-
از دوستان عزیزم دعوت میکنم که در این مشاعره مشارکت کنند تا از این راه بتونیم هر چه بیشتر فرهنگ شعر و شاعری را حفظ کنیم.
دل میرود ز دستـم صاحـب دلان خدا را ... دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا
کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ... باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افـسون ... نیکی بـه جای یاران فرصـت شـمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبـل ... هات الـصـبوح هـبوا یا ایها الـسـکارا
ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت ... روزی تـفـقدی کـن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ... با دوسـتان مروت با دشـمـنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ... گر تو نمیپسـندی تـغییر کـن قـضا را
حافظ
-
البته فرهنگ مشاعره بیشتر به این صورته که یکی دو بیت بیشتر شعر گفته نمیشه ولی حیفم اومد بیت های بعدی رو ننویسم.
شما میتونید ادامه اش رو با یکی دو بیت شروع کنید با هر شعری که دوست دارید، نو ،رباعی ، دوبیتی ،
و....نثر ادبی ،داستان ،رمان... .شوخی کردم جدی نگیرید.
-
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
حکیم نظامی گنجه ای
-
زبان خامــــه ندارد سر بــــیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال بسر رسید ونیامد بسر زمان فراق
حافظ
-
با سلام منم چون خیلی این شعر زیبا ازحضرت مولانا رو دوست دارم دلم نیمد فقط چند بیت از این شعر بسیار زیبارو قرار دهم....
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام
-
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
با درود
-
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند...
دوست گرامی روش مشاعره به این صورته که هرکسی میخواد ادامه بده باید یک شعر با آخر حرف
شعر قبلی شروع کنه به همین ترتیب نفرهای بعد هم ادامه می دهند ،به این صورت ذهن افراد شرکت کننده برای شعر
و شاعری تقویت میشه.حالا شما که دلت نیومد این شعر زیبا رو که من هم اون رو خیلی دوست دارم قرار ندی ،
یا باید اون رو دریک موضوع جدید در قسمت شعر ایجاد میکردی یا اینکه وقتی اون رو میاوردی که شعر قبل
با حرف (ب) تموم شده بود.تا روش مشاعره بدرستی حفظ بشه.
در آخر از این اینکه در این مشاعره شرکت کردید سپاسگذارم.
-
نـــــسیم باد صـــــــــبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک بدین نــــــوید که باد سحرگـــــــهی آورد
-
این هم به مناسبت روز بزرگداشت حکیم عمر خیام
در دایره ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت ،نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
***
رباعیات خیام
-
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه و این عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست این دم که فرو برم بر آرم یا نه
(خیام)
-
همانا که نامت به آید ز گنج
به رنج است گنج و به نام است رنج
حکیم ابوالقاسم فردوسی
-
.....چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری میکند عذرا
نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
-
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
مولانا
-
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد
مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد
وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سرچشمه نجوشد
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد؟
-
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه جنون گشت
شیخ فرید الدین عطار نیشابوری
-
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولانا
-
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک ^^^ بجز مهر بجز عشق دگر بذر نکاریم
چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم ^^^ بیایید بیایید که تا دست برآریم
چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم ^^^ که امروز همه روز خمیریم و خماریم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت ^^^ که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید ^^^ چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم ^^^ برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم
دیوان شمس مولانا
-
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمی گنجد
شیخ اجل - استاد سخن - سعدی
-
دل به امید روی او همدم جان نمی شود جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
-
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
حافظ
-
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشــک نام او نام رخ قـــمر برم
مولوی
-
ما با می و مستی سر تقوا داریم
دنیا طلبیم و میل عقبی داریم
-
مرغ سحری كشید فریاد
شد محو یكان یكان ستاره
تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
كز شومی گردش زمانه
نیما یوشیج
-
شعر نو که شعر حساب نمی شه که بشه باهاش مشاعره کرد ، بنابراین لطفا شعر خود را تغییر دهید .
-
به نسیمی که همه راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم میریزد !
عشق بر شانه ی هم چیدن ِ چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد
آه ، یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد . . .
-
قرنها از مرگ آدم هم گذشت, ای دریغ ,آدمیت برنگشت!!!
صحبت از پژمردن یك برگ نیست...
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست,
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست,
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست,
در كویری سوت و كور....
در میان مردمی با این مصیبتها صبور,
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق,
گفتگو از مرگ انسانیت است...!(!)
-
تا نگريد طفلك حلوا فروش ديگ بخشايش كجا آيد به جوش
مولوي
-
شكايت شب هجران گذاشته به -------------------------بشكر آنكه بر افكند پرده روز وصال
بيا كه پرده ي گلريز هفت خانه چشم-------------------كشيده ايم بتحرير كارگاه خيال
-
لاله ديدم روي زيباي توام آمد به ياد شعله ديدم سركشي هاي توام آمد به ياد
-
دلا طمع مبر از لطف بينهايت دوست چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
-
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهادهايم
ما ملك عافيت نه به لشكر گرفتهايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهايم
تا سحر چشم يار چه بازي كند كه باز
بنياد بر كرشمه جادو نهادهايم
-
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
برخرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
-
این هم « م »
مرا ببخشید! چه تاپيك قشنگي!...عجب ديوان شعر رنگ رنگي
هزاري شعر مي دانستم، افسوس!...كه از يادم پريده جز جفنگي
اگر در پاسخ اشعار مانديم...نمي شه خود سراييم با زرنگي؟
سروديم بي اجازت اين غزل را ...نزد بر هيچ دل هر چند چنگي!!
ميان جمعتان خود را رساندیم....به ضرب و زور ابيات جفنگي
تو گفتي ره به اين تاپيك باز است...مبادا با حضور ما بجنگي!
-
سخنانی از احمد شاملو
سیاستبازی و قدرت طلبی كه لازم و ملزوم هم است كار كسی است كه لزوماً برای حیات ذیروحی اهمیتی قائل نیست و از دروغ بافتن و حیله در كاركردن و كشتار و ویرانی هراسی ندارد. در امر سیاست هر رذالتی امتیازی است. تا آنجا كه شاه عباس صفوی میتواند به بركت كارنامهی خونینش لقب كبیر دریافت كند. اهل سیاست به قداست زندگی نمیاندیشد بلكه زندگان را تنها به مثابهی وسائلی ارزیابی میكند كه عندالاقتضا باید بیدرنگ فدای پیروزی او شوند. كسانی این عقیده را نمیپذیرند و شناخت و لاجرم حرمت نهادن به هنر را مقولهی جداگانهئی به حساب میآورند و ارتش رایش آلمان را مثل میزنند كه غالب افسرانش در نواختن دست كم یك ساز مهارت داشتند. پاسخ چنان كسانی این است كه بله، و اگر فراموش كردهاید خودم به خاطرتان میآورم كه آنها از فرط "علاقه به این هنر والای انسانی" حتا در كشتارگاهها دستههائی را كه به سوی سالنهای گاز هدایت میشدند با اركسترهائی بدرقه میكردند كه نوازندگانشان از میان خود زندانیان انتخاب شده بود و تقریباً همگی نوازندهی حرفهئی اركسترهای فیلارمونیك یا سمفونیك كشورهای فتحشده بودند كه فقط به گناه "آلمانی نبودن" میبایست با روزی چند ده گرم نان در كارخانههای تهیهی ابزار جنگی جان بكنند و به مجرد بروز آثار فرسودگی در آنها به اتاقهای گاز فرستاده شوند. حق همین است كه آن ستایندگان موزارت و بتهوون با همهی وجودشان به موسیقی، و از طریق موسیقی به همهی هنرها، مهر میورزیدند و نیاز روانی داشتند و به آن حرمت میگذاشتند و تبحرشان در نواختن دست كم یك ساز به هیچ وجه ربطی به سنتهای تربیت اشرافیشان نداشت! با وجود این باید قبول كرد درجهانی كه برای هیچ چیز انسانی حرمتی قائل نیست و اداره و هدایتش به دست دیوانگان و اوباش افتاده است، به هرحال از شعر و به طور كلی هنر، انتظار نجات بخش بودن نمیتوان داشت، هر چند كه آرمان هنر چیزی به جز این نیست!
البته اگر روزی حكومت خرد برقرار شود سیاست نیز معنای درست خود را باز مییابد. یعنی آنگاه این كلام آلوده به تمهیدهای شرافتمندانهئی اطلاق خواهد شد كه برای وصول به نظم و معدلتی شایسته و درخور انسان به كار بسته میشود.
-
ضمن عرض سلام و خوش آمد گوئی خدمت دوست گرامی جناب نظریان
این تاپیک بمنظور مشاعره ایجاد شده و بهتر است شما موضوعتان را در جای مناسب خود مطرح نمائید .
از همکاری شما متشکرم
شعر نو که شعر حساب نمی شه که بشه باهاش مشاعره کرد ، بنابراین لطفا شعر خود را تغییر دهید .
دوستان شما میتوانید از انواع شعر در این مشاعره استفاده نمائید، از جمله رباعی ، قصیده ، غزل ،دوبیتی ،شعر نو و....
در ضمن اگر شعر نو ، شعر نبود به آن « شعر نو » گفته نمی شد.
-
این جا جای اون نیست که در مورد چیزی که شعر نو نامیده می شود ، بحث کنم . اما در جهان نسبی همه چیزی نسبت به هم سنجیده می شوند و آن وقت است که کسی که ظاهرا شاعرش می نامند مانند سهراب سپهری حتی لیاقت واکس زدن کفش حافظ را نخواهد داشت .
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس
بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
حافظ
-
این جا جای اون نیست که در مورد چیزی که شعر نو نامیده می شود ، بحث کنم . اما در جهان نسبی همه چیزی نسبت به هم سنجیده می شوند و آن وقت است که کسی که ظاهرا شاعرش می نامند مانند سهراب سپهری حتی لیاقت واکس زدن کفش حافظ را نخواهد داشت .
دوست عزیز نظر شما متین ، اما شما باید علائق دیگران را نیز در نظر بگیرید . این درست است که اشعار حافظ و مولانا و سعدی
و... را نمیتوان با هیچ شعری مقایسه کرد ، اما اشخاصی مانند نیما یوشیج و مهدی اخوان ثالث و... نیز از احساسات خود
برای شعر گفتن استفاده کرده اند .در نتیجه در این جهان نسبی به شعر نو هم شعر گفته می شود هر چند ضعیف تر
باشند. این را هم در نظر بگیریدکه این اشعار که شما آنها را به حساب نمی آورید حرف هایی برای گفتن دارند که
بازگو کننده برخی مسائلند.
با آرزوی موفقیت برای شما و توجه بیشتر تان به علائق و سلیقه های دیگران.
-
ترا من چشم در راهم شباهنگام
تــرا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ "تلاجن" سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام. در آندم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم؛
ترا من چشم در راهم
نیما یوشیج
-
با درود به دوستان عزیز
من موافقم که در مشاعره از شعر نو استفاده نمیشود
اما
این درست نیست که شعر نو را به حساب نیاورد و فقط شعرهای دارای قافیه و بند را شعر نامید. بهتره بگیم این قسمت جای شعر نو نیست.
یاحق...
-
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
-
منم که گوشه میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
حافظ
-
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
حافظ با شیفتگی تمام ، در هیئت شیواترین کلام ، سرشار از لطف خیال حکایت عشق را در شعرها یش تصویر نموده که بدان
میتوان نام " معجزه ی سخن " را داد. زیراحافظ از منظرعشق به زند گی نگاه می کرد عصاره و جوهر هستی آدمی را مضمر
در همین بستر می دید وحتی عشق را معلم سخن گفتن خود می دانست، حافظ "عشق" رایک بعد ماورایی میدهد واز دید
او این عشق بوده که نه تنها کلام محبت را بردهن او گذاشته، بلکه مجموعه لطف سخن او برخاسته ازمکتب عشق است.
از آن هم فراتر میرود ومیگوید تعلیم سخن گفتن را "عشق " به من آموخته اگر مدح و تحسین من بر زبان خلق جاری است،
برخاسته ازتعلیم عشق می باشد
-
ترا که هر چه مراد است در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
حافظ
-
در مورد چالش بنده با شعر نو می توان در یک تاپیک جاگانه مفصل بحث نمود و بنده آمادگی کامل دارم که با هر کسی به بحث بپردازم .
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ بزرگ
-
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
-
دلا بیزار شو از جان اگر جان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم
-
می درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و فال را
-
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
-
در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم
لطف آنچه تو انديشي حکم آنچه تو فرمائي .
حافظ.
-
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد
به سو می دهم پندش ولیکن در نمیگیرد.
-
دردعشق تو که جان می سوزدم
گر چه زهر است از جان خوش تر است
-
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد
به سو می دهم پندش ولیکن در نمیگیرد.
فکر کنم باید با «ی» شروع میکردید
-
تا توانی ساده و یکرنگ باش قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است
-
تو کز سرای طریقت نمی وری بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
-
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم.
-
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو
-
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی به مــیزان و صراطــم ماجـرا بی
بنوبت میروند پـــــیر و جوانـــــــان وای آن ساعت که نوبت زان ما بی
***باباطاهر همدانی
-
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
بیشتر زان چو گردی ز میان برخیزم
-
ما ملك عافيت نه به لشكر گرفتهايم ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهايم
تا سحر چشم يار چه بازي كند كه باز بنياد بر كرشمه جادو نهادهايم
-
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس شیطانی چه حاصل
-
ما را که جز از توبه شکستن هنری نیست
با زاهد بی مایه نشستن هنری نیست
-
تو خود گفتی که مو مـلاح مانم به آب دیدکان کشتی بـرانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو دریـن دریــای بی پایان بمانم
***
باباطاهر
-
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من بخدا قسم خدا را
-
د ???ل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من بخدا قسم خدا را
از شعرهای بسیار زیباتون سپاسگذار
اما ما در این خانه پیمان مشاعره بستیم.
این هم« ا »
از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟
به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم.
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
با چه بود است مراد وی از این ساختم « مولانا »
-
من نگو تا من شوی
خوشه شو تا قابل خرمن شوی
-
با سلام
از دوستان معذرت می خوام.
صفحه ی 2 در کامگیوتر من نمیاد و به همین دلیل چند مورد به اشتباه اشعارم رو شروع کردم.
-
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
-
من این دانم که حق با بی نیازی
کند با مشت خاکی عشقبازی...
-
???من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
جناب civilar شما دیگه چرا ؟
شعر قبلی با « ی » تموم شد.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
-
روم آخر به دامانی زنم دست که تا از وی رسد کارم به سامان
باباطاهر
-
نیاید جز خیالت در دل من، بجز یوسف سر زندان که دارد؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من، چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
-
دردعشقي كشيده ام كه نپرس زهر هجري چشيده ام كه نپرس
-
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
-
در این دریا یکی در هست و مشتاق در او
ولی کس کو در جوید که جویانش نمی بینم
-
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
حافظ
-
مخفت ای دیده چندان عاقل و مست
چو هشیاران بر آور در جهان دست
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکنم شود از هر مژه چون سیل روانه
-
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
حافظ
با سلام
بی بی خانوم این شعر زیبای حافظ قبلا توسط من گفته شده و تکراریه.
با احترام
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
با سلام
اگه به تکراریه این شعر و که خودتون قبلا آورده بودید ، در هر حال ببخشید من صفحه قبلی رو ندیدم و همین
طوری تو ذهنم اومد.در ضمن این بیت رو خیلی دوست دارم ؛ از یادآوری تون هم ممنونم. روز خوش
این هم (ه)
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شــکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
-
ممنون از یاد آوریتون
حق با شماست.
امیدورام این شعرنگفته باشید و من دلتون رو نشکونده باشم.
به هر حال ببخشید.
-
ممنون از یاد آوریتون
حق با شماست.
امیدورام این شعر رو فراخور حال من نگفته باشید و من دلتون رو نشکونده باشم.
به هر حال ببخشید.
-
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
-
ممنون از یاد آوریتون
حق با شماست.
امیدورام این شعر رو فراخور حال من نگفته باشید و من دلتون رو نشکونده باشم.
به هر حال ببخشید.
نه بابا، این یه شعره مخاطب من هم کسی نیست و معنی این شعر خیلی گسترده تر از این حرف هاست ! روز خوش
این هم (د)
در این درگه َکه گه گه که که وکه که شود نا گه
مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
-
هر که در بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
-
در عیش نقد کوش که چوش آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را
-
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
-
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
-
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست
-
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
-
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانۀ کیست...
-
تو هم گردن از حکم داور مپیچ که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
چو حاکم به فرمان داور بود خدایش نگهـــبان و یاور بود
بوستان سعدی
-
دور از رخ تو دم بدم از گوشه ی چشم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
-
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
-
درخت دوستی بنشان که کام دل به با آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
-
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند
-
دایم از کوی تو پیغام جفا می آید دل بیچاره من سر به هوا می آید
کاش میشد که کمی بهتر از اینها باشی پی هر حادثه ای حادثه ها می آید
-
در آرزوی رویت ، ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند ، جان نعره زنان تا کی
-
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
-
در گفــــتن عــيب دگران بستـــــه زبـــان باش با خوبي خـــود عـــيب نــمــاي دگران باش
((نظامي))
-
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
-
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
-
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
-
رو بر رهش کردم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم او یک نظر نکرد
-
در این دنیا که حتی ابر ، نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند ، تو هم بگذر از این تنها
-
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان بغمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
-
زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
باباطاهر
-
چون زیباست کامل میگذارم:
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت وه از آن مست که با یار وفادار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم دردل حافظ زدوسوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
-
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف و شهر و رفیق سفر نکرد
-
در این دنیا که حتی ابر ، نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند ، تو هم بگذر از این تنها
-
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
-
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
-
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
-
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
-
نمی دانن که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه می خندم، ولی اندر سکوتی تلخ می گریم.
-
*ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
*بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
-
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
وا فغان ز نظر بازان برخاست چو بنشست
-
تا توانی دلی بدست آور ----- دل شکستن هنر نمی باشد
-
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
-
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
حضرت مولوی
-
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد
-
درو موجود گشت پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان
-
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
-
ترسم اين قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را ...
-
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
-
آنکه نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب خواره را؟
-
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
-
می نماید عکس می در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه ی نسرین غریب
-
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آن دم گله کن
-
نسیم در سر گل بشکند کلاله ی سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
-
دوش دیدم که که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
-
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد
-
در کوی نیک نامی ما را گذر نداند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
-
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
-
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم
دو بیتی باباطاهر
-
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
-
مرغ باغ ملکوتم نیم از علم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
-
من که گفتم این بهار افسردنی است / من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند و بار / عشق یعنی رنج ، یعنی انتظار
-
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده ست خود آشنایی
-
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
پرده از اسرار عالم وا شد(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
-
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایتها
مولانا
-
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
-
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
-
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود که شدم ز خود بخود راهم ده
-
همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
-
شوخی با حافظ
نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس
ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ گفتا عليك جانم
گفتم : كجا روي؟ گفت والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم : چگونه اي ؟گفت در بند بي خيالي
گفتم : كه تازه تازه شعر وغزل چه داري ؟
گفتا : كه مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم : ز دولت عشق گفتا كه : كودتا شد
گفتم : رقيب گفتا : او نيز كله پا شد
گفتم : كجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي ؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ز خالش ‚آن خال آتش افروز؟
گفتا : عمل نموده ‚ ديروز يا پريروز
گفتم : بگو زمويش گفتا كه مش نموده
گفتم : بگو ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا؟چگونه؟عاقل شده است مجنون؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : كجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا : خريد قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو زساقي حالا شده چه كاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا : كه دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با كاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ز محمل يا از كجاوه يادي
گفتا : پژو‚ دوو‚ بنز يا گلف نوك مدادي
گفتم كه: قاصدت كو آن باد صبح شرقي
گفتا : كه جاي خود را داده به فاكس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جاي هدهد‚ ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا كجا برد ؟
گفتا : به پست داده آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ز مشك آهوي دشت زنگي
گفتا كه : ادكلن شد در شيشه هاي رنگي
گفتم : سراغ داري ميخانه اي حسابي
گفت : آنچه بود از دم گشته چلو كبابي
گفتم : بيا دو تايي لب تر كنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا : كه جاش دارم وافور با نگاري
گفتم : بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم : شما و زندان حافظ مارو گرفتي؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي!!!
برگرفته از وبلاگ همه چی به شرط خنده
-
همه چیز این دنیا خنده داره . این جا جای خندیدن اون جوری نیست جای خندیدن این جوریه این شعرت رو هم شما باید لطف می کردی در تاپیکی جداگانه مطرح می کردی .
فکر می کنم بالای این تاپیک نوشته مشاعره
مردن تن در ریاضت زندگی است
رنج این تن روح را پایندگی است
خداوندگار روم
-
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر بُرنا بود
-
شوخی با حافظ
نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس
ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ گفتا عليك جانم
گفتم : كجا روي؟ گفت والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم : چگونه اي ؟گفت در بند بي خيالي
گفتم : كه تازه تازه شعر وغزل چه داري ؟
گفتا : كه مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم : ز دولت عشق گفتا كه : كودتا شد
گفتم : رقيب گفتا : او نيز كله پا شد
گفتم : كجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي ؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ز خالش ‚آن خال آتش افروز؟
گفتا : عمل نموده ‚ ديروز يا پريروز
گفتم : بگو زمويش گفتا كه مش نموده
گفتم : بگو ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا؟چگونه؟عاقل شده است مجنون؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : كجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا : خريد قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو زساقي حالا شده چه كاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا : كه دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با كاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ز محمل يا از كجاوه يادي
گفتا : پژو‚ دوو‚ بنز يا گلف نوك مدادي
گفتم كه: قاصدت كو آن باد صبح شرقي
گفتا : كه جاي خود را داده به فاكس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جاي هدهد‚ ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا كجا برد ؟
گفتا : به پست داده آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ز مشك آهوي دشت زنگي
گفتا كه : ادكلن شد در شيشه هاي رنگي
گفتم : سراغ داري ميخانه اي حسابي
گفت : آنچه بود از دم گشته چلو كبابي
گفتم : بيا دو تايي لب تر كنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا : كه جاش دارم وافور با نگاري
گفتم : بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم : شما و زندان حافظ مارو گرفتي؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي!!!
برگرفته از وبلاگ همه چی به شرط خنده
خیلی جالب بود.
-
دوش وقت صبحدم آمد به گوش دل جواب
کای ز غفلت گشته ای ضایع اسیر خورد و خواب
-
بنام خداوند جان و خرد
كزين برتر انديشه بر نگذرد
-
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
-
در این درگه َکه گه گه که که وکه که شود نا گه
مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه
-
هر کس بد ما به خلق گوید ما دیده به بد نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوئیم تا هر دو دروغ گفته باشیم
-
می درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را...
-
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
-
شه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
-
نام نیکو گر بماند از آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
-
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
-
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دل گشاي تو
-
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار ديگر میکنند
-
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
-
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
-
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نا محرم زد.
-
دلا راه تو پر خار و خسک بی درین ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت بر آید پوست از تن بیفکن تا که بارت کمترک بی
با با طاهر
-
یاد یاران هر کجا باشد خوش است
دل بدون یاد یاران ناخوش است.
-
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
-
شبم از روز و روز از شو بتر بی دل آشفتهام زیر و زبر بی
شو و روز از فراقت نالهی مو چو آه سوته جانان پر شرر بی
باباطاهر
با سپاس از جناب آقای شهباززاده
-
يکي حلقهي کعبه دارد به دست يکي در خراباتي افتاده مست
-
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
-
دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی آن گروهی این پسندند
باباطاهر
-
درودي پياپي رساندش نخست فرستادگي کر د بر خود درست
عطار
-
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
-
دلی همچون دل نالان مو نه غمی همچون غم هجران مو نه
اگر دریا اگر ابر بهاران حریف دیدهی گریان مو نه
باباطاهر
-
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
-
نمیدانم دلم دیوانهی کیست کجا آواره و در خانهی کیست
نمیدونم دل سر گشتهی مو اسیر نرگس مستانهی کیست باباطاهر
-
تا نیست نگردی ره هستت ندهند...
وین مرتبه با همت پستت ندهند.
-
دلا پوشم ز عشقت جامهی نیل نهم داغ غمت چون لاله بر دیل
دم از مهرت زنم همچون دم صبح وز آن دم تا دم صور سرافیل باباطاهر
-
لذت زندگی من همه خرسندی توست
بی وفایم که وفایت برود از یادم...
-
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهـــر الفــی الف قـدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم
-
ما را نه غم دوزخ و نی هرس بهشت است
بردار ز رخ پرده که محتاج لقائیم...
-
میترســــم از آنکه حســرت دیــــدارت
در دیده بمانــــد و نمانــــد چشمــــم
-
من ازین بند نخواهم به در آمد همه عمر...
بند پایی که به دست تو بود، تاج سر است...
-
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است...
-
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
-
یکی برزیگـــرک نالان درین دشت بخـــون دیــــدگان آلــــاله میکشـت
همی کشت و همی گفت ای دریغا بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
-
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
-
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست
دلم خوشست که نامم کبوتر حرمست
-
تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد
-
دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس
-
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی
-
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار
-
رسید باد صبا غنچه در هوا داری
ز خود برون شد و برخود درید پیراهن
-
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
حضرت حافظ
-
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
-
همی نالم که دلبر در برم نیست که لطف و سایه ی او بر سرم نیست
-
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
حضـــــرت مولانا
-
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست
حضرت حافظ
-
تا توانی ساده و یکرنگ باش قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است
-
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
-
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی
حضرت حافظ
-
یارب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست
-
ته گل بر سر زنی ای نو گل مو به جای گل زنم مو دست بر سر
باباطاهر
-
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
حضرت حافظ
-
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
حضرت حافظ
-
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول و لی افتاد مشکلها
-
ای که در کوی خرابات مقامی داری
روزگاریست که ما را نگران میداری
-
یا یاران هر کجا باشد خوش است
دل بدون یاد یاران ناخوش است
-
تو كه اين سان ز پس ابر بتابي به زمين
گر بيايي چه بود جلوه ي رويت يارا
-
آئینه ار نقش تو بنمود راست
خود شکن آئینه شکستن خطاست
-
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
-
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من بخدا قسم خدا را
-
ان لیل الوصال صبح مضییء و نهار الفراق لیل بهیم
-
ما را بجز از توبه شکستن هنری نیست
با زاهد بی مایه نشستن ثمری نیست
-
تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود
سر مـا خـاکِ رهِ پیر مُغــان خـواهد بود
-
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
-
ندارم دستت از دامن، مگر در خاک و آن دم هم
که بر خاک روان گردی، بگیرد دامنت گردم
-
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم
-
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار ترا دیدم و تیمار شدم
-
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
-
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
-
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
وگر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
-
کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم
-
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
-
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
-
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر وکوزه خر و کوزه فروش
-
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
-
مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش
کلیات سعدی
-
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به هنگامه می روند
-
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
خیام
-
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
-
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
شاهنامه - ستایش سلطان محمود
-
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
-
مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل
ترسا به اسقف و علوی به افتخارجد
رودکی
-
دل و دینم ، دل و دینم ببردست بر و دوشش ، بر و دوشش ، بر و دوش
دوای تو ، دوای توست حافظ لب نوشش ، لب نوشش ، لب نوش
-
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
-
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
-
مرا در پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
خسرو نامه - عطار نیشابوری
-
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم
-
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
خیام
-
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آنش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
-
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زان چه فروشند و چه خواهند خرید
خیام
-
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
-
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بود روان
شاهنامه
-
نصيحـت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سـعادتـمـند پـند پير دانا را
-
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد.
-
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آیت اله حافظ شیرازی
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
-
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که برگردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بوده است
-
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
-
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
-
زآنجا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
-
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
-
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
بااینهمه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم
-
می دهم جان، مرو از من و گرت باور نیست
بیش از خواهی بستان و نگهدار جدا
-
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
-
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
-
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
حضرت مولانا
-
در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود
کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد
-
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو من بس کنم بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند حضرت مولانا
-
[blink]دگر زیر دستان پزندم خورش براحت دهم روح را پرورش [/blink]
-
شک نیست که در قصه پیراهن یوسف
خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد
-
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
-
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
-
یا ز دیده ستاره می بارم
یا به دیده ستاره می شمرم
-
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
-
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده و صافی خطاب کن
-
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلي کند اين راه را طي نه هر دانش به اين مقصد برد پي
نه هرکس در مقام «لي مع الله» به خلوتخانهي وحدت برد راه
-
همتی بدرقه ی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
-
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
-
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
-
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
به هر در می دهم پندش ولیکن بر نمی گیرد
-
در هوایت بیقرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب
-
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
-
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میان داری
-
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم در آن خلوت دلخواسته گشتيم
-
مصطفا جايي فرود آمد به راه گفت آب آرند لشگر را ز چاه
رفت مردي بازآمد پر شتاب گفت پر خونست چاه و نيست آب
گفت پنداري ز درد کار خويش مرتضي در چاه گفت اسرار خويش
*برای دیدن شعر کامل کلیک نمایید* (http://www.parset.com/culture/poems/ShowPoem/?PoemID=6602)
-
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
-
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به
دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
-
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
-
در نهانخانه جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد، عطر صد خاطره پيچيد.
-
دروفای عشق تومشهورخوبانم چوشمع
شب نشین کوی سربازان ورندانم چوشمع
-
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
مولانا
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا!؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا!؟
-
آسمان به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان کریختم
-
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
به بامی که برخاست مشکل نشیند
-
دردم ازیاراست ودرمان نیزهم
دل فدای اوشدوجان نیزهم
-
می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
-
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
-
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
-
ماچون دری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهر دل که بریدیم بریدیم
-
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
-
دوش دیدم که ملائک درمیخانه زدند
گل آدم بسرشتندوبه پیمانه زدند
-
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
-
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
-
یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگه دار مرا
-
ای که دور از من و در قلب منی
با خبر باش که دنیای منی
-
سلام و درور فراوان بر شما مردم ايران زمين(نه اين پارك ايران زمين عظيميه) ;D
همون جور كه از نام تاپيك پيداست ما ميخواهيم يك مسابقه با شعر بزاريم
بازي به اين صورت است اول من يه بيتي از شعري را ميگم بعد كاربر بعدي بايد با حرف آخر آن بيت يه بيت جديد از يك شعر جديد بگويد
(نكته: از شعر هايه من در آوردي ميشه استفاده كرد.از ترانه هاي خوانندگان هم ميشه استفاده كرد مثل مرحوم هايده عباس قادري هيچكس امينم
50 سنت خدا بيامرز فريدون فروغي .كلا ميشه از همه نوع شعري استفاده كرد)
اميد وارم بازي جالبي بشه و استقبال خوبي بشه
اول من شروع ميكنم
بسم الله ارحمان الرحيم
هست كليد در گنج حكيم
-
مرا از خود رهايم کن چون ستاره
کجاست آن دشت زيباپرترانه
-
همتی بدرقه ی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
-
من همان قاب تهی ، خالی و بی تصویرم
که برای تو و تصویر دلت می میرم
-
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
-
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
به هر سو می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
-
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلاخیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
-
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
من از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندوم آنه را جانون پسندد
-
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
-
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
-
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
-
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدارا دردا که راز پنهام خواهد شد آشکارا
-
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
-
رونق عهد شباب است دگر بستان را میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
-
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
-
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
-
ترک ما کردي برو همصحبت اغيار باش
يار ما چون نيستي با هر که خواهي يار باش
-
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
-
درود بر كس ناكس
كه هر بود ماند هيچكس
-
تغيان مكن اي مرد بي سپاس
كه آدمي زياد دارد وسواس
خودم
-
سلام من به تو یار قدیمی
منم همون وفا دار قدیمی
-
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
-
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
-
تو را ناديدن ما غم نباشد که در خيلت به از ما کم نباشد
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
من از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندوم آنه را جانون پسندد
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
<<بابا طاهر>>
-
تو را ناديدن ما غم نباشد که در خيلت به از ما کم نباشد
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
من از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندوم آنه را جانون پسندد
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
<<بابا طاهر>>
وحید جان
مهم اینه که با ی شروع شده و به د ختم شده ;D :-[
من این شعر رو با این لحن دوست دارم
گفتم شاید با نوشتنش به همین شکل حسم رو به دوستان انتقال بدم
ممنون از یادآوریت دوست من
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ما
-
نمیدانم دلم دیوانه ی کیست اسیر نرگس مستانه کیست
-
تو با اين لطف طبع و دلربايي
چنين سنگين دل و سرکش چرايي
سعدي جان منظورم اين بود كه اگه اشتباه نكنم آوردن دو بيت تكراري در مشاعره مجاز نيست.
-
وحید جان حق با شماست :-[
یارب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت
حافظ
-
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
-
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
حافظ
-
دليران هستند مانند ايران
ايران بود مانند دليران
خودم
-
تو چشمات مال من نیست و
نگات دنبال من نیست و
چشات رو دزدکی دیدم
تو قهوه ات فال من نیست
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
-
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حافظ
-
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
-
سلام
خانم دلفان اين بيت تكراريست،اما ميپذيريم
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
دوستان علاقه مند به مشاعره لطفا قوانين را رعايت كنيد.
قوانين:
1- حرف آخر بيت قبلي ؛حرف اول بيت بعدي خواهد بود.
2- از آوردن ابيات تكراري خودداري كنيد.
3- از پاسخ دادن در دو پست متوالي يا بيشتر خودداري كنيد.
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
-
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی.
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد نیز تو خاموش شوی...
-
یه دو روزی بناکامی سرآریم باشه روزی که گل چینیم بدامان
باباطاهر همدانی
-
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
حافظ شيرازي
-
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
«حافظ»
-
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
حافظ
-
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من بخدا قسم خدا را