تالار گفتگوی تخصصی متا

مرجع علوم انسانی متا => مرجع شعر و ادبیات => سایرمباحث و فعالیتهای ادبیات => نويسنده: امیر شهباززاده در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۳:۱۷

عنوان: معرفی شاعران وگوهران گرانقدر ایرانی دراین بخش
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۳:۱۷
سعدی شیرازی



بنی آدم اعضای یک دیگراند

که در آفرینش زیک گوهراند

چوعضوی بدرد آورد روزگار

دیگر عضوها را نماند قرار

تو کزمحنت دیگران بی  غمی

نشاید که نامت نهند آدمی


شرف الدين ) مصلح بن عـبدالله بن شرف الدين شيرازي، مـلـقب به ملـک الکـلام و افصح المتکـلمين بي شک يکي از بزرگـترين شاعـران تاجیک  است کـه بـعـد از فردوسي آسمان ادب فارسي را به نور خـيره کنندهً خـود روشن ساخـت. اين روشني با چـنان نيرويي هـمراه بود که هـنوز پـس از گـشت هـفت قـرن تمام از تاثـير آن کـاسته نشده و اين اثـر پارسي هـنوز پابرجـا و استوار است. از احـوال شاعـر در ابتداي زندگـيش اطـلاعي در دست نـيست، اما آنچـه مسلم است، دانش وسيعـي اندوخـته بود. در حدود سال 606 هـجـري در شهـر شيراز در خـانداني کـه هـمه از عالمان دين بودند، چـشم به جـهان گـشود. مقـدمات عـلوم ادبي و شرعـي را در شيراز آموخت و سپس در حدود سال 620 براي اتمام تحـصيلات به بغـداد رفت و در مدرسه نظاميه آن شهـر به تحـصيل پـرداخت. سفـري کـه سعـدي در حـدود سال 620 آغـاز کرده بود، مقارن سال 655 با بازگـشت به شيراز پايان گـرفت و از آن پس زندگـي را به آزادگـي و ارشاد و خـدمت خـلق گـردانـيد. سـعـدي عـمر خـود را به سرودن غـزل ها و قـصائد و تاليفات رسالات مختـلف و وعـظ مي گـذراند. در اين دوره يکـبار نـيز سفري به مکـه کرد و از راه تـبريز به شيراز بازگـشت. نکـته مهـم در زندگي سعـدي اين است که در زمان زندگـيش شهـرت و اعـتبار خاصي گـرفت و سخـنانش مورد استـقبال شاعـران هـم عصرش قرار گرفت، آنچـنانکـه يکي از آنهـا بنام سيف الدين محـمد فرغـاني، چـنان شيفـته آثـار سعـدي بود کـه عـلاوه بر استـقبال از چـندين غـزل او چـند قصيده هـم در مدح او ساخته و براي او فرستاده که يکي از نمونه هاي آن در اينجا است :

چـنان دان که زيره به کرمان فرستم

به جـاي سخن گـر به تو جـان فرستم

سعـدي هـم در شعـر و هـم در نـثر سخـن فارسي را به کمال رسانده است و از ميان آثـار منظوم او، گـذشته از غـزليات و قصائد مثـنوي مشهـوري که به سعـدي نامه و بوستان شهـرت دارد، اين منظومه در اخـلاق و تربـيت و وعـظ است و در ده باب تـنظيم شده است : 1 - عـدل 2 - احـسان 3 - عـشق - 4 - تواضع 5 - رضا 6 - ذکـر 7 - تربـيت 8 - شکـر 9 - توبه 10 - مناجات و ختم کتاب.

مهـمترين اثـر سعـدي در نثـر، کتاب گـلستان است که داراي يک ديباچـه و هـشت باب است : سيرت پادشاهـان، اخلاق درويشان، فضيلت و قناعـت، فوايد خـاموشي، عـشق و جـواني، ضعـف و پـيري، تاًثـير تربـيت و آداب صحـبت.........
عنوان: پاسخ : معرفی شاعران وگوهران گرانقدر ایرانی دراین بخش
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۴:۴۰

زندگی نامه

حافظ شیرازی، شمس الدین محمد


(سال و محل تولد: 726 هـ.ق- شیراز ، سال و محل وفات: 791 هـ.ق- شیراز)

شمس الدین محمد حافظ ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان الغیب از مشهورترین شعرای تاریخ ایران زمین است که تا نام ایران زنده و پا برجاست نام وی نیز جاودان خواهد بود.

با وجود شهرت والای این شاعران گران مایه در خصوص دوران زندگی حافظ بویژه زمان به دنیا آمدن او اطلاعات دقیقی در دست نیست ولی در حدود سال 726 ه.ق در شهر شیراز به دنیا آمد است.

اطلاعات چندانی از خانواده و اجداد خواجه حافظ در دست نیست و ظاهراً پدرش بهاء الدین نام داشته و در دوره سلطنت اتابکان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده است. شمس الدین از دوران طفولیت به مکتب و مدرسه روی آوردو آموخت سپری نمودن علوم و معلومات معمول زمان خویش به محضر علما و فضلای زادگاهش شتافت و از این بزرگان بویژه قوام الدین عبدا... بهره ها گرفت.

خواجه در دوران جوانی بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت.

او هنوز دهه بیست زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدل شد. وی در این دوره علاوه بر اندوخته عمیق علمی و ادبی خود قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی تخلص حافظ بر خود نهاد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم با عدالت و انصاف بود و این امیر دانشمند و ادب دوست در دوره حکمرانی خود که از سال 742 تا 754 ه.ق بطول انجامید در عمرانی و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم این ایالت بویژه شیراز کوشید.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.

امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی ----- خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ ----- که زسر پنجه شاهین قضا غافل بود

لازم به ذکر است حافظ در معدود مدایحی که گفته است نه تنها متانت خود را از دست نداده است بلکه همچون سعدی ممدوحان خود را پند داده و کیفر دهر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوشزد کرده است.

اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و وی با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.

سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی به طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می گذاشتند و از آنجا که بهره ای نیز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار خویش را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.



اواخر زندگی شاعر بلند آوازه ایران همزمان بود با حمله امیر تیمور و این پادشاه بیرحم و خونریز پس از جنایات و خونریزی های فراوانی که در اصفهان انجام داد و از هفتاد هزار سر بریده مردم آن دیار چند مناره ساخت روبه سوی شیراز نهاد.

مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و حافظ علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت.

نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند.

در مشاجره ای که بین دوستداران شاعر و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان خواجه زده و داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ ----- که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت

حافظ بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی به جز یک سفر کوتاه به یزد و یک مسافرت نیمه تمام به بندر هرمز همواره در شیراز بود.

وی در دوران زندگی خود به شهرت عظیمی در سر تا سر ایران دست یافت و اشعار او به مناطقی دور دست همچون هند نیز راه یافت.

نقل شده است که وی مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و پادشاهان زیادی او را به پایتخت های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمود شاه بهمنی را پذیرفت و عازم آن سرزمین شد ولی چون به بندر هرمز رسید و سوار کشتی شد طوفانی در گرفت و خواجه که در خشکی، آشوب و طوفان حوادث گوناگونی را دیده بود نخواست خود را گرفتار آشوب دریا نیز بسازد از این رو از مسافرت شد.

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او به سبب غزلسرایی و سرایش غزل های بسیار زیباست.

ویژگی های شعر حافظ


برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:

1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی

رمز پردازی و حضور سمبولیسم شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر وی بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبانش را در خود می نمایاند، و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است و یا به سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است.
چنان که در بیت زیر "شب تاریک" و "گرداب هایل" و . . . را می توان به وجوه گوناگون عرفانی، اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات

این تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) "مراعات النظیر" نامیده می شد، در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

به روابط حاکم بر اجزاء این ادبیات دقت کنید:

ز شوق نرگس مست بلند بالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
شدم فسانه به سرگشتگی که ابروی دوست
کشیده در خم چوگان خویش، چون گویم

3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها

ادبیات شروع هر غزل قابل تأمل و درنگ است. به اقتضای موضوع و مضمون، شاعر بزرگ لحنی خاص را برای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد، این لحنها گاه حماسی و شورآفرین است و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نیز حسرتبار و اندوهگین.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

***

من و انکار شراب این چه حکابت باشد
غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

***

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش

4- طنز

زبان رندانه شعر حافظ به طنز تکیه کرده است. طنز ظرفیت بیانی شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ به مدد طنز، به بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش را در کنار هم گرد آورده است.
پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار، و حتی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام، ولی به ز مال او قافست

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

5- ایهام و ابهام

شعر حافظ، شعر ایهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.
نقش موثر ایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد:
اول، آن که حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود، حافظ از بیشترین سود و بهره را از آن برده است.
دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی که قابل تفسیر به مواضع مختلف باشد و شاعر با رویکردی که به ایهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنین زبان شگفت انگیزی را ابداع کند؛ زبانی که هم قابلیت بیان ناگفته ها را داشت و هم سراینده اش را از فتنه های زمان در امان می داشت.

سوم آن که در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعری با تعلقات عمیق عرفانی است، بی ربط نیست که از ایهام به عالیترین شکلش بهره بگیرد:

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه، در این عهد وفا نیست

ایهام در کلمه "عهد" به معنای "زمانه" و "پیمان"

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زبن نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

ایهام در ترکیب "نقد قلب" به معنای "نقد دل" و "سکه قلابی"

عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

ایهام در کلمه "دوران" به معنای "عهد و دوره" و "دورگردانی ساغر"

تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.

جهان بینی حافظ


از مهمترین وجوه تفکر حافظ را می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1- نظام هستی در اندیشه حافظ همچون دیگر متفکران عارف، نظام احسن است، در این نظام گل و خار در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرایی هست
که از آن دست که او می کشدم می رویم

2- عشق جان و حقیقت هستی است و در دریای پرموج و خونفشان عشق جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

3- تسلیم و رضا و توکل ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ را تشکیل می دهد.

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر داد توکل بایدش

4- فرزند زمان خود بودن، نوشیدن جان حیات در لحظه، درک و دریافت حالات و آنات حقیقی زندگی

به مأمنی رو و فرصت شمر طریقه عمر
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

فرصت شما و صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

5- انتظار و طلب موعود،

انتظار رسیدن به فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی است که در سراسر دیوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و کنایه در طلب موعود آرمانی است. اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:



مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

***

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

***

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

***

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
عنوان: باباطاهر
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۲۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۴:۱۱
باباطاهر همدانی معروف به بابا طاهر عریان، عارف، شاعر و دوبیتی‌سرای اواخر سده چهارم و اواسط سده پنجم هجری (سده ۱۱م) ایران و معاصر طغرل بیک سلجوقی بوده‌است. بابا لقبی بوده که به پیروان وارسته می‌داده‌اند و عریان به دلیل بریدن وی از تعلقات دنیوی بوده‌است.[۱]

فهرست مندرجات
۱ -آثار
۲ -زندگی
۳ -آرامگاه خرم‌آباد
۴ -آرامگاه بزرگان و ادیبان جوار مزار بابا طاهر
۵ -جستارهای وابسته
۶ -منابع
۷ -پیوند به بیرون


آثار

برخی معتقدند ترانه ‌ها یا دو بیتی‌های باباطاهر در بحر هزج مسدس محذوف و به لری سروده شده‌است.[۲][۳][۴] برخی محققان زبان وی را راژی و یا راجی و رازی دانسته‌اند که از گویش‌های قدیمی اهالی ری هستند.[۵][۶][۷]دو قطعه و چند غزل و مجموعه کلمات قصار به زبان عربی و کتاب سرانجام از آثار دیگر اوست. کتاب سرانجام شامل دو بخش عقاید عرفا و صوفی و الفتوحات الربانی فی اشارات الهمدانی است. چهار نمونه از رباعیات بابا طاهر:[۸]مو آن رندم که نامم بی قلندر      نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر
چو روز آیه بگردم گرد گیتی      چو شو گرده به خشتی وانهم سر


ز دست دیده و دل هر دو فریاد      که هر چه دیده وینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد      زنم بر دیده تا دل گرده آزاد


خداوندا که بوشم با که بوشم      مژه پر اشک خونین تا که بوشم
همم کز در برانن سو ته آیم      تو کم از در برانی واکه بوشم


هزارت دل بغارت برده ویشه      هزارانت جگر خون کرده ویشه
هزاران داغ ویش از ویشم اشمر      هنی نشمرده از اشمرده ویشه


زندگی

از خاندان و تحصیلات و زندگی بابا طاهر اطلاعات صحیحی در دسترس نیست اما بنا به نوشته راوندی در راحةالصدور، بابا طاهر در سال ۴۴۷ هجری با طغرل سلجوقی دیدار کرده و مورد احترام او نیز قرار گرفته‌است. در یکی از دوبیتی‌های مشهورش سال تولدش را به حروف ابجد گنجانیده که پس از محاسبه توسط میرزا مهدی خان کوکب به سال ۳۲۶ هجری رسیده‌است. او پس از ۸۵ سال زندگی وفات یافته‌است. آرامگاه وی در شمال شهر همدان در میدان بزرگی به نام وی قرار دارد. بنای مقبره بابا طاهر در گذشته چندین بار بازسازی شده‌است. در قرن ششم هجری برجی آجری و هشت ضلعی بوده‌است. در دوران حکومت رضاخان پهلوی نیز بنای آجری دیگری به جای آن ساخته شده بود. درجریان این بازسازی لوح کاشی فیروزه‌ای رنگی مربوط به سده هفتم هجری بدست آمد که دارای کتیبه‌ای به خط کوفی برجسته و آیاتی از قرآن است و هم اکنون در موزه ایران باستان نگهداری می‌شود. احداث بنای جدید در سال ۱۳۴۴ خورشیدی با همت انجمن آثار ملی و شهرداری وقت همدان و توسط مهندس محسن فروغی انجام شده‌است. این بنای تاریخی طی شمار ۱۷۸۰ مورخه ۲۱/۲/۱۳۷۶ به ثبت آثار تاریخی و ملی ایران رسیده‌است. در اطراف بنای جدید فضای سبز وسیعی احداث شده است.


افسانه های زیادی درباره زندگی و کرامات بابا طاهر موجود است. نقل شده است که بابا طاهر از دانش آموزان مکتبخانه همدان می پرسد که راه کسب آگاهی را به او نشان دهند. دانش آموزان در جواب به شوخی می گویند که او یک شب زمستانی را در یک مخزن آب سرد بگذراند! سپس بابا طاهر به نصیحت آنها عمل می کند و صبح به اشراق می رسد و از سر شوق فریاد می زند که "دیشب من کرد بودم و امروز صبح عرب شده ام". افسانه دیگر این است که گرمی آتش روح بابا طاهر موجب ذوب شدن برف های کوه الوند می شده است!برخی بر این باورند که نگارش کتاب "سرانجام" به سبب آن است که بابا طاهر یکی از بزرگان آیین "اهل حق" بوده است.[۹]

آرامگاه خرم‌آباد

نوشتار اصلی: آرامگاه باباطاهر (خرم‌آباد)

باباطاهر شاعر ایرانی به اعتقاد مردم لرستان ، لر و از اهالی خرم‌آباد بوده‌است. باباطاهر را در گویش لری بّاوطاهِر تلفظ می‌کنند.در آثار و دوبیتی‌های این شاعر ایرانی از برخی کلمات و اصطلاحات لری استفاده شده‌است و این دلیلی است که مردم لرستان این شاعر را اهل استان خود می‌دانند.[۱۰][۱۱]

آرامگاه بزرگان و ادیبان جوار مزار بابا طاهر

برخی از بزرگان و ادیبانی که در جوار مزار بابا طاهر آرمیده‌اند:
محمد ابن عبدالعزیز از ادیبان سده ۳ هجری
ابولفتح اسعد از فقیهان سده ۶
میرزا علی نقی کوثر از دانشمندان سده ۱۳ و مفتون همدانی از شاعران سده

جستارهای وابسته


همدان (http://fa.wikipedia.org/wiki/همدان)

منابع

اداره کل میراث فرهنگی استان همدان
↑ اوحدی‌ بلیانی‌، محمد، عرفات‌العاشقین‌، نسخة خطی‌ کتابخانة ملی‌ ملک‌، شم ۵۳۲۴
↑ ادیب‌ طوسی‌، محمدامین‌، «فهلویات‌ لری‌»، نشریة دانشکدة ادبیات‌ تبریز، ۱۳۳۷ش‌
↑ صفا، ذبیح‌الله‌، تاریخ‌ ادبیات‌ در ایران‌، تهران‌، ۱۳۳۶ش
↑ گبینو، ژ. آ.، سفرنامه‌، ترجمة عبدالرضا هوشنگ‌ مهدوی‌، تهران‌، ۱۳۶۷ش
↑ اوحدی‌ بلیانی‌، محمد، عرفات‌العاشقین‌، نسخة خطی‌ کتابخانة ملی‌ ملک‌، شم ۵۳۲۴
↑ آذربیگدلی‌، لطفعلی‌، آتشکده‌، به‌ کوشش‌ جعفر شهیدی‌، تهران‌، ۱۳۳۷ش
↑ هدایت‌، رضاقلی‌، ریاض‌ العارفین‌، تهران‌، ۱۳۱۶ش
↑ The Lament of Baba Tahir: Being the Rubaiyat of Baba Tahir, Hamadani (Uryan) By Elizabeth Curtis Brenton. Pages: 23, 33, 35, and 43
↑ E.J. Brill's first encyclopaedia of Islam, 1913-1936, Volume 9 By Martijn Theodoor Houtsma, Page 613
↑ سایت سازمان میراث فرهنگی و گردشگری استان لرستان
↑ ادیب‌ طوسی‌، محمدامین‌، «فهلویات‌ لری‌»، نشریة دانشکدة ادبیات‌ تبریز، ۱۳۳۷ش

پیوند به بیرون


دانلود دو بیتی های باباطاهر وب‌گاه تربت جام (http://torbatjam.com/home/modules/PDdownloads/visit.php?cid=23&lid=174)

خوشا آنانکه الله یارشان بی      بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند      بهشت جاودان بازارشان بی


***دلم میل گل باغ ته دیره      درون سینه‌ام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم      وینم آلاله هم داغ ته دیره


***به صحرا بنگرم صحرا ته وینم      به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت      نشان روی زیبای ته وینم


***غمم غم بی و همراز دلم غم      غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم      مریزا بارک الله مرحبا غم


***غم و درد مو از عطار واپرس      درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند      تو که جان و دلی یکبار واپرس


***دلت ای سنگدل بر ما نسوجه      عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را      در آذر چوب تر تنها نسوجه


***خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی      بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی
ته که هرگز نسوته دیلت از غم      کجا از سوته دیلانت خبر بی


***یکی درد و یکی درمان پسندد      یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران      پسندم آنچه را جانان پسندد


***ته که ناخوانده‌ای علم سماوات      ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی      بیاران کی رسی هیهات هیهات


***خدایا داد از این دل داد از این دل      نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند      بر آرم من دو صد فریاد از این دل


***دلا خوبان دل خونین پسندند      دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست      گروهی آن گروهی این پسندند


***دلا پوشم ز عشقت جامه‌ی نیل      نهم داغ غمت چون لاله بر دیل
دم از مهرت زنم همچون دم صبح      وز آن دم تا دم صور سرافیل


***بی ته اشکم ز مژگان تر آیو      بی ته نخل امیدم نی بر آیو
بی ته در کنج تنهائی شب و روز      نشینم تا که عمرم بر سر آیو


***به والله و به بالله و به تالله      قسم بر آیه‌ی نصر من الله
که دست از دامنت من بر ندارم      اگر کشته شوم الحکم لله


***دلی همچون دل نالان مو نه      غمی همچون غم هجران مو نه
اگر دریا اگر ابر بهاران      حریف دیده‌ی گریان مو نه


***من آن مسکین تذروبی پرستم      من آن سوزنده شمع بی‌سرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا      یکی خشکیده نخل بی‌برستم


***مکن کاری که پا بر سنگت آیو      جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند      تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو


***غم عالم نصیب فراغت کیمیا بی      
رسد آخر بدرمان درد هرکس      دل ما بی که دردش بیدوا بی


***خوشا آنانکه هر شامان ته وینند      سخن با ته گرند با ته نشینند
مو که پایم نبی کایم ته وینم      بشم آنان بوینم که ته وینند


***دو زلفانت گرم تار ربابم      چه میخواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری      چرا هر نیمه شو آیی بخوابم


***بیا یک شو منور کن اطاقم      مهل در محنت و درد فراقم
به طاق جفت ابروی تو سوگند      که همجفت غمم تا از تو طاقم


***دو چشمم درد چشمانت بچیناد      مبو روجی که چشمم ته مبیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی      اگر گوشم شنید چشمم مبیناد


***عزیزا کاسه‌ی چشمم سرایت      میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو      نشنید خار مژگانم بپایت


***زدست دیده و دل هر دو فریاد      که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد      زنم بر دیده تا دل گردد آزاد


***بیته بالین سیه مار به چشمم      روج روشن شو تار به چشمم
بیته ای نو گل باغ امیدم      گلستان سربسر خار به چشمم


***بیته یارب به بستان گل مرویاد      وگر روید کسش هرگز مبویاد
بیته هر گل به خنده لب گشاید      رخش از خون دل هرگز مشویاد


***ته که می‌شی بمو چاره بیاموج      که این تاریک شوانرا چون کرم روج
کهی واجم که کی این روج آیو      کهی واجم که هرگز وا نه‌ای روج


***بیا تا دست ازین عالم بداریم      بیا تا پای دل از گل برآریم
بیا تا بردباری پیشه سازیم      بیا تا تخم نیکوئی بکاریم


***یکی برزیگرک نالان درین دشت      بخون دیدگان آلاله می‌کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا      بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت


***درخت غم بجانم کرده ریشه      بدرگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید      اجل سنگست و آدم مثل شیشه


***اگر شیری اگر میری اگر مور      گذر باید کنی آخر لب گور
دلا رحمی بجان خویشتن کن      که مورانت نهند خوان و کنند سور


***اگر دل دلبری دلبر کدامی      وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر بهم آمیته وینم      ندانم دل که و دلبر کدامی


***دلی نازک بسان شیشه دیرم      اگر آهی کشم اندیشه دیرم
سرشکم گر بود خونین عجب نیست      مو آن نخلم که در خون ریشه دیرم


***گر آن نامهربانم مهربان بی      چرا از دیدگانم خون روان بی
اگر دلبر بمو دلدار می‌بو      چرا در تن مرا نه دل نه جان بی


***چرا دایم بخوابی ای دل ای دل      ز غم در اضطرابی ای دل ای دل
بوره کنجی نشین شکر خدا کن      که شاید کام یابی ای دل ای دل


***شب تار و بیابان پرورک بی      در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن      بیفکن تا که بارت کمترک بی


***مو از قالوا بلی تشویش دیرم      گنه از برگ و باران بیش دیرم
اگر لاتقنطوا دستم نگیرد      مو از یاویلنا اندیش دیرم


***جدا از رویت ای ماه دل افروز      نه روز از شو شناسم نه شو از روز
وصالت گر مرا گردد میسر      همه روزم شود چون عید نوروز


***نسیمی کز بن آن کاکل آیو      مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالش را در آغوش      سحر از بسترم بوی گل آیو


***مو کز سوته دلانم چون ننالم      مو کز بی حاصلانم چون ننالم
بگل بلبل نشیند زار نالد      مو که دور از گلانم چون ننالم


***چه خوش بی وصلت ای مه امشبک بی      مرا وصل تو آرام دلک بی
زمهرت ای مه شیرین چالاک      مدامم دست حسرت بر سرک بی


***مسلسل زلف بر رخ ریته دیری      گل و سنبل بهم آمیته دیری
پریشان چون کری زلف دو تا را      بهر تاری دلی آویته دیری


***اگر مستان هستیم از ته ایمان      وگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان      بهر ملت که هستیم از ته ایمان


***اگر آئی بجانت وانواجم      وگر نائی به هجرانت گداجم
ته هر دردی که داری بر دلم نه      بمیرم یا بسوجم یا بساجم


***عاشق آن به که دایم در بلا بی      ایوب آسا به کرمان مبتلا بی
حسن آسا بدستش کاسه‌ی زهر      حسین آسا بدشت کربلا بی


***نوای ناله غم اندوته ذونه      عیار قلب و خالص بوته ذونه
بیا سوته دلان با هم بنالیم      که قدر سوته دل دل سوته ذونه


***مو آن بحرم که در ظرف آمدستم      چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی بر آیو      الف قدم که در الف آمدستم


***دلم از دست خوبان گیج و ویجه      مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق مثال چوب‌تر بی      سری سوجه سری خونابه ریجه


***ز کشت خاطرم جز غم نروئی      ز باغم جز گل ماتم نروئی
ز صحرای دل بیحاصل مو      گیاه ناامیدی هم نروئی


***سیه بختم که بختم واژگون بی      سیه روجم که روجم سرنگون بی
شدم آواره‌ی کوی محبت      زدست دل که یارب غرق خون بی


***بیته یک شو دلم بی غم نمی‌بو      که آن دلبر دمی همدم نمی‌بو
هزاران رحمت حق باد بر غم      زمانی از دل ما کم نمی بو


***مو ام آن آذرین مرغی که فی‌الحال      بسوجم عالم ار برهم زنم بال
مصور گر کشد نقشم به گلشن      بسوجه گلشن از تاثیر تمثال


***ز عشقت آتشی در بوته دیرم      در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشم ای دوست      بمژگان خاک راهش رو ته دیرم


***بدریای غمت دل غوطه‌ور بی      مرا داغ فراقت بر جگر بی
ز مژگان خدنگت خورده‌ام تیر      که هر دم سوج دل زان بیشتر بی


***مدامم دل براه و دیده تر بی      شراب عیشم از خون جگر بی
ببویت زندگی یابم پس از مرگ      ترا گر بر سر خاکم گذر بی


***گلی کشتم باین الوند دامان      آوش از دیده دادم صبح و شامان
چو روج آیو که بویش وا من آیو      برد بادش سر و سامان بسامان


***دو چشمانت پیاله‌ی پر ز می بی      خراج ابروانت ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا      نمیدانم که فردای تو کی بی


***قدم دایم ز بار غصه خم بی      چو مو محنت کشی در دهر کم بی
مو هرگز از غم آزادی ندیرم      دل بی طالع مو کوه غم بی


***بشم واشم ازین عالم بدر شم      بشم از چین و ما چین دورتر شم
بشم از حاجیان حج بپرسم      که این دوری بسه یا دورتر شم


***صدای چاوشان مردن آیو      بگوش آوازه‌ی جان کندن آیو
رفیقان میروند نوبت به نوبت      وای آن ساعت که نوبت وامن آیو


***به قبرستان گذر کردم کم وبیش      بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بیکفن در خاک رفته      نه دولتمند برده یک کفن بیش


***دیم یک عندلیب خوشنوائی      که می‌نالید وقت صبحگاهی
بشاخ گلبنی با گل همی گفت      که یارا بی وفایی بی وفائی


***به قبرستان گذر کردم صباحی      شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت      که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


***هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی      دلش از درد دنیا ریشتر بی
اگر بر سر نهی چون خسروان تاج      به شیرین جانت آخر نیشتر بی


***هر آنکس عاشق است از جان نترسد      یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه      که گرگ از هی هی چوپان نترسد


***هزاران دل بغارت برده ویشه      هزارانت دگر خون کرده ویشه
هزاران داغ ریش ار ویشم اشمرد      هنو نشمرده از اشمرده ویشه


***اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ      اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند      در آخر خاک راهی عاقبت هیچ


***غم عشق تو کی بر هر سر آیو      همائی کی به هر بوم و بر آیو
زعشقت سرفرازان کامیابند      که خور اول به کهساران بر آیو


***ته که نوشم نه‌ای نیشم چرایی      ته که یارم نه‌ای پیشم چرایی
ته که مرهم نه‌ای بر داغ ریشم      نمک پاش دل ریشم چرایی


***بیته یکدم دلم خرم نمانی      اگر رویت بوینم غم نمانی
اگر درد دلم قسمت نمایند      دلی بی غم درین عالم نمانی


***اگر یار مرا دیدی به خلوت      بگو ای بی‌وفا ای بیمروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو      نخواهم دوخت تا روز قیامت


***فلک نه همسری دارد نه هم کف      بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف
همیشه شیوه‌ی کارش همینه      چراغ دودمانیرا کند پف


***فلک در قصد آزارم چرائی      گلم گر نیستی خارم چرائی
ته که باری ز دوشم بر نداری      میان بار سربارم چرایی


***زدل نقش جمالت در نشی یار      خیال خط و خالت در نشی یار
مژه سازم بدور دیده پرچین      که تا وینم خیالت در نشی یار


***پریشان سنبلان پرتاب مکه      خمارین نرگسان پرخواب مکه
براینی ته که دل از مابرینی      برنیه روزگار اشتاب مکه


***جره بازی بدم رفتم به نخجیر      سبک دستی بزد بر بال من تیر
برو غافل مچر در کوهساران      هران غافل چرد غافل خورد تیر


***مو آن رندم که نامم بی‌قلندر      نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر
چو روج آیو بگردم گرد گیتی      چو شو آیو به خشتی وانهم سر


***مرا نه سر نه سامان آفریدند      پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک      مرا از خاک ایشان آفریدند


***بی ته هر شو سرم بر بالش آیو      چو نی از استخوانم نالش آیو
شب هجران بجای اشک چشمم      ز مژگان پاره‌های آتش آیو


***مو که چون اشتران قانع به خارم      جهازم چوب و خرواری ببارم
بدین مزد قلیل و رنج بسیار      هنوز از روی مالک شرمسارم


***سرم چون گوی در میدان بگرده      دلم از عهد و پیمان بر نگرده
اگر دوران به نااهلان بمانه      نشینم تا که این دوران بگرده


***دلم از دست تو دایم غمینه      ببالین خشتی و بستر زمینه
همین جرمم که مو ته دوست دیرم      که هر کت دوست دیره حالش اینه


***چرا آزرده حالی ای دل ای دل      همه فکر و خیالی ای دل ای دل
بساجم خنجری دل را برآرم      بوینم تا چه حالی ای دل ای دل


***مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل      بمو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم      بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل


***شب تاریک و سنگستان و مو مست      قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت      وگرنه صد قدح نفتاده بشکست


***کشیمان ار بزاری از که ترسی      برانی گر بخواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم      دو عالم دل ته داری از که ترسی


***مو آن رندم که پا از سر ندونم      سراپایی بجز دلبر ندونم
دلارامی کز او دل گیرد آرام      بغیر از ساقی کوثر ندونم


***مرا عشقت ز جان آذر برآره      زپیکر مشت خاکستر برآره
نهال مهرت از دل گر ببرند      هزاران شاخه دیگر برآره


***تن محنت کشی دیرم خدایا      دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی      به سینه آتشی دیرم خدایا


***بود درد مو و درمانم از دوست      بود وصل مو و هجرانم از دوست
اگر قصابم از تن واکره پوست      جدا هرگز نگردد جانم از دوست


***خرم کوه و خرم صحرا خرم دشت      خرم آنانکه این آلالیان کشت
بسی هند و بسی شند و بسی یند      همان کوه و همان صحرا همان دشت


***غم عشقت بیابان پرورم کرد      فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد
بمو واجی صبوری کن صبوری      صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد


***سه درد آمو بجانم هر سه یکبار      غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره      غم یار و غم یار و غم یار


***تویی آن شکرین لب یاسمین بر      منم آن آتشین دل دیدگان تر
از آن ترسم که در آغوشم آیی      گدازد آتشت بر آب شکر


***خوشا آنانکه پا از سر ندونند      مثال شعله خشک وتر ندونند
کنشت و کعبه و بتخانه و دیر      سرائی خالی از دلبر ندونند


***خوشا آنانکه سودای ته دیرند      که سر پیوسته در پای ته دیرند
بدل دیرم تمنای کسانی      که اندر دل تمنای ته دیرند


***الهی گردن گردون شود خرد      که فرزندان آدم را همه برد
یکی ناگه که زنده شد فلانی      همه گویند فلان ابن فلان مرد


***دلم از سوز عشق آتش بجان بی      بکامم زهر از آن شکر دهان بی
همان دستان که با ته بی بگردن      کنونم چون مگس بر سر زنان بی


***ته که دور از منی دل در برم نی      هوایی غیر وصلت در سرم نی
بجانت دلبرا کز هر دو عالم      تمنای دگر جز دلبرم نی


***دگر شو شد که مو جانم بسوزد      گریبان تا بدامانم بسوزد
برای کفر زلفت ای پریرخ      همی ترسم که ایمانم بسوزد


***دلم بی وصل ته شادی مبیناد      زدرد و محنت آزادی مبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو      الهی هرگز آبادی مبیناد


***الاله کوهسارانم تویی یار      بنوشه جو کنارانم تویی یار
الاله کوهساران هفته‌ای بی      امید روزگارانم تویی یار


***فلک زار و نزارم کردی آخر      جدا از گلعذارم کردی آخر
میان تخته‌ی نرد محبت      شش و پنجی بکارم کردی آخر


***نمیدانم دلم دیوانه‌ی کیست      کجا آواره و در خانه‌ی کیست
نمیدونم دل سر گشته‌ی مو      اسیر نرگس مستانه‌ی کیست


***چو آن نخلم که بارش خورده باشند      چو آن ویران که گنجش برده باشند
چو آن پیری همی نالم درین دشت      که رودان عزیزش مرده باشند


***پسندی خوار و زارم تا کی و چند      پریشان روزگارم تا کی و چند
ته که باری ز دوشم برنگیری      گری سربار بارم تا کی و چند


***دلا غافل ز سبحانی چه حاصل      مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک      تو قدر خود نمیدانی چه حاصل


***خور از خورشید رویت شرم دارد      مه نو زابرویت آزرم دارد
بشهر و کوه و صحرا هر که بینی      زبان دل بذکرت گرم دارد


***اگر شیری اگر ببری اگر کور      سرانجامت بود جا در ته گور
تنت در خاک باشد سفره گستر      بگردش موش و مار و عقرب و مور


***عزیزا ما گرفتار دو دردیم      یکی عشق و دگر در دهر فردیم
نصیب کس مباد این غم که ما راست      جمالت یک نظر نادیده مردیم


***زدل مهر تو ای مه رفتنی نی      غم عشقت بهر کس گفتنی نی
ولیکن شعله مهر و محبت      میان مردمان بنهفتنی نی


***دلا اصلا نترسی از ره دور      دلا اصلا نترسی از ته گور
دلا اصلا نمیترسی که روزی      شوی بنگاه مار و لانه‌ی مور


***حرامم بی ته بی آلاله و گل      حرامم بی ته بی آواز بلبل
حرامم بی اگر بی ته نشینم      کشم در پابی گلبن ساغر مل


***بسر شوق سر کوی ته دیرم      بدل مهر مه روی ته دیرم
بت من کعبه‌ی من قبله‌ی من      ته ای هر سو نظر سوی ته دیرم


***خدایا خسته و زارم ازین دل      شو و روزان در آزارم ازین دل
مو از دل نالم و دل نالد از مو      زمو بستان که بیزارم ازین دل


***سر راهت نشینم تا بیایی      در شادی بروی ما گشایی
شود روزی بروز مو نشینی      که تا وینی چه سخت بیوفائی


***شدستم پیرو برنائی نمانده      بتن توش و توانائی نمانده
بمو واجی برو آلاله‌ی چین      چرا چینم که بینائی نمانده


***خدایا دل ز مو بستان بزاری      نمی‌آید ز مو بیمار داری
نمیدونم لب لعلش به خونم      چرا تشنه است با این آبداری


***بوره ای روی تو باغ بهارم      خیالت مونس شبهای تارم
خدا دونه که در دنیای فانی      بغیر عشق ته کاری ندارم


***بسر غیر ته سودائی ندیرم      بدل جز ته تمنائی ندیرم
خدا دونه که در بازار عشقت      بجز جان هیچ کالائی ندیرم


***هزاران غم بدل اندوته دیرم      هزار آتش بجان افروته دیرم
بیک آه سحر کز دل برآرم      هزاران مدعی را سوته دیرم


***بیته گلشن به چشمم گلخن آیو      واته گلخن به چشمم گلشن آیو
گلم ته گلبنم ته گلشنم ته      که واته مرده را جان بر تن آیو


***غم عشقت ز گنج رایگان به      وصال تو ز عمر جاودان به
کفی از خاک کویت در حقیقت      خدا دونه که از ملک جهان به


***سر سرگشته‌ام سامان نداره      دل خون گشته‌ام درمان نداره
به کافر مذهبی دل بسته دیرم      که در هر مذهبی ایمان نداره


***امان از اختر شوریده‌ی مو      فغان از بخت برگردیده‌ی مو
فلک از کینه ورزی کی گذاره      رود خون از دل غمدیده‌ی مو


***بروی ماهت ای ماه ده و چار      به سرو قدت ای زیبنده رخسار
که جز عشقت خیالی در دلم نی      بدیاری ندارم مو سر و کار


***نهالی کن سر از باغی برآرد      ببارش هر کسی دستی برآرد
برآرد باغبان از بیخ و از بن      اگر بر جای میوه گوهر آرد


***غمت در سینه‌ی مو خانه دیره      چو جغدی جای در ویرانه دیره
فلک هم در دل تنگم نهد باز      هر آن انده که در انبانه دیره


***کشم آهی که گردون پر شرر شی      دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی
بترس از برق آه سوته دیلان      که آه سوته دیلان کارگر شی


***شبی ناید ز اشکم دیده تر نی      سرشکم جاری از خون جگر نی
شو و روجم رود با ناله‌ی زار      ته را از حال زار مو خبر نی


***غم و درد دل مو بی حسابه      خدا دونه دل از هجرت کبابه
بنازم دست و بازوی ته صیاد      بکش مرغ دلم بالله ثوابه


***بی تو تلواسه دیرم ای نکویار      زهر در کاسه دیرم ای نکویار
میم خون گریه ساقی ناله مطرب      مصاحب این سه دیرم ای نکویار


***اگر دستم رسد بر چرخ گردون      از او پرسم که این چین است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت      یکی را نان جو آلوده در خون


***چه باغ است اینکه دارش آذرینه      چه دشت است اینکه خونخوارش زمینه
مگر بوم و بر سنگین دلان است      مگر صحرای عشق نازنینه


***کجا بی جای ته ای بر همه شاه      که مو آیم بدانجا از همه راه
همه جا جای ته مو کور باطن      غلط گفتم غلط استغفرالله


***کسیکه ره بفریادم برد نی      خبر بر سرو آزادم برد نی
همه خوبان عالم جمع گردند      کسیکه یادت از یادم برد نی


***به هر شام و سحر گریم بکوئی      که جاری سازم از هر دیده جوئی
مو آن بی طالعم در باغ عالم      که گل کارم بجایش خار روئی


***سمن زلفا بری چون لاله دیری      ز نرگس ناز در دنباله دیری
از آن رو سه بمهرم بر نیاری      که در سرناز چندین ساله دیری


***شبی نالم شبی شبگیر نالم      ز جور یار و چرخ پیر نالم
گهی همچون پلنگ تیر خورده      گهی چون شیر در زنجیر نالم


***وای آن روزی که قاضی مان خدا بی      به میزان و صراطم ماجرا بی
بنوبت میروند پیر و جوانان      وای آنساعت که نوبت زان ما بی


***دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه      گل است آندل که مهر تو نورزه
گریبانی که از عشقت شود چاک      بیک عالم گریبان وابیرزه


***برویت از حیا خوی ریته دیری      دو ابرویت بناز آمیته دیری
به سحر دیده در چاه زنخدان      بسی هاروت دل آویته دیری


***ز آهم هفت گردون پر شرر بی      زمژگانم روان خون جگر بی
ته که هرگز دلت از غم نسوجه      کجا از سوته دیلانت خبر بی


***سحرگاهان که اشکم لاوه گیره      زآهم هفت چرخ آلاوه گیره
چنان از دیده ریزم اشک خونین      که گیتی سر بسر سیلابه گیره


***عزیزان موسم جوش بهاره      چمن پر سبزه صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل      که دنیای دنی بی اعتباره


***مرا درد آموه و درمان چه حاصل      مرا وصل آموه و هجران چه حاصل
بسوته بی گل و آلاله بی سر      سر سوته کله یاران چه حاصل


***دلا از دست تنهایی بجانم      ز آه و ناله‌ی خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی      کند فریاد مغز استخوانم


***غم عشق تو مادر زاد دیرم      نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو      خراب آباد دل آباد دیرم


***الهی سوز عشقت بیشتر کن      دل ریشم ز دردت ریشتر کن
ازین غم گر دمی فارغ نشینم      بجانم صد هزاران نیشتر کن


***غمم بیحد و دردم بی شماره      فغان کاین درد مو درمان نداره
خداوندا ندونه ناصح مو      که فریاد دلم بی‌اختیاره


***عزیزان از غم و درد جدایی      به چشمانم نمانده روشنائی
بدرد غربت و هجرم گرفتار      نه یار و همدمی نه آشنائی


***نصیب کس مبو درد دل مو      که بسیاره غم بی‌حاصل مو
کسی بو از غم و دردم خبردار      که دارد مشکلی چون مشکل مو


***به لامردم مکان دلبرم بی      سخنهای خوشش تاج سرم بی
اگر شاهم ببخشد ملک شیراز      همان بهتر که دلبر در برم بی


***دلی دیرم خریدار محبت      کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل      زپود محنت و تار محبت


***خوشا آنانکه تن از جان ندانند      تن و جانی بجز جانان ندانند
بدردش خو گرند سالان و ماهان      بدرد خویشتن درمان ندانند


***دل مو بیتو زار و بی قراره      بجز آزار مو کاری نداره
زند دستان بسر چون طفل بدخو      بدرد هجرت اینش روزگاره


***بوره بلبل بنالیم از سر سوز      بوره آه سحر از مو بیاموز
تو از بهر گلی ده روز نالی      مو از بهر دل‌آرامم شو و روز


***خداوندا بفریاد دلم رس      تو یار بیکسان مو مانده بیکس
همه گویند طاهر کس نداره      خدا یار مو چه حاجت کس


***دلی دیرم ولی دیوانه و دنگ      ز دستم شیشه‌ی ناموس بر سنگ
ازین دیوانگی روزی برآیم      که در دامان دلبر برزنم چنگ


***همه عالم پر از کرد چه سازم      چو مو دلها پر از درد چه سازم
بکشتم سنبلی دامان الوند      همواز طالعم زرد چه سازم


***قدح بر گیرم و سیر گلان شم      بطرف سبزه و آب روان شم
دو سه جامی زنم با شادکامی      وایم مست و بسیرلالیان شم


***مو از جور بتان دل ریش دیرم      زلاله داغ بر دل بیش دیرم
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند      من شرمنده سر در پیش دیرم


***دیم آلاله‌ای در دامن خار      واتم آلالیا کی چینمت بار
بگفتا باغبان معذور میدار      درخت دوستی دیر آورد بار


***خوشا آندل که از خود بیخبر بی      ندونه در سفر یا در حضر بی
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون      پی لیلی دوان با چشم تر بی


***همه دل ز آتش غم سوتنی بی      بهرجان سوز هجر افروتنی بی
که از دست اجل بر تن قبائی      اگر شاه و گدائی دوتنی بی


***قلم بتراشم از هر استخوانم      مرکب گیرم از خون رگانم
بگیرم کاغذی از پرده‌ی دل      نویسم بهر یار مهربانم


***محبت آتشی در جانم افروخت      که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی      که خیاط اجل میبایدش دوخت


***الهی ار بواجم ور نواجم      ته دانی حاجتم را مو چه واجم
اگر بنوازیم حاجت روا بی      وگر محروم سازی مو چه ساجم


***مو آن دلداده‌ی بی خانمانم      مو آن محنت نصیب سخت جانم
مو آن سرگشته خارم در بیابان      که چون بادی وزد هر سو دوانم


***نمیدانم که رازم با که واجم      غم و سوز وگدازم با که واجم
چه واجم هر که ذونه میکره فاش      دگر راز و نیازم با که واجم


***سر کویت بتا چند آیم و شم      ز وصلت بی نوا چند آیم و شم
بکویت تا ببیند دیده رویت      نترسی از خدا چند آیم و شم


***بوره کز دیده جیحونی بسازیم      بوره لیلی و مجنونی بسازیم
فریدون عزیزم رفتی از دست      بوره کز نو فریدونی بسازیم


***گلی که خود بدادم پیچ و تابش      باشک دیدگانم دادم آبش
درین گلشن خدایا کی روا بی      گل از مو دیگری گیرد گلابش


***زعشقت آتشی در بوته دیرم      در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشمم ایدوست      بمژگان خاک پایش روته دیرم


***به آهی گنبد خضرا بسوجم      فلک را جمله سر تا پا بسوجم
بسوجم ار نه کارم را بساجی      چه فرمائی بساجی یا بسوجم


***اگر جسمم بسوزی سوته خواهم      اگر چشمم بدوزی دوته خواهم
اگر باغم بری تا گل بچینم      گلی همرنگ و همبوی ته خواهم


***سر کوه بلند چندان نشینم      که لاله سر بر آره مو بچینم
الاله بیوفا بی بیوفا بی      نگار بیوفا چون مو گزینم


***ز وصلت تا بکی فرد آیم و شم      جگر پر سوز و پر درد آیم و شم
بموگوئی که در کویم نیایی      مو تا کی با رخ زرد آیم و شم


***خوشا روزی که دیدار ته وینم      گل و سنبل ز رخسار ته چینم
بیا بنشین که تا وینم شو و روز      جمالت ای نگار نازنینم


***دلم زار و حزینه چون ننالم      وجودم آتشینه چون ننالم
بمو واجن که طاهر چند نالی      چو مرگم در کمینه چون ننالم


***بیته گلشن چو زندان بچشمم      گلستان آذرستان بچشمم
بیته آرام و عمر و زندگانی      همه خواب پریشان بچشمم


***بشو یاد تو ای مه پاره هستم      بروز از درد و غم بیچاره هستم
تو داری در مقام خود قراری      مویم که در جهان آواره هستم


***غریبی بس مرا دلگیر دارد      فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار      که غربت خاک دامنگیر دارد


***هر آن دلبر که چشم مست دیره      هزاران دل چو ما پا بست دیره
میان عاشقان آن ماه سیما      چو شعر مو بلند و پست دیره


***قضا رمزی زچشمان خمارش      قدر سری ز زلف مشگبارش
مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا      نکویان جهان آئینه دارش


***شبی کان نازنینم در بر آیو      گذشته عمرم از نو بر سر آیو
همه شو دیده‌ی مو تا سحرگاه      بره باشد که یارم از در آیو


***دلا راهت پر از خار و خسک بی      گذرگاه تو بر اوج فلک بی
شب تار و بیابان دور منزل      خوشا آنکس که بارش کمترک بی


***دلی چون مو بغم اندوته ای نی      زری چون جان مو در بوته‌ای نی
بجز شمعم ببالین همدمی نه      که یار سوته دل جز سوته‌ای نی


***شبم از روز و روز از شو بتر بی      دل آشفته‌ام زیر و زبر بی
شو و روز از فراقت ناله‌ی مو      چو آه سوته جانان پر شرر بی


***خور آئین چهره‌ات افروته‌تر بی      بجانم تیر عشقت دوته‌تر بی
چرا خال رخت دونی سیاهه      هر آن نزدیک خور بی سوته‌تر بی


***صفا هونم صفا هونم چه جابی      که هر یاری گرفتم بیوفا بی
بشم یکسر بتازم تا به شیراز      که در هر منزلی صد آشنا بی


***بمو واجی چرا ته بیقراری      چو گل پرورده‌ی باد بهاری
چرا گردی بکوه و دشت و صحرا      بجان او ندارم اختیاری


***مو آن باز سفیدم همدانی      لانه در کوه دارم سایبانی
ببال خود پرم کوهان بکوهان      بچنگ خود کرم نخجیر بانی


***عزیزا مردی از نامرد نایو      فغان و ناله از بیدرد نایو
حقیقت بشنو از پور فریدون      که شعله از تنور سرد نایو


***بدام دلبری دل مبتلا بی      که هجرانش بلا وصلش بلا بی
درین ویرانه دل جز خون ندیدم      نه دل گویی که دشت کربلا بی


***دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی      خرابه خانه‌ام ویرانه‌تر شی
کشم آهی که گردون را بسوجم      که آه سوته دیلان کارگر شی


***قدم دایم زبار غصه خم بی      چو مو خونین دلی در دهر کم بی
زغم یکدم مو آزادی ندیرم      دل بیچاره‌ی مو کوه غم بی


***جهان خوان و خلایق میهمان بی      گل امروز مو فردا خزان بی
سیه چالی که نامش را نهند گور      بما واجن که اینت خانمان بی


***سحرگان که بلبل بر گل آیو      بدامان اشک چشمم گل گل آیو
روم در پای گل افغان کنم سر      که هر سوته دلی در غلغل آیو


***گلان فصل بهاران هفته‌ای بی      زمان وصل یاران هفته‌ای بی
غنیمت دان وصال لاله رویان      که گل در لاله زاران هفته‌ای بی


***شبی خواهم که پیغمبر ببینم      دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را      در آن گلشن گل شادی بچینم


***زهجرانت هزار اندیشه دیرم      همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز نا سازی بخت و گردش چرخ      فغان و آه و زاری پیشه دیرم


***بروی دلبری گر مایلستم      مکن منعم گرفتار دلستم
خدا را ساربان آهسته میران      که من وامانده‌ی این قافلستم


***بی ته سر در بیابانم شو و روز      سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه بیمارم که جایم میکری درد      همیدانم که نالانم شو و روز


***همه روزم فغان و بیقراری      شوان بیداری و فریاد و زاری
بمو سوجه دل هر دور و نزدیک      ته از سنگین دلی پروا نداری


***بمیرم تا ته چشم‌تر نبینی      شرار آه پر آذر نبینی
چنانم آتش عشقت بسوجه      که از مو مشت خاکستر نبینی


***وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ      ببالینم نهند خشت و گل و سنگ
نه پای آنکه بگریزم ز ماران      نه دست آنکه با موران کنم جنگ


***بدل چون یادم از بوم و بر آیو      سر شگم بیخود از چشم تر آیو
از آن ترسم من بر گشته دوران      که عمرم در غریبی بر سر آیو


***ز دست چرخ گردون داد دیرم      هزاران ناله و فریاد دیرم
نشنید دستانم با خس و خار      چگونه خاطر خود شاد دیرم


***دلا راه تو پر خار و خسک بی      درین ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت بر آید پوست از تن      بیفکن تا که بارت کمترک بی


***دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ      زده آئینه هر نام بر سنگ
بمو واجند که بی نام و ننگی      هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ


***سرم بالین تنم بستر نداره      دلم جز شوق ته در سر نداره
نهد دور از ته هر کس سر ببالین      الهی سر ز بالین بر نداره


***سیاهی دو چشمانت مرا کشت      درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست      خم ابرو و مژگانت مرا کشت


***بلا رمزی ز بالای ته باشد      جنون سری ز سودای ته باشد
بصورت آفرینم این گمان بی      که پنهان در تماشای ته باشد


***نگارینا دل و جانم ته دیری      همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدانم که این درد از که دیرم      همیدانم که درمانم ته دیری


***مو آن محنت کش حسرت نصیبم      که در هر ملک و هر شهری غریبم
نه بو روزی که آیی بر سر من      بوینی مرده از هجرحبیبم


***بغیر ته دگر یاری ندیرم      به اغیاری سر و کاری ندیرم
بدکان ته آن کاسد متاعم      که اصلا روی بازاری ندیرم


***بوره جانا که جانانم تویی تو      بوره یارا که سلطانم تویی تو
ته دونی خود که مو جز تو ندونم      بوره بوره که ایمانم تویی تو


***سرم سودای گیسوی ته دیره      دلم میل گل روی ته دیره
اگر چشمم بماه نو کره میل      نظر بر طاق ابروی ته دیره


***اگر دردم یکی بودی چه بودی      وگر غم اندکی بودی چه بودی
به بالینم طبیبی یا حبیبی      ازین هر دو یکی بودی چه بودی


***مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم      بدستی جام و دستی شیشه دیرم
اگر تو بیگناهی رو ملک شو      من از حوا و آدم ریشه دیرم


***گرم خوانی ورم رانی ته دانی      گرم درتش بسوزانی ته دانی
ورم بر سر زنی الوند و میمند      همی واجم خدا جانی ته دانی


***نگار تازه خیز ما کجایی      بچشمان سرمه ریز ما کجایی
نفس بر سینه‌ی طاهر رسیده      دم رفتن عزیز ما کجایی


***چه خوش بی‌مهربانی هر دو سر بی      که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت      دل لیلی از آن شوریده تر بی


***به خنجر گر برآرند دیدگانم      در آتش گر بسوزند استخوانم
اگر بر ناخنانم نی بکوبند      نگیرم دل ز یار مهربانم


***من آن شمعم که اشکم آتشین بی      که هر سوته دلی حالش همین بی
همه شب گریم و نالم همه روز      بیته شامم چنان روزم چنین بی


***تو آری روز روشن را شب از پی      شده کون و مکان از قدرتت حی
حقیقت بشنو از طاهر که گردید      بیک کن خلقت هر دو جهان طی


***شب تار است و گرگان میزنند میش      دو زلفانت حمایل کن بوره پیش
از آن کنج لبت بوسی بموده      بگو راه خدا دادم بدرویش


***دلی دیرم چو مرغ پا شکسته      چو کشتی بر لب دریا نشسته
تو گویی طاهرا چون تار بنواز      صدا چون میدهد تار گسسته


***مو آن دل داده یکتا پرستم      که جام شرک و خود بینی شکستم
منم طاهر که در بزم محبت      محمد را کمینه چاکرستم


***الهی ای فلک چون مو زبون شی      دلت همچون دل مو غرق خون شی
اگر یک لحظه ام بی غم بوینی      یقین دانم کزین غم سرنگون شی


***مدامم دل پر از خون جگر بی      چو شمع آتش بجان و دیده تر بی
نشینم بر سر راهت شو و روز      که تا روزی ترا بر مو گذر بی


***بنادانی گرفتم کوره راهی      ندانستم که می‌افتم بچاهی
بدل گفتم رفیقی تا به منزل      ندانستم رفیق نیمه راهی


***من آن رندم که گیرم از شهان باج      بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج
فرو ناید سر مردان به نامرد      اگر دارم کشند مانند حلاج


***زمشک‌تر سیه‌تر سنبلت بی      هزاران دل اسیر کاکلت بی
زآه و ناله تاثیری ندیدم      زخارا سخت‌تر گویا دلت بی


***نپرسی حال یار دلفکارت      که هجران چون کند با روزگارت
ته که روز و شوان در یاد مویی      هزارت عاشق با مو چه کارت


***همه شو تا سحر اختر شمارم      که ماه رویت آیو در کنارم
شوان گوشم بدر چشمم براهت      گذاری تا بکی در انتظارم


***شبی دیرم زهجرت تار تارو      گرفته ظلمتش لیل و نهارو
خداوندا دلم را روشنی ده      که تا وینم جمال هشت و چارو


***دلم میل گل روی ته دیره      سرم سودای گیسوی ته دیره
اگر چشمم بماه نو کره میل      نظر بر طاق ابروی ته دیره


***الاله کوهساران هفته ای بی      بنفشه جو کناران هفته‌ای بی
منادی میکره شهرو به شهرو      وفای گلعذاران هفته‌ای بی


***الهی دل بلا بی دل بلا بی      گنه چشمان کره دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بانی      چه داند دل که خوبان در کجابی


***بیا سوته دلان گردهم آئیم      سخنها واکریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم      هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم


***ته کت نازنده چشمان سرمه سائی      ته کت زیبنده بالا دلربایی
ته کت مشکین دو گیسو در قفائی      بمو واجی که سرگردان چرائی


***جهان بی‌وفا زندان ما بی      گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنت‌های ایوب      همه گویا نصیب جان ما بی


***خوش آن ساعت که یار از در آیو      شو هجران و روز غم سر آیو
زدل بیرون کنم جانرا بصد شوق      همی واجم که جایش دلبر آیو


***زشورانگیزی چرخ و فلک بی      که دایم چشم بختم پر نمک بی
دمادم دود آهم تا سما بی      پیاپی سیل اشکم تا سمک بی


***خوشا آنان که با ته همنشینند      همیشه با دل خرم نشینند
همین بی رسم عشق و عشقبازی      که گستاخانه آیند و ته بینند


***هر آنکس با تو قربش بیشتر بی      دلش از درد هجران ریشتر بی
اگر یکبار چشمانت بوینم      بجانم صد هزاران نیشتر بی


***شوان استارگان یک‌یک شمارم      براهت تا سحر در انتظارم
پس از نیمه شوان که ته نیایی      زدیده اشک چون باران ببارم


***خوشا آنانکه هر از بر ندانند      نه حرفی وانویسند و نه خوانند
چو مجنون سر نهند اندر بیابان      ازین گو گل روند آهو چرانند


***سخن از هر چه واجم واتشان بی      حدیث از بیش و از کم واتشان بی
بدریا گر روم گوهر بر آرم      هر آن گوهر که وینم واتشان بی


***دلی دیرم که بهبودش نمی‌بو      سخنها میکرم سودش نمی‌بو
ببادش میدهم نش میبرد باد      در آتش می‌نهم دودش نمی‌بو


***خدایا واکیان شم واکیان شم      بدین بیخانمانی واکیان شم
همه از در برانند سوته آیم      ته که از در برانی واکیان شم


***بهار آیو به هر شاخی گلی بی      بهر لاله هزاران بلبلی بی
بهر مرزی نیارم پا نهادن      مبو کز مو بتر سوز دلی بی


***بیا جانا دل پردرد مو بین      سرشک سرخ و روی زرد مو بین
غم مهجوری و درد صبوری      همه برجان غم پرورد مو بین


***ز بوی زلف تو مفتونم ای گل      ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
من عاشق زعشقت بیقرارم      تو چون لیلی و من مجنونم ای گل


***بهار آیو به صحرا و در و دشت      جوانی هم بهاری بود و بگذشت
سر قبر جوانان لاله رویه      دمی که گلرخان آیند به گلگشت


***اگر شاهین بچرخ هشتمینه      کند فریاد مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی      در آخر منزلت زیر زمینه


***دلی دیرم دمی بیغم نمی‌بو      غمی دیرم که هرگز کم نمی‌بو
خطی دیرم مو از خوبان عالم      که یار بیوفا همدم نمی‌بو


***وای ازین دل که نی هرگز بکامم      وای ازین دل که آزارد مدامم
وای ازین دل که چون مرغان وحشی      نچیده دانه اندازد بدامم


***مو که یارم سر یاری ندیره      مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه      چه خوابست اینکه بیداری ندیره


***نمیدانم که سرگردان چرایم      گهی نالان گهی گریان چرایم
همه دردی بدوران یافت درمان      ندانم مو که بیدرمان چرایم


***دل از دست غمت زیر و زبر بی      بچشمان اشکم از خون جگر بی
هران یاری چو مو پرناز دیره      دلش پر غصه جانش پر شرر بی


***بدنیای دنی کی ماندنی بی      که دامان بر جهان افشاندنی بی
همی لا تقنطوا خوانی عزیزا      دلا یا ویلنا هم خواندنی بی


***از آن روزیکه ما را آفریدی      بغیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا بحق هشت و چارت      ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی


***مو که آشفته حالم چون ننالم      شکسته پر و بالم چون ننالم
همه گویند فلانی چند نالی      تو آیی در خیالم چون ننالم


***بشم واشم که تا یاری گره دل      به بختم گریه و زاری گره دل
بگردی و نجوئی یار دیگر      که از جان و دلت یاری گره دل

<
عنوان: مولوی
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۰:۴۱
جلال الدین محمدبن بهاءالدین بلخی، معروف به مولوی، مولانا روم، و ملای رومی از بزرگترین عارفان و شاعران ایرانی به شمار می رود. او در ششم ربیع الاول سال 604 هـ ق در شهر بلخ به دنیا آمد؛ و علت شهرت او به "رومی" و "مولانا روم" طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست، می باشد. لیکن وی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشت. پدر مولانا معروف به "بهاءالدین ولد" و ملقب به "سلطان العلماء" از افاضل روزگار و علامه زمان بود و مشهور است که مادر بهاءالدین، از خاندان خوارزمشاهیان بوده است. از آنجا که بهاءالدین ولد از بزرگان صوفیه به شمار می رفت و مردم به واسطه عظمت مقام او، به او اقبال فراوانی داشتند سلطان محمد خوارزمشاه – حاکم وقت – از این مسئله نگران بود و همین امر سبب شد که بهاءالدین به ناچار تصمیم به هجرت از وطن خود گرفت.

مشهور است که پس از حرکت وی از بلخ، هنگامی که به نیشابور رسید، میان او و شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، ملاقاتی اتفاق افتاد؛ در آن هنگام جلال الدین کوچک بود، اما شیخ عطار کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه کرد و به بهاءالدین ولد گفت: "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند". پس از آن بهاءالدین به قصد حج، از راه بغداد به مکه رفت و سپس نه سال در ملطیه اقامت نمود. تا اینکه به دعوت سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی که عارف مشرب بود، به قونیه رفت و با خانواده خود در آنجا مقیم شد.

بهاءالدین در سال 628 هجری قمری در قونیه رحلت کرد و جلال الدین که در آن زمان 24 ساله بود به جای پدر نشست: در سال 629 سیدبرهان الدین ترمذی – که از شاگردان بهاءالدین بود – به قونیه آمد و مولانا در خدمت او، چندین سال به ریاضت و مجاهده نفس مشغول شد و سپس به اجازه وی به ارشاد و دستگیری از مردم پرداخت. تا اینکه در سال 642 هـ ق، شمس الدین تبریزی – که خود از عارفان والامقام بود – به قونیه آمد و طی ملاقاتی که بین او و مولانا اتفاق افتاد، شور و انقلابی عظیم در دل او به پا نمود. به طوریکه مولانا از تدریس و وعظ و ارشاد دست برداشت و به شدت مرید شمس شد. اما مریدان مولانا که به دلیل این مسئله، نسبت به شمس دشمنی پیدا کرده بودند، به آزار و اذیت وی مشغول شدند و شمس که از آزار و دشمنی آنان در رنج و سختی بود، قونیه را ترک کرد که البته پس از یکسال در 644 هـ ق با جستجو و اصرار فراوان مولانا به قونیه بازگشت، اما باز مریدان و این بار حتی خانواده و خویشان مولانا، بدگویی از شمس را آغاز کرده، او را ساحر و مولانا را دیوانه نامیدند. به همین جهت در سال 645 هـ ق شمس به کلی غایب شد و مولانا دیگر هیچگاه نتوانست موفق به دیدار وی شود.

سرانجام مولانا بیمار شد و هرچه طبیبان برای مداوای او کوشش نمودند، سودی نداشت، تا اینکه در روز پنجم جمادی الاول سال 672 هـ ق دار فانی را وداع گفت. اهل قونیه از کوچک و بزرگ و حتی مسیحی و یهودی در تشییع جنازه او شرکت کردند. شیخ صدرالدین قونوی (از بزرگترین شاگردان محی الدین عربی) بر جنازه مولانا نماز خواند و از شدت درد و بیخودی از هوش رفت. مولانا در نزدیکی قبر پدر خود سلطان العلماء، در قونیه به خاک سپرده شد. مولوی از مردان عالی مقام، از بزرگترین شاعران ایرانی و در ردیف حافظ و سعدی به شمار می رود. این عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندی اندیشه و بیان ساده و دقت در خصال انسانی یکی از برگزیدگان جهان بوده و در حقیقت باید او را از اولیاء خدا دانست. سرودن شعر برای او تا حدی تفنن و تفریح و وسیله ای برای ادای مقاصد عالی او بوده است.

آثار:
اشعار وی به دو بخش تقسیم می شود: نخست منظومه معروف است که از مشهورترین کتابهای زبان فارسی است و آن را "مثنوی معنوی" نامیده است. این کتاب که معتبرترین نسخه های آن شامل 25632 بیت است، به شش دفتر تقسیم شده و آن را بعضی "صیقل الارواح" نیز نامیده اند. دفاتر شش گانه آن هم به یک سیاق و مجموعه ای از افکار عرفانی و اخلاقی است که در ضمن آیات و احکام و امثال و حکایتهای بسیار در آن آمده است و آن را به خواهش یکی از شاگردان خود معروف به حسام الدین چلبی (متوفای 683 هـ ق) به نظم درآورده است. از آنجا که مولانا بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده، هنگامی که شور و وجدی داشته، به وزن و سیاق منظومه های آنان، اشعاری را می سروده و حسام الدین آنها را می نوشته است.

قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات، که در پایان اغلب غزلیات، نام "شمس الدین تبریزی" را برده و به همین جهت به "کلیات شمس تبریزی" یا "کلیات شمس" معروف است. البته گاهی نیز در غزلیات، "خاموش" و "خموش" نیز تخلص کرده است. از دیگر آثار مولانا، "مجموعه مکاتیب" او و "مجالس سبعه" شامل مواعظ اوست. همچنین پسر مولانا به نام "بهاءالدین احمد" و معروف به "سلطان ولد" که جانشین او نیز شد، مطالبی را که از پدر خود شنیده بود در کتابی گرد آورد و نام آن را "فیه مافیه" نهاد.
عنوان: پاسخ : معرفی شاعران وگوهران گرانقدر ایرانی دراین بخش
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۳:۰۳
خيام

   





حجةالحق، حکيم ابوالفتح عمربن ابراهيم خيامى نيشابورى از حکما و رياضيدانان و شاعران بزرگ ايران در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم است.

   قديمى‌ترين مأخذى که در آن از خيام نامى آمده چهار مقالهٔ نظامى عروضى است و خلاصهٔ سخن نظامى دربارهٔ وى آن است که: به سال ۵۰۶ در بلخ به خدمت خواجه امام عمر خيامى رسيد و در ميان مجلس عشرت از وى شنيد که مى‌گفت 'گور من در موضعى باشد که هر بهارى شمال بر من گل‌افشان مى‌کند' و چون در سال ۶۳۰ به نيشابور رسيد چند سال بود که از وفات او مى‌گذشت. و نيز دربارهٔ اختيار او در نجوم حکايتى دارد.


بعد از نظامى عروضى، ابوالحسن على بن زيد بيهقى صاحب تتمة صوان‌الحکمة، که خود خيام را در ايام جوانى ملاقات کرده بود، شرحى مفصل دربارهٔ عمر بن ابراهيم خيام دارد. خلاصهٔ سخن وى دربارهٔ خيام چنين است: الدستور الفيلسوف حجةالحق الخيام در نيشابور ولادت يافته و نياکان او هم از آن شهر بوده‌اند و او خود تالى ابوعلى در اجزاء علوم حکمت بود جز آنکه خوبى تند داشت، ذکاى او چندان بود که در اصفهان هفت بار کتابى را خواند و حفظ کرد و چون به نيشابور بازگشت آن را املاء نمود و بعد از آنکه املاء او را با نسخهٔ اصل مقابله کردند بين آنها تفاوت بسيار نديدند. وى در تصنيف و تعليم ضنت داشت و من از او تصنيفى نديده‌ام مگر کتاب‌هاي: مختصر فى‌الطبيعيات، رسالة فى‌الوجود، رسالة فى‌الکون و التکليف ... اما در اجزاء حکمت از رياضيات و معقولات آگاه‌ترين کسان بود. روزى امام حجةالاسلام محمدالغزالى نزد او رفت و از وى سؤالى در تعيين يک جزء از اجزاء قطبى فلک کرد. امام عمر در جواب او سخن را به درازا کشاند ليکن از خوض در موضع نزاع خوددارى کرد، و اين خوى خيام بود، و به‌هرحال سخن او چندان طول کشيد تا نيمروز فرا رسيد و مؤذن بانگ نماز در داد. امام غزالى گفت: 'جاء الحق و زهق‌الباطل!' و از جاى برخاست.

روزى در ايام کودکى سنجر که وى را آبله دريافته بود، امام عمر به‌خدمت او رفت و بيرون آمد. وزير مجيرالدوله از وى پرسيد: او را چگونه يافتى و بچه چيز علاج کرده‌اي؟ امام گفت: اين کودک مخوف است! خادم حبشى اين سخن را بشنود و به سلطان رساند. چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هيچ‌گاه او را دوست نمى‌داشت در صورتى‌که سلطان ملکشاه او را در مقام ندما مى‌نشاند و خاقان شمس‌الملوک در بخارا بسيار بزرگ مى‌داشت و خيام با او بر تخت مى‌نشست. آن‌گاه بيهقى حکايتى از امام عمر مربوط به روزى که در خدمت ملکشاه نشسته بود و همچنين داستان نخستين ملاقات خود را با خيام و دو سؤالى که خيام دربارهٔ يکى از ابيات حماسه و يک موضوع رياضى از او کرده بود، مى‌آورد و مى‌گويد: داماد خيام امام محمد‌البغدادى برايم حکايت کرده است که خيام با خلالى زرين دندان پاک مى‌کرد و سرگرم تأمل در الهيات شفا بود، چون به فصل واحد و کثير رسيد خلال را ميان دو ورق نهاد و وصيت کرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد و هيچ نياشاميد و چون نماز عشاء بخواند به سجده رفت و در آن حال مى‌گفت: خدايا بدان که من تو را چندانکه ميسر بود شناختم، پس مرا بيامرز! زيرا شناخت تو براى من به منزلهٔ راهى است به سوى تو! و آنگاه مرد.

از جملهٔ مطالبى که در کتب بعدى دربارهٔ خيام آمده داستان معجول دوستى خيام و حسن صباح و خواجه نظام‌الملک از اوان کودکى و هم‌درسى نزد يک استاد است که نخست از کتاب سرگذشت سيدنا در کتاب جامع‌التواريخ رشيدالدين فضل‌الله نقل شده و از آن کتاب به کتب ديگرى از قبيل تاريخ گزيده و روضةالصفا و حبيب‌السير و تذکرهٔ دولتشاه راه جسته است. اگرچه اين هر سه بزرگ، معاصر يکديگر بوده‌اند ليکن همشاگردى آنان بعيد به نظر مى‌آيد زيرا وفات خيام چنانکه خواهيم گفت در حدود سال‌ەاى ۵۰۹ يا ۵۱۷ يا سنين ديگر است که ذکر کرده‌اند و وفات حسن صباح در سال ۵۱۸ اتفاق افتاده و اگر اين دو در کودکى با نظام‌الملک در نزد يک استاد درس مى‌خواندند مى‌بايست با خواجه همسال باشند و چون خواجه به سال ۴۰۸ ولادت يافته بود پس ناگزير سن دو هم‌درس او هنگام وفات مى‌بايست به قريب يکصد و ده رسيده باشد و چنين امر غريب‌الاتفاقى در شرح حال اين دو بزرگ به‌نظر نرسيده است.

خلاصهٔ سخن دربارهٔ خيام آن است که وى از مشاهير حکما و منجمين و اطباء و رياضيان و شاعران بوده است. معاصران او وى را در حکمت تالى بوعلى مى‌شمردند و در احکام نجوم قول او را مسلم مى‌داشتند و در کارهاى بزرگ علمى از قبيل ترتيب رصد و اصلاح تقويم و نظاير اينها به او رجوع مى‌کردند. براى حکيم سفرهائى به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز ذکر کرده و گفته‌اند که با همهٔ فرزانگى مردى تندخوى بود و به سبب تفوّه به حقايق و اظهار حيرت و سرگشتگى در حقيقت احوال وجود و ترديد در روزشمار و ترغيب به استفاده از لذايذ موجود و حال، و امثال اين مسائل که همه خارج از حدود ذوق و درک مردم ظاهربين است، مورد کينهٔ علماء دينى بود. دربارهٔ او گفته‌اند که در تعلمى و تصنيف ضنّت داشت. ضنّت در تأليف نسبت بى‌معنائى به‌نظر مى‌آيد، ولى بخل در تعليم شايد بر اثر آن بود که حکيم شاگردى که شايستهٔ درک سخنان او باشد نمى‌يافت.

وفات خيام را غالباً در سنين ۵۰۹ (روايت تاريخ الفي) و ۵۱۷ نوشته‌اند. نظامى عروضى او را به‌سال ۵۰۶ (ست و خمسمائة) در شهر بلخ ملاقات کرده بود و بنابراين خيام تا سال ۵۰۶ زنده بود. عروضى در دنبال سخنان خود آورده است که چون به سال ۵۳۰ به نيشابور رسيد چهار (ن: جند) سال بود تا آن بزرگ روى در نقاب خاک کشيده بود. اگر به نقل بعضى از نسخ که 'چهارسال' ضبط کردە‌اند اعتماد کنيم وفات استاد در حدود ۵۲۶ يا ۵۲۷ اتفاق افتاده بود و اگر چند سال صحيح باشد بايد در يکى از سنين بين ۵۰۶ و ۵۳۰ فوت کرده باشد. برخى از محققان معاصر سال ۵۱۷ را براى تاريخ وفات خيام برگزيده‌اند.

خيام اشعارى به پارسى و تازى و کتاب‌هائى بدين دو زبان دارد. هنگام تحقيق در نثر پارسى اين دوره، نامى از کتب منثور پارسى او هم به ميان خواهد آمد. در اينجا بايد دربارهٔ رباعيات خيام مختصرى بگوئيم:

دربارهٔ رباعيات خيام تحقيقات فراوانى به زبان پارسى و زبان‌هاى ديگر صورت گرفته است. استقبال بى‌نظيرى که از خيام و افکار او در جهان شده باعث گرديده است که اين رباعيات به بسيارى از زبان‌ها ترجمه شود و بسى از اين ترجمه‌ها با تحقيقاتى دربارهٔ احوال و آثار و افکار خيام همراه باشد. خاورشناسان نيز در اين باب تحقيقات مختلف دارند. تحقيق مفصل و پردامنه دربارهٔ رباعيات خيام و نسخ مختلف قديم و جديد آنها و اينکه کدام‌يک از آن همه رباعيات که به خيام نسبت مى‌دهند اصلى است و کدام منسوب و غيراصلي، در اين مختصر ممکن نيست و بايد به تحقيقاتى که به‌همين منظور شده است مراجعه کرد. بعضى از رباعيات خيام يا منسوب به او منشاء افسانه‌هائى شده است، و به سبب شهرتى که رباعى‌هاى فلسفى او هم از روزگار شاعر حاصل کرده بود، بسيارى از رباعى‌هاى فلسفى ديگر شاعران پارسى‌گوى به وى نسبت داده شده است و به‌همين سبب است که هرچه به دوره‌هاى اخير نزديک شويم عدد رباعيات منسوب به خيام بيشتر مى‌شود. اما رباعى‌هائى که بتوان گفت از او است بنابر دقيق‌ترين تحقيقات از ميانهٔ ۱۵۰ تا ۲۰۰ رباعى تجاوز نمى‌کند. اين رباعى‌ها بسيار ساده و بى‌آرايش و دور از تصنع و تکلف و با اين‌حال مقرون به‌ کمال فصاحت و بلاغت و شامل معانى عالى و جزيل در الفاظ موجز و استوار است. در اين رباعى‌ها خيام افکار فلسفى خود را که غالباً در مطالبى از قبيل تحير يک متفکر در برابر اسرار خلقت و تأثر اديان معتقد هستند، قائل نيست و چون فناى فرزندان آدم را از مصائب جبران‌ناپذير مى‌شمارد، مى‌خواهد اين مصيبت آينده را با استفاده از لذات آنى جبران کند.

خيام رباعى‌هاى خود را غالباً در دنبال تفکرات فلسفى سروده و قصد او از ساختن آنها شاعرى و درآمدن در زيّ شعراء نبوده و به‌همين سبب وى در عهد خود شهرتى در شاعرى نداشته و به‌‌نام حکيم و فيلسوف شناخته مى‌شده است و بس. اما بعدها که رباعى‌هاى لطيف فيلسوفانهٔ وى شهرتى حاصل کرد نام او در شمار شاعران درآمد و بيشتر درين راه مشهور گرديد و طريقهٔ او مقبول بعضى از شاعران قرار گرفت و بسيارى از آثار آنان در شمار گفته‌هاى خيام درآمد و رباعى‌هاى فيلسوفانهٔ معدود او فزونى يافت و در نسخ اخير بالغ بر چند صد رباعى گرديد.

برخیز و بیا بتا برای دل ما      حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم      زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما
   ٭٭٭   

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را      حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه      بسیار بتابد و نیابد ما را
   ٭٭٭   

قرآن که مهین کلام خوانند آن را      گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم      کاندر همه جا مدام خوانند آن را
   ٭٭٭   

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا      بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری      صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
   ٭٭٭   

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا      چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک      نقاش ازل بهر چه آراست مرا
   ٭٭٭   

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب      جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب      آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
   ٭٭٭   

آن قصر که جمشید در او جام گرفت      آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر      دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
   ٭٭٭   

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست      بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست      تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
   ٭٭٭   

اکنون که گل سعادتت پربار است      دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است      دریافتن روز چنین دشوار است
   ٭٭٭   

امروز ترا دسترس فردا نیست      و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست      کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
   ٭٭٭   

ای آمده از عالم روحانی تفت      حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای      خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
   ٭٭٭   

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست      بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند      بس گوهر قیمتی که در سینه تست
   ٭٭٭   

ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت      ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند      زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
   ٭٭٭   

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت      کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند      ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
   ٭٭٭   

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است      در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی      دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست
   ٭٭٭   

این کوزه که آبخواره مزدوری است      از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است      از عارض مستی و لب مستوری است
   ٭٭٭   

این کهنه رباط را که عالم نام است      و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است      قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است
   ٭٭٭   

این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت      چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت      روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت
   ٭٭٭   

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است      در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست      خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
   ٭٭٭   

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است      گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین      آن مردمک چشم‌نگاری بوده است
   ٭٭٭   

تا چند زنم بروی دریاها خشت      بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود      که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
   ٭٭٭   

ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست      بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست      از مهر که پیوست و به کین که شکست
   ٭٭٭   

ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است      رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو      گردی و نسیمی و غباری و دمی است
   ٭٭٭   

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست      برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست      فردا همه از خاک تو برخواهد رست
   ٭٭٭   

چون بلبل مست راه در بستان یافت      روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت      دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
   ٭٭٭   

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت      خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت      چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
   ٭٭٭   

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست      با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن      ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست      نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست      در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
   ٭٭٭   

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست      چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست      پندار که هرچه نیست در عالم هست
   ٭٭٭   

خاکی که بزیر پای هر نادانی است      کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است      انگشت وزیر یا سلطانی است
   ٭٭٭   

دارنده چو ترکیب طبایع آراست      از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود      ورنیک نیامد این صور عیب کراست
   ٭٭٭   

در پرده اسرار کسی را ره نیست      زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست      می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست
   ٭٭٭   

در خواب بدم مرا خردمندی گفت      کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت      می خور که بزیر خاک میباید خفت
   ٭٭٭   

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست      او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست      کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
   ٭٭٭   

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت      یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت      سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
   ٭٭٭   

دریاب که از روح جدا خواهی رفت      در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای      خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
   ٭٭٭   

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست      دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری      گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست
   ٭٭٭   

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست      محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست      ما را ز کس دگر نمیباید خواست
   ٭٭٭   

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت      با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح      آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
   ٭٭٭   

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است      ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا      هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
   ٭٭٭   

گویند کسان بهشت با حور خوش است      من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار      کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
   ٭٭٭   

گویند مرا که دوزخی باشد مست      قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند      فردا بینی بهشت همچون کف دست
   ٭٭٭   

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت      از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت      این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
   ٭٭٭   

مهتاب بنور دامن شب بشکافت      می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی      اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
   ٭٭٭   

می خوردن و شاد بودن آیین منست      فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست      گفتا دل خرم تو کابین منست
   ٭٭٭   

می لعل مذابست و صراحی کان است      جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است      اشکی است که خون دل درو پنهان است
   ٭٭٭   

می نوش که عمر جاودانی اینست      خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست      خوش باش دمی که زندگانی اینست
   ٭٭٭   

نیکی و بدی که در نهاد بشر است      شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل      چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
   ٭٭٭   

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست      از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید      خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست
   ٭٭٭   

هر ذره که در خاک زمینی بوده است      پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان      کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
   ٭٭٭   

هر سبزه که برکنار جوئی رسته است      گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی      کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
   ٭٭٭   

یک جرعه می ز ملک کاووس به است      از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند      از طاعت زاهدان سالوس به است
   ٭٭٭   

چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ      پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی      از سلخ به غره آید از غره به سلخ
   ٭٭٭   

آنانکه محیط فضل و آداب شدند      در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون      گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
   ٭٭٭   

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند      بی او همه کارها بپرداخته‌اند
امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند      فردا همه آن بود که در ساخته‌اند
   ٭٭٭   

آنها که کهن شدند و اینها که نوند      هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی      رفتند و رویم دیگر آیند و روند
   ٭٭٭   

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد      بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک      در طبل زمین و حقه خاک نهاد



آرند یکی و دیگری بربایند      بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند      پیمانه عمر ما است می‌پیمایند
   ٭٭٭   

اجرام که ساکنان این ایوانند      اسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی      کانان که مدبرند سرگردانند
   ٭٭٭   

از آمدنم نبود گردون را سود      وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود      کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
   ٭٭٭   

از رنج کشیدن آدمی حر گردد      قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای      پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
   ٭٭٭   

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد      در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی      کاحوال مسافران عالم چون شد
   ٭٭٭   

افسوس که نامه جوانی طی شد      و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب      افسوس ندانم که کی آمد کی شد
   ٭٭٭   

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود      نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل      زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
   ٭٭٭   

این عقل که در ره سعادت پوید      روزی صد بار خود ترا می‌گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نی      آن تره که بدروند و دیگر روید
   ٭٭٭   

این قافله عمر عجب میگذرد      دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری      پیش آر پیاله را که شب میگذرد
   ٭٭٭   

بر پشت من از زمانه تو میاید      وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو      گفتا چکنم خانه فرو میاید
   ٭٭٭   

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد      وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا      تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
   ٭٭٭   

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند      مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند      بربای نصیب خویش کت بربایند
   ٭٭٭   

بر من قلم قضا چو بی من رانند      پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو      فردا به چه حجتم به داور خوانند
   ٭٭٭   

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد      چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات      آخر به دل خاک فرو خواهی شد
   ٭٭٭   

تا راه قلندری نپویی نشود      رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان      آزاد به ترک خود نگویی نشود
   ٭٭٭   

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید      بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان      به زانکه فروشند چه خواهند خرید
   ٭٭٭   

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد      دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست      از موم بدست خویش هم نتوان کرد
   ٭٭٭   

حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد      همواره هم او کار عدو می‌سازد
گویند قرابه گر مسلمان نبود      او را تو چه گویی که کدو می‌سازد
   ٭٭٭   

در دهر چو آواز گل تازه دهند      فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ      فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
   ٭٭٭   

در دهر هر آن که نیم نانی دارد      از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی      گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
   ٭٭٭   

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود      غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود      تا باز خورم که بودنیها همه بود
   ٭٭٭   

روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد      ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد      فریاد همی کند که می باید خورد
   ٭٭٭   

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند      فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا      در خاک نهند و باز بیرون آرند
   ٭٭٭   

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد      یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست      آن به که به خواب یا به مستی گذرد
   ٭٭٭   

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد      کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد      عجز است به دست هر که از مادر زاد
   ٭٭٭   

کم کن طمع از جهان و میزی خرسند      از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود      هم بگذرد و نماند این روزی چند
   ٭٭٭   

گرچه غم و رنج من درازی دارد      عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک      در پرده هزار گونه بازی دارد
   ٭٭٭   

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد      کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد      تا حشر همه خون عزیزان بارد
   ٭٭٭   

گر یک نفست ز زندگانی گذرد      مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان      عمرست چنان کش گذرانی گذرد


گویند بهشت و حورعین خواهد بود      آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک      چون عاقبت کار چنین خواهد بود
   ٭٭٭   

گویند بهشت و حور و کوثر باشد      جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه      نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
   ٭٭٭   

گویند هر آن کسان که با پرهیزند      زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام      باشد که به حشرمان چنان انگیزند
   ٭٭٭   

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد      و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او      یک جرعه خوری هزار علت ببرد
   ٭٭٭   

هر راز که اندر دل دانا باشد      باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در      آن قطره که راز دل دریا باشد
   ٭٭٭   

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد      بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید      کو دامن خویشتن فراهم گیرد
   ٭٭٭   

هرگز دل من ز علم محروم نشد      کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز      معلومم شد که هیچ معلوم نشد
   ٭٭٭   

هم دانه امید به خرمن ماند      هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی      با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
   ٭٭٭   

یاران موافق همه از دست شدند      در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر      دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
   ٭٭٭   

یک جام شراب صد دل و دین ارزد      یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین      تلخی که هزار جان شیرین ارزد
   ٭٭٭   

یک قطره آب بود با دریا شد      یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست      آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
   ٭٭٭   

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد      از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود      یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
   ٭٭٭   

آن لعل در آبگینه ساده بیار      و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک      باد است که زود بگذرد باده بیار
   ٭٭٭   

از بودنی ایدوست چه داری تیمار      وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذران      تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار
   ٭٭٭   

افلاک که جز غم نفزایند دگر      ننهند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما      از دهر چه میکشیم نایند دگر
   ٭٭٭   

ایدل غم این جهان فرسوده مخور      بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید      خوش باش غم بوده و نابوده مخور
   ٭٭٭   

ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر      باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم      بنشسته و بامداد برخاسته گیر
   ٭٭٭   

این اهل قبور خاک گشتند و غبار      هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روز شمار      بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار
   ٭٭٭   

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر      بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماری      از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
   ٭٭٭   

در دایره سپهر ناپیدا غور      جامی‌ست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن      می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
   ٭٭٭   

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار      بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او می‌گفت      من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار
   ٭٭٭   

ز آن می که حیات جاودانیست بخور      سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را      سازنده چو آب زندگانی است بخور
   ٭٭٭   

گر باده خوری تو با خردمندان خور      یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز      اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
   ٭٭٭   

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر      پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا      بسیار بجوئی و نیابی دیگر
   ٭٭٭   

از جمله رفتگان این راه دراز      باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز      تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز
   ٭٭٭   

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز      و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز      مغز سر کیقباد و چشم پرویز
   ٭٭٭   

وقت سحر است خیز ای مایه ناز      نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی      و آنها که شدند کس نمیاید باز
   ٭٭٭   

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس      در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس      کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
   ٭٭٭   

جامی است که عقل آفرین میزندش      صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف      می‌سازد و باز بر زمین میزندش
   ٭٭٭   

خیام اگر ز باده مستی خوش باش      با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است      انگار که نیستی چو هستی خوش باش
   ٭٭٭   

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش      دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش      کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش
   ٭٭٭   

ایام زمانه از کسی دارد ننگ      کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ      زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
   ٭٭٭   

از جرم گل سیاه تا اوج زحل      کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل      هر بند گشاده شد بجز بند اجل

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم      وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم      با هفت هزار سالگان سر بسریم
   ٭٭٭   

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم      فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس      ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
   ٭٭٭   

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم      زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی      چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
   ٭٭٭   

برخیزم و عزم باده ناب کنم      رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می      بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
   ٭٭٭   

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم      در زیرزمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم      ناآمدگان و رفتگان می‌بینم
   ٭٭٭   

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم      در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما      در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم
   ٭٭٭   

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم      پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم      چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
   ٭٭٭   

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم      و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد      دری که ز بیم سفت می‌نتوانم
   ٭٭٭   

دشمن به غلط گفت من فلسفیم      ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام      آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
   ٭٭٭   

مائیم که اصل شادی و کان غمیم      سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم      آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم
   ٭٭٭   

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم      یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم      اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
   ٭٭٭   

من بی می ناب زیستن نتوانم      بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید      یک جام دگر بگیر و من نتوانم
   ٭٭٭   

هر یک چندی یکی برآید که منم      با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی      ناگه اجل از کمین برآید که منم
   ٭٭٭   

یک چند بکودکی باستاد شدیم      یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید      از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
   ٭٭٭   

یک روز ز بند عالم آزاد نیم      یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار      در کار جهان هنوز استاد نیم
   ٭٭٭   

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن      فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن      حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
   ٭٭٭   

ای دیده اگر کور نی گور ببین      وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند      روهای چو مه در دهن مور بین
   ٭٭٭   

برخیز و مخور غم جهان گذران      بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی      نوبت بتو خود نیامدی از دگران
   ٭٭٭   

چون حاصل آدمی در این شورستان      جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت      و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
   ٭٭٭   

رفتم که در این منزل بیداد بدن      در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن      کز دست اجل تواند آزاد بدن
   ٭٭٭   

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین      نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین      اندر دو جهان کرا بود زهره این
   ٭٭٭   

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن      به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است      کالوده و پالوده هر خس بودن
   ٭٭٭   

قومی متفکرند اندر ره دین      قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی      کای بیخبران راه نه آنست و نه این
   ٭٭٭   

گاویست در آسمان و نامش پروین      یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین      زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
   ٭٭٭   

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان      برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی      کازاده بکام دل رسیدی آسان
   ٭٭٭   

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان      می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان      کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
   ٭٭٭   

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن      به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود      پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
   ٭٭٭   

نتوان دل شاد را به غم فرسودن      وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن      می باید و معشوق و به کام آسودن
   ٭٭٭   

آن قصر که با چرخ همیزد پهلو      بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای      بنشسته همی گفت که کوکوکوکو



از آمدن و رفتن ما سودی کو      وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان      می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو
   ٭٭٭   

از تن چو برفت جان پاک من و تو      خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران      در کالبدی کشند خاک من و تو
   ٭٭٭   

می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو      قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور      کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
   ٭٭٭   

از هر چه بجر می است کوتاهی به      می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به      یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
   ٭٭٭   

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده      بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل      در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
   ٭٭٭   

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه      وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست      کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
   ٭٭٭   

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به      وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار      خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
   ٭٭٭   

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی      معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار      تا عمر گرانبها بدان نفروشی
   ٭٭٭   

از آمدن بهار و از رفتن دی      اوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم      غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
   ٭٭٭   

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری      آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود      اکنون شده‌ام کوزه هر خماری
   ٭٭٭   

ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی      وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم      باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
   ٭٭٭   

ایدل تو به اسرار معما نرسی      در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می ساز      کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
   ٭٭٭   

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی      با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد      از سبلت چون تویی و ریش چو منی
   ٭٭٭   

ای کاش که جای آرمیدن بودی      یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک      چون سبزه امید بر دمیدن بودی
   ٭٭٭   

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی      سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو      من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
   ٭٭٭   

بر شاخ امید اگر بری یافتمی      هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود      ای کاش سوی عدم دری یافتمی
   ٭٭٭   

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی      فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی      صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
   ٭٭٭   

پیری دیدم به خانه‌ی خماری      گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری      رفتند و خبر باز نیامد باری
   ٭٭٭   

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی      مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی      بادیم همه باده بیار ای ساقی
   ٭٭٭   

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی      در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی      بنشین به بهشت با بهشتی رویی
   ٭٭٭   

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی      فارغ شده‌اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی      دادند قرار کار فردای تو دی
   ٭٭٭   

در کارگه کوزه‌گری کردم رای      در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر      از کله پادشاه و از دست گدای
   ٭٭٭   

در گوش دلم گفت فلک پنهانی      حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی      خود را برهاندمی ز سرگردانی
   ٭٭٭   

زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری      پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری      خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری
   ٭٭٭   

گر آمدنم بخود بدی نامدمی      ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب      نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
   ٭٭٭   

گر دست دهد ز مغز گندم نانی      وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی      عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
   ٭٭٭   

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی      احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون      کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
   ٭٭٭   

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری      تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو      بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری
   ٭٭٭   

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی      برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی      این آمدن تیرمه و رفتن دی