تالار گفتگوی تخصصی متا

بخش عمومی تالار و آشنایی با متا => تالار مشترک بین تخصصها => نويسنده: Elnaz در ۳ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۲:۰۱:۴۹

عنوان: داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: Elnaz در ۳ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۲:۰۱:۴۹
کاغذ سفید را هر چه قدر هم که تمیز و زیبا باشد

کسی قاب نمی گیرد ، 
برای ماندگاری در ذهن ها،
باید حرفی برای گفتن داشت.
عنوان: داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۲:۰۰



گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۴:۵۹
بخشش
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد.
حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد.

شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند آ».
مرد ثروتمند خنديد و گفت: «به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران يكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم.. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم.آ»
مسيح گفت : آ« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود. امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند.آ» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۰:۰۵
آرامش
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.


آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.


پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.


تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.


این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.


پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :


" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۲:۵۲
مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت های یک نمایشگاه به سختی را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .


مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .


بلاخره روز فارغ التحصیلی فرار سید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا , که روی آن نام او طلاکوب شده بود , یافت .
(http://secondphoenix.persiangig.com/image/Blog/Calm.jpg)

با عصبانیت فریادی برسر پدر کشید و گفت : با تمام ما و دارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟


کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .


سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش , حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که در , تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .


هنگامی که به خانه پدررسید . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .


چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟
 
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۵:۰۱
زندگی ما
پدر و پسر در كوه ها قدم می زدند.ناگهان پسرك زمین خورد و صدمه دید فریاد كشید ووواو... و ...
با كمال تعجب شنید صدایی در كوهستان تكرار كرد ووواو...و. با تعجب فریاد كشید" تو كی هستی؟"
و جواب شنید" تو كی هستی؟" پسرك فریاد كشید" من تو را تحسین می كنم" صدا جواب داد "من
تو را تحسین می كنم" پسرك عصبانی شد و فریاد زد "ترسو" و جواب شنید"ترسو"
پسرك به طرف پدرش برگشت و پرسید "داره چه اتفاقی می افته؟" پدر لبخندی زد و گفت:"پسرم دقت كن" و فریاد كشید،تو یك قهرمان هستی" صدا پاسخ داد "تو یك قهرمان هستی."
پسرك شگفت زده شد اما چیزی دستگیرش نشد.پدر پاسخ داد : مردم این پدیده را اكو می نامند اما در واقع این زندگی است.هر چیزی كه انجام دهی یا بگویی بسوی تو باز خواهد گشت و زندگی انعكاس كارهای ماست. اگر در دنیا بدنبال عشق باشی، در حقیقت عشق را بوجود می آوری. اگر رقابت بیشتری بخواهی، رقابت را بوجود می آوری. و این هماهنگی میان همه چیز و در همه جوانب زندگی برقرار است.تو هر چیزی را كه به زندگی بدهی،زندگی همان را به تو خواهد داد.
زندگی تو یك اتفاق نیست،آن ها انعكاس وجود خود تو هستند.


عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۸:۲۶
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. ?کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود،?پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. ?باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب

عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۲:۰۲
تصميم مهم

در يکي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود که ديگران را با کارهايش ناراحت
ميکرد.
روزي پدرش جعبهاي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار طويله بکوب.
روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را ميآزارد،کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.
يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت وگفت،آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست.
(http://www.ragkhab.persiangig.com/axa/avalin%20shab%20aramesh.%20copy.jpg)

وقتي تو عصباني ميشوي و با حرفهايت ديگران را ميرنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انسانها فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب کند.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۴:۲۷
فرشته يک کودک

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد : فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد : از ميان تعداد بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفته ام.و او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد .
کودک دوباره پرسيد : اما اينجا در بهشت ، من هيچ کاري جزء خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند .
خداوند گفت : فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر رو به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود .
کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم ؟
خداوند اورا نوازش کرد و گفت : فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني .
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند . چه کسي از من محافظت خواهد کرد ؟

خداوند ادامه داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد اما من هميشه به خاطر اينکه ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم شد .
خداوند گفت : فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ،اگرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود .
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد . کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند . او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد : خدايا ، اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد .
خداوند بار ديگر او را نوازش کرد و پاسخ داد نام فرشته ات اهميتي ندارد به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني !
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۷:۴۷
مرگ

به او گفتم که غمگين ترين و سوزناک ترين شعرهايت را برايم بخوان چشم هايش را بست و آرام اشک ريخت و گفت:
وقتي مُردم تابوتم را چون روزگار سياه نماييد تا همه بدانند در ظلمت مُردم.
و دستانم را از تابوت بيرون بگذاريد تا همه بدانند چيزي با خود نبردم.
چشمانم را باز بگذاريد تا همه بدانند چشم انتظار بودم.
تکه يخي بالاي قبرم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد به جاي يارم اشک بريزد.
ديوار

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش جلو دويد و گفت:مامان مامان!وقتي من داشتم در حياط بازي مي کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي کرد تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد نقاشي کرد!
تامي از ترس زير تخت قايم شده بود مادر فرياد زد تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيکهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد.
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرايي شد قلبش گرفت.تامي روي ديوار باماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود مادر دوستت دارم!
مادر در حاليکه اشک مي ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد.
تابلوي قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذيرايي بر روي ديوار است!


(http://leila52.persiangig.com/image/NOROUZ%2520%2520%2520%2520%25201384%2520022.jpg)
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۲:۱۴
راز زندگي

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريدفرشتگان را نزد خود فرا خواند و از انهاخواست که براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند.
يکي از فرشتگان گفت:خداوندا آن را در زير زمين مدفون کن.
فرشته ديگر گفت:آن را در زير درياها قراربده.
و سومي گفت:راز زندگي را در کوهها قرار بده.
ولي خداوند فرمود:اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد کمي از بندگانم
قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز زندگي در دسترس همه
بندگانم باشد.


در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت:فهميدم کجا اي خداي مهربان راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچکس به اين فکر نمي افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون
خودش نگاه کند .
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۵:۲۴
فرشته بيکار


روزي مردي خواب عجيبي ديد.ديد که رفته پيش فرشته ها و
به کارهاي آنها نگاه مي کند.
هنگام ورود دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول
کارند و تند تند نامه هايي که توسط پيکها از زمين مي رسند باز
مي کنند و آنها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد:شما داريد چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد گفت:اينجا بخش
دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خدا تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي
را داخل پاکت مي کنند و آنها را توسط پيک هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد: شماها چه کار مي کنيد؟
يکي از فرشتگان با عجله گفت ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي
بندگان به زمين مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد:شما اينجا چه کار مي کنيد و چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است.مردمي که دعاهايشان
مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي

جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد:مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد بسيار ساده فقط کافيست بگويند
خدايا شکر
تکه پارچه سفيدي دور پيکرم بپيچيد تا مادرم تن بي کفن فرزند خود را نبيند.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۰۶:۵۰


هر زني زيباست

روزي پسري از مادرش پرسيد:مادر چرا گريه مي کني؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت:نمي دانم عزيزم نمي دانم.
پسر نزد پدر رفت و گفت: بابا چرا مامان هميشه گريه مي کنه؟ او
چه مي خواهد؟
پدرش گفت:همه زنها گريه مي کنند بي هيچ دليل!
پسر بزرگ شد ولي هنوز از اينکه زنها زود به گريه مي افتند
متعجب بود.
يک بار در خواب ديد که دارد با خدا صحبت مي کند از خدا پرسيد:
خدايا چرا زنها اين همه گريه مي کنند؟
خدا جواب داد:من زن را به شکل ويژه اي آفريدم:
به شانه هاي او قدرتي دادم تا سنگيني زمين را تحمل کند.
به بدنش قدرتي دادم تا بتواند درد زايمان را تحمل کند.
به دستانش قدرتي دادم تا اگر تمام کسانش دست از کار کشيدند او به
کار ادامه دهد.
به او احساسي دادم تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتي
اگر او را هزاران بار اذيت کنند.
به قلبي دادم تا همسرش را دوست بدارد از خطاهاي او بگذرد و

همواره در کنار او باشد.
و به او اشکي دادم تا هر هنگام که خواست فرو بريزد.
اين اشک را منحصرا براي او خلق کردم تا هر گاه نياز داشته باشد
بتواند از آن استفاده کند.
زيبايي يک زن در لباس موها يا اندامش نيست زيبايي زن را بايد
در چشمانش جستجو کرد زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۱۰:۴۱

و این آغاز انسان بود...

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۱۵:۰۷
چرا ادمها این قدر نگرانند ؟
ادمها همیشه خدا مشکلاتی دارند و بابت این مشکلاشون نگران می شن ! این مشکل ها رو می تونی حل بکنی یا نمی تونی؟
اگه می تونی پس چرا نگرانی ؟؟
اگه نمی تونی.... یا می تونی فراموشش کنی یا نمی تونی ؟ اگه می تونی پس چرا نگرانی؟؟
اگه نمی تونی.... دو حالت داره .. یا دست خودته یا دست دیگران...
اگه دست خودته که با نگرانی کار پیش میره ؟ پاشو... این تن نازنین و این مغز پر از فسفر را به کار بنداز.... پاشو بهانه در نیار ..
اگه دست خودت نبود چی ؟ اگه دست خودت نیست و دست دیگرانه ! نگرانی تو دردی رو دوا می کنه ؟ به صرف نگرانی تو که مسئله حل نمی شه ! می شه ؟؟!!.. پس باید باز دنبال چاره باشی ..
اما گاهی بعضی مشکلات .. نه دست خودته ... نه دست دیگران....
مثل وقتی که مریض می شی ...
ادمها فقط وقتی مریض می شن .. شاید نگران شن .. چون دست کیه .. خوب شدنشون...؟؟؟
دست خودشه ؟ دست دکتر ها ... دست ...؟؟؟

اما همین هم دو حالت داره :
اینکه خوب می شی یا نمی شی !
اگه خوب میشی .. پس چرا نگرانی ؟؟
اما اگه خوب نمی شی .... یا می میری یا نمی میری ! اگه نمی میری .. پس چرا نگرانی ؟؟ یادت باشه که یادم مونده زندگی از هر چیز دیگر بهتر است! یادم مونده وقتی یادم رفت زنده ام به چشمان حیوانی که به قتلگاه می رود زل بزنم تا معنا بودن را بفهمم!
اما اگه نمی میری ... دو حالت داره ...
اگه می ری بهشت .. پس چرا نگرانی ؟؟
اگه می ری جهنم خب توبه کن و به خدا توکل کن انشا ءالله میری بهشت
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۲۳:۰۰
برای اینکه انسان کمال یابد صد سال هم کافی نیست ولی برای بد نامی یک روز هم کافی است

مثل چینی

آدم نادان در همه کار صاحب نظر است

مثل آلمانی

پول غلام انسان عاقل و ارباب انسان احمق است

مثل آلمانی

انسان چیزی به جز گفته هایش نیست

مثل آفریقایی

اگر میخواهی بدانی که چه بوده ای بنگر که اکنون چیستی و اگر میخواهی بدانی که چه میشوی بنگر که چه میکنی

مثل چینی

کسانی که به انتظار زمان نشسته اند آنرا از دست داده اند

مثل ایتالیایی

بهترین صلاح برای غلبه بر دشمن خونسردی است

مثل انگلیسی

کسی که از احمق تعریف کند احمقتر از اوست

مثل فرانسوی

عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۲۴:۴۹
نگرانی هرگز از غصه ی فردا نمی کاهد بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد

نخستین گام به سوی دانش این است که بدانیم نادانیم

گاه یک روز قلب کسی را شکستی یک میخ به دیوار بکوب اگه دل یرا بدست آوردی میخ را از دیوتار در بیار ولی بدون جای میخ همیشه روی دیوار می مونه

دوستی را انتخاب کن که دلش اونقدر بزرگ باشه که مجبور نشی برای جاشدن توی اون خودت را کوچیک کنی

امید،دیوار های نا امیدی را شکستن است

گاه یک روز شاد بودی آروم بخند تا غم بیدار نشه و اگه یک روز غمگین بودی آروم گریه کن تاشادی نا امید نشه

معرفت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد

یک روز رسد غمی اندازه ی کوه یک روز رسد نشا ط اندازه ی دشت؛افسانه ی زندگی چین است عزیز در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

هر وقت خواستی خودت را امتحان کنی یک نگاه به آسمان بکن یک نگاه به دل خودت ببین کدوم یکی صاف تر و زلالتر


(http://www.emamjome.com/files/cms/1063026557874f678bcd81ddfb2470d2ghalam.jpg)
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۳۵:۱۰
گالیله می گوید :شما نمی توانید به یک نفر چیزی را ه خودش از قبل نمی داند یاد بدهید.فقط

می توانید او را از آنچه می داند با خبر وآگاه کنید

اگر قرار است دو قور باغه را بخوری اول آن یکی را که زشت تر است بخور

اگر قرار است که قورباغه ی زنده ای را بخوری هیچ فایده ای ندارد که مدت زیادی بنشینی و به آن نگاه کنید

شما تبدیل به همانی می شویدکه تجسم می کنید

برای موفقیت یک ویژگی لازم است که همان داشتن هدف است .به بیان دیگرُفرد باید بداند که چه می خواهد و به شدت خواستار به دست آوردن آن باشد ناپلئون هیل

یک روش عالی برای دستیابی به موفقیت این است که :افکارتان را روی کاغذ بیاورید

به طور دقیقمشخص کنید که چه می خواهید

پیش از آن که خود را از پله های موفقیت بالا بکشید ابتدا مطمئن شوید که نرد با ن را به ساختمان مناسب تکیه داده اید

حتما این ضرب المثل قدیمی را شنیده اید که (چگونه یک فیل را می خورند) و البته پاسخ آن این است(لقمه لقمه)

دلیل هر شکستی چیزی جز عدم برنامه ریزی پیش از اقدام کار نیست

پیش از انجام هر کاریاز خود بپرسید :انجام دادن یا ندادن این کار چه تاثیرات بلند مدتی بر زندگی من خواهد داشت؟

انسان های ناموفق به کارهایی می پردازند که بر طرف کنندهی تنشها و ناراحتی هاست .در حالی که انسان های موفق به کارهایی می پردازندکه آنها را به هدف هایشان می رساند


عنوان: داستان کوتاه و جالب از بهلول
رسال شده توسط: Elnaz در ۱۶ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۰:۳۵:۰۴
داستان کوتاه و جالب از بهلول

(http://www.kanoontolid.com/book/images/b146.gif)

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :
 


اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
عنوان: کاریکلماتور
رسال شده توسط: reyhaneh در ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۲۹:۲۷

دست سرد عزرائیل را فشردم، عرق مرگ بر پیشانی ام نشست .

خطای دید به  یک نفر صدمه می زند، خطای دیدگاه به هزاران نفر

هم خامی جوانی را دارم هم پختگی پیری را، می ترسم نیم پز از دنیا برم .

بالش پرقو را زیر سر گذاشت تا اندیشه اش را به پرواز درآورد ، خوابید .

قبل از ازدواج، همدیگر را بهتر می شناختند تا بعدازآن .

در کلاس پنهانی تغذیه دوستش را به غارت می برد، در اجتماع آشکارا !

اگر از چهارپایه شهوت بالا بروی، گره،دار رسوایی خود به خود زده می شود.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۲۲ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۰:۰۸:۴۷

داستان بسیار ساده و آموزنده ” مداد ”


پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .



- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
عنوان: داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۴ اسفند ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۳:۵۰
خدا وجود ندارد!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

 آنها به موضوع «خدا » رسیدند،  آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!

مشتری پرسید :چرا؟ آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت

 آیا این همه مریض می شدند؟  بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟  نمی توانم

خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواشت جروبحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.  در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده

و ریش اصلاح نکرده... مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود

 ندارند. آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با

اعتراض گفت : نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند،  چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای

 بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تایید کرد:

دقیقا! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد!

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
عنوان: داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: CIVILAR در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۲:۲۷
برنامه نویس و مهندس



يک برنامه نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوایى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند . برنامه نويس رو به مهندس کرد و گفت : مايلى با همديگر بازى کنيم ؟ مهندس که مي‌ خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد . برنامه نويس دوباره گفت : بازى سرگرم ‌کننده‌ اى است . من از شما يک سوال مي ‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي ‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد . بعد شما از من يک سوال مي ‌کنيد و اگر من جوابش را نمي ‌دانستم من ۵ دلار به شما مي ‌دهم . مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم هايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد . اين بار ، برنامه ‌نويس پيشنهاد ديگرى داد . گفت : خوب ، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌ دهم . اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه ‌نويس بازى کند .
 
برنامه نويس نخستين سوال را مطرح کرد : « فاصله زمين تا ماه چه قدر است ؟ » مهندس بدون اينکه کلمه‌ اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه ‌نويس داد . حالا نوبت خودش بود . مهندس گفت : « آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌ رود ۳ پا دارد و وقتى پایين مي ‌آيد ۴ پا ؟ » برنامه‌ نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد . آن گاه از طريق مودم بي سيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد . باز هم چيز به درد بخورى پيدا نکرد . سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آن ها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند .

بالاخره بعد از ۳ ساعت ، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد . مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد . برنامه نويس بعد از کمى مکث ، او را تکان داد و گفت : « خوب ، جواب سوالت چه بود ؟ » مهندس دوباره بدون اين که کلمه ‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌ نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...


و این است حقیقت هوش مهندسان مخصوصا عمران
یعنی کمتر از این هم از این بزرگان انتظار نمی ره ، معمار که نیستن ، مهندسن مهندس
عنوان: درسی که آرتور اش تنیسور حرفه ای به دنیا داد
رسال شده توسط: CIVILAR در ۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۱:۴۹:۰۴
درسی که آرتور اش تنیسور حرفه ای به دنیا داد



آرتور اَش ( Arthur Robert Ashe, Jr) (متولد ۱۰ ژوئیه۱۹۴۳ درگذشته در ۶ فوریه۱۹۹۳)، تنیس‌باز برجسته سیاه‌پوست آمریکایی بود. او در ریچموند ایالت ویرجینیا بدنیا آمد و رشد کرد. او در دوران بازی خود سه بار عنوان مسابقات بزرگ جهانی تنیس، مشهور به گرند اسلم، را برد.

درسی که آرتور اش به دنیا داد
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس در سال ۱۹۸۳ تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت. این قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده که در جریان عمل جراحی دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد اواز سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود::چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟


آرتور در پاسخش نوشت :در دنیا :
۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند،
۵میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند ،
۵۰۰هزارنفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند ،
۵۰هزارنفر پا به مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند ،
۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند ،
۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و ۲ نفر به فینال .

و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟



----------------------------------------------------------------------
منبع : سایت یک - yek.com
عنوان: داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۹:۵۶
آخر پاييز

مريم كوچولو دستان كوچكش را رو به آسمان كرده بود و براي سلامتي مادرش دعا مي كرد دكتر به همراه

پدرمريم در ديگر اتاق مشغول مداواي مادرش بودند مريم كوچولو صداي بازشدن درب اتاق مادرش را شنيد.

سريعاً خودش را به پشت درب رساند وبدون اينكه پدر و دكتر متوجه حضور مريم كوچولو در پشت درب شوند

شروع به گفت وگو كردند. پدر از دكتر پرسيد آقاي دكتر نمي شود كاري برايش كرد. دكتر گفت: متأسفانه

هيچ كاري نمي شود كرد بيماري همسرتان بقدري پيشرفت كرده كه ديگر خيلي دير شده پدر پرسيد يعني

تا كي زنده مي ماند دكتر گفت: نهايتاً تا آخر پائيز. سراپاي وجود مريم كوچولو از اين خبر لرزيد. مريم كوچولو

بعد از رفتن دكتر پيش پدر رفت و از او پرسيد پدر آخر پائيز كي است پدر گفت وقتي كه آخرين برگ درختان

 مي ريزيد. ناگهان مريم نگاهي به درخت نيمه عريان حياطشان انداخت. صبح كه پدرش به محل كارش

رفت مريم كوچولو قرقره نخي برداشت و با دستان كوچكش تا آنجا كه مي توانست برگهاي درخت را بست

تا از افتادنشان جلوگيري كند. باد خزان برگهاي درختان را بر زمين مي ريخت و هر روز به آخر پائيز نزديك تر

مي شد. اما برگهاي درخت خانه مريم كوچولو بر زمين نمي افتاد و هر روز براي سلامتي مادرش دعا

مي كرد. پائيز تمام شد و زمستان آمد. مادر هنوز در بستر بيماري بود مريم از پدرش پرسيد پدر آخر پاييز

نيامده پدر گفت چرا دخترم پاييز تمام شد و الآن زمستان است. مريم كوچولو نگاهي به درخت خانه شان

 كرد و ... ديگر هوا بهار شده بود و برگهاي درختان هر روز سبز و سبزتر مي شد. برگهاي درخت خانه

مريم كوچولو هم سبز شد آنقدر سبز و بزرگ كه كه مادرش در همان درخت طنابي بست و تابي براي

مريم كوچولو درست كرد و او را تاب مي داد چون خداوند دعاي مريم كوچولو را شنيده بود و مادرش را

شفا داده بود.

عنوان: پاسخ : درسی که آرتور اش تنیسور حرفه ای به دنیا داد
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۱۲:۳۳
احسنت به چنین روحیه قوی و توکل زیبای این شخص ،به پروردگار بزرگش
عنوان: پاسخ : درسی که آرتور اش تنیسور حرفه ای به دنیا داد
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۸:۱۸
بسیار عالی
عنوان: جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۱:۵۹

مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و
سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین
پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را
پایین بیاندازد ، نه خودش را.


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از
جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را
زیاد می کند” منصرف شد.

زن
مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و
کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم.
زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر
را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان
خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .

اسب سفید
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش .
دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود .
اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش
گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته”

آشغال ها
زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز
این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور
می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم
ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه
هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و
کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر
زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی
از خوردن پس مانده های غذایی”

دکمه جا افتاده
(یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار
گذشتیم؟)
(آره آره چه روز قشنگی بود)
(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)
(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)
( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )
(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می
اومد )
سکوت. بعد از چند دقیقه
(راستی اسمت چی بود؟)

پاک‌کن
مدادپاک‌کن تمام شده بود… نمی‌دانست باید خوش‌حال
باشد یا ناراحت… خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه
یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها…

مداد رنگی
قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز
پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد
همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از
بی‌عدالتی غصه نخورند…

تقویم
چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم
روزهای هرکس با بقیه فرق داشت…

آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز
برآورده نشده بود… جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده
خودشو تمیز کنه… آینه می‌خواست خودشو ببینه… دوربین
عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه…
لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه…

بچه ها این سرگذشت منه:
بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم… راه خودش و گرفت و رفت…
تا می‌تونست دور شد… غافل از این‌که کره زمین گرد
بود…

در
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود.
گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد… اما انگار
هیچ فایده‌ای نداشت… فکر می‌کرد خدا صدای اونو
نمی‌شنوه… ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند
از روی رحمتش گشوده بود… سال‌ها بعد حکمت اون در
بسته رو هم فهمید
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۳:۰۰
سلام و وقت بخیر


   جناب احسانی مثل همیشه عالی بود، منبعش رو میشه معرفی کنید؟
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۸:۱۹
حکمت تنبیه


 مردی از کوچه ای گذر می کرد، صدای ناله ی دلخراش کودکی را شنید، نتوانست بی تفاوت بگذرد، به خانه ای رفت که صدا از آنجا می آمد، دید پدری فرزندش را می زند، مرد پرسید چطور می توانی طفلت را اینگونه بزنی، پدر با اطمینان گفت من فرزندم را نمی زنم، بلکه دیوی را می زنم که در درون کودکم هست و باعث انجام کارهای بد می شود تا از بدنش خارج شود.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۴:۲۷
سلام

جناب دلفان ممنون مطلب شما هم زیبا بود .منبع مطلب از سایت دوره من پیدا کردم که البته شاید ترجمه مطالب کوتاه خارجی باشد.

باتشکر
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۷:۳۲
شمع
   

یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در

محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش می رسید:

شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله ی مرا روشن نگه دارد.

 من باور دارم که به زودی می میرم...“

سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت: ”من ایمان هستم . برای بیشتر آدم ها  دیگردر زندگی ضروری نیستم،  پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...“

سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتی گفت: ”من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند...“

طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.

ناگهان...

 کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.

گفت :

”چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید . “

سپس شروع به گریه کرد .

آنگاه شمع چهارم گفت:

 ”نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.

مـن امید هستم !“

با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ، 

کودک شمع امید را برداشت و بقیی شمع ها را روشن کرد .

 

 

          نور امید هرگزاز زندگیتان خاموش مباد!
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۶:۴۳
جناب آقای احسانی این متن آخر خیلی دلنشین بود . انسان امیدوار همیشه زنده است وبرای او کاری نشدنی نیست.

آن را که امید نیست زندگی نیست...

قافیه هاخودشون ردیف شدند . از انرژی زیاد، طبع شاعری هم گل کرد. باز هم سپاسگذارم و روزی سرشار از امید و

موفقیت برایتان آرزومندم.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۴:۱۱
سلام و درود بر شما

ممنونم از وصف و طبع زیبای شما.

باتشکر
عنوان: داستان های کوتاه
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۰:۵۰
مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد :

-چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟

-اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید .

 اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید

بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد .
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۵:۱۴
آن جا که خدا هست

یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید:

- اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم .

ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم .
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷:۳۶
  شايد كه ...

دستم بوی گل می داد

                       مرا گرفتند و به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند

                                       و یک نفر نگفت که شاید

                                                  گلی کاشته باشد !!(http://blogfa.com/images/smileys/24.gif)
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۸:۲۰
سخنی زیبا از مولی متقیان حضرت علی علیه السلام

مواظب افکارت باش که گفتارت می گردد

مواظب گفتارت باش که رفتارت می گردد

مواظب رفتارت باش  که عادتت می گردد

مواظب عادتت باش که شخصیتت می گردد

مواظب شخصیتت باش که سر نوشتت می گردد.
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۳:۵۰
 خدایا******
ای خدای بزرگ و مهربان ...
نگاهم کن تا فراموش کنم این نگاههای بی خورشید و آشفته را ...
و جز چشمان مهربان تو هیچ نبینم ...
می خواهم خالی شوم از هر چه غیر توست ...
از این زمین پر هیاهو که درشب و روزش مردم روح و تن می سپارند ...
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۱:۵۶
سالكی از پيری كه در كوهستان زندگی می كرد پرسيد :
راه چيست ؟
پير در پاسخ گفت : اين كوهستان چه زيباست .
سالك گفت : من از كوه نپرسيدم ، از راه پرسيدم .
پير گفت : پسرم ، تا ماورای كوه را در نيابی نمی توانی راه را بيابی .
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۵:۵۶
رهروی از استاد كگون (Kegon ) پرسيد : چگونه است وقتی يك فرد به روشنی رسيده ، دوباره به اوهام باز می گردد ؟ كگون گفت : يك آينه ی شكسته ديگر بازتابی ندارد ، گل افتاده از شاخه هرگز باز نمی گردد .
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۷:۴۴
استاد ذن " هاکویین " به وسیله ی اطرافیان و همسایگان خود که از پاکی و نجابت او تعریف می کردند به شهرت رسیده بود .
در خانه ی مجاور او دختری زیبا زندگی می کرد . پدر و مادر دختر ناگهان روزی وحشت زده دریافتند که دخترشان حامله است . از خشم بر خود می لرزیدند اما دختر نمی خواست اعتراف کند که کار چه مردی بوده است . سر آخر در نتیجه ی اصرار گفت که کار استاد هاکویین بوده است . والدین دختر در نهایت خشم نزد استاد رفتند . هاکویین در جواب ایشان فقط گفت : " بله ؟ که این طور ! " .
هنگامی که کودک زاده شد او را نزد استاد بردند. در این ماجرا استاد شهرت نیک خود را به کلی از دست داد اما این برایش کاملا بی اهمیت بود . استاد بچه را پذیرفت و با نهایت دقت از او نگهداری کرد .
پس از یک سال دختر زیبا تحمل خود را از دست داد و به والدینش حقیقت را گفت . پدر واقعی کودک جوانکی بود که در بازار ماهی فروش ها کار می کرد .
والدین دختر زیبا بلافاصله نزد استاد رفتند تا از او عذر خواهی کنند و طفل را پس بگیرند . استاد اعتراضی نکرد و در حالی که طفل را پس می داد تنها چیزی که گفت این بود : " بله ؟ که این طور ! "
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۹:۱۸
روزی چوانگ تسو٬ همرا با دوستش٬ کنار رودخانه ای قدم می زدند که او رو به دوست خود کرد و گفت : " به آن ماهی ها که در رود شنا می کنند نکاه کن ! آنها واقعا دارند لذت می برند "
دوستش جواب داد : " تو که ماهی نیستی ! چگونه می توانی بدانی که آنها واقعا٬ لذت می برند. " چوانگ تسو گفت " تو که من نیستی ! . . . تو چگونه می دانی که من نمی دانم ماهی ها دارند لذت می برند ؟ "
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۰:۵۹
تبدیل نفرت به عشق
وقتی که ذهن بدست افکاری خطا مختل شده است، روی متضادها درنگ کن.

این روشی زیباست که برایتان بسیار سودمند خواهد بود.
برای نمونه، اگر خیلی احساس ناخشنودی داشته باشی، چه باید کرد؟ پاتانجلی می گوید که اگر احساس ناخشنودی داری، روی متضاد آن درنگ کن: روی خوشنودی: خوشنودی چیست؟
تعادلی بیاور. اگر ذهنت خشمگین است، مهر را واردش کن. درباره مهربانی فکر کن و بی درنگ، آن انرژی عوض می شود. زیرا این ها یکی هستند: متضاد همان انرژی است. هنگامیکه آن را وارد کنی، جذب می کند. خشم هست، روی مهربانی تعمق کن.
یک کار کن: یک تندیس بودا را نگه دارد، زیرا آن تندیس، خودحالت مهربانی است. هروقت خشمگین می شوی، به اتاقت برو، به آن بودا نگاه کن، همچون یک بودا بنشین و احساس مهربانی کن. ناگهان می بینی که تحولی در درونت رخ داد: خشم در حال تغیییرکردن است، آن هیجان ازبین رفته است، مهربانی برمی خیزد. و این انرژی متفاوتی نیست،
همان انرژی است، همان انرژی خشم است که کیفیت خودش را تغییر می دهد،
بالاتر می رود. هر چیز متضاد یک قطب است.

وقتی احساس نفرت داری، به عشق بیندیش.

وقتی خواهشی داری، به بی خواهشی desirelessness و به سکوتی که با آن خواهد آمد بیندیش. مورد هرچه که باشد، تو متضادش را وارد کن و تماشا کن که در درونت چه اتفاقی خواهد افتاد.
هنگامیکه قلق knack آن را دانستی، مرشد Master شده ای. اینک کلید را داری: هرلحظه خشم می تواند به مهر تبدیل شود، هرلحظه نفرت می تواند به عشق تبدیل شود، هرلحظه اندوه می تواند به شعف تبدیل شود.
رنج می تواند به سرور تبدیل شود، زیرا همان انرژی سرور را دارد، انرژی تفاوتی ندارد.
تنها باید بدانی چگونه به آن راه بدهی.
امتحانش کن.
اشو
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۹:۵۶
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

"" شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) ""
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

"" شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) ""
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »

"" شرح حکایت 3 (دیدگاه سيستمي ماکیاولی) ""
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
نتيجه .........؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۴:۱۱
روزگاری است که ...
بزرگراه‌های وسيع‌تر بنا کرده‌ايم اما تنگ‌نظرتر شده‌ايم؛
ساختمان‌های بلندتر ساخته‌ايم اما افق ديدمان کوتاه‌تر شده است.
تنها به زندگی، سال‌های عمرمان را افزوده‌ایم و نه زندگی را به سال‌های عمرمان؛
تا ماه رفته و برگشته‌ایم اما حاضر نیستیم برای يک آشنا از یک سوی خیابان به آن سو برویم؛

زمانه ما
زمانه انسان‌های بلند قامت اما کوته‌نظر و دون‌همت است.
زمانه تحصيلات عاليه و خلقيات دانيه است.
زمانه ارقام، اعداد و کميات است و نه اصول و ارزش‌ها!

عصرِ ما،
عصر خانه‌های شيک‌تر و رويايي‌تر اما خانواده‌های از هم دور و همخانه‌هايي ناآشنا است!
عصری است که دغدغه‌ها و چالش‌های بيشتری داريم اما نيايش و مناجات کمتری داريم.
پيامک‌ها را در لحظه می‌گيريم و برای ديگران می‌فرستيم اما پيام‌های روشن آسمانی را نمی‌گيريم.

اما اين سزاوار ما نيست.
زندگی فقط زنده ماندن نیست، بلکه زنجیره‌ای از لحظه‌های ناب رويش و رويش دوباره است. اين رويش محتاج هوای پاک و تازه است. هوای تازه معنويت، زيبايي، دانايي و نيکويي. پنجره‌اي گشوده بايد که چنين هوايي را فراهم آورد و اينک يک پنجره!
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۵:۵۳
"" چرا قلب سمت چپ است؟ ""
در ظاهر وقتی به بدن انسان نگاه می ‌کنیم همه چیز متقارن و قرینه به نظر می ‌رسد، اما در داخل بدن چطور؟ بعضی از ارگان‌ ها در بدن تک هستند. سوالی که ذهن بسیاری از محققان را به خود جلب کرده این است که چرا برخی از اندام‌ های مهم بدن مثل قلب در سمت چپ قرار گرفته‌اند، حال آنکه طبیعت به ‌طور کلی جهت راست را می‌ پسندد؟

ما به عنوان مثال دو دست، دو پا، دو گوش، دو چشم، دو شش و دو نیم ‌کره مغز داریم، اما یک دهان، یک قلب، یک معده و یک کبد داریم.

تا به حال به این موضوع توجه کرده‌اید که چرا مثلا بینی و دهان ما در وسط قرار گرفته ‌اند، ولی قلب در سمت چپ و کبد در سمت راست است؟

جنین در اوایل بارداری شکلی متقارن دارد. در دو هفتگی اجزایی مثل کمر، شکم، سر و پا شکل می گیرند و جفت که از 200 تا 300 سلول به هم چسبیده درست شده روی آن قرار می گیرد.

هر یک از سلول‌ های جفت مجهز به نوعی مژه خاص است که در جهت عقربه‌ های ساعت می ‌چرخند. طی این چرخش، مژه‌ها کیسه‌های کوچک 0/3 تا 5 میکرون دیامتری را حرکت می ‌دهند و آن را به سمت چپ جنین می ‌فرستند. این کیسه‌ ها وقتی به این ناحیه رسیدند، می‌ ترکند و مولکول‌ های موجود در آن ها ژن ‌هایی موسوم به ژن‌ های جهت‌یاب را فعال می ‌کنند.

وقتی یک جنین رشد می ‌کند این ژن‌ ها، اندام های مختلف بدن را راهنمایی می‌ کنند تا چپ و راست را شناخته و در جایگاه خود قرار بگیرند. جالب است بدانید در برخی مواقع این ژن ‌ها دچار اشتباه می ‌شوند و به همین دلیل، گاهی انسان‌ هایی را می بینیم که مثلا قلب شان در سمت راست قرار دارد.
همه چیز به همین سادگی نیست
گفتیم که در هنگام شکل گرفتن بدن، ارگان‌ ها به کمک ژن ‌های جهت‌یاب، جایگاه خود را تشخیص می ‌دهند. قلب انسان که در ابتدا شبیه به قلب یک ماهی است، در جایگاه خود رشد کرده و به دو قسمت تبدیل می شود (شبیه قلب قورباغه) . بعد مانند قلب مار به سه قسمت تقسیم شده و در نهایت به چهار قسمت تقسیم می‌ شود.

اما نکته جالب اینجاست که قلب نیز قرینه بوده و دو قسمت یا دو نیمه دارد. نیمه‌ ای که در سمت راست قرار دارد به قلب ریوی معروف است و وظیفه آن، فرستادن خون بدون اکسیژن به شش‌هاست. نیمه چپ قلب که بزرگ ‌تر است، خون اکسیژن‌ دار را از ریه ها به اندام های بدن می ‌فرستد. می‌ بینید که قرینه بودن در اینجا نیز حکم ‌فرماست!

وقتی قلب به راست می ‌رود
گاهی پیش می ‌آید که قلب افراد به سمت راست متمایل می ‌شود، اما این موضوع نگران ‌کننده نیست. به گفته متخصصان اگر تمامی ارگان‌ ها در بدن برعکس شوند، هیچ اتفاق خاصی رخ نمی ‌دهد. اما مشکل اینجاست که معمولا عکس شدن جهت اندام‌ ها هیچ گاه به طور کامل اتفاق نمی ‌افتد و همین موضوع می‌ تواند سبب بروز اختلالاتی در کارکرد اندام‌ ها شود.
پس چرا قلب سمت چپ است؟
علت اصلی این موضوع هنوز روشن نشده است، اما به گفته محققان یک دلیل می ‌تواند این باشد که انسان‌ ها معمولا راست دست هستند و قلب در سمت چپ قرار دارد تا به قلب فشار زیادی وارد نشود و این اندام حیاتی بتواند به راحتی اعمال خود را انجام دهد.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۲۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۴:۰۷

داستان زیبای " قفسه ی سینه" قلب


این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.
 یه روز آدم عاشق دریا شد.
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند
و نه آدمی.
 خدا… دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.
 دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
 خدا دیگه کم کم داشت عصبانی
میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این
آدم, آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که
نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و
باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و
افتاد تو دامن خدا.
 
نه دیگه… خدا گفت… این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.
 
آدم دراز به دراز چش به آسمون
رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم
ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه… بسه.
 آدم که به خودش اومد دید ای دل
غافل… چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت
شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید همچین که از آهش
رنگین کمون درست شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون
درست شد.
 
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون
گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی
زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می
ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو
آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
 
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
 
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت. یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد.
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته… دلشو دید که اون زیر طفلکی
مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
 
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای
که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ… اونقد دردش
اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد.
 
….
 
خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.
 
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.
 
چرخید و چرخید.
 
آسمون رعد زد و برق زد.
 
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.
 
همون تیکه استخون یواش یواش شکل
گرفتو شد و یه فرشته? با چشای سیاه مثه شب آسمون? با موهای بلند مثه آبشار
توی جنگل? اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم.
 
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی
نفهمید. هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد. فرشته رو که دید با همون
یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و
دریا و جنگل شده بود. نه… خیلی بیشتر.
 
پاشد و فرشته رو نیگا کرد.
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربیاره
و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد. باید دوسه
تا دیگه ازونا رو هم میکند.
 
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته اروم اروم اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
 
سینشو چسبوند به سینه آدم.
 
 
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.
 
آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم
یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم. فرشته سرشو
آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.
 
آدم با چشاش می خندید.
 
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.
 
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.



(http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:5TQPqsjSDeQuqM:http://pcnet.ir/images/2bzljif7w7.gif)  به به چه قلب خوش رنگی
عنوان: حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۴ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۳:۱۶
بسم الله و به نستعین

عاقل مباش ، تا غم دیوانگان خوری

دیوانه باش ، تا غم تو عاقلان خورند...


با سلامی گرم و بهاری تقدیم به همه دوستان متا

حتما تا حالا اسم بهلول به گوشتون خورده ، یا کما بیش با اون آشنا هستید .

بُهلول (بهلول دانا، بهلول مجنون کوفی یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی،

یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون‌الرشید بود. وی در کوفه نشو و نما یافت و مردم محل

 او را با نام فارسی بهلول دانا می‌نامیدند. هارون و خلفای دیگر از او موعظه می‌طلبیدند.

 او در همان شهر ادب می‌آموخت و سپس به صورت دیوانگان درآمد. اخبار و نوادر و اشعار زیادی به وی منتسب است.

وی شیعه بود و احتمالاً در سال ۱۸۸/۸۰۴ بود که هارون‌الرشید را ملاقات کرد. بهلول را از شاگردان امام جعفر صادق(ع)

دانسته‌اند. زمانی که از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم

پند واندرز می‌داد.

گور بهلول در بغداد قرار دارد و سنگ قبری به تاریخ ۵۰۱ قمری لقب او را «سلطان مجذوب» نوشته‌است. واژهٔ بهلول

 در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.بهلول ، از خردمندان روزکار به حساب می آید ، در حاضر جوابی و بذله گویی

 و حل مشکلات و مسائل دینی ، ید طولائی داشته است.تا جائیکه هارون الرشید از او خواست تا او را در امر خلافت

یاری کند و منصب قضاوت را در بغداد بعهده بگیرد. بهلول پاسخ داد: من صلاحیت این کار را ندارم و از عهده ام خارج

است.هارون گفت : همه بزرگان شهر ترا پیشنهاد کرده اند بهلول جواب می دهد : سبحان الله معلوم می شود

که دیگران حال مرا بهتر از خودم می دانند...

اگر من در سخن خود راستگو نباشم پس لائق نبودن من به این مقام ثابت میشودکه خود به عدم لیاقتم اقرار کردم ،

و چنانچه دروغگو باشم ، شما چطور می خواهید شخص دروغگوئی رابه مسند قضاوت بنشانید ؟

بهلول چون دید خلیفه دست بردار نیست از فرای آن روز خود را به جنون زد.(البته بعضی مورخین می گویند

بدستور امام صادق (ع)به این کسوت در آمد
) روزها بر نی بعنوان مرکب سوار می شد و در کوچه و خیابان های

 بغداد جولان می داد، به این وسیله شانه از زیر بار کمک کردن به ظلم خالی می کرد.در همین احوال به هر کس

در هر مقامی بود ، حرفش را می زد و امر به معروف و نهی از منکرش فراموش نمی شدو شخص خلیفه بسیار

دوستش می داشت و در صداقت و امنتش شکی نداشت،او تنها کسی بود که (هر چه دل تنگش) می خواست

 می گفت لله سخن می گفت ولله قدم بر می داشت...

حتما پیش خودتون میگید خوب اینها که زندگی نامه است پس باید در قسمتی دیگه مطرح می شد؟

اما من میخوام داستان های شیرینی رو از زندگی این شخص بزرگ براتون بنویسم، که کم از پند و اندرز نداره.

شما هم اگه دوست داشتید می تونیددر این زمینه  همراهی کنید.


شخصي از بهلول پرسيد: مي تواني بگوئي زندگي آدميان مانند چيست؟

بهلول جواب داد: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است که از يک طرفش سنّ آنها بالا مي رود واز طرف ديگر

زندگي آنها پائين مي آيد.


روزي شخصي از بهلول پرسيد: تلخ ترين چيز کدام است؟

بهلول جواب داد: حقيقت!

آن شخص گفت: چگونه مي شود اين تلخي را تحمل کرد؟

بهلول جواب داد: با شيريني فکر!

ادامه دارد...
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۴ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۶:۲۵
آموزش‌هاي بهلول به جنيد بغدادي

 
آورده‌اند كه روزي عبدالله مبارك به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را ديد كه سراپا برهنه الله‌الله گويان بود. پيش ‌رفته

 سلام كرد.

بهلول جواب سلام بداد. عبدالله مبارك عرض كرد: يا شيخ! استدعا و التماس من آن است كه مرا پندي دهي و

 نصيحتي كني كه در دنيا چون بايد زيست كرد تا از معصيت دور بود كه من مردي گناهكارم و از عهده نفس سركش

برنمي‌آيم. بهلول فرمود يا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده‌ام، از من چه توقع داري؟ اگر مرا عقل بودي

مردم مرا ديوانه نگفتندي. سخن ديوانگان را چه اثر باشد؟ برو ديگري را طلب كن كه عاقل باشد، و خاموش شد.

عبدالله باز الحاح و تضرع كرد كه يا شيخ مرا نوميد مكن كه به اميدي آمده‌ام.

چو مي‌بيني كه نابينا و چاه‌ است

اگر خاموش بنشيني گناه ‌است

بهلول گفت: اي عبدالله تو اول با من چهار شرط بكن كه از سخن ديوانه بيرون نروي. آنگاه تو را پندي گويم كه سبب

رستگاري تو باشد و ديگر بر تو گناه ننويسند. عبدالله عرض كرد: آن چهار شرط كدام است؟

بهلول گفت شرط اول آن است كه وقتي گناه كني و برخلاف امر خدا نمايي روزي او را نخوري. عبدالله گفت: پس رزق

كه را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلي، روزي او را  خوري و خلاف حكم او كني؟ خود انصاف بده، شرط بندگي

 چنين باشد؟

عبدالله عرض كرد: حق فرمودي. شرط دوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم اين است كه هرگاه خواستي معصيت

كني زنهار كه در ملك او نباشي. عبدالله عرض كرد: اين از اولي مشكل‌تر است. همه‌جا ملك خداست پس كجا روم؟

 بهلول فرمود: پس قبيح باشد كه رزق او خوري و در ملك او باشي و فرمان او نبري. انصاف بده، شرط بندگي اين

باشد؟ و حال آن‌كه در كلام خود فرموده است: «ان علينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم.»

پس عرض كرد: شرط سوم كدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است كه اگر خواهي گناهي و يا خلاف امر

او نمايي پنهان شوي كه او تو را نبيند. عبدالله عرض كرد اين از همه مشكل‌تر است زيرا كه حقتعالي به همه

چيز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چيز دانا و بيناست. پس صحيح باشد كه روزي او بخوري و

در ملك او باشي و در حضور او نافرماني او كني با اين حال تو دعوي بندگي مي‌كني؟ با آنكه دركتاب خود

فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» يعني گمان مبر كه حقتعالي غافل است از عملي كه

ظالمان مي‌كنند.

عبدالله عرض كرد شرط چهارم كدام است بهلول فرمود: در آن وقت كه ملك‌الموت نزد تو آيد به او بگو به من

مهلتي بده تا فرزندان و دوستان را وداع كنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح كن. عبدالله عرض كرد

اين شرط از همه مشكل‌تر است، ملك‌الموت كي در آن وقت مهلت دهد كه نفس برآرم؟ بهلول فرمود: اي مرد

عاقل تو مي‌داني كه مرگ را چاره نيست و به هيچ نوع او را از خود دور نتوان كرد و در آن دم ملك‌الموت مهلت

ندهد. مبادا در عين معصيت پيك اجل در رسد و يكدم امان‌ات ندهد. چنانچه حقتعالي فرموده «فاذا جاء اجلهم

لايستأخزون ساعه و لا يستقدمون» پس اي عبدالله از خواب غفلت بيدار شو و از غرور و مستي هوشيار شو

و به كار آخرت دركار شو كه راه دور و دراز در پيش است و از عمر كوتاه توشه دار و كار امروز به فردا مينداز. شايد

به فردا نرسي. دم را غنيمت شمار و اهمال در كار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار كه فردا در آنجا ندامت سودي

ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: يا شيخ نصيحت تو را به جان و دل شنيدم و اين چهار شرط را قبول كردم.

 ديگر بفرما و مزيد كن: بهلول فرمود: در خانه اگر كس است يك حرف بس است.

اي عزيز! بهلول دانا كه بي‌خردان ديوانه مي‌گفتند، عمزاده هارون‌الرشيد بود و در خدمت امام جعفر صادق(ع)

درس خوانده بود و از علما و متقيان آن زمان بود. چون تهمت خروج بر امام موسي(ع) كاظم بستند و فتواي قتل

آن حضرت را از مردم مي‌خواستند، بهلول دانا با اشاره آن حضرت خود را ديوانه ساخت تا از تكلفات مالايطاق

هارون‌الرشيد ملعون خلاص گردد. پس سر و پاي برهنه سر در بيابان نهاده مجنون‌وار مي‌گشت.

آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول

را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را

در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسي

د چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟

عرض كرد آري. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و

لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع

خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم.

بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن

خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست

 از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام

 خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن

مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به

 خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را

رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت.

مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما

نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن

 گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض

كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از

حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.

بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول

من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز. بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدانكه اينها

كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به

 جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و

نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.

هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي

همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان نباشد.
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۵:۴۶
ایمان واقعی
روزی بازرگان  موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه  شد خانه و مغازه اش در غیاب  او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش  همه سوخته و خاکستر شده اند  و خسارت هنگفتی به او وارد امده  است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....


او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۸:۵۸
خراش عشق مادر
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۲:۵۵
حضرت سلیمان (ع )
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید....


مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفریداو نمی تواند ار آنجا خارج شود و منروزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۹:۰۶
حکایت بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....


بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۸:۰۹
دوستان چند نوعند ؟

شخصی از بهلول پرسید : دوستان آدمی بر چند نوع هستند ؟

بهلول گفت: سه نوع! اول دوستانی که تا لب گور با آدمی همراهند ، مانند : زن و فرزند و مادر و پدر و خواهر و برادر.

دسته دوم ، دوستانی که تا جان داری با تو هستند و همینکه جان از بدنت خارج شد ، با دیگری دوست می شوند ،

مانند : پول و ملک و طلا و جواهر ، که بعد از مرگ بلافاصله به وارث منتقل می شود.

دسته سوم ، دوستانی هستند که بعد از مرگ هم از آدمی جدا نمی شوند ، و آنها اعمال انسان هاست که تا ابد

 همراه آدمی است.


برگرفته از لطیفه ها و حکایات بهلول تالیف عبدالله نیازمند
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۴:۴۶
روزی بوسیله مگس

شخصی از بهلول پرسید : خداوند تبارک و تعالی چگونه روزی می دهد و راه ثروتمند شدن چیست؟

بهلول گفت : برادر عزیز، ثروتمند شدن به دروغ و دغل نیست و چنانچه خداوند اراده کند کسی ثروتمند

 شود از راه های مختلف عمل می کند که عقل هیچ بنده ای به آن نمی رسد .

پس از آن بهلول گفت :گوش کن تا برایت تعریف کنم .

سالها پیش در بغداد قحطی بوجود آمد ، بطوریکه اجناس روز به روز، بلکه ساعت به ساعت گران می شد،

تاجری که سرمایه زیادی نداشت روزی در  محل کار خود نامه ای به طرفش که در هندوستان بود نوشت

 و تقاضای صد صندوق چایی کردکه به بغداد بفرستد .

پس از اینکه نامه را نوشت به گوشه ای گذاشت تا مرکب ان خشک شود در این هنگام مگسی آمد و

 روی آن نشست ، درست همانجا که عدد (100) نوشته بود، فضله ای گذاشت مانند صفر ، تاجر متوجه

ماجرا نشده نامه را پس از خشک شدن برداشته و داخل پاکت گذاشت وبه هندوستان فرستاد .

طرف تاجر در هندوستان نامه را باز کرد و دید هزار صندوق چایی از بغداد از او خواسته اند ، چایی ها

را بار کشتی کرده و بطرف بغداد روانه کرد.

پس از مدتی چایی ها به بغداد رسید ، به تاجر بغدادی خبر دادند که هزار صندوق بار تو از هندوستان

رسیده است .

تاجر بغدادی هر چه فکر کرد که من صد صندوق خواسته ام ، چرا هزار صندوق فرستاده اند ، عقلش

به جای نرسید ، با اکراه قبول کرده چایی ها را تحویل گرفت ، از فردای آن روز چایی مرتبا ترقی کرد ،

تا به جائی که ثروت بسیار هنگفتی نصیب تاجر بغدادی شد .

بزودی این تاجر یکی از بزرگان و ثروتمندان بغداد گردید، و این ثروت هنگفت را از فضله مگسی بدست آورد.

در مقابل ، تاجر دیگری که قبلا ثروت زیادی داشت درین سال قحطی دیگ طمعش به جوش امده شکر

زیادی خرید و در آب انباری که قبلا آبش را کشیده و خشک کرده بود احتکار کرد.

نیمه یک شب ، میر اب محل مانند همیشه که این آب انبار را آب می انداخت ، این مرتبه هم ( توپی )

راه آب انبار را کشیده آب وارد مخزن شکرها شد ، جناب حاجی تاجر در خواب ناز بود ، صبح که شد

تازه فهمید که چه بلایی سرش آمده او همه هستیش را از دست داد و بخاک سیاه نشست.

پس از اینکه بهلول این داستان را گفت ، به این شخص نصیحت کرد  که :

 « آنچه می خواهی از خدا بخواه و هیچ وقت به راه تقلب و دروغ و دغل مرو »

منبع : همان. ص 93 - 95
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۹:۴۷
بهلول و کتاب فلسفه

آورده‌اند که روزی بهلول به مسجد رفت چون روز عید بود جمع کثیری آمده بودند

بهلول خواست وارد غرفه شود دید دم در کفش‌های فراوانی است و چون قبلآ کفش او را دزدیده بودند

 ترسید مانند دفعات پیش کفش او را ببرند یا با کفش‌ها عوض شود

از این سبب کفش‌ها را در دستمالی پیچید و زیر لباده پنهان نمود و چون وارد غرفه شد و به گوشه نشست ،

شخصی که نزدیک او نشسته بود برآمدگی زیر بغل و دستمال پیچیده شده را دید

و به بهلول گفت :

گمان می‌کنم کتاب ذیقیمتی زیر بغل دارید می‌توانید بگویید چه کتابی است ؟

بهلول جواب داد : فلسفه است.

آن مرد گفت از کدام کتاب فروشی خریده‌اید ؟

بهلول گفت از کفاشی خریده‌ام . :D
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۷:۳۲
بهشت ندیده

روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جویی نشسته بود و چون بی کار بود مانند بچه ها با گل ها چند باغچه کوچک

 ساخته بود در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود چون بهنزدیک بهلول رسید سوال نمود

 بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد بهشت می سازم زن هارون گفت از این بهشت ها که ساخته ای

می فروشی ؟ بهلول گفت می فروشم . زبیده گفت چند دینار؟

 بهلول گفت صد دینار . چون زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم خود گفت

 صد دینار به بهلول بده . خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد؟

زبیده گفت بنویس و بیار . این به گفت و به راه خود رفت . بهلول پول ها را بین فقرا تقسیم نمود .از آن طرف زبیده

همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات

هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریاحین و درخت های بسیار قشنگ با

خدمه و کنیز های ماه رو و همه آماده به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند

این همان بهشت است که از بهلول خریدی. زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب را به هارون گفت.

فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و

یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم به فروشی . بهلول قهقه زد و گفت زبیده نادیده  خرید تو

شنیدی و می خواهی بخری ولی افسوس که به تو  نخواهم فروخت.

منبع : دکتر نیلو
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۴:۳۲
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟

گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.  
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۸:۲۳
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»

بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»
عنوان: لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۱:۲۰
لقمان حكیم، غلام سیاهی بود كه در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت، ولی از دلی روشن، فكری باز و ایمانی استوار برخوردار بود. او كه در آغاز جوانی برده ای مملوك بود، به دلیل نبوغ عجیب و حكمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد.

او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می كرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می كرد.

اوقات فراغت خود را به سكوت و تفكر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. (بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی كه از راه شبانی معیشت خود را می گذراند.)

لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می كرد و هیچگاه اراده  خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی كرد. از كامیابی در دنیا مغرور و از ناكامی اندوهگین نمی شد و صبر و شكیبایی او به حدی بود كه با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشك غم نیالود.

در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو كس كه با یكدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن كه در میان ایشان اصلاح كرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می كرد و آنها را از كبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت.

در این شرایط بود كه لقمان شایسته پوشیدن جامه حكمت شد و سپس در نیمروزی گرم كه مردم در خواب قیلوله بودند جمعی از فرشتگان كه لقمان قادر به رؤیت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پیغمبری خدا جویا شدند.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۳:۳۶
نصایح لقمان به فرزندش
سعی لقمان بر این بود كه در مناسبت های مختلف فرزندش و همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت: فرزندم همیشه شكر خدا را به جای آور، برای خدا شریك قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است.
فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند كوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و كیفر آن خواهی رسید.

فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محكم گردد و از ارتكاب فحشا و منكر مصون باشی و چون به حد كمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزكیه روح دعوت و رهبری كن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شكیبا باش.

فرزندم: نسبت به مردم تكبر مكن و به دیگران فخر مفروش كه خدا مردم خودخواه و متكبر را دوست ندارد.

خود را در برابر ایشان زبون مساز كه در تحقیرت خواهند كوشید، نه آنقدر شیرین باش كه ترا بخورند و نه چندان تلخ باش كه به دورت افكنند.

فرزندم: در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است.

فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترك نكن كه جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نكن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو كه زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی!

فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است كه دانشمندان فراوانی را در خود غرق كرده است پس برای عبور از این دریا، كشتی از ایمان و بادبانی از توكل فراهم كن و برای این سفر توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش كه اگر از این راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار هلاك شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته ای.

فرزندم: در زندان شب و روز زمانی را برای كسب علم و دانش منظور كن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت كن و از مجادله و لجاج بپرهیز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند.

فرزندم: هزار دوست اختیار كن و بدان كه هزار رفیق كم است و یك دشمن میندوز و بدان كه یك دشمن هم زیاد است.

فرزندم: دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است كه آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زكات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور كه درخت با میوه ی خوب كامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تكمیل می شود.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۹:۰۵
لقمان از دیدگاه امام صادق علیه السلام
از امام صادق علیه السلام سؤال كردند خدا چه حكمتی به لقمان داد كه از او در قرآن یاد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حكمتی كه به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیكل و زیبایی، بلكه او مردی بود در كار خدا نیرومند، در راه او پرهیزكار، ساكت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود كنترل و نظارت دقیق داشت.
از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند به او اولاد زیادی بخشید و در حالی كه همه آنها قبل از وی جان سپردند با صبر و شكیبایی مصائب را تحمل كرد و به رضای خدا راضی بود و برای هیچ یك اشك بر دیدگان جاری نكرد.

هر گاه به دو نفر كه اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می كرد میان آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش كینه و عداوت را در آنها خاموش می ساخت
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۴:۵۲
لقمان از دیدگاه مفسرین
دسته ای از مفسرین معتقدند او پیامبر بوده ولی اغلب او را حكیمی فرزانه دانسته اند. در سیاهی چهره او تردیدی نیست ولی حكمت بی نظیرش، سیرت او را بسیار منور كرده بود. كسی از او پرسید مگر تو همدوش ما گوسفند چرانی نمی كردی چه شد كه به این مقام و منزلت رسیدی؟
لقمان پاسخ داد: خدا را شناختم، امانت را حفظ كردم، راست گفتم و از حرف بی فایده و بی مورد پرهیز كردم.

بعضی گفته اند او پسر خواهر ایوب بوده و بعضی دیگر او را پسر خاله ایوب معرفی كرده اند و عده ای دیگر او را از عمو زادگان ابراهیم علیه السلام دانسته اند.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۷:۴۶
نمونه هایی از حكمت لقمان
لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مكنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندك سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت كه با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یكی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان كرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان كه دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است كه من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس كردم اما سالهای متمادی من از دست پر بركت شما، لقمه های شیرین و گوارا  را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دریافت اولین لقمه ناگوار، شكوه و شكایت آغاز كنم.

خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكیبایی بیاراست.

روزی دیگر خواجه لقمان در سرایی، سفره ای گسترده بود و میهمانان خود را در سایه جود و كرمش پذیرایی می كرد. لقمان كه در خدمت میهمانان و تهیه وسایل رفاه ایشان سعی وافر داشت از شنیدن سخنان بیهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتی بود تا عادت زشت آنها را گوشزد كند و در اصلاح و تهذیب آنها گامی بردارد. در این هنگام گروهی از میهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندی ذبح كند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ  از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد. روزی دیگر خواجه امر كرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا كرد.

خواجه با تعجب پرسید: چگونه است كه این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانكه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حكمت و معرفت و حلاّل مشكلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرك فتنه و فساد، هیچیك از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود.

لقمان نیك و بد هر كاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود، تا روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد.

لقمان به فرزند خود گفت: مركب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مركب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان كرد. در این حال گروهی كه در مزارع خود مشغول كار بودند آنها را نظاره كردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و كودك معصوم را پیاده به دنبال می كشد.

سپس لقمان خود از مركب پیاده شد و پسر را سوار بر مركب كرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مركب سوار است. حقا كه در تربیت او غفلت شده است.

در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مركب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل كرده اند و هیچ یك زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند. در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهكده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نكوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مركب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند.

چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اكنون بدان كه هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امكان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نكوهش دیگران توجهی نكن.

لقمان همواره رعایت اعتدال و میانه روی را از شروط كامیابی و موفقیت در امور زندگی می دانست و رعایت این اصل را در كلیه شئون زندگی لازم و ضروری می شمرد و معتقد بود افراط و تندروی می تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگی تبدیل كند. لقمان برای درك صحیح این موضوع، با بیانی جالب و منطقی، فرزند خود را چنین نصیحت كرد:

فرزندم این نصیحت پدر را همواره آویزه گوش خود كن و در زندگی همواره لذیذترین غذاها را میل كن و فاخرترین جامه ها را بپوش و در بهترین بستر بیارام و از زیباترین زنان ، انتخاب كن .

فرزند لقمان از نصایح پدر سخت متعجب شد، زیرا پدر كه همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگی تشویق می كرد، این بار او را به افراط و تن پروری ترغیب می نمود. لذا علت  را از پدر خویش جویا شد. لقمان گفت: منظور من از این سخن آن بود كه اگر زمانی برای برآوردن  حاجت خود اقدام كنی كه ضرورت و شدت آن به اوج خود رسیده باشد، از ساده ترین آنها عالی ترین مراتب لذت را خواهی برد.

اگر هنگامی برای خواب و استراحت اقدام كنی كه بی خوابی حواس و قوای تو را تحت تأثیر و تسخیر خود قرار داده باشد، در این حال پاره خشتی بهتر از بالش پَر و بستری زبر و خشن خوشآیندتر از ملایمترین آنها خواهد بود.

فرزندم اگر زمانی بر سر سفره بنشینی كه گرسنگی، صبر و طاقت از تو بریده باشد، ساده ترین غذاها برای تو لذیذتر از طعام پادشاهان خواهد بود. اگر نیاز تو به جامه تازه مبرم باشد و لباس پیشین قابل استفاده نباشد، جامه كرباس از خلعت شاهانه برای تو برازنده تر خواهد بود...

مریدی خلاصه معرفت و روح حكمت لقمان را جویا شد وی گفت: خلاصه معرفت و روح حكمت من آن است كه از امور زندگی آنچه به عهده خالق است، تكلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است در آن سستی و كوتاهی نمی كنم.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۸:۴۴
فرمانبرى از خدا
اى فرزندم! هرگاه خواستى خدا را نافرمانى کنى، جایى را سراغ بگیر که تو را در آن جا نبیند.

اى فرزندم! به اندازه نیازت به خدا، از او اطاعت کن و به اندازه شکیبایى ات بر عذابش، او را نافرمانى نما.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۲:۳۶
مراقبت از زبان
اى فرزندم! زبان، کلید خیر و شر است. پس جز در خیر، زبانت را مهر و موم کن؛ همان گونه که صندوق طلا و نقره را مهر و موم مى کنى.

لقمان حکیم بسیار سکوت مى کرد. وقتى علت آن را پرسیدند، پاسخ داد: خداوند براى من دو گوش و یک زبان قرار داده، براى اینکه شنیده هایم بیش از گفته هایم باشد.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۶:۱۴
دانش پژوهى
اى فرزندم! اگر ما بین تو و دانش، دریایى از آتش باشد که تو را مى سوزاند و دریایى از آب باشد که تو را غرق مى کند، براى رسیدن به دانش، آن دو را بشکاف تا دانش را به دست آورى و بیاموزى؛ زیرا در آموختن دانش، راه نمایى و عزّت انسان، و نیز نشانه ایمان و پایه ارکان دین و رضایت خداى رحمان وجود دارد.

اى فرزندم! در مجالس دانشمندان حضور داشته باش و سخنان حکیمان را بشنو؛ زیرا خداوند دلِ مرده را با نور حکمت زنده مى کند؛ چنان که زمین مرده را با آب باران حیات مى بخشد.
عنوان: پاسخ : لقمان حکیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۰:۴۵
مراقبت بر نماز
اى فرزندم! مبادا خروس، زرنگ تر از تو و مراقب تر از تو بر نمازها باشد! مگر آن را نمى بینى که هنگام هر نمازى، بانگ مى زند و سحرگاهان ـ در حالى که تو در خوابى ـ با صدایش اعلام وقت مى کند؟

اى فرزندم! هرگاه نماز مى خوانى، آن را نماز وداع قرار ده؛ که گمان دارى بعد از آن، هرگز زنده نخواهى ماند. از عذرتراشى براى ترک نماز بپرهیز؛ زیرا عذرآوردن در کار خیر، معنا ندارد.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۵:۵۵
همیشه از خوبی‌های آدم‌ها برای خودت دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو بدی کردند ، فقط یک آجر از دیوار بردار. بی‌انصافیست اگر دیوار خراب کنی!
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۶:۲۹
اکثر انسانهاي خوشبخت شبيه هم اند، اما انسانهاي بدبخت، هر کدام به شکل خاصي بدبخت اند.
تولستوي - آنا کارنين
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۳:۵۴
غذای روح
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت.
او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم.
او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
« غذاي روح - آن لاندرز »
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۶:۳۹
سه مرد تنبل
سه مرد زير درخت دراز کشيده بودند . يک بازرگان از آنجا عبور مي کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترين است، به عنوان هديه به او يک روپيه (واحد پول هند) خواهم داد.
يکي از مردان فوري برخاست و گفت روپيه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستي و هديه را نخواهي گرفت.
دومي در حال درازکش دستش را دراز کرد و فرياد زد روپيه را بياور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچين فعال هستي.
سومي در حال درازکش گفت روپيه را بياور و در جيب من بگذار، من تنبل ترين هستم. بازرگان خيلي خنديد و روپيه را در جيب او گذاشت.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۹:۰۴
بيسکويت
زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود که بيسکويتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکويت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۱:۳۷
گفتگو با خدا
در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم .
خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده‌اند...
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۰:۳۱
ليلي و مجنون
يه روز ليلي و مجنون با هم قرار مي زارن. ليلي واسه مجنون پيغام فرستاد كه انگار خيلي دوست داري منو ببيني؟ اگر نيمه شب بياي بيرون شهر كنار فلان باغ منم ميام تا ببينمت مجنون كه شيفته ي ديدار ليلي بود چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولي مدتي كه گذشت خوابش برد. نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب عميق ديد از كيسه اي كه به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ريخت توي جيبهاي مجنون و رفت.
مجنون وقتي چشم باز كرد خورشيد طلوع كرده بود آهي كشيد و گفت اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم و افسرده
و پريشون برگشت به شهر. در راه يكي از دوستانش اونو ديد و پرسيد چرا اينقدر ناراحتي؟ و وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت اين كه عاليه آخه نشونه ب اينكه ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره
دليل اول اينكه خواب بودي و بيدارت نكرده به طور حتم به خودش گفته اون عزيز دل من كه تو خواب نازه چرا بيدارش كنم و دليل دوم اينكه وقتي بيدار مي شي گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشكني و بخوري. مجنون
سري تكان داد و گفت نه اون مي خواسته بگه تو عاشق نيستي اگه عاشق بودي كه خوابت نمي برد تو رو چه به عاشقي تو بهتره بري گردو بازي كني!
عنوان: حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۳:۵۶
حکیم طماع

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .

 

 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۲:۰۹
آشنایی
عده‌ای در بیابان نشسته بودند و غذا می‌خوردند. نصرالدین كه از آنجا می‌گذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.

یكی پرسید: «جناب عالی با كی آشنایید؟»

نصرالدین غذا را نشان داد و گفت: «با ایشان»

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۵:۱۳
اره

یك روز دهاتی‌ها كاردی پیدا كردند و پیش نصرالدین آوردند و پرسیدند: ‌«این چیست؟»

نصرالدین گفت: «این اره است كه هنوز دندان در نیاورده!»

 

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۹:۳۲
گمشده
نصرالدین الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار خدا را شكر می‌كرد. 

پرسیدند: «شكر برای چیست؟»

گفت: «برای این كه اگر سوار خر بودم، حالا یك هفته بود كه خودم هم گم شده بودم».
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۵۳:۱۹
باور
نصرالدین به خانه یكی از اعیان و اشراف رفت. نوكر گفت: «آقا تشریف ندارند.»

اتفاقاً آن شخص كاری با نصرالدین پیدا كرد و روز بعد به خانه نصرالدین رفت و در زد.

نصرالدین از پشت در گفت: «من خانه نیستم.»

مهمان گفت: «چرا شوخی می‌كنی، این كه صدای خودت است.»

نصرالدین گفت:‌ «خودت شوخی می‌كنی، من حرف نوكر تو را دیروز باور كردم، تو امروز نمی‌خواهی حرف خود مرا باور كنی؟»

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۵۷:۲۱
برای همین
نصرالدین پشت سر جنازه یكی از ثروتمندان با صدای بلند گریه می‌كرد.

پرسیدند: «این مرحوم با شما نسبتی دارد؟»

گفت:‌«نه»

پرسیدند: «برای چه گریه می‌كنی؟»

گفت: « برای همین»

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۰۱:۵۷
ماتم
زن نصرالدین مرد. ولی نصرالدین زیاد ناراحت نشد. اما خرش كه مرد تا چند روز آه و ناله می‌كرد. علت را پرسیدند.

گفت: «زنم كه مرد، همسایه‌ها و دوستان جمع شدند و گفتند غصه نخور، یك زن دیگر برایت پیدا می‌كنیم، ولی خرم كه مرد كسی همچین حرفی به من نزد.»
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۰۴:۳۳
تلافی
دختر نصرالدین گریه‌كنان پیش او آمد و گفت: «شوهرم مرا كتك مفصلی زده.»

نصرالدین هم چوبی برداشت و او را چوبكاری كرد و گفت: «برو به شوهرت بگو، از این به بعد اگر دختر مرا زدی، من هم زنت را می‌زنم.»
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۰۹:۲۴
درمان
نصرالدین و همسایه‌اش به درد گوش دچار شدند. با هم پیش طبیب رفتند.

طبیب اول گوش همسایه نصرالدین را شست و روغن مالی كرد. همسایه نصرالدین از درد و ناراحتی دادش درآمد. نوبت نصرالدین كه شد، عین خیالش نبود.

از حكیم‌خانه كه درآمدند، همسایه نصرالدین گفت:‌«واقعاً كه عجب طاقتی داری.»

نصرالدین گفت: «می‌دانی، ‌چه كار كردم كه گوشم درد نگرفت؟»

همسایه پرسید:‌«چه كار كردی؟»

نصرالدین گفت: «هیچی، گوش سالمم را جلو بردم.»  
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۱۸:۴۸
ماجرای خواستگاری رفتن سنایی غزنوی!
حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی.»


شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم.»

پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند است که...»

شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم.» (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند.»

شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم.»

سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»

پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد.» وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار.» و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها به‌اش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است.» و گیوه‌ها را پرت کرد دور.

شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا.»

پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.

شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.

دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟

سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار!»

دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم.»

نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.!

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۲۶:۲۶
دهقان و خیار
لئو تولستوی

روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش.»

دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.

نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.

عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۴:۵۹
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد!


این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.

مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.

منبع:تمثیل و مثل، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
عنوان: پاسخ : حکایات
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۹:۱۶
نسخه طبیب


یكی از ابدال راست: به سرزمین مغرب طبیبی را دیدم كه مریضان در پیش رو، درمانشان را وصف همی گفت: پیش رفتم و گفتم، خدایت بیامرزد مرا نیز درمان كن. ساعتی درمن نگریست و سپس گفت. عرق فقر و برگ بردباری را با هلیله ی فروتنی گرد كن و همه را در ظرف یقین بگذار و آب خشیت در آن ریز و آتش غم زیرش روشن كن. سپس با صافی مراقبت در جام رضایش بپالای . و آن را با جرعه ی توكل بیامیز و با دست صدق بگیرش و در صراحی استغفارش بنوش . پس از آن به آب زهد مزمزه كن و خود را از آز و طمع محفوظ بدار. انشاء الله خداوند شفایت دهد.

عنوان: آرزوهای کودکانه
رسال شده توسط: nazarian-55 در ۲۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۸:۳۱
دعاهای زیر از کتاب  سومین جشنواره بین‌المللی "دست‌های کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع‌‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آن‌ها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است:

 

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان/ ۵ ساله)

 

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی/ ۷ ساله)

 

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبارنژاد ملکی/ 11 ساله)

 

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری/ 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی/ 7 ساله)

 

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

 

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان/ ۹ ساله)

 

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک/ 8 ساله)

 

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی/ 11 ساله)

 

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر/ 10 ساله)

 

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی/ 10 ساله)

 

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد/ 7 ساله)

 

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ‌زاده/ 11 ساله)

 

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی/ 11 ساله)

 

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی/ 8 ساله)

 

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی/ 11 ساله)

 

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری/ 8 ساله)

 

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی/ 11 ساله)

 

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج/ 13 ساله)

 

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری/ 9 ساله)

 

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی/ 6 ساله)

 

خدایا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی/ 11 ساله)

 

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی/ 9 ساله)

 

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور/ 10 ساله)

 

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری/ 12 ساله)

 

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان/ 4 ساله)

 

خدایا! برام یک عروسک بده.. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده/ 6 ساله)

 

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی/ 7 ساله)

 

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی/ 11 ساله)

 

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی/ 11 ساله)

 

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه/ 10 ساله)

 

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری/ 11 ساله)

 

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده/ 7 ساله)

 

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما... (لیلا احسانی فر/ 11 ساله)
عنوان: پاسخ : آرزوهای کودکانه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۷ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۵۹:۳۴
نقل قول
ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبارنژاد ملکی/ 11 ساله)

سلام

همش جالب بود.باتشکر
عنوان: پاسخ : آرزوهای کودکانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۸ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۱:۴۲
ممنون.


 خیلی جالب بود.

به یاد روزای بچگیم افتادم.

روزهایی که تنها غصمون شکستن نوک مدادمون بود.

من همیشه آرزو داشتم که یه خونه ی شکلاتی داشته باشم.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۳:۳۸
زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه ی عقابی با 4 تخم که بر بلندای آن قرار داشت. یک روز یکی از تخم ها به پایین لغزید و به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها از آن تخم مراقبت کردند و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده ای که با آنها زندگی می کرد را دوست داشت، اما چیزی از درون او فریاد می زد که "تو بیش از این هستی" . تا این که یک روز متوجه چند عقاب در آسمان شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو یک خروسی و خروس هرگز نمی تواند بپرد! اما عقاب همچنان به خانواده ی واقعیش در آسمان نگاه می کرد و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع عقاب از آرزویش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد و بعد از مدتی دیگر به پرواز فکر نکرد و بعد از سال ها زندگی خروسی از دنیا رفت...

«تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن!!!!!»


عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۶:۲۴
تكرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
عنوان: پاسخ : داستان های کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۲:۱۰
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۷:۲۲
داستان سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۰:۳۳
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت. وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.
 
روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،
وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.
پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سكونت قبيله هايی رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،
زماني كه مردم پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.
آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند،
اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.»
به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟
وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود .

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است .
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۴:۴۸
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.

شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد.

نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
عنوان: مهندس متبحر ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۷:۲۳


مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار
عنوان: کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸:۵۷
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
عنوان: جراح قلب و تعمیر کار
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۹:۵۴
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
عنوان: درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۳:۱۵
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!
عنوان: اوج بــخــشــنـدگـــی ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۴:۴۰
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد.
مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت و پیش من می آورد.

و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟
گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید).

وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟

پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
عنوان: گفتگویی بین بچه شتر و مادرش! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۸:۱۰
  آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است، آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم، ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است ...
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم ...
شتر مادر: بپرس عزیزم .

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه می کنیم؟!
عنوان: اگه نمیتونی کپی نکن
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۹:۵۸
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"
عنوان: مهلت خدا برای زندگی! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۹:۵۵
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت : نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم.
او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد.

وقتی با خدا روبرو شد او پرسید : من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد : ااااااا، شما هستید؟ من چهره شما رو تشخیص ندادم !!
عنوان: تـــعــریــف جهان سوم از قول دکتر حسابی! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۱:۰۱
از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.
من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.
به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد!
عنوان: کلینیک خدا
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۵:۴۸
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،        فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

 به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.

به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

 

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...

 

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل

نغمه ای شیرین به ازای هر آه

و اجابتی نزدیک برای هر دعا 
عنوان: یک زندگی در خطر بود! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۱:۲۳
آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد.
از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلن بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم.
این کاری عجیب بود. شاید .....
پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود. او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند! لباس هایش تمامن گلی شده بود. او آن بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت.
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟ چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

او پاسخ داد: یک زندگی در خطر بود.
عنوان: مـــــــا چــقــدر زود بــاور هـسـتـیـم! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۳:۱۲
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : «ما چقدر زود باور هستیم» !!!
عنوان: مشاوران مخصوصا مشاوران نرم افزار ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۰:۴۷
یک مشاور می‌میرد و در آن دنیا در صفی که هزاران نفر جلوی او بودند برای محاسبه اعمالش می‌ایستد.
اندکی نگذشته بود که فرشته محاسب میز خود را ترک می‌کند و صف طولانی را طی کرده و به سمت مشاور می‌آید و به گرمی به او سلام کرده و احترام می‌گذارد.
فرشته، مشاور را به اول صف برده و او را بر روی مبل راحتی کنار میزش می‌نشاند ...

مشاور می‌گوید: "من از این توجه شما سپاسگزارم، اما چه چیزی باعث شده که این گونه با من رفتار کنید؟"
فرشته محاسب می‌گوید: "ما برای افراد مسن احترام ویژه‌ای قائل می‌شویم.
ما یک پردازش اولیه بر روی تمامی کارنامه‌های اعمال انجام داده‌ایم و من ساعاتی را که شما به عنوان ساعات مشاوره برای مشتریان خود اعلام کرده‌اید جمع زدم.
بر اساس محاسبه من، شما حداقل 193 سال سن دارید !
عنوان: اصل موضوع را فراموش نکن ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۵:۲۱
مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .
روز اول 18 درخت برید، رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد.
روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .
روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و...

عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم
رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟
او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.!!
عنوان: چنگیزخان و شاهین! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۷:۳۷


    یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
    همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
    شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
    اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
    چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
    بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
    گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
    خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
    پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
    چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
    جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
    اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

    چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
    این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
    یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.
    همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
    چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
    جریان آب خشک شده بود.
    چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
    اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
    اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

    خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
    دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

    یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

    و بر بال دیگرش نوشتند:

    هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
عنوان: ســــرعـت یـعـنــی ایــن! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۸:۱۵
سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:
اولی گفت: «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.»
دومی گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.»
سومی سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است. اون کارشو ساعت 4:30 تعطیل میکنه و 3:45 تو خونه است!»
عنوان: انديشه هاي با ارزش !
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۱۸:۱۹:۱۹

The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست



No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

Anyone can start from now and make a brand new  ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه



God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره

laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده

but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

and light for the way
و چراغ راهمون میشه



Disappointments are like road bumps, they slow  you down a bit

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن

but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

Move on
به راهت ادامه بده



When you feel down because you didn't get what  you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو

because God has thought of something better to  give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده


When something happens to you ,good or bad,

وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه

consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست



There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

to teach you how to laugh more or not to cry too  hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری



You can't make someone love you

تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه



It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که

than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی



We spend too much time looking for the right  person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن

or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

when instead
باید به جای این کار

we should be perfecting the love we give

در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم



Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

You will never find one who can take their place

چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

Friendship is like wine
دوستی مثل شراب میمونه

 older it gets better as it grows
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه



When people talk behind your back, what does it  mean?
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

Simple ! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری
عنوان: جملات به ياد ماندني !
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۴:۱۹
صفات خداوند را در خود نمایان سازید !

همیشه خوب باشید و خوب رفتار کنید و به همه خوبی کنید

خوش قلب مهربان و با وفا باشید

به هیچ بهایی خود و دیگران را نفروشید

دروغ =همه مشکلات از دروغ و دروغگو سرچشمه میگیرد

 

 

1-  به خاطر داشته باش که  عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

2-   وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را

* مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می‎خواهی قواعد بازی  را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک،  ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران  آن خطا بردار.

8-  بخشی از هر روز خود را به  تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به  تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

10-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری  زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.
عنوان: يكروز زندگي كردن به صدسال عمر كردن ميارزد!!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۱:۰۰
  داستان انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

   دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط  نخورده باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ  رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

 داد زد و بد و بیراه گفت !( فرشته سکوت کرد )

آسمان و زمین را به هم ریخت !( فرشته سکوت کرد )

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت !( فرشته سکوت کرد )

به پرو پای فرشته پیچید !( فرشته سکوت کرد )

کفر گفت و سجاده دور انداخت !(باز هم  فرشته سکوت کرد )

دلش گرفت و گریست  به سجاده افتاد!

اینبار فرشته سکوتش را شکست و گفت :

 (( بدان که یک روز دیگر را هم از دست  دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! ))

لابلای هق هقش گفت : ( اما با یک روز   ....  با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟ )

فرشته گفت :
 (( آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید !)) و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :

 (( حالا برو و زندگی کن !))

او  مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید . اما میترسید حرکت کند ! میترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد .قدری ایستاد ....بعد با خود گفت :

 ( وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .)

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...

او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما .....اما در همان یک روز  روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید ، و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :

او درگذشت ،کسی که هزار سال زیسته بود.
عنوان: همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۵:۱۷
  یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه... جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من !...
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه... بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!!
عنوان: قـــــــهـــــوه تــــلـخ و زنـــــدگـــی !! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۶:۵۳
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:...
بچه ها، ببینید; همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.
دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»
عنوان: نـــشــانـــه هـــای زنــاشــویـی؟! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۸:۲۵
زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند!
پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم
ماموران مدرك خواستند،
زن و مرد گفتند نداريم !
ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟!
زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !

اول اينكه آن افرادی كه شما مي گوييد دست در دست هم مي روند،
ما دستهايمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه مي كنند،
ما رويمان به طرف ديگريست!

سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف مي زنند،
ما احساسي به هم نداريم!

چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند مي كنند،
می بینید که، ما غمگينيم!

پنجم، آنها چسبيده به هم راه مي روند،
اما يكي ازما جلوترازدیگری مي رود!

ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كيكي، بستني ای، چيزي مي خورند،
ما هيچ نمي خوريم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترين لباسهايشان را مي پوشند،
ما لباسهاي کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
برويد،
برويد،..
فقط بروید ... !!!
عنوان: دانه‌ كوچك‌
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۶:۳۵
 دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او  هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما  نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید.

اما هیچ‌كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌كرد.

دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌ بود، یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر، كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.

خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی. حیف‌ كه‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی.

دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند.

سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد.
عنوان: موهات چرا سفیده؟
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۷:۳۸
  يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد..

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟

مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
عنوان: آقـا مــعــلــم
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۹:۴۰
   عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را

تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد

: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.

يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
عنوان: مــــــــردی که جهان را نجات داد ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۱:۵۲
اشتباه نکنید این فرد نه یک سیاستمدار بود و نه رییس یک سازمان بین‌المللی.

باید داستان را از اول مرور کنیم و به تاریخ اول سپتامبر سال 1983 برگردیم:
اول سپتامبر سال 1983 بود و جنگ سرد بین ابرقدرت‌های جهان -شوروی و آمریکا- با شدت تمام دنبال می‌شد ، یک هواپیمای خطوط هوایی کره از فرودگاه جان اف ‌کندی نیویورک به مقصد سئول کره جنوبی حرکت می‌کرد.
در نیمه راه ، هواپیمای مسافری به اشتباه وارد حریم هوایی شوروی شد. جت‌های روسی به این هواپیما نزدیک شدند، خلبانان جت‌های روسی نمی‌دانستند که هواپیما حاوی مسافرهای عادی است ، آنها به هواپیما اخطار کردند که اگر خودش را معرفی نکند ، به آن شلیک خواهند کرد ولی در نهایت پاسخی دریافت نکردند....
گفته می‌شود در واقع پرسنل پرواز هواپیما اخطار جنگنده‌های روسی را دریافت نکرده بودند ، البته تا به امروز تئوری‌های زیادی در این مورد وجود دارد. یک ساعت گذشت و جت‌ها همچنان ، هواپیما را همراهی می‌کردند تا اینکه از مقامات روسی دستور رسید که هواپیما نابود شود. این کار انجام شد و در نتیجه 269 مسافر کشته شدند...

بعد از اینکه همه متوجه فاجعه شدند ، مقامات روسی سعی کردند عمل خود را توجیه کنند ولی رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا روس‌ها را بربر دانست و کار آنها را «جنایتی علیه بشر که نباید فراموش شود» تلقی کرد.
تنش بین ابرقدرت‌های به حداکثر خود رسیده بود و نظامیان هر دو جبهه در حالت آماده‌باش نظامی قرار گرفته بودند.
در یک شب سرد در 26سپتامبر سال 1983، استانیسلاو یوگرافوویچ پتروف یک سرهنگ دوم نیروهای موشکی استراتژیک سر کارش بود او به جای همکارش که به علتی نتوانسته بود در محل کار ظاهر شود ، پست می‌داد و آسمان شوروی را پایش می‌کرد...
کمی از نیمه‌شب گذشته بود که پتروف هشداری از یک کامپیوتر گرفت : یک موشک اتمی از سوی آمریکا شلیک شده و مقصدش مسکو است!!!

پروتکل نظامی از پیش تعریف‌ شده روس‌ها در چنین شرایطی این بود که همه سلاح‌های اتمی برای انجام یک ضد حمله به صورت سریع و آنی فعال شوند و پس از آن به مقامات نظامی و سیاسی اطلاع داده شود.
صدای آلارم‌ها در پناهگاهی که پتروف در آن بود به گوش می‌رسید و نورهای قرمز به نشانه شناسایی موشک اتمی آمریکایی‌ها به وسیله ماهواره‌های روسی همه جا روشن بودند.
ولی پتروف حس می‌کرد هشدار کامپیوترها درست نباشد ، او فکر کرد که اگر آمریکا واقعا قصد حمله به شوروی را داشته باشد از همه موشک‌هایش استفاده می‌کند و با پرتاب صرفا یک موشک ، فرصت ضدحمله را به روس‌ها نمی‌دهد.

لحظاتی بعد استرس در پناهگاه بیشتر شد و همه افسرها در تشویش بودند چرا که کامپیوترها ، موشک‌های دوم ، سوم ، چهارم و پنجم را هم شناسایی کرده بودند.
پتروف دو راه پیش رو داشت : به غریزه‌اش اعتماد کند و همه اخطارهای کامپیوترها را ناشی از اشتباه آنها بداند و یا طبق پروتکل نظامی ، سیستم موشکی شوروی را فعال کند و آغازگر جنگی شود که بی‌شک موجب مرگ میلیون‌ها نفر می‌شود.
پتروف کار اول را انجام داد!!!

با گذشت دقایقی معلوم شد که حق با پتروف بوده است.همه اینها ناشی از خطای کامپوتر و نقص در یک قطعه چند دلاری بود.پتروف حالا یک قهرمان بود ، او از جنگ اتمی پیشگیری کرده بود ، افسران دور و برش ، تصمیم شجاعانه او را ستودند.
ولی مقامات کرملین اینگونه فکر نمی‌کردند ، او به هر حال از پروتکل نظامی تخطی کرده بود ، اگر تصمیم او اشتباه از آب در می‌آمد ، جان میلیون‌ها نفر از شهروندان شوروی را به خطر می‌انداخت. بنابراین تصمیم گرفته شد که پتروف به بازنشستگی پیش از موعد برود ، با حقوقی حدود 200 دلار در ماه!
تا سال 1988 به خاطر حفظ اسرار نظامی کسی از تصمیم قهرمانانه پتروف آگاه نشد ، در این زمان یکی از افسران حاضر در آن پناهگاه کتابی در مورد واقعه نوشت و همه چیز را توضیح داد.

هیچ کس نمی‌داند که اگر پتروف ،آن افسر 44ساله‌ ،آن شب در آن پناهگاه نبود ، چه اتفاقی می‌افتاد و باز کسی نمی تواند حدس بزند اگر همکار آقای پتروف آن روز در شیفت خودش حاضر می‌شد چه تصمیمی می‌گرفت ولی مسلم است که پتروف بیشتر از هر شخص دیگری باعث نجات جان انسان‌ها شده است.
شاید اگر آن تصمیم پتروف نبود ، الان من و شما در پشت مانیتورهایمان در حال خواندن این متن نبودیم!!!
عنوان: شــــــــــرط عــشــــق!! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۳:۰۷
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد"
عنوان: W C
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۴:۲۲
 در آن دورانی که به توالت‌های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؛ در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر دبلیو سی (WC)  وجود دارد یا خیر؟

مدیر مدرسه تسلط کاملی به زبان انگلیسی نداشت، نزد کشیش محلی رفت و پرسید که دبلیو سی (WC) به چه معنی است؟

کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب وی ساید چاپل (Wayside Chapel) "کلیسایی کوچک در کنار جاده" است، که بداند آیا کلیسایی کنار جاده، نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر؟ آنها ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
 مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای به شرح زیر نوشت:

خانم عزیز در کمال مسرت به اطلاع شما می‌رسانم که در ٩ مایلی مهمانخانه یک دبلیو سی (WC) وجود دارد که در میان بیشه‌ای از درختان کاج قرار گرفته و اطراف آن را چشم‌اندازی زیبا فرا گرفته است. این دبلیو سی (WC) گنجایش ٢٢٩ نفر را دارد و روزهای یکشنبه و پنجشنبه باز است. چون انتظار می‌رود افراد بسیاری در ماه‌های تابستان به اینجا بیایند، توصیه می‌کنم زودتر تشریف بیاورید.

اما در این دبلیو سی (WC) فضای ایستاده هم زیاد وجود دارد. این وضعیت مطلوبی نیست بخصوص اگر عادت داشته باشید مرتباً به آنجا بروید. شاید برای شما جالب باشد که بدانید دختر من در دبلیو سی (WC) ازدواج کرد و در آنجا بود که با شوهرش ملاقات کرد. واقعه بسیار عالی و جالبی بود. در هر محل نشستن ده نفر نشسته بودند. مشاهده سیمای آنها و شادمانی آشکار آنها بسیار دلپذیر بود. از هر زاویه می‌توان عکس گرفت. متأسفانه همسرم بیمار شده و اخیراً نتوانسته است به آنجا برود. تقریباً یک سال از آخرین مرتبه‌ای که رفته می‌گذرد که البته برای او بسیار دردناک است. .

البته مسرور خواهید شد بدانید بسیاری از مردم ناهارشان را با خودشان می‌آورند و تمام روز را آنجا می‌گذرانند که برایشان بسیار دلپذیر است. دیگران ترجیح می‌دهند قبل از وقت بیایند و تا آخرین لحظه هم بمانند. به آن بانوی محترم توصیه می‌کنم روزهای پنجشنبه به آنجا بروید زیرا نوازنده اُرگ نیز می‌آید و همراهی می‌کند.

جدیدترین چیزی که افزوده شده ناقوسی است که هر وقت کسی وارد می‌شود زنگ می‌زند. بازاری هم در آنجا داریم که نشیمن‌گاه مخملی برای همه فراهم می‌کند چون بسیاری بر این باورند که مدت‌هاست چنین چیزی لازم بوده است. چشم به راهم که شما را تا آنجا همراهی کنم و شما را در جایی قرار دهم که همه بتوانند شما را ببینند.

با احترامات فائقه؛ مدیر مدرسه

خانم مزبور وقتی نامه را خواند غش کرد ... و البته هیچوقت به هندوستان نرفت.
عنوان: اصل قضیه رو فراموش نکن
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۴:۳۱
خانمي طوطي اي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: "اين پرنده صحبت نمي کند". صاحب مغازه پرسيد: "آيا در قفس طوطی آينه اي هست؟طوطيها عاشق آينه هستند، آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي کنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: "طوطي هنوز صحبت نمي کند". صاحب مغازه پرسيد: "نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطيها عاشق نردبان هستند". آن خانم يك نردبان خريد و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: "آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشكل همين است. به محض اينكه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد". آن خانم با بي ميلي يك تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغيير کرده بود. او گفت: "طوطي مرد".
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: "واقعا متاسفم، آيا او يك کلمه هم حرف نزد؟"  آن خانم پاسخ داد: "چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد که آيا در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟"
عنوان: ایــــــــمــــــــان ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۰:۳۳
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند.
يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست.
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد.
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود.
لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم.
چون ايمانمان کم است .

ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد.
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني.
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
به ياد داشته باش :
به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است.
عنوان: آرزوهای ویــکتور هوگو برای شما! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۴:۳۰
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حيواني را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برايت آرزو کنم !
عنوان: این داستان رو حتما بخونید
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۹:۱۲
 روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
 
 سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
 
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
 
نتیجه:
 هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
عنوان: به اندازه ی فاصله ی زانو تا زمین ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۰:۲۸
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند : فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت : فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشکل می شود.
باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم ...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است"
عنوان: بــَــخــت بـا مـن یــار نیست ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۱:۳۵
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت...

به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"

خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.»
عنوان: مهربانی همیشه ارزشمندتر است! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۲:۲۷
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
 روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!
عنوان: دكتر شريعتي مي گويد
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۹:۱۹


دكتر شريعتي مي گويد:

دنيا را بد ساخته اند... کسي را که دوست داري، تو را دوست نمي داردکسي که تورا دوست دارد تو دوستش نمي داري اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند و اين رنج است. زندگي يعني اين.

. . .
در نهان، به آناني دل ميبنديم که دوستمان ندارند و در آشکارا
از آناني که دوستمان دارند غافليم، شايد اين است دليل تنهايي ما

. . .

بگذار تا شيطنت عشق ,چشمان تو را بر عريانهاي خويش بگشايد. هر چند حاصلي جز رنج وپريشاني نداشته باشد,اما كوري را هر گز به خاطر ارامشش تحمل مكن !.... · بالاخره،انسانی که در عشق میگدازد و با خدا بیعت کرده است،و در توحید حصار گرفته و جان جامه تقوی به تن دارد و به عرفان میبیند و به حکمت میفهمد و به دعا میخواهد و از عبادت به جوهر ربوبیت میرسد و در عشق میگدازد و در امر و نهی و هجرت و جهاد خود، انسان و جهان را دگر گونه میسازد.
عنوان: امید نباید هرگز خاموش شود ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۴:۰۲
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: ... « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.
او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
عنوان: اســــــتــخــــــــدام !! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۵:۳۷
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید ...

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید.
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.
عنوان: کــــــفــن دزد ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۸:۵۰
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود، پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟
پدر گفت ، پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.
از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ...
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم
‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت !!
عنوان: مادر نابینا
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۲:۳۱
My mom only had one eye.  I hated her… she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.





به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟


 

 

My mom did not respond…

اون هیچ جوابی نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو...
عنوان: خود را تغییر دهیم نه جهان را
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۷:۰۳
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید …


روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را . . .
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۰:۱۹
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »
عنوان: سه پرسش
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۲:۵۹
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:”لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.”مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:”نه،فقط در موردش شنیده ام.”سقراط گفت:”بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی”آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟”مردپاسخ داد:”نه،برعکس…”سقراط ادامه داد:”پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:”نه،واقعا…”سقراط نتیجه گیری کرد:”اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟

عنوان: فـــقـــر
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۱ تیر ۱۳۸۹ - ۲۰:۵۹:۳۱
 ميخواهم  بگويم ......

فقر  همه جا سر ميكشد .......

فقر ، گرسنگي نيست .....   

فقر ، عرياني  هم  نيست ......

فقر ،  گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند .........

فقر ، چيزي را  " نداشتن " است ، ولي  ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست  .......

فقر ، ذهن ها را مبتلا ميكند .....

فقر ، بشكه هاي نفت را در عربستان ، تا  ته  سر ميكشد .....

فقر  ،  همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ،  تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......

فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....

فقر ،  همه جا سر ميكشد ........

 فقر ، شب را " بي غذا  " سر كردن نيست ...

فقر ، روز را  " بي انديشه"   سر كردن است ...
عنوان: نوشته روي ديوار
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۱ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۰۵:۴۸
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد .

پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدي را كه تامي كوچولو انجام داده ، به مادرش بگويد .

وقتي مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد

تامي با يه ماژيك روي ديوار اطاقي را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطي كرد ! »

مادر آهي كشيد و فرياد زد : « حالا تامي كجاست؟ » و رفت به اطاق تامي كوچولو.

تامي از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتي مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلي بدي هستي » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توي سطل آشغال .

تامي از غصه گريه كرد.

ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .

تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوي خالي با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد.

بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق مي رفت و با مهرباني به تابلو نگاه ميگرد!
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۱ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۱۵:۳۹
با سلام 

آقای حسین پور مطالب شما زیبا و مفید است و من هم آنها را مطالعه می کنم. اما داستان اخیر شما

قبلا توسط دوستان دیگر نوشته شده ، شما می توانید برای جلوگیری از تکرار این مورد قبل از نوشتن مطلب

یک سرچ و مطالعه داشته باشید. با احترام فراوان
عنوان: بساط شیطان
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۷:۱۴
بساط شــــــــــــــیطان

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛

فريـــــب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول

مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.



توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص ، ‌دروغ  و خيانت ،‌ جاه‌طلبي  و ...

 هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد.

بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را.

بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.


شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد.

 دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام

 نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور

من جمع شده‌اند.


جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و

 ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.


از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه ي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود.

دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.


با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد


و غـــــرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم

گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.


تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت

دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.

آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود

ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.


و همان‌جا بي‌اختيار به سجـــــده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.

عنوان: رعیت و عتیقه فروش !! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۴:۳۷
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: ... چند می خری؟
گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام.
کاسه فروشی نیست.
عنوان: دوست
رسال شده توسط: مهربانو در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۵:۰۷

دوســــت

سال ها پیش ، زن  و مردی زندگی میکردند که تنها یک پسر داشتند. آن دو با تمام وجود پسرشان را دوست داشتند.

 با این حال روزی فرارسید که پسر باید از پدر و مادرش جدا میشد ، زیرا عازم خدمت بود. دیری نگذشت که او عازم

یک ماموریت جنگی شد. آن پسر هیچ وقت از ماموریت برنگشت و با اینکه جسدش پیدا نشد اما آن را مرده پنداشتند.

اما پدر و مادر مرگ فرزندشان  را قبول نکردند.آنها امید خود را زنده نگه داشتند و سالها بدین ترتیب گذشت.

روزی از روزها خبر خوبی به آنها رسید که پسرشان زنده است و خیلی زود به خانه باز میگردد. دیری نگذشت که

پسرشان تلفن زد . زن و مرد که یسیار هیجان زده شده بودند از پسرشان خواستند تا هرچه زودتر به خانه برگردد .

او به آنها گفت که وقتی در بیمارستان بستری بوده با مرد جوانی دوست شده که امید زنده ماندن و بهبود را در

او بیدار نگه داشته است. بنابراین قصد دارد دوستش را به همراه خودش یه خانه بیاورد تا پدر و مادر ش هم

 او را ببینند.

ابتدا والدینش از این پیشنهاد خیلی استقبال کرند بعد پسر به آنها گفت که دوستش مثله بقیه نیست ، زیرا یک

پا و یک دستش را به علت رفتن روی یکی از مین ها از دست داده. آنها بعد از اینکه ماجرای دوست پسرشان را

شنیدند دیگر علاقه ای به دیدن او نشان ندادند و در عوض با اصرار از پسرشان خواستند تا خودش به تنهایی

به خانه بیاید.

هر چه پسر بر روی خواسته هایش اصرار میکرد ، پدر و مادرش کمتر روی خوش نشان میدادند و موافقت میکردند.

سرانجام پسر تسلیم خواسته پدر و مادر شد.

روزها از پی یکدیگر گذشتند اما پسر به خانه بازنگشت. بالاخره یک روز خبر تاسف بار مرگ فرزندشان به آنها رسید.

آن زن و شوهر در مراسم تشییع جنازه فرزندشان شرکت کردند. وقتی به تابوت نزدیک شدند. توانستند جنازه اش

 را ببینند. نزدیک تر که رفتند آه از نهادشان برآمد و از شدت تاثر نتوانستند لب از لب باز کنند .....

...چرا که دیدند پسرشان فقط یک دست و یک پا دارد......


همان طور که متوجه شدید آن دوست!! کسی نبود جز پسر زن و مرد سالخورده. او بعد از اینکه دریافت پدر

 و مادر ش انتظار دارند که همچون قبل صحیح و سالم باشد. از رفتن نزد آنها نا امید شد.

این موضوع واقعا ناراحت کننده است.. چون آن زن و مرد قادر به درک پسرشان نبوند

تفاوت میان (( گوش دادن )) و (( شنیدن)) از همین جا نشات میگیرد. آنها فقط حرف

پسرشان را شنیدند اما گوش نکردند. شما با گوشتان میشنوید اما با قلبتان گوش میکنید.......با قلبتان....  :-[
عنوان: حکایت شرلوک هلمز ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۲:۲۳
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟"
واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم"
هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"
واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد "

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند"
عنوان: شـــــــــــــَــــــــک ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۳:۱۹
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»
عنوان: يادداشتي از طرف خدا
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۳ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۳:۲۲
 به: شما
تاريخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت
عطف به : زندگي

من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي، براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق( براي خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال(پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيکار است و شغلي ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش .
در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
عنوان: وصیت اسکندر مقدونی ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۱:۴۳
الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.
در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد.
اما سه خواسته دارم ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.
اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام.

می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد.
آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم ...
عنوان: خدایا چرا من ؟ ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۳:۳۶
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
عنوان: نامه اي از يک رياضيدان به دوستش
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۴ تیر ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۵:۴۵
نامه اي از يک رياضيدان به دوستش

به نام او که عالم را بر اساس « حساب » و « هندسه » آفريد . آري به نام او که همه چيز دنيا را بر اساس حساب استوار کرد و بر پايه هندسه نظم بخشيد .



دوست خوبم سلام !



اميداورم روزهاي زندگي ات سرشار از تلاشهاي مثبت و منطق بر خط راست در جهت رسيدن به خداي يگانه باشد .


دوست خوبم !

جريان انديشه هاي زلال سرزمين فکر ما را آبياري و سر سبز مي کند ، پس چه نيک است سر گذرگاه جريان انديشه هاي خويش بنشينيم و از زاويه بالا آن را تماشا کنيم اگر دو ضلع زندگي« اميد » و« عمل » باشد زاويه زندگي به لطف خدا همواره « منفرجه » است .



بدان که« اميد » را بايد به منزله مرکزي دانست که کليه امور بشري مانند دايره پيرامون آن مي چرخد و« عمل » همان تلاش هاي مثبت اوست که او را به مقصد مي رساند .



دوست خوبم !



اگر« حساب عمرمان » را داشته باشيم « آدم حسابي » مي شويم . بنابراين از حساب امور زند گي خود غافل نشويم چرا که ذات حق دائم به کار حساب مشغول است .




دوست خوبم !

اگر چه منطق ضامن سلامت کار يک رياضيدان است ولي منبع تغذيه او نيست نان روزانه او را مسائل مهمتر ، که موجب پيشرفت او مي شوند تامين مي کند .


دوست خوبم !

چه زيباست دررفتار با ديگران خوبي ها را جمع کنيم ، بدي ها را تفريق نماييم ، شادي ها را ضرب نماييم ، غم ها را تقسيم نموده ، از نفرت ها جذر بگيريم و محبت ها را به توان برسانيم .




هندسه شخصيت خود را با خطوطي منظم و راست ترسيم کنيم و فراموش نکنيم که يک انسان مسئول بايد زندگي فردي اش را بر دو اصل منفي استوار کند تا زندگي اجتماعي و اقتصادي اش همواره براساس اصل مثبتي پايدار بماند : اول آنکه بيش از نياز نخواسته باشد تا براي کسب آن خود را به خفت بيندازد دوم آنکه بيش از نياز نداشته باشد تا براي حفظ آن در هراس بيافتد .




دوست خوبم !

در زندگي خودآزادگي پيشه کن و فراموش نکن ؛آنانکه دل به « عرض » يک صندلي بسته اند در« طول » زندگي اسير بوده اند .



دوست خوبم !


در انتخاب دوستان و همنشينا نت دقت کن و هميشه آنان را از ميان دانايان و خردمندان برگزين زيرا خردمند با خردمند سازگار است اما نادان نه با دانا سازگار است نه با نادان ديگر چونانکه خط راست بر خط راست ديگر منطبق مي شود اما خط ناراست نه بر ناراست ديگر منطبق مي شود نه بر راست .




دوست خوبم !


با معادله زيباي زندگي سعي بر آن داشته باش که جدولي مصفا و رسمي دل آرا در حل مختصاتx وy ها شيبي به سوي کمال بي نهايت کشيده گردد تا به مراد خود برسي .




چون هرم بلند همت و چون مخروط عالي نهمت باشيد .



نور حق و شعاع پرتو جمال محمد «ص» در کانون قلبتان همرس باد .



« دوستدار تو رياضيدان »
عنوان: هدیه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ تیر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۶:۵۶
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
عنوان: زندگی چون پیچک است
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۵ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۷:۲۴

هيچوقت شخصيت خودت رو براي كسي تشريح نكن، چون كسي كه تو رو دوست داشته باشه بهش نيازي نداره    و كسي كه ازت بدش بياد باور نمي‌كنه.

وقتي دائم ميگي گرفتارم، هيچ وقت آزاد نميشي، وقتي دائم ميگي وقت ندارم، بعد هيچوقت زمان پيدا نمي‌كني.

وقتي دائم ميگي فردا انجامش ميدي، اونوقت فرداي تو هيچ وقت نمياد. وقتي صبحا از خواب بيدار مي‌شيم، ما دوتا انتخاب داريم. برگرديم بخوابيم و رويا ببينيم، يا بيدار شيم و روياهامون رو دنبال كنيم.

انتخاب با شماست

ما كسايي كه به فكرمون هستن رو به گريه مي‌اندازيم. ما گريه مي‌كنيم براي كسايي كه به فكرمون نيستن، و ما به فكر كسايي هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمي‌كنن.

اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره، اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست.

 

وقتي تو خوشي و شادي هستي عهد و پيمان نبند.

وقتي ناراحتي جواب نده.

وقتي عصباني هستي تصميم نگير.

دوباره فكر كن، عاقلانه رفتار كن.

زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست.

امتحان ریشه‌هاست!

ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.

زندگی چون پیچک است، که انتهایش می‌رسد پیش خدا.
عنوان: جملات انرژی بخش
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۵ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۴:۲۶
سلام به همه اعضای و گروه مديريت محترم اتحادیه مجازی متا 

به امید برچیده شدن ظلم و ستم از روی کره خاکی و شکفتن دوباره بذر محبت در دل انسانهای تاریک دل



جملات انرژی بخش

 

معیار واقعی بودن تصمیم ان است که دست به عمل بزنیم> >>>>>>>>>>>>         انتونی رابینز

 

اجازه نده ترس تو را فلج سازد>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>         مارک فیشر

 

افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند>>>>>>>>>>>>>>>           مارک فیشر

 

منشا همه بیماریها در فکر است>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>           ژوزف مورفی

 

رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است>>>>>>> >>>>           انتونی رابینز

 

چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد امد>>>>>>>>>>            ژوزف مورفی

 

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط ازارشان دهد>>>>>>>>>>>             مارک فیشر

 

افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند>          مارک فیشر

 

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند.>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>             انتونی رابیتز

 

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند.            مارک فیشر

 

وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد. >>>>             انتونی رابینز

 

ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم.  ژوزف مورفی

 

هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کند.>>>         ژوزف مورفی

 

قانون زندگی , قانون باور است.>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>          ژوزف مورفی

 

اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد>>>>>>>>>>>>>>          انتونی رابینز

 

با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی اغاز میکنید.>>>>>>>>>>>>>>>>           انتونی رابینز

 

برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.>>>          مارک فیشر

 

اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید.>>>>>>>>>>>>>>>         مارک فیشر

 

نبوغ در سادگی نهفته است>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>        مونزارت

 

این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد>>>>>>>>>>>>>>>>>>>       انتونی رابینز

 

در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است>>>>>>>>>>>>        انتونی رابینز

 

تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند.>>>>        مارک فیشر

 

باور به طور خود بخود به اجرا در میاید>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>       ژوزف مورفی

 

نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود.>>>>>>>>>>>>>>>>>>>     انتونی رابینز

 

به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید>>>>>>     ژوزف مورفی

 

 

ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند.>>>>>>>>>>>>      مارک فیشر

 

زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم>>>>>>>>>>>>>>      مارک فیشر

 

نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و اینده ما را تباه کنند  >>>      انتونی رابینز

 

آرزوهی هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود>>>>>>>>>>>> >     هراکلیتوس

 

اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود.>>>>>>>>>>>>>>>      ژوزف مورفی

 

زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد.>>>>>>      مارک فیشر

 

تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند.>>>>      مارک فیشر

 

ضمیر باطن شما سازنده بدن شماست و میتواند شما را درمان کند.>>>>>>>>>>     ژوزف مورفی
عنوان: پند سقراط ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۷:۱۱:۵۸
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست.
علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.
عنوان: درسهایی از زندگی
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۶ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۰:۴۰
(http://www.niksalehi.com/goonagoon/khabar/life.jpg)

در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید :

1- طبق گفته ی Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید " ، این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند .وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.

2- "زندگی غیر قابل پیش بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب و فراز قرار دهد " . فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!

3- خسته کننده ترین واژه در هر زبان " من " است . بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس "

4- انسانیت مهم تر از مادیات است

اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما در مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.

5- به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند !

رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.

6- درجه ی کمال و شخصیت

کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید .

7- بیاموزید که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید.

انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی بریم نه دیگران !!

8- "خنده" داروی هر "درد" است .

با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.

9- تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید.

سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید .

10-اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند .

هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.

11-تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می کند !

از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.

12- شکست را بپذیرید .

هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است . به ما یاد می دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !"

13- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید .

یکی از بودائیات پیر چنین می گوید :" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد".

14- از محبت به دیگران دریغ نکنید .

زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید .

15- آنچنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !!

همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم.

تفاوت مدرسه و زندگی :" در مدرسه درس می آموزید و بعد امتحان می دهید ولی در زندگی ابتدا امتحان خود را پس می دهید و از آن درس می گیرید!!

نویسنده: محمد حسینی
عنوان: مغايرتهای زمان ما
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۵:۳۵
 ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر

مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم

متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می
کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم

چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم

زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان


ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر

بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم

ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم

فضای بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را

بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام  مي رسانيم

عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر


کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم

اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده

بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است

در جستجوی دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد

زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد

زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است

از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد

عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج
کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين
امروز بنويسيم

بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ
چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد

هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند
آخرين لحظه باشد
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۸:۳۷
 استادان تاثيرگذار حسن بصري 
 
  يکي از مريدان حسن بصري ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسيد :
"مولاي من! استاد شما که بود ؟ "

حسن بصري پاسخ داد :
"صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول مي کشد و باز هم شايد برخي را از قلم بيندازم ."
"کدام استاد تاثير بيشتري بر شما گذاشته است ؟ "
حسن کمي انديشيد و بعد گفت :
"در واقع مهمترين امور را سه نفر به من آموختند،

اولين استادم يک دزد بود! در بيابان گم شدم و شب دير هنگام به خانه رسيدم. کليدم را پيش همسايه گذاشته بودم و نمي خواستم آن موقع شب بيدارش کنم. سرانجام به مردي برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدني ، در خانه را باز کرد.
حيرت کردم و از او خواستم اين کار را به من بياموزد. گفت کارش دزدي است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
يک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بيرون مي رفت و مي گفت : مي روم سر کار ؛ به راز و نيازت ادامه بده و براي من هم دعا کن و وقتي بر مي گشت ، مي پرسيدم چيزي بدست آورده يا نه. با بي تفاوتي پاسخ مي داد : " امشب چيزي گيرم نيامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعي مي کنم. "
مردي راضي بود و هرگز او را افسرده ي ناکامي نديدم. از آن پس، هر گاه مراقبه مي کردم و هيچ اتفاقي نمي افتاد و هيچ ارتباطي با خدا برقرار نمي شد ، به ياد جملات آن دزد مي افتادم : "امشب چيزي گيرم نيامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعي مي کنم ، و اين جمله ، به من توان ادامه راه را مي داد. "

"نفر دوم که بود ؟ "

"استاد دوم سگي بود ، مي خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسيد. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب مي رسيد ، سگ ديگري را در آب مي ديد ؛ که البته چيزي نبود جز بازتاب تصوير خودش در آب. سگ مي ترسيد ، عقب مي کشيد ، پارس مي کرد.
همه کار مي کرد تا از برخورد با آن سگ ديگر اجتناب کند. اما هيچ اتفاقي نمي افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگي بيش از حد ، تصميم گرفت با اين مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همين لحظه، تصوير سگ ديگر محو شد. "

حسن بصري مکثي کرد و ادامه داد:
"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه اي بود با شمع روشني در دست، به طرف مسجد مي رفت. پرسيدم:
خودت اين شمع را روشن کرده اي؟

دخترک گفت: بله. براي اينکه به او درسي بياموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اينکه روشنش کني ، خاموش بود، مي داني شعله از کجا آمد؟
دخترک خنديد، شمع را خاموش کرد و از من پرسيد: جناب! مي توانيد بگوييد شعله اي که الان اينجا بود، کجا رفت ؟
در آن لحظه بود که فهميدم چقدر ابله بوده ام! کي شعله خرد را روشن مي کند؟ شعله کجا مي رود؟ فهميدم که انسان هم ما نند آن شمع، در لحظات خاصي آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمي داند چگونه روشن مي شود و از کجا مي آيد.
از آن به بعد، تصميم گرفتم با همه پديده ها و موجودات پيرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگي ام هزاران استاد داشته ام . هميشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن مي شود ؛ من شاگرد زندگي بوده ام و هنوز هم هستم.
آموختم که از چيز هاي بسيار ساده و بسيار نامنتظره بياموزم ، مثل قصه هايي که پدران و مادران براي فرزندان خود مي گويند. "
 
عنوان: افـــکـار دیـــگــران!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۱:۵۴
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.
عنوان: مــعــرفـت
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۳:۳۲
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!
عنوان: داستان چهار شمع!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۵:۵۶
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند.
امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت.

دومی گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتی زيادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.
مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟
قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم.
من اميد هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد.

چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود.
هر يک از ما می توانيم اميد، ايمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنيم.
عنوان: نـــفـــرت
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۷:۱۳
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند.
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.
به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟!
عنوان: درخشش کاذب!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۷ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۷:۵۶
یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود.
غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.
به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟
«پائولو كوئیلو»

پس نتیجه می گیریم كه هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راههایی را كه به شكست منتهی می شود می شناسد.
عنوان: رسیدن به کمال...!
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۶:۵۱

رسیدن به کمال...!

در نیویورک،  در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.
فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ....

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.
توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت.
شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.
دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...
همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...



این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم
هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافیان ما هم همین طورند
پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.
عنوان: هديه اي پر از محبت !
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۸:۳۰
يه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: "من نميتونم به کانون شادي بيام!"

کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.

دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد.

چند سال بعد گذشت تا اينكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقيرانه اجاره اي که داشتند، فوت کرد. والدين او با همان کشيش خوش قلب و مهرباني که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاي نهايي و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حيني که داشتند بدن کوچکش را جا به جا مي کردند، يک کيف پول قرمز چروکيده و رنگ و رو رفته پيدا کردند که به نظر مي رسيد دخترک آن را از آشغال هاي دور ريخته شده پيدا کرده باشد.

داخل کيف 57 سنت پول و يک کاغذ وجود داشت که روي آن با يک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "اين پول براي کمک به کليساي کوچکمان است براي اينکه کمي بزرگ تر شود تا بچه هاي بيش تري بتوانند به کانون شادي بيايند."

اين پول تمام مبلغي بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هديه اي پر از محبت براي کليسا جمع کند. وقتي که کشيش با چشم هاي پر از اشک نوشته را خواند، فهميد که بايد چه کند؛ پس نامه و کيف پول را برداشت و به سرعت سمت کليسا رفت و پشت منبر ايستاد و قصه فداکاري و از خود گذشتگي آن دختر را تعريف کرد. او احساسهاي مردم کليسا را برانگيخت تا مشغول شوند و پول کافي فراهم کنند تا بتوانند کليسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اينجا تمام نشد ...

يک روزنامه که از اين داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن يک دلال معاملات ملکي مطلب روزنامه را خواند و قطعه زميني را به کليسا پيشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتي به آن مرد گفته شد که آن ها توانايي خريد زميني به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمينش را به قيمت 57 سنت به کليسا بفروشد. اعضاي کليسا مبالغ بسياري هديه کردند و تعداد زيادي چک پول هم از دور و نزديک به دست آن ها مي رسيد.
در عرض پنج سال هديه آن دختر کوچولو تبديل به 250.000 دلار پول شد که براي آن زمان پول خيلي زيادي بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتيازات بسياري را به بار آورد..

وقتي در شهر فيلادلفيا هستيد، به کليساي Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفيت دارد سري بزنيد و همچنين از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصيل داشته نيز ديدن کنيد. همچنين بيمارستان سامري نيکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادي" که صدها کودک زيبا در آن هستند را ببينيد. مرکز "کانون شادي" به اين هدف ساخته شد که هيچ کودکي در آن حوالي روزهاي يکشنبه را خارج از آن محيط باقي نماند.

در يکي از اتاق هاي همين مرکز مي توانيد عکسي از صورت زيبا و شيرين آن دخترک ببينيد که با 57 سنت پولش، که با نهايت فداکاري جمع شده بود، چنين تاريخ حيرت انگيزي را رقم زد. در کنار آن، تصويري از آن کشيش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نويسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم مي خورد.

اين يک داستان حقيقي بود که گوياي اين حقيقت است كه هرگاه هدف شما آسماني باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بياييم بيشتر به يكديگر عشق بورزيم ...

عنوان: عــــــــــاشـــــــــــــــــــق ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۳:۲۰
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام
شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست
شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! عاشق به غیر نظر نمی کند.
عنوان: شیطان و مرد نمازگذار! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۹:۰۷
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
عنوان: شــانـس خـود را امـتـحـان کـنـیــد! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۰:۱۸
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.!
عنوان: فـــــــــــــــقـــــــــــــــــر
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۹:۱۴
 روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش   را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير   هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»

پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»

پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»

پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»

پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:
«فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»

در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد:
«متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
عنوان: پــــــــــــازل؟! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۱:۰۳
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن.
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.
پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم، وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه.
عنوان: گـِـــــریــــــه ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۲:۳۲
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!
عنوان: گول زدن داروغه! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ تیر ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۸:۰۰
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند.
 بهلول هم كه در آنجا حضور داشت.
 به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.
 داروغه گفت : چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
 بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم، و گر نه به تو ثابت مي كردم.

 داروغه لبخندي زد و گفت : برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
 بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
 يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد.
 آنگاه داروغه در يافت كه چه آسان از يك " رنــــد " گول خورده است!
عنوان: لـــــنــگه کـــفــش ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۳۰ تیر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۵:۰۵
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.
عنوان: پــــــروانــه هـــا ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۰:۱۵
دورانی در زندگی من وجود داشت كه تا حدودی، در آن زیبایی، برایم از مفهومی‌خاص برخوردار بود. حدسم اگر درست باشد، آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یكی دو هفته، یا شاید یك ماه، قبل از اینكه یتیم خانه، به یك پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول، صبحها بلند می‌شدم، تختم را، مثل یك سرباز كوچك، مرتب می‌كردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه‌های هم خوابگاهی، برای خوردن صبحانه، راهی می‌شدیم.

صبحِ یك روز شنبه، پس از صرف صبحانه،در حین برگشتن به خوابگاه، ناگهان، مشاهده كردم، سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی كه گِردِ بوته‌های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می‌خوردند، گذاشته است. با دقت به كارش خیره شده بودم. او این مخلوقات زیبا را، یكی پس از دیگری، با تور می‌گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می‌داد و آنها را روی یك صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می‌كرد. چقدر كشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می‌رسید.
من چندین بار، بین بوته‌ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزدیك به آنها خیره شوم.

تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه، كاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله‌های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه مقوایی رفتم و به یكی از پروانه‌هایی كه روی آن سطح كاغذی بزرگ، سنجاق شده بود، خیره شدم. هنوز داشت حركت می‌كرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعی كرد فرار كند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت. سرانجام بال كنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی كردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینكه سرپرست برگردد، موفق شوم، پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولی نكشید كه سرپرست، از پشت در اتاق زباله دانی، سر رسید و بر سرم، شروع به داد كشیدن كرد. هر چه گفتم من كاری نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقوای بزرگ را برداشت و محكم، به فرق سرم كوبید. قطعات پروانه ‌ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانی پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پیر بزرگ، روی زمین نشستم و تا مدتی سعی كردم قطعات بدن پروانه‌ها را، با هم مرتب كنم، تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم، اما انجام آن، قدری برایم مشكل بود. بنابراین برایشان دعا كردم و سپس در یك جعبه كفش كهنه پاره پاره، ریختمشان و با نی خیزرانی بزرگی، گودالی، نزدیك بوته‌های توت جنگلی كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتی پروانه‌ها، به یتیمخانه بر می‌گردند و در آن اطراف به تكاپو بر می‌خیزند، سعی می‌كنم فراریشان دهم، زیرا آنها نمی‌دانند كه یتیم خانه، جای بدی برای زندگی و جای خیلی بدتری برای مردن بود.

راجر دین كایزر .
عنوان: آموخـتــم
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۳:۴۱
در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم

 در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند

در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

 در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد

 در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم

 در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند

 در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است

 در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب

 در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد

 در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد

 در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است

 در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود

در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است
 
در 85 سالگي دريافتم كه ،همانا زندگي زيباست
عنوان: پسرک فقیر
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۷:۳۷
  در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.

پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
 
سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
 
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
 
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.

از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
 
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
 
زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی
عنوان: جراح قلب و تعمیر کار
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۰:۱۵
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست..

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
عنوان: بــــادکـــنـکهـــــا ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۱:۴۵
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
عنوان: اعتقاد به تاثیر دعـــــا! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۴:۰۵
پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد.
صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.

قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
نمي دانم چه حکمي بکنم !! من هر دو طرف را شنيدم، از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد …

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولو کوئيلو.
عنوان: قانون بازگشت
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۸:۱۱
   مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."
عنوان: بــــــــــــــرو زن بــگـیــر! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۰:۰۵
1- روزي از ميلتون؛ شاعر معروف انگليسي پرسيدند : چرا وليعهد انگلستان مي تواند در چهارده سالگي بر تخت سلطنت بنشيند و سلطنت كند ؛ اما تا هيجده سال نداشته باشد نمي تواند ازدواج كند ؟؟
گفت : بخاطر اينكه اداره كردن يك مملكت از اداره كردن يك زن بمراتب آسان تر است !!!

2- بهاء الواعظين مي نويسد : در ابتداي مشروطه ؛ به خانه اي رفتم ؛ پير زن و دختر جواني آنجا بودند .
پير زن پرسيد : منظور از مشروطه چيست ؟؟
گفتم : قوانين جديد .
گفت : مثلا چه ؟
به شوخي گفتم : مثلا دختران جوان را به پير مردان دهند و زنان پير را به جوانان !
دخترش گفت : اين چه فايده دارد ؟؟
پير زن بلافاصله به دخترش گفت : اي بي حيا ! حالا كار تو به جايي رسيده كه بر قانون مشروطه ايراد ميگيري ؟؟!!

3- براي ازدواج كردن لحظه‌اي درنگ نكنيد ، اگر زن خوبي نصيبتان شود، خوشبخت مي‌گرديد
و اگر زن بدي گيرتان آمد مثل من فيلسوف مي شويد
<< سقراط >>

4- يه ضرب المثل چيني هست كه ميگه: اگه از دوران مجرديت لذت نمي برو، ازدواج كن.
اونوقت حتما از دوران مجرديت لذت مي بري!
عنوان: مهندسی و مدیریت! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۰:۴۱
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴' ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱' ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین :بله، از کجا فهمیدید؟؟
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید.
قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
عنوان: یک گام هرچند کوچک! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۶:۴۲
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد.
مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند.
نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.
تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"
عنوان: آزادیــــــــــــــــــــ ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۳۶:۱۱
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید : چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!
عنوان: مـــــــــــــــادر! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۳۸:۰۰
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .

وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
عنوان: وقتی کسی را دوست دارید ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۷ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۸:۳۷
وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می‌شود.
وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که هستید، احساس امنیت می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می‌روید احساس غرور می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، تحمل دوری‌اش برایتان سخت و دشوار است.
وقتی کسی را دوست دارید، شادی‌اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی‌اش برایتان سنگین‌ترین غم دنیا ست.
وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.
وقتی کسی را دوست دارید، شیرین‌ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده‎اید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی‌اش دست به هرکاری بزنید.
وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.
وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن‌بست می‌رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می‌رسید.
وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از خواسته‌های خود برای شادی او بگذرید.
وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می‌دهید.
وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد.
وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید.
وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی‌ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می‌شوند.
وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.
وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه می‌نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می‌شمارید.
وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می‌کنید.
وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی‌معناست.
وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.
وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید.

 به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست؟
عنوان: بهترین راه حل
رسال شده توسط: رز سرخ در ۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۱:۳۶:۵۵


در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك  مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : 

شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او  اظهار داشته  بود  كه  هنگام  خريد  يك بسته صابون  متوجه شده بود كه  آن قوطي خالي است  .

بلافاصله  با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد  كارخانه  اين مشكل  بررسي ،  و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني  و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد  .  مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :

پايش ( مونيتورينگ )  خط بسته بندي با اشعه ايكس

بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهيز گرديد  . سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند  تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند .     

نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ،  مشكلي مشابه  نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا  يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد : 

تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط  بسته بندي

Always look for simple solutions
عنوان: چه کشکی، چه پشمی؟! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۰:۱۲
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد ....

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.

گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

احمد شاملو
عنوان: مدارس استرالیا ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۴:۳۱
یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت.
دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است.
دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت.
بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.
عنوان: عیب کوچولوی عروس
رسال شده توسط: رز سرخ در ۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۳:۰۸
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است!
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود!
 

جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد!
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد!
 

جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است!
پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد.
 

جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است!
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد!
 

جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد!
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد!
عنوان: ترين ها !!!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۱:۵۴
پر معنی ترین کلمه "ما" است
آن را بکار ببندیم
   
عمیق ترین کلمه "عشق" است
به آن ارج بنهیم
   
بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
آن را از بین ببریم
   
سرکش ترین کلمه "هوس" است
با آن بازی نکنیم
   
خود خواهانه ترین کلمه "من" است
از آن حذر کنیم
   
ناپایدارترین کلمه "خشم" است
آن را فرو ببریم
   
بازدارترین کلمه "ترس" است
با آن مقابله کنیم
   
با نشاط ترین کلمه "کار" است
به آن بپردازیم
   
پوچ ترین کلمه "طمع" است
آن را در خود بکشیم
   
سازنده ترین کلمه "صبر" است
برای داشتنش باید دعا کنیم
   
روشن ترین کلمه "امید" است
به آن امیدوار باشیم
   
ضعیف ترین کلمه "حسرت" است
توجهی به آن نداشته باشیم
   
تواناترین کلمه "دانش" است
آن را فراگیریم
   
محکم ترین کلمه "پشتکار" است
ایكاش آن را داشته باشیم
   
سمی ترین کلمه "غرور" است
باید در خود بشکنیمش
   
سست ترین کلمه "شانس" است
به امید آن نباشیم
   
شایع ترین کلمه "شهرت" است
دنباله رو آن نباشیم
   
لطیف ترین کلمه "لبخند" است
آن را همیشه حفظ کنیم
   
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت" است
از آن فاصله بگیریم
   
ضروری ترین کلمه "تفاهم" است
سعی كنیم آن را ایجاد کنم
   
سالم ترین کلمه "سلامتی" است
به آن اهمیت بدهیم
   
اصلی ترین کلمه "اطمینان" است
به آن اعتماد کنیم
   
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است
مراقب آن باشیم
   
دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است
از آن سوء استفاده نکنیم
   
زیباترین کلمه "راستی" است
با آن روراست باشیم
   
زشت ترین کلمه "دورویی" است
یک رنگ باشیم
   
ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است
دوست داری با تو چنین کنند؟
   
موقرترین کلمه "احترام" است
برایش ارزش قایل شویم
   
آرام ترین کلمه "آرامش" است
امید داشته باشیم تا به آن برسیم
   
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط" است
حواسمان را جمع کنیم
   
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است
اجازه ندهیم مانع پیشرفتمان بشود
   
سخت ترین کلمه "غیرممکن" است
باور كنیم كه وجود ندارد
   
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
مواظب پل های پشت سرمان باشیم
   
تاریک ترین کلمه "نادانی" است
آن را با نور علم روشن کنیم
   
کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
آن را نادیده بگیریم
   
صبورترین کلمه "انتظار" است
منتظرش باشیم
   
بی ارزش ترین کلمه "انتقام" است
بگذاریم و بگذریم
   
ارزشمندترین کلمه "بخشش" است
سعی خودمان را بکنیم
   
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی" است
راز زیبائی در آن نهفته است
   
تمیزترین کلمه "پاکیزگی" است
رعایت آن اصلا سخت نیست
   
رساترین کلمه "وفاداری" است
چه خوب است سر عهدمان بمانیم
   
تنهاترین کلمه "گوشه گیری" است
بدانیم که همیشه جمع بهتر از فرد بوده
   
محرک ترین کلمه "هدفمندی" است
زندگی بدون هدف، واهی پیمودن است
   
و هــدفمنــدتـرین کلــمه "موفقیت" است
پس همه با هم پیش به سوی موفقیت...
عنوان: تـــــاجــر مـیـمــون ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۶:۲۲
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.
عنوان: مـاجــرای : خـــــر ما از کره گی دم نداشت! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۹:۴۷
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد.
پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.
چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است.
به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست.
محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است.
عنوان: گرانبها ترین دارایی شما
رسال شده توسط: رز سرخ در ۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۸:۳۳
گرانبها ترین دارایی شما وقت شماست .

شما میزان محدودی وقت دارید و هنگامی که آن را از دست

می دهید - برای ابد از آن محروم شده اید.

این برای رسیدن به موفقیت حیاتی است . وقت فنا شدنی است .

نمی توانید وقت بیشتری به دست آورید .می توان گفت کیفیت زندگی

شما با چگونگی استفاده از این منبع ارزشمند تعیین می شود .

توانایی شما برای ســــــــــلامتی - خــــوشــــحالی - خـــوشبختــــــی

که طا لبش هستید معیار ارزشمند بودنتان به عنوان یک انسان است .

   وظیفه شما این است که از دقایق و ساعاتتان به نحو موثری استفاده کنید تا

یقین بدارید در مقابل زمانی که سرمایه گذاری کرده اید - بالاترین کیفیت و کمیت

 اموری را که طا لبشان هستید به دست می آورید .
                                                                                   برایان تریسی
عنوان: کفش یا پا ؟!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۰:۰۷
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت : ... چه روز قشنگی !

مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود!

مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد.

لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود از زندگی خوشنود!
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...!
عنوان: کسب و کار مشاوران!
رسال شده توسط: رز سرخ در ۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۲:۴۴
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود.
ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود.
رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد.
منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره 150 صفحه ‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت : .... شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت.
وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است.
بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی.
برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی.
مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتید!
عنوان: نامه پيرزن به خدا !
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۵:۰۹
   يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند
عنوان: داستان گردنبند
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۵:۳۱
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

جينی قبول کرد...

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.

بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:

جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:

- جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "

چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»
عنوان: راز خوشبختی
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۷:۲۰
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است."
عنوان: نکته های کوچک زندگی
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۱:۱۰

* وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.

* یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.

* مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

* اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

* هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی .

* یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

* هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

* وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟"

* هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

* هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

* با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن.

* وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

* هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

* راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

* هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

* شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

* سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "

* هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

* چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

* وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

* هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

* وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.



* در حمام آواز بخوان.

* در روز تولدت درختی بکار.

* طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

* بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

* فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

* ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

* هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

* شیر کم چرب بنوش.

* هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

* فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

* از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

* فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.
عنوان: زندگي را نخواهيم فهميد اگر ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۴:۵۰
زندگي را نخواهيم فهميد اگر از همه گل‌هاي سرخ دنيا متنفر باشيم فقط چون در کودکي وقتي خواستيم گل‌سرخي را بچينيم خاري در دستمان فرو رفته است؟
زندگي را نخواهيم فهميد اگر ديگر آرزو کردن و رويا ديدن را از ياد ببريم و جرات زندگي بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشي بسپاريم فقط به اين خاطر که در گذشته يک يا چند تا از آرزوهايمان اجابت نشدند.
زندگي را نخواهيم فهميد اگرعزيزي را براي هميشه ترک کنيم فقط به اين خاطر که در يک لحظه خطايي از او سر زد و حرکت اشتباهي انجام داد.
زندگي را نخواهيم فهميد اگر ديگر درس و مشق را رها کنيم و به سراغ کتاب نرويم فقط چون در يک آزمون نمره خوبي به دست نياورديم و نتوانستيم يک سال قبول شويم.
زندگي را نخواهيم فهميد اگر دست از تلاش و کوشش برداريم فقط به اين دليل که يک بار در زندگي سماجت و پيگيري ما بي‌نتيجه ماند.
زندگي را نخواهيم فهميد اگر همه دست‌هايي را که براي دوستي به سمت ما دراز مي‌شوند، پس بزنيم فقط به اين دليل که يک روز، يک دوست غافل به ما خيانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگي را هرگز نخواهيم فهميد اگر فقط چون يکبار در عشق شکست خورديم ديگر جرات عاشق شدن را از دست بدهيم و از دل‌بستن بهراسيم.
زندگي را نخواهيم فهميد اگر همه شانس‌ها و فرصت‌هاي طلايي همين الان را ناديده بگيريم فقط به اين خاطر که در يک يا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ايم.
فراموش نکنيم که بسياري اوقات در زندگي وقتي به در بسته‌اي مي‌رسيم و يک‌صد کليد در دستمان است، هرگز نبايد انتظار داشته باشيم که کليد در بسته همان کليد اول باشد. شايد مجبور باشيم صبر کنيم و همه صد کليد را امتحان کنيم تا يکي از آنها در را باز کند. گاهي اوقات کليد صدم کليدي است که در را باز مي‌کند و شرط رسيدن به اين کليد امتحان کردن نود‌ و نه کليد ديگر است.. يادمان باشد که زندگي را هرگز نخواهيم فهميد اگر کليد صدم را امتحان نکنيم فقط به اين خاطر که نود و نه کليد قبلي جواب ندادند. از روي همين زمين خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معناي زندگي فهميده مي‌شود و ما با توانايي‌ها و قدرت‌هاي درون خود بيشتر آشنا مي‌شويم.

زندگي را نخواهيم فهميد
عنوان: کوره داغ
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۰:۰۳
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.

به دعای مرد آهنگر دقت کردید؟

چه دعای قشنگی.

به نظر شما اینطور نیست؟

فکر نمی کنم کسی که طعم با خدا بودن رو چشیده باشه دلش بخواد خدا اون رو کنار بذاره. ترجیح بده توی اون کوره قرار بگیره سختی ها رو تحمل کنه.

خیلی ها رو دیدم که وقتی توی زندگی دچار مشکلات می شن خیلی زود می گن خدا عادل نیست، یکی باید مثل من سختی بکشه و یکی دیگه بالای شهر دنبال عشق و حال باشه. یا می گن خدا ما رو دوست نداره.

سختی ها و مشکلات در زندگی در رشد شخصیتی ما تأثیر به سزایی داره. همونطوری که در انجیل گفته شده: در سختیها نیز فخر می کنیم، زیرا می دانیم سختی ها بردباری به بار می آورد و بردباری شخصیت را می سازد و شخصیت سبب امید می شود و امید به سرافکندگی نمی انجامد.

این هم یک مثل هندی که فکر می کنم بد نباشه اگر بخونید:

فقط در ناملایمات است که فضایل انسان به اوج خود می رسد. در غیاب باد، یک پنبه مانند یک کوه استوار است.

 حرفهام رو با یه آیه از انجیل به تموم می کنم: هرگاه با آزمایشها روبرو می شوید آن را کمال شادی بیانگارید، زیرا می دانیم گذار ایمان شما از بونه آزمایشها پایداری به بار می آورد.

 امیدوارم کنار توی کوره خوب خوب آماده بشید.
عنوان: بعضی ها می میرند اگر (راهنمابی و رانندگی)
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۱:۱۰
بعضی ها می میرند اگر چراغ قرمز را رد نکنند.
بعضی ها می میرند اگر در اتوبان دنده عقب نروند.
بعضی ها می میرند اگر روی خط عابر پیاده توقف نکنند.
بعضی ها می میرند اگر جلوی بیمارستان بوق نزنند.
بعضی ها می میرند اگر وسط خیابان مسافر سوار نکنند.
بعضی ها می میرند اگر وسط خیابان مسافر پیاده نکنند.
بعضی ها می میرند اگر کرایه بیشتری نگیرند.
بعضی ها می میرند اگر به علائم راهنمایی و رانندگی توجه کنند.
بعضی ها می میرند اگر دوبله پارک نکنند.
بعضی ها می میرند اگر بین خطوط رانندگی کنند.
بعضی ها می میرند اگر در محل دور زن ممنوع، دور نزنند.
بعضی ها می میرند اگر با سرعت پایین در خط (لاین)سرعت حرکت نکنند.
بعضی ها می میرند اگر سبقت ممنوع نگیرند.
بعضی ها می میرند اگر قوانین را رعایت کنند.

امیدوارم شما نمیرید. ;D
عنوان: الگوی بهتر چیست ؟
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۴:۲۸
 از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند

داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .

گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .

او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :

۱- همیشه بی دلیل شاد است
۲- همیشه سرش به کاری مشغول است
۳- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
۴- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند

عنوان: عروسك
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۲ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۲:۵۵
  وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباب بازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوۀ کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. پسر بچۀ کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد.
 
در این فکر بودم که عروسک را برای چه کسی می خواهد. چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازیهایی مثل ماشین و هوا پیما علاقه دارند. پسر پیش خانمی رفت و گفت: عمه جان مطمئنی پول ما برای خرید این عروسک کافی نیست؟ و عمه اش با بی حوصلگی گفت: گفتم که پولمان کم است و سپس رفت تا چند شمع بخرد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند. با دودلی پیش آن رفتم و گفتم: پسر جان این عروسک را برای چه می خواهی؟

جواب داد: من و خواهرم چند بار به اینجا آمدیم. خواهرم همیشه آرزو داشت بابانوئل شب کریسمس این را برایش بیاورد.

_ خوب شاید بابا نوئل این کار رو بکند.

_ نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود باید این را به مادرم بدهم تا برای او ببرد.

_ مگر خواهرت کجاست؟

_ او پیش خدا رفته پدرم می گوید که مادر هم می خواهد به آنجا برود تا او تنها نباشد.
 
انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم تا از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را نشانم داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا فراموشم نکند من مامان را خیلی دوست دارم اما پدرم می گوید که خواهرم تنهاست و او باید پیش او برود و سرش را پائین انداخت. به آرامی دستم را به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم شاید کافی باشند؟ او با میل پولها را به من داد: فکر نمی کنم، عمه چند بار آنها را شمرد ولی خیلی کم است. من شروع به شمردن پولها کردم و گفتم: اما اینها که خیلی زیاد هستند حتما می تونی عروسک بخری. پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!
 
بعد رو به من کرد و گفت: مادرم من عاشق رز سفید است با این پول که خدا فرستاده می توانم برای او گل هم بخرم؟ اشک در چشمانم پر شد بدون آنکه او را نگاه کنم گفتم: بله عزیزم هر چقدر که دوست داشتی برای مادرت گل بخر. چند دقیقه بعد عمه پسرک برگشت و من سریع خودم را در جمعیت پنهان کردم و از آنها فاصله گرفتنم. ناگهان به یاد خبری افتادم که هفتۀ پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرده بود. دختر در جا کشته شده بود و حال مادر هم بسیار وخیم بود.
 
فردای آن روز به بیمارستان رفتم اما زن جوان شب پیش از دنیا رفته بود! اصلا نمی دانستم که حادثه به پسرک مربوط می شود یا نه. حس عجیبی داشتم بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتي گذاشته بودند که رویش یک عروسک، چند شاخه رز سفید و یک عکس بود...
عنوان: پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۳ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۶:۱۵:۲۲
 تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.
يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.

پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 دلار اعلام كرد.
مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
400 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 400 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 دلار اعلام كرد.
300 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 300 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.
..
..
..
..
..
..
..
..
..
اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت
و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من 2700 دلار است!!!
مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا 2700 دلار؟!!!!!
پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش ...
..
1000 دلار براي تو ...... و 1000 براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي.
و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد !!!! ;D
عنوان: کــــلــنگــت را بـــردار !!! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۱۳ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۶:۱۷:۱۶
قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

"عبید زاکانی"
عنوان: شک
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۲:۱۶
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۰:۲۷
از فرصت ها استفاده کنید! مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم. سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت. او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید
عنوان: بهشت و جهنم
رسال شده توسط: DiYakO در ۲۳ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۲۹:۱۶
بهشت و جهنم
 


روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم
بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از
آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ
وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب
افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به
نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند
که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می
توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن
جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را
برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را
دیدی،
حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد،
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد
دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به
اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا
نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می
بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار
اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به
شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این
امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون
و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود
مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد
بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد
عنوان: خداوند به حضرت موسي
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۹:۰۰
  خداوند به حضرت موسي :


اي موسي من شش چيز را در شش جا قرار دادم و بندگانم درجاي ديگر آن رامي طلبند :

1-آسايش رادربهشت قراردادم ، دردنيا مي طلبند.

2-علم رادرگرسنگي قراردادم ، درهنگام سيري مي جويند.

3- بي نيازي رادرقناعت نهادم ، درزيادي مال مي طلبند.

4-عزت رادر بيداري شب نهادم ، درجوارقدرتمندان مي گردند.

5-رفعت رادرفروتني قراردادم ، درتكبر وغرور جستجومي كنند.

6- وبالاخره استجابت دعارادر حلال مقدركردم.
عنوان: دو روز مانده به پايان جهان...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۲:۱۲
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.
عنوان: نیکی ها به ما باز می گردند...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۶:۴۸
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....

بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
عنوان: پیرمرد و دختر ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۴:۲۴
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
عنوان: ظـــرفـیــت انــســـان هـــا ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۵:۲۰
مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.

استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
عنوان: پــیــرمـــرد و صــــنــدوق صــدقـــات
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۶:۵۸
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند
منصرف شد!!!
عنوان: داســـتـــان مــــداد ! ...
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۹:۵۴:۰۴
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
بالاخره پرسید:
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.
در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی.

صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
عنوان: داستان های ملانصرالدین
رسال شده توسط: رز سرخ در ۲۸ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۸:۵۵
   شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.



وظیفه و تکلیف

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."
 


شیرینی

روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!
 


خر نخریدم انشاءالله

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!
 


نردبان

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
 
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: nadi در ۲۹ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۷:۱۶

 
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد"
عنوان: پاسخ : عشق جوان به دختر پادشاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۰ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۶:۱۰
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
عنوان: يك روز خوب
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۴:۵۴
یک‌ روز خوب‌
کلاوس‌ مان ‌؛ترجمه‌ی پریسا رضایی  ۱۳۸۶/۰۸/۲۷


داستان کوتاه آلمانی                             
(http://sites.google.com/site/firoozehmag02/klausmann002x.jpg)

خانم‌ لرو صاحب‌ مهمان‌خانه‌ دولاپلاژ با خانم‌ و آقای‌ پیری‌ که‌ در باغ‌ کوچک‌ و سایه‌سار مهمان‌خانه‌ ناهار می‌خوردند، گفتگو می‌کرد.
مادام‌ لرو گفت: "امروز عجب‌ روز آرام‌ و ساکتی‌ است. راستی‌ که‌ از آن‌ یکشنبه‌های‌ درست‌ و حسابی‌ است..." و نگاهش‌ را متوجه‌ میدانی‌ کرد که‌ در آن‌ درخت‌های‌ نخل‌ کاشته‌ شده‌ بود. آن‌ سو عده‌ای‌ مشغول‌ تفریح‌ بودند و این‌ سو دریا بود، آبی‌‌رنگ‌ و بی‌انتها و ساکت‌ و خاموش. در متن‌ دریا چند قایق‌ با بادبان‌های‌ بی‌حرکت‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. این‌ منطقه‌ چنان‌ زیبا بود که‌ خانم‌ لرو را بی‌اختیار به‌ تبسم‌ واداشت. او چهل‌ ساله‌ بود، و پیش‌ از این‌که‌ در این‌جا یعنی‌ در جنوب‌ فرانسه‌ اقامت‌ کند، هتلی‌ را در تونس‌ اداره‌ می‌کرد. این‌جا هم‌ کار و بارش‌ بد نبود. یکبار دیگر گفت: "بله، روز بسیار خوبی‌ است."
هنوز تبسم‌ بر لب‌ داشت. از پنجره‌ای‌ باز نوای‌ موسیقی‌ ملایمی‌ به‌ گوش‌ رسید. صدای‌ یک‌ گرامافون‌ بود. جلوی‌ باغ‌ کوچک‌ مهمان‌خانه، خیابان‌ باریکی‌ به‌ عرض‌ یک‌ متر قرار داشت‌ و کنار جاده‌ دریا دیده‌ می‌شد که‌ کمی‌ از ارتفاع‌ جاده‌ پایین‌تر بود. جوانی‌ سوت‌زنان‌ سوار اتومبیلی‌ شد که‌ سقف‌ آن‌ نیمه‌‌باز بود. صدای‌ آواز همچنان‌ از پنجره‌ باز به‌ گوش‌ می‌رسید، صدایی‌ لطیف‌ و دلنواز می‌خواند: "اکنون‌ دیگر بدرود..."
صدای‌ موتور ماشین‌، آواز را تحت‌الشعاع‌ قرار داد. مرد جوان‌ بی‌خیال‌ و شادمان‌ با اتومبیل‌ عقب‌‌عقب‌ رفت؛ می‌خواست‌ در چنین‌ جاده‌ باریکی‌ دور بزند. ناگهان‌ صدای‌ شالاپی‌ برخاست‌ و فواره‌ای‌ از آب‌ بر جاده‌ پاشید. اتومبیل‌ در آب‌ سقوط‌ کرده‌ بود. پیرزنی‌ که‌ نزد خانم‌ لرو نشسته‌ بود، درحالی‌ که‌ یک‌ لیوان‌ نوشیدنی‌ در دست‌ داشت‌ با صدایی‌ آزاردهنده‌ از ته‌ گلو جیغ‌ کشید.
خانم‌ لرو نیز رنگش‌ پرید. در عرض‌ چند ثانیه‌ سیل‌ مردم‌ به‌ آن‌‌سو سرازیر شد. محوطه‌ گردشگاه‌ به‌ یک‌باره‌ از آدم‌ خالی‌ شد. همه‌ کنار جاده‌ ایستاده‌ و با غوغا و هیاهو فریاد می‌زدند. اما این‌ فریادها هیچ‌ فایده‌ای‌ نداشت. چه‌ حادثه‌ وحشتناکی! مدت‌ها بود که‌ چنین‌ حادثه‌ای‌ رخ‌ نداده‌ بود. چه‌ منظره‌ ترسناکی، چهار چرخ‌ اتومبیل‌ در میان‌ آب‌ بود و لجن‌ ته‌ آب‌ به‌ هم‌ خورده‌ و بالا آمده‌ بود.
اما راننده‌ کجا بود؟ آیا غرق‌ شده‌ بود؟ همه‌ این‌ را می‌پرسیدند. در همین‌ لحظه‌ مرد جوان‌ در حالی‌ که‌ پیشانیش‌ خراشیده‌ شده‌ بود با چهره‌ای‌ گیج‌ و هراسان‌ از زیر آب‌ بالا آمد. تکان‌ ناشی‌ از سقوط‌ اتومبیل‌ او را کمی‌ دورتر انداخته‌ بود. هیچ‌ آسیب‌ جدی‌ به‌ او نخورده‌ بود، گویی‌ معجزه‌ای‌ او را نجات‌ داده‌ باشد. حداکثر بیست‌ و پنج‌ سال‌ داشت. قدبلند و لاغر بود. پیراهن‌ آستین‌ کوتاهش‌ خیس‌ شده‌ و به‌ بدنش‌ چسبیده‌ بود. موهای‌ آشفته‌اش‌ روی‌ پیشانیش‌ افتاده‌ بود. چند ثانیه‌ با نگاهی‌ گیج‌ و منگ‌ به‌ مردمی‌ که‌ دورتادور او بودند نگاه‌ کرد و آن‌گاه‌ به‌ تندی‌ نگاهش‌ را به‌ چهارچرخی‌ دوخت‌ که‌ سر از آب‌ بیرون‌ آورده‌ بود. هر دو دستش‌ را با حرکت‌ تندی‌ که‌ حاکی‌ از یاس‌ و بیچارگی‌ بود به‌ شقیقه‌هایش‌ چسباند و فریاد زد: "خدایا، خداوندا عجب‌ بدبختی، عجب‌ بدبختی‌ بزرگی!"
یکی‌ از زنانی‌ که‌ آن‌جا بود گفت: "زنده‌ است."
گویی‌ هم‌‌اکنون‌ متوجه‌ بیرون‌ آمدن‌ او از آب‌ شده‌ بود.
همه‌ خندیدند، هم‌ به‌ حرف‌ آن‌ زن‌ و هم‌ از روی‌ نشاطی‌ که‌ به‌ علت‌ نجات‌ جوان‌ راننده‌ به‌ آنان‌ دست‌ داده‌ بود. چند نفر از مردانی‌ که‌ در میان‌ جمعیت‌ بودند گفتند: "طرف‌ عجب‌ خوش‌شانس‌ بود!"
همه‌ مشغول‌ بحث‌ بر سر این‌ مطلب‌ شدند که‌ این‌ حادثه‌ چگونه‌ اتفاق‌ افتاد. ماهی‌گیران‌ عقیده‌ داشتند که‌ این‌ حادثه‌ موقع‌ دور زدن‌ راننده‌ اتفاق‌ افتاده‌ است.
مرد پیری‌ از ته‌ دل‌ می‌خندید. زن‌ مسنی‌ با حالی‌ هیجان‌زده‌ دائم‌ تکرار می‌کرد: "ممکن‌ بود مرد جوان‌ زیر تنه‌ ماشین‌ گیر کند و غرق‌ شود!"
به‌ راحتی‌ می‌شد دید که‌ چگونه‌ وقتی‌ او حرف‌ غرق‌ شدن‌ را می‌زند، چندشی‌ بدنش‌ را به‌ لرزه‌ می‌اندازد. در این‌ میان‌ جوان‌ دائماً‌ با نگاهی‌ بهت‌زده‌ و گیج‌ و ملتمسانه‌ این‌ و آن‌ را نگاه‌ می‌کرد و دائماً‌ دست‌هایش‌ را به‌ شقیقه‌هایش‌ می‌مالید یا موهایش‌ را چنگ‌ می‌زد، دائم‌ به‌ این‌ سو‌ و آن‌ سو‌ می‌رفت‌ و مرتب‌ ناله‌ بلندی‌ سر می‌داد. اشکی‌ که‌ از چشمانش‌ جاری‌ بود با خونی‌ که‌ از پیشانیش‌ سرازیر شده‌ بود، مخلوط‌ می‌شد.
بار دیگر داد زد: "آه، چقدر وحشتناک‌ است!" سپس‌ دایره‌ تماشاچیان‌ را که‌ تحت‌ تاثیر این‌ حرکات‌ واقع‌ شده‌ بودند، شکافت‌ و با قدم‌هایی‌ لرزان‌ تا نزدیکی‌ هتل‌ رفت‌ و سپس‌ دوباره‌ تا لب‌ دریا بازگشت. بار دیگر جمعیت‌ دور او جمع‌ شدند.
-- چه‌ بدبختی‌ بزرگی، چطور چنین‌ چیزی‌ برای‌ من‌ رخ‌ داد؟... وای‌ خدایا...
جوانترها دستی‌ بر شانه‌ او می‌زدند و دلداریش‌ می‌دادند و پیرترها با تبسم‌ معناداری‌ به‌ او می‌گفتند: "این‌ اتفاقات‌ فراوان‌ رخ‌ می‌دهد، برو خدا را شکر کن‌ که‌ جان‌ سالم‌ بدر بردی."
اما او از همه‌ می‌گریخت‌ و مرتب‌ فریاد می‌زد: "چطور این‌ اتفاق‌ افتاد؟"
یک‌ نفر از میان‌ جمعیت‌ از جعبه‌ سیگارش‌ به‌ او سیگاری‌ تعارف‌ کرد. جوان‌ سیگار را گرفت‌ و لحظه‌ای‌ گریز مداوم‌ او متوقف‌ شد. یکی‌ برایش‌ سیگار را روشن‌ کرد. او خطاب‌ به‌ جمعیت‌ گفت: "چقدر بدبختم، چقدر بدبختم!" و دوباره‌ به‌ این‌ سو و آن‌ سو رفتن‌ او از سر گرفته‌ شد. به‌ سیگار پک‌های‌ عمیق‌ می‌زد و می‌دوید و آه‌ می‌کشید. خانم‌ لرو بی‌‌آن‌ که‌ حرفی‌ بزند با یک‌ لیوان‌ نوشیدنی‌ پیدایش‌ شد و پس‌ از دادن‌ آن‌ به‌ جوان، مشغول‌ تماشای‌ او شد.
چند نفری‌ از جماعت‌ تماشاچی‌ می‌گفتند که‌ این‌ جوان‌ دیوانه‌ را می‌شناسند، می‌گفتند اهل‌ جنوب‌ فرانسه‌ است‌ و مدتی‌ هم‌ در نواحی‌ گرمسیری‌ کار کرده‌ و همین‌ گرمای‌ آن‌جا عقلش‌ را مختل‌ کرده‌ و حالا هم‌ برای‌ همین‌ سیم‌هایش‌ قاطی‌ شده‌ است. عده‌ دیگری‌ می‌گفتند ساعتی‌ قبل‌ او را هنگام‌ خوردن‌ مشروب‌ در رستوران‌ کنار دریا دیده‌ بودند، خب‌ نتیجه‌ کار بهتر از این‌ هم‌ نمی‌شود. اما سرانجام‌ علت‌ اصلی‌ گریه‌ و زاری‌ مرد جوان‌ آشکار شد. همه‌ فهمیدند که‌ چرا بدبختی‌ او جبران‌ناپذیر است. می‌گفتند ماشین‌ متعلق‌ به‌ او نبوده‌ بلکه‌ متعلق‌ به‌ شوهر خواهرش‌ بوده‌ که‌ مرد جوان‌ آن‌ را برای‌ روز یکشنبه‌ از او امانت‌ گرفته‌ بود. گویا شوهر خواهرش‌ آدم‌ بدعنق‌ و خطرناکی‌ بود، از کلمات‌ و جملات‌ نامفهوم‌ و بریده‌‌‌بریده‌ جوان‌ برمی‌آمد که‌ شوهرخواهرش‌ بزودی‌ انتقام‌ سختی‌ از او خواهد گرفت. جوان‌ با ناله‌ می‌گفت: "خدایا، چطور شد که‌ این‌ بلا بر سرم‌ آمد، مگر من‌ چه‌ گناهی‌ کرده‌ بودم‌ جز این‌که‌ می‌خواستم‌ یک‌ روز را خوش‌ باشم، فقط‌ یک‌ روز خوش‌ در هفته، آه‌ بیچاره‌ و بدبخت‌ من!"
در این‌ موقع‌ جرثقیل‌ آمد و کارگران‌ مشغول‌ محکم‌ کردن‌ زنجیرهای‌ جرثقیل‌ به‌ چرخ‌های‌ واژگون‌ شده‌ اتومبیل‌ شدند. آب‌ تا شکم آن‌ها‌ می‌رسید و به‌ سختی‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌رفتند.
مرد جوان‌ نیز به‌ داخل‌ آب‌ پرید و درحالی‌ که‌ دائم‌ حرکات‌ عجیبی‌ از خود نشان‌ می‌داد، کنار کارگران‌ ایستاد. هنوز سیگار خیس‌ و خاموش‌ میان‌ انگشت‌هایش‌ بود. در حالی‌ که‌ اطراف‌ خود را می‌نگریست‌ سر کارگران‌ فریاد می‌کشید: "عجله‌ کنید شوهرخواهرم‌ مرا می‌کشد!"
جمعیت‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ بیشتر می‌شد، مردم‌ با کارگران‌ شوخی‌ کرده‌ و آن‌‌ها‌ را در کارشان‌ راهنمایی‌ می‌کردند. یکی‌ از کارگران‌ خم‌ شد تا زیر اتومبیل‌ را که‌ آهسته‌‌آهسته‌ بالا می‌آمد، بگیرد. ناگهان‌ مرد کارگر خشکش‌ زد. رنگ‌ از صورتش‌ پرید و بی‌اختیار به‌ جوان‌ خیره‌ شد که‌ با ادا و اطوار عجیب‌ فریاد می‌زد، سپس‌ دوباره‌ خم‌ شد و از زیر ماشین‌ چیز نرم‌ و روشنی‌ را بیرون‌ کشید. جسد دختر جوانی‌ که‌ پیش‌ از این‌ زیر تنه‌ اتومبیل‌ گیر کرده‌ بود اکنون‌ در بازوان‌ آن‌ مرد روی‌ سطح‌ آب‌ قرار گرفته‌ بود و با تلاطم‌ امواج‌ گویی‌ داشت‌ شنا می‌کرد. سکوت‌ عمیقی‌ بر همگان‌ مستولی‌ شد، گویی‌ بادی‌ منجمد همه‌ آدم‌ها را خشک‌ کرده‌ بود. مرد جوان، حالا دیگر اصلاً‌ عصبی‌ به‌ نظر نمی‌رسید، گویی‌ از آن‌چه‌ که‌ هراس‌ فاش‌ شدنش‌ را داشت‌ خلاص‌ شده‌ بود. دیگر حتی، به‌ شوهرخواهر و ماشین‌ قشنگش‌ هم‌ فکر نمی‌کرد! کسی‌ نمی‌دانست‌ که‌ آیا او واقعاً‌ دیوانه‌ بود یا خود را به‌ دیوانگی‌ می‌زد؟
‌            ‌
 
***
 
Klaus Mann
1906-1949
 
کلاوس‌ مان‌ پسر ارشد توماس‌ مان‌ تا حدودی‌ قربانی‌ نام‌ پدر و عموی‌ خود شده‌ است. هیچ‌ چیز غم‌انگیزتر از آن‌ نیست‌ که‌ آدمی‌ را نه‌ به‌ خاطر خودش، بلکه‌ به واسطه‌ نام‌ پدرش‌ بازشناسند و ارزش‌های‌ او زیر نفوذ ارزش‌ پدر ناشناخته‌ ماند.
در خاندان‌ مان‌ چند نویسنده‌ وجود داشت‌ که‌ همگی‌ قربانی‌ شهرت‌ سترگ‌ توماس‌ مان‌ شدند، این‌ امر حتی‌ درباره‌ هاینریش‌ مان‌ برادر بزرگ‌ توماس‌ مان‌ صادق‌ است. از سویی‌ دیگر کلاوس‌ مان‌ قربانی‌ تاریخ‌ کشورش‌ نیز شد. در کودکی‌ او شاهد نخستین‌ جنگ‌ جهانی‌ بود. در اوج‌ جوانی‌ نازی‌ها قدرت‌ را در آلمان‌ قبضه‌ کردند و از آن‌جا که‌ پدرش‌ از مخالفان‌ هیتلر بود، سرگردانی‌ او و خانواده‌اش‌ ابتدا در اروپا و سپس‌ آمریکا آغاز شد.
کلاوس‌ مان‌ حتی‌ ناچار شد به‌ ارتش‌ ایالات‌ متحده‌ ملحق‌ شود و علیه‌ کشورش‌ فعالیت‌ کند. در این‌ مدت‌ او نشریات‌ ضدفاشیستی‌ فراوانی‌ منتشر کرد و با رادیوهای‌ متفقین‌ به‌ همکاری‌ پرداخت.
پس‌ از جنگ‌ نیز رمان‌ها، مقالات‌ و داستان‌های‌ فراوانی‌ از کلاوس‌ مان‌ منتشر شد، اما او که‌ دو جنگ‌ جهانی‌ را دیده‌ بود و نامش‌ نیز زیر سایه‌ نام‌ پدرش‌ قرار داشت، از سوی‌ دیگر نیز متوجه‌ شد که‌ آرمان‌هایش‌ درباره‌ اروپای‌ پس‌ از جنگ‌ تحقق‌ نیافته‌ است.
چنین‌ بود که‌ کلاوس‌ مان‌ در دامان‌ افسردگی‌ فروغلتید و چهار سال‌ پس‌ از پایان‌ جنگ‌ به‌ زندگی‌ خویش‌ پایان‌ داد.
عنوان: ترحم باعث تخفيف عذاب قارون
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۷:۴۷


حضرت امام صادق عليه السلام مى‏فرمايد : يونس عليه السلام در حالى كه از معصيت‏هاى قومش خشمگين بر كشتى شد ، نهنگى براى غرق كردن آنان به كشتى حمله كرد ، سه بار قرعه انداختند كه به نام هركس افتاد او را در دهان نهنگ اندازند تا نهنگ با مشغول شدن به او از حمله به كشتى دست بردارد ، هر سه بار قرعه به نام يونس افتاد ، يونس گفت : منظور از حمله نهنگ من هستم ، مرا در كام او بيندازيد ، هنگامى كه او را در كام نهنگ انداختند خدا به نهنگ وحى كرد : من يونس را رزق و روزى تو قرار نداده‏ام ، استخوانى از او مشكن و گوشتى از او نخور . نهنگ يونس را با خود در دريا به اين طرف و آن طرف مى‏برد و يونس هم در تاريكى شكم نهنگ و تاريكى شب و تاريكى زير آب فرياد مى‏زد : . . . أَن لاَّ إِلهَ إِلاَّ أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ 1
[ . . . معبودى جز تو نيست تو از هر عيب و نقصى منزّهى ، همانا من از ستمكارانم ] . نهنگ در دريايى حركت مى‏كرد كه قارون برزخش در آن جا بود و به عذاب الهى به جريمه بخل و امساكش از پرداخت مال در راه خدا رنج مى‏كشيد ، صدايى شنيد كه نشنيده بود ، به فرشته گمارده شده بر خود گفت : اين چه صدايى است ؟ گفت : صداى يونس پيامبر در شكم نهنگ است ، قارون گفت : اجازه مى‏دهى با او سخن بگويم ؟ فرشته گفت : آرى ؛ قارون گفت : يونسا ! هارون در چه حالى است ؟ يونس گفت : از دنيا رفت ، قارون گريه كرد ! گفت موسى چه مى‏كند ؟ گفت : موسى نيز از دنيا رفت ، قارون گريست ! خداى بزرگ كه عظمتش بى‏نهايت است ، به فرشته گمارده شده بر قارون وحى كرد : عذاب را به خاطر دل رحمى و مهر و دل سوزى او به اقوامش ، بر قارون سبك گردان !
سید محمد صالح
عنوان: خر دردمند و گرگ نعلبند
رسال شده توسط: رز سرخ در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۸:۵۴
 يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.

روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.

گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».

گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟»

خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».

گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»

گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».

خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»

همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.

گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»

خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»

گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»

گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»

گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»
عنوان: قارون کیست
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۱:۰۶
با سلام و تشکر

 با اجازتون خواستم یه توضیح در مورد قارون بدم.

قارون از نسل یعقوب و نوادگان لاوی، پسر یعقوب است و رابطه نسبی با موسی (ع) دارد. از امام صادق (ع) نقل شده که قارون پسر خاله ی موسی (ع) هم بوده است.
 قارون در حال فقر و تنگدستی به موسی ایمان آورد. و بسیار خوشرو و متواضع بود و از یاران نزدیک موسی (ع) بوده که قرائت بسیار زیبا و درستی از تورات داشت.
 قارون یا گذشت زمان و ثروتمند شدن مورد آزمایش الهی قرار گرفت و حالت کفر و عناد خویش را آشکار کرد.
عنوان: داستاني از قارون و موسي عليه السلام
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۴:۱۹
حضرت موسي عليه السلام در راه ابلاغ رسالت بسيار رنج كشيد و به انواع اذيت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و ديگران مبتلا بود تا جائي كه قارون پسر عموي موسي عليه السلام از اين قاعده آزار رساندن مستثني نبود.
او ثروت زيادي داشت و به اندازه اي داشت كه چندين جوان نيرومند، كليدهاي خزانه او را حمل و نقل مي كردند، و از خانهاي گردن كلفتي بود كه به زير دستانش ظلم مي نمود.
موسي عليه السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه زكات مي كرد، او مي گفت: من هم به تورات آگاهي دارم، و كمتر از موسي نيستم، چرا زكات مالم را به او بپردازم !
سرانجام غرور قارون باعث شد كه تصميم خطرناكي گرفت، و آن اين بود كه: به يكي زن فاحشه كه خوش سيما و خوش قامت و فريبا بود گفت: صد هزار درهم به تو مي دهم كه فردا هنگامي كه موسي براي بني اسرائيل سخنراني مي كند در ملاعام بگويي موسي با من زنا كرد.
آن زن، اين پيشنهاد ناجوانمردانه را پذيرفت. فرداي آن روز، بني اسرائيل اجتماع كرده بودند موسي تورات را به دست گرفته و از روي آن، مردم را موعظه مي كرد.
قارون با زرق و برق همراه اطرافيان خود در آن اجتماع شركت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولي وقتي سيماي ملكوتي موسي عليه السلام را ديد، از تصميم قبلي خود منصرف شد و با صداي بلند گفت:
اي موسي، عليه السلام بدان كه قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملاعام به بني اسرائيل بگويم تو مرا به سوي خود خوانده اي تا با من زنا كني. تو هرگز مرا به سوي خويش دعوت نكرد اي، خداوند ساحت مقدس تو را از چنين آلودگي منزه نموده است.
در اين هنگام دل پر درد و رنج موسي شكست و درباره قارون چنين نفرين كرد: اي زمين قارون را بگير و در كام خود فرو بر.
زمين به امر الهي دهن باز كرد و قارون و اموالش را به اعماق زمين فرو برد.
در نقل ديگر آمده است كه: حضرت موسي مردم را به احكام و شريعت موعظه مي كرد، به اين مطلب رسيد:
كسي كه زنا كند ولي همسر نداشته باشد صد تازيانه به او مي زنيم، و كسي كه زنا كند و همسر داشته باشد، او را سنگسار مي كنيم تا بميرد.
قارون برخاست و گفت: گر چه خودت باشي ؟ موسي فرمود: آري قارون گفت: بني اسرائيل گمان مي كنند كه تو با فلان زن زنا كرده اي !
موسي عليه السلام گفت من ؛ آن زن را به اينجا بياوريد، اگر چنين ادعائي كرد، طبق ادعايش عمل كنيد.
آن زن را نزد موسي عليه السلام آوردند و موسي به او قسم داد كه راست بگويد، آيا من با تو آميزش كرده ام زن هماندم منقلب شد، كه با اين تهمت پيامبر عليه السلام خدا را بيازارم ؛ با صراحت گفت: نه، آنها دروغ مي گويد، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنين بگويم.
قارون سر افكنده شد و موسي به سجده افتاد و گريه كرد و گفت: خدايا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلط گردان... و نفرين كرد و عذاب الهي يعني زمين او را به كام خود فرو برد.
عنوان: زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!!
رسال شده توسط: DiYakO در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۲:۳۴
                                                                 
   زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!!

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید
چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
-پیرزن جواب داد:
منتظر دندانهــــــا.
...!!
عنوان: همیشه خدا را شکر کنید
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۶:۳۷
اگر از شرایط زندگی خود راضی نیستید و یا اگر فکر می کنید همه چیز بر وفق مراد شما نیست بهتر است نگاهی به متن زیر بیندازید

به نکته‌هاى زیر توجه کنید:

اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.

اگر تاکنون از آسیب‌هاى جنگ،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/13.jpg)

تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/23.jpg)

یا گرسنگى در امان بوده‌اید،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/3.jpg)

وضعیت شما از وضعیت ۵۰۰ میلیون نفر در دنیا بهتر است.

اگر می‌توانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد مسجد (یا کلیسا) شوید، وضع شما از ٣ میلیون نفر در دنیا بهتر است.

اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،
(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/4.jpg)

اگر کفش و لباس دارید،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/5.jpg)

اگر تختخواب و سرپناهى دارید،
(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/6.jpg)

در این صورت شما از ٧۵٪ مردم جهان ثروتمندتر هستید.(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/7.jpg)

اگر در بانکى حساب دارید، و اگر در جیب‌تان پول دارید،
(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/8.jpg)

شما به ٨٪ مردم دنیا که چنین شرایطى دارند تعلّق دارید.

اگر شما این نوشته را می‌خوانید، از سه خوشبختى بهره‌مند هستید:

۱- یک کسى به فکر شما بوده است.(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/10.jpg)

۲- شما به ۲۰۰ میلیون نفرى که قادر به خواندن نیستند تعلّق ندارید.(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/112.jpg)

۳- و … شما جزو ١٪ از مردم دنیا هستید که کامپیوتر دارند.(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/121.jpg)

به قول یکنفر:

طورى کار کنید که انگار نیازى به پول ندارید،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/131.jpg)
   طورى عشق بورزید که انگار هرگز آزرده خاطر نشده‌اید،(http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/01/14.jpg)

       
          طورى آواز بخوانید که انگار هیچکس صداى شما را نمی‌شنود،
(http://)

          و بالاخره طورى زندگى کنید که انگار زمین، بهشت است.

          و همیشه خدا را  شکر کنید.


عنوان: داستان عشق و دیوانگی
رسال شده توسط: sazeh در ۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۲:۰۷
داستان عشق و دیوانگی



در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم میگذارم... من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک، دو، سه...

همه رفتند و در جایی پنهان شدند...

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت.

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت

و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادونه، هشتاد...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره سردرگم بود و نمیتوانست تصمیم بگُیرد و جای تعجب هم نیست زیرا همه میدانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید نود و پنج، نود و شش، نود و.....

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید بربالین یک بوته ی گل سرخ وپنهان شد.

دیوانگی فریاد زد "دارم میام" و او اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. هوس در مرکز زمین بود. یکی یکی همه پیدا شدند به جزعشق، او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت درگوشش زمزمه می کرد تو باید فقط عشق را پیدا کنی او پشت بوته گل رز پنهان شده است.

دیوانگی شاخه ای خشک از تنه ی درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته ی گل سرخ فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد.

عشق از پشت بوته بیرون آمد، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و ازمیان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.

دیوانگی گفت: من چه کردم ؟ چگونه میتوانم تو را درمان کنم ؟

عشق پاسخ داد تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من باش.

«این گونه است که از آن روز به بعدعشق کور است ودیوانگی همواره در کنار اوست.»


عکس های زیبا با مضمون عشق ، زندگی ، دیوانگی
 
 
 

 

 

 

 

 

 

عنوان: ایمیل دارید ؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۶:۰۲
مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد.
رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین.
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم.  اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره ، شغل هم نمی تونه داشته باشه.»
 
مرد در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد. نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت. در کم تر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.
 
مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.
 
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان آمریکا بود و شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید.
مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
 
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین ، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین ؟ »
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: " آره ! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت!
عنوان: امید به زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۵:۴۳
مدت زمانی پیش دریکی ازاطاقهای بیمارستانی دومرد که هردو حال وخیمی داشتند بستری بودند

یکی ازآنها اجازه داشت هرروزبعداظهر به مدت یک ساعت به منظورتخلیه ششهایش ازمایعات

کنارتنها پنجره اطاق بنشیند

اما مرد دیگراجازه تکان خوردن نداشت وباید تمام اوقات به حالت درازکش روی تخت قرارگرفته باشد

دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف میزدند ازهمسرانشان.خانه وخوانواده شان.شغل ودوران خدمت سربازی

وتعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل میکردند

هرروز مرد که اجازه داشت کنارپنجره بنشیند برای مرد دیگرمناظربیرون را همانطور که میدید تشریح میکرد

وآن مرد هرروزبه امید آن یک ساعت که میتوانست دنیای بیرون ورنگهایش را درفکر خود تجسم کند

به سر میبرد

پنجره مشرف به یک پارک سرسبزاست بادریاچه ای طبیعی که چند قو واردک درآن شنا میکنند

وبچه هانیز قایقهای اسباب بازی خود رادرآب شناور کرده وبازی میکنند

چند زوج جوان دست دردست هم ازمیان گلهای زیبا ورنگارنگ عبورمیکنند

منظره زیبای شهرزیرآسمان آبی دردوردست به چشم میخورد

درتمام مدتی که مرد درکنارپنجره این مناظرراتوصیف میکرد مرد دیگر این مناظرزیبا رادرذهن خود تجسم میکرد

دریک بعداظهرگرم مرد کنارپنجره رژه سربازانی که ازکنارپنجره عبورمیکردند رابرای مرد دیگرشرح داد

ومرد دیگربابازسازی آن صحنه ها درذهن خود انگار که واقعا آنها رامیدید

روزها وهفته هاگذشت

یک روز صبح وقتی پرستاروسائل استحمام رابرای آنهابه اتاق آورده بود

متاسفانه بابدن بی جان مردکنارپنجره روبروشد که درکمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود

پس ازمدتی همه چیزبه حالت عادی برگشت مردی که روی تخت دیگربستری بود به پرستارگفت

وازاو خواهش کرد که اورا به تخت کنارپنجرا انتقال دهد

پرستار که ازاین تحول بیمارش خوشحال شد این کاررا انجام داد

مرد به آرامی وتحمل درد ورنج بسیارخود رابه کنارپنجره رساند تابتواند ازپنجره به بیرون و

دنیای واقعی نگاه کند وقتی چشمانش راباز کرد روبروی پنجره تنهایک دیوارسیمانی بود

مردبیمارتعجب زده ازپرستارپرسید

چه برسرمناظرزیبایی که مرد کنارپنجره برای او تعریف کرده آمده است ؟

پرستارپرسید او چگونه منظره ای رابرای توتوصیف کرده است درحالی که خودش نابینا بود

او حتی این دیوارسیمانی را هم نمیتوانسته ببیند

شاید او تنها میخواسته که تورا به زندگی امیدوارکند
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۲:۰۱
امید وارم تکراری نباشد

جعبه کفش
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.


عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۳:۱۷
من از خدا خواستم ..............


من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد

  خدا گفت : نه



 

  آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني

 

 

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه

 

  روح تو کامل است . بدن تو موقتي است   

 

 

من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد

  خدا گفت : نه



 

  شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است

 

 

من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد

  خدا گفت : نه   



  من به تو برکت مي دهم
خوشبختي به خودت بستگي دارد

 

 

من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد

  خدا گفت : نه



  درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد

 

 

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

  خدا گفت : نه



  تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي

 

 

من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد

  خدا گفت : نه

 

  من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري

 

 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

    خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي



 

اگر خدا را دوست داري ، اين پيام را براي 20 تن از جمله کسي که آن را برايت فرستاده ، بفرست . احساس خوبي به تو دست خواهد داد

 

    امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده

 

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

 

براي دنيا ممکن است تو فقط يک نفر باشي ولي براي يک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنيا ارزش داشته باشي

 

داوري نکن تا داوري نشوي . آنچه را رخ مي دهد درک کن و بدان که برکت خواهي يافت
عنوان: دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۲:۳۵


به این وسیله من به‌طور رسمی از بزرگسالی استعفاء می‌دهم و مسئولیت‌های یک کودک هشت ساله را قبول می‌کنم.
ـ می‌خواهم به یک ساندویچ‌فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
ـ می‌خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است. چون می‌توانم آن را بخورم!
ـ می‌خواهم زیر درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستم بستنی بخورم. می‌خواهم درون چالهٔ آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
ـ می‌خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگ‌ها، جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می‌گرفتم، وقتی نمی‌دانستم که چه چیزهائی نمی‌دانم و هیچ اهمیتی هم نمی‌دادم.
ـ می‌خواهم فکر کنم که دنیا چه‌قدر زیبا است و همه راستگو و خوب هستند.
می‌خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می‌خواهم که از پیچیدگی‌های دنیا بی‌خبر باشم.
ـ می‌خواهم دوباره به همان زندگی سادهٔ خود برگردم، نمی‌خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدرک‌های اداری، خبرهای ناراحت‌کننده صورت‌حساب، جریمه و ...
ـ می‌خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمهٔ محبت‌آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ...
ـ این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیهٔ مدرک‌ها، مال شما.
ـ من به‌طور رسمی از بزرگسالی استعفاء می‌دهم.

منبع: ”نوشته‌های دلنشین“، ”جهان‌بخش موسوی رکعتی“
سانیتا سالگا
عنوان: استقبال از فرصت‌کاری
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۸:۴۶


باید چمن‌ها را بزنم، زباله را بیرون ببرم، چیزهائی را که خریده‌ام، به خانه بیاورم، تمام کارهای خانه را انجام بدهم... وای! نه! این همه خم و راست شدن‌ها خسته‌ام می‌کند. فکرش را بکن چقدر کار دارم! آیا این گفته‌ها به حرف‌های شما شباهت دارد؟
فکر این همه کاری که ”باید“ انجام دهید، پیش از شروع کار، کافی است شما را خسته کند.
”باید“‌‌ها را حذف کنید. روش خود را تغییر دهید و به این صورت فکر کنید:
انجام هر کاری باعث می‌شود، انرژی مصرف کنم، ماهیچه‌هایم تقویت می‌شوند. میزان اکسیژن و اندروفین بدنم افزایش می‌یابد و ...
از کارهای روزمره لذت ببرید. آنها می‌توانند احساس خوبی در شما ایجاد کنند. :(
عنوان: همانند عقاب عمل کنید!
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۴:۰۳


نمی‌دانم در اتفاقاتی که برایتان رخ می‌دهد یا مسائلی که پیش می‌آید تا چه حد خودتان را مقصر می‌دانید؟ آیا مسئولیت اشتباه‌هایتان را به گردن می‌گیرید یا به‌دنبال مقصر می‌گردید تا تمامی بارها را به دوش او افکنده و خود را محق نشان دهید؟! از آن‌دسته که وقتی همه تقصیرها را به دوش دیگری انداخت شروع می‌کند برای خود به دلسوزی و جوسازی علیه طرف مقابل! و آن‌قدر در این ذهنیت غیرمسئولانه خود فرو می‌رود که خودش هم باورش می‌شود که تمامی شرایط علیه او بوده و او هیچ نقشی نداشته، کاملاً پاک پاک است!!!
آیا گمان می‌کنید با چنین رفتاری هرگز به رشدی در زندگی فردی و اجتماعی خود دست خواهید یافت؟!
شما که همواره در بروز هر مشکلی نگاهتان معطوف به دیگری است و انگشت گناه را به سمت این و آن نشانه می‌روید پس کی فرصت خواهید کرد تا خودتان را بشناسید؟!
متأسفانه بسیاری از ما حتی به دو قدمی خودمان هم نزدیک نمی‌شویم! می‌دانید چرا؟! چون به‌خوبی واقفیم با خود چه کرده‌ایم و از سر همین بی‌مسئولیتی‌ها در قبال اعمالمان چه خلاء تاریک و وحشتناکی در درونمان ایجاد کرده‌ایم!
وجودمان شبیه کیسه مارگیرها شده! جرأت نزدیک شدن به آن را هم نداریم!!
اما یاران همیشه عزیزم:
ما برای رشد کردن خواه ناخواه به این رویاروئی نیازمندیم. آخر کسی که جرأت دست و پنجه نرم کردن با خودش را ندارد پس چگونه می‌تواند در قبال همسر و فرزندانش عهده‌دار مسئولیت گردد، فراموش نکنید این تنها کلید رمز قدرت انسان‌های قدرتمند با دیگران است.
این‌گونه افراد یک‌بار در زندگی تصمیم گرفته‌اند که دیگر همسایه‌ها، دوستان، دنیا و روزگار را مسبب بدبختی خود ندانند و کاسه کوزه بی‌تحرکی و نابسامانی خود را بر سر دیگری نشکنند و نتیجه این تصمیم را دیده‌اند، من و شما هم شاهدش هستیم.
همواره به خاطر بسپارید وقتی مسئولیت بدبختی‌های خود را به گردن دیگری می‌اندازید تصویر ذهنی حقیری از خود ارائه می‌دهید که تا پایان عمر گریبان‌گیرتان خواهد بود.
بیائید به‌جای مرغابی بودن همانند عقاب‌ها عمل کنید!
عقاب‌ها سعی می‌کنند در هر شرایطی توانائی‌های منحصر به‌فرد خود را کشف کرده و به نمایش بگذارند. هرگز به‌دنبال تقلید از دیگران نیستند، خصوصیات خود را می‌شناسند و همین شناخت باعث منحصر به‌فرد بودن و مورد توجه قرار گرفتنشان در هر محیطی می‌شود.
عقاب هرگز در پی جلب توجه و ترحم نیست. به هر محیطی که وارد می‌شود شرایطش را می‌سنجد، عقاید و خواسته‌هایش را با قدرت بیان می‌کند و بعد تصمیم می‌گیرد که در آن محیط بماند یا نماند.
اما مرغابی به‌خودش ایمان ندارد چرا که خودش را نمی‌شناسد و از به نمایش گذاشتن خود واقعی‌اش واهمه دارد، در برکه کوچکش گیر کرده کسی به او توجه نمی‌کند، بنابراین از سر خشم شروع به دست و پا زدن در برکه کرده و گل و لای آن را به اطراف پرتاب می‌کند غافل از این‌که باز هم برکه خودش را کثیف می‌کند! عقاب آن‌قدر اوج گرفته که حتی ذره‌ای هم از آن آلودگی‌ها به او نمی‌رسد.
یادتان باشد! هر عمل بهائی دارد که باید پرداخت. تهمت زدن، دروغ گفتن، یک‌طرفه به قاضی رفتن و در ذهن کسی را محکوم کردن کار مرغابی‌های برکه‌های تنگ و بسته است که دائم در همان دید بسته و محدود خود می‌چرخند و غر می‌زنند و بهانه می‌آورند که تو چرا به من دریاچه‌ای نشان نمی‌دهی تا در آن شنا کنم؟ در حالی‌که اگر چند قدم دورتر را می‌دید دریا در انتظارش بود اما از بس در حال دور خود چرخیدن و غر زدن بوده که دامنه دیدش از خودش فراتر نرفته و ناگزیر هرگز دریا را نمی‌بیند.
عزیز من! تو باید باور کنی که این خود تو هستی که انتخاب می‌کنی هر کس با تو چگونه برخورد کند. این خود تو هستی که نشانه‌ها را جدی نمی‌گیری، این خود تو هستی که قابلیتی از خود نشان نمی‌دهی، این خود تو هستی...
هر وقت خواستی کسی را محکوم کنی، از خودت بپرس: سهم من در این ماجرا چقدر بوده است؟ بعد که منصفانه همه چیز را بررسی کردی، پیش برو.

احمد حلت
مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله موفقیت
عنوان: زندگی با بهترین عشق در دنیا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۵:۰۹


یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»

تبیان
عنوان: مهارت های زندگی را بیاموزیم !
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۶:۴۱


دوره ی آموزشی مهارت های زندگی در کشورهای توسعه یافته چیزی در حدود سی چهل سال است که به طور جدی تدریس و مورد توجه قرار گرفته و خوشبختانه در کشور ما حدود ۱۰تا ۱۵سال است که مورد بررسی قرار گرفته. از این رو به نظر می رسد برای داشتن توانمندی لازم در قرنی که به نام «عصر اطلاعات» از آن نام برده می شود، توجه جدی به آموزش همه جانبه لازم باشد. آموزش همه جانبه که از اهداف اساسی آموزش مهارت های زندگی است ،اساسا بر چهار محور زیر استوار است:
۱) یادگیری و کسب اطلاعات و دانش:
بدین معنا که ما دریابیم، آموزش، پدیده ای مادام العمر و مستمر است و می بایست همیشه خود را برای آموختن راهکارهای مناسب برای سازگاری با ناملایمات زندگی مهیا سازیم و آماده ی تغییر باشیم، زیرا در غیر این صورت ممکن است به آموخته های قبلی و غلط خود بچسبیم و آنها را در حلقه ای معیوب تکرار و تکرار کنیم
۲) یاد بگیریم که به کار بندیم:
هدف از این عبارت آن است که، ما تا نتوانستیم آنچه را که آموخته ایم به کاربندیم، تفاوتی با فردی که فاقد این دانش است نخواهیم داشت. به عبارت ساده تر:
هدف از آموزش، کسب اطلاعات و به کار بستن آن اطلاعات در صحنه زندگی است. تجربه نشان می دهد که بین سه بعد مهم شخصیت یعنی سطح آگاهی، نگرش و رفتار، رابطه های زیر برقرار است:
سطح آگاهی ما وسیع تر از آن چیزی است که در رفتارمان تظاهر می یابد. برای مثال بسیاری از افرادی که سیگار می کشند به مضرات و آسیب های ناشی از آن آگاهند- چه بسا بیشتر از یک فرد غیرسیگاری- ولی واقعیت آن است که این آگاهی نتوانسته به رفتار تبدیل شود و از طرفی همیشه ما نسبت به آنچه که می دانیم و از آن آگاهی داریم ، الزاما نگرشی مثبت و یا منفی نداریم.
برای مثال ممکن است بسیاری از ما بدانیم که رشته کوه آلپ در اروپا در طول سال همیشه پوشیده از برف است، اما این آگاهی منجر به نگرش مثبت و یا حتی منفی در ما نگردد. یادگیری برای ما به کار بستن آنچه که می دانیم به عنوان هدف دوم آموزش همه جانبه ، بر آن است تا این دانایی و اطلاعات را تبدیل به رفتار کند.
۳) یاد بگیریم تا بهتر زندگی کنیم:
این مقوله بیشتر به افزایش کیفیت زندگی و چگونگی بهره برداری از امکانات آن اشاره دارد. مهارت لازم برای داشتن زندگی بهتر، گستره ی وسیعی از چگونگی صرف غذا و درک مواد سالم و ناسالم خوراکی گرفته تا برنامه های مفید برای اوقات فراغت و صرف وقت کافی در کنار اعضای خانواده را شامل می شود.
در خلال کار بالینی در کلینیک های مشاوره ، بارها و بارها شاهد این قبیل پدران بوده ایم که علی رغم زحمت و تلاش بی وقفه شان برای زندگی خانوادگی ، از جایگاه مطمئنی در قلب و عواطف اعضای خانواده برخوردار نبوده اند. دلیل چنین حقیقت تلخ و غیرمنصفانه ای را شاید باید در عدم آگاهی و کم توجهی چنین پدری برای داشتن زندگی با کیفیت و صحیحی در قالب خانواده جست وجو کرد. به همین منظور در آموزش مهارت های زندگی، سرفصل مهمی از این دوره اختصاص به همدلی و برقراری ارتباط موثر خواهد داشت.
۴ ) یادبگیریم در کنار یکدیگر و با هم بهتر زندگی کنیم:
این مفهوم اندکی وسیع تر از گفتار قبل به کیفیت ارتباطات در پهنه روابط اجتماعی و سازگاری و انتخاب روش های سالم برای مواجهه با مشکلات و اختلاف بین فردی است. در این حوزه مخاطبان آموخته خواهد شد، که «تکامل آزاد هر فرد، شرط تکامل آزاد همگان است». و برای حصول چنین پیش شرط باارزشی ، باید از «مناسبات کهنه اجتماعی» مبنی بر تحمل عقاید و چارچوب های ذهنی خویش به دیگران پرهیز کرد و به رای و انتخاب یکدیگر تا جایی که مانع انتخاب و آزادی دیگران نباشد احترام گذاشت. تنها با درک حضور دیگری است که حقوق انسان تعیین می شود و نقد، توهین قلمداد نخواهد شد.

تبیان
عنوان: از وابستگی بپرهیزید
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۷:۱۶


بختم بلند بود که در آغاز سفر درونی‌ام با مربیانی مهرآمیز و امدادگر معاشر شدم که درباره راه معنوی، دیدگاهی متفاوت از آن‌چه که در کودکی از دین و مذهبم آموخته‌ بودم در اختیار گذاشتند.
همه پاسخ‌ها را در آستین نداشتند. اما آن‌چه را که در آن زمان از زندگیم نیاز داشتم در اختیارم نهادند. افق‌هایم را گستردند و آن‌گاه گذاشتند که به راه خودم بروم. شاید در دراز مدت، تنها همین را بتوان از آموزگاری نیکو انتظار داشت.
در فرایند جستجوی آموزگار، خود نیز به کشفیات بسیار دست یافنم. هرگاه درباره تکنیکی ذهن گستر یا استادی جالب توجه می‌شنیدم، به سراغش می‌رفتم. بعضی از آنها شایسته مقام استادی بودند و برخی، نه. اگرچه جملگی آنها به طریقی آموزنده بودند و بخشی از راه.
در دوره‌ئی از جوانی‌ام درباره استاد جوانی شنیدم که اگر کسی او را آن‌گونه که باید و شاید ملزم کند دانش خود را به شخص عطا خواهد کرد. و اتفاقاً برای مدتی کوتاه از هند به آمریکا آمده بود.
یک هفته مرخصی بدون استفاده از حقوق گرفتم. و همراه با چند سالک دیگر، با قطار روانه جنوب آمریکا شدم. تالار، پر بود از همه گونه آدمیانی که به جستجوی پاسخ خود آمده بودند. اگرچه بسیاری از آنها اصلاً نمی‌دانستند که سئوال چیست.
سرانجام پس از روزها انتظار، آن عده از ما که خواهان دانش بودند، تکنیک باستانی مراقبه‌ئی را گرفتند که در اتاق‌هائی کوچک و تاریک، توسط پسرک‌هائی لاغر و سپیدپوش بر ما فاش می‌شد. گویا قرار بود این تکنیک کمکمان کند تا به آگاهی کیهانی برسیم. خودم معنای آگاهی کیهانی را نمی‌دانستم. اما فکر کردم حالا که آنها دارند آگاهی کیهانی را پیشکش می‌کنند، چرا من نگیرم؟
چند ماه بعد، این خبر همه جا پیچید که یکی از مریدان خوش منظر، از استاد کوتوله خپله آبستن شده است. عاقبت، این شارلاتان به هند اعزام شد.
من نیز در آن نقطه، پرونده را بستم. و سال‌ها طول کشید تا توانستم در حضور جمع اقرار کنم که آن‌قدر ساده لوح بودم که خودم نیز به‌دنبال آن دغل باز رفتم. اما سال‌هائی که از پی آن آمد، منافع آن تجربه را نشانم داد. دست‌کم، سبب شد به شهری سفر کنم که قبلاً آن‌جا را ندیده بودم. و با تکنیک مراقبه جالب و مؤثری آشنا شدم و که گهگاه در طول سال‌ها، آن را مورد استفاده قرار دادم.
آن‌گونه که وعده داده شده بود، به آگاهی کیهانی نرسیدم. اما با در نظر گرفتن سایر جوانب، آموزش بدی هم نبود. و بر خلاف آن‌چه که می‌خواستم در ان زمان باور کنم، دریافتم که روشن‌بینی ندرتاً یک شبه پیش می‌آید: آن هم در تالار اجتماعات!
مراد این است که اگر در جستجوی روشن‌بینی زمین افتادید، نترسید که برخیزند و خاک از تن بتکانید و دیگربار آغاز کنید و به راهتان ادامه دهید. فقط گوش بسپارید. اگر آن زمان خودم گوش سپرده بودم، اصلاً سوار قطار نمی‌شدم.

عنوان: ثانیه‌هایی که دوست داریم طول بکشند
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۶:۰۳

روزهایمان یکی پس از دیگری می‌گذرد، ما را می‌گذارد و می‌رود.
روزهایمان گاهی آنقدر قشنگ است که دوست داریم ثانیه‌ها یش سال‌ها طول بکشد. گاهی اوقات نیز همین که چشم‌هایمان را می‌گشاییم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوییم. حال آنکه، زندگی چار دیواری خانه ای است که دوست‌داری با آرامش و یکرنگی دیوارهایش را رنگ کنی. در آن افراد یکدیگر را درک کنند. در جست و جوی صلح باشند. عذر خواهی کردن اصل فراموش شده زندگی‌شان نباشد و به هم احترام گذارند. زندگی یعنی اینکه من وتو تا می‌توانیم زیبا زندگی کنیم و به لحظه‌هایمان با لبخند سلام گوییم و هنگامی که به گذشته نگاه می‌کنیم، طعم خوش لحظه‌ها زیر دندان‌هایمان دوباره مزه کند.
زندگی یعنی من، یعنی تو، یعنی من وتویی که گاهی اوقات مال خودمان نیستیم. می‌شویم‌ رؤیا و آرزوی یکی دیگر. می‌شویم ستاره شب‌هایش اما به او چشمک نمی‌زنیم. یا که نه آن لحظه ای‌است که برای اولین بار بنیان دلمان لرزید، آن روزها طعم زندگی را بهتر احساس می‌کردیم. بعدها فهمیدیم به این لرزیدن دل عاشق شدن می‌گویند.
زندگی شاید فنجان قهوه خالی است که نیتی می‌کنیم، هنگامی که فال را که برایمان بازگو می‌کنند زندگی مان را می‌سازند و می‌گویند، یکی از روزهای زندگی‌ات، دل کسی را شکستی و به گریه‌اش در دلت خندیدی و آنقدر فکر پیروزی‌ات بودی که یادت رفت روی دلش مرهم بگذاری و دل شکسته‌اش را بند بزنی.زندگی شاید آن‌روزی است که برای طلوع کردن دوباره خویش نیازمند کسی هستیم تا زندگی تاریک‌مان روشن شود. آن موقع است که متولد می‌شویم و به زندگی سلام می‌کنیم. شکست‌های زندگی مان را جبران می‌کنیم و به‌خود قول می‌دهیم که برای یکبار هم که شده روی زندگی را سفید کنیم و پیروز شویم. آن‌روز است که سعی می‌کنیم باور کنیم که می‌توانیم.
زندگی شاید لحظه ای است که بعد از۹ماه انتظار، پشت در اتاق عمل قدم می‌زنیم و منتظریم تا پرستار خبر پدر شدنمان را بدهد یا که نه آنقدر ناپدریم که آن لحظه در خماری دود دنبال فرزندمان می‌گردیم تا یکی مثل خودمان را تحویل جامعه دهیم.
زندگی شاید آن روزی است که آسمان هوای گریه داشت و ما از آن بیشتر. پس گریه کردیم تا به زندگی ثابت کنیم ما طاقت این همه سختی را نداریم. می‌توان گفت زندگی نامه‌ای است که اگر قضا و قدر خوب آن را نپیچد، کلاف سردرگمی می‌شود که همه زندگی ختم به پیدا کردن سر کلاف می‌شود. و ما غافل می‌شویم از آن چیزی‌هایی که داریم اما قدرشان را نمی‌دانیم یا که نه آن چیزهایی که نداریم و در به‌دست آوردن آنها سعی نمی‌کنیم و وابسته داشته‌هایمان شده‌ایم.
زندگی شاید آن زن دستفروشی است که از این ایستگاه به آن ایستگاه می‌رود تا شب دست خالی وارد خانه‌اش نشود و وقتی که به کیفش نگاه می‌کند بگوید هر موقع کیفم خالی است ناراحت می‌شوم احساس می‌کنم کم کار کرده‌ام. یا که نه شاید حقوق آخر برج است که تا به خانه برسیم آنقدر برایش نقشه می‌کشیم تا کشتی‌مان به ساحل مقصود برسد اما وقتی وارد خانه می‌شویم نقشه‌هایی که بچه‌هایمان کشیده‌اند مسیر کشتی را عوض می‌کند.
زندگی دوست داشتن کسی و چیزی است که دوست داریم آن را به دست بیاوریم. اما امان از آن روزی که آن را به‌دست نیاوریم، آن زمان است که دلمان می‌خواهد، زیر نم‌نم باران پیاده‌روی کنیم، تا عقده‌های دلمان خالی شود و کسی در این باران اشک‌هایمان را نبیند، آن لحظه است که احساس می‌کنیم برای دقایقی زندگی کرده‌ایم.
زندگی روزی است که وقتی کلید را در قفل در خانه می‌چرخانیم بوی گل‌های رز از لای در بیرون می‌آید و می‌بینیم که همسرمان امروز زودتر از ما به خانه برگشته است تا شگفت زده مان کند و بگوید تا آخر عمر دوستت دارم و با تو هستم.
زندگی شاید آن لحظه شیرینی است، که در کلاس درس معلم می‌خواهد درس بپرسد و آمادگی جوابگویی نداریم و به محض اینکه اسممان را صدا می‌کند زنگ می‌خورد. یا آن پیرزنی است که روز و شب به این فکر می‌کند که مرگ سراغی از او نگیرد و او بدون اینکه جمله‌های موفقیت آمیز و امیدوار‌کننده بخواند به زندگی امید وار است.
زندگی شاید آن‌روزی است که، خبر مرگ عزیزمان را می‌شنویم و باور نمی‌کنیم، پیش خود می‌گوییم کاش آنچه شنیده‌ایم کابوسی بیش نباشد. در این زمان می‌گویند که می‌توانیم با قلب او زندگی را به فردی هدیه دهیم. آن زمان است که قلب او در سینه کودکی شروع به تپیدن می‌کند و ما در پوست خود نمی‌گنجیم چرا که زندگی را به فردی هدیه داده‌ای و صدای قلب عزیزمان را دوباره می‌شنویم.
زندگی آن روزی است که وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم همه آرزوهایمان بر آورده شده باشد و اهداف آینده مان معلوم. آن روزی است که دنیا در صلح و آرامش باشد و مردم به یکدیگر آرامش هدیه دهند. هدیه‌ای بدون چشمداشت، و در آن روز افراد به خاطر اینکه هدیه‌ای به کسی داده‌اند در پوست خود نمی‌گنجند و هر آنچه دروغ و دورنگی در زندگی به هم گفته‌اند به خوبی‌های هم می‌بخشند.
زندگی آن چرخونکی است که گاهی لجبازی‌اش می‌گیرد و می‌گوید بچرخ تا بچرخیم. و آن‌روز است که مهلت ماندن تمام شده و باید برویم اما کسی که منتظرش بودیم نیامده است! زندگی شاید آن‌روزی است که پدری کمک حال دیگران است و اهالی محل اسمش را به خیر می‌شناسند اما هر زمان که به خانه می‌آمد گویی مایحتاج خانه را جایی دیگر جا گذاشته است نه تنها برای بچه‌هایش نیازمندی‌هایشان را نخریده است بلکه هرچه بار خنده و شادی را بیرون خانه جا گذاشته و با کوله باری از زورگویی و دستی خالی به خانه آمده است. یا که نه شاید آن روزی است که بعضی از پدرها فهمیدند که سختی‌های زندگی و پول در آوردن همه چیز زندگی نیست، در واقع اگر مهر و محبتی نباشد، مداوم حرف از سختی‌های زندگی زدن ریگی است به کفش اعضای خانواده.
زندگی شاید آن‌روزی است که بچه‌ها‌یمان هر کدامشان به سرو سامان رسیده‌اند و افتخار می‌کنیم که در زندگی چندین و چند ساله‌مان کمک بچه‌هایمان بوده‌ایم نه بچه‌هایمان کمک ما. و اینک با تنها همدم زندگی‌مان در آینه زندگی مانند سر سفره عقد فقط یکدیگر را می‌بینیم.
زندگی روزی است که به دنیا می‌آییم، همه شاد هستند و جشن و سرور به پا می‌کنند و ما گریه می‌کنیم. روزی که می‌خواهیم از دنیا برویم این دفعه ما به آنها می‌خندیم و آنها گریه می‌کنند.
و آخر اینکه، زندگی کردن شاید در ارتفاع زیستن یا که نه به امید نگاهی زیستن، یا که نه برای رضای خدا زیستن است. شاید حرف‌هایی است که می‌زنیم ولی به آنها عمل نمی‌کنیم.

newmind.mihanblog.com/More-۳۷۰.ASPX
عنوان: لطفاً دیدگاهتان را تغییر دهید
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۹:۰۰

چه قدر راحت است كه در مقام یك جهاندیده و یا یك مشاور متخصص به دیگران توصیه كنیم كه «دیدگاهتان را تغییر دهید، حتماً زندگیتان تغییر خواهد كرد.»اما این گفته چگونه عملی می شود، اگر ندانید كه چه باید كرد؟ واقعاً اگر تغییر دادن دیدگاه آسان بود، چرا بیشتر مردم قادر به انجام آن نیستند؟ به ویژه اگر این تغییر به این معنا باشد كه آن ها می توانند خوشحال تر، شاداب تر و كامیاب تر باشند.
اكنون یك سال گذشته است و سال نویی پیش رویتان است.برای شروع بد نیست فكر كنید می خواهید چگونه باشید.خوشحال و شاداب و كامیاب بودن گاهی واقعاً دشوار است.
چنان چه فكر می كنید آدم شاد و موفقی نیستید كمی به خودتان زحمت بدهید و نخست به این موارد بیندیشید و بعد عمل كنید!
▪ لبخند بزنید:
در این باره اصلاً بحثی نیست. تحقیقات نشان داده، لبخند زدن بر جسم و روح تأثیر می گذارد. بنابراین لبخندی روی صورتت بنشان كه این گامی خواهد بود در راستای تغییر دیدگاهتان!
▪ چشم هایتان را بشویید:
كتاب، مقاله و مجله بخوانید. این كار به شما كمك می كند بهتر درك كنید و دیدگاه های تازه را بپذیرید.
فیلم نگاه كنید تا به شما الهام و رویای تازه ببخشد برای تغییر كردن.
▪ كردارتان را تغییر دهید:
اگربه همان كارها و روش های قدیمی ادامه می دهید، تغییر دادن دیدگاهتان دشوار است. كارهای متفاوت انجام دهید تا متفاوت بیندیشید.
▪ محیط پیرامونتان را تغییر دهید:
بگذارید محیط بر دیدگاه مطلوبتان منعكس شود. فضای طبیعی خلق كنید تا مشتاق تغییر شوید.
▪ سرمشق داشته باشید:
در اطرافیان شما حتماً فردی هست كه قبلاً دیدگاه مطلوب شما را داشته، راهنمایی هایش را پی بگیرید و سرمشق هایش را فرا گیرید.
▪ به دیگران كمك كنید، حتی به خودتان:
یكی از سریع ترین روش ها برای تغییر دیدگاه این است كه تنها به خودتان نپردازید و به دیگران در دشواری ها كمك كنید.اجازه دهید همه بدانند چه می كنید و از حمایتشان بهره گیرید تا كمكتان كنند، تغییر كنید و به فكرهای خوبی برسید. هر چه بیشتر احساس كنید جزیی از كوشش های گروهی هستید، بیشتر احتمال دارد كامیاب شوید.
▪ یك حامی اختیار كنید:
چنان چه تغییر مطلوب شما از نوع بزرگ و بسیار بنیادی است در فكر كمك گرفتن از یك راهنما، مشاور و یا جهاندیده باشید.این حرفه ای ها می توانند در وقت صرفه جویی كنند؛ از ناامیدی های احتمالی جلوگیری كنند و ایده های عالی زیادی به شما بدهند تا پیشرفت كنید.
▪ صبور باشید:
این نكته را دریابید كه بیشتر تغییرها به كندی صورت می گیرد و وقت گیر است. اگر فوری نتیجه نگرفتید، ناامید نشوید و دست نكشید! به كارتان ادامه دهید، حتماً نتیجه خواهید گرفت.یك ضرب المثل معروف است كه می گوید شما حتی می توانید برای ثروتمند شدن برنامه ریزی كنید ؛كافی است به پول زیاد بیندیشید!

روزنامه جوان
عنوان: مواظب رفتارت باش
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۱:۴۰


● تحرّک داشته باشید
موقعی که دیوید پاکرف، بنگاه‏دارِ پنجاه و هشت ساله، روبه‏روی دیواری خودش را با اسکواش سرگرم می‏کند، در واقع می‏خواهد بدخُلقی‏اش را از میان ببرد. او می‏گوید: «به
این وسیله نه تنها به توپ ضربه می‏زنم،بلکه سرِ خودم را هم گرم می‏کنم.»
روانشناسی به اسم "رابرت تایر" ، درباره هجده زن و مرد مطالعه کرد و دریافت که روزانه ده دقیقه پیاده رویِ تند، نیروی انسان را زیادتر کرده و اختلالات روحی او را در یک چشم به هم زدن کم می‏کند و آثار این عمل، لااقل تا یک ساعت باقی می‏ماند.
براد هستفیلد، استاد حرکت‏شناسی دانشگاه مریلندایالات متحده‏ عقیده دارد: «داشتن فعالیت‏های جسمی پیاپی در خوش اخلاقی تأثیر دارد. آزاد شدنِ «بتا اندورفین» که مانع پیدایش فشار روانی می‏گردد، فقط یکی از چند ساز و کاری است که احتمال دارد به خوش اخلاقی بینجامد. از اینها گذشته، افزایش دمای بدن نیز مانند یک حمّام داغ، در اخلاق افراد اثر می‏گذارد.»
● درست غذا بخورید
انتقال‏دهنده‏های عصبی مغز، بر اثر غذاهایی که می‏خوریم و یا نمی‏خوریم به کار می‏افتند یا متوقف می‏شوند و تغییراتی در خُلق و خوی‏مان بوجود می‏آورند. الیزابت سومر، کارشناس تغذیه و نویسنده ی کتاب «غذا و خُلق» از گزارشگری نقل می‏کند که همکارانش اسمش را «آدم ناخن خشک و خسیس» گذاشته بودند، می‏گوید: «از او پرسیدم: صبحانه می‏خوری؟ جواب داد: نه. در عوض، هر روز صبح، قهوه می‏نوشید و در عین حال، تعجب می‏کرد که چرا این‏قدر با خودش قهر است و برای خودش پاسبان می‏آورَد.»
● نگرش مثبت
به قول مایکل فوردیس، استاد روانشناسی دانشکده جامع ادیسون در فورت مِی‏زر ۳ایالت فیلادلفیا: «بعضی‏ها افکار و روحیات منفی را با واقع‏بینی، یکی می‏دانند؛ امّا تمام چیزهای اطراف ما، اساساً خنثی هستند. ما هستیم که برای آنها، اعم از مثبت یا منفی بودنشان، ارزش زیادی قایل می‏شویم». پرسش این است که شما چه نگرشی را بر می‏گزینید؟
استاد مذکور، جهت استواری کلامش، دانشجویان خویش را واداشت تا چند روزی، اندیشه‏هایشان را یادداشت کنند. او اظهار می‏دارد که دانشجویان غالباً از منفی بودن افکارشان درشگفت بودند. چند روز بعد آنها را وادار کرد که به منظور سنجش صحیح، نوشته‏ها را دوباره بخوانند و اعلام کرد که بیشتر ترس‏هایشان به واقعیت نپیوستند و آنهایی که درست از آب درآمدند، معمولاً از اختیارشان خارج بود.»
● لبخند بزنید
لبخند، ساده‏ترین راه برای رفع کج خلقی است. پژوهشگران طی آزمایشی به داوطلبان، نقاشی‏های متحرّکِ مشابهی نشان دادند. به بعضی از شرکت کنندگان گفته شد که قلمی را بین دندان‏های بالا و پایین خود بگذارند تا حالتی شبیه خنده به وجود آید. بقیه، قلم را میان دو لبشان قرار دادند، به طوری که نمی‏توانستند تبسّم کنند و نتیجه این شد که افراد خندان، نقاشی‏های متحرک را خنده‏دارتر یافتند.
● به آینه نگاه کنید
لاندی لارسنِ روانشناس، برپایه چنین یافته‏هایی کوشیده است از وجود هیجاناتی که خودش پیش بینی کرده، آگاه‏تر گردد. او می‏گوید: «روزی منشی‏ام رو به من کرد و گفت: انگار عصبانی هستید؟ در آینه نگاهی به صورتم انداختم و دیدم راست می‏گوید. به این خاطر حواسم را جمع کردم تا حالت چهره‏ام را عوض کنم و فهمیدم انسان با هر عملِ ساده‏ای نیز می‏تواند اخلاق و رفتارش را عوض کند.



نویسنده: باربارا هاستدکروک - مترجم: ابوالفضل امیر دیوانی

عنوان: جمعهٔ درون
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۲:۰۸


فردی در حال اره کردن تنهٔ قطور یک درخت بود. اره را مرتب عقب و جلو می‌برد. اما پس از یک روز کار دید که هنوز نصف آن را اره کرده است. در همین حال، چشمش به مردی افتاد که با او شروع به کار کرده بود اما چیزی نمانده بود تا درخت را بیندازد. چشم‌هایش از تعجب گرد شد و پرسید: ”چه‌طور کار کردی؟“ تو داری تمامش می‌کنی در حالی‌که تمام‌وقت هم این‌جا نبودی و چندبار در میان کار، آن را رها کردی و به استراحت پرداختی؟“ مرد لبخند زد و پاسخ داد: ”تو دیدی که من هرازگاهی کار را رها کردم اما ندیدی هر بار که برای استراحت می‌رفتم، اره‌ام را تیز می‌کردم.“
روزهای هفته را نام‌گذاری کنید و روزی را نیز به ”خانواده“ اختصاص دهید. دچار این فکر اشتباه نشوید که به علت مشغلهٔ زیاد، فرصتی برای این کار ندارید. پیشرفت در کارها نه به میزان وقتی که صرف آنها می‌کنید، بلکه به مقدار اشتیاق و انرژی هنگام فعالیت بستگی دارد. آن عشق، شادی و انرژی که در کنار خانواده‌تان به‌دست می‌آورید، شما را در طول هفته در انجام کارهای روزانه‌تان کمک خواهد کرد.
من اعتقاد راسخ دارم که چنان‌چه هر یک از ما به سختی در خارج از خانه کار کند و خانواده را نادیده بگیرد، درست مانند این است که صندلی‌ها را روی عرشهٔ کشتی ”تایتانیک“ مرتب بچیند، غافل از این‌که به‌زودی در قعر آب فرو خواهد رفت. ”استفان کاوی“

مجله شادکامی و موفقیت
عنوان: قدرت یک تصمیم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۶:۳۰


چه کسی باور می کرد که ایمان مردی آرام و بی ادعا (حقوقدانی که به اصل مسالمت معتقد بود) چنان قدرتی داشته باشد که امپراطوری وسیعی را واژگون کند؟ در هر صورت تصمیم «مهاتما گاندی» و اعتقاد او به اینکه بدون توسل به خشونت می توان به مردم هند کمک کرد تا دوباره زمام کشور خود را بدست گیرند، یک رشته وقایع زنجیره ای غیرمنتظره را سبب شد. ببینید یک تصمیم، که به موقع و با ایمان کامل به آن عمل می شود، چه نیرویی دارد. هنگامی که خیلی ها این کار را رویایی غیر ممکن تصور می کردند، استقامت و پابندی گاندی به تصمیمی که گرفته بود، آن رویا را به واقعیتی غیرقابل انکار مبدل کرد.نکته آن است که خود را متعهد کنیم بطوری که نتوانیم از تصمیم خود برگردیم.

روزنامه ابتکار
عنوان: پاسخ : زندگی با بهترین عشق در دنیا
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۱:۵۸
با سلام

می خواستم به این مطلب زیبا و پر از احساس مثبت بدهم ، اما امکانش نبود .واقعا زیباست اینکه در کنار زندگی و سختی های آن از سعادت و خوشحالی آن لذت ببری . و اینکه زیبایی های زندگی را با تمام وجود احساس کنی .اما شاید دیگران این خوشحالی را درک نکنند و نبینند.اما تو آرامی و راضی و خرسند به این زندگی، زیرا که با امید زندگی می کنی.

نقل قول
زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست

دنیای بچه ها آنقدر زیبا و پاک است که عشق و محبت و دوست داشتن های آنها بهترین پشت گرمی برای زندگی حتی با بیشترین سختی هاست.
عنوان: آموزش روش زندگی با استفاده از تجارب دیگران
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۹:۴۸:۵۶
خودکشی

 کالین ویلسون که امروزه نویسنده ای معروف شده است . وسوسه ی خود کشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود چنین توصیف می کند.

 وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم .و شیشه ی زهر را برداشتم .زهر را در ایوان پیش رویم خالی کردم.غرق تماشایش شدم ، رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم .سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم ، و بویش به مشامم خورد ، در این لحظه ، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید ..... و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم.احساس کردم آسیب آن زهر چنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده ام .سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکردم . در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم ، با خودم فکر کردم : اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی را هم دارم .
عنوان: پاسخ : آموزش روش زندگی با استفاده از تجارب دیگران
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۱:۱۸
قضاوت

اگر خود را جای دیگران نگذاریم قضاوت کردن درباره ی آنها بسیار آسان است.یک نمونه از این قضیه ،در کنگره ی حزب کمونیست شوروی سابق رخ داد ، هنگامی که نیکتا خروشچف با تقبیح جنایت های استالین جهان را شگفت زده کرد.

هنگام سخنرانی اش ، یک نفر از میان جمعیت فریاد بر آورد:

_ رفیق خروشچف ، وقتی بی گناهان قتل عام می شدند، شما کجا بودید؟

خروشچف گفت : هر کس این را گفت از جا برخیزد .

اما هیچکس از جایش تکان نخورد .

خورشچف ادامه داد : خودتان به سوال تان پاسخ دادید. در آن زمان ، من هم جایی بودم که الان شما هستید.
عنوان: پاسخ : آموزش روش زندگی با استفاده از تجارب دیگران
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۶:۵۸
نارگیل

یک ضرب المثل قدیمی می گوید :

-          میمون پیر دستش را در داخل نارگیل نمی کند.

در هندوستان ، شکار گران برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند ، یک موز در آن می گذارند و زیر خاک پنهان اش می کنند. میمون دستش را در داخل نارگیل می برد و به موز چنگ می اندازد ، اما دیگر نمی تواند دستش را بیرون بکشد ، چون مشتش از دهانه ی سوراخ خارج نمی شود فقط به خاطر اینکه حاضر نیست میوه را رها کند . در این جا ، میمون درگیر یک جنگ نا ممکن معطل می ماند و سرانجام شکست می خورد.

همین ماجرا در زندگی ما هم رخ می دهد. ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی ، ما را زندانی آن چیزها می کند. در حقیقت متوجه نیستیم که از دست دادن بخشی از چیزی ، بهتر از دست دادن کل آن چیز .

در تله گرفتار می شویم ،اما از چیزی که به دست آورده ایم دست نمی کشیم. خودمان را عاقل می دانیم ، اما می دانیم که این رفتار یک جور حماقت است.
عنوان: پاسخ : آموزش روش زندگی با استفاده از تجارب دیگران
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۸:۵۵
سلام

خانم دلفان آموزنده بود فقط با بخش دوم صد در صد مخالفم.آنچه که مسلم است انسان به آنچه مي انديشد و انجام ميدهد از نظر وي واقعيت است اما حقيقت با واقعيت ميتواند متفاوت باشد.
کشتن انسانها به هر دليلي مردود است و در قرآن از آن بعنوان بدترين گناهان ذکر شده است اماانسانها براي همه کارهاي ناپسندخود توجيه خواهند آورد.
عنوان: پاسخ : آموزش روش زندگی با استفاده از تجارب دیگران
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۲:۳۷
با سلام و احترام


 با تشکر از شما و دقت در مطالب


 بله بنده هم موافق نیستم و با این مثال قصد این رو داره که بگه حتی در صورتی که کسی بدترین کار رو انجام داده هم به آسونی و بدون آگاهی در موردش قضاوت نکن.

عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۲ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۹:۴۵
 

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….

به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟

آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

 

 
عنوان: مهم این است که استاد راهنمای شما چه کسی است...
رسال شده توسط: elahe در ۳۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۲:۴۰


پایان نامه خرگوش

یک روز آفتابی ، خرگوشی ، خارج از لانه ی خود ، به جدیت هرچه تمامتر با " لپ تاپش " در حال تایپ بود . در همین حین ، یک روباه او را دید .
روباه: خرگوش ! داری چیکار میکنی ؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم
روباه: جالبه ؛ حالا موضوع پایان نامت چی هست ؟
خرگوش: من در مورد این که یک خرگوش چطور میتونه یه روباه رو بخوره !!
روباه: احمقانه اس ! هرکسی میدونه که خرگوش ها ، روباه نمیخورن .
خرگوش: مطمئن باش میتونن ، من میتونم این رو بهت ثابت کنم . دنبال من بیا .
خرگوش و روباه با هم داخل لانه ی خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و مجددا به نوشتن خود ادامه داد .

در همین حال گرگی از آنجا رد میشد .
گرگ: خرگوش ! این چیه داری می نویسی ؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامه ام با موضوع این که چطور یه خرگوش میتونه یه گرگ رو بخوره کار میکنم .
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی ؟ خودتم میدونی که چنین چیزی امکان نداره !
خرگوش: مسئله ای نیست ، میخوای بهت ثابت کنم ؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه ی خرگوش شدند و خرگوش بعد از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد .
حال ببینیم در لانه ی خرگوش چه خبر است ؟
در لانه ی خرگوش در یک گوشه موها و استخوانهای روباه بیچاره و در گوشه ی دیگر موها و استخوانهای گرگ فلک زده ریخته بود ...

 و در گوشه دیگر لانه ...
شیری قوی هیکل در حال تمیز کردن دندانهایش بود !!!!
 
نتیجه  :
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه ی شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات به درد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد "راهنمای شما" چه کسی است !!!!



عنوان: پاسخ : مهم این است که استاد راهنمای شما چه کسی است...
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۳۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۰:۲۶
الهه جون  داستانتون زیبا بود ، اما نتیجه به نظر من زیبا نبود . استاد راهنما خیلی مهمه ، ولی مهمتر از همه اینه که اطلاعات من در پایان نامه به درد بخوره ، استاد راهنما باید متناسب با پایان نامه باشه ، موضوع پایان نامه باید یک موضوع در خور و شایسته برای نوشتن  و مورد علاقه و متناسب با استعداد و توانایی ما باشه. استاد راهنما فقط راهنمایی می کنه و اشکالات رو بر طرف می کنه ، اما این ما هستیم که باید یک طرح خوب و منظم از نوشته هایمان ایجاد کنیم. باید بتوانیم از نوشته هایمان یک نتیجه زیبا و کامل بگیریم واین ما هستیم....
استاد راهنما خیلی مهمه ، اما تلاش و کوشش ما و اطلاعات پایان نامه ما از هر چیزی مهمتر است.


و اگر چه  ما یک استاد راهنمای خبره و توانا هم داشته باشیم ، بدون تلاش و اطلاعات و موضوع مناسب به نتیجه دلخواه نمی رسیم

                                                                                       موفق و پیروز باشید
عنوان: پاسخ : مهم این است که استاد راهنمای شما چه کسی است...
رسال شده توسط: elahe در ۳۰ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۰:۵۰
فیلوسوفیای عزیز
درسته که نمی شه ره صد ساله رو یک شبه رفت، اما وجود یا آدم خبره و ماهر میتونه خیلی موثر باشه،
من هم تا حدودی با نظر شما موافق هستم دوست عزیز
عنوان: پاسخ : مهم این است که استاد راهنمای شما چه کسی است...
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۹:۰۲
واقعیت تلخیه که خیلی قابل ملموسه.
عنوان: تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۲:۳۱
(http://www.radsms.com/wp-content/uploads/2010/09/tavalod.jpg)

امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد

و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد

به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی

تولدت مبارک

.

.

.

دوباره روز تولدت رسید / روزی که غصه سراغم نمیاد

روزی که دستای تنهایی من / بیشتر از همیشه دستاتو میخواد

تولدت مبارک

 

در باغ جهان، دلم گلی می جوید / امروز گل سپیده ات می روید

امروز دلم دل ای دل ای میخواند / چون میلاد تو را خـدا مبارک گویـد

تولدت مبارک

.

.

.

میلاد تو طلوع نور

در قلبی مه گرفته بود نفسی گرم در فضای سرد و غریب

گلی شکفته در بهار

تولد یک شعر دلنشین شعری در واژه های نگاهت و در قافیه های کلامت

تولدت مبارک

.

.

.

تو وجودت واسه من یه معجزه ست / مثل تو هیچ کجا پیدا نمیشه

روز میلاد قشنگت میمونه / توی تقویم دلم تا همیشه . . .

تولدت مبارک

.

.

.

روزی که تو اومدی روی زمین / یه فرشته کم شد از آسمونا

مثل گل شکفتی بین آدما / گل سر سبد بودی بین اونا

تولدت مبارک عزیزم

.

.

.

تولد تو تولد من است ، من تمام طول سال بیدار مانده ام

که مبادا روز تولد تو تمام شود ، و من در خواب بمانم

و نتوانم به تو بگویم ، تولدمان مبارک !

.

.

.

روز میلاد توست و من همچنان در آرزوی لحظه ای هستم

که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم

تو را در آغوشم بفشارم و با عشق بگویم

تولدت مبارک

.

.

.

وجود زیبایت وارد به دنیا میشود / هدیه سالروزش این آوا میشود

عاشقی چون من بی پروا میشود / در شعر تولد غرق رویا میشود

اینگونه سالی دگر ازعمر تو آغاز میشود

تولدت مبارک

.

.

.

میگویند آغاز نو شدن آغاز تازه شدن بهار است

اما برای من روز میلاد تو سر آغاز فصلی دگر از زندگیست

تولدت مبارک

.

.

.

باز کن پنجره ها را که نسیم ، روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد

و بهار ، روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است . . .

لمس بودنت مبارک

.

.

.

با من باشی دوست دارم / تنها باشی دوست دارم

امروز روز میلادته / هرجا باشی دوست دارم . . .

تولدت مبارک

.

.

.

روز میلاد تو ، روز صدور شناسنامه عشق است . . .

عشق من تولدت مبارک

.

.

.

اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم

اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم

اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم

اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم

ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم

تولدت مبارک

.

.

.

خدای اطلسی ها با تو باشد / پناه بی کسی ها با تو باشد

تمام لحظه های خوب یک عمر / به جز دلواپسی ها با تو باشد . . .

تولدت مبارک

.

.

.

روز میلاد تو باران آمد روز میلاد تو بود که هوا بوی شبنم وشقایق می داد . . .

میلاد پاکت مبارک

.

.

.

امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید / گویی بساط عیش مداوم به من رسید

نور ستاره ای در شب تولدت / انگار که فرشته ای از ازل رسید . . .

فرشته ی من تولدت مبارک

.

.

.

میدانم امروز بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند

شاید واژه های تبریک آنها را زیباتر بوده اند

اما با عشقی را که من به همراه تبریکم روانه قلب مهربانت میکنم

قابل قیاس نیست روز میلاد تو روز شکفتن غنچه های مهربانیست ، با تمام وجود دوستت دارم

تولدت مبارک

.

.

.

تولد تو تولد یک زیبایی ، تولد یک بهار تولد آرامش

تولد یک فرشته ، تولد زلالی دریا ، تولد عشق

تمام واژه ها برای توصیف خوبیهای تو حقیرند

و هنوز جمله ای که بشود تورا با آن وصف کرد متولد نشده

تولدت مبارک عزیزم

.

.

.

نازکم روز میلادت مبارک صد سال جاوید باشی

پیوند من و تو نزدیک است

میدانم

قاصدکم تا آن روز سپید باشی

.

.

.

ای ظرافت تپش قلب چکاوک ، تو را بر رفیع ترین قله ی احساسمان قرار داده

و با تمام وجود فریاد بر می آوریم که روشن ترین فرداها تقدیم تو باد . . .

تولدت مبارک

.

.

.

گل غنچه کرد و غنچه شکفت

و خداوند در بهترین روز تاریخ زیباترین هدیه اش را به ما داد

میلادت مبارک

.

.

.

باشی نباشی پیشه من تو بهترین همنفسـی / هرجای دنیا که میری به ارزوهات بـرسی

روز تولد توئه میـلاده هرچی خاطره / روزی که غیره ممکنه هیچ جوری از یادم بره . . .

.

.

.

کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیم که خود گنجینه ی زیبایی های عالمی؟

ای شیرینی لطیف ترین سرود طبیعت، چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گوییم؟

تولدت مبارک

.

.

.

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

تا بیاید از راه ، از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه معنی یک زندگی است .

تولدت مبارک … سنجاقک زیبای من

.

.

.

ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه

دیوانه ی مهربانی تؤام….

ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی

پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۵:۰۹
سلام خدمت خانم دلفان

من که هرچی خوندم متوجه نشدم امروز تولد کی بود؟البته با عجله خوندم
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۰:۴۷
با احترام


 این جملاتی مخصوص تبریک تولده، که از موضوع "جملاتی برای" کم هست.

جایی این جملات رو دیدم و خواستم اینجا قرار بدم.

عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۵:۲۱
سلام مجدد

خوب کار جالبیه حالا خانم دلفان میتونم خواهش کنم قشنگترینشون رو انتخاب کنید؟
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۴:۲۳
من اینو انتخاب کردم:

میگویند آغاز نو شدن آغاز تازه شدن بهار است

اما برای من روز میلاد تو سر آغاز فصلی دگر از زندگیست

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۶:۱۶
به نظر من اینم قشنگه:

تولد تو تولد من است ، من تمام طول سال بیدار مانده ام

که مبادا روز تولد تو تمام شود ، و من در خواب بمانم

و نتوانم به تو بگویم ، تولدمان مبارک !
عنوان: قشنگ ترین دختری که تا به حال دیدم...
رسال شده توسط: elahe در ۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۳:۴۳


فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.


چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...  
عنوان: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
رسال شده توسط: elahe در ۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۱:۳۱



یک سخنران معروف در مجلسی که ۲۰۰ نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه ی حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت : بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب،اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشه باشد؟ و باز دست های حاضرین بالا رفت .
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش هایش آن را روی زمین کشبد. بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت : دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه خواهان آن هستید. و ادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.
عنوان: صورتحساب مادر
رسال شده توسط: DELFAN در ۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۴:۰۸

صورتحساب مادر!


 

شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:

او با خط بچگانه نوشته بود:

کوتاه کردن چمن باغچه : ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم : ۱ دلار

بیرون بردن زباله ها : ۲دلار

نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : ۶ دلار

جمع بدهی شما به من : ۱۴دلار

 

مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد.لحظه ای خاطراتش را مرور کرد.سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

 

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی : هیچ

 

بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم : هیچ

 

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی : هیچ

 

بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازی هایت : هیچ

 

و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت:

مامان دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلآ به طور کامل پرداخت شده

 

 


(http://mosy-system.persiangig.com/image/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1.jpg)

عنوان: نامه‌ای از خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۵:۱۳

نامه‌ای از خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه‌ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره‌ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه‌ی داخل آن را خواند:" امیلی عزیز، عصر امروز به خانه‌ی تو می‌آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق خدا."

امیلی همان‌طور که با دست‌های لرزان نامه را روی میز می‌گذاشت؛ با خود فکر کرد که چرا خدا می‌خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمّی نبود، در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:" من که چیزی برای پذیرایی ندارم." پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدّت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می‌لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"  امیلی جواب داد:" متأسفم. من دیگر پولی ندارم. و این نان‌ها را هم برای مهمانم خریده‌ام. "

مرد گفت:" بسیار خوب خانم. متشکرم." و بعد دستش را روی شانه‌های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان‌طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید:" آقا، خانم، خواهش می‌کنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید؛ سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه‌های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید؛ یک لحظه ناراحت شد چون خدا می‌خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان‌طور که در را باز می‌کرد، پاکت نامه‌ی دیگری را روی زمین دید.

نامه را برداشت و باز کرد:" امیلی عزیر؛ از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم. با عشق؛ خدا."

 
(http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:Ldyu6THdXzfs3M:http://www.gigaimage.com/images/l0izqi4xr25667nz.jpg&t=1)
عنوان: چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۰:۱۸
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد


در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:

- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:

- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

عنوان: پاسخ : چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۲:۰۷
کمک در زير باران


يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

 
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد... به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»


     ارادتمند       
خانم نات کينگ ‌کول
عنوان: پاسخ : چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۴:۱۳
زن نظافتچى


 من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
عنوان: پاسخ : چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۴:۴۵
یکی از بستگان خدا


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.


پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.


در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.


خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
عنوان: پاسخ : چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۶:۱۵
اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
عنوان: پاسخ : چند درس زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۷:۳۹
مانعى در مسير



در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند...

 
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
.هر مانعى، فرصتى
عنوان: حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۹:۴۰
سلام عزیزان

امیدوارم که خوب خوب باشین و اولین روزهای فصل قشنگ برگریزان رو به زیبائی برگهای رنگارنگ پائیز گذرونده باشین ولی دلتون هیچوقت پائیزی نباشه  :-[
دوستان گلم هدفم از ایجاد تاپیک یکم دردل کردن باهم دیگس، اگه کسی دل نوشته ای داره  یا دلش تنگ شده می تونه اینجا مطرح کنه ،
اولش هم خودم شروع میکنم:
 
فصل پائیز  

فصل پائیز همیشه برای من یادآور خاطرات دوران بچگی بوده روزهای اول مدرسه که با ذوق و شوق شروع میشد، اشتیاق دیدن دوستان قدیمی و پیدا کردن دوستای جدید و لذت کتابای نو و لباسای نو ، لذت خوردن انارهای پائیزی ، سیبای نوبر و ...  ولی از وقتیکه بزرگ شدم و پا به دنیای آدم بزرگا گذاشتم دیگه این همه اشتیاق رو احساس نمیکنم دیگه اونی نیستم که در زمان بچگی بودم ،خیلی از اون روزها و حال و هواها دور شدم و خیلی هم دلم برای اون روزها تنگ شده ،شاید علتش همین بزرگ شدنه شاید علتش دود و چراغ و ماشینه نمیدونم ، اینم یه نوع جداییه که فصل پائیز همیشه با خودش میاره مثل جدا شدن برگ از درخت شاید به خاطر همینه که اسمشو گذاشتن خزان...

ببخشید اگه خوب ننوشتم ولی حرف دلمو نوشتم  :-*



عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۵:۵۶
سلام

 دوست عزیز همیشه همین بوده، حسرت روزهای گذشته، من هم دوران بچگی خوبی داشتم، به نوعی واقعا بچگی کردم و گشتم، الان بچه ها مثل دوران ما نیستن، همش فکر بازیهای کامپیوتری و کلاسای آموزشی و ... .
 تابستونای ما پر از خوشی بود و تفریح و گشت و گذار و شیطنت، طوری که وقتی آخر تابستون می شد از تعطیلات سیر شده بودیم و دلمون واسه مدرسه لک می زد، اما بچه ها تابستون و پاییزشون یکیه، تابستون هم انواع کلاسای غیر درسی می رن و پاییز خسته از هر چی درس میرن مدرسه.

 حسرت، کاریش نمیشه کرد، گذشته ها گذشته، روزی هم میشه که حسرت این روزها رو می خوریم.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۹:۵۹
سلامی گرم خدمت بزرگان

بسیار ممنونم بخاطر ایجاد چنین تاپیکی که سنگ نوشته های این دل نرم اما چنان سنگی را بر دیواره های این تاپیک بنویسیم شاید به یاد لحظه های تلخ و شیرین کمی نشاط و کمی هم غم در خود احساس کنیم و به خودمون بگوئبم اگر چه بودیم چه زیبا چه زشت گذشت و دیگر بر نخواهد گشت این برگهای زرد پائیزی که بر زمین ریخته است دیگر سبز نخواهد شد و حالا نوبت دیگری است این است رسم روزگار و آنچه که برای ما باقیست مال ما نیست خاطره های خوب یا بد ماست در دست دیگران. خدا راضی باشد

کودکی نعمتی است که همه غصه ان را میخورند ولی عشق همان کودک رسیدن بجایگاه ما بزرگان است و گویا هیچ گاه ما قدر شناس نیستیم چونکه شاید خود را در این شان نمیدانیم و این نشانه ها خداست در ما که همه بسمت او در حرکتیم.
پائیز برای من مقدسه و واقعا" هیچ ایامی رو من با این 20 روز اول مهر عوض نمی کنم.بوی مهر خاطرات اون بخصوص شروع مدارس و اولین روزی که مادر مهربان ما رو تا مدرسه بدرقه میکرد و اون روزا خبری از سرویس و ترافیک و این جور کوفت و زهر مارها نبود چقدر زیبا و دل انگیز بود.
تنها دلتنگی من بودن مادر بزرگ و پدر بزرگهای مهربان من بود که واقعا" دیگر چنین انسانهائی وجود نخواهند داشت به این مهربانی و خوبی. دنیای صنعتی بدجوری ما رو هم صنعتی کرده.
می بینم پدر بزرگ و مادر بزرگها دیگر ظهر که بچه ها بر میگردن خونه نیستن یا زودتر از موعد به رحمت خدا میروند و یا در سالمندان به سر میبرند.

عجب دنیائیست خدایا از سر تقصیر انسانهای نادان خودت بگذر ای خدا.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۷:۰۱

هرگز فراموش نمیکنم که
همیشه دعوا داشتیم با دوستام سر این که کی زنگ تفریحا مبصر باشه و تو کلاس بمونه.

منم که همیشه بیکار بودم و حواسم همه جا بود الا درس ومشق.
منتظر میشستم تا صدای بچه ها در آد.

اون موقع بلند میشدم و میگفتم حواستون باشه من مبصر مخفی هستم  :D

الان که یادش افتادم دلم برا تک تکشون سوخت. همشون بلا استثنا ساکت می شدن.
آقای احسانی راست گفتن
خدایا خودت از سر تقصیرام بگذر.( البته با کمی تحریف که به نفعم هست ;D)
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۷:۳۳
قرار نبود .............یه دنیا دلتنگی...........
قرار نبود اگر کسی خیالش از وفاداری دیگری راحت شد گنجشک های بی پناه حس او را با تیر و کمان عادت نشانه بگیرد.
قرار نبود عشق هم مثل گیلاس و بوسه و عیدی اولش قشنگ باشد.
قرار نبود کسی سختش باشد بگویددوستت دارم .
قرار نبود کسی به هوای شکستن دل دیگری بماند.
قرار بود هر کس به هوای شکستن دل خودش بماند. (به کدام هوا مانده ای تا به حال؟)
قرار نبود بین عشق وقفه بیفتد .
قرار نبود عاشقی یک قرن در میان پشت تبرک چند خاطره مخملی گذشته تکرار شود.
قرار نبود کسی دیر کند ...تاخیر کند .
قرار نبود دیوانه ای برای شکستن دیوانگی طلب زنجیر کند .
قرار نبود عشق کسی را از دیگری سیر کند .
قرار نبود ماشین زمان طفل بی گناه دامان دو عاشق معصوم را زیر کند .
قرار نبود کسی جز خودمان روی دل هایمان تاثیر کند .
قرار نبود انتخاب های ما بین آسمان فردا و تردیدزمین گیر کند .
قرار نبود هر کس برای ستاره خودش لباس گرم بخرد .
قرار نبود هر کس سرش گرم شد دلش را هم سرگرم کند .
غافل از آن که دیگری با سردی او و گرمی او با گرمای دیگری از هر چه گرمی است دلسرد شود .
قرار نبود هر چه قرار نیست باشد .
قرار نبود قراری باشد که قرار نیست .
قرار بود با هم بر سرهرچه قرار است قرار بگذاریم .
قرار تنها بر بی قراری بود برای بی قراری...
چرا که با ...
با همنبودن بر سر قرار و به دست آوردن قرار پرواز بی قراری برابر با به هم ریختن همهقرارهاست و قرار بی قراری اگر به هم ریخت دیگر هیچ ساعتی برای تداعی هیچ قراری ازجایش تکان نخواهد خورد....
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۵:۴۵


پائـیز فصل عشق ورزیدن از برای در دل خدا بودن  است
در این پائیز زیبا وفـریبا

هست که بعضی از بندگان ،

دل از دنیای خاکی بر میکَنند

و تا اوج آسمان اندیشه و

عرفان پرواز می کنند . اما در

این اوج پرواز ، گاهی وقتها

معشوق بی نهایت ، با

نهایت عشق و دلتنگی ،

لمس میشود. و آنگاه است

که میگویند : پائـیز فصل

عشق ورزیدن از برای در دل

خدا بودن است.


عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۱:۴۷
حرف دل زیاد ولی بعضی موقع نگفتن و قورت دادن بهتره.

دیروز میلی اومده بود برام در مورد نرگس دختری که تو جریان آتیش گرفتن مدرسه صورتش و دستش رو از دست داده بود، عکس بچه های همکلاسیش که قبلا چقدر ناز بودن و حالا شکل یه گوشت ناموزون شده بودن، خیلی دلم گرفت و اشک ریختم، چی میشه گفت، چه میشه کرد.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۰:۵۳
دوست من دلفان جان


این نیز بگذرد.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۱:۵۴
این هم عکس دوران دبستان منه. من نشسته اولین نفر سمت چپ. فقط از دو نفر از این همکلاسیام اطلاع دارم یکشون نفر سوم از چپ پزشک شد توی جبهه شهید شد و نفر کناریش راننده اتوبوسه ;D

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۵:۳۴
بسیار عالی جناب احسانی

فقط نمیدونید
سومین نفر از راست که سینه سپر کرده وایستاده الان چه کاره شده؟
من مشتاق شدم بدونم  ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۸:۳۸
فامیلیش شجاعی بود ولش کن بچه مغروری بود. ممکنه یک روزی یکیشون این عکس رو ببینه.خیلی دوست دارم ببینم معلمم کجاست ؟گشتم سراغشو گرفتم ولی پیداش نکردم.
همیشه بچشو می اورد و اوقات بیکاری بافندگی میکرد.خیلی آروم بود اصلا" جیغ :oنمیزد و ما خیلی باهاش راحت بودیم. :-[
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۲:۲۵
سلام جناب احسانی
چه زیبا , برعکس بچه های امروزی چه آرامشی در صورت خودتون و همکلاسیاتون هست.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۳:۳۵
چون جیغ نمی زد آروم بود؟
این که دلیل نشد آقا.
دنبال یه دلیل بهتر بگردید  ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۵:۵۹
آقای شهباز زاده
فریب این چهره ی معصوم رو نخورید .
من با معلم ایشون حرف زدم
گفتند اتفاقا ین آقای احسانی از همه شلوغ تر بودن :D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۶:۲۱
سلام

بله امیر خان بچه های او دوره همه 20 بودن. واقعا" دنیای زیبائی داشتیم . از خونه تا مدرسه گروهی می اومدیم بین خونه تا مدرسه یک کوه بود و یک سفره بزرگ زیر زمینی آب که می اومد بیرون و چنان آب زلالی داشت.اگر اینبار برم خرم آباد عکسشو میارم واقعا" شبیه به بهشته و بچه ها همه آروم بودن.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۲:۴۴
خانم الهه داشگاه رو که می پیچونین تو روز روشنم که دروغ میگین تازه برای جناب احسانی حرفم در می یارین , این وصله ها به آقای احسانی نمی چسبه..... ;D ;D ;D ;D ;D ;D ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۴:۳۱
چه جالب این خاطراتتون شبیه خاطرات من بود.

 من هم تو راه مدرسه تا خونه همه با هم می اومدیم و تو راهمون یه چشمه ای بود به اسم هزار چشمه که هنوز هم هست، خیلی قشنگه.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۵:۵۵
سلام

همیشه میگن اونایی که تو دوران بچگیشون آروم بودن وقتی بزرگ میشن آدمای خیلی شلوغ و شیطونی  ;)میشن درسته؟  ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۸:۲۴
نقل قول از: nadi
سلام

همیشه میگن اونایی که تو دوران بچگیشون آروم بودن وقتی بزرگ میشن آدمای خیلی شلوغ و شیطونی  ;)میشن درسته؟  ;D

نمی دونم من که بچگیم خیلی آروم بودم ولی الانم آرومم می تونید از جناب احسانی و کوکبی بپرسید....
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۰:۳۶
آقای شهباز زاده چند نکته.
اول این  که من دروغ نمیگم.( شما منظورتون چی بود؟)
دوم این که. من خدمت آقای احسانی و تمام دوستانم در متا ارادت دارم.
قصد جسارت هم به هیچ کدوم از عوامل ندارم. پس به بزرگی خودتون این بنده رو ببخشید
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۲:۳۲
منم که آروم بودم و آروم هستم. ;D

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۳:۱۶
حتما همین کارو میکنم ایشون حتما شما رو تأیید میکنن! ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۳:۳۶
الهه جان آخه شما که از نزدیک منو ندیدی .ولی مدام دفتر متا میرم مزاحم جناب شهباززاده هستم.البته در اینکه شیطون هستم شک نکن :D

بچگی آروم بودیم ولی بسیار پر انرژی.من پسر خاله ای داشتم همه فکر میکردن دوقلو هستیم.از درودیوار بالا میرفتیم. ;D

سمت راستی منم و چپی همین پسرخالست که 6روز با من اختلاف داره


ببخشید این هم عکس از خودم گذاشتم.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۳:۵۶
منم ک آرومم فقط از دیوار راست بالا میرم :)
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۶:۲۶
همیشه گفتن حرف دل چه زیباست ، خدا انسان را برای زیبایی آفرید اما انسان زیبایی را فراموش کرد و گرفتار زشتیها شد ،
انسانها متاسفانه قدر لحظات حال حاضر خود را نمی دانند ، و وقتی می گذرد برای آن حسرت می خورند ، در حالی که هر لحظه زندگی ما خوش است خیلی هم خوش ، فقط باید بخواهیم
در گذشته همیشه افسوس می خوردم ، بعضی وقتها می گفتم چقدر من بدبختم ، چرا اینگونه است و هزاران چرایی دیگر
اما ناگهان تصمیم درونی گرفتم که دیگر با خودم تمرین خندیدن  کنم ، تمرین کنم شاد باشم ، تمرین کنم خودم و لحظه های حال حاضر را قدر بدانم
خوب نتیجه آن چی شد ، شاد شدم ، دیگر حسرت گذشته ها را نمی خورم ، چون گذشته  ، گذشته ، و عمر ما هم در گذر است
هر چه می ماند فقط خاطره هاست
همیشه سعی کردم و تلاش می کنم دوست خوبی باشم ، تا از هر جا که رفتم ، یاد خوشی از من بماند ، و خودم دچار عذاب وجدان بدیهای خودم نباشم ، البته تا کمی موفق بودم
شاید بتوانم بگویم ، چقدر خدا مرا دوست دارد ، که اینجا هستم و چقدر خدا مرا دوست دارد تا به این مرحله رسیده ام
خدا همه ما را دوست دارد ولی ما از آن بی خبریم
جالب است که خلاصه ای از فرمایشات اما علی در همین مورد را ذکر می کنم می فرماید

((اگر روزی خوشی آمد زیاد سرمست نشوید چون خواهد گذشت و ناخوشی در انتظار  است ، و اگر ناخوشی آمد زیاد ناراحت نشوید چون بعد از آن خوشی در انتظار است ، چون همه اش می گذرد ))
(( روزگار 2 روز است ، یک روز علیه توست و روزی دیگر با توست ، پس اگر روزگار با تو بود ، افراط مکن سرمست نشو ، ظلم نکن و اما اگر علیه تو بود نا امید نشو و صبر پیشه کن ))

اما ما در این دنیا مکلف با انجام وظیفه هستیم ، نباید زیاد نگران آینده باشیم ، چون آینده هم همان گذشته دیروز است . پس
بیایم با خود و خدا خود عهد ببندیم :
عاشق خودمان باشیم نه مغرور چون حب النفس (غرور) با حب الذات (احترام به خود) فرق دارد ما باید خودمان را دوست داشته باشیم اما نه مغرور به خود ، حالا این دوست داشتن به خود باعث چه کارهایی می شود
  * ما به دیگران کمک می کنیم چون خودمان را دوست داریم و می خواهیم دوست داشتنی شویم
  *ما به دیگران احترام می گذاریم چون دوست داریم محترم باشیم
  *ما ظلم نمی کنیم چون نمی خواهیم ظالم باشیم
  *ما عشق می ورزیم چون می خواهیم دیگران عاشق ما باشند
  *ما علم می آموزیم و به دیگران آمزش می دهیم ، چون می خواهیم دیگران نیز به ما یاد دهند
   *ما ....
و هزاران مای دیگر

تلاش کنیم که جوری زندگی کنیم که حسرت گذشته ها را نخوریم ، در زمان حال همه ما خوشبختیم

با تشکر از آقای احسانی بابت عکس زیبا و با درود بر روح آن دوست شما که به مقام شهادت نایل شدند درود فراوان

در پناه حق باشید .

 
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۹:۳۷
اشتباه نکنید دوستان من از همتون آرومتر بودم فقط مامانمو کلافه کرده بودم همین  :( ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۰:۰۹
خانم الهه من داشتم شوخی می کردم به دل نگیرین....
آقای احسانی خوب از بچگیتون عکس دارین,نسل ما نسل سوخته بود عکس های بچگیمونم تمامش سوخت....
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۱:۲۰
نقل قول
((اگر روزی خوشی آمد زیاد سرمست نشوید چون خواهد گذشت و ناخوشی در انتظار  است ، و اگر ناخوشی آمد زیاد ناراحت نشوید چون بعد از آن خوشی در انتظار است ، چون همه اش می گذرد ))
(( روزگار 2 روز است ، یک روز علیه توست و روزی دیگر با توست ، پس اگر روزگار با تو بود ، افراط مکن سرمست نشو ، ظلم نکن و اما اگر علیه تو بود نا امید نشو و صبر پیشه کن ))

سید ممنون ا زمتن پر از محتوی و زیبائی که فرستادی. صحبت امام منو آرام کرد.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۳:۲۲
ممنون از متن قشنگتون آقای سبز پوش.

حالا که اینجا جای درددله، با اجازه من یه چیز بگم.

آقا اجازه، این صندوق پیغام خصوصی هاتون رو خالی کنید، والا واسه هر کی پیام میذاریم مسگه صندوقش فوله.

اگه یه طوری میشد که خودمون هم از ظرفیتش باخبر می شدیم عالی بود.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۳:۳۸
لطفا دعوا نکنین و این آرامش رو بهم  نزنین

آقای احسانی شما به عنوان داور بگید کی از همه اروم تره؟

( پارتی بازی یادتون نره :))


من یا nadi????
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۵:۵۵
نقل قول از: امیر شهباززاده
خانم الهه من داشتم شوخی می کردم به دل نگیرین....
آقای احسانی خوب از بچگیتون عکس دارین,نسل ما نسل سوخته بود عکس های بچگیمونم تمامش سوخت....

دشمنت بسوزه امیر خان

راستش یک اتفاق نادر بود. اون دوره کسی دوربین نداشته و بر حسب اتفاق پدر و مادر من در حین سفر با عکاسی برخورد کردن که چند عکس بسیار زیبا گرفتن از همه زیباتر عکس پدر مادرم است وقتی می بینم کلی لذت میبرم.

نقل قول از: nadi
اشتباه نکنید دوستان من از همتون آرومتر بودم فقط مامانمو کلافه کرده بودم همین  :( ;D
خانم نادی شما که فوق العاده آروم هستید .مادرها تحملشون کمه اما از پدرها بیشتره ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۱:۱۰
نقل قول از: elahe
لطفا دعوا نکنین و این آرامش رو بهم  نزنین

آقای احسانی شما به عنوان داور بگید کی از همه اروم تره؟

( پارتی بازی یادتون نره :))


من یا nadi????

البته آروم بودن هم چیز خوبی نیست من کلا" از شر بیشتر خوشم میاد ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۵:۵۸
جناب احسانی حسودیم شد....


عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۸:۴۰
نقل قول از: DELFAN
ممنون از متن قشنگتون آقای سبز پوش.

حالا که اینجا جای درددله، با اجازه من یه چیز بگم.

آقا اجازه، این صندوق پیغام خصوصی هاتون رو خالی کنید، والا واسه هر کی پیام میذاریم مسگه صندوقش فوله.

اگه یه طوری میشد که خودمون هم از ظرفیتش باخبر می شدیم عالی بود.



چقد تحویلمون گرفتن.

آقای شهباززاده ببخشید، صندوق پیغامتون ظرفیتش پر شده.

آقای مومیوند هم همینطور.

ببخشید، داخل پرانتز بود، به بحثاتون ادامه بدید.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۰:۳۵
سلام

خانم دلفان من یکی کلی تحویلت میگیرم و از دل دوستان هم خبر دارم که شما رو خیلی دوست دارن :-[

جناب شهباز زاده معما طرح میکنید عکس خودته دیگه عزیز.معلومه مثل خودت مهربانه
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۴:۲۰
این هم تحویل برای دلفان جونم :-*

تحویییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییل
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۷:۵۹
شما لطف دارین جناب احسانی....
خانم دلفان از طرف من هم تحویییییییییییییییییییل.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۱:۵۱
نقل قول از: امیرعباس احسانی
سلام

خانم دلفان من یکی کلی تحویلت میگیرم و از دل دوستان هم خبر دارم که شما رو خیلی دوست دارن :-[


شرمندم می کنید جناب احسانی، لطف دارید، این احترام دو طرفه است.

من که از این همه تحویل ترکیدم. ;D :P
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۸:۰۶
آقای شهباززاده
شما این جور تحویل گرفتن رو از کسی یاد نگرفتین؟
قرارا نست اینجام تقلب کنید  ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۱:۵۱
نقل قول از: elahe
آقای شهباززاده
شما این جور تحویل گرفتن رو از کسی یاد نگرفتین؟
قرارا نست اینجام تقلب کنید  ;D

الهه جون خواهرانه بهت پیشنهاد میدم که با آقای شهباززاده در نیوفت، ایشون عصبانی هستند. ;D :D

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۵:۳۸
من هم گفته های خانم دلفان رو تائید میکنم.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۲:۰۲
من برای اینکه عصبانی نشم انصراف میدم میرم تو بخش کامپیوتر , خانم الهه هم عصبانیت منو نبینن بهتره.... >:(
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۵:۰۶
الهه جون
دیدی من از همه آرومتر و ساکتر بودم ، تا حالا بچه به این مظلومی دیدی؟؟؟ 8)
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۶:۵۲
وای وای من می ترسم
آقای شهباز زاده عصبانی  :o
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۷:۳۹
فعلا که من باید عصبانی شم، چون هنوز هم نتونم پیغام رو ارسال کنم. >:(
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۲:۰۱
سلام آبجی جون بدخواه مدخواه دارین بگین ما پایه ایم جون آبجیت ! ^o^
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۳:۳۳

خب نمیشه که
بچه ها من اومدم دیگه نگران نباشین. کار ی میکنم آقای شهباز زاده مهربون تر شن  ^o^
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۱:۱۶
وای وای ببین تالارو چه دود قلیونی بر داشته .....
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۳:۴۰
دوستان من سعی دارم یه گروه تشکیل بدم با عنوان
مهربان سازی جناب اقای شهباززاده
هر کس موافقه . یه شکلک قلیون کشیدن بذاره :D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۴:۵۷
تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

تو بي برگي و منهم چون تو بي برگم

چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوي هوي باد ـ

بگوشم از درختان هاي هاي گريه مي آيد

مرا هم گريه ميبايد ـ

مرا هم گريه ميشايد
كلاغي چون ميان شاخه هاي خشك تو فرياد بردارد

بخود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان است

و در سوك بزرگ باغ، گريان است

بهنگام غروب تلخ و دلگيرت ـ

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد ميبوسد

و باغ زرد را بدرود ميگويد ـ

دود در خاطرم يادي سيه چون دود ـ

بياد آرم كه: با « مادر » مرا وقتي وداع جاوداني بود

و همراه نگاه ما ـ

غمين اشك جدائي بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده ـ

و دست بينواي شاخه هايت خالي از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باري نيست

ز هر عشقي تهي ماندم

نگاهم در نگاه گرم ياري نيست.

تو از اين باد پائيزي دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز

كه از هر سو چو پولكهاي زرد از شاخه ميريزند

تو ميماني و عرياني ـ

تو ميماني و حيراني .

***

الا اي باغ پائيزي

دل منهم دلي سرد است

و طفل برگهاي آرزويم را

دست نااميدي تير باران ميكند پائيز

ولي پائيز من پائيز اندوه است ـ

دلم لبريز اندوه است .

چنان زرينه پولكهاي تو كز جنبش هر باد ميبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه ميريزد

نگاه جانپناهي نيست ـ

كه از لبهاي من لبخند پيروزي بر انگيزد

***

خطا گفتم، خطا گفتم

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

ترا در پي بهاري هست ـ

اميد برگ و باري هست

همين فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد ـ

نسيم باد نوروزي ـ

تنت را در حرير ياس مي پيچد ـ

بهارين آفتاب ناز فروردين ـ

بر اندامت لباس برگ ميپوشد ـ

هنرور زرگر ارديبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگين غنچه ميكارد ـ

و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مينوشد ـ

دوباره گل بهر سو ميزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را ميدهد پيوند .

در اين هنگامه ها ابري بشوق اين زناشودي ـ

به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل ميپاشد ـ

و ابري سكه باران به بزم باغ ميريزد

درختان جشن مي گيرند

ز رنگارنگ گلها ميشود بزمت چراغاني

وزين شادي لبان غنچه ها در خنده ميآيد

بهاري پشت سر داري ـ

تو را دل شادمان بايد

***

الا اي باغ پائيزي !

غمت عزم سفر دارد

همين فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

ولي در من بهاري نيست

اميد برگ و باري نيست .

***

تو را گر آفتاب بخت نوروزي

لباس برگ ميپوشد

مرا هرگز اميد آفتابي نيست

دلم سرد است و در جان التهابي نيست

تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين ـ

مرا باران بغير از ديده تر نيست .

تو را گر مادر ابر بهاري هست ـ

مرا نقشي ز مادر نيست .

***

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

تو بزمت ميشود از تابش گلها چراغاني

ولي در كلبه تاريك جان من ـ

نشان از كور سوئي نيست

نسيم آرزوئي نيست

گل خوش رنگ و بوئي نيست

اگر در خاطرم ابريست ابر گريه تلخست ـ

كه گلهاي غمم را آبياري ميكن شبها

اگر بر چهره ام لبخند مي بيني

مرا لبخند انده است بر لبها

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۶:۵۸
 ^o^ ^o^ ^o^
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۵:۳۳
من تشکر می کنم بابت ایجاد این تاپیک دوستانه از خانم نادی
قلیون بسیار مضر است پس توصیه می کنم برای جلوگیری از سرطان ریه از دود قلیون فاصله بگیریم و قلیون های خود را بشکنیم...
انجمن مبارزه با دخانیات متا.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۰:۰۱
سلام

بچه ها میخوام امسال چند تا تور متا بزاریم.

برنامه کوهپیمائی
زیارت
دیدار از کودکان سرطانی و بیماران

منتظر نظر زیبای دوستان هستیم.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۵:۳۸
نقل قول از: امیر شهباززاده
من تشکر می کنم بابت ایجاد این تاپیک دوستانه از خانم نادی
قلیون بسیار مضر است پس توصیه می کنم برای جلوگیری از سرطان ریه از دود قلیون فاصله بگیریم و قلیون های خود را بشکنیم...
انجمن مبارزه با دخانیات متا.

سلام آقای شهباز زاده

ممنون از توجه شما ، منم با نظر شما موافقم و کلا با دود و سیگار و قلیون مخالفم و برای حفظ سلامتی همه اونو میشکنیم ولی چون الهه جون برای آرام کردن شما رأی گیری میکردن ما هم رأی مثبت دادیم. ;D

با احترام 
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۱:۱۷
جناب احسانی سلام

برنامه بسار جالبی هست ، روی منم حساب کنین ،منم هستم ، خوب حالا بگین کجا میریم ؟ اول بریم شمال چطوره؟
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۳:۱۷
با تشکر از حمایت تمامی دوستان
و همین جا بگم
من خدمت آقای شهباز زاده ارادت دارم.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۵:۴۰
پائیز

از مهرگان بيزارم و از نام پائيز-

وز مهر دارم ديده اي از گريه لبريز

در مهر بي مهر-

هر برگ زردي كز درختي پير و رنجور -

ميافتد و ميلغزد و بر خاك راهي مي نشيند-

همراه آهي كز دلم سرميكشد تلخ-

در خاطرم ياد سياهي مي نشيند.

از باد پائيز-

مي پيچدم در ياد، فرياد جدايي

وز برگريزش ميدود در خاطر من-

پژمردن آن عشق ديرين خدايي

***

در ماه پائيز

او بي خبر از حال من خاموش ميرفت-

اما مرا در سينه فريادي نهان بود

يك كاروان اندوه در راه سفر داشت-

خود كاروانسالار پير كاروان بود.

***

يك روز ابري،روز خاموش و غم انگيز

او بود و من،اما مه او ... يكعمر،تلخي

من بودم و او-

اما نه من .... يك كوه،اندوه

در پيش رو، كوه مصيبت دشت تا دشت-

در پشت سر، درياي محنت،كوه تاكوه.

او رفت خاموش-

من ماندم و اشك-

من ماندم و آه-

من ماندم و فرياد جانكاه.

آن نام جانداروي شيرين-

وآن عشق جاويدان ديرين-

تالحظه هاي مرگ پيوند-

تا واپسين دم ميدود در ياد تلخم

او را چه نامم؟

او را چه گويم؟

او نيمي از من بود و من نيمي از اويم

آن بخت خفته-

همزاد من، نيروي من، بال وپرم بود-

او مادرم بود.
[/b]


شاعر : مهدی سهیلی  
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۱:۱۸
سلام

دوستان اینو که میگم به شوخی نگیرید. کسانی که پایه هستند برای ایجاد یک موسسه خیریه اعلام آمادگی کنند.کار خیلی سختیه و هر کی که میتونه قبول کنه.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۶:۴۶
جناب آقای احسانی من خیلی جدی میگم که
با تاسیس موسسه کاملا موافق هستم.
و بیشتر از اون.آمادگیم رو برای دریافت هدایای دوستان اعم از نقو غیر عمد اعلام میکنم ;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۸:۲۷
جناب آقای احسانی من خیلی جدی میگم که
با تاسیس موسسه کاملا موافق هستم.
و بیشتر از اون.آمادگیم رو برای دریافت هدایای دوستان اعم از نقد و غیر نقد اعلام میکنم
 ;D

ببخشید پست قبلی قاطی شد هه چی :D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۵:۰۰
سلام
همیشه ایجاد یک مرکز خیریه یکی از قشنگترین کار هاست .
جناب احسانی بنده با هر گونه گردشگری و همچنین کمک و همیاری به دیگران موافقم به شرط آنکه واقعا" پیگیر باشیم و در حد حرف نباشد...
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۶:۲۱
حالا این موسسه خیریه قراره چکار کنه
من که موافقم ،
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۴:۴۲
سلام

پس یکی از دوستان یک تاپیک جداگانه ای تحت عنوان تشکیل گروه خیریه ایجاد کنند تا به یاری خدا پیش بریم.البته تجربیات خوبی داریم .مثلا" ای سی سی این گروه محک رو من استارت زدم ولی زحماتش با آقای میرزاخانی شد حالا میخوایم کار بزرگتری انجام بدیم.اون هم گروهی که خودش کارهای با ارزشی برای نیازمندان و دردمندان انجام خواهد داد.
من پایه ام تا آخرش. میدون جناب شهباز زاده خیلی وقتها ادم حرف میزنه ولی این یکو رو واقعا" پایه ام.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۰:۳۸
سلام

1-ممنون از حمایت نادی عزیز و الهه پر انرژی، مواقع نیاز حتما روتون حساب می کنم.

2-همچنان عصبانیم چون ارسال نمیشه که نمیشه.

3-رو من هم برای کار خیر حساب باز کنید، در حد توان در کنار دوستان هستم، به امید خدا.

4-احسنت به دوستان به خاطر پیام های سلامتی و حذف دخانیات.

عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۵:۲۸
چه لطیف است حس آغازی دوباره،و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...روز تو!روزی که تو آغاز شدی!

تولد مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۷:۲۳
بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست

و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت.

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۸:۵۱
هرسال وقتی.....(تاریخ تولد)......هزاران شهاب به سمت زمین هجوم میاوردن

از خودم می پرسیدم

چه اتفاقی افتاده که آسمونیا میخوان خودشونو به زمین برسونن؟....

و امسال فهمیدم اونا به پیشواز حضور مسافری میان که  زمینو

با گامهای مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه ....

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۹:۳۲
زمین اون گل رو به دست سرنوشت داد و سر نوشت اون گل رو تو قلب من کاشت تا باغچه

خالی قلبم جایگاه یک گل باشد گل یاسمنم تولدت مبارک.
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۰:۱۹
باور کن ماههاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم، امشب اما همه جملات فرار

کرده اند، همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم

.

.

.

. تولدت مبارک.
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۰:۵۸
داره بارون میاد  خوب که نگاه کردم.

.

.

.

هوا که ابری نبود...

.اون فرشته ها هستن که دارن گریه میکنن......

آخه یکی ازشون کم شده

مهربون ترین تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۴:۰۱
برای روز تولد تو ۱۰ شاخه گل میخرم۹ شاخه گل طبیعی یک شاخه گل مصنوعی

و روی شاخه گل مصنوعی مینویسم تا پر پر شدن این گل دوستت دارم

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۴:۲۷

تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر...

تولدت مبارک...
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۵:۱۵
اس ام اس تولد پیامک تولد جمله زیبا برای تولد تولدت مبارک شعر برای

قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست

با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای

من بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۵:۵۶
نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.

امروز روز توست... تولدت مبارک.
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۶:۳۰
جای هیچکس را هیچکس دیگر نمیتواند پر کند !

مهربانم :

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷:۱۶
اس ام اس تولد پیامک تولد جمله زیبا برای تولد تولدت مبارک شعر برای

عزیزم به اندازه تمام کسانی که نمیشناسم دوستت دارم و سبدی از گلهای یاس و پونه با یه

آسمون ستاره تقدیم تو به خاطر تولد زیبایت.

Happy Birthdey
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۸:۲۹
خواستم برایت هدیه بگیرم

گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم

برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام

بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم

به فکر فرو رفتم و

سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم

که بهترین چیز در زندگیم هست

به ناگه فریاد زدم

که قلبم را می فرستم چون

او

خود زیباست، مظهرایستادگیست

سربه زیرو با نجابتست

تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۹:۲۵
شعر برای تولد

روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو

کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو

درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم

بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم

من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون

به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم

هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش

بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک

با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک

عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک

فقط می خوان بهت بگن :.

.

.

.

.      تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۰:۱۱
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک

میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا

و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما

تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز

از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا

یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن

یکی به نیت تو یکی از طرف من

الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم

به خاطر و جودت به افتخار بودن

تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی

با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی

ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس

تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس

تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن

همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس

واسه تولد تو باید دنیا رو اورد

ستاره رو سرت ریخت تو رو تا اسمون برد

اینا یه یادگاری توی خاطره هاته

ولی به شوق امروز می شه کلی قسم خورد

تولدت عزیزم پراز ستاره بارون

پر از باد کنک و شوق ،پر از اینه و شمعدون

الهی که همیشه واسه تبریک امروز

بیان یه عالم عاشق ،بیاد هزار تا مهمون
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۲:۲۰
مدیران محترم و زحمت کش، پیغام خصوصیه من مشکل پیدا کرده و نمی تونم پیام بدم، امکانش هست کسی درستش کنه؟

ببخشید که مزاحم دوستان شدم.
8)
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۳:۱۹
باهفت اآسمون پرازگل یاس ومیخک

باصدتادریاپرازعشق واشتیاق وپولک

یه قلب عاشق بایه احساس بی قراروکوچک

فقط میخوادبهت بگه تولدت مبارک
عنوان: پاسخ : تبریک روز تولد
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۴:۲۳
ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه

دیوانه ی مهربانی تؤام….

ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی

پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی

تولدت مبارک

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۰:۵۵
سلام

خانم دلفان خوب زودتر ميگفتيد.خودشما هم مديري ديگه.
اين کار ازدست آقاي شهباززاده برمياد فکر کنم بجاي الهه صندوق پستي شما رو ازکار انداخته.شوخي
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۸:۴۵
ممنون جناب احسانی.

آقای شهباززاده فرمودند که تا فردا درست میشه.

احتمالا من به جای الهه این بلا سرم اومده.
;D
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۹:۰۳:۰۰
سلام
امروز عصراولین بارش پاییزی کرمان بود
کوتاه بود برای 30 دقیقه
در حد کثیف کردن ماشینا
با این ال رفتم و زیرش قدم زدم و کیف کردم

دوستان دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردید؟  ;D
نقل قول از: DELFAn
ممنون جناب احسانی.

آقای شهباززاده فرمودند که تا فردا درست میشه.

احتمالا من به جای الهه این بلا سرم اومده.
;D
عنوان: ما نمک گیر شدیم
رسال شده توسط: elahe در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۰:۲۶
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند.

و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت: آرى . سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
  آرى او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاسیس نمود
عنوان: پاسخ : ما نمک گیر شدیم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۱:۳۴
سلام

واقعا" عالي بود.ممنون
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۸:۴۴
سلام


 الهه جون دیوارت کوتاه نبود، تو اون چند لحظه ای که نبودی از فرصت سوء استفاده کردم. ;D

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۸:۱۵
سلام به همه
الان رسیدم خونه

دلفان عزیز: از دوست هر چه رسد نکوست.   :-[
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۳:۵۵
ممنون، لطف داری الهه عزیزم.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۲:۲۲
خواهش میشه دلفان جون
راستی تو یکی از پستا دیدم که فردا قراره دوستان متا دور هم جمع شن

خواستم از همین جا به همه بگم:
سهم کیک من رو بدین به دلفان. نوش جونش ;D
عنوان: پاسخ : ما نمک گیر شدیم
رسال شده توسط: elahe در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۵:۳۶
سلام خواهش میشه آقای احسانی.

گاهی به یه سری نکته ها بر میخورم که حیفم میاد از بقیه دریغش کنم.

کاش از تک تک این داستان ها عبرت بگیریم :-X
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۷:۰۳
چه قدر به من محبت داری!

فردا!؟ من که فردا خونه ام.

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۱:۲۴
والا من چه میدونم
آقای  احسانی نوشته بودند کیک برا دوستان میارم. گفتم شاید شمام باشین.

من که از این جا دستم نمیرسه سهمم رو بگیرم. خب باید یه جانشین برا سهمم پیدا کنم 8)

کسی داوطلب هست؟؟؟؟  ;)
عنوان: رژه دانشجویان ایرانی در برابر امپراطور آلمان
رسال شده توسط: CIVILAR در ۹ مهر ۱۳۸۹ - ۲۰:۴۱:۱۹

خاطره دکتر جلال گنجی از رژه دانشجویان ایرانی در برابر امپراطور آلمان

این داستان مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمد شاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری برای نگارنده نقل کرد: ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه تحصیل می کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عده مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در این جا تحصیل می کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند. چاره ای نداشتیم. همه ایرانی ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم . یکی از دوستان گفت: «این ها که فارسی نمی دانند. چه طور است شعر وآهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوییم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی شد به صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه ها، عمو سبزی فروش را همه بلدید؟» گفتند: «آری.» گفتم: «هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه ها گفتند: «آخر عمو سبزی فروش که سرود نمی شود.» گفتم: «بچه ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی فروش . . ... بله.... سبزی کم فروش . . . بله.... سبزی خوب داری؟ . .. . بله ..... » فریاد شادی از بچه ها برخواست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می خواندیم. همه شعر را نمی دانستیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد: عمو سبزی فروش! بله سبزی کم فروش! بله سبزی خوب داری؟ بله خیلی خوب داری؟ بله عمو سبزی فروش! بله سیب کالک داری؟ بله زالزالک داری؟ بله سبزیت باریکه؟ بله شب هات تاریکه؟ بله عمو سبزی فروش! بله این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از بله گفتن ما به هیجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای بله در استادیوم طنین انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به خیر گذشت.


برگرفته از وب سایت تخصصی مهندسی عمران - iransaze.co
ارسالی از کاربر avat_nima_20
عنوان: از ضعف تا قدرت
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۷:۲۲
از ضعف تا قدرت

 پسرک ده ساله‌ای که در حادثه تصادف رانندگی بازوی چپش را از دست داده بود، تصمیم گرفت ورزش جودو را به صورت حرفه‌ای یاد بگیرد. پسرک آموزش خود را زیر نظر استاد ژاپنی پیری شروع کرد. با وجودی که خیلی خوب پیشرفت می‌کرد، استاد همچنان روی یک حرکت متمرکز شده بود و درس جدیدی به وی نمی‌داد. بعد از سه ماه تمرین مداوم روی این فن، سرانجام طاقت پسرک تمام شد و از استاد پرسید:
«هنوز هم نباید فن جدیدی یاد بگیرم؟»
استاد پاسخ داد:«این تنها فنی است که تو یاد گرفته‌ای و درحقیقت تنها فنی است که تو بدان نیاز داری!»
پسرک با وجودی که کاملا از حرف استاد سردرنیاورده بود، سعی کرد به استاد پیر و روش وی اعتماد کند و همچنان به تمرین‌ها ادامه دهد.
ماهها بعد استاد، پسرک را به شرکت در مسابقات قهرمانی تشویق کرد. پسرک در دور اول مسابقات دو حریف خود را شکست داد. دور بعدی رقابت به مراتب سخت‌تر بود. حریف پسرک بی‌صبرانه حمله را آغاز کرد. پسرک هم ماهرانه تنها فنی را که این همه مدت روی آن تمرین کرده بود، بکاربرد و این رقیب را نیز شکست داد.
حال پسرک به مرحله فینال رسیده بود. این بار رقیب قوی‌تر، بزرگتر و باتجربه‌تر بود. برای لحظه‌ای به نظر رسید که شکست پسرک حتمی است. داور برای اینکه به پسرک آسیب جدی وارد نشود تقاضای تایم اوت کرد و خواست مسابقه را اتمام شده اعلام کند که استاد پسرک دخالت کرد و با پافشاری درخواست ادامه مسابقه را داد.
مسابقه از سر گرفته شد و دو رقیب رو در روی هم قرار گرفتند. درست لحظه‌ای که انتظار نمی‌رفت رقیب پسرک اشتباه فاحشی کرد و گارد دفاعی خود را ول کرد. بلافاصله پسرک از همان فن خود استفاده نمود و رقیب را به دام انداخت. پسرک فینال مسابقات را نیز برد و به عنوان قهرمان این دوره از مسابقات شناخته شد.
در راه برگشت به منزل پسرک و استاد پیر شروع به مرور مسابقه، حریفان و فن‌های بکار رفته کردند. بالاخره پسرک این شجاعت را در خود یافت که از استادش راز این پیروزی را بپرسد.
«استاد! من قهرمانی را مدیون همین یک فن هستم! راز این پیروزی چیست؟»
استاد پیر پاسخ داد:« پیروزی تو 2علت داشت. اول اینکه تو در این فن که یکی از سخت ترین و مهم‌ترین حرکات جودوست تقریبا ماهر شده‌ای. دومین علت هم این است که تنها دفاع پذیرفته شده در برابر این فن این است که رقیب تو بازوی چپ تو را بگیرد!»
بزرگترین نقطه ضعف پسرک، بزرگترین مرکز قدرت وی بود.
گاهی اوقات ما دارای نقطه‌ضعف‌های ویژه‌ای هستیم و همیشه خداوند، شرایط و خودمان را محکوم می‌کنیم، در حالی که نمی‌دانیم همین نقطه‌ضعف روزی ممکن است نقطه اتکا و قدرت ما باشد. هر کدام از ما خاص و مهم هستیم. خوب است به نقاط ضعف خود اینگونه نگاه کنیم. به دنبال معنا بخشیدن به زندگی و رنج و شادی آن نباشیم، بلکه به بهترین نحو زندگی کنیم و بهترین نتیجه را از آن بگیریم.
عنوان: ماجرای معلم و دانش آموز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۹:۴۵
ماجرای معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید.. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !

همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ...

وجود فرشته ها را باور داشته باشید
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۴:۴۷
یک نامه ی عاشقانه برای کسی که دوستش دارید

متشکرم :-[

برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.

برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.

برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.

برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.

برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.

برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.

برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.

برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.

برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.

برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.

برای همه وقت هایی که گفتی “دوستت دارم”

برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.

برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.

برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.

برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.

برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.

برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.

به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که :

لبخند من به تو یعنی ” عاشقانه دوستت می دارم ”

آغوش من همیشه برای تو باز است.

همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.

همیشه پشتیبانت هستم.

من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.

فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.

من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.

در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.

همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.

همین الان در فکر تو هستم.

تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.

من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.

هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.
:-[
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۸:۴۶
سلام سلام

بچه ها امروز شنبه است ولی اینجا انگار خیلی سوت و کوره نه؟ امروز بیایم راجع به یک موضوع جالب صحبت کنیم.


احترام به بزرگترها
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۳:۵۵
سلام

نامه ی قشنگی بود نادی عزیز.

ممنون.

جناب احسانی از قعر تاریخ حرف می زنید، من که حافظم یاری نمی کنه. ;D

بله باید باشه، چه تو دینمون و چه تو فرهنگمون در موردش زیاد شنیدیم، اما چقدر تو واقعیت دیدیم؟

عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۹:۳۴
سلام خانم دلفان و جناب احسانی

منم موافقم ولی در مورد چی صحبت کنیم ؟
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۴:۴۱
اجازه اول ما بگیم؟(http://images.veer.com/IMG/PIMG/ISP/ISP0675027_P.JPG)

ما باید در زندگی به بزرگترهامون احترام بگذاریم، مخصوصا به پدر و مادر.

اجازه، صبر کنید بقیش رو الان می گم، نوک زبونمه، آقا بخدا خوندیم.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۰:۱۹
سلام

خانم دلفان خیلی چیزها از نسل قبل به ما منتقل میشه .بله به ما توصیه شده است احترام بزرگ واجب است اما میخوایم بدونیم فلسفه این کار چیست و چرا خداوند حکم کرده است که احترام بزرگان بخصوص والدین واجب است.
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۲:۲۵
سلام دوستان
آقای احسانی همینطور که شما فرمودین برای هر چیزی در این دنیا خداوند حکمتی قرار داده است .مخصوصا احترام به والدین که خداوند در قرآن بدان بسیار سفارش فرمودند. من مطلب زیر رو از یک سایت برداشتم که دیدم بد نیست این مطلب رو  باهم بخونیم .

فلسفة نيكي به پدر و مادر
 
پدر و مادر نسبت به فرزند خود واسطة در آفرينش هستند و خداوند به خاطر اينكه پدر و مادر باعث به وجود آمدن فرزند مي شوند، نيكي و شكرگزاري به آنها را همرديف شكرگزاري خويش قرار داده است. پدر و مادر به خاطر اينكه يك انسان را به وجود مي آورند و با تمام سختي ها او را بزرگ مي كنند و به جامعة انساني تحويل مي دهند شايستة تكريم و نيكي هستند. و اگر اين نيكي و تكريم نباشد پدر و مادر ديگر انگيزه اي براي به وجود آوردن فرزندان ناسپاس نخواهند داشت. و نسل بشري را در مخاطرة انقراض و از بين رفتن قرار خواهند داد.

فلسفة نيكي به پدر مادر:  
در روايتي از امام سجاد ـ عليه السلام ـ حقّ مادر اين چنين بيان شده است: «و اما حق مادرت بر تو، اين است كه بداني او تو را در جايي حمل كرده است كه هيچ كس، ديگري را حمل نمي كند و از ميوة دلش به تو داد كه أحدي به ديگري نمي دهد و تو را با تمام أعضايش حفظ كرد و اهميتي نمي داد كه خود گرسنه باشد، اما تو سير باشي و خودتشنه باشد اما تو را سيراب كند و خود برهنه باشد اما تو را بپوشاند و خود زير آفتاب باشد امّا تو را سايه افكند و به خاطر تو خواب را بر خود حرام كند و از گرما و سرما نگاهت دارد، تا تو را داشته باشد و از دست ندهد. بنابراين تو جز با كمك و توفيق الهي، از پس قدرداني او بر نمي آيي.»

و در جاي ديگر حق پدر را اينگونه بيان مي دارد:

«اما حق پدرت، اين است كه بداني او اصل و ريشة توست؛ زيرا اگر اونبود تو هم نبودي، پس هر خصلت خوشايندي كه در خود ديدي بدان كه منشاء و ريشة آن نعمت در وجود پدرت مي باشد. بنابراين خداي را بستاي و براي آن نعمت از پدرت سپاسگزار باش.»
حقي كه پدر و مادر بر گردن فرزندان دارند به هيچ وجه براي فرزندان قابل أداء كردن نيست. زيرا حقوق والدين بسيار بيشتر از آن حدّي است كه توسط فرزندان قابل أدا كردن باشد به همين خاطر در روايات متعدّد داريم كه چون نمي توانيد حقوق والدين را اداء كنيد به همين خاطر احسان و نيكي به والدين كنيد.
حقوق پدر و مادر آنقدر عظيم است كه در روايتي از امام صادق ـ عليه السلام ـ آمده است كه: «كمترين بي احترامي به پدر و مادر «أفّ» گفتن است و اگر خداوند عزّوجلّ چيزي كمتر از آن سراغ داشت، بي گمان از آن نهي مي كرد.»
پس پدر و مادر براي فرزند آنقدر زحمت مي كشند كه شايستگي بيشترين خدمات و نيكي ها از طرف فرزندان را داشته باشند. و اين مهرباني ها و نيكي ها و كمك هاست كه پدر و مادر را دلگرم مي كند تا صاحب فرزند شوند و تمام مشكلات آنها را تحمّل كنند و در موقعي كه فرزندان نياز دارند نيازهاي آنها را از هر جهت فراهم كنند. ولي اگر فرزندان موقعي كه بزرگ شدند و پدر و مادر به كمك و محبت آنها نياز داشتند فرزندان هر كدام راه خود را كشيده و بروند و بر نيازهاي پدر و مادر اعتنائي نكنند و اين كم توجهي و بي محبتي نسبت به پدر و مادر در جامعه شايع شود در اين صورت است كه هيچ زن و شوهري به خود جرأت نمي دهد كه صاحب فرزند شود و او را با زحمات فراوان بزرگ كنند و موقعي كه بزرگ شد به دنبال زندگي خودش برود و پدر و مادر را به حال خود رها كند و به نيازهاي آنها اصلاً توجهي نكند. حداكثر لطفي كه بكند آنها را به خانة سالمندان بفرستد. ديگر پدر و مادر انگيزة توليد نسل و تربيت آنها را نخواهد داشت. و اگر در جامعه اي چنين روحيه اي حاكم شود به سرعت نسل ها منقرض مي شود و اگر بچه اي هم متولد شود بي پدر و مادر خواهد ماند و نتيجه و عاقبت چنين فرزندي كه بدون مهر مادري و محبت پدري رشد كرده باشد، روشن است. چون طبق نتايج خود جامعه شناسان غربي اكثر جرم و جنايت و فحشاها را اين فرزندان بي هويت انجام مي دهند. و اگر جامعه اي به چنين مسأله اي مبتلا شود هيچ قانون يا سنّتي قادر نخواهد بود ديگرنهاد خانواده را مستحكم و جامعه را از بدبختي ها نجات دهد.
در روايتي از امام رضا ـ عليه السلام ـ داريم: خداوند نافرماني پدر و مادر را از اين جهت حرام فرموده است كه موجب از دست دادن توفيق طاعت خداوند عزوجل و بي احترامي به پدر و مادر و ناسپاسي نعمت و از بين رفتن شكر و سپاسگزاري و كم شدن نسل و قطع شدن آن مي شود؛ زيرا نافرماني والدين سبب مي گردد كه به پدر و مادر احترام گذاشته نشود، حقّ و حقوق آنها شناخته نشود، پيوندهاي خويشاوندي قطع گردد، پدر و مادر به داشتن فرزند بي رغبت شوند و به علت نيكي نكردن و فرمان نبردن فرزند از پدر و مادر، آنان نيز كار تربيت او را رها سازند.»
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۲:۴۵
جايگاه احترام در جامعه و رفتارهاي انساني
احترام در حوزه كنش هاي ارتباطي از جايگاه خاصي برخوردار است. اصولا انسان هاي بي احترام نمي توانند اجتماعي را تشكيل دهند. از اين رو احترام متقابل به عنوان عنصر و مولفه اصلي در ايجاد جامعه داراي جايگاه و اهميت خاصي است. باحفظ حريم ها و حرمت هاست كه زمينه تعامل سازنده و مثبت ميان دو شخص فراهم مي شود. به هر حال دو شخص، شخصيت ها و انديشه ها و خواسته ها و منافع و نيازهاي مستقل و جداگانه اي دارند و گاه اين تفاوت ها خود عامل مهمي براي اختلاف و جدايي است. از اين رو برخي از انديشمندان چون استاد مرتضي مطهري بر اين باور هستند كه اصل، در ميان انسان اختلاف است و تنها با بهره گيري از اصولي انساني مي توان آن را به اتحاد تبديل كرد.
علامه طباطبايي خاستگاه و ريشه آن را در اصل استخدام مي داند و بر اين نكته تأكيد مي ورزد كه استخدام، خود عاملي مهم در ايجاد اختلافات و هم چنين ايجاد و پديداري جوامع است. به اين معنا كه دو شخص با دو شخصيت مستقل و متفاوت با يك ديگر، اختلاف طبيعي دارند ولي از آن جايي كه مي كوشند منافع خود را كه به تنهايي قابل دست يابي نيست با استخدام و بهره گيري از ديگري برآورده سازند و لذا با دست كشيدن از برخي خواسته هاي كوچك تر و ريزتر و كوتاه آمدن از برخي ديگر، اجتماع را تشكيل مي دهند تا با بهره گيري و استخدام ديگري به خواسته ها و منافع بزرگ تري دست يابند. البته استخدام و ايجاد اجتماع، پيامدهاي نابهنجار و تضادهايي را به همراه دارد كه گاه به تنازع و حتي درگيري هاي خشونت آميز مي انجامد. از اين روست كه قانون براي جلوگيري از افزايش اختلافات و تنازع به وجود آمد.
به هر حال اصول اجتماع بر پايه احترام متقابل و حفظ قانون و رعايت آن نهاده شده است. البته پيش از اين كه قانون حضور يابد احترام متقابل است كه پايه هاي اجتماع را حفظ مي كند و جامعه را معنا مي بخشد. دو شخص، تنها زماني نياز به قانون مي يابند كه نتوانند با توجه به اصول انساني و ظرفيت هاي عاطفي و اخلاقي با يك ديگر تعامل سازنده داشته باشند و كنار بيايند.
زماني قانون پا به ميدان مي گذارد كه عواطف و اصول اخلاقي انساني نتواند تعامل را در موقعيت خود به درستي حفظ و برقرار كند. از اين زمان است كه عقل به شكل قانون حضور مي يابد و با اصول خشك و غيرعاطفي و احساسي مي كوشد تا تعادلي ميان دو سوي درگيري برقرار كند.
بنابراين احترام كه خاستگاهي عاطفي و احساسي دارد عاملي مهم و اساسي در حفظ تعادل اجتماعي و بقاي ارتباط ميان دو شخص و يا اشخاص و يا گروه هاي اجتماعي به شمار مي آيد.

خانواده، اجتماعي متفاوت
مسئله زن و شوهر در تحليل قرآني از هر اجتماع ديگري متفاوت است و تحليل و تبيين ديگري دارد. اصولا نمي توان روابط زن و شوهر را براساس روابط اجتماعي اي سنجيد و يا تحليل كرد كه بيرون از دايره زن و شوهري هستند.
زن و شوهر در تحليل قرآني تنها براي استخدام اجتماع، خانواده تشكيل نمي دهند تا اصول اجتماعي آن را همانند ديگر اجتماع فرض كرد و يا اصول اجتماعي بيرون از دايره خانواده را بدان تعميم و گسترش داد. بررسي اين مطلب فرصت ديگري را مي طلبد ولي در كوتاه سخن مي توان گفت كه خانواده از نظر قرآن تنها نهادي است كه بر پايه عاطفه و احساس شكل مي گيرد و مرد در تحليل قرآني تنها با زن آرامش و سكونت مي يابد و زن بي مرد اصولا قوام نمي يابد و بي بهره گيري از تكيه گاهي به نام شوهر اصولا نمي تواند برپا باشد. از اين رو زن براي قوام خويش به مرد نياز ذاتي دارد و مرد براي دست يابي به آرامش درون، نياز ذاتي به زن دارد بر اين اساس اجتماع زن و شوهر را نمي توان در دايره ديگر اجتماع ديد. اصول و معيارهاي ايجادي و پايداري آن با ديگر اجتماعات، تفاوت اساسي دارد و تنها وجه مشابهت آن در همان جمع و اجتماع دوتن البته با دو جنسيت مخالف و متفاوت يعني زن و مرد است.
هر اجتماعي حتي اجتماع زن و شوهر و خانواده (دراين جا شامل فرزندان نيز مي شود) براساس اصل احترام متقابل قوام مي يابد و پايدار مي گردد. از اين روست كه احترام در همه حوزه هاي اجتماعي از خرد تا كلان نقش سازنده و اساسي ايفا مي كند.

احترام در آموزه هاي قرآني
احترام از واژه هاي غيرمصرح قرآني است كه از ريشه حرم و حرمت گرفته شده. حريم چاه به معناي آن محدوده اي است كه نمي توان بدان نزديك شد و كسي حق تصرف و حفر چاه ديگر در آن محدوده را ندارد.
حرمت شخص به معناي چيزي است كه شخص از آن حمايت و دفاع مي كند. احترام براين اساس چنان كه در اصطلاحات عرفي نيز آمده به معناي تعظيم و تكريم و گرامي داشت شخص است كه بي ارتباط با معناي لغوي آن نيست؛ زيرا شخص يا هر چيز ديگري كه محل احترام است، از نظر مردم داراي حرمت و حريمي است كه مي بايست آن را حفظ كرده و هتك آن نكرد.
چنان كه گفته شد در قرآن اين اصطلاح با لفظ احترام به كار نرفته ولي مفهوم آن به شكل اصطلاحات ديگر و يا بيان مصداقي احترام، تبيين و توصيه شده است. از اين رو در آيات قرآني سخن از حرام به معناي محترم شمردن ماه هاي خاص (توبه آيه 5)، نفس و جان آدمي (انعام آيه 151) خانه خدا (مائده آيه 97) و نيز تكريم (علق آيه 3 و اسراء آيه 70) و احسان و نيكوكاري (بقره آيه 83 و نساء آيه 36) و توقير و بزرگداشت (فتح آيه 9) و تعزيز (همان) و تعظيم (حج آيه 30 و 32)، بسيار آمده كه همه اين ها همان مفهوم احترام اصطلاحي را به گونه اي بازگو مي كند.
قرآن در برخي از موارد با بيان مصاديق، به بازگويي احترام پرداخته و با تبيين موضوعي و مصداقي، مردمان را به عملي كردن احترام توجه داده است. به سخن ديگر احترام را تنها در حوزه گفتاري نگه نداشته و به حوزه عمل و رفتار اجتماعي سوق داده است تا شخص در كنش ها و واكنش هاي رفتاري، هنجار خاصي را به عنوان احترام مراعات نمايد. به عنوان نمونه همان گونه كه از صلوات فرستادن بر پيامبر به زبان و دل به عنوان نوعي احترام و تكريم آن حضرت(صلی الله علیه و آله و سلم) ياد كرده (احزاب آيه 56 و نور آيه 27) و يا از سلام و تحيت گفتن زباني سخن گفته است، (نساء آيه 86) از سجده كردن (يوسف آيه 100) اذن و پيش اجازه (احزاب آيه 53 و نور آيه 27) به عنوان نمودهاي خارجي و عملي احترام ياد نموده است.
عدم تقدم بر ديگري، بلند نكردن صدا در برابر ديگران و آرام سخن گفتن، از ديگر نمونه هاي مصداقي احترام است كه قرآن به آن اشاره كرده است.اين آيات هرچند كه درباره چگونگي احترام گزاري به پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است ولي مي توان آن را به ديگر افراد نيز تعميم داد.
در عرف مردم، روش هاي ديگري براي احترام وجود دارد كه هريك با توجه به سنت ها و آداب اجتماعي و فرهنگي مردم هر منطقه و يا هرجامعه متفاوت است. بلند شدن و يا دست به سينه بودن و يا بوسيدن پاي والدين از نمونه هايي است كه در جوامع مختلف براي احترام گذاشتن استفاده مي شود.

انسان، نيازمند احترام
انسان به طور طبيعي احساس نياز مي كند كه مورد توجه و احترام و تكريم قرار گيرد. گرايش ذاتي انسان به اين است كه آبرومند و با كرامت و با شخصيت و اعتبار اجتماعي باشد و از سوي مردم تكريم شود و آبروي وي حفظ و حرمت هايش پاس داشته شود. در داستان يوسف و زن عزيز مصر به اين نكته به روشني اشاره شده است. با آن كه عمل خلاف و ناهنجاري از سوي همسر عزيز صورت گرفته اما وي از يوسف(علیه السلام) مي خواهد كه به پاسداشت آبرو و حيثيت اجتماعي از بيان داستان و رخداد خودداري كند. (يوسف آيه 29) هم چنين حضرت لوط(علیه السلام) از مردم خويش مي خواهد كه به خاطر حفظ احترام و پاسداشت آن، از تعرض به ميهمانان وي خودداري كرده و او را نزد ميهمانانش شرمنده نسازند. (حجر آيه 68 و 69)
قرآن از مردم مي خواهد كه براي حفظ آبرو و حرمت و احترام خويش به اعمالي نپردازند كه موجبات خواري و بي احترامي شان را فراهم مي آورد و آبروي آنان را در دنيا و آخرت از بين مي برد. (نور آيه 4 و 23 و نيز نساء آيه 148 و زمر آيه 25)
از نظر قرآن احترام به ديگران و بي احترامي به آنان داراي آثار وضعي و تكليفي و نيز پاداش و كيفر خاصي است. در برخي از آيات قرآني به اثر وضعي بي احترامي، اهانت و تحقير ديگران در آخرت اشاره شده است. (مطففين آيه 29 تا 36) در برخي ديگر نيز اشاره شده كه كاهش نعمت و عدم جلب سود و يا خير، به علت و سبب بي احترامي و عدم پاسداشت امري بوده است كه مي بايست حرمت و احترام آن نگه داشته مي شد. (حج آيه 30)

جايگاه تكريم پدر و مادر در نزد خداوند
احسان و تكريم به پدر و مادر از جايگاه بسيار بلندي برخوردار است و خداوند همواره پس از بيان حكم وجوب پرستش خداي يگانه، به احترام و تكريم پدر و مادر اشاره كرده و حكم مي كند: و بالوالدين احسانا (بقره آيه 83 و نيز نساء يه 36)
قرآن در آيه 83 سوره بقره احسان به پدر و مادر را به عنوان پيمان خداوند با بني اسرائيل ياد كرده است و مي فرمايد: و اذ اخذنا ميثاق بني اسرائيل لاتعبدون الاالله و بالوالدين احسانا؛ و هنگامي كه از بني اسرائيل پيمان و عهد گرفتيم كه جز خدا را نپرستند و به پدر و مادر احترام گذارند و احسان و نيكي كنند.
در اين آيه و نيز در چهار مورد ديگر از جمله در سوره اسراء آيه 23 هنگامي كه خداوند به مردمان فرمان مي دهد كه تنها او را بپرستند، بي درنگ حكم و فرمان احسان و نيكي به پدر و مادر را مطرح مي سازد كه بيانگر ميزان اهميت و جايگاه احسان به پدر و مادر در پيشگاه خداوند است. به اين معنا كه پرستش خداي يگانه و احسان به والدين در كنار هم آمده تا مردمان از جايگاه پدر و مادر آگاه شوند.
اگر خداوند به عنوان آفريدگار و پروردگار مي بايست پرستش شود، پدر و مادر نيز به عنوان واسطه فيض وجود و نعمت هاي خداوندي بر انسان، بايد مورد احترام و احسان قرار گيرند. از اين رو خداوند امور چندي را كه مي تواند نسبت به خدا و پدر و مادر به جا آورده شود در كنار هم مي آورد. به سخن ديگر اگر عبوديت و پرستش كسي غير از خدا جايز بود آن شخص همان والدين هستند و از آن جايي كه چنين امري كفر و شرك است خداوند فرمان مي دهد كه به جاي پرستش ايشان در حق آنان احسان شود. احسان، برترين حالتي است كه پس از پرستش مي توان تصور كرد. به اين معنا كه احسان مرتبه دوم پرستش است و اگر پرستشي به غير خدا جايز بوده حكم به آن مي شد و چون امكان پذير نيست مرتبه دوم آن مورد تأكيد قرار گرفته است. امور ديگري كه جايز است انسان هم نسبت به خدا و هم غير خدا به جا آورد، خداوند در آيات قرآني به آنها فرمان داده و از مردمان خواسته است تا آنها را انجام دهند. از اين رو در آيه 14 سوره لقمان فرمان مي دهد: ان اشكر لي و لوالديك؛ از من و پدر و مادرتان تشكر كنيد.
برخي از مفسران باتوجه به نكره بودن احسان در آيه 23 سوره اسراء بر اين باورند كه نكره آوردن به معناي آن است كه فرزندان مي بايست در همه امور در حق آنان مراعات احسان را بكنند و چيزي را فروگذار نكنند. اين حكم قرآني اختصاصي به مؤمنان نداشته و همه انسان ها را دربرمي گيرد. قرآن به اين شيوه ديگراني را كه ايمان به قرآن و خدا ندارند تشويق مي كند كه حداقل در حق پدر و مادر خويش به حكم وظيفه انساني، احسان و احترام بگذارند.

روشهاي احسان و تكريم والدين
احسان و احترام به پدر و مادر باتوجه به سنت ها و فرهنگ ها متفاوت است ولي اصولي انساني است كه مي توان در همه جا آن را يافت و بدان پاي بند بود.
برخورد پسنديده براساس عرف هر جامعه و به كارگيري واژگان زيبا و شيوا، تواضع و فروتني در برابر آنان، مهرباني و محبت، دعاي خير كردن براي ايشان، دوري از درشت گويي و يا حتي به كار نبردن واژه اف و خسته شدم و آخ و ديگر اصوات نابهنجاري كه ايشان را ناخوش آيد از جمله روش هاي احسان و اكرام و احترام به پدر و مادر است.
فرياد زدن و درشتي كردن و اف و اخ كردن و اعتراض نمودن و دشنام و ناسزا دادن و پيشي گرفتن از ايشان در نشستن و دراز كشيدن و امور ديگر مي تواند از مصاديق بي احترامي به آنها باشد كه مي بايست از آنها پرهيز كرد.اطاعت كامل از پدر و مادر امري است كه قرآن بدان فرمان داده و تنها موردي كه استثنا شده و شخص مي تواند از دستور پدر و مادر اطاعت نكند و با حفظ احترام ايشان از آن سرپيچي كند دستور آنها به كفر خداست كه در اين مورد مي توان از حكم و فرمانشان اطاعت نكرد. اما در همأ موارد ديگر مي بايست از ايشان اطاعت كرد و فرمان برد.
در روايت اهل بيت(علیه السلام) احترام به پدر و مادر و احسان به ايشان به معناي برخورد نيكو و رسيدگي به نيازهاي آنان پيش از درخواست، و ابراز قول كريم به معناي طلب مغفرت آمده است.
تعبير جناح الذل نيز نگاه با رأفت و رحمت و دوري از نگاه هاي تيز و تند و بلند نكردن صدا و بالا نبردن دست و پيش نيفتادن از آنان معنا شده است. (كافي ج2 ص715 تا 316) بر جاي بلند و برتر نشاندن از ديگر روش هاي تكريم و احسان به پدر و مادر و احترام نهادن به آنان است كه از آيه 010 سوره يوسف مي توان آن را به دست آورد.به هر حال تكريم و احترام به پدر و مادر امري است كه بيش از هر كار ديگري بدان تأكيد شده و نمي توان از آن چشم پوشيد. ناديده گرفتن و بي احترامي به ايشان در اين دنيا موجب مي شود تا شخص گرفتار مصيبت ها و بلايا گردد و خير و بركت از زندگي او برود و در آخرت نيز خوار و ذليل شود.

سلمان امامي – روزنامه کیهان – شماره 18981
 
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۷:۵۵
سلام

با تشکر بخاطر مطالب خوبی که گذاشتید.به نظر من چند عامل باعث به وجود آمدن این احترام است:

1-پرداخت دین: پدر و مادر به ما اجازه زیستن دادند وسیله خلق ما هستند.در حد توان زحمت کشیدند و احترام کمترین جبران دین آنان است.

2-عوض:بزرگترین درس دنیا جابجائی جایگاه افراد است یعنی کودک هستیم بزرگ میشویم حالا خود کودک داریم و کودک ما بزرگ میشود ما پیر میشویم پس کودک ما رفتار ما با بزرگان را تجربه میکند و همان را بر خود ما اجرا خواهد کرد.
3-رحمان و رحیم: خداوند بخشنده و مهربان است پس الکوی انسان با ایمان کارهای خداوند است لذا باید ما هم بخشنده و مهربان باشیم.
4-امتحان:یکی از راههای آزمایش انسان تحمل سختی نگهداری از بیماران وسالمندان است و خداوند اینچنین بندگانی را بسیار دوست دارد.
عنوان: هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مهر ۱۳۸۹ - ۲۱:۰۶:۲۵
(http://www.iranvij.ir/upload/images/is7v380n0avzu7xnllx.jpg)

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
(http://www.aftab.ir/lifestyle/images/135cd46d7b394ad3b650807ec8f32c50.jpg)

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »[/b][/size]
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۵:۲۴
داستان زیبای پیرمرد عاشق!


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۸:۰۱
سلام


 نمی دونم از بزرگتراتون شنیدین یا نه که قبلا چجوری به بزرکتر احترام می ذاشتن، اون دوره ها بچه ها پیش پدر و مادرشون پا دراز نمی کردن، صداشون رو بالا نمی بردن، چپ نگاه نمی کردن و ...

 اون موقع ها خانه ی سالمندانی نبود که تا پدر و مادر پیر بشن زودی یادمون بره که چقد زحمت کشیدن واسمون و اگه اونا نبودن زیر دست و پا از بین رفته بودیم و بدون عذاب وجدان ببریمشون سالمندان و به بهونه ی مشغله ی زندگی حتی بهشون سر نزنیم.

 اون موقع ها ....

 حتما همتون شنیدین اینا رو، اما حالا چی؟ واقعا احترام به پدر و مادر مثل قدیما هست، بچه هر ظلم و بی احترامی رو به پدر و مادر می کنه و اسمش رو می ذاره صمیمیت، وظیفه ی پدر و مادر می دونه که واسش وسایل آسایش و تفریح رو مهیا کنه و اگه نه مستحق هر نوع بی احترامی هست.

 ...

 
عنوان: ریسک زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۱:۵۰
ریسک زندگی 


دو تا بذر درخت کنار هم در دل یک زمین حاصلخیز خوابیده بودند.
بذر اولی گفت: دلم می‌خواد رشد کنم. ریشه کنم.
دلم می خواد ریشه‌هام رو فرو کنم تو خاک زیر پام.
جوونه بزنم. دلم می‌خواد جوونه‌هام زمین بالای سرم رو بشکافه.
دلم می‌خواد جوونه‌های ترد و لطیفم رو، شکوفه‌های رنگارنگم رو،
مثل پرچمی که رسیدن بهار رو اعلام می‌کنه، به اهتزاز دربیارم!
دلم می‌خواد گرمای خورشید صورتم رو نوازش کنه؛
برکت و طراوت شبنم صبحگاهی رو تک‌تک گلبرگ‌هام حس کنه.
و این چنین بود که وی رشد کرد...

بذر دوم گفت:می‌ترسم!
اگر ریشه‌هام رو تو زمین زیر پام بفرستم،
نمی‌دونم تو دل تاریکی با چه چیزی ممکنه مواجه بشم؟!
اگر بخوام راهم رو از دل این خاک سخت به سمت بالا طی کنم،
ممکنه جوونه‌های ترد و نازکم آسیب ببینه!
اصلا چه فایده‌ای داره اجازه بدم جوونه‌هام رشد کنند؟
وای! اگر یک مار نامرد از راه برسه .... اونوقت چه کار کنم؟!
می‌دو‌نم، اگر غنچه هم هم بکنم ...
یک بچه نادان اونها رو می‌کنه و پرپر می‌کنه!
نه ... نه ... ترجیح می‌دهم
تو همین پیله امن خودم بمونم تا شرایط بهتر بشه!
و این چنین بود که بذر کوچولو منتظر شرایط امن و ایده‌آل ماند...
اول بهار بود و همه جا پر از بذر و دانه گیاهان
مرغی از آن حوالی رد می‌شد و از زمین دانه برمی‌چید.
با مشاهده دانه منتظر، او را برچید و بلعید!
زندگی همیشه کسانی را می‌یلعد که ریسک کردن در جهت رشد و بالندگی را رد می‌کنند
عنوان: پاسخ : ریسک زندگی
رسال شده توسط: elahe در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۸:۵۳
میگن درخت بامبو رشد میکنه،
اما تا کجا؟

تا هر جا که تواناییش رو داشته باشه
عنوان: پاسخ : ریسک زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۹:۳۲
مهم شهامت بودن و تصمیم گرفتنه.

عنوان: پاسخ : ریسک زندگی
رسال شده توسط: nadi در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۱:۳۱
سلام دوستان

خانم دلفان دقیقا همینجوره که گفتین ، اگه آدم برای رسیدن به خواسته هاش و آرزوهاش ریسک نکنه و تلاش نکنه حتما با شکست مواجه میشه چون زمان در حال گذره و باید از فرصتهای زندگی نهایت استفاده رو ببریم،تا به خواستمون برسیم ،


عنوان: پاسخ : ریسک زندگی
رسال شده توسط: elahe در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۴:۲۷
خانم نادی عزیز، دلفان دوست من.
از پاسخ ها و حمایت هتون ممنون،
راستی دلفان جون برا پروژه من کار یکردین؟  :-\
عنوان: پاسخ : ریسک زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۲:۵۶
نادی عزیز حق با شماست و برای پیروزی باید شجاعت روبرویی با شکست رو داشته باشیم.

الهه جان چشم، میام تو پست خودت و جواب می دم.

عنوان: پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۷:۰۰
خوشبختی ما در سه جمله است:
 تجربه از دیروز ,استفاده از امروز,امید به فردا

ولی ما با سه جمله ی دیگر زندگیمان را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ,اتلاف امروز ,ترس از فردا
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۵:۱۱


خورشید باش ... گرخواستی بر كسی نتابی ... نتوانی . (زرتشت)
عنوان: رمز خوشبختی
رسال شده توسط: sahranavard در ۱۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۹:۱۹:۵۳
روزی روزگاری مردی در روستای دور دستی زندگی میکرد مرد بیچاره تنها بود کسی با او رفت امد نمی کرد تا روزی به
فکر فرو رفت وگفت من باید جادویی یا دعایی بنویسم تا در دل مردم جا بشوم
وتصمیم گرفت نزد جادو گری برود مبلقی پول به دعا نویس وگران ترین رمز خوشبختی را خرید جادو گر به او گفت این نامه را به حرکس بدهی تا ابد با تو میماند وکنیز تو میشود
مرد به راه افتاد به پدر دختری رسید وگفت مرا به غلامی بپذیرید وبعد نامه را نشان داد تا ان مرد نامه را خواند
مرد بیچاره را به کتک گرفت مرد بد بخت به راه افتاد پیر مردی او را دید از او ماجرا را پرسید وگفت نامه ات را ببینم تا نامه را دید او را به قصد کشتن زد
مرد دوباره به راه افتاد بعد با خود گفت بزار خودم رمز خوشبختی را بخانم
مگر چه چیزی در ان است شاید اصلا چیز بدی در ان است
نامه را باز کرد تا نامه را بخاند اجری بر سرش خورد و مرد بیچاره مرد
با عرض معذرت سرکاری بود >:(
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۷:۲۹
دیشب خواب دیدم پروانه هستم و به دور شمع پرواز میکنم. وقتی بیدار شدم دیدم انسانم. حال نمیدانم انسانی هستم که خواب میدیدم پروانه ام یا پروانه ای هستم که خواب میبینم انسانم!!!
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۵:۰۹
به یاد داشته باش که امروز طلوع دیگری ندارد.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۴:۱۰
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
عنوان: وقتی راه رفتن آموختی ...
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۱:۲۵
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.

و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.

***

وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را.. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۶:۳۴
در مقابل مشکلات زندگی ، خم به ابرو نیاور
کارگردان همیشه سخت ترین نقشها را به بهترین بازیگرها میدهد
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸:۳۱
شاید نتوانیم به عقب برگردیم و شروع زیبایی داشته باشیم
اما میتوانیم از همکنون شروع کنیم و پایان زیبایی بسازیم
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۹:۳۳
دیگران را ببخش!
نه فقط برای اینکه آنها لایق بخششند...
همچنین به این خاطر که شما لایق آرامش هستید.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۲:۱۰
مردم درست به همان اندازه خوشبختند که خودشان تصمیم می گیرند...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷:۲۴
اگر مي خواهي در دلها راه پيدا كني خاكي باش ولي خاك نشو
عنوان: فقر از دیدگاه دکتر شریعتی
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۲۲:۱۴:۱۵


فقر
میخواهم بگویم ……
فقر همه جا سر میکشد …….
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ……فقر ، چیزی را ” نداشتن ” است ، ولی ، آن چیز پول نیست ….. طلا و غذا نیست…….
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ……
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ……
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …..
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …..
فقر ، همه جا سر میکشد …….
فقر ، شب را ” بی غذا ” سر کردن نیست ..
فقر ، روز را ” بی اندیشه” سر کردن است

 
.

.

.
عنوان: پاسخ : فقر از دیدگاه دکتر شریعتی
رسال شده توسط: elahe در ۱۸ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۴:۱۶
فقر
فقر یا تهیدستی به معنای کمبود امکانات برای تهیه حداقل نیازهای زندگی است. مقیاس، سطح و تصورات در پیرامون علل فقر از نگاه زمان و مکان متفاوت است.
عنوان: پاسخ : فقر از دیدگاه دکتر شریعتی
رسال شده توسط: vahid behzad در ۱۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۰:۱۹
با سلام
سركار خانم الهه
آقاي دكتر هم اين توضيح شما رو مي دونستند ولي ايشان به توضيح فقر فرهنگي پرداخته اند كه از فقر مادي بسيار مهمتر است و موجب ويراني گسترده اي از همه لحاظ (اجتماعي ،اقتصادي،سياسي و ...)مي گردد.نمونه اش هم مشهوده.
عنوان: پاسخ : فقر از دیدگاه دکتر شریعتی
رسال شده توسط: elahe در ۱۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۳:۵۹
میدونم دوست عزیز
من فقط معنیه لغوی فقر رو آوردم تا تفاوت معنای لغوی با معنای واقعی به وضوح دیده بشه
عنوان: پاسخ : حرفهای دلتنگی و دل نوشته ها
رسال شده توسط: nadi در ۱۸ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۱:۲۵


شب تنهايي خوب

گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.

شب سليس است، و يكدست، و باز.

شمعداني ها

و صدادارترين شاخه فصل،‌ماه را مي شنوند.

***

پلكان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسيم،

***

گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.

چشم تو زينت تاريكي نيست.

پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.

و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو

و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.

پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:

بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۴:۳۹
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۶:۰۰
مادرم می گفت که عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب اما حالا هزار شب است که پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکردم.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۱:۳۵
رویاهایت را برآورده کند، آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۱ مهر ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۱:۱۵
هیچوقت نگو نمیتوانم، بگو چه کنم که بتوانم.  
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۵:۲۰
همیشه به یاد داشته باش که در ارتفاعی معین هیچ ابری وجود ندارد.
اگر در زندگیت ابری هست به این دلیل است که روحت به اندازه کافی اوج نگرفته است.
بسیاری از مردم از روی اشتباه با مشکلاتشان مبارزه می کنند. با دنبال کردن ابرها وقت را تلف نکن. ابرها همواره پدیدار می شوند...



ابرها: مشکلات
                                                                            ------------------------------------------------
                                                                                    برگرفته از کتاب حکایت دولت و فرزانگی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۷:۲۴


آنان که هیچ گاه از آنچه انجام میدهند لذت نمی برند ، یا آنان که از رویاهای خود دست کشیده اند به گروه مردگان زنده تعلق دارند
وقتی کاری را انجام می دهی که دوست نداری ، مجبوری به کارهایی که دوست داری فقط فکر کنی...
برای آرامش همیشه این سخن را با خود تکرار کن: آرام باش و بدان خدا وجود دارد


                                                                            ------------------------------------------------
                                                                                    برگرفته از کتاب حکایت دولت و فرزانگی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۰:۲۱
دنیا پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که همچنانکه تو را میبوسند طناب دار تو را می بافند، مردمی که صادقانه دروغ می گویند...



عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۹:۵۱
در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چقدر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد.
عنوان: داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۹:۴۹
ذن
ذن طريقت ديرينه سالی ست كه در چين تولد يافت و در ژاپن به اوج شكوفايی خود رسيد . دو مكتب بزرگ اين طريقت ، سوتو و رين زايي، امروزه در سراسر جهان گسترش يافته اند. غرب ، آگاهی خود پيرامون اين آموزه را مديون استاد بزرگی ست به نام دكتر د.ت. سوزوكی (1870 - 1966). وی پيچ وخم ها و ظرافت های ذن را برای غريبان گشود ، غربيانی كه در بهبوهه پيشرفت های صنعتی و جنگ های داخلی و خارجی ، تشنه معنويت بودند .

هرگز برای ذن تعريف خاصی ذكر نشده و بزرگان و اساتيد راه ، همواره جويندگان را به وادی عمل دعوت كرده اند . ذن تجربه ايست كه تنها از طريق تمارين خود محور و تلاش مستمر لمس خواهد شد ، گويی كه اين تلاش در بطن خود بی تلاش است .

مكتب ذن سوتو كه توسط نابغه كم نظيری به نام دو گن ذنجي(1245- 1200) تأسيس شد ، طريقی ست كه بر انجام ذن عملی يا ذاذن تأكيد فراوان دارد . اساتيد بزرگی چون استاد اعظم كودوساواكی (1965- 1880) و شاگرد بر جسته او ، استاد تايزن دشی مارو (1982-1914) از معلمان مشهور سوتو ذن در سده اخير محسوب می شوند.

آنچه همواره اساتيد و بزرگان طريقت برآن تأكيد داشته و دارند ، بخش عملی راه يا همان ذاذن است . جويندگان ذن ناب در شرق دور ، در راستای دريافت آموزه ها ، به معابد ذن وارد شده و به سلك راهبان می پيوستند . اينان در معابد سكنی گزيده و بر اساس مقرارات معبد می زيستند ، اما امروزه برای غير شرقيان و حتی گروه كثيری از شرقيان ، اين روند دور از ذهن می نمايد ؛ از اين رو افراد علاقمند به تعليم ذن ، تنها توانايی آن را دارند كه آموزش طريقت را در قسمتی از برنامه معمول زندگی خود جای دهند و يا در دوجوهاي ويژه ثبت نام نمايند . در اين ميان گاه افراد به سلك راهبان ديری كه در آن تعليم ديده اند می پيوندند .

فراگيری ذن برای تمامی افراد آزاد است . از اين رو هر فرد با هر مكتب ، مذهب و عقيده ای می تواند به اين وادی وارد شود . ذن طريقت آزادی ست ، برای تمامی افراد ، اما در اين ميان ، پيمودن راه توسط جويندگان بر اساس اصول خاص و منحصر به فرد ذن صورت می گيرد .


1- Zen واژه ايست ژاپنی معادل چن (Chan) در چينی

2- Soto

3- Rinzai

4- Daisetz Teitaro Suzuki

5- Dogen Zenji ( ذنجی به معنای معلم واستاد ذن است .)

6- Zazen نشستن ذن ( ذا لفظی است ژاپنی به معنای نشستن )

7- Sawaki Kodo

8- Taizen Deshimaru

9- Dojo مكانی كه در آن آموزه های بودايی داده می شود . دوجوها فضايی همانند باشگاهها هستند و با ديرها ومعابد متفاوتند . امروزه به مراكز وباشگاههای آموزش های رزمی نيز دوجو گفته می شود.




اقتضای طبیعت
دو سالک ذن کنار رودخانه ظرفهایشان را می شستند. ناگهان از بالای سنگی عقربی در آب افتاد. یکی از سالکین عقرب را با دستانش گرفت و از آب بیرون انداخت و روی سنگ گذاشت. در این وقت، عقرب دست او را نیش زد. سالک دستش را از درد مکید و دوباره به کار مشغول شد.
دوباره عقرب به درون آب افتاد و دوباره همان سالک او را نجات داد و باز هم عقرب او را نیش زد. سالک دوم از دوستش پرسید: تو که می دانی اقتضای طبیعت عقرب این است که نیش بزند، پس چرا او را از دل آب نجات می دهی؟
سالک اول پاسخ داد: چون نجات در آب افتادگان نیز اقتضای طبیعت من است.


سه دوست از کوهستانی می گذشتند و با هم هیچ نمی گفتند . بر سر یک تپه ی بلند مردی نشسته بود ، اولی گفت: گمانم غم بسیار دارد که اینگونه درمانده بر سر این تپه نشسته . دومی گفت: نه دارد کوههای زیبا را تماشا می کند ، کسی که در کوه خانه دارد غصه ندارد . سومی گفت : من می گویم دارد مناجات می کند ، از بالا به خدا نزدیکتر است انسان .
اولی باز چیزی گفت و آن دو هم . آنقدر با هم در مورد مرد بالای تپه سخن گفتند که بحث بالا گرفت. سومی گفت : بیایید از خود آن مرد بپرسیم و آنها پذیرفتند.
به بالای تپه رفتند و از مرد پرسیدند : بر ای چه شما اینجا نشسته ای ؟
مرد پاسخ داد: هیچی ؛همین طوری ...


راهبی از ياكوزان ( Yakusan ) كه در حالت زيبای ذاذن با قدرت ، بی حركت نشسته بود پرسيد : در حال حاضر به چه می انديشی ؟

ياكوزان گفت : به اعماق نه – انديشی می انديشم .


روزی باد می وزيد ، دو راهب درباره پرچمی كه به حركت در آمده بود ، بحث می كردند .
اولی گفت : من می گويم پرچم تكان می خورد نه باد .
دومی گفت : من می گويم باد تكان می خورد نه پرچم .
شاگرد سومی كه از آنجا گذر ميكرد گفت : باد تكان نمی خورد ، پرچم تكان نمی خورد ، اين ذهن شماست كه تكان می خورد .


نوآموزی نزد استاد جوشو ( Joshu ) آمد و گفت : من تازه به گروه راهبان پيوسته ام و بی تابانه می خواهم اولين اصل ذن را بياموزم .
جوشو پرسيد : شامت را خورده ای ؟
شاگرد : بله خورده ام .
جوشو : ظرفت را بشوی .





عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۳:۴۴
رهرویی به استاد سپو (Seppo ) گفت : سرم را تراشيده ام ، جامه ی سياه رهروی بر تن كرده و تمام شرايط و پيمان ها را پذيرفته ام ، پس چرا يك بودا نيستم ؟

سپو گفت : هيچ چيز بهتر از عدم قضاوت وجود ندارد .

*********************
رهروی از استاد كگون (Kegon ) پرسيد : چگونه است وقتی يك فرد به روشنی رسيده ، دوباره به اوهام باز می گردد ؟
كگون گفت : يك آينه ی شكسته ديگر بازتابی ندارد ، گل افتاده از شاخه هرگز باز نمی گردد .

**********************
استاد ذن " هاکویین " به وسیله ی اطرافیان و همسایگان خود که از پاکی و نجابت او تعریف می کردند به شهرت رسیده بود .
در خانه ی مجاور او دختری زیبا زندگی می کرد . پدر و مادر دختر ناگهان روزی وحشت زده دریافتند که دخترشان حامله است . از خشم بر خود می لرزیدند اما دختر نمی خواست اعتراف کند که کار چه مردی بوده است . سر آخر در نتیجه ی اصرار گفت که کار استاد هاکویین بوده است . والدین دختر در نهایت خشم نزد استاد رفتند . هاکویین در جواب ایشان فقط گفت : " بله ؟ که این طور ! " .
هنگامی که کودک زاده شد او را نزد استاد بردند. در این ماجرا استاد شهرت نیک خود را به کلی از دست داد اما این برایش کاملا بی اهمیت بود . استاد بچه را پذیرفت و با نهایت دقت از او نگهداری کرد .
پس از یک سال دختر زیبا تحمل خود را از دست داد و به والدینش حقیقت را گفت . پدر واقعی کودک جوانکی بود که در بازار ماهی فروش ها کار می کرد .
والدین دختر زیبا بلافاصله نزد استاد رفتند تا از او عذر خواهی کنند و طفل را پس بگیرند . استاد اعتراضی نکرد و در حالی که طفل را پس می داد تنها چیزی که گفت این بود : " بله ؟ که این طور ! "
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۴:۰۸
پیر دانشمندی در بستر مرگ بود. به زودی تمام دانش، اندوخته ها، کتاب ها، تمام این ها را باید پشت سر می گذاشت، و می رفت. همه از دور و نزدیک برای وداع آمدند. در طول زندگی پربارش دوستان بسیاری یافته بود. به عده ی بسیاری عشق ورزیده بود. عده ی بسیاری مرید و شاگرد و هواخواه داشت. همه آمدند.
یکی از شاگردانش به سرعت خود را به بازار رساند تا کیک خاصی که می دانست استاد همیشه به آن دلبستگی داشت را در آخرین لحظه ها برایش بیاورد. پیر مرد گهگاه چشمانش را نیمه باز می کرد، به دور و برش نظری می انداخت، و پلک هایش دوباره روی هم می افتادند. انگار منتظر بود. سرانجام شاگرد سراسیمه از راه رسید و کیک را به دست های بی لرزش استاد داد. یکی از مریدانی که در گرد بستر مرگ او ایستاده بود از او خواست که چیزی بگوید: "استاد، به زودی ما را ترک می کنی. آخرین پیامت چیست؟ مفهوم هستی را چه یافتی؟ آن پند، آن اندرز زندگی که باید پس از تو همیشه به خاطر داشته باشیم چیست؟"
چشم های بسیاری در سکوت به لب های استاد خیره شده بودند که گفت: "آخ که این کیک چه خوشمزه ست"
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۴:۲۳
روزی چوانگ تسو٬ همرا با دوستش٬ کنار رودخانه ای قدم می زدند که او رو به دوست خود کرد و گفت : " به آن ماهی ها که در رود شنا می کنند نکاه کن ! آنها واقعا دارند لذت می برند "
دوستش جواب داد : " تو که ماهی نیستی ! چگونه می توانی بدانی که آنها واقعا٬ لذت می برند. " چوانگ تسو گفت " تو که من نیستی ! . . . تو چگونه می دانی که من نمی دانم ماهی ها دارند لذت می برند ؟ "
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۲:۲۸
نقل قول
رهروی از استاد كگون (Kegon ) پرسيد : چگونه است وقتی يك فرد به روشنی رسيده ، دوباره به اوهام باز می گردد ؟
كگون گفت : يك آينه ی شكسته ديگر بازتابی ندارد ، گل افتاده از شاخه هرگز باز نمی گردد .

با سلام

ممنون جناب احسانی، خیلی جالب هست؛ تا بحال در مورد این مکتب نشنیده بودم، انسانها از همه ی مکاتب می تونن درس بگیرند.

 فقط نکته ای که می خواستم بیان کنم اینه که من قبول ندارم که فردی که به معرفت رسیده باشه کاملا بدون باز گشت باشه، من معتقدم انسانی که یکبار تونسته به معرفت برسه و دوباره به اوهام رسیده مثل آینه ایست که روش گرد و غبار نشسته و میشه این گرد و غبار رو پاک کرد و برگشت.

عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۷:۴۱
سلام

بله همینطور است . یعنی میتوان گفت هر حالتی میتواند وجود داشته باشد.انسانها در طول زندگی خود از نظر ایمان - صداقت و اعتماد به نفس پائین و بالا میشوند ولی نظر استاد ذن یک انسان معمولی نیست بلکه کسی که به اوج معرفت رسید اگر دچار اوهام شد دیگر قادر به برگشت نیست که به نظر من این موضوع بسیار نادر است.
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۳ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۹:۴۸
بله حق با شماست.

عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۶:۳۳
اخلاق بد
یکی از رهروان ذن خدمت " بان کی" آمد و شکایت کرد: استاد، اخلاق بدی گریبان گیرم شده، چگونه می توانم رهایی یابم؟
بان کی پاسخ داد: چیز عجیبی است، ببینم چیست؟
- حالا که نمی توانم نشانتان بدهم.
- چه موقع می توانید؟
- ناگهانی به سراغم می آید.
بان کی نتیجه گرفت: پس طبیعت باطن و واقعی ات نیست. اگر بود، همین الان می توانستی نشانم دهی. روزی که به دنیا آمدی، چنین خلقی نداشتی. والدینت هم که آن را به تو نداده اند. در این باره فکر کن!!
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۰:۴۳
فنجان خالی
كسی به ديدار استاد نان اين ( Nan – in ) آمده بود تا از ذن بپرسد ، ولی به جای شنيدن ، مدام از عقايد خود می گفت . پس از مدتی نان اين برای مهمانش چای ريخت و آنقدر به چای ريختن ادامه داد تا فنجان مهمان پر شد و چای از آن سرازير گشت . سرانجام مهمان طاقت نياورد و گفت : مگر نمی بينيد كه فنجان پر شده و ديگر جا برای چای ندارد .
نان اين پاسخ داد : كاملاً درست است ، شما هم مانند اين فنجان از افكار خودتان لبريز هستيد ، چطور از من ذن را می خواهيد ، حال آنكه يك فنجان خالی به من نمی دهيد .
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۱:۲۲
سالكی از پيری كه در كوهستان زندگی می كرد پرسيد :
راه چيست ؟
پير در پاسخ گفت : اين كوهستان چه زيباست .
سالك گفت : من از كوه نپرسيدم ، از راه پرسيدم .
پير گفت : پسرم ، تا ماورای كوه را در نيابی نمی توانی راه را بيابی .
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۳:۵۵
راهبی نزد استاد نانسن ( Nansen ) رفت و پرسيد :
آيا اصلی وجود دارد كه تاكنون هيچ استادی آن را تعليم نداده باشد ؟
نانسن گفت : آری هست .
راهب گفت : آن را به من بگو چيست ؟
نانسن گفت : آن بودا نيست ، شيی نيست ، انديشيدن نيست .
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۶:۵۶
***********************ماه دزدیده نمیشود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.



پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.

دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد

پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم .
عنوان: همیشه با خدا باشید تا شاد باشید (داستان)
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۹:۲۶

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلو­آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.

موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادیاش سؤال میپرسید لبخند میزد و میگفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.

موقعی که پیر شد، همسایهها میترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس میکردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟

به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟

پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!

واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست. زمانی که خداوند انسان را خلق میکرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود. بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد. ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو میبریم، بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بیاحترامی میکنیم. فقط کافیه تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:

مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است :

دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.


فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.

با امید به اینکه همیشه شاد شاد شاد باشید با یک آیه از انجیل مطلب رو تموم میکنم:

در خداوند دائمًا شاد باشید. و باز می گویم شاد باشید.
عنوان: گل صداقت
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۳:۳۲
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی كه خدمتكار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست كه دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است.
او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی كند اما فرصتی است كه دست كم برای یك بار هم كه شده او را از نزدیك ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریك از شما دانه ای می دهم، كسی كه بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملكه آینده چین می شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی كاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت كرد و آنان راه گلكاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر كدام با گل زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند. شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسی كرد و در پایان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسی را انتخاب كرده كه در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها كسی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند؛
گل صداقت
زیرا چیزی كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگریزه بود. آیا امكان دارد گلی از سنگریزه بروید
عنوان: بیائیم با آهنگ موزن طبیعت هماهنگ شویم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۳:۴۷
نيكوس كازانتزاكيس (نويسنده ي"زور باي يو ناني")تعريف مي كند كه در كودكي, پيله ي كرم ابريشمي را روي درختي ميابد , درست زماني كه پروانه خود را اماده مي كند تا از پيله خارج بشود.كمي منتظر مي ماند, اما سرانجام –جون خروج پروانه طول ميكشد-تصميم مي گيرد به اين فرايند شتاب ببخشد.با حرارت دهانش پيله را گرم ميكند , تا اينكه پروانه خروج خود را اغاز ميكند .اما بالهايش هنوز بسته اند كمي بعد, مي ميرد .
كازانتزاكيس ميگويد:بلوغي صبورانه با ياري خورشيد لازم بود, اما من انتظار كشيدن نميدانستم. ان جنازه ي كوچك,تا به امروز, يكي از سنگين ترين بارها بر روي وجدانم بوده.اما همان جنازه باعث شد بفهمم كه يك گناه كبيره ي حقيقي وجود دارد:فشار اوردن بر قوانين بزرگ كيهان.بردباري لازم است, نيز انتظار زمان موعود را كشيدن, و با اعتماد راهي را دنبال كردن كه خداوند براي زندگي ما برگزيده است
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۸:۰۱
بهترین راه برای پیشبینی آینده خلق آن است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۰:۰۹
درست است که کشتی ها در لنگرگاه در امانند ولی آنها برای این کار ساخته نشده اند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۰:۵۸
حتی ساعتی که از کار افتاده در روز دو بار ساعت را درست نشون میده
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۱:۳۰
در قرض دادن به دوست احتیاط کن . مبادا که هر دو را از دست دهی

عنوان: پاسخ : گل صداقت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۳:۳۹
داستان واقعا تاثیر گذاری بود، مشابه این رو در کارتون کودکی ام به نام ایکی یو سان برای مشخص کردن دزد دیده بودم.
عنوان: پاسخ : گل صداقت
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸:۳۸
با تشکر از داستان بسیار زیبا، و صد البته که افرادی که با صداقت رفتار می کنند همیشه موفق تر هستند ، شاید کسی باشد و با صداقت برخورد کند و به صورت مقطعی ضربه یا شکستی ببیند ، اما ثمره و گل صداقتش رو حتما بزودی دریافت می کند. و بالعکس افرادی که صادق نیستند و از دروغ و یا نیرنگ و یا هرچیز دیگری غیر از صداقت استفاده می کنند نیز ثمره کار زشتشان را حتما میبینند و همیشه در آن کار نا موفق هستند.
خانوم دلفان این خیلی خوبه که شما داستان های کارتون های قدیمی رو این قدر خوب به یاد داری .  به شما تبریک میگم.و آرزوی موفقیت
عنوان: پاسخ : گل صداقت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۱:۲۲
شاید بخندید ولی من عاشق کارتون و صداقت و پاکی توی کارتون ها هستم و هنوز هم کارتون رو دوست دارم.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۸:۰۰
از کسانی که با شما موافق هستند نترسید ، از کسانی بترسید که با شما موافق هستند اما آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند.

ناپلئون بناپارت
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۷:۵۸
درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده!
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۳:۳۶
مهم نيست که خسته ام، مهم اينه که باد، بارون، آسمون مال منه مهم نيست که غمگينم، مهم اينه که الان پر از تجربه ام مهم نيست که يه دونه غصه دارم، مهم اينه که يه عالمه بهانه دارم براي لبخند زدن
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۵:۵۴
عجب دنیایی است ، درشکه را اسب می کشد ولی انعام را درشکه چی می گیرد

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۶:۵۴
همه ادمها با هم برابرند اما پولدارها محترمترند
همه ادمها با هم برابرند اما دخترها پرطرفدارترند
همه ادمها با هم برابرند اما بچه ها واجب ترند
همه ادمها با هم برابرند اما خانمها مقدم ترند
همه ادمها با هم برابرند اما سیاهها بدبختترند
و سفیدها برترند ...
البته تبعیضی در کار نیست
در کل همه ی آدمها با هم برابرند اما بعضی ها
برابرترند ...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۰:۲۱
… به اتاق که مـــي رســــم ميــــــــــــدانم لبـــــاســـــم را به جا لباسي خــواهم آويخت کفشهايم را در جا کفشي خواهــم گـــذاشت دلـــم را ♥ !! باز فراموش کردم براي دلم جايي نگهدارم
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۳:۴۴
او دیگر صدایت را نخواهد شنید ! ...

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۴:۲۰
آدمهاي خوب از ياد نميرن، از دل نميرن، از ذهن نميرن،ولي زودتر از اينکه فکرش رو بکني از پيشت ميرن
شکسپير
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۵:۲۲
تصمیم شبیه به ماهی است، گرفتنش آسان و نگه داشتنش دشوار است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۸:۵۷:۲۶
دوستی

دوستی مهمترین نیکبختی انسان است .
هیوم
--------------------------------------------------------------------------------------------------

موفقیت

موفقیت یعنی سازگاری با حوادث روزگار .
فلوتر
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
علم و دانش

علم و دانش کلیدی است که تمام درها با آن باز می شوند .
آناتول فرانس
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دلیل/شریک


شادی را علت باش ، نه شریک ... و غم را شریک باش ، نه دلیل
زرتشت
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تخیل


تخیل از علم مهم تر است، علم محدود است اما تخیل عالم را فرا می گیرد
آلبرت اینشتین
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکست،پیروزی

انسان شکست نمی خورد بلکه دست از تلاش بر میدارد.
ارنست همینگوی
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
سکوت


کسی که فکر نمی کند به ندرت دم فرو می بندد
ایزاک نیوتن
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۱:۳۴
وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.  
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۲:۰۹
یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۳:۱۵
هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.  
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۴:۱۰
از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.  
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۶:۰۵
وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.  
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۸:۱۱
فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۷:۰۳
البته بدور از چشمان همسر.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: nadi در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۴۴:۱۳
صد در صد شک نکنید  ;D
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۴:۱۲
یک رهرو ذن از استاد پرسید:
استاد، روشن اندیشی چیست؟

استاد پاسخ داد:
"هنگام گرسنگی ،خوردن. هنگام خستگی ، خفتن."
*********************************************
هنگامي كه بودا براي اولين بار به روشني رسيد از او سوال شد:
آيا شما خدا هستيد؟
پاسخ داد:"نه"
آيا قديس هستيد؟
"نه"
پس چه هستيد؟ و او جواب داد: "من بيدارم."
********************************************
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۹:۱۳
مريدي نزد استادش رفت و گفت:سالها در جستجوي رشندگي بوده ام .احساس مي كنم به ان نزديك شده ام .بايد گام بعدي را بدانم .
استاد گفت زندگي ات را چگونه مي گذراني؟
_هنوز گذران زندگي را نيامو خته ام ; والدينم كمكم مي كنند .اما اين يك موضوع فرعي است فقط.
استاد گفت:قدم بعدي تو اين است كه نيم دقيقه راست به خورشيد بنگري .و مريد اطاعت كرد.
پس از نيم دقيقه , استاد از او خواست منظره ي پيرامونش را توصيف كند .
نمي بينم افتاب چشمانم را خيره كرده است .
_انساني كه تنها نور را مي جويد و در اين راه مسئوليت هايش را وا مي گذارد , هر گز به روشنيدگي نمي رسد .و كسي كه چشمان خود را خيره به خورشيد نگه دارد, سر انجان كور مي شود.
و اين توضيح استاد بود
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۰:۵۹
رقص آرام
آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید
در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟
و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،
آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟
تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟
یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟
کمی آرام تر حرکت کنید
اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید
زمان کوتاه است
موسیقی بزودی پایان خواهد یافت
آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟

برای رسیدن به هرچیز با ارزشی نباید اینقدر مجذوب آن شویم که غافل شویم از ارزشهای دیگری که در اطراف ماهست و آنان رو از دست بدهیم.
پدر یا مادری که میخواهند درویش شوند به شکلی دست از دنیا بردارند که فرزندان آنان از ادامه حیات باز مانند.هنر در نگهداشت تمامی ارزشهاست .
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۲:۲۶
مريد به استادش كفت :تمام روز به چيز هايي انديشيده ام كه نبايد بينديشم, به تمناي چيز هايي گذرنده ام كه نبايد تمناشان مي داشتو به كشيدن نقشه هايي كه نبايد مي كشيدم .استاد, مريد را برد تا در جنگل قدم بزنند.در ميان راه , به گياهي اشاره كرد و از مريدش پرسيد نام ان را مي داند يا نه.
مريد گفت :بلادونا هر كس از برگ هايش بخورد از پا در مي ايد .
استاد گفت اما نميتواند كسي را بكشد كه فقط تماشايش مي كند .
به همين ترتيب , تمناهاي منفي نمي تواند هيچ اسيبي به تو برسانند , اگر به خودت اجازه ندهي فريفته شان شوي.
****************************
استاد مي گويد:وقتي به طريق روح خويش مي رسي , دري را ميابي كه عبارتي بر ان مكتوب است .به نزد من برگرد و ان عبارت را به من بگو
مريد جسم و روحش را وقف جستجو مي كند , و يك روز به ان در مي رسد و به نزد استادش باز مي گردد.
مي گويد :نوشته شده بود غير ممكن است.
استاد مي پرسد اين نوشته روي ديوار بود يا روي در؟
مريد پاسخ ميدهد:روي در
_خوب پس دستگيره را بگير و در را باز كن .
مريد اطاعت كرد . از انجا كه جمله روي در نقش شده بود , وقتي در كنار رفت, ان جمله هم كنار رفت .در كاملا گشوده بود , مريد ديگر ان عبارت را نمي ديد... و به راه خود ادامه داد.
عنوان: خوشبختی در آگاهی است
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۱:۰۲

خوشبختی در آگاهی ست،آنجا که اندیشه ای بر وجودت حاکم نباشد.

تمرکز به سازماندهی افکار می انجامد و مدیریت افکار را راحت تر می کند.

وقتی که بر همین جا تمرکز می کنیم و در لحظه ی حال زندگی می کنیم،می بینیم که رنجی وجود

ندارد و رنج حاصل توهمات و تخیلات و افکارمان بوده است.

ذهن تفاوت فکر و واقعیت را به درستی تشخیص نمی دهد و شما را با افکار و رویاها به ورطه رنج و

شادی کاذب فرو می برد،وقتی که بر لحظه ی حال تمرکز کنید،می بینید که افکار متوقف می شوند و

شما به شادی می رسید.


آن لحظاتی که به طور عمیق در لحظه ی حال زندگی می کنیم،

و از افکار و خیالات و چیزهای غیرواقعی دور می شویم،

مفهوم خوشبختی را درک می کنیم،خوشبختی را لمس می کنیم.


هوای تازه و پاکیزه و اکسیژن فراوان و محیط طبیعی و سرسبز،می توانند نقش بسیار مثبتی در تمرکز

انسان داشته باشند و به زیستن در لحظه ی حال کمک کنند.


یکی از دلایل اینکه جویندگان حقیقت و شناخت حقیقی را از هرزگی و لذت جویی و ثروت اندوزی و جاه

طلبی و ... منبع می کنند این است که این مسائل و جستجوها و خواهش ها به راحتی انسان را از

خودش بیگانه می کنند،شخص را درگیر توهمات می کنند و تمرکز شخص را بر لحظه ی حال از بین

برده،ذهن را با افکار و اوهامات مختلف آشفته می سازند.

بنابراین به راحتی راه جوینده و کسی که می خواهد به شناخت برسد،کج می شود.

پس به یاد داشته باشید که:

جستجو و خواهش در هر شکلی،به از خودبیگانگی و رنج می انجامد.

کسی که بر اندیشه اش مسلط باشد،در دنیای بیرون به تمنا و جستجو نمی پردازد،بلکه

به اندیشه اش روشنی می بخشد.


یک نتیجه ی مهم تمرکز و زیستن در لحظه ی حال این است که شما افکار و باورهای خود

را جدی نمی گیرید،بنابراین از منیت و نادانی شما کاسته می شود و به سمت شناخت،

شادی و آگاهی ناب حرکت خواهید کرد.


حال مسئله ای که ممکن است عنوان شود این است که انسان جوینده حقیقت و خواهان شناخت با

زندگی و محیط اطراف در ارتباط است و به خاطر مسائل مختلف ممکن است از توجه و تمرکز بر لحظه ی

حال غافل شود،در این صورت نوع برخورد او باید چگونه باشد؟

پاسخ این است که باید از هجوم و نهادینه شدن اندیشه هایی که ما را از حضور و تمرکز بر لحظه ی

حال غافل می کنند و ما را به ورطه ی خیال و توهم وارد می کنند،جلوگیری کنیم.اندیشه ی غالب باید

اندیشه تمرکز بر لحظه ی حال باشد،اندیشه ی غالب باید اندیشه ی آگاهی و مراقبه باشد.

بدون شک مرور ذهنی گذشته و آینده،رنج آور خواهد بود.همانطور که گفته شد،ذهن مرز دقیق واقعیت

و خیال را نمی شناسد.در هر حالتی آگاهی و تمرکز لازم است.

هر چقدر که آگاهی و تمرکزمان برلحظه ی حال بیشتر باشد،بیشتر طعم شادی را خواهیم چشید.
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۳:۱۰
نقل قول از: امیرعباس احسانی
یک رهرو ذن از استاد پرسید:
استاد، روشن اندیشی چیست؟

استاد پاسخ داد:
"هنگام گرسنگی ،خوردن. هنگام خستگی ، خفتن."
*********************************************


مصداق اینه تو اسلام که چیزی که خدا برایتان حلال کرده رو بر خود حرام و حرام رو بر خود حلال نکنید.
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۱:۳۹
نقل قول از: امیرعباس احسانی

استاد مي گويد:وقتي به طريق روح خويش مي رسي , دري را ميابي كه عبارتي بر ان مكتوب است .به نزد من برگرد و ان عبارت را به من بگو
مريد جسم و روحش را وقف جستجو مي كند , و يك روز به ان در مي رسد و به نزد استادش باز مي گردد.
مي گويد :نوشته شده بود غير ممكن است.
استاد مي پرسد اين نوشته روي ديوار بود يا روي در؟
مريد پاسخ ميدهد:روي در
_خوب پس دستگيره را بگير و در را باز كن .
مريد اطاعت كرد . از انجا كه جمله روي در نقش شده بود , وقتي در كنار رفت, ان جمله هم كنار رفت .در كاملا گشوده بود , مريد ديگر ان عبارت را نمي ديد... و به راه خود ادامه داد.


جمله مشابه این خوندم که هر وقت یه در دیدی که یه قفل گنده روش بود، نا امید نشو اگه قرار بود باز نشه اونجا دیوار میذاشتن نه در.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۷:۴۱
نقل قول از: امیرعباس احسانی
عجب دنیایی است ، درشکه را اسب می کشد ولی انعام را درشکه چی می گیرد



می دونید علتش چیه؟ اینه که اسب خودش این درک و فهم رو نداره که مسافر رو به مقصد برسونه مشابه انسانهاییه که خودشون مال و اموالشون رو بذل و بخشش نمی کنند و بعد از مرگشون اولادشون با اموال اونها کار خیر می کنند، زحمت رو برای بدست آوردن خودشون می کشن ولی لذت و ثواب بخشش رو به بقیه میدن.

عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۸:۴۴
جناب احسانی واقعا داستانهای جالبین و من یکی از مشتری های پر و پا قرص این تاپیک هستم، واقعا دستتون درد نکنه.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۱:۴۰
نقل قول از: سعدی مومیوند
از کسانی که با شما موافق هستند نترسید ، از کسانی بترسید که با شما موافق هستند اما آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند.

ناپلئون بناپارت

با اجازه ی جناب بناپارت من یه تغییر کوچولو میدم.

از کسانی که با شما مخالف هستند نترسید ، از کسانی بترسید که با شما موافق هستند اما آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۷:۳۵
نادی عزیز مطلب "او دیگر صدایت را نخواهد شنید ! ... " خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۹:۵۳
اما خانم دلفان واقعیت امر اسب نیست بلکه این یک مثال است و دردناکتر از آن انسانهائی که  سورتمه کش کاشف معدن طلا هستند.تا نفس دارند میدوند و هنگام گرسنگی یکی از آنان را میکشند و غذای مابقی آنان را فراهم میکنند.استثمار گرانی که انسانها را به بردگی میکشند و منابع و منافع آنان را به جیب میزنند تا کاخهای زیبا و شهرهای زیبای خود را به وجود آورند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۷:۳۶
بله حق با شماست، تا مظلومی نباشه ظالم بوجود نمیاد، مظلوم و ظالم به یک اندازه خطاکارند.

عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۲:۵۴
خواهش میکنم خانم دلفان خوشحالم که شما روحی با معرفت دارید.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۲۱:۴۷:۳۵
آنکه به صبح می اندیشد همیشه می خندد. ;D
عنوان: جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۹:۴۰

جوجه اردک زشت ، قوی زیبایی بود. او زشت به نظر می آمد برای آنکه از بد حادثه قاطی یک دسته اردک شده بود.بر خلاف آنچه به نظر می رسید او زیبا بود ولی تنها در پایان داستان این را می فهمد، آن هم وقتی که دیگر جوجه نیست ( بلوغ ) و در دریاچه ای شنا می کند و مردم او را با انگشت به هم نشان می دهند و او برای اولین بار در انعکاس آب زیبایی اش را در می یابد.

من این داستان را خیلی دوست دارم. داستان عجیب جوجه اردکی که اصلا اردک نبود . گاهی فکر می کنم که داستان همه ی ما شبیه آن جوجه اردک زشت است و درون هرکدام از ما قوی زیبای منحصر به فردی است که در تقابل با جامعه ای خشن فردیتش را از دست می دهد و قاطی اردک ها به فراموش سپرده می شود. او بارها و بارها زمین می خورد، له می شود و تحقیر می شود و مردم او را با انگشت نشان می دهند و ریشخندش می کنند . آنها از او انتظار دارند که شکل اردکی باشد که نیست.دردناک تر آن که خودش هم تصویر خود را در آب ندیده است و نمی داند کیست.او سردرگم و تحقیر شده و بیهوده تلاش می کند که اردک خوبی باشد ، اما نتیجه نمی گیرد برای اینکه اردک نیست.او یک قوست!.

دنیا پر است از جوجه اردک های زشتی که هرگز نمی فهمند که اردک نبوده اند: کارمند های معمولی ای که می توانستند کارگردان موفقی باشند ، کارگرانی که می توانستند کارشناس باشند، مدیران ناخوشنودی که باید نقاش یا شاعر می شدند ، زنان و شوهرانی که در نارضایتی در کنار هم پیر می شوند و هرگز نمی فهمند که همجنس باز بوده اند، حسابدارانی که از ریاضیات متنفرند و می توانستند طراح لباس باشند، زن های خانه داری که می توانستند خلبان هواپیما باشند. دنیا پر است از کسانی که قهرمان زندگی خود نبوده اند، نشده اند، نتوانسته اند، نفهمیده اند و به هر دلیلی آن چیزی که باید باشند نشده اند .

دنیا پر است از جوجه اردک هایی که عمری را در ناخشنودی و تکرار زندگی می کنند و می میرند بدون آنکه تصویر واقعی خود را ببینند . .. .

اما دنیا را اردک های زشت نمی سازند . دنیا را قوهای زیبایی می سازند که زیر بار کلیشه ها و باید ها ونباید ها ،آرزوهایشان را فراموش نکرده اند و تاوانش را هم داده اند. اردک های زشت آنها را طرد کرده اند ولی آنها راه خودشان را دنبال کرده اند .مثال ها فراوانند ،آلبرت انشتین از دانشگاه اخراج شد ولی فیزیک را با فرضیه هایش دگرگون کرد.ونگوک در سراسر زندگی اش حتی یک تابلو هم نفروخت اما امروز آثارش میلیون ها دلار ارزش دارد،گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمان صد سال تنهایی سه سال در را بر روی خودش بست . در این سه سال همسرش برای آنکه از گرسنگی نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد.

این آدمها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند، نبوغ آنها در شناخت خود و فریاد کردن خویشتن خویش بوده است. نبوغ آنها در دنبال کردن راه منحصر به فرد خودشان بوده است.نبوغ آنها در تواناییشان در جور دیگری فکر کردن و نپذیرفتن قوانین دنیای اردک ها بوده است. نبوغ آنها در شهامت رو برو شدن با مصایبی که وقتی از گله جدا می شوی در پیش رو داری بوده است .همه ی ما می توانیم قوی زیبایی باشیم.

اما تا وقتی نخواهیم قوی درون مان را به رسمیت بشناسیم، جوجه اردک های مفلوک زشتی خواهیم بود. جوجه اردک هایی که زندگی ای را زندگی می کنیم که متعلق به ما نیست . جوجه اردک هایی ترسیده و بی خاصیت و بی بال و پر. جوجه اردک هایی زشت، زشت، زشت.
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۱:۲۸
آقاي احساني واقعا زيبا بود
اتفاقا يكي از مشكلات ما انسانها اين است كه بجاي شناختن خود ، هميشه در پي آن هستيم كه ديگران را بشناسيم در حالي كه از خويشتن خود بي خبريم
اتفاقا در بحث معارف اسلامي از شناخت خويشتن به ام المعارف يعني مادر معرفتها و دانشها ، ياد مي شود
اگر بخواهيم پيروز و موفق باشيم هيچ راهي بهتر از آن نيست كه خويشتن را بشناسيم نه ديگران ، راههاي موفقيت ديگران دليل بر موفقيت ما نيست ، چون اگر همان راه را برويم ممكن است به نتيجه نرسيم ، ما بايد راههاي ديگران را ببينيم اما ان را بر اساس شناخت خويشتن انجام دهيم ، تا به موفقيت برسيم

از نظر من مهمترين و اولين قدم در شناخت خود ، اعتراف به نقاط ضعف خود است
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۵:۳۰
سلام سید

همه چیز در خویشتن است و حتی دیگران را هم میتوانیم در خویشتن جستجو کنیم. با کی دوست هستیم و معاشرت میکنیم؟ با کی ازدواج میکنیم؟ چه حرفه ای را انتخاب می کنیم؟ و..... همه اینها ریشه در درون ما دارد.
اما اینکه خود را باور داشته باشیم و چه میزان خیلی مهم است .برخی قو هستند خود را اردک هم به حساب نمی آورند و برخی هم برعکس.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۱:۵۵
مشکلات زندگی انسانهای بزرگ را متعالی
و
انسانهای کوچک را متلاشی میکند.
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۵:۰۹
ممنون جناب احسانی.

همیشه از این زجر می کشم که همه دوست دارن دکتر و مهندس و تحصیل کرده و ... بشن و همه به یه دکتر با احترام نگاه می کنند و به یه کوزه گر با تحقیر.

 ولی واقعا اینطوره، واقعا اون دکتر انقد که کوزه گر به کارش عشق می ورزه و استاده، تو کارش مهارت داره؟

 بزرگترها همیشه بچه ها رو مجبور می کنند در رشته ای تحصیل کنند که بهش علاقه ندارند و دست به حرفه ای بزنند که استعدادش رو ندارن.

عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۲:۱۷
خانم دلفان

پاسخ شما در این است که آیا ما برای خود مهم هستیم یا برای دیگران و اگر برای دیگران باید مهم باشیم باید به دنبال القاب و اینجور چیزها باشیم ولی اگر برای خود است باید به دنبال راه دل و رضایت مندی خود قدم برداریم چون نظر دیگران اصلا" برای ما مهم نیست.
عنوان: بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۵:۳۱

بیایید همه آفتابگردون باشیم :
 
گل آفتابگردون داشت غروب خورشيد را ميديد.
شب شد. نوبت خود نمايي ستاره ها كه شد يكي از ستاره ها به گل
آفتابگردون چشمك زد،
اما اون سرش رو پايين انداخت و گفت
هنوز به خورشيد وفادارم
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۶:۰۲
متن پر مفهمومی بود اما سوال من اینه که چرا گل آفتابگردان باید به خورشید وفادار باشه؟
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۹:۳۳
هر کی جا آفتابگردون باشه و با خورشید عشق بازی کنه، معلومه که به چشمک ستاره محل نمیذاره و همیشه وفادار میمونه به خورشید.
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۹:۲۲
آیا آفتاب هم مثل آفتابگردانه؟
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۱:۴۳
سعي كنيد همه چيز را آسان بگيريد ، به جز مواردي كه مربوط به زندگي و مرگ است
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۸:۳۰
فکر کنم آفتاب به همه میتابه
بقیه بر اساس ظرفیتاشون نسبت به نور و گرماش واکنش نشون میدن. :-X
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۴:۲۲
منظورم اینه که عشق آفتابگردان به آفتاب یکطرفه نیست؟
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۶:۳۶
عشق ايستادن زير باران و خيس شدن با هم نيست, عشق آن است كه يكي براي ديگري چتري شود و او هيچوقت نداند كه چرا خيس نشد ...
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۱:۳۲
عادلانه نیست
این عشق نیست
بردگیست
هرچند که خداوند متعال فقط میبخشد وچیزی هم دریافت نمی کند اما دادن و بخشیدن باید تاثیر گذار باشد و گرنه به قول استاد شریعتی اصراف محبت است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۱:۴۷
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد.
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: elahe در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۵:۱۷
توی این دنیا هیچ چیز عادلانه نیست
هیچ چیز
چه برسه به عشق ....
 :-X
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۵:۳۴
حرف من اینه که هر چیزی سر جای خودش قشنگه، کسی که هنرمنده باید سراغ هنر بره، کسی که فنیه باید سراغ کار فنی بره و ...
چرا ما برای هر شغلی یه پرستیژی قائلیم و مردم رو با اون محک می زنیم.

عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۶:۳۸
اگر نیست سببش خود ما هستیم. گاهی خود به خود ظلم میکنیم و گاهی به دیگری و البته هر اتفاقی در زندگی بخشی از آن خود ما بخشی دیگر تقدیر است که حکمتی در پس پرده نهفته است که وقتی آگاه شدیم می بینیم که همه چیز دارای نظم و اصول است و خداوند متعال حامی این نظم است.به طوری که هیچ حقی نا حق و هیچ ناحقی حق جلوه نخواهد کرد.
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۰:۳۶
دوستی داشتم خیلی باذوق بود .عاشق هنر بود و پدری داشت که حرف فقط حرف او بود. او باید مهندس میشد و رفت ریاضی توی سال چهارم سه سال درجا زد و دیپلم رو نتوانست بگیرد.
بقدری دچار مشکلات روحی شد که افتاد گوشه منزل و دیگر پدر دست از سرش برداشت.
تا اون زمان خطاطی میکرد کم کم درجه ممتاز خطاطی رو گرفت و بعد یک هنرکده زد بعد کم کم هم استاد خط شد و هم استاد نقاشی و آلان هم ایشون دارن فوق لیسانس ادبیات رو تموم میکنند و مطمئنا" دکترای ادبیات را هم ادامه خواهند داد.
هنرمند با ارزشی هستند.
عنوان: پاسخ : جوجه اردک زشت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۴:۰۲
و مشخص شد که ایشون قویی زیبا هستند.
عنوان: پاسخ : بیایید همه آفتابگردون باشیم...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۱:۱۹
به نظر من عشق آفتاب و محبتی که به آفتاب گردون میکنه باعث شده که آفتاب گردون همیشه رو به آفتاب باشه.

آفتاب به آفتاب گردون نیرو میده، انرژی می بخشه و باعث میشه رشد کنه.

عنوان: به او بگویید ....
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۰:۲۶
   او دیگر صدایت را نخواهد شنید ! ...
   

When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...
U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me
And Kiss My Forhead
N Said :"U Better Be Quick, Is''''s Gonna Be Late.."

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come Back Early After Work.."

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It''''s Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی

When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی

When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our Glasses On..

I''''M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn''''t Say Anything But Cried...

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

That Day Must Be The Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

to tell someone how much you love,
how much you care.
Because when they''''re gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''''t hear you anymore

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید.
عنوان: ملا و شراب فروش !
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۲۶ مهر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۷:۵۸
حکایت پائولو کوئیلو، از تناقض باورها در مسجد و میخانه و محکمه جالب است، او حکایت غریبی از ایمان مرد شراب فروش به تاثیردعا و انکار ملای مسجد بر تاثیر دعا دارد ! می گوید:
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی  و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی  بر این رستوران نازل!.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
 ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
 یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
 وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!"پائولو کوئیلو"
عنوان: آخه من يه دخترم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۹:۴۵

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد...


يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.


موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم...


مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي...

فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.


خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.


مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم...


مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد.


آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه!


و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟


من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟

گفتم آخه من يه دخترم!!!!!
عنوان: کودک باهوش یا شیطان صفت؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۶:۵۷

زن هق هق می‌کرد و اشک می‌ریخت . وقتی دلیل آن همه بی‌تابی و درد را پرسیدم. با نگاهی که شادی فرسنگ‌ها از آن فاصله داشت گفت: «باورتان می‌شود کودک هفت ساله به جرم مزاحمت برای نوامیس محاکمه شود؟ پسرم ساسان زندگی ما را سیاه کرد. او بچه آدم نیست، بچه شیطان است. دیگر حاضر نیستم حتی یک روز او را نگه دارم. هیچ شباهتی با بچه‌های عادی ندارد. »و بعد که آرام‌تر شد، تعریف کرد:

«من و همسرم هر دو کار می‌کردیم ولی الان من به خاطر او کارم را از دست داده‌ام. ساسان از سن 2 سالگی پیش مادرم بود. وقتی سه ساله شد آنقدر مادرم را اذیت کرد که او هم از دست بچه من خسته شد. باورتان نمی‌شود، بچه سه ساله با پرت کردن قاب عکس به طرف مادرم باعث شد که او بینایی یک چشم خود را از دست بدهد. دیگر رو ندارم به دیدن پدر و مادرم بروم. بعد از آن جریان ساسان را به مهدکودک بردم. هر روزیکی از اولیای بچه‌های مهدکودک شکایت می‌کرد. ساسان چند بار بچه‌های دیگر را کتک زده بود. چند بار سوسک به جان بچه‌ها انداخته بود. باورتان نمی‌شود که این بچه حتی به حیوانات رحم نمی‌کند. بیش از صدبار ماهی‌های قرمز عید را کشت. او دنبال گربه‌ها می‌کند و آنها را می‌زند و... یک روز با مربی مهدکودک دعوا کرد. من سرکار بودم که خبردادند بروم و ساسان را به خانه ببرم. آن روز صدبار از مربی و مدیران عذرخواهی کردم تا آنها راضی شدند یک فرصت دیگر به ساسان بدهند . هرچه از این بچه پررو و شیطان خواستم که از مربی خود معذرت بخواهد زیربار نرفت. فردای آن روز فهمیدم که ساسان در کلانتری بازداشت است. سراسیمه از محل کارم به کلانتری رفتم. این پسر که نمی‌دانم باید چه چیزی درباره‌اش بگویم به خاطر تلافی و اذیت مربی خود مهدکودک را آتش زد. نمی‌دانم اصلاً کبریت را از کجا آورده بود. به هر حال خدا رحم کرد آن آتش‌سوزی فقط خسارت مالی داشت. ما خسارت را پرداختیم و من مجبور شدم کار خود را رها کنم و مواظب ساسان باشم.
من که هیچ، اگر تمام دنیا هم جمع شوند از پس این شیطان برنمی‌آیند. از سن 4 تا 6 سالگی خودم از او نگهداری کردم. این دو سال برایم یک عمر گذشت.
30 سال بیشتر ندارم اما موهای سرم مانند زنان کهنسال سفید شده و زود پیرشده‌ام. در این دو سال جرأت نداشتم پلک برهم بگذارم. اگر یک لحظه غافل می‌شدم، او از خانه خارج می‌شد. تا حالا چند بار از پدرش، عموش و من دزدی کرد. برای آن که او این کارش را تکرار نکند پول بیشتری به او دادم اما این کار نه تنها کمکی نکرد بلکه باعث شد او بیشتر منحرف شود. او در یک چشم برهم زدن از خانه خارج می‌شد و با پول‌هایش چیزهایی می‌خرید که رو ندارم بگویم. آخر چه کسی باور می‌کند که یک بچه 6 ساله در عرض پنج دقیقه CD مبتذل بخرد و به خانه برگردد؟
یکبار وقتی به دستشویی رفته بودم، او از خانه فرارکرد. سه روز تمام گم شد. بعد از سه روز خودش به خانه بازگشت. وقتی از او پرسیدیم که کجا بودی؟ گفت: برای تعطیلات رفته بودم شمال! بعدها فهمیدم که در آن چند روز در خیابان‌ها می‌گشته و شب‌ها را با کودکان خیابانی درپارک‌ها سرمی‌کرده. هرچه روانشناس و مشاور در تهران بوده او را معاینه کردند. فکر می‌کردم رفتار او وقتی به مدرسه برود خوب خواهد شد. اما او روز اول مدرسه سر همکلاسی‌اش را شکست.
درعرض همین چند ماه بیست دفعه از مدرسه فرارکرده است. چند روز پیش هم دوباره فهمیدم که ساسان درکلانتری بازداشت است. وقتی به کلانتری رفتم فهمیدم که او بعد از فرار از مدرسه برای یک دختر 18 ساله مزاحمت ایجادکرده، در ضمن یک بسته حشیش در جیبش بوده است. دختر بیچاره تمام بدنش می‌لرزید و می‌گفت که این بچه مثل یک پسر 20 ساله او را مورد آزار قرارداده. من اصلاً نمی‌دانم آن بسته حشیش را از کجا آورده است.
پدرساسان یک پزشک است و من هم لیسانس حسابداری دارم. در تمام خانواده‌ ما یک نفر وجود ندارد که سابقه کیفری داشته باشد. این بچه برای ما آبرو نگذاشته است. هنوز هفت سال بیشتر ندارد که پرونده‌ای حجیم در دادگاه برایش تشکیل شده است.
من از قاضی پرونده خواسته‌ام که او را چند سال در کانون اصلاح و تربیت کودکان نگاه دارد. البته مطمئن هستم مسوولین آنجا هم از پس این جانور برنمی‌آیند و او را از آنجا هم بیرون خواهند کرد....»
و اما ساسان با چشمانی که از آن آتش زبانه می‌کشید و لبخندی زهرآگین مادر را نگاه می‌کرد انگار از اشک ریختن زن بیچاره لذت می‌برد.
روانشناسان پزشکی قانونی هوش ساسان را بیش از کودکان عادی اعلام کرده‌اند اما این کودک با چنین هوش و ذکاوتی باید در کانون اصلاح و تربیت دوران کودکی را بگذراند.
عنوان: پاسخ : ملا و شراب فروش !
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۹:۴۸
خدا به هممون یه مقدار سهمیه داده که ما می تونیم از اون برای نفرین به دشمن استفاده کنیم و یا دعا برای خودمون.
عنوان: پاسخ : آخه من يه دخترم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۳:۳۹
به نظر شما دید دختر بهتر بود یا پسر؟
عنوان: پاسخ : آخه من يه دخترم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۹:۲۲
سلام

دید پسر اما نگاه دختر.
عنوان: پاسخ : آخه من يه دخترم
رسال شده توسط: elahe در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۷:۰۸
نقل قول از: DELFAN
به نظر شما دید دختر بهتر بود یا پسر؟

واسه همینه که خدا میگه:
انسانها وقتی کاملن که زن و مرد کنار هم قرار بگیرند
عنوان: پاسخ : ملا و شراب فروش !
رسال شده توسط: elahe در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۳:۲۰
پائولو کوئیلو از این داستان ها زیاد داره
داستان دو مرد عالم هم مثل همینه
عنوان: پاسخ : آخه من يه دخترم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۸:۳۶
دختر باطن مادرش رو می دید و براش مهم نبود که چه ظاهری داره، و هیچ وقت برای نقص اشک مادرش رو در نیاورد، البته هیچ چیز مطلق نیست و همه شبیه به هم نیستند، پسر با دیدن این واقعیت، فقط خودش و مادرش رو زجر داد و منکر این هم نیستم که باید واقع بین بود.

عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۰:۲۵
شيطان و نمازگزار

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.

مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.

مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.

مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.

شيطان در ادامه توضيح مي دهد:

((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.

بنابراين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۱:۵۵
ساحل و صدف

مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي کني؟

- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."
عنوان: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود_ داستان طنز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۲:۱۵
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً‌ اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاري‌ام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً‌ برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً‌ نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.

دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت
.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »

هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد!!!!!
عنوان: زنی که فقط 3روز با همسرش زندگی کرد تا اینکه ...!!
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۷:۴۹
زنی که فقط 3روز با همسرش زندگی کرد تا اینکه ...!!

سال پیش یعنی در سال 1939 بوریس و آناكوزلوف در دهكده بوروفلیانك در نزدیكی سیبری با هم پیوند ازدواج بستند. اما فقط 3 روز با یكدیگر زیر یك سقف زندگی كردند. با شروع جنگ جهانی دوم، بوریس به ارتش روسیه پیوست. وقتی او از جنگ بازگشت آنا و خانواده‌اش به سیبری تبعید شده بودند.
بوریس به دنبال همسرش همه جا را جستجو كرد اما نتوانست او را بیابد.
به گفته آنا، وقتی بوریس از وی خداحافظی كرد تا به جنگ برود تصور نمی‌كردند كه دوری آنها از یكدیگر شصت سال طول بكشد. آنا می‌گوید: «حتی من به خود قبولانده بودم كه ممكن است همسرم در جنگ كشته شود، اما فكرش را نمی‌كردم كه زنده باشد و این مدت طولانی از هم دور باشیم.» وقتی نیروهای آلمانی آنا را به همراه مادر و پدرش دستگیر كردند و به عنوان اسیر جنگی به سیبری فرستادند، او چند بار تصمیم به فرار گرفت اما موفق نشد. آنا می‌خواست به هر صورت كه شده بوریس را پیدا كند. حتی به دلیل فرار و نافرمانی، چندین بار توبیخ و متحمل شكنجه شد. از آنجایی كه او هیچ خبری از بوریس نداشت به حد جنون رسیده بود، از طرف دیگر بوریس نیز از آنا و خانواده‌اش بی‌اطلاع بود. زیرا تمام نامه‌هایی كه برای آنان می‌نوشت بی‌جواب باقی می‌ماند.
دو سال پس از جنگ جهانی بوریس به خانه بازگشت. اما اثری از آنا و خانواده‌اش نبود. كسی نمی‌دانست آنان به كجا رفته‌اند و چه بلایی بر سر آنها آمده است.


(http://www.seemorgh.com/images/iContent/1389-10/dds968ated.jpg)

جنگ به اتمام رسیده بود اما آنا و مادر و پدرش در سیبری ماندند. زیرا پدر و مادرش آنقدر پیر و نحیف بودند كه توان سفر به شهر خود را نداشتند. مادر آنا تصمیم گرفت دخترش را مجاب كند، با فرد دیگری ازدواج كند، او به آنا گفت مطمئنا بوریس در جنگ كشته شده و اگر هم زنده باشد در این مدت طولانی با فرد دیگری ازدواج كرده پس بهتر است فكر بوریس را از ذهنش خارج كند.
مادر آنا برای این‌كه دخترش راحت‌تر بوریس را فراموش كند همه نامه‌ها و عكس‌هایی را كه بوریس در ابتدای دوران سربازی‌اش برایش فرستاده بود آتش زد تا آنا یاد و خاطره‌ای از بوریس در ذهن نداشته باشد و راضی به ازدواج شود. اما آنا با ازدواج مجدد كاملا مخالف بود و پدر و مادرش را تهدید كرد كه در صورت اصرار خودش را آتش می‌زند. شرایط سختی بود و آنها حتی نمی‌توانستند به خاطر تقسیمات مرزی كه صورت گرفته بود از دهكده‌ای كه در آن زندگی می‌كردند، خارج شوند. از سویی بوریس نیز در غم از دست دادن آنا دچار افسردگی شدید شده بود. او تصور می‌كرد آنا و خانواده‌اش كشته شده‌اند.


(http://www.seemorgh.com/images/iContent/1389-10/a968ated.jpg)

پس از مدتی بوریس دست به قلم شد و كتابی درباره خود و همسرش كه فقط سه روز با هم زیر یك سقف زندگی كرده بودند به رشته تحریر در آورد و خاطراتش از دوران جنگ را نیز نوشت. او هیچ‌گاه چشمان اشكبار همسرش را موقع خداحافظی فراموش نمی‌كرد.
سال‌ها گذشت. بعد از گذشت 67 سال، بوریس یك پیرمرد 80 ساله شده بود. او تصمیم گرفت به سیبری برود، اما در سیبری دست سرنوشت او را با پیرزنی آشنا كرد كه علی‌رغم شكسته و پیر شدن صورت چشمان آشنایی داشت او آنا بود، آنا هنوز زیبایی دوران جوانی خود را حفظ كرده بود. لااقل برای بوریس این‌گونه به نظر می‌رسید. آنا پیرمردی را دید كه در برابر حیاط خانه وی ایستاده. چشمان كم‌سوی او به زحمت توانست بوریس را تشخیص دهد. خوب دقت كرد و بالاخره بوریس را شناخت. این زن و شوهر كه مدت 60 سال از هم دور مانده بودند و هر دو تصور می‌كردند كه همسرشان را از دست داده‌اند همدیگر را یافتند و زندگی خود را همچون یك زوج جوان از سر گرفتند.
آنها دوشبانه روز فقط روبه‌روی هم نشسته بودند و همدیگر را می‌نگریستند و خاطرات 60 سال دوری از یكدیگر را برای هم تعریف می‌كردند. به واقع آن دو 67 سال به یاد یكدیگر زندگی كردند و دست سرنوشت آنان را دوباره به هم رساند تا این وفاداری‌شان را جبران كند.
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۷:۵۴
عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول

روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی

به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
عنوان: پاسخ : حکایت های بهلول
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸:۵۵
دلیل سبک و سنگین بودن خواب مردم از نظر بهلول

بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
عنوان: كدامیك را سوار مي‌كنيد ؟!
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۲:۲۲
كدامیك را سوار مي‌كنيد ؟!

يك شركت بزرگ قصد استخدام تنها يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه تنها يك پرسش داشت. پرسش اين بود :
شما در يك شب طوفاني سرد در حال رانندگي از خياباني هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستيد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را براي سوار نمودن بر گزينيد. كداميك را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را بطور كامل شرح دهيد :

پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد ....

..........

..........

........

.......

......

.....

.....

...

..

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خاص خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً او جان شما را نجات داده و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.

از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، تنها شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود :
سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس مي‌مانيم.

پاسخي زيبا و سرشار از متانتي كه ارائه شد گوياي بهترين پاسخ است و مسلما همه مي‌پذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟
زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و مزيت‌هاي خودمان را (ماشين) (قدرت) (موقعيت) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها، محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.
تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار مي‌گيرد. در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود، استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند. تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.
در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم. شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند. دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند!


از انجمن تنکاسیتی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲۸ مهر ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۸:۳۵
اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی،
بخوان و بخوان و بخوان
عنوان: دختری که خدا از او عکس می‌گرفت
رسال شده توسط: elahe در ۳۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۴:۰۰
(http://www.sweeterthanever.com/uploaded_images/LIGHTENING_STRIKE-758186.jpg)
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.


بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.


اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.


زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟


دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!


باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۳۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۴:۵۳
میوه ای که در دسترس ماست " از میوه ای که بالای شاخه درخت است "لذیذتر می باشد ولی از این جهت میوه بالای درخت در نظرمان جلوه می کند که دستمان به آن نمی رسد !

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۳:۵۱
سعی کنید مانند توپ باشید ‘ زیرا توپ هر چه محکمتر به زمین می خورد ‘ بیشتر اوج می گیرد!
عنوان: کتابت را جا بگذار....
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۵:۵۵
جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی  رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت؛ یعنی کتاب در گردش. در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.

حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده است. در ترک‌بوکو – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم می‌زدم که کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛  از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود:

"من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید."

در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه در ترک‌بوکو". پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.

برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. توصیه می‌کنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید... (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)
عنوان: پاسخ : کتابت را جا بگذار....
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۳:۱۴
چقدر زیبا و چقدر جالب، گاهی از خواندن یک تاپیک به وجد میام؛ واقعا حس زیباییه که به این نیت کتابت رو جا بذاری و بعد دوباره یه کتاب دیگه رو پیدا کنی.

عنوان: پاسخ : کتابت را جا بگذار....
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۷:۳۷
سلام ببخشید این موضوع تکراری است

http://irmeta.com/meta/index.php/board,775.0.html (http://irmeta.com/meta/index.php/board,775.0.html)

شرمنده . ;D
عنوان: پاسخ : کتابت را جا بگذار....
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۱:۵۱
سلام


 جناب سبز پوش احتمالا جناب احسانی برای من که این موضوع رو نخونده بودم گذاشتند، اما آدرسی که شما لطف فرمودید برای من قابل دسترس نیست و خطا میده.
???
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۵:۴۹
جوانی صندوق در بسته ای است که فقط پیران می دانند درون آن چیست .( دوکلوس )
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۶:۲۲
درختان بارور خم می شوند و مردان بزرگ متواضع میگردند، اما شاخه های خشک و مردم نادان می شکنند وخم نمی شوند.
عنوان: صندلی نماینده انگلیس و دکتر مصدق
رسال شده توسط: elahe در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۹:۳۷
(http://www.fararu.com/images/docs/000008/n00008877-r-b-000.jpg)

می گويند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پيشاپيش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روی صندلی نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، يکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا برای نماينده هيات انگليسی در نظر گرفته شده
و جای شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روی همان صندلی نشست .

جلسه داشت شروع می شد و نماينده هيات انگليس روبروی دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند
شود و روی صندلی خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش
هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسيدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماينده انگلستان نشسته ايد ، جای
شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پيچيده می شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :

شما فكر می کنيد نمی دانيم صندلی ما کجاست و صندلی نماينده هيات انگليس کدام است ؟

نه جناب رييس ، خوب می دانيم جايمان کدام است .

اما علت اينكه چند دقيقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجای ديگران نشستن يعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان
اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان .

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت

با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد .
عنوان: مادرم مرا فرستاده
رسال شده توسط: elahe در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۴:۵۹
شاه تهماسب یکم فرزند ارشد شاه اسماعیل یکم و دومین پادشاه از دودمان صفویه برای دیدار حکیم و دانشمند تبریزی از اسب فرود آمد . حکیم به خاطرنداشتن امکانات پذیرایی مناسب پوزش خواست و گفت گاهی با خود می گویم کاش به جای حکمت سراغ بازار رفته بودم و خندید در همان حال صدایی کودکی به گوش می رسید که می گفت مادرم مرا فرستاده و می خواهم این ظرف آش را به حکیم بدهم دو سرباز مقابل در به آن کودک می گفتند برو پادشاه ایران اینجاست ... اما کودک پافشاری می کرد و می گفت من به پادشاه کاری ندارم ، مادرم مرا فرستاده و گفته حتما این را به حکیم بده ...
شاه تهماسب خنده اش گرفت و با صدای بلند به سربازان گفت بگذارید آشش را بیاورد ما نیز گرسنه ایم !!! و با صدای بلند خندید .
ساعتی بعد پادشاه وقتی با حکیم آش را می خورد به حکیم گفت کاش من هم همانند شما چنین منزلتی داشتم و مادر کودک کاسه دیگری از این آش خوشمزه برای ما نیز می فرستاند پادشاه چنان خندید که اشک در چشمانش جمع شد .
ارد بزرگ می گوید : خوش نامی بزرگترین فر و افتخار هر آدمی است .
هنوز آش خوردن شاه تهماسب و حکیم به پایان نرسیده بود که صدای کودک را باز شنیدند که به سربازان می گفت مادرم مرا فرستاده بیایم و کاسه خالی آشی را که آورده بودم را پس بگیرم . شاه تهماسب که از خنده به حد انفجار رسیده بود بلند گفت : کودک جان کاسه آشی دیگر بیاور تا این کاسه خالی را به تو دهیم اما کودک مسلسل وار می گفت مادرم مرا فرستاده گفته کاسه خالی آش را بگیر ... پادشاه هنگام رفتن با خنده به حکیم گفت در دربار هم چنین غذای گوارا و شادی نخورده بودم و سوار بر اسب شد
عنوان: ایرانم ...
رسال شده توسط: elahe در ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۸:۰۶
آنگاه که شمشیر پلید و اهریمنی خائنین پشت فرمانروای بزرگ تاریخ ایران را شکافت و شیرمرد کشورمان نادرشاه افشار را به زانو انداخت ، نادر با دست خون آلود خویش مشتی خاک به دست گرفت و گفت خاک ایران نادرها دارد ... فیلسوف خردمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .
آنگاه که نانجیبان خواستند سر نادرشاه افشار منجی ایران در هنگامه تاراج کشور را از تن جدا کنند او با صدای نحیف می گفت ایرانم ایرانم یارانم...
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۵:۴۶
بهترين شمشير زن كيست؟

جنگجويي از استادش پرسيد: «بهترين شمشيرزن كيست؟»

استادش پاسخ داد: «به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن.»

شاگرد گفت: «اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد.»

استاد گفت: «خوب با شمشيرت به آن حمله كن.»

شاگرد پاسخ داد: «اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟»

استاد پاسخ داد: «بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آنكه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.»
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۲:۲۴
جالب تموم شد، نگاه عارفانه ای بود، من فکر می کردم تحلیلش این باشه که بهترین شمشیز زن کسیه که غیرت داشته باشه و چیزی حالیش با شه و نه سنگی که هیچ چیز زو نمی فهمه.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۴:۲۳
بیاموز که رنجش خود را بی درنگ و در لحظه ای که شکل می گیرد ، ابراز کنی. هرگز اجازه نده رنجشت طولانی گردد زیرا این راهی است برای مُردن عشق!
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۱:۲۱
سلام

خوب خانم دلفان فهم همه جا لازم نیست خیلی جاها باید سنگ باشیم.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: Accpanel در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۷:۵۰




                                                   از دست دادن فرصتها غم و غصه ببار می آورد .
عنوان: پاسخ : داستانهای ذن
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۰:۰۵
بله حتما، قدرت سنگ باعث سکوت و صبوریش میشه،دریا بخاطر بی ثباتی و ضعفش که انقد خروشانه.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۹:۰۰
در دلت قبرستانی بنا کن برای مدفون کردن خطای دوستانت
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۰:۱۰
هر كه آخرت خود را به دنيايش بفروشد، هر دو را از دست داده است. ( امام علی (علیه السلام) )
عنوان: پاسخ : صندلی نماینده انگلیس و دکتر مصدق
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۱:۰۶
احسنت بر این پیر سیاست و آفرین بر این تدبیر.
عنوان: پاسخ : صندلی نماینده انگلیس و دکتر مصدق
رسال شده توسط: elahe در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۲:۴۸
استادم میگفت:
دنیا به انگلیس میگه روباه پیر.
و انگلیس به مصدق میگه روباه پیر.
واقعا که احسنت داره این مرد...
عنوان: امید کسی را نا امید مکن
رسال شده توسط: elahe در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۵:۴۳
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند .

عنوان: قهرمان انسانهای کوچک
رسال شده توسط: elahe در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۸:۳۱
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .
عنوان: ای انسان، تو چی هستی!
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۴:۰۲
(http://golagha.ir/images/title_right.gif)ای انسان، تو چی هستی!(http://golagha.ir/images/title_left.gif)

آیا می‌دانید؟

(http://golagha.ir/uploads/news/latife/89-07/15515-fullsize4565676879809.jpg)


بشر پرحرف‌ترين موجود روي زمين است. محققان حد متوسط عمر بشر را هفتاد سال گرفته‌اند که در اين مدت انسان 13 سال حرف مي‌زند، 6 سال غذا مي‌خورد و 23 سال نيز مي‌خوابد. هر نفر به طور متوسط صدها تن غذا مي‌خورد. اگر وزن افراد را 75 تا 80 کيلوگرم بگيريم بايد گفت هر فرد درعمر خود 1250 تا 1335 برابر وزنش غذا مي‌خورد در مدت يک روز يا 24 ساعت 1000 ليتر هوا تنفس مي‌کند و قلبش در هر 1 دقيقه 80 تا 100 بار مي‌زند.

با اين شرايط قلب انسان در طول زندگيش دو ميليارد و 58 ميليون بار بدون وقفه و اغلب بدون کوچکترين مشکلي مي‌زند حساس‌ترين عضو بدن چشم است که مي‌تواند 10 هزار رنگ را تشخيص دهد. نوزادان تا 8 ماهگي دنيا را سياه وسفيد مي‌بیند.

انسان تنها موجودي است که راست قامت است و روي دو پا راه مي‌رود ودر طول روز به طور متوسط 20 هزار قدم برمي‌دارد يعني 7 ميليون قدم در سال. در 70 سالگي تعداد اين قدمها به 500 ميليون مي‌رسد يعني 500 هزار کيلومتر راه رفته. با اين محاسبات مي‌توان نتيجه گرفت که هر فرد در طول زندگيش مي‌تواند 9 بار کره زمين را دور بزند و با پاي پياده به کره‌ي ماه برود با توجه به اينکه فاصله زمين تا ماه 390 هزار کيلومتر است.

بدن انسان به وسيله‌ي پوشش شگفت‌انگيزي محافظت مي‌شود اين پوشش پوست بدن است که در هر ساعت 30 ميليون ميکروب روي آن مي‌نشيند و 29 ميليون آن کشته مي‌شود و پس از 2 ساعت از اين 30 ميليون فقط 7 هزار تاي آن باقي مي‌ماند.

در بدن انسان بين 2 تا 4 ميليون نقطه‌ي درد و جود دارد که حساسيت آن نسبت به موقعيت پوست بدن فرق دارد. بدن انسان قدرت مقاومت شگفت‌انگيزي دارد و مي‌تواند گرماي 44 تا 45 درجه را تحمل کند و حتي اگر به تدريج گرم شود در فضاي خشک مي‌تواند 150 تا 160 درجه حرارت را تحمل کند و بالاترين ميزان برودت که بدن قادر به ايستادگي در برابر آن است 27 درجه زير صفر است. انسان مي‌تواند 52 روز تنها با خوردن آب زنده بماند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۶:۴۵
همواره اینرا با خود بخوان :
رویاها تجدید نشدنی است ؛ مهم نیست سن و شرایط ما چیست ، مهم آنست که هنوز توانائی های دست نخورده ای در درون ما وجود دارند و زیبائی تازه ای در انتظار ظهور است!
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۷:۰۱
کارگر بی‌مهارت، ابزار کارش را مقصر می‌داند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۰:۱۷
هيچ وقت ،هيچ چيز را بي جواب نگذار!!!
جواب نگاه مهربان را با لبخند
جواب دورنگي را با خلوص
جواب مسئوليت را با وجدان
جواب بي ادب را با سكوت
جواب خشم را با صبوري
جواب پشتكار را با تشويق
جواب كينه را با گذشت
جواب گناه را با بخشش
جواب دلمرده را با اميد
جواب منتظر را با نويد

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۱:۴۷
مرا دوست بدار،اندکی ولی طولانی...
عنوان: پاسخ : درد دل با خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۸:۵۶
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ﴾

شروع می‌کنم با نام آن کسی که ادراکات از درک ذاتش حیرانند. آن‌که دردها و نقایص خلایق را بیش از خودشان ادراک کرده، و خلایق با تقرب و توجه به او نقص‌ها و دردهایشان به بهترین و کامل‌ترین حالت برطرف می‌شود. یاری کننده‌ای که رحمتش بدون قید و شرط و دائمی است.

﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾

همه تحیرها و شگفتی‌های لذت انگیز انسان از زیباییها، عظمت و موزونی خلقت به ذاتی منتهی می‌شود که ادراکات از درک آن به نهایت تحیر خود رسیده،از ادراک تهی می‌شوند، ایجاد کننده و کمال بخشنده به تمامی آن‌چه که اسباب کسب علم و معرفت‌اند.

﴿الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ﴾

کسی که قیامت را جهت تکامل بشر آفرید و اوست درک کننده دردها و نقص‌های آدمی بیش از خودشان، که به بهترین و کامل‌ترین حالت آن را بر طرف می‌کند. و آن از رحمت بی‌قید و شرط و دائمی حضرتش ناشی می‌شود.

﴿مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ﴾

اوست قانون گذار و تعییین کنندهٔ حدود و سرنوشت انسان، در آن مقطع از زمان که تمامی اسرار نهان و نتیجهٔ اعمالش نمایان شده و بر حسب آن‌چه که باور داشتند از اعتقادات و دانسته‌ها، شرایط جسمی و روحی، اقتصادی و فرهنگی و .... همچنین آن‌چه که می‌توانستند بدانند یا بشنوند، برای ایشان تصمیم‌گیری شده و میانشان قضاوت خواهد شد.

﴿إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ﴾

خدایا من فقط و فقط در بند توام و به غیر تو مرا دلبستگی و وابستگی نیست و فقط از تو استعانت می‌جویم.

﴿اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ﴾

پروردگارا، مارا برای وصال خود همراهی کن تا در وصال تو تمامیت وجودیمان شکوفا شود.

﴿صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ﴾

وصال کسانی که با گوارایی و سهولت به وصال تو رسیده‌اند.نه کسانی که با پیروی از هواهای نفسانی خود، راه را برای خود سخت و دشوار کرده‌اند و نه در تاریکی فرورفتگان(کسانی که بر نقایص خود افزوده‌اند).




حمد و شکرت بخاطر همه داده هایی که ازش بهره می برم و به خاطر نداده هایی که به حق دانایی و می دونی که به صلاحم نیست.

شکر بخاطر خوشی هایی که با اونا از تو سپاس گذارم و همه ی غم و غصه هایی که به واسطه ی اونا به تو نزدیک تر میشم.

شکر بخاطر دادن پدر و مادر، خواهر و برادر، دوست و ...

ایکاش انقد بهم توان می دادی که بتونم تشکری در خور عظمتت بکنم.

عنوان: پاسخ : پاسخ : درد دل با خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۴:۳۱

خداوندا

عزت مرا اين بس که بنده تو باشم

وفخر مرا اين بس که تو خداي مني

انچناني که من دوست دارم

پس مرا انچنان بگردان که تو دوست داري.

(حضرت علي )
عنوان: پاسخ : پاسخ : درد دل با خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۱:۵۳
خدا را می دیدم،

پلک نمی زدم،

می خواستم با تمام چشم هایم ببینمش

خدا لبخندی بر لب داشت...

آه! دیگر نمی خندد، دیگر نمی بینم

چشم ها گریان به دنبالش،

نمی یابند.

هوا تاریک، سرد، بی نور

عقل مبهوت، دل بی قرار

مانده در این سوال، چرا؟

چرا نیست دیگر لبخند زیبای خدا ،

چه شد، چرا نمی یابمش؟

گریان، حیران،

این سو، آن سو

به دنبال نگاهش، به دنبال لبخندش

آه! مهربانم، خدایم

بشنو نوایم، صدایم،

بنگر نگاهم، اشک هایم

بگو با من گناهم...

ناگاه یافتم جوابم،

خدایم بود در کنارم ...

همان پلک های تاریک، بسته بودن روزن دیدار

خدا داشت همان لبخند بر لب،

دیدم زمانی که پلک های تاریک غفلت رفت بر کناری

خدایم گفت:" منم نزدیک تراز تو به تو،

هرگاه نیافتی ام، بدان که خود گم شده ایی،

خود را بیاب، من همیشه و در هر لحظه آشکارم ..."
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۳ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۳۰:۰۸
همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"، کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"، قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" ... ،مقداری خرد پشت "چه میدونم" واندکی درد پشت "اشکال نداره" وجود دارد
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۵:۲۷
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۹:۴۰
بگذار ابر سرنوشت هرچه می خواهد ببارد ما چترمان خداست
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۳:۱۸
رسول خدا (ص) می فرمایند:
" علم و دانش گنجینه هایی هستند که پرسش و سوال کردن کلید آنهاست. "
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۷:۲۲
جمال و کمال و مال و جلال دلایل موفقیت هستند و مردم را به سمت یکدیگر می کشانند، ولی جاذبه هیچ کدام به اندازه سادگی نیست
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۱:۱۱
زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند.
 :) :) :)
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۴:۱۴
ما بعضی درس های زندگی خود را در آرامش می آموزیم و بعضی دیگر را در طوفان...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۱:۵۷
فقير آن نيست كه كم دارد، بلكه آن است كه بيشتر خواهد
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۵ آبان ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۲:۵۹
هرچه بیشتر بدانی کمتر می ترسی غلبه بر ترس یعنی آزادی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۶ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۳:۱۹
محبت : تجارت بدون سرمایه
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۷ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۱:۱۹
هیچ ورزشی برای قلب

بهتر از خم شدن و گرفتن دست

 افتادگان نیست
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۸ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۰:۴۴
کاش پیچکی بودم و از روی محبت روی تنه درختی خشک میتنیدم تا دیگر عریان نباشد
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۸ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۹:۵۸
مردم اغلب بی انصاف و بی منطق و خود محورند ، آنان راببخش
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ، ولی مهربان باش
اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند ، ولی شریف و درستکار باش
نیکی های امروزت را فراموش می کنند ، اما نیکوکار باش
بهترین های خود را به دنیا ببخش ، حتی اگر کافی نباشد
و در نهایت می بینی هرآنچه که هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم


                                                                                           کوروش کبیر
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۰:۰۷
خوشبخت کسی است که خود را خوشبخت می داند.
عنوان: خدای مهربون رو شکر میکنم
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۱۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۴:۱۰


خدای مهربون رو شکر میکنم
 
برای فرزندم
که از شستن ظرفها شکایت دارد و این یعنی خونه مونده و تو خیابون ول نیست.
   
برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی
چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.
 
برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن
چون یعنی غذا برای خوردن دارم.
 
برای سایه ای که شاهد کار منه
چون یعنی خورشید تو زندگیم میتابه.
 
برای پنجره هایی که باید تمیز بشه
چون یعنی خانه ای برای زندگی کردن دارم.
 
برای جای پارکی که در انتهای پارکینگ پیدا میکنم
چون یعنی قادر به راه رفتن هستم و وسیله نقلیه دارم.
 
برای هزینه بالا برای گرمایش
چون یعنی خانه گرمی دارم.
 
برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند
چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.
 
برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز
چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.
 
برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند
چون یعنی هنوز زنده هستم.
 
و خدا را شکر میکنم برای همکاران ودوستان مهربونی که دارم
چون باعث میشوند کار وزندگی برایم با انگیزه،جالب و خوب باشد.
     
و در آخر برای این همه ایمیل
چون یعنی دوستان مهربون زیادی دارم که به فکر من هستند...
 
 
این متن را برای مهربانی بفرستید که برای شما ارزش داره.
من همین کار رو کردم.
 
خوب زندگی کنید!
زیاد بخندید و مهربان باشید!

__._,_.___
 
نقل از علی لطفی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۱:۵۹
رويايي رو ببين كه مي خواي ، جايي برو كه دوست داري ، چيزي باش كه مي خواي
باشي ، چون فقط يك جون داري و يك شانس براي اينكه هر چي دوست داري انجام
بدي
عنوان: نشان لیاقت عشق
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷:۱۴
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
عنوان: نقشه شکست خورده
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۸:۳۶
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.

روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .

«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»
عنوان: مسابقه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۴:۵۰
مسابقه

یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است.
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۰۲:۱۲:۲۹
امروز رو با لبخند شروع کنید و در طی روز از هر فرصتی برای خندیدن استفاده کنید.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۰:۲۷
خدایا

آنکه تورا یافت چه نیافت

و آنکه تورا نیافت چه یافت...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۳:۲۷
« بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن. »
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۴:۴۳
ماهی شده بودباورش
تور اگه بندازن سرش
میشه عروس ماهیا
شاه ماهی میشه همسرش
ماهی نبود باورش!
تور اگه بندازن سرش
نگاه سرد ماهیگیر
میشه نگاه آخرش....
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۶:۰۵
پس گفتم ای پیر از کجا می آیی؟
گفت از پسِ کوه قاف،که مقام من آنجاست و آشیان تو نیز آن جایگه بود. اما تو فراموش کرده ای...        سهروردی
 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۲:۰۷:۵۸
زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۹:۲۳
روانداز مشکی مخمل آسمون رو از روش کنار بزن و خورشید رو بیدار کن
ابرها رو نوازش کن تا به یمن روز نویی دیگر کوچه را آبپاشی کنند
و دلت رو ...
                     دلت رو پر از صفا و عشق کن که امروز باید تا شب محبت هدیه کنی
:-[
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۵:۰۸
هرگز زانو نخواهم زد، حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر قامتم شود.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۹:۵۳
ارزش هر کسبه اندازه ی همت و والای اوست .
 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۱:۲۲
هرکه از مخاطره ترسد به بزرگی نرسد.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۲۸:۱۴
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۲:۱۳
بلبل را از آوازش و مرد را از گفتارش می شناسند
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۳:۱۱
دنیا 3 اصل دارد، خاطرات غم و عشق

با اولی زندگی کن، دومی را بخاطر سومی تحمل کن.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۳ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۶:۱۲
آدمیم دیگر!تمام دوستت دارمهای دنیا را جلومان بگذارند،میگردیم و میگردیم همان صدای آشنا را جدا میکنیم حتی اگر این صدا مال بد قیافه ترین آدم دنیا باشد،دل که آشنا باشد قیافه بهانه است…
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۵:۱۲
" دیگه دیر شده " یعنی فرصت داشتی و ازش استفاده نکردی و این یعنی شکست،  یعنی حسرت، و با " هیچ وقت فرصت نداشتی " خیلی فرق می کنه.
عنوان: داستان ما و خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۰:۰۲
داستان ما و خدا


خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم



بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد



خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...


بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.


خدای عزیزم شرمندتم
عنوان: اميد، خود زندگيست
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۴:۵۶
اميد، خود زندگيست


گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .
صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد
و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام .

مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند

و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد

ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست .
پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم
و در روز سختی کنارش بودم .
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید :

دوستی و مهر ، امید می آفریند و

امید زندگی است

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند

و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…
عنوان: پاسخ : پاسخ : درد دل با خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۵:۴۵
خدایا آگاهی و میدانی چیزهایی که کسی نمی داند.

امروز ناخواسته دل یکی از بهترین دوستهام رو شکستم، چقدر دلم گرفته و چقدر دوست دارم زمان به عقب برمی گشت و این اتفاق نمی افتاد.

 خدایا تو که در هر کاری توانایی کمک کن تا بتونم به دوستم ثابت کنم که قصد آزارش رو نداشتم، خدایا کمکم کن تا بهترین راه رو برای جبران پیدا کنم.

 خدایا ...
عنوان: کلنگ را بردار
رسال شده توسط: elahe در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۲:۴۵
کلنگ را بردار!

قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی"

 
عنوان: دل نوشته ها
رسال شده توسط: elahe در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۶:۱۶
دستفروش!

آدمایی که چشماشون رو می دزدن و پایین و نیگاه می کنن و روی صورتشون هیچ لبخندی نیست،دارن از خودشون فرار می کنن.همچین بدم نیست آدم گاهی نیگاهش رو با نیگاه یکی بخیه بزنه!بذاریکی برات بشه ستاره درخشون،بذار بقیه سوسو بزنن توی این کهکشون. دوست که همینطور توی جوب آب نریخته بری برش داری،بذاری توی جیبت!ببین!عمرت مثه یه اسکناس نیست که از ترس توی مشتت مچالش کنی تا به وقتش خرج کنی،گاهی بهتره از اولین دستفروشی که دیدی چسب زخم بخری، شاید بدرد زخمای دلت نخوره،اما اسکناس تو زخم دل دستفروش رو خوب می کنه!
عنوان: هیچ وقت به گمان این که وقت دارید ننشینید
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۲:۲۲
زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر می شود برویم. ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه... این دفعه قول می دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آن قدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم.
ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...


هیچ وقت به گمان این که وقت دارید ننشینید، زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)
عنوان: دو نیمه زندگی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۱:۵۱
دو نیمه زندگی


هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم... ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود،  از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است ... روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟! هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟!! بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟!    گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست  گرفتی؟!  گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی ؟!  گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی  خوردی؟!   گفتم:نه !

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟!   گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟!!  با درماندگی گفتم: آره....نه...نمی دونم !!!

ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...

حالا که خوب  نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم...به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد .

ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟!  جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!!!
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۶ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۲:۴۹
روز را خورشید میسازد و روزگارش را ما...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۱۶ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۷:۲۸
نقل قول از: سعدی مومیوند
از کسانی که با شما موافق هستند نترسید ، از کسانی بترسید که با شما موافق هستند اما آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند.

ناپلئون بناپارت

از کسانی که با شما مخالف هستند نترسید ، از کسانی بترسید که با شما موافق هستند اما آنقدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۴:۵۲
منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست
متن زير داستان كوتاهي از اوست
 
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن  به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۷:۰۹
در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود.
  بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود.
  هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.
عنوان: روز ازدواج
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۶:۰۸
با سلام و احترام


 امروز سالروز ازدواج مولا امیرالمومنین و بانو فاطمه ( س ) است که به نام روز ازدواج نامگذاری شده است، این روز رو به همه ی متاهلین متایی تبریک عرض می کنم و امیدوارم که در همه حال نور الهی زندگیتان رو پر نور و روشن کنه.

عنوان: پاسخ : روز ازدواج
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۶:۰۱
مشابه چهره جناب صدیقه طاهره در عالم هرگز زنی پیدا نمی شود چه اینکه مشابه چهره پیغمبر و امیرالمومنین هرگز در عالم بافتی پیدا نمی شود . حال که این عصمت کبرای الهی را در حضرت صدیقه طاهره تجلی کرده است او آنچنان در حجاب قرار می گیرد که فقط امیر المومنین لیاقت دیدار همچنین جمالی را خواهد داشت .

که به او گفتنند :((زهرای عزیز اگر علی ابن ابیطالب نبود برای تو هرگز در عالم کفوی پیدا نمی شد ))

چون زن وشوهر باید کفو هم دیگر باشند .
در مسائل فقهیه فرموده اند :شوهر وزن سعی کنند در سن ومسائل خانوادگی ومسائل اخلاقی هم کفو باشند هم کفو که باشد با همدیگر در امور زندگی دچار مشکل نمی شوند .

جناب امیر المومنین کفو صدیقه طاهره است وحضرت فاطمه زهرا ء (س)کفو علی (ع ) است
عنوان: نامه اي از دوزخ(خنده دار)
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۴:۴۲
نامه اي از دوزخ


روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!


از انجمن تنکاسیتی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۴:۳۱
بزرگ آدم شجاع یکبار می میرد ولی ترسو هزار بار . الین چانک
عنوان: یگانه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۸:۴۴
تو خلق نمودی     همه را یک به یک و یکه یگانه
‏ من در عجب است
چون جمع شوند جمله یکان با تو یگانه
یک با یک و یک ، جمله یکان یک
یک باشد و یک ماند و یک همان یگانه.
حمید.
عنوان: دو خط‎ ‎موازی زائيده شدند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۳:۲۱
دو خط‎ ‎موازی زائيده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشيد‎.‎
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جای دادند .‏
خط اولی گفت :ما‎ ‎ميتوانيم زندگی خوبی داشته باشيم‎ .
و خط دومی از هيجان لرزيد‎ .
خط اولی گفت و‎ ‎خانه ای داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ‎ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط‎ ‎کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام‎ .‎
خط دومی گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالی در يک پارک کوچک و خلوت .‏
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهيم داشت .‏
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازی هيچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هيچ وقت به هم نمی رسند .‏
دو خط موازی لرزيدند . به همديگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زير گريه .‏
‏ خط اولی گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهی پيدا ميشود . خط دومی گفت شنيدی که چه گفتند . هيچ راهی وجود ‏ندارد ما هيچ وقت به هم نمی رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولی گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسی پيدا ميشود که ‏مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از ‏آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .‏
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عميق ...
از درياها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادی را ملاقات کردند .‏
رياضی دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ‏ميکنيد .‏
فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر می شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشی بنام فيزيک ‏وجود نداشت .‏
پزشک گفت : از من کاری ساخته نيست ، دردتان بی درمان است .‏
شيمی دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود ‏را از دست خواهند داد .‏
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روی زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودی جهان . دنيا ‏کن فيکون می شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنيا از هم می پاشد . چون شما يک ‏قانون بزرگ را نقض کرده ايد . ‏
فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .‏
و بالاخره به کودکی رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :‏
شما به هم می رسيد .
نه در دنيای واقعيات .
آن را در دنيای ديگری جستجو کنيد .‏
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل می گرفت . 
‏« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : اين بی معنيست .
خط دومی گفت : چی بی معنيست ؟
خط اولی گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومی گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .‏
يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشی ميکرد . 
خط اولی گفت : بيا وارد آن بوم نقاشی شويم و از اين آوارگی نجات پيدا کنيم .
خط دومی گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون می آمديم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .‏
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد 
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين می رفت سر دو خط موازی ‏عاشقانه به هم رسيدند.‏
عنوان: داستانک
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۷:۱۴
داستانک
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. ‏
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که ‏هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین ‏کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار ‏می کرد، متعجب شده بودند. ‏
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. ‏باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران ‏می بارد،‌ آب روی من چکید. ‏
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!" ‏
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ‏ببیند!"‏
عنوان: مخدری با نام تو
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۱:۲۹

مدت ها بود که درگیر اش بودم . هر بار که اراده می کردم ترک اش کنم ، فقط یک تماس باعث می شد دوباره معتاد اش شوم . من یک معتاد پیزوری شده بودم . از آنهایی که وقتی صدایش به من نمی رسید ، خمار می شدم ؛ سلول های احساسم درد می گرفت و عرق سرد می ریختم . اما آن لحظه های نشئه شدن انگار ، می ارزید به تمام بدبختی های قبل اش . نشئه اش که می شدم ، نفس اش یک نسیم خنک بود لای موهای ژولیده و عرق کرده ام . دستان اش به تنم انقلاب می داد . انگار جزء به جزء روح من تازه متولد شده بود ؛ معصوم و تازه . آن قدر تازه می شدم که دلم می خواست شیرجه بزنم در یک محال ممکن . محال ، عاشقی او بود . نه اینکه من عاشق اش شوم ، من که عاشق اش بودم ؛ می خواستم او را عاشق خودم کنم . محال ، عاشق شدن او بود که هر وقت نشئه اش می شدم می خواستم ممکن اش کنم . اما این ها تمام اش زاییده ی تخیلات من بود . تخیلاتی که مرا از پای در آورده بود . دلم می خواست برای یک بارم که شده به او بگویم : "لامروت ! تو که عاشق ام نیستی پس چرا آن قدر پیش می آیی تا با رایحه ی تن ات تسخیر شوم ؟ چرا جوری نگاه ام می کنی که اختیار بشود یک دروغ ؟" گاهی از این بازی انگار خوشم می آمد . خوشم می آمد که او هدفی متغیر باشد ؛ هی تله بیندازم ، هی تیر پرتاب کنم ، هی نشانه بروم تا یک روز ، یک جایی گیر اش بندازم ؛ گیر خودم بندازم اش ؛ اما او دائم جا عوض کند و با همان خنده های مست کننده اش بگوید : "خوب دلت را اسیر سلسله کردم ."* اما فقط گاهی پیش می آمد که خوشم بیاید این گونه دنبال اش کنم . کمی که گذشت احساس کردم اذیت ام می کند . البته قبلن ها هم اذیت ام می کرد اما لذت می بردم از درد کشیدن ؛ ولی یک زمان چشم هایم را باز کردم و تنهایی خودم را در یک نگاه دیدم . دیدم چه قدر مچاله شده ام . دلم از یک گنجشک هم کوچک تر شده بود ؛ دیگر آن دریایی نبود که تلاطم صدایش آن را طوفانی نکند ؛ دیگر با صدای گریه ی کودک همسایه هم آشفته می شد و می خواست سر به تن هیچ احد الناسی نباشد . دیدم این عاشقی ها به درد نمی خورد . جاده ی یک طرفه مفت هم نمی ارزد . حالا .. من ، یک معتاد پیزوری ، تصمیم گرفته ام با قدرت هر چه تمام تر دنده عقب بگیرم و ترک ات کنم . آن قدر خودم را ببندم به تخت ِ فراموشی تا سم ات از روح ام بیرون برود . آن قدر مصمم شده ام که می خواهم هر مانعی را به وحشیانه ترین شکل ممکن از سر راهم بردارم ؛ حتا اگر آن مانع تو باشی .. نه صبر کن . در این مورد اش زیاد مطمئن نیستم . باید در مورد اش بیشتر فکر کنم که آیا می توانم مثل تو جفتک به روح بیندازم یا نه ..؟
عنوان: هوایی بی حوا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۷:۵۰

اون لحظه بود که یک حجم سنگین از اکسیژن ، راه برعکس خودش رو توی ریه هام طی کرد . به جای اینکه دی اکسید اش از بینی ام بیاد بیرون ، تمام اکسیژن ریه هام رو در یک آن پخش کرد توی همون پیاده روئی که مشغول راه رفتن بودم . انگار یک نفر سر ِ من رو با قدرت زیر آب نگه داشته بود تا خفه ام کنه . روی زمین افتادم . فهمیدم که خیلی سریع آدمای زیادی دورم جمع شدن . من چیزی نمی شنیدم و فقط یک همهمه ی گنگ بود که توی گوشم سنگینی می کرد . دلم می خواست ای کاش یک نفر شون می تونست راه نفس کشیدن من رو باز کنه اما اونا هر چه قدر بیشتر برای من تقلا می کردن ، بیشتر من رو عذاب می دادن . ترسیده بودم . حس می کردم همون چیزی داره میاد سراغم که این همه سال ازش شنیدم و فکر کردم متعلق به من نخواهد بود . همه فکر می کنن که خارج شدن جون از بدن در مدت زمان کوتاهی اتفاق می افته اما اون مدت زمان اینقدر کش پیدا می کنه که می تونی به تمام فکرای فکر نکرده ات فکر کنی . یک آدم معمولی نهایتن در عرض یک دقیقه از بی هوایی می میره اما من یک آدم معمولی نبودم . من خیلی وقت بود که از بی حوایی مرده بودم . نمی دونم که چرا وقتی یاد این مسئله افتادم ، از دست و پا زدن ام خجالت کشیدم . من داشتم از چی فرار می کردم ؟ تصمیم گرفتم تسلیم بشم . انگار هر چه قدر دریچه های قلب من تنگ تر می شد ، احساس آرامش بیشتری پیدا می کردم . دیگه پریشونی های آدمای بالای سرم برام مسخره به نظر می رسید . چرا می خواستن من رو از چیزی دور کنن که باهاش به آرامش می رسیدم ؟ اون ثانیه ها انگار تمومی نداشتن . وقتی که احساس کردم چشمام تصمیم گرفتن بسته شن ، چیز عجیبی دیدم . تمام آدم های اطراف من محو شدن و به جای اون ها ، تو ظاهر شدی ، لبخند ات و چشم هات .. دریچه ی قلب من رو به بسته شدن می رفت و انگار مثل چند ثانیه ی پیش به سینه ام نمی کوبید تا ازم درخواست اکسیژن کنه . برعکس تمام روز هایی که وقتی با تو و بی تو سر می کردم یک حس تشویش و پریشونی داشتم اما اون موقعی که دیدم ات آروم بودم . می خواستم برای یک بار هم که شده ، آروم و بی دلهره نگاهت کنم . همیشه حتا از تصمیم اینکه بهت بگم هم می ترسیدم . من حتا یک بار هم نخواستم بهت بگم . اما مطمئن بودم اون لحظه ، برگشت ناپذیره و می شه توش هزار تا تصمیم گرفت که یقین داری به سرانجام نمی رسن . تصمیم گرفته بودم که اگر بهم یک فرصت چند لحظه ای داده شد ، بیام پیشت و بهت بگم . بهت بگم که دوستت دارم . بگم که دوستت دارم و با خیال راحت بمیرم . خیال راحت واسه به سرانجام رسوندن یک کار ناتمام . بگم دوستت دارم و تمام
عنوان: اتفاقی واقعی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۸:۱۹
اتفاقی واقعی: فرشته‌ای که سربازان را نجات داد‎!‎
‎ ‎
 
‎ ‎
آنها یقین داشتند به قتل می‌رسند كه دیدند گروهی از فرشتگان مابین‎ ‎آنها و دشمن قرار گرفته‌اند. اسب‌های آلمانی وحشت‌زده به‎ ...‎
‎ ‎

یك ماه بعد از‎ ‎نبرد سنگین مانز در جنگ جهانی اول گزارشی در مجله ایونینگ نیوز لندن‎ ‎به چاپ رسید ‏كه موجی از هیجان بر‌انگیخت و اظهار‌نظرهایی‎ ‎ضد‌و‌نقیص را باعث‎ ‎شد‎.‎
گزارش توسط‎ ‎روزنامه‌نویسی به نام آرتور ماچن حاكی از آن بود كه نیروی نظامی‎ ‎بریتانیا كه از نظر تعداد ‏یك سوم نیروهای آلمانی بود توسط‎ ‎امداد آسمانی كه شامل یك‎ ‎فرشته (یا دسته‌ای از‎ ‎فرشتگان؛ روایات ‏در این مورد متفاوت است) بود كه مابین آنها و‎ ‎قوای آلمانی ظاهر شد،‎ ‎سربازان آلمانی را دچار وحشت و ‏مجبور به‎ ‎عقب‌نشینی‎ ‎كرد‎.‎

نبرد در 26 اوت 1914 صورت گرفت و هنگامی كه‎ ‎خبر آن در سپتامبر به چاپ رسید‎ ‎بسیاری از‎ ‎بازماندگان ‏حادثه در فرانسه بودند. در ماه مه ‌سال بعد دختر یك روحانی‎ ‎در‎ ‎بریستول قسم نامه‌ای از یك افسر ‏انگلیسی به‎ ‎چاپ رسانید كه نمی‌خواست نامش فاش شود‎. ‎افسر‎ ‎گفته بود آن هنگام كه افرادش در ‏حال عقب‌نشینی از مانز بودند یك واحد‎ ‎سواره‎ ‎نظام آلمانی به سرعت به سوی آنها شتافت،‎ ‎او محلی ‏راشناسایی كرد كه آنجا توقف كنند و‎ ‎بجنگند اما آلمانی‌ها زودتر به آنجا رسیدند. آنها یقین‎ ‎داشتند به ‏قتل می‌رسند كه‎ ‎دیدند گروهی از‎ ‎فرشتگان مابین آنها و دشمن قرار گرفته‌اند. اسب‌های آلمانی ‏وحشت‌زده‎ ‎به هر سو پراكنده شدند‎.‎

كشیش نظامی كه بعدها اسقف ناحیه روچستر شد،‎ ‎از قول یك‎ ‎ژنرال و دو افسر همین مطلب را گزارش‎ ‎كرد. سرهنگ دوم هم گزارش كرد كه چگونه هنگام‎ ‎عقب‌نشینی افراد او 20 دقیقه توسط گروهی از ‏فرشتگان همراهی‎ ‎شد. از جبهه آلمانی‌ها‎ ‎گزارش رسید كه سربازان از‎ ‎حمله به نقطه‌ای كه خطوط ‏بریتانیا بسیار ضعیف بود خودداری‎ ‎كردند زیرا آنجا به ناگاه نیروی عظیمی گرد آمد. طبق‎ ‎گزارش‌های ‏متفقین در آن ساعت در‎ ‎آن منطقه، حتی‎ ‎یك سرباز بریتانیایی هم نبود‎.‎

آنچه در همه گزارشات جلب توجه‎ ‎می‌كند این است: هیچكدام آنها مستقل نقل نشده بلكه توسط‎ ‎واسطه‌ای گزارش شده. در هر‎ ‎مورد افسری كه گزاش‎ ‎داده بود می‌خواست گمنام بماند، زیرا از آن ‏می‌ترسید كه به‎ ‎خیالبافی متهم شود و مانعی در راه گرفتن ترفیع‌اش به حساب‎ ‎آید. سال‌ها بعد ماچن ‏كه‎ ‎خود نویسنده داستان‌های‎ ‎ترسناك و مافوق طبیعی و عضو انجمن فوق‌الطبیعه بود اعتراف‎ ‎كرد كه ‏مقاله‌ای كه نوشته از خیالات خود او سرچشمه گرفته‎ ‎است. اما مطلب پیچیده‌تر‎ ‎شد زیرا بسیاری از‎ ‎سربازان بازمانده جنگ با نوشتن نامه‌هایی گزارش كردند كه آنها‎ ‎شاهد چنین واقعه‌ای بوده‌اند‎.‎

آیا سربازانی كه از آن جبهه بازگشتند داستان را‎ ‎در‎ ‎مجله خوانده و آن را چنان جذاب ‏یافته‌اند كه‎ ‎درصدد تایید آن بر‌آمدند یا آنكه توهم‎ ‎یا سراب‎ ‎باعث شده كه هم ‏سربازان آلمانی و هم سربازان انگلیسی تصور كنند لشكری‎ ‎از‎ ‎فرشتگان میان آنها ‏قرار گرفته است؟ توضیح‎ ‎ماجرا هرچه باشد برای انگلیسی‌ها معجزه‌ای‎ ‎به‎ ‎وقوع ‏پیوسته بود. عده زیادی از آنها به رغم تلفات زیاد و زخمی‌های بی‌شمار از‎ ‎آن‎ ‎مهلكه ‏جان سالم به در‎ ‎بردند‎.‎
عنوان: خداوند از تو سوال نمی کند؟؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۶:۱۹
خداوند از تو سوال نمی کند؟؟ ‏

خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی، بلکه از تو خواهد ‏پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
‏ خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد ‏پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟
‏ خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی، بلکه از تو ‏خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود، بلکه از تو ‏خواهد پرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد ‏پرسید آیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی، بلکه از تو خواهد پرسید ‏برای چند نفر دوست و رفیق بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی، بلکه از تو ‏خواهدپرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود، بلکه از تو خواهد ‏پرسید که چگونه انسانی بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی ‏رستگاری بپردازی، بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به ‏عمارت بهشتی خود خواهد برد.‏

خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مقاله را برای دوستانت نخواندی، بلکه خواهدپرسید ‏آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‎ ‎کردی؟
عنوان: داستان واقعی جالب
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۴:۴۷
داستان واقعی جالب
 ‏
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، ‏مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته ‏او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى ‏لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز ‏همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی ‏رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره ‏قبولى نداد و او را رفوزه کرد.‏
 ‏
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت ‏هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین ‏آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ‏ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از ‏او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با ‏بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم ‏تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى ‏سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. ‏تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش ‏دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى ‏است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام ‏تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط ‏محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه ‏نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را ‏نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ‏ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ ‏معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى ‏بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش ‏مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده ‏بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى ‏از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا ‏خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى ‏مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن ‏روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و ‏‏"عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم ‏سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با ‏وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش ‏شده بود.‏
 ‏
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى ‏هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام ‏کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام ‏عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که ‏روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل ‏می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت ‏لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین ‏و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده ‏بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى ‏آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از ‏خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً ‏براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس ‏بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک ‏شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش ‏گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من ‏احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید ‏که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى ‏که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، ‏بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش ‏سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!‏
داستانک»بــازگشــت
آن روز تدریس نداشتم و در خانه بودم. مقابل تلویزیون روشن دراز كشیده و در افكار خودم غرق بودم. در ‏عرض این سه سال روحیهام به شدت تحلیل رفته بود. احساس آدمهای سر خوردهای را داشتم كه سال‏ها برای هیچ، زحمت كشیدهاند.‏
‏25 سال تدریس موفق! ولی نتوانسته بودم برای پسرم كاری انجام دهم. دبیر شیمی بودم و كنكور ‏شیمی را تضمینی درس میدادم و دانشآموزان من تست شیمی را بالای 80 درصد میزدند. اولیایی ‏بودند كه برای تدریس شیمی به من چك سفید میدادند! سالی كه پسرم كنكور داد، آنقدر به قبولی او ‏اطمینان داشتم كه حتی نگذاشتم در كنكور دانشگاه آزاد شركت كند. وقتی نتایج اعلام شد حتی مجاز ‏به انتخاب رشته هم نشد؟!‏
بقیه درادامه مطلب ...‏
چنان روحیه خود را باخت كه دچار افسردگی شد. پس از شش ماه توانست اندكی بر خود مسلط شود ‏ولی طوری از كنكور و درس متنفر شده بود كه جرات نداشتم در حضور او سخنی از درس و دانشگاه ‏بیاورم. بلافاصله دفترچه آماده به خدمت گرفت و به سربازی رفت.‏
وقتی برگشت امیدوار بودم كه بتواند بر ناامیدی خود غلبه كند و دوباره تحصیل را آغاز كند، ولی او پا توی ‏یك كفش كرده بود كه در دانشگاه و تحصیل هیچ خبری نیست و او نمیخواهد عمر خود را با تحصیل هدر ‏دهد بلكه میخواهد در عرصه تجارت كاری برای خود دست و پا كند.‏
دوستان سربازیاش او را به سوی شركتهای هرمی و گلدكوئیستی سوق داده بودند...‏
وقتی به او اصرار به ادامه تحصیل كردم تو رویم ایستاد و گفت: «مادر بدت نیاید، یك عمر است كه تدریس ‏میكنی و مثلا از دبیران موفق هستی و به قول خودت حقالزحمه شما را با چك سفید میدهند اما ‏خدایی چی كار كردی؟ كجا را گرفتی؟ كدام امكانات را برای خودت و ما تامین كردی؟»‏
من با ورود او به عرصه تجارت مخالف نبودم ولی معتقد بودم كه این كار را از دانشگاه و رشته اقتصاد ‏شروع كند ولی گوش او به این حرفها بدهكار نبود.‏
تمام مدت خدمت در آموزش و پرورش در مدارس دولتی علاوه بر تدریس به دانشآموزان انگیزه میدادم. ‏یك ربع از جلسات تدریس من به لزوم هدف، انگیزه، اراده و برنامهریزی اختصاص داشت. معتقد بودم كه ‏دانشآموزان ما به چیزی غیر از علم «تنها» احتیاج دارند.‏
ولی پسرم چی؟ تمام كارهایی كه برای بچههای مردم انجام داده بودم، پسرم بیشتر احتیاج داشت، ‏ولی از او دریغ شده بود. از سوی دیگر در پیش همكاران و فامیل نیز سرافكنده بودم، از این كه پسرم ‏تحصیلات دانشگاهی نداشته باشد. برایم یك كابوس بود! هر جا سخن از فرزندان همكاران و فامیل و ‏موفقیتهای تحصیلی آنان بود آنجا سردرد میگرفتم و دلم میخواست آنجا را ترك كنم.‏
‏               ‏
زنگ به صدا در آمد، پستچی بود. نامهای به دستم داد. منتظر هیچ نامهای از هیچ كجا نبودم بلافاصله ‏نامه را باز كردم:‏
‏«با سلام و احترام، چهار سال به من شیمی زندگی یاد دادید، از منی كه دختر یك ورشكسته فراری ‏بودم آدمی امیدوار به زندگی ساختید. تمام مدت با سخنان خود به من انگیزه دادید و با رفتار خود هدف ‏و برنامهریزی را عادت من ساختید...‏
الان من به لطف شما و به عنایت خداوند یك داروساز هستم و قرار است مصادف با مبعث پیامبر(ص) ‏كارخانه داروسازی اینجانب افتتاح شود. خوشحال میشوم كه افتخار دهید و در مراسم افتتاح كارخانه ‏شركت كنید و با دستان امیدوار خود، مراسم افتتاح را انجام دهید.»‏
او را به خاطر آوردم و سالی را كه كل كلاس اول تجربی از من خواستند كه برایشان در مدرسه، كلاس ‏تقویتی شیمی بگذارم. همه دانشآموزان در كلاس تقویتی ثبتنام كردند به جز او...‏
فكر كردم كه حتما یا كلاس دیگری میرود یا اصلا مرا قبول ندارد. چون دانشآموز زرنگی بود و در كلاس ‏شیمی فعال بود. وقتی از مدیر در مورد وضعیت او و علت عدم شركت او در كلاس تقویتی پرسیدم گفت: ‏‏«پدرش قبلا در تهران كارخانه كودشیمیایی داشته. بعدا مقروض و ورشكسته شده و از دست طلبكاران ‏از ایران فرار كرده و خانوادهاش از ترس طلبكاران و از روی ناچاری الان در شهرستان پیش پدربزرگ ‏مادریشان زندگی میكنند و وضع مالی خوبی ندارند.»‏
فردای آن روز، او را در سالن مدرسه دیدم و گفتم: «چرا به كلاس شیمی نمیآیی؟ درسته كه تو خودت ‏میتوانی درس را بفهمی، ولی وجود دانشآموزانی مثل تو، كلاس را به شوق میآورد، تو هم شركت ‏كن، از تو هزینه نمیخواهم.»‏
چهار سال در آن دبیرستان دانشآموز من بود. دانشآموزی بود كه استعداد بالایی داشت و ارزشش را ‏داشت كه رویش سرمایهگذاری شود. هر چه كتاب تست شیمی و علوم تجربی به دستم میآمد به او ‏امانت میدادم و در كلاسهای تقویتی شیمی من رایگان شركت میكرد. وقتی كنكور داد سال اول ‏داروسازی قبول شد و پس از آن دیگر از او خبری نداشتم!...‏
حالا برای خود كارخانهدار شده بود! نمیتوانستم باور كنم برای افتتاح كارخانه از من دعوت كرده بود. ‏نامه را چندین بار خواندم، شماره تلفن همراهش در زیر نامه نوشته شده بود، پاكت نامه را برگرداندم، ‏مهر پیشتاز و آدرس را دیدم. با شماره تماس گرفتم همه چیز واقعی بود! آدرس كارخانه استان آذربایجان ‏شرقی بود.‏
وقتی موضوع را با همسرم در میان گذاشتم گفت: «چون كارخانه در جای پرتی است بهتر است با پویان ‏‏(پسرم) بروی.» دو روز بعد، روز افتتاح بود. با پویان عازم شدیم وقتی به كارخانه رسیدیم او كه الان دكتر ‏بود، در محوطه همراه همسرش به استقبال ما آمد، او از دور مرا شناخت اگر خودش را معرفی نمیكرد ‏من او را نمیشناختم.‏
دكتر ما را به بازدید كارخانه برد. در حالی كه كارخانه را به ما نشان میداد با شور و شوق زیادی در مورد ‏كارخانه، اهداف و برنامههای آتی خود صحبت میكرد. برای پسرم از روزهایی گفت كه من به او یاری ‏رساندم تا به درس و مشق برگردد و با انگیزه مضاعف آن را ادامه بدهد. در ضمن صحبتهایش پرسید: ‏آقا پویان در كجا مشغول هستند؟ و بدون اینكه منتظر جواب شود ادامه داد: در آینده در نظر داریم كارخانه ‏را وسعت دهیم و به تخصصهای زیادی نیاز خواهیم داشت و بعد رو به پسرم كرد و گفت: «خوشحال می‏شوم كه با ما همكاری كنید.»‏
پس از پایان مراسم افتتاح، پسرم پویان مرا به خانه رساند و وقتی وارد خانه میشدیم بیمقدمه گفت: «مادر میخواهم دوباره ادامه تحصیل دهم. مادر تو ‏چنین شاگردانی داشتی؟ و من به تو ایمان نداشتم.» ‏
عشـق سـال‌هـای دور
حرف‌هایش انگار از جنس زمین نبود. سخنان كوتاه اما روح انگیزش، جان را به تسخیر در می‌‌آورد. طنین ‏صدایش آنچنان در عمق وجود هر مشتاقی می‌نشست، كه هدفی جز هدف والای او را نمی‌دید و ‏نمی‌خواست. ‏
‏- نوید، حواست كجاست؟ زود باش استاد رفت سر كلاس. ‏
‏- این نوارو كی بهت داده حسین، می‌تونم ازت قرضش بگیرم؟
‏- آره نوید جان، فقط خودت كه می‌دونی خیلی باید حواست جمع باشه. ‏
آن شب بارها و بارها متن سخنرانی را مرور كرد. از دوستانش شنیده بود كه كلمات امام آنقدر دلنشین ‏است كه انسان را به شور و وجد می‌آورد، اما تا زمانی كه خودش نشنید، باور نمی‌كرد، اما حالا تمام ‏صحبت‌های حسین درباره امام و هدف بزرگی كه داشت را باور كرده بود. با اینكه هیچ گونه علاقه‌ای به ‏بازی‌های سیاسی نداشت، اما دل خوشی هم از این رژیم نداشت. آن شب بعد از شنیدن متن ‏سخنرانی امام كه به طور پنهانی در زیرزمین خانه به آن گوش می‌داد، مهم‌ترین تصمیم زندگیش را ‏گرفت. فردای آن روز زودتر از همیشه به دانشگاه رفت و منتظر آمدن حسین شد. ‏
‏ ‏
بقیه درادامه مطلب ...‏
حرف‌هایش انگار از جنس زمین نبود. سخنان كوتاه اما روح انگیزش، جان را به تسخیر در می‌‌آورد. طنین ‏صدایش آنچنان در عمق وجود هر مشتاقی می‌نشست، كه هدفی جز هدف والای او را نمی‌دید و ‏نمی‌خواست. ‏
‏- نوید، حواست كجاست؟ زود باش استاد رفت سر كلاس. ‏
‏- این نوارو كی بهت داده حسین، می‌تونم ازت قرضش بگیرم؟
‏- آره نوید جان، فقط خودت كه می‌دونی خیلی باید حواست جمع باشه. ‏
آن شب بارها و بارها متن سخنرانی را مرور كرد. از دوستانش شنیده بود كه كلمات امام آنقدر دلنشین ‏است كه انسان را به شور و وجد می‌آورد، اما تا زمانی كه خودش نشنید، باور نمی‌كرد، اما حالا تمام ‏صحبت‌های حسین درباره امام و هدف بزرگی كه داشت را باور كرده بود. با اینكه هیچ گونه علاقه‌ای به ‏بازی‌های سیاسی نداشت، اما دل خوشی هم از این رژیم نداشت. آن شب بعد از شنیدن متن ‏سخنرانی امام كه به طور پنهانی در زیرزمین خانه به آن گوش می‌داد، مهم‌ترین تصمیم زندگیش را ‏گرفت. فردای آن روز زودتر از همیشه به دانشگاه رفت و منتظر آمدن حسین شد. ‏
‏- چی شده نوید، چقدر خوشحالی؟! نكنه یه شبه گنج پیدا كردی؟
‏- راستشو بخوای آره، اونم یه گنج بزرگ. دیشب بعد از شنیدن حرف‌های امام، مهم‌ترین تصمیم زندگیمو ‏گرفتم. می‌‌شه منو هم به جمع خودتون ببری. ‏
‏- هیس، آروم‌تر، هیچ كسی از این موضوع نباید مطلع بشه... باشه برای امشب باهات قرار می‌زارم. ‏
با ورود استاد به كلاس، نوید و حسین هم از هم جدا شدند. حسین در حالی كه با تعجب به دور شدن ‏نوید نگاه می‌كرد، فریاد زد:‏
‏- راستی، نگفتی مهم‌ترین هدف زندگیت چی بود؟
‏- بعدا می‌فهمی... بعدا.‏
و آن شب یكی از مهم‌ترین شب‌های زندگی نوید بود. در آن شب بود كه با حمیده آشنا شد... ‏
ساعت از 9 هم گذشته بود و نوید همچنان منتظر صدای زنگ در بود. چند دقیقه‌ای گذشت و حسین ‏زنگ زد. ‏
‏- چقدر دیر كردی حسین؟ از كی تا حالا منتظرت بودم. ‏
‏- ببخش، اما نمی‌تونستم زودتر بیام، باید حتما یه بهونه درست و حسابی جور می‌كردم، آخه پدرم با ‏این كارا مخالفه و همش بهم می‌گه یه روزی همین كارا سرمو به باد می‌ده. ‏
‏- حالا كجا باید بریم؟
‏- خونه یكی از بچه‌ها. زود باش كه كلی دیر كردیم. ‏
تند و تند از میان كوچه‌های تنگ و خاموش عبور كردند. حسین كه به شدت مراقب اطرافش بود، اول ‏نگاهی به دور و برش كرد و بعد زنگ در را زد. نوید با دیدن جوانی كه در را باز كرد، انگار كه جن دیده ‏باشد، خشكش زد. ‏
‏- چی شد، نوید پس چرا نمیای تو!‏
‏- اصلا باورم نمی‌شه، رضا خودتی؟
‏- آره، مگه عزرائیل دیدی كه اینطوری سیخ شدی؟
‏-پسر سرهنگ مرادی! تو اینجا چه كار می‌كنی؟
‏- آره، خودمم، نمی خواد نگران باشی، بابام بازنشسته شده و بیچاره از فرط پیری، فقط توی اتاقشه ، ‏تازه زیاد هم از این رژیم راضی نیست. اما نمی‌دونه كه ما هم عضو این گروه‌ها شدیم. ‏
‏- خیلی خوب، زود باشین بریم تو بچه‌ها، الان سروكله مامورا پیدا می‌شه. ‏
هر سه نفر وارد یكی از اتاق‌های داخل حیاط شدند. به جز آنها پنج نفر دیگر در آن جمع حضور داشتند و ‏حمیده خواهر رضا هم جزو حاضران بود. آن شب به رهبری یكی از اعضاء به نام حاج مهدی كه از همه ‏مسن تر بود، قرار شد تمام اعلامیه‌های چاپ شده را به دست دیگر دوستان برسانند. ‏
روزها پشت سر هم می‌گذشت و او شاهد اتفاقاتی بود كه بعدها در تاریخ ایران، به یادگار ماند. ‏
باران تندی می‌بارید. انگار گلوی آسمان را فشرده بودند و هوای تار و خاكستری فضای شهر را آكنده بود. ‏آن روز قرار بود كه نوید به همراه حسین و رضا به همراه حمیده، چند صد اعلامیه را شبانه به خانه‌ها ‏بیندازند. ساعت از 10 شب هم گذشته بود و طبق قرار قبلی هر چهار نفر از هم جدا شدند و به پخش ‏اعلامیه‌ها پرداختند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود كه صدای شلیك نظر نوید را به خود جلب كرد. ‏نگرانی و ترس همه وجودش را فرا گرفت. به سرعت خود را به یكی از پس كوچه‌ها رساند تا بتواند خود ‏را در تاریكی پنهان كند. همینطور كه از دور و از پشت دیوار بیرون كوچه را نگاه می‌كرد، حسین را دید كه ‏با پای تیر خورده توسط یكی از سربازان روی زمین كشیده می‌شد. با دیدن حسین، غم سنگینی در ‏وجودش نشست. نمی‌‌دانست در آن شرایط چه باید بكند. با اینكه از قبل استراتژی این بود كه اگر یكی ‏دستگیر شد، دیگران خود را به هر نحوی شده نجات دهند، اما پاهایش توان دویدن نداشت. حسین را در ‏حالی كه به شدت خونریزی داشت، به داخل ماشین می‌بردند، نگاه می‌كرد، سعی داشت صدای ‏گریه‌هایش را در گلو خفه كند. آن لحظات تلخ، تنها چند لحظه طول كشید. انگار كه هیچ اتفاقی نیفتاده، ‏همه چیز به سكوت قبلی خود بازگشت. با رفتن و دور شدن سربازها، نوید آهسته بیرون آمد و در حالی ‏كه به زحمت روی پاهایش ایستاده بود، در كوچه پس كوچه‌ها، به دنبال حمیده و رضا می‌گشت كه ‏یك‌مرتبه حمیده را در حالی كه روی زمین نشسته بود و به شدت می‌لرزید، در یكی از كوچه‌ها پیدا كرد. ‏
‏- چی شده حمیده؟ رضا كجاست؟
‏- رضا رو بردن نوید. از هم دور شدیم كه اعلامیه‌هارو پخش كنیم كه یك دفعه صدای تیراندازی شنیدم... ‏
نوید در حالی كه سعی داشت حمیده را آرام كند، او را به محل امنی برد. ‏
فردای آن روز خبر شهادت رضا در بین بچه‌ها پیچید. حسین هم به زندان افتاد و تحت شدیدترین ‏شكنجه‌ها قرار گرفت. حمیده و نوید كه حالا مصمم‌تر از قبل شده بودند، هر یك شب در میان به چاپ و ‏انتشار اعلامیه‌ها می‌پرداختند. ‏
در همین روزها و در بحبوبه فعالیت‌های سیاسی‌شان، قرار گذاشتند كه با هم ازدواج كنند. اما به ‏خواست حمیده، نوید قبول كرد تا سالگرد رضا صبر كنند، غافل از اینكه نمی‌دانست دست تقدیر جور ‏دیگری رقم خواهد خورد. ‏
‏           ‏
‏- سلام حمیده، حالت چطوره؟
‏- حالم اصلا خوب نیست، دلم بدجوری شور می‌زنه نوید. نمی‌‌دونم چرا، اما از دیشب تا حالا یه لحظه ‏خواب به چشام نیومده. ‏
‏- نگران نباش، حتما به خاطر ماموریت امروزمونه. توكلت به خدا باشه. فقط كافیه نوار سخنرانی امام رو ‏به دست حاج مهدی برسونی. منم كه باهاتم. پس دیگه نگران نباش. شب میام دنبالت. ‏
هوا تاریك شده بود اما دلشوره حمیده همچنان ادامه داشت. با صدای در فورا بیرون آمد و به اتفاق نوید ‏به سمت خانه حاج مهدی رفتند. تعداد اعضاء بعد از شهادت رضا بیشتر شده بود. همینطور كه مشغول ‏تكثیر نوار و چاپ اعلامیه‌ها بودند، یك‌مرتبه در باز شد و ماموران ساواك دیوانه‌وار به خانه حاج مهدی ‏هجوم بردند. هر كسی به جایی می‌گریخت. دو نفر از بچه‌ها در حین فرار به پشت بام خانه، مورد اصابت ‏گلوله قرار گرفتند و همان جا به شهادت رسیدند. حاج مهدی و حمیده و نوید هم به همراه دیگر بچه‌ها ‏دستگیر شدند... ‏
‏ در حالی كه روی صندلی اتاقش رو به پنجره نشسته بود، به خاطرات آن روزها فكر می‌كرد. به تمام ‏لحظه‌هایی كه در بی خبری و ناامیدی گذشت. بعد از دستگیری حمیده و نوید، آنها دیگر از هم خبری ‏نیافتند. سال‌ها بعد از دستگیری در زندان به نوید خبر دادند كه حمیده تیرباران شده و به شهادت رسیده ‏است. تلخی آن خبر حتی بعد از سال‌ها همچنان برای نوید تازه بود اما هیچ‌گاه نتوانست آن را باور كند. ‏
‏           ‏
‏- آقای پژمان، نمی‌‌خواین برین سر كلاس. ‏
‏- امروز حالم اصلا خوب نیست. می‌شه لطفا به دانشجوها اطلاع بدین. می خوام برم سر خاك رضا. دلم ‏بدجوری گرفته. ‏
‏- بازم یاد اون روزا افتادی حاجی؟
‏- تا از حمیده خبری به دست نیارم، همچنان منتظرم. ‏
بعد از سال‌ها زمان هم نتوانست یاد و خاطره حمیده را از ذهن نوید بیرون كند و او هر بار در تمام این ‏سال‌ها به این امید كه حمیده را سرخاك رضا ببیند، به مزار دوست دوران جوانی و هم رزمش می‌رفت. ‏
اما بالاخره روز موعود فرا رسید و نوید نتیجه انتظاراتش را دید. ‏
شاخه گل سرخی را كه در دستانش بود، آرام روی سنگ قبر رضا پرپر می‌كرد و به یاد آن روزها اشك ‏می‌‌ریخت. مدت زیادی طول نكشید كه غریبه‌ای آمد و كنار مزار نشست. در تمام این سال‌ها، نوید به جز ‏خودش كس دیگری را سر مزار ندیده بود، اما این بار خانمی در حالی كه با چادر مشكی رویش را گرفته ‏بود، بدون توجه به نوید، كنار مزار نشست و شروع كرد به اشك ریختن. با تمام وجودش سنگ قبر را با ‏دستانش نوازش می‌كرد، چادر از روی صورتش كنار رفت و چهره‌اش به طور كامل نمایان شد. نوید با ‏دیدن چهره زن غریبه، با حالت بهت و ناباوروی از جایش بلند شد. ‏
‏- خدای من، حمیده ، خودتی؟! ‏
زن كه تا آن لحظه چندان توجهی به نوید نكرده بود، در میان اشك و ناباوری برخاست و به صورت ‏شكسته نوید نگاه كرد. ‏
‏- نوید...؟!‏
‏- آره حمیده، تو تمام این سال‌ها همش به این امید میومدم پیش رضا، تا بلكه شاید تو رو ببینم. وقتی ‏توی زندان بودم بهم خبر دادن كه تیربارون شدی اما من باور نكردم. ‏
‏- آره درست گفتن. من رو بردن كه تیرباران كنن اما حكم تغییر كرد و به خاطر پدرم بهم ارفاق كردن، در ‏عوض سال‌ها به یه زندان دورافتاده تبعید شدم.‏
‏- صورتت چی شده؟
‏- سوخته. زیر شكنجه اینطوری شده. در تمام این سال‌ها یه شهر دیگه بودم . امروز رسیدم و اولین ‏جایی كه اومدم پیش رضا بود. تو هم خیلی پیر و شكسته شدی نوید. ‏
‏- آره، اما حالا كه تو رو پیدا كردم انگار دوباره متولد شدم... ‏
و آن روز 22 بهمن سال 58 بود، یك سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی.  ‏
‏ ‏
خــریـد زمستانه
 
فروشگاه شلوغ بود، زنی آن طرف‌تر داشت پالتوی خزداری را ورانداز می‌كرد، زن قد كشیده و پوست سفیدی داشت، وقتی ‏دستش را دراز می‌كرد كه پالتو را لمس كند، دستبند و انگشترهایش كه از طلای سفید بود زیر نور كمرنگ فروشگاه برق ‏می‌زد، مدام با دستش خز داخل پالتو را لمس می‌كرد. ‏
‏- گرمه نه! فكر كنم واسه زمستون خوب باشه!‏
‏- آره! قیمتشو نیگا كن، چند زده؟
این را مرد گفت كه كاپشن قهوه‌ای رنگ شیكی را با شلوار كتان و كفش چرم قهوه‌ای رنگی ست كرده بود. كفش‌هایش چنان ‏برق می‌زد كه انگار چند ثانیه پیش آنها را واكس زده بود.‏
فروشگاه شلوغ بود، زنی آن طرف‌تر داشت پالتوی خزداری را ورانداز می‌كرد، زن قد كشیده و پوست سفیدی داشت، وقتی ‏دستش را دراز می‌كرد كه پالتو را لمس كند، دستبند و انگشترهایش كه از طلای سفید بود زیر نور كمرنگ فروشگاه برق ‏می‌زد، مدام با دستش خز داخل پالتو را لمس می‌كرد. ‏
‏- گرمه نه! فكر كنم واسه زمستون خوب باشه!‏
‏- آره! قیمتشو نیگا كن، چند زده؟
این را مرد گفت كه كاپشن قهوه‌ای رنگ شیكی را با شلوار كتان و كفش چرم قهوه‌ای رنگی ست كرده بود. كفش‌هایش چنان ‏برق می‌زد كه انگار چند ثانیه پیش آنها را واكس زده بود.‏
زن اتیكت روی لباس را با نوك انگشتانش برگرداند، با خودكار سبز نوشته بود 83 هزار تومان!‏
‏- خوبه! قیمتش هم خوبه! ‏
‏- اگه دوستش داری برش دار، فقط جون الهه خوب نگاه كن، نبریم خونه فردا خواهر و عمه و زن همسایه و... بگن بهت نمیاد و ‏تو گیر بدی بگی ساسان ببر پسش بده!‏
الهه از این حرف خوشش نیامد و اخم كرد و گفت: ‏
‏- باز هم منت گذاشتی! اصلا نمی‌خوامش.‏
این را گفت و از مغازه بیرون زد، ساسان هم پشت سرش پشیمان از حرفی كه زده بود از فروشگاه بیرون رفت.‏
هنگامه گفت:‏
‏- تو رو خدا ببین مردم چه نازا دارن! ‏
‏- كی؟ چی ناز داره؟
‏- هیشكی بابا! تو هم قربونت برم كه اصلا حواست به هیچ جا نیست، اون زن و شوهره رو گفتم كه داشتن پالتو خز داره رو پرو ‏می‌كردن.‏
‏- كدوم پالتو؟
هنگامه از این همه حواس پرتی مرتضی حرصش گرفته بود، برای همین بحث را ادمه نداد.‏
‏- مامان هنگامه! مامان هنگامه!‏
ساغر با دستهای كوچكش مدام گوشه مانتوی زن را می‌كشید.‏
‏- چیه عزیز دلم؟ چی می‌خوای؟ ‏
‏- مامان هنگامه! من اون كاپشن سبزه رو می‌خوام، بیا... بیا تا نشونت بدم.‏
مرد دستش را كرده بود توی جیبش و داشت به پوستر بزرگ مرد موبوری كه بارانی سیاه بلندی را پوشیده بود و لبخند می‌زد و ‏دندان‌های سفیدش، مرد را یاد تبلیغات خمیر دندان می‌انداخت نگاه می‌كرد، هنگامه انگشتان كوچك ساغر را توی دستش ‏گرفت و به گوشه انتهایی فروشگاه رفت، ساغر تازه چهار سالش شده بود، موهای سیاهش از زیر كلاه آبی رنگی كه مادرش ‏برایش بافته بود بیرون زده بود، مژه‌های سیاه و بلندش وقتی پلك می‌زد به صورت گرد و سفیدش جذابیتی خاص می‌بخشید. ‏چند قدم جلوتر راه می‌رفت و جلوی چند مانكن ریز و درشت ایستاد و دستش را دراز كرد و مانكن خندان دختربچه چشم زاغی ‏را نشان داد كه دستهایش را بالا برده بود و كاپشن سبز رنگی تنش بود كه آستین‌هایش با خط‌های كشیده زرد رنگ مشخص ‏بود.‏
‏- من اینو می‌خوام مامان هنگامه! اینو دوست دارم.‏
هنگامه آرام به مانكن نزدیك شد و دستش را زیر یقه كاپشن كه پشم سفیدش بیرون ریخته بود برد و اتیكت را كمی بیرون ‏كشید و به قیمت نگاه كرد.‏
‏- اینو می‌خواستی مامان؟ این جنسش خوب نیست! نگاه كن ببین چقدر نازكه، تنت كنی زود سرما می‌خوری‌ها...‏
هنوز جمله‌اش را تمام نكرده بود كه صدای گریه خفه ساغر بلند شد، سرش را چسبانده بود به پای مادرش و دست‌هایش را ‏گره كرده بود دور پای مادر و گریه می‌كرد.‏
‏- نمی‌خوام! نمی‌خوام! من این كاپشن سبزه رو می‌خوام...‏
‏- چی شده ساغر؟ چرا گریه می‌كنی؟ همه دارن ما رو نگاه می‌كنن، چی شده هنگامه؟
هنگامه صدایش را آرام كرد جوری كه ساغر نشنود، گفت:‏
‏- این كاپشنه رو می‌خواد، قیمتش 30 هزار تومنه، داری واسش بخری؟
‏- كدوم كاپشن؟ این؟ سی هزار تومن؟ مگه چه خبره؟ ‏
مرد با تعجب این را گفت و كاپشن را لمس كرد، به نظرش هیچ چیز خاصی نداشت، نازك بود و پشم‌های سفید داخلش جلوی ‏هیچ سرمایی را نمی‌گرفت، زیپش هم پلاستیكی بود و می‌شد حدس زد كه در سه روز ساغر آن را خراب خواهد كرد.‏
‏- آخه این چی داره؟ صد دفعه بهت گفتم اینجا جایی نیست كه ما بیایم خرید كنیم، راست می‌گن كه آدم اندازه گلیمش پاشو ‏دراز می‌كنه. از اون ور شهر ما رو كشون كشون آوردی اینجا كه بچه این چیزا رو ببینه و دلش بخواد؟ آخه من از كجا بیارم این ‏پولای مفت بدم؟... ساكت باش ساغر... ساكت! این واسه تو خوب نیست، اصلا اندازه تو نیست!‏
‏- اندازمه! نمی‌خوام... ببین این دختره كه تنش كرد قدش اندازه منه، من می‌خوام اینو بپوشم مامان هنگامه...‏
زن كلافه شده بود، از یك‌طرف ساغر را دوست داشت و نمی‌خواست دلش را بشكند و از طرف دیگر خودش دخل و خرج ‏دستش بود و می‌دانست كه تا سر برج كه مرتضی حقوق بگیرد 12 روز مانده است. تازه پولی كه برای خریدن كاپشن برای ‏ساغر كنار گذاشته بود یك سوم این قیمت هم نمی‌شد برای همین گفت:‏
‏- ساغر! عزیزم، بهت گفتم كه این نازكه، تنت كنی سرما می‌خوری اونوقت باید ببریمت دكتر، پیش همون خانوم بداخلاقه تا ‏آمپولت بزنه ... می‌‌خوای مامان؟ ‏
ساغر فوری جلوی گریه‌اش را گرفت و ساكت شد، خانم دكتر بداخلاق و آمپول تنها حربه‌ای بود كه هنگامه موقعی كه ‏نمی‌توانست مقابل خواسته‌های ساغر مقاومت كند به زبان می‌آورد. مرتضی دست ساغر را گرفت و در حالی‌كه زیر لب غرغر ‏می‌كرد به طرف در خروجی رفت، دختر جوانی جلوی مغازه سرش را خم كرد و لبخندی زوركی زد و گفت:‏
‏- خانوم! آقا! شما خرید می‌كردید مهمون ما!‏
مرتضی با كمی شرمندگی سرش را خم كرد و بیرون آمد.‏
‏- دیدی آبرومون رفت! می‌خواستی ما رو سكه یه پول كنی؟
‏- چی شده مرتضی! فكر كردی این دختره دید كه ما پول نداریم و به ساغر دروغ گفتیم؟ این كارشه، به همه همین حرف رو ‏می‌زنه، تو چرا خیال می‌كنی هر كی میاد تو یه مغازه حتما باید خرید بكنه؟ این همه ملت میرن و میان، ده نفر از صبح تا شب ‏خرید نمی‌كنند. تو ناراحتی ات از اینه كه پول نداری واسه ساغر لباس زمستونی بگیری، دیگه دق دلی‌اش رو سر من بدبخت ‏خالی نكن.‏
مرتضی می‌دانست هنگامه راست می‌گوید.‏
‏- به خدا هنگامه! من تو عمرم لباس 30 هزار تومنی نخریدم واسه خودم، بماند اون كت و شلوار دامادیم، تازه اون هم بابام ‏پولش رو داد! خب زور داره، 30 هزار تومن بده به یه تیكه پارچه واسه بچه، یه سال دیگه هم این قد می‌كشه و اندازش نیست، ‏یعنی تو می‌گی واسه لباسی كه ده بار می‌پوشه سی هزار تومن بدم؟ ‏
‏- من كه نگفتم بخر! خب دلم می‌خواست یه بار بیاییم این فروشگاه‌های بزرگ رو ببینیم، جنس قیمت كنیم، به خدا از بس تو ‏این فیلم‌ها نشون می‌ده آدم دلش می‌خواد دیگه، حالا اینجوری اخم نكن دیگه... می‌ریم تو محل خودمون از سیمین خانوم ‏می‌خرم براش، خودش گفت این هفته می‌ره از كیش جنس زمستونی میاره، بهش سپردم اندازه ساغر هم كاپشن بیاره، ‏دیگه جون هنگامه بداخلاق نباش.‏
این را گفت و لبخندی زد، مرتضی هم دستی به موهایش كشید و زیپ كاپشنش را پایین كشید و گفت:‏
‏- داغ كردم‌ها! خدایی خیلی جنس گرون شده، این هم می‌دونن آدم واسه بچه‌اش از شكم خودش می‌زنه، میرن قیمت لباس ‏بچه رو نرخ خون باباشون می‌ذارن، آخه تو خودت كلاهت رو قاضی كن، آدم واسه چی چی اون كاپشن 30 هزار تومن باید بده؟
‏- مرتضی ی ی ی! گیر دادی حالا! من كه گفتم بی خیالش شو. حالا هم واسه اینكه نشون بدی خیلی خوشحالی و از من و ‏ساغر راضی هستی ما رو پیراشكی مهمون كن، فقط بگو كرمش رو بیشتر بریزه! ‏
خیابان شلوغ بود و مردم دست‌هایشان را توی جیب‌شان قایم كرده بودند، بچه‌ها توی لباس‌های گرم و كاموایی كز كرده بودند و ‏ساكت‌تر از همیشه بودند، بیشتر زن‌ها چكمه‌های چرمی ساق بلندی پای‌شان بود، زیر چشمی نگاهی به كفش‌های رنگ و ‏رو رفته هنگامه كرد و یادش آمد آنها را عید برایش خرید بود. شماره 38. یازده هزار تومن از عیدی‌اش را داده بود پای این ‏كفش‌ها. ایستاد، مردی كه توی ویترین كوچك شیشه‌ای رنگی پیراشكی‌ها را ردیف كرده بود و دانه‌ای پانصد تومان ‏می‌فروخت، گفت: ‏
‏- جونم داداش! چند تا می‌خواین؟
‏- سه تا! فقط كرمش زیاد باشه! ‏
مرد دستش را دراز كرد و سه پیراشكی را برداشت و توی مایكروفر گذاشت، آنطرف پیاده رو هنگامه خم شده بود و داشت ‏گره زیر گلوی كلاه ساغر را می‌بست. بافتنی سفید رنگی كه گل‌های قرمز داشت به تن ساغر كوچك بود، وقتی دست‌هایش ‏را دراز می‌كرد كوتاهی آستین‌های لباسش مشخص بود. مرد حرصش گرفته بود، ده سال بود كه خودش را نفرین می‌كرد و ‏تصمیم می‌گرفت كارش را توی اداره ول كند و بیاید توی بازار حتی اگر شده دستفروشی كند ولی جراتش را نداشت، درست ‏از سال بعد از استخدامش به این نتیجه رسیده بود كه با اجاره‌نشینی نمی‌شود به جایی رسید به‌خصوص وقتی مادرش مریض ‏شد و مجبور شد پس‌انداز دو، سه میلیونی‌اش را خرج او كند كه نتیجه‌ای هم نداشت و به رحمت خدا رفت.در این ده سال، ‏صد بار با خودش نشسته بود و حساب و كتاب كرده بود ولی درست در لحظه آخر پشیمان شده بود كه نكند نتواند كاری دست ‏و پا كند و از هول حلیم بیفتد توی دیگ! هنگامه وسوسه‌اش می‌كرد كه كار اداری را رها كند و وقتی می‌دید درست در آخرین ‏لحظه باز مرتضی پشیمان شده است، می‌گفت: ‏
‏-بدی كار كارمندی همینه! نونش كمه اما مزه می‌كنه زیر دندون، آدم رو وابسته می‌كنه، جرات آدم رو می‌كشه، یعنی یه ‏جورایی بهش معتاد می‌شی. تو بیا از این اداره بیرون من قول می‌دم همه جوره باهات باشم، تو كه می‌بینی من توقعی ندارم، ‏به خدا باهات می‌سازم فقط بیا بیرون بزن تو یه كار دیگه! به خدا مرتضی دو سال دیگه نمی‌تونیم خرج نون و آبمون رو در بیاریم ‏چه برسه به كرایه خونه!‏
‏- آقا بفرمایین!‏
مرد فروشنده كه پیراشكی‌ها را گذاشته بود لای كاغذ سفید رنگی، آنها را توی كیسه به طرف مرتضی دراز كرد و با دست ‏دیگرش سه پانصد تومانی را گرفت و انداخت توی دخل. چشم‌های مرتضی ناخودآگاه دست او را دنبال كرد، دخل تقریبا سرریز ‏شده بود، پانصد تومانی‌های قرمز، هزار تومنی‌های سبز و دوهزار تومنی‌های آبی توی هم وول می‌خوردند. مرتضی با خودش ‏فكر كرد كه او هر شب چیزی دشت نكند سی، چهل هزار تومنی كاسب است و فوری با حقوق خودش مقایسه كرد و باز آن ‏فكر قدیمی توی سرش دوید، ول كنم این كار اداری رو!!‏
‏- آخه واسه چی این كار رو كردی مرتضی؟ وای خدای من! چرا این كار رو كردی...‏
هنگامه این حرف‌ها را با یك خوشحالی آشكار می‌گفت، یكی از چكمه‌ها را پایش كرده بود و داشت آن را ورانداز می‌كرد.‏
‏- از كجا پول آوردی مرتضی؟ می‌دونی اینا چقدر گرونه؟ اما خیلی خوشگله، توشون هم گرم گرمه، دستت درد نكنه، ساغر ‏رفته با مهناز بازی كنه، اگه بیاد ببینه كاپشنه رو براش خریدی... نگفتی از كجا پول آوردی؟ این كاپشن رو چند خریدی؟ از همون ‏مغازه خریدی؟
هنگامه هیجان زده شده بود و پشت سر هم سوال می‌پرسید و اصلا منتظر جواب نمی‌ماند. مرتضی از ذوق زدگی هنگامه ‏خوشحال بود، توی دلش فكر می‌كرد یعنی زن و بچه‌اش استحقاق شادی‌های این همه كوچك را ندارند؟ وقتی هنگامه باز ‏سوالش را تكرار كرد، گفت:‏
‏- مثل اینكه رییس اداره فهمیده بود كه وضع ما قاراشمیشه، امروز به بعضی از كارمندها نفری صد هزار تومان پاداش داد.‏
هنگامه سرش را با خوشحالی تكان داد،مرتضی مطمئن نبود كه حرف‌هایش را شنیده باشد، چكمه‌ها را پایش كرده بود، كمی ‏پایش را می‌زدند اما گله نمی‌كرد، با خودش می‌گفت یواش یواش جا باز می‌كنن!‏
مرتضی نگفت كه از همكارش پنجاه و شش هزار تومان را برای خریدن چكمه و كاپشن قرض كرده بود.‏
خواستن توانستن است
این داستان زندگی یك كودك است كه توسط پدرش نقل شده است 
برای نخستین بار او را چند دقیقه بعد از تولدش دیدم . او از بدو تولد از لاله وبخش بیرونی گوش محروم بود . ‏پزشك می گفت كه او احتمالا عمری ناشنوا و لال زندگی خواهد كرد .من نظر او را نپذیرفتم . این حق من بود ، ‏زیرا من پدر این كودك بودم . من نظر دیگری داشتم اما آن را به صدای بلند نگفتم . آن را به سكوت در قلبم ایراد ‏كردم.‏
من از صمیم قلب خود مطمئن بودم كه پسرم می شنود و حرف می زند . مطمئن بودم باید راهی وجود داشته ‏باشد و مطمئن بودم كه می توانم این راه را بیابم .به یاد حرفهای امرسون كبیر افتادم : (( به هر چه بنگرید ‏درسی از ایمان هست . به تنها چیزی كه نیاز داریم اطاعت است . برای هر كدام از ما راهی وجود دارد ، اگر ‏خوب گوش دهیم كلمات مناسب خود را می شنویم .))‏
كلمات مناسب ؟ میل و اشتیاق از هر چیزی مهمتر است . من آرزو كردم كه پسرم ناشنوا و لال نماند . لحظه ای ‏از این اشتیاق غافل نماندم . باید راهی می یافتم تا ذهن كودك را به روی اشتیاق خود می گشودم . باید صدایم ‏را بدون گوشهای بیرونی او به ذهنش می رساندم.‏
این حادثه یك روز اتفاق افتاد . ما یك دستگاه ضبط صوت خریدیم . وقتی فرزندم برای نخستین بار صدای موسیقی ‏را شنید به وجد آمد . در یك مورد نواری را برای تكرار به گوش داد . در برابر ضبط صوت ایستاد ، دندانهایش را به ‏لبه ضبط صوت نگاه داشت . از این كار او سر در نیاوردم سالها گذشت تا فهمیدم استخوانها می توانند صدا را به ‏گونه ایی به انسانها منتقل سازند .‏
كمی بعد از آنكه او ضبط صوت را برای خود برداشت دریافتم اگر با لبانم استخوان پشت گوش او را لمس كنم و با ‏او حرف بزنم به راحتی متوجه حرفهایم می شود . ‏
وقتی مشخص شد كه او می تواند صدای مرا به خوبی بشنود ، بی درنگ میل به شنیدن و حرف زدن را به او ‏انتقال دادم . به زودی دریافتم كه فرزندم از اینكه شبها قبل از خواب برایش داستان تعریف كنم لذت می برد . به ‏همین دلیل برای او داستان سرایی كردم تا به اعتماد به نفس ، به تصور و به میل شنیدن و طبیعی بودن او كمك ‏كنم .‏
به خصوص یكی از این داستانها را هر بار به شكلی برایش تعریف می كردم . می خواستم در ذهنش این اندیشه ‏را بكارم كه ناراحتی جسمانی او یك دارایی بزرگ بود كه ارزش فراوان داشت به رغم این حقیقت كه تمام فلسفه ‏ای كه من بررسی كرده بودم به درستی نشان می داد كه هر ناراحتی و هر معلولیت با خود امتیازی به همان ‏اندازه به همراه دارد باید اقرار كنم كمترین اطلاعی در این زمینه كه چگونه ناراحتی او می تواند تبدیل به یك دارایی ‏شود نداشتم .‏
آموزگاران مدرسه وقتی او را بدون گوش دیدند به او توجه خاصی مبذول می دارند و با او به مهربانی بیش از ‏دیگران برخورد می كردند .من هم چنین به او گفتم وقتی بزرگ تر شود روزنامه می فروشد . زیرا مردم وقتی می ‏بینند كه او به رغم نداشتن گوش باهوش و فعال است به او پول بیشتری پرداخت می كنند. ‏
وقتی حدودا 7 ساله شد معلوم شد كه شرایط خاص او برایش فوایدی در پی خواهد داشت . ماهها او به ‏التماس می خواست به او اجازه بدهیم روزنامه بفروشد اما مادرش با این كار موافق نبود .‏
بعدازظهر یكی از روزها كه با خدمتكارمان در منزل بود از پنجره آشپزخانه به حیاط پرید . همسایه كفاشی داشتیم ‏از او 6 سنت قرض گرفت . با این پول روزنامه ایی خرید ، روزنامه را فروخت و با پول آن مجددا روزنامه های ‏بیشتری خرید و این كار را تا غروب آن روز ادامه داد . وقتی كارش تمام شد 6 سنت قرض خود را پس داد ، اما 42 ‏سنت در جیب داشت . وقتی آن شب به منزل برگشتیم ، در حالی كه 42 سنت پول را در مشت خود نگهداشته ‏بود در رختخوابش خوابیده بود . مادرش مشت او را باز كرد سكه ها را برداشت و گریست . گریه برای اولین ‏پیروزی او فرزندش بی تناسب بود . واكنش من درست برعكس او بود . من از صمیم قلب خندیدم ، دانستم تلاش ‏من برای آنكه در ذهن فرزندم امید به موفقیت و پیروزی را بكارم به نتیجه رسیده است .‏
پسر ناشنوای من بتدریج بزرگ شد ، دبیرستان و دانشگاه را بی آنكه بتواند صدای آموزگارش را بشنود پشت سر ‏گذاشت . تنها وقتی آنها با صدای بلند و از نزدیك با او حرف می زدند صدایشان را تشخیص می داد . او به ‏مدرسه مخصوص ناشنوایان نرفت . ما این اجازه را به او ندادیم . مصمم بودیم كه او زندگی طبیعی داشته باشد .‏
در مدرسه سعی كرد از نوعی سمعك استفاده كند ، اما این سمعك به او كمك نكرد . ‏
در آخرین هفته اقامت در كالج اتفاقی افتاد كه تحولی در زندگیش به بوجود آورد . او بر حسب تصادف به سمعك ‏جدیدی دست یافت كه به صورت آزمایشی برای او فرستاده بودند . او با اكراه آن را آزمایش كرد . قبلا نظایر این ‏سمعك را امتحان كرده بود ، اما نتیجه ای حاصل نشده بود . سرانجام وسیله ارسالی را برداشت و با خونسردی ‏و بی توجهی آن را روی سر گذاشت . باطریهایش را وصل كرد و ناگهان عمری انتظار به سر رسید . برای ‏نخستین بار در زندگی توانست مثل سایرین مطالب را بشنود . ‏
با شور و وجد فراوان به سوی تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و صدای او را به طور كامل شنید . روز بعد او در ‏شرایطی بود كه می توانست صدای اساتید دانشگده را به خوبی و بی كم و كاست بشنود و این نخستین بار بود ‏كه چنین چیزی را تجربه می كرد . برای نخستین بار توانست با دیگران حرف بزند و دیگران هم مجبور نبودند با او به ‏صدای بلند حرف بزنند . به راستی كه او تولد تازه ای یافته بود .‏
او نامه ایی به تولید كننده آن سمعك نوشت و با اشتیاق تمام تجربه خود را با او در میان گذاشت . نكته ای در ‏نامه او سبب شد كه به نیویورك دعوت شود . در نیویورك تا كارخانه او را اسكورت كردند . در حال گفت و گو با ‏رئیس مهندسین ، نظریه ، فكر ، الهام یا هر كلمه ای كه شما فكرش را كنید به ذهن او رسید . به ذهنش رسید ‏كه می تواند به میلیونها انسان ناشنوا كمك كند . باید ماجرای خود را برایشان شرح می داد .‏
مدت یك ماه با اقدامی گسترده درباره نظام بازاریابی سازنده سمعك تحلیل و بررسی كرد و راهها و وسایلی ‏یافت تا دنیای جدید خود را با دیگران در میان بگذارد . آنگاه برنامه دو ساله ایی تدارك دید . وقتی طرح خود را به ‏شركت ارائه داد بی درنگ به او شغلی دادند تا به رویای خود جامه عمل بپوشاند ‏
مطمئن هستم اگر من و مادرش ذهن او را آنطور كه می خواستیم پرورش نداده بودیم ، بل ایر ، برای همه عمر ‏ناشنوا و لال باقی مانده بود .‏
‏           "به راستی اشتیاق سوزان چه آثار اعجاب برانگیزی برجای می گذارد ."‏
داستان تلفن
 
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و ‏گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و ‏گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می ‏داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می ‏دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .‏
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و ‏گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و ‏گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می ‏داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می ‏دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .‏
 ‏

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . ‏رفته بود
عنوان: پاسخ : مخدری با نام تو
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۲۰ آبان ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۴:۳۸
با سلام وتشکر از متن زیباتون خیلی دلنشین وجذاب بود.خیلی سخته تحمل کردنش  ولی زندگی همینه!

در دل و جان خانه كردي عاقبت
هر دو را ديوانه كردي عاقبت

آمدي كآتش در اين عالم زني
وانگشتي تا نكردي عاقبت

اي ز عشقت عالمي ويران شده
قصد اين ويرانه كردي عاقبت

من تو را مشغول ميكردم دلا
ياد آن افسانه كردي عاقبت

شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه كردي عاقبت

يك سرم اين سوست يك سر سوي تو
دوسرم چون شانه كردي عاقبت

دانه اي بيچاره بودم زير خاك
دانه را دردانه كردي عاقبت

دانه را باغ و بستان ساختي
خاك را كاشانه كردي عاقبت                                            مولوی


بی تو خالی ام ای دل!
به من بازگرد.
بگذار تا با تو در این سفر در این سفر دراز شانه به شانه حرکت کنم.
بگذار تو را لمس کنم. وجودم از تو خالیست ای دل!

روزی که تنها و مغموم در پاشنه در به من نگریستی
در نگاهت معنای تلخ انتظار را یافتم.
انتظار برای روزهای دوباره با هم بودن روزهای دوباره بودن

نگرانم کردی. آن نگاه مرا نگران کرد و عبور تو مرا سرگردان دشت تنهایی.

به من بازگرد. شانه های مضطرب من تاب تحمل دو درد توامان را ندارد.
درد بی تو بودن و درد دردمندی تو.

چشمانم هیجان خود را باخته اند. ذهنم آبستن لحظه لحظه فکر توست.
به من بازگرد. بگذار تو را لمس کنم. بگذار زندگی را با تو لمس کنم.
...
عنوان: پاسخ : مخدری با نام تو
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۴:۲۴
با تشکر از شما . اشعار قشنگی بود.
عنوان: پند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۰:۴۴:۵۸
‏1) حقیقت را بگویید 
منظور این نیست که فقط دروغ نگویید. گفتن حقیقت حد مشخصی دارد، که با در نظر گرفتن آن هم خودتان احساس آزادی و راحتی خواهید کرد و هم دیگران ‏به سمتتان جلب می شوند. باید سعی کنید حقیقت را از موضع عشق بگویید، نه از موضع قدرت یا ترس. ‏
‏2) خودتان باشید 
منطقی باشید. خودتان را به همان صورت که هستید قبول کنید. اگر ما این چیزی هستیم که اکنون هستیم، فقط به خاطر انتخاب هایی بوده که در زندگیمان ‏کرده ایم. قبول کردن این مسئله این قدرت را به ما می دهد تا بتوانیم باز انتخاب کنیم. اگر خود را آنطور که واقعاً هستید به دیگران نشان دهید، ممکن ‏است نتوانید بعضی ها را به سمت خود جذب کنید، اما مطمئن باشید که آنها را هم تحت تاثیر قرار می دهید. ‏
‏3) در زمان حال زندگی کنید 
اگر در زمان حال زندگی کنید، می توانید با جریان روز همراه باشید. مراقب آنچه در اطرافتان و به شما می گذرد، باشید. در ‏زمان حال است که می توانید کسی یا چیزی را به خود جذب کنید، نه در گذشته یا آینده. ‏
‏4) نگذارید با کمبود انرژی مواجه شوید 
اگر امکانات برایتان فراهم باشد، همه کار می توانید انجام دهید. اما باید اول با گسترده کردن مرزهای خود، بالا بردن استانداردها و حل مسائل و ‏مشکلات مربوط به گذشته موانع را از سر راهتان بردارید. تا آماده نباشید، قدرت جذب کردن به سراغتان نمی آید، پس خود را آماده کنید. ‏
‏5) بر پیروزی فائق شوید 
اکثر ما عقیده داریم که اگر ما پیروز شویم، دنیا به ما باخته است و اگر دنیا پیروز شود، ما باخته ایم. این درست نیست. سعی ‏کنید از جنبه ای به مسائل نگاه کنید که همه امکان پیروز و موفق شدن را داشته باشند. ‏
‏6) بخشیدن، گرفتن است 
کاملاً صحیح است، لذت در بخشیدن است! همه ما چیزی برای بخشیدن و اهداء کردن داریم. پس شما هم ببخشید. اما اگر فکر می کنید چیز زیادی برای عرضه ‏به دیگران ندارید، سعی کنید مهارتهای جدید یاد بگیرید. وقتی بتوانید کمی از خودتان و هدایایتان را به دیگران اهداء کنید، جذاب تر می شوید. ‏
‏7) خودخواه باشید 
بسیار از خود مراقبت کنید. تلاش کنید تا نیازهایتان را برآورده کنید. معمولاً وقتی به چیزی نیاز دارید، از شما فراری می شود. اما شما دست از تلاش ‏برندارید. تا می توانید پول، عشق، شانس، دوست و...برای خود ذخیره کنید. با اینکار مثل آهن ربایی خواهید توانست آنچه نیاز دارید را به سمت خود جذب ‏کنید. ‏
‏8) هوشیاری خود را بالا ببرید 
جذابیت پدیده ای بسیار دقیق و ظریف است. تا زمانیکه نتوانسته اید هوشیاریتان را درمورد خودتان، اطرافیانتان و طرز تفکرتان بالا ببرید، قادر نخواهد بود آن را به دست آورید. ‏
‏9) مسئولیت پذیر باشید 
ما آن چیزی را به سمت خود جذب می کنیم، که آمادگیش را داشته باشیم. با تلاش و کوشش، خود را برای بهترین ها آماده کنید. مسئولیت جذاب کردن ‏خودتان بدون تلاش میسر نیست، اما مطئن باشید که نتیجه ی خوبی عایدتان خواهد شد.‏
‏10) از انجام دادن به بودن تغییر کنید 
با دقت به آنچه انجامش می دهید، ببینید به چه کسی تبدیل می شوید. از چه رو اینکار را انجام می دهید، عشق یا ترس؟ چطور می توانید این را بفهمید؟ از نتیجه کار.‏
حال، سوال این است... 
برای لذت بردن از یک زندگی راحت، ساده، آرام، با برکت، غنی و پرموفقیت، چه کار می کنید؟ آیا برای به دست آوردن زندگی دلخواه خود حاضرید به هر کاری تن دهید؟ حتی اگر ‏اینکارها با آنچه اکنون می کنید کاملاً مغایر باشد؟
عنوان: ظلم بر خویش کند آنکه نخواند ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۸:۴۹
خدای عزیزم

اون کسی که همین الان مشغول خوندن این‎ ‎متنه،  زیباست، چون دلی زیبا داره،
درجه یکه (چون تو دوستش داری و‎ ‎بهش نظر‎ ‎کرده ای)،
قدرتمند و قوی و استواره (چون‎ ‎تو پشت و پناهش‎ ‎هستی)‏
و من خیلی ‏‎ ‎دوستش دارم.‏
خدایا، ازت میخوام‎ ‎کمکش کنی زندگیش‎ ‎سرشار از همه‎ ‎بهترین ها باشه.‏
خواهش میکنم بهش‎ ‎درجات عالی (دنیائی‎ ‎و اخروی) عطا ‏‎ ‎بفرما و کاری کن
به آنچه چشم امید ‏‎ ‎دوخته (آنگونه که‎ ‎به خیر و صلاحش ‏‎ ‎هست) برسه انشاا... ‏
خدایا، در سخت ‏‎ ‎ترین لحظات‎ ‎یاریگرش باش
تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریکترین و ‏‎ ‎سخت ترین‎ ‎لحظات زندگیش بدرخشه
و در ‏‎ ‎ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه ‏‎ ‎مهر‎ ‎بورزه‎.‎
خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما،
هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر ‏
‏(حتی ‏‎ ‎اگه خودش یادش رفت بیاد‎ ‎در خونت و ‏‎ ‎ازت کمک بخواد)‏
و کاری کن این رو با ‏‎ ‎تمام وجود درک کنه‎ ‎که
هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه‎ ‎توکل به تو رو ، توی ‏دلش ‏‎ ‎حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن ‏‎ ‎خواهد‎ ‎بود‎.
‎ ‎دوستت دارم دوست عزیزم‎ !
‎ ‎از هم اکنون، زمان داره‎ ‎برات ‏‎ ‎شمرده میشه ! در عرض 9 دقیقه حتما ‏‎ ‎برات یه ‏اتفاق خوشایندی‎ ‎خواهد‎ ‎افتاد یا یک خبر خوشی خواهی ‏‎ ‎شنید‎ ...(‎
نه چون این‎ ‎متن رو خوندی یا ‏‎ ‎خوندن این متن شانس میاره یا ...‏‎..
صرفاً  یک ‏‎ ‎اتفاق خوش برات خواهد افتاد به این‎ ‎خاطر که الان توی دلت میگی‎:  ‎
خدایا ‏‎ ‎توکل به تو
عنوان: من چرا آمده ام روی‎ ‎زمین؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۱:۲۱:۰۰
من چرا آمده ام روی‎  ‎زمین؟
در  یکی روز عجیب،‎  ‎مثل هر روزِ دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش‎.‎
منزلم بی غوغا، همسر و‎  ‎فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب‎.‎
فرصتی عالی بود، بهرِ یک‎ ‎شکوۀ تاریخی پر درد از او‎ . . . . . . . ‎
پس  به فریاد بلند،‎  ‎حرف خود گفتم من‎:‎
با  شما هستم‎ ‎من‎!‎
خالق  هستیِ این عالم‎ ‎و آن بالاها‎ . . . .!‎
من  چرا آمده ام روی‎  ‎زمین؟‎ ‎
شده ام بازیچه؟‎       ‎که شما حوصله تان  سر نرود؟‎   ‎
‎      ‎بتوانید خدایی‎ ‎بکنید؟    و شما ساخته اید این عالم،‎   ‎
‎  ‎با همه وسعت و ابعاد‎ ‎خودش،    تا به ما بنمائید،
قدرت و هبیت و‎ ‎نیروی عظیم خودتان؟؟؟
‎ ‎هیبتا،     ما همگی‎ ‎ترسیدیم!          به خداوندیتان،‎   ‎
‎      ‎تنمان می لرزد‎ . . .! ‎
چون شنیدیم ز هر گوشه‎ ‎کنار، که شما دوزخِ  سختی دارید،‎............‎
آتشی  سوزنده و عذابی‎  ‎ابدی‎! ‎
‎ ‎و شنیدیم اگر ما شب‎ ‎و روز،     زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،       چشممان خون بارد  و بساییم‎ ‎به خاکِ درتان پیشانی،‎ ‎
‎       ‎و به ما رحم‎ ‎کنید،    و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،‎   ‎
‎       ‎حور و پردیس و‎ ‎پری هم دارید‎..........................‎
تازه  غلمان هم‎ ‎هست،     چون تنوع طلبی آزاد‎ ‎است‎!‎
‎ ‎من  خودم می دانم که‎ ‎شما  از سر عدل، بخت و  اقبال مرا قرعه زدید،‎   ‎
همه چیز از‎ ‎بخت است!         شده ام من آدم،
‎  ‎اشرف مخلوقات،‎ ( ‎راستی حیوانات، هرچه‎ ‎کردند ندارد کیفر؟‎) ‎
‎ ‎داشتم خدمتتان می‎ ‎گفتم،        قسمتم این بوده،‎ ‎
جنس من مرد شده‎ !   ‎آمدم من دنیا،    مرز سال دو هزار‎.    ‎
‎      ‎قرعه ام این‎ ‎کشور
‎  ‎و همین شهر و‎ ‎دیار،
‎  ‎پدرم این بوده،‎    ‎که به من گفت:پسر! مذهبت این باشد!  راه و رسم و روشت این‎ ‎باشد‎!‎
‎ ‎سرنوشتم این بود‎. ‎جنگ و  تحریم و از این  دست نِعَم . .  . . !     هرچه شد قرعۀ من این  آمد‎!  ‎
راستی‎ ‎باز سؤالی دارم،          بنده را عفو کنید. توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر‎ ‎بود؟
‎ ‎من  جسارت کردم، آب هم‎ ‎کز سر من بگذشته،  پاسخی نیست       ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می‎ ‎گفت‎:‎
چشمِ  تنها ز خودش بی‎ ‎خبر  است‎.     ‎
‎                            ‎چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
‎  ‎تا بفهمد که چه رنگی‎ ‎دارد، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد‎.‎
‎ ‎عجبا  فهمیدم، شده ام‎ ‎آینه ای بهر تماشای شما‎!‎
به  شما بر نخورد‎ . . . . . .!   ‎از تماشای قد و قامتتان  سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستمِ آینه‎ ‎را می بینید؟‎                     ‎
شاید‎  ‎این آینه، معیوب  و کج است، خط خطی  گشته و پُر گرد  و غبار‎!‎
یا  که شاید سر و ته‎ ‎آینه را می نگرید‎!   ‎
‎         ‎ور نه در‎ ‎ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با‎ ‎هم‎.‎
عرفا  می گویند، که تو‎ ‎چون  عاشق من بوده ای از روز  ازل، خلق نمودی  بنده‎!‎
‎   ‎عجبا!    عشق ما یک‎ ‎طرفه ست؟
به  چه کس گویم من؟‎    ‎
‎  ‎می شود دست زِ من‎ ‎برداری؟           بی خیالم بشوی؟
‎ ‎زورکی نیست که عاشق‎ ‎شدنِ ما برهم‎!     ‎
‎                  ‎من‎ ‎اگر عشق نخواهم چه کنم؟‎ ‎
‎   ‎بنده را آوردی، که‎ ‎شوم عاشق تو؟‎         ‎
که  برایت بشوم والِه‎  ‎و حیران وخراب؟
مرحمت‎ ‎فرموده، همۀ عشق  و مِی و ساغر خود را تو زِ ما بیرون  کش‎!‎
عذر من را‎ ‎بپذیر‎!           ‎
‎                         ‎این امانت بده مخلوق‎ ‎دگر‎! 
‎ ‎می  روم تا کپه ام‎ ‎بگذارم‎.     ‎
صبح باید بروم بر سر‎ ‎کار، پی این بدبختی،  پی یک لقمۀ نان‎!‎
به  گمانم فردا، جلوۀ‎ ‎عشق تو را می بینم،‎ ‎
‎                          ‎در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده‎ . . . . !‎
خوش به حالت که‎ ‎غمی نیست تو را، نه رئیسی  داری، نه خدایی  عاشق، نه کسی بالا‎ ‎دست‎!‎
تو  و یک آینۀ بی‎ ‎انصاف!        کج و کوله ست و  پر از گرد و غبار‎.‎
وقت آن نیست کمی آینه‎ ‎را پاک کنی؟
‎ ‎خواب  سنگین به سراغم‎  ‎آمد.        کم کمک خواب مرا  پوشانید‎.‎
نیمه  شب شد‎ ‎و صدایی آمد،‎      ‎
‎             ‎از دل خلوت‎ ‎شب،‎    ‎
‎                                      ‎از درون خود من‎.‎
من  خدایت هستم،‎   
‎           ‎هرچه را می خواهی، عاشقانه‎ ‎به تو تقدیم کنم‎.‎
تو  خودت خواسته ای تا‎ ‎باشی‎!‎
به  همان خندۀ شیرین تو‎ ‎سوگند که تو،    هرچه را می‎ ‎بینی،‎                                                       ‎ذهن خلاق خودت‎ ‎خلق  نمود‎.‎
هرچه  را خواسته ای آمده‎ ‎است.    من فقط ناظر بازی توام‎.                                 ‎منتظر تا که چه را  یا که که را خلق کنی‎! ‎
‎ ‎تو  فقط یک لحظه و فقط‎  ‎یک لحظه،       زِته دل، زِ درون،
‎                                         ‎خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،‎ ‎
بلکه  از عمق وجود، زِ‎ ‎برای عدم خود بنما،
‎                                  ‎تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت‎.‎
خواهش بودن تو، علت خلقِ‎ ‎همه عالم شد‎.‎
تو  به اعماق وجودت‎  ‎بنِگر،       زِ  چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه‎  ‎ها‎ .‎
‎                                          ‎حس این لحظۀ تو، علّت بودن‎ ‎توست‎!‎
تو  فقط لب تر کن، مثل‎  ‎آن روز نخست،‎ ‎
‎          ‎هرچه را می‎ ‎خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود‎.‎
‎                                       ‎در همان لحظۀ آن‎ ‎خواستنت‎.‎
‎ ‎و تو را یاد نباشد  که چه‎ ‎با من گفتی؟‎                                               ‎دلبرم حرف قشنگت‎  ‎این بود‎:‎
شهر زائیده شدن این‎  ‎باشد، تا توانم  که فلان کار کنم،
‎                          ‎و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می‎ ‎یابم‎.‎
‎ ‎پدرم  آن‎ ‎آقا،
‎             ‎خلق و‎ ‎خویش، روشش، میراثش،‎  ‎
‎           ‎همه اش راه‎ ‎مرا می سازد‎.‎
بنده  می خواهم از‎ ‎این  راه از این شهر  به منزل برسم‎.‎
‎  ‎همه را با وسواس تو‎ ‎خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه‎ ‎را‎.‎
تو  از آن روز که خود‎  ‎خواسته پیدا گشتی،  من شدم عاشق تو‎.‎
دست من نیست،  تورا می‎ ‎خواهم،
‎                              ‎به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
‎  ‎شرّ و بی حوصله و‎ ‎بازیگوش،        مثل یک بچۀ پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا‎  ‎می خواند،         که شوم عاشق تر،‎ ‎
هرچه  معشوق به عاشق بزند‎ ‎حرف درشت،
‎                 ‎رشتۀ‎ ‎عشق شود محکمتر‎ ....................!‎
دیر بازی ست به من سر‎ ‎نزدی‎!‎
‎   ‎نگرانت بودم، تا که‎ ‎آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی‎!‎
و به آواز بلند، رمز  شب‎ ‎را گفتی‎: ‎
‎                " ‎من چرا آمده ام‎ ‎روی زمین؟‎ "‎
‎ ‎باز هم یادم‎ ‎باش!         مبر از یاد مرا
‎                ‎همه‎ ‎شب منتظر گرمیِ آغوش توام‎.‎
عشق بی حد و حساب من و  تو بهر تو‎ ‎باد‎ . . . .   . . . . . . . ! ‎
خواب  من خواب‎ ‎نبود!       پاسخی بود به بی مهری من،‎ ‎
‎              ‎پاسخ یک عاشق‎ . . . . . . . . . . . . . . . . . ‎
به  خداوند قسم، من از آن‎ ‎شب،‎ ‎
دل  خود باخته ام بهر‎  ‎رسیدن‎ ‎
‎                        ‎به عزیزم به خدا‎ ‎
عنوان: ..:: داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي ::..
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۲ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۴:۳۳
..:: داستان زيباي راننده اتوبوس و مرد هيکلي ::..

 
مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. درچند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد..
او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»

 
عنوان: رمز و راز واژه هاي زشت و زيبا در زندگي‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۶:۵۵
رمز و راز واژه هاي زشت و زيبا در زندگي‎
‎===========================================================
‎*‎عاقلانه ترين کلمه "احتياط " است‎
‎ **‎حواست را جمع‎ ‎کن‎
‎** ‎دست و پا گير ترين کلمه "محدوديت" است‎
‎ **‎اجازه نده مانع‎ ‎پيشرفتت شود‎
‎** ‎سخت ترين کلمه "غير ممکن" است‎
‎ **‎اصلا وجود‎ ‎ندارد‎
‎** ‎مخرب ترين کلمه "شتابزدگی" است‎
‎ **‎مواظب پل های پشت سرت‎ ‎باش‎
‎** ‎تاريک ترين کلمه "نادانی" است‎
‎ **‎آن را با نور علم روشن‎ ‎کن‎
‎ ‎کشنده ترين کلمه "اضطراب" است‎
آن را ناديده‎ ‎بگير‎
صبور ترين کلمه "انتظار" است‎
‎ ‎هميشه منتظرش‎ ‎بمان
‎ ‎با ارزش ترين کلمه "بخشش" است‎
‎ ‎سعی خود را بکن‎
‎** ‎قشنگ ترين کلمه "خوشرويی" است‎
‎ **‎راز زيبايی در آن نهفته‎
‎** ‎سازنده‎ ‎ترين کلمه "گذشت" است‎
‎ **‎آن را تمرين کن‎
‎** ‎پرمعنی ترين کلمه "ما‎" ‎است‎
‎ **‎آن را به کار ببر
‎ **‎عميق ترين کلمه "عشق" است‎
‎ **‎به آن ارج‎ ‎بده
‎**‎بی رحم ترين کلمه "تنفر" است‎
‎ **‎با آن بازی نکن‎
‎ **
‎** ‎خودخواهانه ترين کلمه "من" است‎
‎ **‎از آن حذر کن‎
‎ **
‎** ‎نا پايدارترين کلمه‎ "‎خشم" است‎
‎ **‎آن را در خود فرو بر‎
‎ **
‎** ‎بازدارنده ترين کلمه "ترس‎" ‎است‎
‎ **‎با آن مقابله کن‎
‎ **‎با نشاط ترين کلمه "کار" است‎
‎ **‎به آن‎ ‎بپرداز‎
‎** ‎پوچ ترين کلمه"طمع " است‎
‎ **‎آن را در خود بکش‎
‎** ‎سازنده ترين کلمه "صبر" است‎
‎ **‎برای داشتنش دعا کن‎
‎** ‎روشن ترين کلمه‎ "‎اميد" است‎
‎ **‎هميشه به آينده اميدوار باش‎*

عنوان: ‎نامه یک دختر به همسر آینده‎ ‎اش‎!!‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۸:۴۶

‎  ‎نامه یک دختر به همسر آینده‎ ‎اش‎!!‎
 

   


 
عزیزم‎!
می‎ ‎توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید‎ 
تحصیلکرده‎ ‎باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من‎ 
می فهمی! اگر می‎ ‎گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه‎ 
با دیدن ما بگویند"داماد‎ ‎سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود‎!‎
‎ ‎اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل‎ ‎داشته باشی، فقط به این‎ 
خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم‎ ‎توی ماشین خودمان‎ 
بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم‎!‎
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که‎ ‎خود را در خانه ای به تو‎ 
بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم‎ ‎حفظ کنند و‎ 
هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد‎!‎

‎ ‎اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این‎ ‎است که فرصتی به تو داده‎ 
باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و‎ ‎چقدر منتظر شب‎ 
عروسیمان بوده ای‎!‎
‎  ‎اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی،‎ ‎فقط به خاطر این‎ 
است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم‎ ‎که نمی‌شود‎!‎
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط‎ ‎به خاطر این است که‎ 
سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا‎ "‎به هرکجا که‎ 
روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم‎ ‎را‎ 
پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟‎!‎

اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که‎ ‎به تو ثابت کنم چقدر‎ 
برایم عزیزی‎!
و بالاخره‎...‎
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر‎ ‎این است که به من‎ 
ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان‎ ‎فارغ از رنگ‎ 
و ریای مادیات است‎.‎



عنوان: خانه تكاني باورها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۹:۴۰
خانه تكاني باورها ‏
‏  چقدر خوبه كه هر از گاهي باورهايمان را يه مروري كنيم. بد نيست ادم چند وقت يه بار ذهنيات و تفكراتش رو خانه تكاني كنه .واضح تر ‏بگم.ما در مورد رفتار و افكارمون بيشتر از اونيكه فكر كنيم بر حسب عادت فكر ميكنيم و عمل ميكنيم. براي چند لحظه بدون تعصب اين ‏مطلب رو بخونيم. قبول؟! ‏
قبل از ادامه بحث ازمايش زير را بخوانيد خيلي جالب و خواندني است: ‏
باورها‎ ‎
‎ ‎دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در « هاروارد يونيورسيتي » انجام ‏دادند : ‏
‎ ‎‏80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند . يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند . غذاهاي 40 ‏سال پيش در اين شهرك پخته ميشد . خط روي شيشه هاي مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فيلم هاي قديمي ، اخباري كه از ‏راديو و تلويزيون پخش ميشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند : ‏
‎ ‎‏ تعداد موي سر ، رنگ موي سر ، نوع استخوان ، خميدگي بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، ميزان فشار خون ... بعد ‏اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند ، بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد ، راست مي ايستادند ، ‏لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهاي سر ‏شروع به مشكي شدن كرد ، چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت . ‏
‎ ‎‏ علت چه بود ؟ ‏
‎ ‎‏ خيلي ساده است . آنها چون مطابق با 40سال پيش زندگي كردند ، باور كرده بودند 40 سال جوانتر شده اند . ‏
‎ ‎‏ انسانها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند . باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا ميكند كه چگونه ‏بينديشد . ‏
‎ ‎‏ اصولا فرق بين انسانها ، فرق ميان باورهاي آنان است . انسانهاي موفق با باورهاي عالي ، موفقيت را براي خود خلق ‏ميكنند . انسانهاي ثروتمند ، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل ‏به دنبال كسب ثروت ميروند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود ميرسند . ‏
‎ ‎‏ قانون زندگي قانون باورهاست . باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است . توانمندي يك انسان را باورهاي ‏او تعيين مي كند .. ‏
‎ ‎‏ انسانها هر آنچه را كه باور دارند خلق ميكنند . باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي ميسازند . زيرا باورها تعيين ‏كننده كيفيت انديشه ها ، انديشه ها عامل اوليه اقدامها و اقدامها عامل اصلي دستاوردها هستند
عنوان: رازگلها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۴:۰۵
رازگلها
‎   ‎


گل علاوه بر سمبل زیبایی، یکی از هدایایی است که نشان دهنده احساسات و عواطف ‏انسان در شرایط مختلف است. هدیه دادن گل برای هدیه گیرنده احساس خوشایندی را به ‏وجود می آورد که معمولا نشانه علاقه و صمیمیت هدیه دهنده محسوب می گردد و باعث ‏زینت و شادابی محفل نیز می شود. بهترین استفاده ای که می توان از این هدیه شادی ‏بخش نمودآن است که گل های مختلف را در معانی متفاوت به عزیزانمان و آن هایی که ‏دوستشان داریم هدیه بدهیم. این کار موجب می شود تا موجی از شادمانی و احساس ‏صمیمیت و رضایت در وجود آن ها به حرکت درآید و غم و اندوه و مشکلات را مورد هجوم قرار ‏دهد، علاقه افزایش می یابد و محبت ها پایدارتر می شود.‏
گل لطیف است و احساس لطافت را در روح انسان ها دوچندان می کند و رایحه خوش آن ‏تمام وجود فرد را دگرگون می سازد. اهدای گل نیاز به مناسبت ندارد و بد نیست بعضی وقت ‏ها شاخه ای گل به مادر، پدر،همسر، خواهر، برادر، فرزند و همکار و آن هایی که دوستشان ‏داریم هدیه بدهیم. با  اهدای گل عواطف و احساسات خود را بیان کنیم و دیگران را شگفت ‏زده نماییم. دست کم با این کار طراوت، شادابی، خنده و صمیمیت جای سلام و احوالپرسی ‏روزمره و تکراری مارا خواهد گرفت و در وجود طرف مقابل غوغایی شگفت انگیز به پا خواهد ‏شد.‏
کاربرد گل در کشورهای مختلف
‏   در  اغلب کشورهای اروپایی مرسوم است کسانی که به میهمانی شام دعوت می شوند ‏برای تشکر از خانم میزبان چند شاخه گل به او هدیه دهند. در ژاپن هر گل معنای مختلفی ‏دارد  و در موارد مختلف مردم آن کشور از گل استفاده های فراوان می کنند. آن ها به پرورش ‏گل علاقه زیادی دارند و در گل آرایی از استادان توانمند و برجسته ای برخوردارند. ژاپنی ها ‏هرسال جشن گل برگزار می کنند و اغلب عشاق آن کشور باتوجه به این که هر گل معنا و ‏مفهوم خاصی دارد احساس خود را با آن بیان می کنند و بانوان آن سرزمین هم برای نشان ‏دادن درخواست و نظرات خود از گل هایی که به همان معنا هستند بهره می برند. در این ‏کشور گل داودی نشانه طول عمر است و در مراسم بازنشستگی افراد یکدسته گل داودی ‏به آن ها هدیه می دهند و به این ترتیب برای او زندگی طولانی آرزو می کنند. اهدای شکوفه ‏گیلاس یادآور آن است که زندگی زودگذر است و نباید آن را سخت گرفت و موجب آزار و اذیت ‏دیگران شد.‏
‏ البته یونانی ها اولین ملتی بودند که برای گل های مختلف معانی مشخصی تعریف کردند و ‏در زندگی خصوصی و اجتماعی از آن استفاده نمودند. بعد از آن رومی ها از این روش ‏استقبال کردند و سایر مردم جهان کم و بیش آن را پذیرفتند.‏
در کشور ما هم گل ها کاربردهای مختلفی دارند و هر گل به عنوان نوعی نماد و نشان ‏مشخص مورد استفاده قرار می گیرد. ایرانی ها معمولا از گل برای ابراز علاقه به جنس ‏مخالف، جشن و میهمانی ها، تبریک به عروس و داماد، عیادت مریض، کسی که خانه جدید ‏خریده است یا فرزندی به دنیا آورده استفاده می کنند.‏
گل لاله در کشور ما طرفداران زیادی دارد و در رنگ های مختلف پرورش می یابد. جشنواره گل ‏لاله پایان بهار هرسال باحضور اغلب طرفداران داخلی و خارجی برگزار می شود و عرضه آن ‏در سطح کشور گسترش می یابد که با استقبال بی نظیر ایرانیان مواجه می شود.‏
معنای گل ها
معنای گل ها در ادوار مختلف متفاوت بوده است. مثلا گل رز که مورد علاقه اغلب افراد بوده ‏است در دوره رنسانس سمبل شهادت و عشق آسمانی و بعد از آن نشانه آرامش، نعمت و ‏صلح بوده است. این گل در مصر باستان نشانه تقوی و پاکدامنی و در عهد یونانی ها نشانی ‏مقدس بوده و رومی ها آن را به عنوان سمبل فتح و پیروزی می شناخته اند.  اما گل رز ‏امروزه همه جا معنای عشق و زیبایی دارد.‏
در اغلب کشورها گل ها از معانی یکسانی برخوردار شده اند که دانستن آن ها استفاده به ‏موقع از معانی آن می تواند در بهبود ارتباط نقش موثری داشته باشد.‏
گل بنفشه :به معنی نجابت و کم رویی، اندیشه ناگفته ، پاکدامنی ، فروتنی
گل شقایق: اختلاف
گل سرخ: عشق و زیبایی
رز سیاه : مرگ و تسلیت
رز سفید : عشق مبارک و فرخنده
رز کاملاً شکفته : تعهد و دوست داشتن
دسته گل رز : قدردانی
ترکیبی از گل رز سفید و سرخ : سازش، اتحاد
سوسن: ملاحت و زیبایی
سوسن سفید: دوشیزگی و پاکیدامنی
خشخاش: تنبلی و سستی
شکوفه پرتقال: علاقه به ازدواج
سنبل: اندوه و تاسف
شب بو: عشق در حال سیه روزی و بدبختی
زنبق سفید: عفت و پاکدامنی
کاملیای سفید : قابل ستایش و پرستیدنی
کاملیای صورتی: در آرزوی رسیدن به یکدیگر
کاملیای قرمز : عشق آتشین
نیلوفر آبی : حقیقت
آنتوریوم: عشق ، علاقه و محبت
داوودی : تو دوست فوق العاده من هستی
آفتابگردان : ستایش ، غرور و پرستش
نرگس : غرور و خودبینی
نرگس زرد : احترام
اقاقیا : عشق پاک
کاکتوس: پایداری و استقامت
لاله : عاشق واقعی
مریم : لذت بردن
میخک : جواب مثبت به درخواست عشق
قاصدک : وفاداری ، خوشبختی و صداقت ‏
نسترن : احساس همدلی و تقاضای دوست داشتن
پامچال : بدون تو ادامه زندگی را نمی خواهم.‏
یاسمن : شادی و دلپذیری
رزماری : یادآوری خاطرات گذشته
البته تعداد شاخه های دسته گل اهدایی هم معنای مختلفی دارد:‏
یک شاخه گل: توجه
سه شاخه گل:  احترام
پنج شاخه گل: علاقه و محبت
هفت شاخه گل: عشق ‏‎ ‎
ده شاخه گل لاله نشانه یک عشق بی نظیر و ماندگار می باشد.‏
علاقه و توجه به گل تا اندازه ای اهمیت دارد که برخی ملت ها از گل به عنوان ‏علامت کشور خود استفاده کرده اند.‏
بلژیک: گل آزالیا
انگلستان: رز
رومانی: رز
هلند: لاله
کانادا: برگ افرا
یونان: بنفشه
چین: نرگس
مصر: نیلوفرآبی
ایران: گل سرخ
مکزیک : کاکتوس
لیتوانی: رو
ژاپن:  داودی
هندوستان: نیلوفر
اسپانیا: درخت انار
لهستان: گل گندم
پاراگوئه: شکوفه پرتقال
‏ ‏

عنوان: درویش و پادشاه
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۲۶ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۱۷:۱۳
درویشی به نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت: ای زاهد... درویش گفت: زاهد تویی! گفت: همه دنیا از آن من است، چگونه می توانم زاهد باشم و تو درویش مسکین زاهد نباشی؟ پاسخ داد: عکس حقیقت گفتی. دنیا و آخرت و ملک همه از آن من است و عالم را من گرفته ام که هرجا خواهم بروم و هرجا خواهم بنشینم. زاهد تویی که به این کاخ و البسه قناعت کرده ای.

فیه مافیه ـ مولوی
عنوان: زندگی
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۲۶ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۷:۵۵
در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه‌ی سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد ، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت .
سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آن ها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجعب به او نگاه می‌کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟‌
همه گفتند : بله پر شده است .
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضا های خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟‌ همگی پاسخ دادند : بله پر شده است .
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتی شن برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟‌ دانشجویان همگی هم صدا جواب دادند : بله پرشده است .
استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از این که استاد سؤالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند : بله پر شده ...
بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت : این لیوان مانند شیشه‌ی عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیز هایی که اگر هر چیز دیگری را ازدست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند هنوز هم زندگی شما پر است .
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیز های دیگری هستند که در زندگی مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و .... و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیتی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ،‌ دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی‌ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می‌کند .
● بدان که :
▪ بهره ای که از زندگی می‌بریم به اندازه‌ی عشقی است که ایثار می‌کنیم .
▪ وقتی اجازه می‌دهیم فکری خوب در ذهنمان جا بگیرد نیروی تازه ای می‌یابیم .
▪ جهل تاریکی است و دانستن نور .
▪ از دوست نادان بیشتر ضربه می‌خوریم تا دشمن دانا .
▪ بهشت همان وجدان آسوده است و دوزخ همان عذاب وجدان .
▪ برای انجام هر کاری اگر عقل و احساسات باهم منطبق نشد آن را انجتم نده .
▪ خوشبختی یعنی قناعت به کم و سیر شدن از زیاد .
▪ بعد از هر صبری پیروزی ، بعد از هر تنگی گشایش و بعد از هر مشقتی آسانی می‌آید .
▪ بخشش ، هدیه ای به خودمان است و ما را از گذشته و روابط مربوط به آن ها ، رها می‌سازد
عنوان: سالكي در قصر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۳۱:۳۶

سالكي در قصر
‎    ‎
‎روزگاری در ژاپن پادشاهی‎ ‎زندگی می کرد. یک سالک مدت ها در خارج از شهر این پادشاه در ‏زیر درختی زندگی می‎ ‎کرد. او یک سالک منحصربه فرد بود: بسیار با وقار و درخشنده بود، نورش ‏بسیار درخشان‎ ‎بود و در زندگیش عطری فراوان وجود داشت‎! 
به تدریچ شاه جذب نیروی‎ ‎جاذبه ی او شد و نزد او رفت. او روزهای زیادی آن سالک را تماشا ‏می کرد که زیر درخت‎ ‎دراز کشیده است و غالباً می رفت و کنار پای او می نشست. نفوذ آن ‏سالک بیشتر در دل‎ ‎شاه نشست و روزی به او گفت،‎

‎“‎آیا بهتر نیست این‎ ‎درخت را ترک کنی و با من به قصر بیایی؟‎”

سالک گفت، “هرطور که‎ ‎بخواهی. من می توانم هرکجا بروم‎.”

شاه قدری تعجب کرد. آن‎ ‎احترامی که در طول این روزها برای او پیدا کرده بود دچار تزلزل شد. ‏او فکر می کرد‎ ‎که آن سالک بگوید، “قصر؟ ولی من یک سالک هستم. در یک قصر چه خواهم ‏کرد؟” این چیزی‎ ‎است که معولاً سالکان می گویند ، اگر سلوکشان آموخته شده باشد: پاسخ ‏آنان این است‎: ” ‎ما سالکان کاری با قصرها نداریم، ما آن ها را رها کرده ایم‎.!”

ولی این سالک گفته بود: “هرطور که بخواهی. من می توانم‎ ‎هرکجا بروم‎.”

شاه یکه خورد و فکر‎ ‎کرد، “این چه جور سالکی است؟‎”‎
ولی خودش دعوت کرده بود. پس نمی توانست دعوتش را پس بگیرد. آن‎ ‎سالک همراه شاه به ‏قصر رفت و شاه ترتیبی داد که همه چیز مورد دلخواه او باشد و‎ ‎همچون خودش از او پذیرایی ‏شود. آن سالک در آنجا زندگی کرد و لذت می برد. برایش تخت‎ ‎های بزرگ ساختند و روی آنها ‏می خوابید. فرش های بزرگ زیر پایش انداخته بودند و‎ ‎خوراک های لذیذ برایش آماده می کردند و ‏او آن ها می خورد. شاه دیگر تردید نداشت،‎ ‎مطمئن بود. احساس کرد، “این چه جور سالکی ‏است؟ حتی یک بار هم نگفته که نمی تواند‎ ‎روی آن تخت ها نرم و راحت بخوابد و فقط می تواند ‏روی زمین سفت بخوابد. حتی یک بار‎ ‎هم نگفته که نمی تواند این غذاهای لذیذ را بخورد و فقط ‏می تواند خوراک ساده‎ ‎بخورد‎.”

زندگی آن سالک در آنجا بیشتر و‎ ‎بیشتر برای شاه دشوار شده بود. فقط هفت یا ده روز از اقامت ‏آن سالک در آنجا نگذشته‎ ‎بود که روزی شاه به او گفت، “مرا ببخش، ولی در ذهنم تردیدی وجود‎ ‎دارد‎.”

و سالک گفت، “این تردید مال همین‎ ‎حالا نیست. حتی همانروز که از من خواستی به اینجا بیایم ‏و من پذیرفتم نیز این تردید‎ ‎را داشتی. این تردید حالا شروع نشده است، از همان روز شروع ‏شد. ولی به من بگو،‎ ‎تردید چیست؟‎”

و شاه به او گفت، “تردید من‎ ‎این است که چه جور سالکی هستی و تفاوت بین تو که سالک ‏هستی و من که مردی دنیایی‎ ‎هستم در چیست؟‎”

سالک گفت، “اگر می خواهی‎ ‎تفاوت را ببینی، با من به خارج از شهر بیا‎.”

شاه گفت، “من می خواهم بدانم. ذهنم از این تردید در رنج است. حالا حتی خوابم‎ ‎نیز دچار ‏اشکال شده است. وقتی تو زیر درخت بودی حال من بهتر بود، حالا که در قصر من‎ ‎هستی، ‏احترام من نسبت به تو ازبین رفته است‎.”

سپس سالک شاه را به بیرون از محوطه شهر برد. وقتی از رودخانه که مرز آن شهر‎ ‎بود عبور ‏کردند، به پیاده روی ادامه دادند. شاه گفت، “لطفاً حالا به من‎ ‎بگو‎.”

ولی سالک گفت،” بیا قدری بیشتر راه‎ ‎برویم‎.”

هوا بسیار گرم شده بود. وسط روز‎ ‎بود و آفتاب در بالای سرشان می درخشید‎.

شاه‎ ‎گفت، “دست کم حالا بگو، ما خیلی راه آمده ایم‎.”

آن سالک گفت، “این چیزی است که می خواهم بگویم: که حالا من دیگر باز نمی‎ ‎گردم، به راه ‏رفتن ادامه خواهم داد. آیا با من می آیی؟‎”

شاه گفت، “چطور می توانم با تو بیایم؟ من خانواده ام، همسرم و‎ ‎پادشاهی ام را پشت سر ‏گذاشته ام‎.”

و سالک‎ ‎به او گفت، “اگر حالا می توانی تفاوت را ببینی، ببین. من به رفتن ادامه می دهم و‎ ‎هیچ چیز را پشت سر نگذاشته ام. وقتی در قصر بودم، در قصر بودم ولی قصر در من نبود‎. ‎من ‏در داخل قصر بودم، ولی قصر در درون من نبود. برای همین است که اینک می توانم به‎ ‎رفتن ‏ادامه دهم‎.”

شاه روی پایش افتاد و‎ ‎تردیدش برطرف شده بود و گفت، “مرا ببخش! من توبه می کنم. لطفاً‎ ‎برگرد‎.”

سالک گفت، “من بازهم می‎ ‎توانم برگردم، ولی تردید تو نیز بازخواهد گشت. برای من اهمیتی ‏ندارد که اگر درعوض‎ ‎راه رفتن ، به قصر بازگردم. ولی تردید تو نیز بازخواهد گشت. من از روی ‏محبتی که‎ ‎نسبت به تو دارم، به رفتن ادامه خواهم داد‎.”

سخنی که او‎ ‎گفت ارزش به خاطر سپردن دارد. او گفت، “از روی محبت به تو است که به رفتن ‏ادامه می‎ ‎دهم. ‏

عنوان: فن پیشرفته
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۴۳:۱۱
فن پیشرفته
‎   ‎

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع ‏شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. ‏پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد ‏استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند ‏فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند. در طول شش ‏ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ‏ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید ‏كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به ‏كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات ‏فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك ‏توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را ‏شكست دهد! سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ‏ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در ‏مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را ‏زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد. وقتی ‏مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد ‏راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه ‏اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان ‏یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن ‏دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر كه در ‏زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی. ‏راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از ‏‏"بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."‏



عنوان: نزديک ترين نقطه به خدا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۳:۴۸
زندگی ساختنی است نه‎ ‎گذراندنی‎
پس بمان برای ساختن‎ 
نساز برای‎ ‎ماندن
‏                                                                                                --------------------------------------------------------------------------------------------------------‏
نزديک ترين نقطه به خدا
‏------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------‏
نزديک ترين نقطه به خدا هيچ جاي‎ ‎دوري نيست
نزديک‎ ‎ترين نقطه به خدا نزديک ترين لحظه به اوست ،وقتي حضورش را درست ‏توي قلبت حس‎ ‎ميکني،آنقدر نزديک که نفست از شوق التهاب بند مي‎ ‎آيد،
آنقدر هيجان انگيز که با هيجان هيچ‎ ‎تجربه اي قابل مقايسه نيست‎.‎
تجربه‎ ‎اي که بايد طعمش را چشيد،
اغلب‎ ‎درست همان لحظه که گمان مي کني در برهوت تنها مانده اي
درست همان جا که دلت ميخواهد او با تو حرف بزند، ‏
همان‎ ‎لحظه كه آرزو داري دستان پر مهرش را بر سرت بکشد،
همان لحظه نوراني که ازشوق اين‎ ‎معجزه دلت مي خواهد تا آخر دنيا از ته دل و ‏با کل وجودت اشک شوق‎ ‎بريزي و تا‎ ‎آخرين لحظه وجودت بباري‎ .‎
نزديک ترين لحظه به خدا ميتواند در دل تاريکترين شب عمر ناخواسته تو و يا در ‏اوج بزرگ ترين شادي دلخواسته تو رخ‎ ‎دهد‎.‎

مي‎ ‎تواند درست همين حالا باشد

و‎ ‎زيباترين وقتي که مي تواند پيش بيايد همان دمي است که برايش هيچ بهانه اي‎ ‎نداري.‏

جايي‎ ‎که دلت براي او تنگ است‎ .‎

زيبا ترين لحظه ي عمر و هيجان‎ ‎انگيز ترين دم حيات همان لحظه باشکوهي ‏است که‎ ‎با چشم خودت خدا را مي‎ ‎بيني‎.‎
درست همان لحظه که مي بيني او با همه‎ ‎عظمت بيکرانش در قلب کوچک تو ‏جا شده است‎.‎
همان لحظه که گام گذاشتن او را‎ ‎در دلت حس، و نوراني و متعالي شدن ‏حست را درک مي‎ ‎کني‎.‎
آن لحظه که مي بيني آنقدر اين‎ ‎قلب حقير ارزشمند شده است که خدا با همه ‏عظمت بيکرانش آن را‎ ‎لايق شمرده و بر گزيده، و تو هنوز متعجب و مبهوتي‎ ‎که ‏اين افتخار و سعادت آسماني چگونه‎ ‎و از چه رو  از آن تو شده است.‏

و اين را هميشه به ياد داشته‎ ‎باشي‎...‎

بودن را باور‎ ‎کنی

و تا زماني که زنده هستي با عشق‎ ‎زندگي کن
عنوان: وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۸:۲۱
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آرامش را حس کردم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم.‏
‏ ‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خودم را بی جهت خسته نمی کردم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.‏
‏ ‏
‏ ‏
‏ ‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.‏
‏ ‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
برای خودم رختخواب پر قو خریدم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
بیشتر به خودم احترام گذاشتم.‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.‏
‏ ‏
‏ ‏
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد.

عنوان: پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۵:۳۸
نزدیک شدن به خدا با درخواست کردن چیزی از اوست و نزدیک شدن به مردم با درخواست نکردن چیزی از آنها

مولاعلی (ع)
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۰:۴۱
دوست عزیزم جناب آقای مومیوند
ضمن سپاس و تشکر از پیام زیبای ارسالی جسارتا به نظر این حقیر
حضرت حق اشاره دارد بر "ادعونی"
رحمت بیکران نصیبتان.
عنوان: آزمون استخدام
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۲:۳۱
یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یك نفر را‎ ‎داشت. بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یك ‏پرسش داشت. پرسش این بود‎ :
شما‎ ‎در یك شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یك ایستگاه اتوبوس‎ ‎در حال ‏عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یك پیرزن كه در‎ ‎حال مرگ است. یك ‏پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. یك خانم/آقا كه در‎ ‎رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. ‏شما میتوانید تنها یكی از این سه نفر را‎ ‎برای سوار نمودن بر گزینید. كدامیك را انتخاب خواهید كرد؟ ‏دلیل خود را بطور كامل‎ ‎شرح دهید‎ : 
پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید‎ ...
‎..........
‎.........
‎........
‎.......
‎......
‎.....
‎....
‎...
‎..‎
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص‎ ‎خودش را دارد‎.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او‎ ‎خیلی پیر است و به هر حال ‏خواهد مرد‎.
شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او‎ ‎جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران ‏كنید. اما شاید هم بتوانید‎ ‎بعداً جبران كنید‎.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت‎ ‎را از دست دهید ممكن است هرگز ‏قادر نباشید مثل او را پیدا كنید‎.
از دویست نفری‎ ‎كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود ‏نداد. او‎ ‎نوشته بود‎ :
سوئیچ ماشین را به پزشك میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و‎ ‎خودم به همراه همسر رویاهایم ‏متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس میمانیم‎.
پاسخی‎ ‎زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میپذیرند كه‎ ‎پاسخ ‏فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیكند‎. ‎چرا؟‎
زیرا ما هرگز نمیخواهیم داشته ها و مزیتهای خودمان را (ماشین) (قدرت‎) (‎موقعیت) از دست بدهیم. ‏اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیت ها و مزیتهای خود را از‎ ‎خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات ‏میتوانیم چیزهای بهتری بدست‎ ‎بیاوریم‎.‎
در پناه اهورای هستی بخش‎
‎ ‎شاد باشید و جاودانه
عنوان: چه كشكی چه پشمی؟- استاد شاملو
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۰:۲۱
چه كشكی چه پشمی؟

‎چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. 
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: 
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. 
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت. 
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب ‏شوی. 
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... 
قدری پایین تر آمد. 
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: 
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟ 
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم. 
وقتی كمی پایین تر آمد گفت: 
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ 
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم 
غلط زیادی كه جریمه ندارد. ‏
كتاب كوچه 
احمد شاملو

عنوان: خدا حافظی و اخرین دیدار میرزا کوچک خان با همسرش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۴:۳۶
خدا حافظی و اخرین دیدار میرزا کوچک خان با همسرش
‏ ‏
معمولا" با شنیدن نام میرزا کوچک بیاد جنگل و تفنگ و ریش انبوه می افتیم. اما چیزی که برایم ‏جالب بود و در تاریخ کمتر به ان توجه شده شرح خدا حافظی و اخرین دیدار او با همسرش است. ‏
روحیه بسیار لطیف میرزا همواره پشت جنگها و مبارزاتش مخفی مانده است. شرح اخرین دیدار ‏میرزا کوچک خان و همسرش را در زیر بخوانید.‏
ميرزا وقتى خطر را نزديك ديد، براى آخرين بار به ديدار همسرش رفت. جريان آخرين ديدار ‏ميرزا و همسرش را ابراهيم فخرايى از قول يكى از نزديكان ميرزا نقل كرده مى‏نويسد:‏
‏«اما آخرين ديدار ميرزا از همسرش بود. او هنگام وداع از همسرش چنين گفت: اوضاعمان از ‏همه جهات مغشوش و نامعلوم است؛ خطر از هر سو احاطه‏مان نموده و در معرض طوفان حوادث ‏قرار گرفته‏ايم. ‏
جزئيات آينده به قدر كفايت مبهم و تاريك به نظر مى‏رسد و امكان هست كه باز تاريك‏تر شود و تو ‏گناهى ندارى جز اين كه همسر من هستى و سزاوار نيست بى‏سرپرست و بلاتكليف بمانى و ‏زندگيت سياه و تباه شود يا خداى نكرده در معرض خطر قرار بگيرد ... طلاق حّلال همه اين ‏مشكلات است و تو بعد از طلاق به حكم شرع و عرف مجاز خواهى بود، شالوده نوينى را براى ‏زندگى آينده‏ات بريزى.‏
همسرش گفت: من اين پيشنهاد را نمى‏پذيرم زيرا مايل نيستم به پيمان‏شكنى و بى‏وفايى متهم شوم ‏‏... من اگر اين پيشنهاد را بپذيرم مردم به من چه خواهند گفت؟ آيا نمى‏گويند هنگام خوشى و اقبال ‏روزگار با شوهرش انباز بود اما زمان بروز مصيبت ناساز گشته است؟ نه، نه، تسليم به چنين ‏امرى به من گوارا نيست.‏
من زن بى‏حقوقى نيستم و تو را هنوز روى پله شهرت و افتخار مى‏بينم ... من كه به مراتب ‏فرزانگيت آگاهم، از آنچه بر من گذشته است تأسفى ندارم و به آنچه به من وارد خواهد شد راضيم ‏زيرا به خداى عادل رئوف توكل دارم ... تو اگر زنده بمانى خداى بزرگ را سپاسگزار خواهم بود ‏از اين كه به كالبدم روح تازه دميده است و اگر از پاى درآيى كه طلاق خدايى خود به خود جارى ‏شده است. ‏
با اين همه محال است كه به پيوند ديگرى درآيم و شخص ديگرى را به همسرى برگزينم و مطمئن ‏خواهى بود كه عهد خود را تا لب گور ادامه خواهم داد. اين بگفت و هاى هاى گريست و اشگ از ‏ديدگانش جارى شد. ‏
ميرزا از اين حالت همسرش سخت منقلب و متأثر گرديد و از او پوزش طلبيد و به استمالتش ‏پرداخت و شخصيت و نجابتش را ستود و گفت ... چون همسرت دزد نبود لاجرم از مال دنيا ‏چيزى نياندوخت. ‏
خيلى چيزها در حقم گفته‏اند اما تو كه از همسرت حتى براى روزگار نامعلوم و ابهام‏آميز آينده‏ات ‏كوچكترين ذخيره‏اى در اختيار ندارى، بهتر از هر كس ديگر مى‏توانى در باره‏ام قضاوت كنى ... ‏تنها چيزى كه از دارايى دنيا در اختيار دارم يك ساعت طلاست كه يادگار هديه انورپاشاست.‏
من اينك آن را به تو مى‏بخشم كه هر وقت زنگش به صدا درآمد، به خاطرات گذشته رجوع كنى و ‏همسر آزرده و حسرت بر دل مانده را به ياد آورى. اين بگفت و با چشمانى اشك‏آلود از همسرش ‏خداحافظى نمود.»‏
همسر ميرزا پس از مرگ او پيمان خود را از ياد نبرد و تا پايان عمر مجرد زندگى كرد.‏

عنوان: دکتر شریعتی انسان ها را‎ ‎به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۵:۵۵
دکتر شریعتی انسان ها را‎ ‎به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
دسته اول‎ 
آنانی که وقتی هستند هستند،‎ ‎وقتی که نیستند هم نیستند‎
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس‎ ‎ابعاد ‏جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها ‏هویت جسمی‎ ‎دارند
دسته دوم‎ 
آنانی که وقتی هستند‎ ‎نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند‎
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت‎ ‎شان را به ‏ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز ‏به چشم‎ ‎نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است
دسته سوم‎ 
آنانی که وقتی هستند هستند،‎ ‎وقتی که نیستند هم هستند‎
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار‎ ‎از ‏حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که ‏همواره به خاطر ما‎ ‎می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و ‏احترام‎ ‎قائلیم
دسته چهارم‎ 
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند‎ ‎هستند‎
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با ‏شکوه‌اند که ما‎ ‎نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از ‏پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته‎ ‎درک می‌کنیم. باز ‏می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه‎ ‎می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف ‏داریم برایشان. اما وقتی در‎ ‎برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر ‏زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت‎ ‎می‌کنیم و ‏غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که ‏می‌روند یادمان می‌آید‎ ‎که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. ‏
شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد‎ ‎انگشتان دست ‏هم نرسد‎

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۳۰ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۳:۴۱
از میون همه اینها شماره
1
8
16
24
29
30
34
رو دوست داشتم. فقط شماره 16 بیشتر اعصاب رو یه هم میریزه تا این که لذت بخش باشه ها  ;)
عنوان: دانستنی های علمی :
رسال شده توسط: ronak در ۱ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۲:۴۴
تصاوير متحرك :
مخترع واقعي : لوئيس لاپرينس
توماس اديسون مبدع آن بوده است .
اوّلين قطعه از تصاوير متحرك توسط مخترع فرانسوي لوئيس لاپرنس در حالت 12 فريم در ثانيه ، در منزل جوزف و سارا وايتلي در وست يوركشير انگليس 14 اكتبر 1888 گرفته شده است . در اين فيلم پسرلوئيس و چند نفر از نزديكان وي وجود دارند كه هر كدام پس از چندي به طور مشكوكي به قتل مي رسيدند . اوّلين مجموعه تصاوير متحرك اديسون در سال 1889 ظاهر شد ( با نام . Monkeyshines )

تلسكوپ :
مخترع واقعي : هانس ليپرشي (  Hans Lippershey)
گاليله كسي است كه تلسكوپ را اختراع كرده است .
قديمي ترين تلسكوپ در سال 1680 به نام هانس ليپرشي اختراع شده است . در اين بين بسياري ديگر از جمله زاخاريس جانس و جاكوب متيوس مدعي بودند كه آنها اوّلين كساني هستند كه تلسكوپ را اختراع كرده اند . تلسكوپ اختراع اين سه نفر شامل يك عدسي محدب و يك عدسي معقر چشمي بوده است گاليله نيز در همان سال از روي اين طراحي ها ، تلسكوپ خود را ساخت .

صداي ضبط شده :
مخترع واقعي : ادوارد لئون اسكات
توماس اديسون مبدع آن بوده است .
توماس اديسون در سال 1877 پنداشت كه اختراع وي مبني بر تلگراف صوتي ضبط شده ( به وسيله فونوگراف ) اوّلين مورد از  صداي ضبط شده است كه به همت وي ساخت شده است بنابرين آن را در همان سال با نام فونوگراف ( وسيله اي براي ضبط و پخش صداها ) رونمايي كرده بود . اين دستگاه مي توانست صداها را ضبط كرده امكّا هنگام پخش با مشكلاتي مواجه بود و دقيقاً آنچه را كه پخش شده بود ، ارائه نمي داد .

لامپ روشنايي :
مخترع واقعي : توماس اديسون مخترع لامپ است .
در سال 1802 آقاي هامفري ديوي ، اوّلين باتري قوي جهان را در رويال انستييوي بريتانيا عرضه كرد . همچنين در آن سال وي اوّلين لامپ روشنايي را توسط نواري از پلاتينيوم ساخته شده بود رونمايي كرد . اختراع وي چنان روشنيي نداشت كه به كار آيد و در حد همان اختراع باقي مي ماند . امّا 75 سال پس از آن توماس اديسون تلاش هايي را در اين زمينه انجام داد كه در نهايت در سال 1879 اوّلين لامپ روشنايي به بازار ارائه شد

راديو :
مخترع واقعي : نيكالا تسلا 
گوگليلموماركني مخترع راديو است .
مركني در سال 1895 وسيله اي ( راديو ) را در لندن معرفي كرد كه آن را اختراع خود مي دانست در حالي كه اين اختراع كه همان راديوي 4 موج بود ، قبلاً توسط نيكالا تسلا و همكارانش ساخت شده بود . در آن سال تسلا ادعا كرد كه توانسته است دستگاهي را كه امواج را از مسافت هاي دور دريافت مي كند بسازد ؛ امّا هيچ گواهي مبني بر ادعايش وجود نداشت . تسلا ادعا داشت « كار روي دستگاه دريافت امواج بيسيم در سال 1893 شروع شد امّا من 2 سال به تحقيق روي مدل هاي مشابه و وسايل مانند اين گذراندم ... »

هواپيما
مخترع واقعي : ريچارد پيرس
برادران رايت را به عنوان اوّلين سازندگان هواپيما مي شناسند امّا نه ماه پيش از اوّلين پرواز برادران رايت ، در سال 1903 در كيتي هاوك ، مخترع نيوزلندي ، ريچارد پيرس قدمي مشابه را در اين زمينه برداشته بود امّا اختراع او نواقصي داشت از جمله ناتواني بال ( به دليل داشتن يك بال ) و مواردي ديگر كه اين موارد منجر به اين شد تا اوّلين هواپيما به پرواز واقعي توسط براذران رايت رونمايي شود .

اينترنت :
مخترع واقعي : پدر واقعي اينترنت ، كساني كه شبكه ARPANET را ساختند ( وينتون سرف ، لورنس را برتس ، لئونارد كلين راك ، رابرت كان )
مخترع اينترنت ال گوربوده است .
البته ال گور خود مي گويد : من اينترنت را اختراع نكردم امّا هنگام خدمت در كنگره آمريكا ، ايده آن به ذهنم خطور كرد . وينتون سرف متولد 1943 ، دانشمند علوم كامپيوتري است كه وي را پدر اينترنت نيز لقب داده اند . وي به همراه دوستان خود كه اسامي نه در بالا آمده ، اوّلين زنجيره هاي ARPANET را رقم زدند و بدين ترتيب اينترنت ابداع شد ( اينترنت شبكه اي غيره متمركز به نام ARPANET بود كه در واقع براي ايمن شدن و سهولت ارتباط بين گروه ها در صورت حمله هسته اي توسط وزارتدفاع آمريكا به وجود آمد ) .

نخستين دوربين ديجيتال جهان :
در سال 1957 ، يك مهندس شركت « كداك » به نام استيوساسون Steve Sasson وسيله اي را اختراع كرد كه چند دهه بعد انقلابي در عكاسي به وجود آورد ، نخستين دوربين ديجيتال دنيا ! اين دوربين به اندازه يك توستر بود و عكس هاي سياه و سفيد با وضوح 100 در 100مي گرفت ، يعني 0/01 مگاپيكسل ! عكس هاي اين دوربين روي يك نوار كاست ذخيره مي شدند . ذخيره شدن هر عكس 23 ثانيه طول مي كشيد اين دوربين يك قطعه مبدل آنولگ به ديجيتال از شركت موتورولا ، يك لنز كداك و يك تراشه CCD از شركتي ديگر داشت دوربين هاي ديجيتال كنوني هم از همين تركيب قطعات براي ثبت عكس ها استفاده مي كنند . براي نمايش عكس ها ، دوربين به كامپيوتر و يك خواننده نوار كاست متصل مي شد نمايش هر عكس ، 32 ثانيه ، زمان نياز داشت .

نخستين متل جهان :
در سال 1925 ، آرشيكتي به نام « آرتور هاينمن » در « سن لوئيس ابيسپو » كاليفرنيا ، نخستين متل جهان را ساخت و اصلاح متل را جا انداخت . اصطلاح motel مخفف motor hotel است . متلي كه او ساخت ، هنوز پا بر جاست هايمن نتوانست نام تجاري « متل » را براي خود ثبت كند و به همين خاطر رقبا توانستند اين اصطلاح را استفاده كنند .

نخستسين سرور و سايت اينترنتي دنيا :
نخستين سرور جهان را يك كامپيوتر Next در CERN ميزباني مي كرد نخستين سايت جهان Info.cern.ch و نخستين صفحه اينترنتي بود كه « تيم برنرزلي » آن را ايجاد كرده بود .

نخستين موس كامپيوتر دنيا :
نخستين موس كامپيوتر دنيا را در سال 1964 ، دو گلاس انگلبات ساخت . اين وسيله دو چرخ دنده عمود بر هم و يك دكمه داشت و از چوب ساخته شده بود .

نخستين ريز پردازنده دنيا :
در نوامبر سال 1971 ، اينتل نخستين ريز پردازنده دنيا را به نام اينتل 4004 ساخت . سه مهندس اينتل به نام هاي فدريكوفاگين ، تدهاف و استن مازور اين ريز پردازنده را ساختند . اختراع مدارهاي يكپارچه ، انقلابي در طراحي كامپيوتر به وجود آورد .

نخستين پخش كننده MP3 :
نخستين پخش كننده MP3 جهان در سال 1998 در آزمايشگاه ايگر Eiger ساخته شد و MPMan نام داشت اين پخش كنند ، 32 مگابايت ظرفيت داشت كه تا 64 مگابايت قابل ارتقا بود . دو مدل از روي اين پخش كننده ساخته شده بود . ابعادش 91 در 70 در15/5 ميليمتر بود و 69 دلار قيمت داشت .
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۰:۰۴
برای لذت بردن باید یاد بگیریم که خودمون رو از حواشی نجات بدیم، از اینکه برای خودمون قوانین سخت بذاریم و خودمون رو پایبند به اونها کنیم واقعا اشتباست.
 
دیدید که 2 نفر در مورد یک چیز مشابه 2 نظر و حالت دقیقا متضاد دارن؟ مثلا 2 پیتزا می خورن و یکی از مزش لذت میبره و دیگری از اینکه چاق میشه و رژیم سخت غذاییش بهم می خوره زجر می کشه و همچنان می خوره؟
 
 و یا دو نفر زیر بارون قدم می زنن و یکی قطرات بارون رو به جون می خره و چشماش و بسته و اجازه میده بارون صورتش رو نوازش بده و دیگری غصه می خوره که ای وای دمپا شلوارم گل شد و اتوی لباسم خراب شد و سشوار موهام بهم خورد؟
 
 مثل این موارد خیلی زیاده، باید دید رو عوض کرد نه دنیا رو، مثل کسی که به جای پوشیدن کفش با ابعاد پاش بخواد همعه ی دنیا رو فرش کنه، نمیشه دنیا رو عوض کرد ولی میشه درون رو تغییر داد، لذت در درونه.
عنوان: آرزوی کافی برایت میکنم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۹:۵۱:۵۷
آرزوی کافی برایت میکنم

اخيراً در فرودگاه گفتگوي لحظات آخر بين مادر و دختري را شنيدم. هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودي کنترل امنيتي همديگر را بغل کردند.

مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم."

دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ."

آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف  پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟

" جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟ "

او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . "

"وقتي داشتيد خداحافظي مي‌کرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ "

او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن."  او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد :

آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است.

آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .

آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .

آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند .

آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي .

آرزوي از دست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي .

آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحت تري داشته باشي .
بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت .

مي گويند که تنها يک دقيقه طول مي‌کشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت مي‌کشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول مي‌کشد تا او را فراموش کنيد .


با آرزوی کافی برای همه ی شما
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۳:۲۲
بعضی ها افتخار می کنن که در یک لحظه می توانند به ده مسئله جداگانه فکر کنند افتخار یعنی اینکه بتونی به یک مسئله از ده زاویه مختلف فکر کنی .
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۸:۵۸
عشق یگانه منبع نیرو و قدرت شماست . باربارا دی آنجلیس


عرفا گویند : عشق مرکب مقصد است نه مقصد مرکب.


عشق زمینی مانند شمشیر چوبی است برای آمادگی استفاده از شمشیر آهنی (یعنی عشق الهی)
عنوان: پاسخ : مخدری با نام تو
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۷:۱۸
با سلام


 چقدر زیبا مطلب "مخدری با نام تو"، چقدر سخته عشق یک طرفه، این همه احساس بی جواب.

 ممنون فاطیمای آسمونی شعر مولوی عالی بود و مناسب این مطلب.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۰:۰۷
هنگامی که می خواهی وظیفه و بایسته خویش را انجام دهی از کسی فرمان نگیر .  ارد بزرگ
عنوان: پاسخ : دو خط‎ ‎موازی زائيده شدند
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۵:۴۴
با سلام


 پایان خوبی داشت، با تلاش به همه چیز میشه رسید، حتی اگه تو دنیای مجازی باشه.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۸:۴۵
فقط یک چیز به ذهنم میرسه
اونم این که
خدایا خودت آخر عاقبت کار همه ی ما رو بخیر کن.
عنوان: پاسخ : مخدری با نام تو
رسال شده توسط: elahe در ۲ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۹:۳۴
عشق های یکطرفه مثل جادّه های یکطرفه هستند که خط عبور بینشان دیده نمیشود. فقط شما هستید که بر جادّه سوارید و با اتومبیل ها ی دیگر به مقصد مشابهی میروید. به این معنا که اتومبیل دیگری را که برخلاف مسیر خود در حال حرکت باشد نمیابید و این همان حکایت احساساتی است که نسبت به شخصی در دلمان بوجود آورده ایم.

بهتر است بگویم: این حسی است که درون ما نسبت به شخصی زاده شده. غافل از اینکه آن شخص نسبت به احساساتمان بی اطلاع است و یا بی اعتنا !!!
عنوان: زن زیبا بهتر است یا زن باهوش ؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۱:۵۳
زن زیبا بهتر است یا زن باهوش ؟

‎خدا کنه هر دو خصلت در یک زن جمع بشه وگرنه یک مرد مجبوره....آخ ببخشید خانمم اومد.....!!!!!‏
مردها از‎ ‎ازدواج خود چه می‌خواهند ؟
محققان اعتقاد دارند که مردها به خاطر دلایل بیولوژیکی طالب‎ ‎زیبایی هستند. درست است که هنوز کمی در ابراز احساساتشان ‏سرسخت هستند اما به دنبال‎ ‎کسی هستند که بتوانند آزادانه با او مسائل احساسی و روحی-روانی خود را در میان‎ ‎بگذارند‎.‎
مردها چطور انتخاب می کنند؟
آشکار است که نقش زنان در جامعه رشد کرده و مردها هم می بایست خود‎ ‎را این تغییر وفق دهند. مطمئناً، برخی از محرکات قدیم ، ‏مثل کشش و جذب به زیبایی ،‎ ‎هنوز هم در انتخاب های آنان تاثیر می گذارد. اما امروز، مردانی راحت تر هستند که‎ ‎همسرانشان ‏شغلی برای خود داشته باشند و همینطور توقع داشته باشند که شوهرشان در‎ ‎کارهای خانه به آنها کمک کند. و با هرچه برابر شدن ‏نقش زن و مرد، آنچه مردها از زن‎ ‎زندگیشان می خواهند به آنچه زنها از شوهرانشان توقع دارند شبیه شده است ، یعنی‎ ‎محبوب و ‏معشوقی که همه ی نیازهای احساسی و فکری آنها را برآورده کند‎.‎
مردها هنوز هم به همان میزان سابق خواستار ازدواج هستند. درواقع ،‎ ‎‏۹۴‏‎ ‎درصد از نوجوانان امریکایی در ذهن خود برنامه دارند که ‏روزی ازدواج کنند و ۹۲‏‎ ‎درصد از آنها به بچه دار شدن هم علاقه مندند‎.‎
این آمار از سال ۱۹۷۷ حتی از میزان دخترهایی که برای ازدواج‎ ‎برنامه ریزی می کنند هم بالا زده است ( درواقع ۶۹ درصد از همه ‏ی افراد بزرگسال در‎ ‎امریکا متاهل هستند و فقط ۸ درصد از آنها طلاق گرفته اند‎ ) .‎
اما این روزها مردها دیرتر ازدواج می کنند. امروزه سن متوسط‎ ‎ازدواج برای آقایان ۲۷ است درحالیکه در سال ۱۹۶۰، ۲۳ بوده ‏است. اما چرا ؟ دکتر‎ ‎دیوید پوپنو روانشناس و مدیر پروژه ی ازدواج ملی در دانشگاه راجرز نیو جرسی، یکی از‎ ‎دلایل آن را وجود ‏سکس و رابطه ی جنسی قبل از ازدواج در جوامع غربی می داند. اما‎ ‎وقتی نوبت به انتخاب همسر می رسد، مردهای جوان بسیار با ‏احتیاط عمل می کنند‎.‎
دکتر پوپنو توضیح می دهد ، " خیلی از این جوانان والدینی دارند که‎ ‎از هم طلاق گرفته اند یا دوستانی دارند که پدر و مادرشان از هم ‏جدا شده است. به‎ ‎همین خاطر دوست ندارند این تجربه دوباره تکرار شود‎. "‎
فراتر از این، مردها امروزی در مقایسه با پدرانشان به دنبال نوع‎ ‎متفاوتی از زن ها هستند. و دیگر آن زمان که مردها فقط نان آور ‏خانه بودند و وظیفه ی‎ ‎زنها خانه داری و بچه داری بود به سر آمده است‎.‎
وقتی در سال ۱۹۳۹ از مردها سؤال شد که آیا قبول می کنند همسرانشان‎ ‎با حقوقی معادل ۵۰ دلار در هفته (که آن زمان درآمد ‏خوبی به شمار می رفت) به کار‎ ‎مشغول شوند، پاسخ ۶۳ درصد از آنها منفی بود‎.‎
حتی در سال ۱۹۷۷ هم تقریباً %۷۰ از مردها احساس می کردند که برای‎ ‎زنانشان بهتر است در خانه بمانند. اما پروژه ی تحقیقاتی ‏ازدواج ملی در سال ۲۰۰۱‏‎ ‎تغییر شگرفی در این اعتقادات را نشان داد: %۴۲ از مردان مجرد ۲۰ تا ۲۴ ساله اظهار‎ ‎داشتن که برای ‏آنها داشتن همسری که خود شغل و درآمد دارد بسیار بهتر از زنی است که‎ ‎فقط به کارهای خانه داری مشغول است‎.‎
و در سال ۲۰۰۲، ۵۵ درصد از مردان ادعا کردند که از نظر آنها کار‎ ‎کردن خانمشان در خارج از منزل حتی باوجود بچه عاری از ‏اشکال است‎.‎
این روزها مردها نه تنها خوشحال می شوند که همسرشان هم بتواند در‎ ‎درآمد زایی با آنها شریک باشد بلکه اینکه همسرشان بتواند ‏درآمدی به اندازه آنها یا‎ ‎حتی بیشتر داشته باشد، را تحسین می‌کنند. براساس تحقیقات انجام گرفته تعداد زوج‎ ‎هایی که در آن درآمد ‏زن بیشتر از شوهر بوده از ۱۶ درصد در سال ۱۹۸۱ به ۲۳ درصد در‎ ‎سال ۱۹۹۶ افزایش داشته است. سامان می گوید، “این روزها ‏اگر همسرمان بتواند به‎ ‎اندازه ما یا بیشتر درآمد داشته باشد، دیگر به حس مردانگی ما لطمه ای نمی زند‎.” (‎البته تحقیقات نشان ‏میدهد که مسائل مالی زنان را هم نگران نمی کند و تقریباً ۸۰‏‎ ‎درصد از زنان بین ۲۰ تا ۲۹ سال تصور می کنند شوهرشان بهتر ‏است درک و فهم بالا داشته‎ ‎باشد تا وضعیت مالی عالی‎).‎
در عین حال، مردها دیگر چندان گرفتار طلسم کار نیستند و برای‎ ‎تکمیل‎ ‎خوشبختی خود به دنبال زندگی خانوادگی هستند‎.‎
طبق تحقیقات انجام گرفته در سال ۱۹۹۷ در نیویورک، ۷۰ درصد از‎ ‎مردان متاهل درمورد میزان ساعاتی که در محل کار می‌گذرانند ‏و میزان ساعاتی که با‎ ‎خانواده سپری می‌کنند، در کشمکش هستند. پدر بودن این روزها مفهوم تازه ای پیدا کرده‎ ‎است. ۹۳ درصد از ‏پدرای که بچه های مدرسه ای دارند حداقل هفته ای یکبار فرزندانشان‎ ‎را بغل می‌کنند (که در مقایسه با دهه ی قبل این آمار ۹۰ ‏درصد افزایش داشته است.) و‎ ‎با وجود اینکه مردان حداقل نیمی از کارهای خانه را با همسرشان شریک می‌شوند، نسبت‎ ‎به سال ‏‏۱۹۶۵ که فقط یک ششم کارهای خانه بر عهده ی مردان بود، پیشرفت زیادی صرت‎ ‎گرفته است. سامان می گوید، " چون این روزها ‏هر دو طرف شغل دارند و سر کار می روند،‎ ‎مردها دیگر نمی توانند از بهانه ی " من نان آور خانه هستم " استفاده کنند. ما‎ ‎خودمان ‏همه ی سعیمان این است که کارها را ۵۰-۵۰ تقسیم کنیم. خانمم آشپزی می‌کند و‎ ‎من ظرفها را می‌شویم و از این قبیل‎… "‎
یافتن همسر و همدم واقعی
بالاتر رفتن زمینه ی بازی در مورد کار و مراقبت از بچه ها، باعث‎ ‎شده است که مردها بیشتر به مسائل احساسی گرایش پیدا کنند‎.‎
در پروژه ی تحقیقاتی که در سال ۲۰۰۱ انجام گرفت، مشخص شد که ۹۴‏‎ ‎درصد از مردان بین ۲۰ تا ۲۹ سال می خواهند با کسی ‏ازدواج کنند که فراتر از هر چیز‎ ‎دیگر بتواند نیازهای احساسی آنها رابرآورده کند. دکتر پوپنو اعتقاد دارد، “مردها می‎ ‎گویند که به یک ‏همراه و همدم روحی و روانی نیاز دارند ، کسی که بتواند احساسات و‎ ‎آرزوهایشان را با آنها سهیم شود. آنها کسی را نمی خواهند که ‏فقط بتواند کهنه ی بچه‎ ‎عوض کند یا ظرف ها را بشوید. آنها یک همدم و محبوب واقعی می‌خواهند‎.”‎
در واقع تعداد مردانیکه این روزها به دنبال یک همسر و معشوق واقعی‎ ‎هستند به اندازه خانم ها شده است. دکتر نِیل کلارک وارن، ‏روانشناس بالینی که بر روی‎ ‎هزاران زوج تحقیق و بررسی انجام داده است می گوید : " فکر نمی‌کنم این چیزی باشد که‎ ‎مردها به ‏اجبار به آن رسیده باشند. به نظر من به این دلیل است که مردها هم مثل زنان‎ ‎به دنبال مفهوم بیشتری از زندگی هستند‎. "‎
دکتر پوپنو نگران این است که مردهای امروزی برای پیدا کردن همسری‎ ‎که بتواند به طور کامل نیازهای عاطفی و احساسی آنها را ‏برآورده کند، فشار زیادی به‎ ‎خود می آورند. در تحقیقی که سال گذشته بر روی ۶۰ مرد مجرد در ۲۰ تا ۴۰ سالگی انجام‎ ‎گرفت، ‏دلایل این مردان برای ازدواج نکردن و مجرد ماندن مشخص شد ، ترس از تسالم و‎ ‎سازش، خطرات مالی طلاق، میل به ادامه ی ‏لذات زندگی مجردی ، اما خیلی از آنها هم‎ ‎ادعا کردند که هنوز نتوانسته اند زوج مناسب خود را پیدا کنند و درصدد یافتن آن‎ ‎هستند‎.‎
دکتر پوپنو اعتقاد دارد که مردها خیلی توقعشان را بالا نگه داشته‎ ‎اند . و در مقایسه با آشپزی و تمیزکاری، نیازهای روحی – روانی پیچ ‏و خم بیشتری‎ ‎دارد‎.‎
زیبایی در مقابل هوش
هیچ شکی نیست که مردها هنوز هم به دنبال صورت زیبا هستند. در‎ ‎تحقیقی که سال ۱۹۹۹ انجام گرفت مشخص شد که ۴۳ درصد ‏از مردها قبول کرده اند که قبل‎ ‎از هر چیز به خاطر مسائل ظاهری مجذوب زنان می‌شوند، و ۳۵ درصد از آنها نیز ادعا‎ ‎کردند که به ‏دنبال زنان باهوش هستند. ( اما در تحقیق مشابهی که روی زنان انجام گرفت‎ ‎مشخص شد که فقط ۲۴ درصد از آنها به دنبال ظواهر ‏هستند و برای ۶۰ درصدشان هوش و‎ ‎ذکاوت طرفشان حرف اول را می زند‎(‎
زیبایی حتی پول را هم جذب خود می کند. وقتی در تحقیقی از مردان‎ ‎سؤال شد که آیا دوست دارند با زنی زیبا اما فقیر ازدواج کنند ‏یا زن زشت اما‎ ‎ثروتمند، ۵۵ درصد از آنها مورد اول و فقط ۲۳ درصد از آنها مورد دوم را انتخاب‎ ‎کردند. (اما وقتی همین سؤال از ‏زنان پرسیده شد، مشخص شد که ۲۸ درصد از آنها زیبایی‎ ‎را به ثروت ترجیح می دهند و ۳۷ درصد اعتقاد داشتند ثروت مهمتر از ‏زیبایی ظاهری‎ ‎است‎).‎
محققان اعتقاد دارند که مردها به خاطر دلایل بیولوژیکی طالب‎ ‎زیبایی هستند. و مردها حتی وقتی پا به سن می‌گذارند هم به دنبال ‏زنانی جوانتر و‎ ‎زیباتر از خودشان هستند. پروفسور جان مارشال تونسند در این زمینه می‌گوید ، ‏‎" ‎می‌دانم شاید خانم ها دوست ‏نداشته باشند این را بشنوند، اما در جوامع غربی یک مرد ،‎ ‎حتی مردهای تک همسری ، وقتی یک زن زیبا و جذاب را می‌بیند، به ‏داشتن رابطه با آن زن‎ ‎فکر می‌کند‎ ! "‎
در واقع، طبق تحقیقی که در سال ۲۰۱ در دانشگاه ورمونت انجام گرفت،‎ ‎اینطور دریافت شد که ۹۸ درصد از مردان متاهل در ‏آمریکا در مورد داشتن رابطه با کسی‎ ‎غیر از همسرشان رویاپردازی می‌کنند ( درمقابل ۷۸ درصد از خانم ها که به کسی غیر از‎ ‎همسرشان فکر میکنند‎ )‎
مغلوب وسوسه ها شدن هم مسئله ای دیگر است. در واقع، کمتر از ۵‏‎ ‎درصد از مردها در جوامع غربی در یکسال، روابط خارج از ‏ازدواج دارند (درمقایسه با‎ ‎آمار خانم ها که ۲ درصد است) و نزدیک به ۸۰ درصد از مردان طی دوران ازدواج به‎ ‎همسرانشان وفادار ‏می مانند (درمقایسه با ۹۰ درصد خانم ها‎).‎
اما گرایش بیولوژیکی مردها به سمت زیبایی آنقدرها هم که فکر‎ ‎میکنیم در انتخاب آنها تاثیر نمی گذارد. مثلاً تاثیر زیبایی در انتخاب ‏های مردان‎ ‎بسیار به سطح تحصیلات آنها مرتبط است؛ مردهایی که تحصیلات متوسطه دارند، ۲/۲۱ مرتبه‎ ‎بیشتر از آنها که ‏تحصیلات دانشگاهی دارند به زیبایی اهمیت می‌دهند. رابرت گلاور،‎ ‎روانشناس، در این رابطه می گوید، " اینکه کسی دوستتان بدارد ‏مطمئناً مهمتر از‎ ‎زیبایی و قیافه ی اوست‎. "‎
مردها همچنین به زنانی که از رابطه زناشویی لذت می برند هم گرایش‎ ‎دارند. طبق تحقیقی که در سال ۲۰۰۰ انجام گرفت، اینطور ‏استنباط شد که ۸۰ درصد از‎ ‎مردان جوان میخواهند شریک زندگیشان شور و حرارت زیادی در روابط زناشویی داشته باشد‎ (‎‏۷۳‏‎ ‎درصد از خانم ها هم همین را می خواستند). اما مردها، مثل زنان، درمقابل کسانی‎ ‎که بیش از اندازه فعال باشند، محتاط عمل میکنند‎.‎
در تحقیقاتی که در سال ۱۹۹۷ انجام گرفت مشخص شد که هر دو جنس، میزان‎ ‎کم تا متوسط از دانش زناشویی را در فرد ‏مقابلشان ترجیح داده اند ، که متخصصین عقیده‎ ‎دارند این نشانه ی ترس آنها از بی وفایی همسرانشان بوده است‎.‎
بیولوژی در مقابل واقعیت
مردهای امروزی معمولاً به روشی عمل میکنند که مخالف محرک های‎ ‎تکاملی است. دکتر نیل کلارک وارن، که یک بنگاه زوجیابی را ‏هدایت می کند، خاطرنشان‎ ‎می کند که بسیاری از مراجعین مرد او به دنبال زنانی هم سن خودشان هستند‎.‎
بعلاوه، او به تجربه دریافته است که مردها، برخلاف امر بیولوژیکی‎ ‎برای تولید مثل، زنانی را ترجیح می دهند که خود صاحب فرزند ‏باشند. وارِن می گوید، ‏‎" ‎ما دریافته ایم که مردها هرچه سنشان بالاتر می رود، میل و علاقه اش برای ناپدری شدن‎ ‎بیشتر می شود. ‏واقعیت این است که وقتی سنتان بالای ۳۵ باشد، زنانی که برای ازدواج‎ ‎با شما مناسب باشند کسانی هستند که بچه دارند‎. "‎
و مسئله ی تجربه ای مطرح می شود که مردها با بالا رفتن سنشان به‎ ‎دست می آورند، و تاثیری که این تجربیان می تواند بر طرز ‏تفکرشان داشته باشد. جان‎ ‎گاتمن محقق دانشگاه واشنگتن میگوید، " مردان جوان به دنبال زنان زیبا و جذاب هستند،‎ ‎اما مردهای ‏میانسال به دنبال همسری مهربانند‎ "‎
مورگان کِنِی ۵۸ ساله که مدیر موزه ای در چاپِل هیل در کارولینای‎ ‎شمالی است میگوید، بعد از دو ازدواج و چند رابطه که هیچکدام به ‏ثمر ننشسته، او‎ ‎دریافته است که آنچه که او واقعاً آرزویش را داشته، همسری بوده که از نظر احساس‎ ‎صادق و عمیقاً روحانی باشد‎.‎
او بالاخره این خصوصیات را در همسر سومش پیدا می کند که زنی ۴۴‏‎ ‎ساله و دلال املاک است. این دو علایقی مشابه در هنر و ‏عکاسی دارند اما به عقیده‎ ‎خودش آنچه واقعاً در آن مشترک اند، همراهی و وفاداریشان به همدیگر است‎.‎
خوشبختانه، مردهای امروزی به دنبال کسی هستند که در همه ی مسئولیت‎ ‎های ازدواج، از پول درآوردن گرفته تا بزرگ کردن بچه ها، ‏با آنها شریک باشد. درست‎ ‎است که هنوز کمی در ابراز احساساتشان سرسخت هستند اما به دنبال کسی هستند که‎ ‎بتوانند آزادانه با ‏او مسائل احساسی و روحی-روانی خود را در میان‎ ‎بگذارند
عنوان: سفر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۲:۱۱
سفر
‎   ‎

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود.‏
شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.‏
نیمه‌های شب صدای فریاد  و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های ‏دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می‌رسید.‏
مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت: این صداها از آن ‏مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر ‏فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم. چون در بین ما نیست همین ‏فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.‏
ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم.‏
مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در ‏زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان ‏نموده بود.‏
مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.‏
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه ‏من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را ‏دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت ‏خواهد بود...‏
چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم ‏رویم.‏
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری ‏دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.‏
‏  ارد بزرگ می‌گوید: ‏‎“‎سنگینی یادهای سیاه را‎ ‎با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو  و  در ‏شادمانی آنها سهیم شو. لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود.‏‎ ”‎
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه‌ای بسازند، و ‏چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.‏
________________________________________
باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند.(فردریش نیچه)‏










عنوان: ببخشید میشه بگین ساعت چنده؟؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۴:۴۹
مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟
پیرمرد: معلومه که نه.
‏- چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟
‏- یه چیزایی کم میشه...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
‏- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
‏- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره ‏از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
‏- خوب...آره امکان داره.
‏- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از ‏من اسم و آدرسم رو هم بپرسی.
‏- خوب...آره این هم امکان داره.
‏- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه ‏سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این ‏تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه ‏که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده.
‏- آره ممکنه.
‏- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید ‏دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.
‏- لبخندی بر لب مرد جوان نشست.
‏- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می ‏خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما.
‏- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد.
‏- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ‏ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج ‏کنه.
‏- مرد جوان دوباره لبخند زد.
‏- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه ‏عروسیتون اجازه می خواین
‏- اوه بله...حتما و تبسمی بر لبانش نشست.
‏- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم ‏با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه...می فهمی؟ و با ‏عصبانیت دور شد.‏
عنوان: چهار برادر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۸:۰۹
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک‎ ‎کردند‎ ‎و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند ‏سال‎ ‎بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به‎ ‎مادر ‏پیرشون‎ ‎که دور از اونها در شهر دیگه ای‎ ‎زندگی می کرد ،صحبت کردن‎. 
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی‎ ‎گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد ‏هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین‎ ‎مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم ‏به سفر بره‎. 
چهارمی‎ ‎گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و‎ ‎میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها‎ ‎میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه‎ ‎بخونه ‏، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که‎ ‎میتونه ‏تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده‎ ‎سال اینو یاد ‏گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به‎ ‎کلیسا بپردازم. مادر ‏فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می‎ ‎خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر ‏قرار گرفتن‎. 
پس از ایام‎ ‎تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ‏ساختی‎ ‎خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به‎ ‎هر حال ممنونم‎.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای‎ ‎دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ‏ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من‎ ‎شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت ‏از اون استفاده نمی کنم ولی از‎ ‎این کارت ممنونم‎.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو‎ ‎خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس ‏هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این‎ ‎ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب ‏بود ممنونم‎
ملوین عزیز‎ ‎ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. ‏جوجه ،‎ ‎خیلی خوشمزه بود‎!! ‎ممنونم
عنوان: دليل دروغ گفتن مردها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۱:۳۶
دليل دروغ گفتن مردها
هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود،‎ ‎تبرش افتاد تو رودخونه‎. 
وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید‎: 
چرا گریه می كنی؟
هیزم شكن گفت‎: 
تبرم توی رودخونه افتاده‎. 
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم‎ ‎شکن پرسید‎: 
‎"‎آیا این تبر توست؟‎" 
هیزم شكن جواب داد‎: 
‎"‎نه‎" 
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید‎: 
آیا این تبر توست؟‎ 
دوباره، هیزم شكن جواب داد‎: 
‎"‎نه‎". 
فرشته‎ ‎باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید‎: 
آیا این تبر‎ ‎توست؟‎ 
جواب داد‎: 
آره‎. 

فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه‎ ‎تبر را به اوداد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد‎. 
روزی دیگر هیزم شکن وقتی‎ ‎داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شكن ‏داشت‎ ‎گریه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می كنی؟ اوه فرشته، زنم‎ ‎افتاده توی آب‎. 

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟‎ ‎هیزم شكن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو ‏تقلب كردی، این نامردیه " هیزم شكن‎ ‎جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به ‏جنیفر لوپز‎ "‎نه" می گفتم تو می رفتی و با كاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به كاترین‎ ‎زتاجونز "نه" ‏میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره‎. ‎اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما ‏فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی‎ ‎نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره‎. 

نكته‎ ‎اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده.‏
عنوان: روش شناسایی‎ ‎دورغ با یک نگاه‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۷:۵۹
شناسایی‎ ‎دورغ با یک نگاه‎

دروغ مفهومی است انتزاعی و انسانها تنها‎ ‎به دو دلیل دروغ می گویند: یا برای رسیدن به لذت بیشتر، یا اجتناب از افزایش درد و‎ ‎رنج. ‏عده ی بسیار زیادی از افراد بی هیچ دلیل خاصی و تنها به خاطر تمایلات فردی،‎ ‎روزانه دروغ های بیشماری را بر سر زبانهایشان جاری ‏می سازند. در مورد سوابق شغلی‎ ‎دروغ می گویند، وقتی خانم سوال می کند که لباس جدیدش زیباست (با پوزش از خانم ها‎) ‎حتی ‏بدون اینکه نیم نگاهی بیندازند، حرف او را تائید می می نمایند و ... در این‎ ‎میان برخی از افراد نیز هستند که تصور می کنند اگر دروغ ‏نگویند نمی توانند به چیزی‎ ‎که می خواهند برسند. یک چنین دروغ هایی می تواند مضر باشد. با این مقدمه اکنون می‎ ‎پردازیم به ‏چگونگی شناسایی دروغگو و به شما یاد می دهیم که چگونه می توانید یک چنین‎ ‎مسئله ای را به راحتی و تنها با نگاه کردن به ‏چشم های طرف مقابل تشخیص دهید‎. ‎

چشم آیینه ی تفکراتی است که در‎ ‎ذهن جریان دارد. بازتاب کلیه ی فرایندهای ذهنی را می توان بطور مستقیم در چشم‎ ‎مشاهده ‏نمود. تحقیقاتی که در حوزه اعصاب و زبان شناسی انجام گردیده حاکی از این امر‎ ‎است که چشم نسبت به تفکرات مختلف ذهنی از ‏خود واکنش های متفاوت نشان می دهد. به‎ ‎عنوان مثال اگر از شخصی بخواهید تا "یک گاو زرد" را در ذهن خود مجسم کند، می بینید‎ ‎که چشم های خود را ابتدا به سمت بالا و سپس به طرف چپ متمایل می کند. این فرایند‎ ‎نشان دهنده ایجاد تصویر خیالی ‏در ذهن فرد است. البته باید دقت داشته باشید سرنخ‎ ‎هایی که از حالات چشم بدست می آورید تنها نشان می دهند که مغز در ‏پاسخ به سوال شما‎ ‎چه واکنشی نشان می دهد، نه اینکه چه رشته افکاری به صورت حقیقی در ذهن جریان دارد‎. ‎حال با تشریح ‏مثالی که پیشتر به آن اشاره کردیم موضوع را بسط می دهیم. زمانیکه از‎ ‎فرد می خواهید تا یک گاو زرد را مجسم کند، این امکان وجود ‏دارد که او یاد زمانی‎ ‎بیفتد که تصویر یک گاو زرد را نقاشی کرده بوده که سبب می شود جهت مخالف (سمت بالا و‎ ‎راست) را نگاه کند‎. ‎
این اطلاعات چه کمکی در زمینه‎ ‎شناسایی افراد دروغگو می کند؟‎ ‎
خوب فرض کنید که شوهر شما دیر به‎ ‎خانه آمده و از قبل به شما گفته که قصد دارد تا با دوستانش برای نوشیدن یک آب میوه‎ ‎بیرون ‏برود. زمانیکه به خانه بر می گردد از او سوال می کنید: "خوش گذشت ؟" زمانیکه‎ ‎او پاسخ می دهد: "بله، خیلی خوب بود" شما ‏متوجه می شوید که به سمت چپ نگاه می کند‎. ‎یک چنین مسئله ای نشان می دهد که این پاسخ ساختگی است چراکه جهت ‏چشم هایش نشان از‎ ‎تصویر سازی خیالی در ذهنش دارد. از سوی دیگر نگاه کردن به سمت راست نشانگر یادآوری‎ ‎خاطرات ‏است و نشان می دهد که او زمانی را با دوستانش سپری کرده و آلان در حال‎ ‎یادآوری آنهاست پس راست می گوید. دلیل وجود ندارد ‏که در مورد این مطلب که به او خوش‎ ‎گذشته یا نه به شما دروغ بگوید، بنابراین شما به راحتی از روی این قضیه می توانید‎ ‎تشخیص ‏دهید که آیا با دوستانش برای صرف نوشیدنی بیرون رفته بوده یا خیر‎. ‎
به سمت بالا و چپ‎ ‎
نشانگر: ساختن بصری‎ ‎تصویر‎ ‎
اگر از کسی بخواهید تا "یک بوفالوی‎ ‎بنفش" را مجسم کند، در حین فکر کردن به بوفالو چشم هایش به سمت بالا و چپ گرایش‎ ‎پیدا ‏می کند و از نظر دیداری آنرا در ذهن خود به تصویر می کشد‎. ‎
به سمت بالا و راست‎ ‎
نشانگر: یادآوری بصری‎ ‎تصویر‎ ‎
اگر از کسی بپرسید: "اولین خانه ای‎ ‎که در آن زندگی میکردید چه رنگی بود؟" در حالی که درگیر فکر کردن هستند، چشم هایشان‎ ‎ابتدا به سمت بالا و سپس راست متمایل می گردد و در طی این پروسه به یاد می آورند که‎ ‎زمان بچگی خانه ی آنها چه رنگی بوده‎. ‎
سمت چپ‎ ‎
نشانگر: ساخت آواهای‎ ‎شنیداری‎ ‎
اگر از کسی بخواهید تا "بلندترین‎ ‎صدایی که ممکن است وجود داشته باشد" را در ذهن خود مجسم کند، زمانیکه ذهن آنها در‎ ‎حال ‏ایجاد این صداست، چشم ها به سمت بالا متمایل می شوند‎. ‎
سمت راست‎ ‎
نشانگر: به یاد آوردن آواهای‎ ‎شنیداری‎ ‎
اگر از کسی سوال کنید: "صدای‎ ‎مادربزرگت را به یاد می آوری" جهت چشم هایشان در طی فرایند یادآوری به سمت راست‎ ‎متمایل می ‏گردد‎. ‎
به سمت پایین و چپ‎ ‎
نشانگر: بساوایی‎ / ‎بویایی‎ ‎
اگر از کسی بپرسید : "آیا بوی آتشی‎ ‎که در اردوگاه به پا شده بود را به خاطر می آوری؟" چشمان آنها به سمت مذکور متمایل‎ ‎می ‏گردد. جهت چشم هنگام به خاطر آوردن احساسات، بو، و مزه اینچنین است‎. ‎
به سمت پایین و راست‎ ‎
نشانگر: مکالمه درونی‎ ‎
این مطلب نشان می دهد که فرد در حال‎ ‎صحبت کردن درونی با خودش است‎. ‎
نکات نهایی‎ ‎
‎- ‎نگاه مستقیم به سمت جلو و یا‎ ‎نگاهی که چشم ها در آن خیره و بدون حرکت هستند هم می تواند نشان دهنده ی ‏دسترسی‎ ‎بصری باشد‎ ‎
‎- ‎ممکن است که در افراد چپ دست کلیه‎ ‎نکات ذکر شده عملکرد قرینه داشته باشند‎. ‎
‎- ‎مانند کلیه ی علائم دروغگویی،‎ ‎برای برخورداری از تشخیص صحیح باید ابتدا از رفتارهای اولیه فرد دروغگو مطمئن ‏شوید‎ ‎و بعد از روی حالت چشمانشان نتیجه بگیرید که در حال دروغ گفتن است‎ ‎


عنوان: پاسخ : مخدری با نام تو
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۸:۴۹
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟

                                        خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.


(در جایی هم گفتند کف چوگان)


عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۹:۴۶
چه خوش بی مهربونی هر دوسر بی

                                      که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

                                      دل لیلی از او شوریده تر بی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۹:۲۴
آن چه انسان هرگز نخواهد فهمید این است که چگونه در مقابل کسی که ما را آفریده و همه چیز ما از اوست مسوول خواهیم شد و او از ما بازخواست خواهد کرد ؟!؟!؟ . موریس مترلینگ
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۴:۵۲
مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند گدایی عشق میکنند تا وقتی مطمئن به تسخیر قلب زن نشدند اما همین که مطمئن شدند مردانگی را در کمال نامردی به جا می‏آورند.                                              دکتر علی شریعتی
عنوان: به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۹:۳۷
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

 پسرش پاسخ داد :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

 در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.
عنوان: پاسخ : به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن
رسال شده توسط: elahe در ۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۷:۱۵
واقعا عالی بود دلفان جان

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۲:۵۲
آنکه معترض نیست، منتظر نیست و معترض، منتظر نیست - از دکتر علی شریعتی
عنوان: آرامش با یاد خدا
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۱:۵۶
ده راز بزرگ از وین دایر


۱-شما رهبر ارکستر سمفونیک افکار و احساسات خویشید.اگر مسئولیت کامل این ارکستر را میپذیرید نباید قدمهای خود را با صدای طبل و شیپور دیگران میزان کنید.بلکه باید گوش به ساز و نوای ارکستر باطنی خود بسپارید:به صدای وجدانتان به آوای کودک درون و به تمام نواهایی که از باطن شما بر میخیزند و شما افتخار رهبری و هدایت آنها را دارید.

۲-گدایان خیابانهای دهلی نو ، قایقرانان مالزی ، اشرافزادگان قصر باکینگهام ، کارگران کارخانه های دیترویت و شما -هرکه میخواهید باشید-سلولهای همانند و جداناپذیر تن واحد بشریت هستید.

۳-زندگی شما را با اندوخته هایتان نمیسنجند بلکه ملاک سنجش بخشایش و ایثار ماست.

۴-وقتی تعطیلات را آغاز میکنید در برابر آینه بایستید و به خود بگویید :کسی حق ندارد این روزهای خوش را بر من حرام کند حتی جنابعالی!

۵-شما میتوانید به عبادتگاهی با شکوه بروید و ساعتها به نیایش و دعا بپردازید و بهترین پاکیها و قداستها را برای خود آرزو کنید.اما اگر پیش از آن در قلب خود عبادتگاهی نساخته باشید با هیچ نیایشی حضور قلب خود را در آن عبادتگاه احساس نخواهید کرد.

۶-رمز و راز دستیابی و به ثروت و نعمت آن است که ذهن را بر آنچه ندارید متمرکز نکنید و از هر مجالی برای شکرگزاری و قدردانی از نعمتهایی که دارید بهره گیرید.

۷-برای دستیابی به کسب و کار مورد علاقه و داشتن درآمد کلان محدودیتی وجود ندارد.آنچه کمیاب است عزم راسخ برای رسیدن به آنهاست.

۸-بسیاری از مردم برای کامجویی از زندگی کنونی خویش گذشته را رها کرده و میگویند:امروز انگار نخستین روز از عمر من است.اما من ترجیح میدهم که بگویم امروز آخرین روز از زندگی من است و میخواهم هر لحظه آن را به بهترین زیباترین و رضایت بخش ترین لحظه قابل تصور زندگی بدل کنم چنان که پنداری فردایی در کار نیست.

۹-آسانسوری که بتواند شما را به بالاترین طبقه موفقیت برساند از کار افتاده است و شما ناگزیرید که راهروی موفقیت را پله پله بالا بروید.

۱۰-همه ما در طول زندگی خود به کارهایی دست میزنیم که دقیقا از آن سر رشته داریم و با اوضاع و شرایط ما منطبق است.
عنوان: بهترین ...
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۹:۰۸
بهترین مبارزه آن است که حریف از تو قوی تر باشد

بهترین شوخی ان است که بدون تحقیر و تمسخر دیگران باعث شادی جمع شود

بهترین نگاه آن است که تمامی احساست را بدون به زبان اوردن کلمه ای به طرف مقابل انتقال دهی

بهترین بازی آن است که برد و باخت به اندازه نفس عمل برایت مهم نباشد

بهترین همسفر آن است که در طول سفر فکر کنی یک نفری در عین دو یا چند نفربودن

بهترین ایینه وجدان توست آگاه و بیدار باش

بهترین شریک آن است که اصلا وجود نداشته باشد

بهترین گذشت آن است که در موضع قدرت باشی و آن را انجام دهی

بهترین ایده ها را همیشه احساس تو به تو هدیه میدهد نه عقل تو

بهترین راه حرف زدن صریح و شفاف حرف زدن است ازحاشیه بپرهیز

بهترین فرارآن است که از جمع غیبت کنندگان بگریزی

بهترین عمل آن است که بدی را به نیکی جواب دهی

بهترین مامن شانه های کسی است که از صمیم قلب دوستش داری

بهترین نعمت بدون هیچ قید و شرطی سلامتی است و دل خوش

بهترین راه برای بد گویانت آن است که در عمل عکس آن چه را گفته اند نشان بدهی نه با زبان

بهترین جست و جو کنکاش در وجود خودت است

بهترین قدردانی آن است که در آن افراط نباشد

بهترین بزرگواری آن است که هر گز از بالا به کسی نگاه نکنی مگر آن که بخواهی او را از زمین بلند کنی

بهترین طرز فکر آن است که به دیگران بر اساس خصوصیات شخصیتی شان امتیاز بدهی نه براساس ظاهر ثروت شان

و ............

بهترین مرگ آن است که تنها جسمت از میان رفته باشد و نه اسمت
عنوان: يك خاطره از پسر پرفسور حسابي
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۹:۵۹


راوی گفته که :

در يكي از جلسات گفتمان پسر پروفسور حسابي بود كه جمله جالبي از او شنيدم ، مي گفت :بدبختي ته ندارد! مي گفت اگر امروز بيش از يك تكه نان براي خوردن نداري ،تلاش كه نكني ، فردا همين را هم نخواهي داشت . او در مورد مسائل ايران حرف مي زد و من مي خواهم جمله اش را به زندگي روزمره خودمان تعميم دهم. مي گفت اگر امروز قدرت بين المللي كشورت اقلا بر افغانستان مي چربد هيچ تضميني وجود ندارد كه دوفرداي ديگر از آنها هم عقب مانده تر نباشي.


امروز اگر به خودت ايمان نداري و راضي شده اي به توسري خوردن از همان ها كه ديروز از پايين به تو نگاه مي كردند ،فرداي روزگار عادت مي كني به حياتي بس پست تر ... زندگي نقطه ثابت ندارد ،در دنيايي كه همه از شانه هاي هم بالا مي روند اگر بايستي پايين و پايين تر مي روي ، حركت كن اينجا جاي ايستادن نيست !
عنوان: سلوك خردمندانه
رسال شده توسط: fatima.asemuni در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۳:۳۱
مردم اغلب غيرمنطقي ، خود محور و متعصب هستند ،   در هر حال آنها را ببخش !

اگر مهربان باشي ، مردم تو را متهم مي‌كنند كه پشت اين مهرباني‌ها هدف‌هاي خودخواهانه پنهان شده است ، در هر حال مهربان

باش !

اگر موفق شوي ،‌ دوستان دروغين و دشمنان واقعي به‌دست خواهي آورد ، در هر حال موفق شو !

اگر صادق و صريح باشي ، ممكن است تو را فريب دهند ، در هر حال صادق و صريح باش !

چيزي را كه براي ساختنش سال‌ها تلاش كرده‌اي مي‌توانند در يك شب نابود كنند ، در هر حال تو بساز !

اگر آرامش و خوشبختي را بيابي مورد حسد واقع مي‌شوي ، در هر حال به دنبال  خوشبختي باش !

كار خوب امروز تو را اغلب افراد فردا فراموش مي‌كنند ، در هر حال تو كار خوبت را انجام بده !

بهترين‌هايت را به دنيا بده و اين ممكن است هرگز كافي نباشد ، در هر حال تو بهترين هايت را به دنيا بده !
عنوان: پاسخ : سلوك خردمندانه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۲:۴۸
باسلام

هرچند این قوانین خیلی سخت است ولی واقعیت زندگی و هستی همین است. تشکر از شما مثل همیشه مطالب جالبی گذاشتید.
عنوان: پاسخ : يك خاطره از پسر پرفسور حسابي
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۶:۳۹
:بدبختي ته ندارد! مي گفت اگر امروز بيش از يك تكه نان براي خوردن نداري ،تلاش كه نكني ، فردا همين را هم نخواهي داشت ........

این مطالب به جان دل می نشیند.
عنوان: پاسخ : بهترین ...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۱:۱۲
بهترین ایده ها را همیشه احساس تو به تو هدیه میدهد نه عقل تو

بهترین مامن شانه های کسی است که از صمیم قلب دوستش داری

بهترین نعمت بدون هیچ قید و شرطی سلامتی است و دل خوش

تمامش عالی بود .ممنون
عنوان: پاسخ : آرامش با یاد خدا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۶:۵۱
گدایان خیابانهای دهلی نو ، قایقرانان مالزی ، اشرافزادگان قصر باکینگهام ، کارگران کارخانه های دیترویت و شما -هرکه میخواهید باشید-سلولهای همانند و جداناپذیر تن واحد بشریت هستید.

شما میتوانید به عبادتگاهی با شکوه بروید و ساعتها به نیایش و دعا بپردازید و بهترین پاکیها و قداستها را برای خود آرزو کنید.اما اگر پیش از آن در قلب خود عبادتگاهی نساخته باشید با هیچ نیایشی حضور قلب خود را در آن عبادتگاه احساس نخواهید کرد.

آسانسوری که بتواند شما را به بالاترین طبقه موفقیت برساند از کار افتاده است و شما ناگزیرید که راهروی موفقیت را پله پله بالا بروید.

عالی بود.تشکر
عنوان: پاسخ : سلوك خردمندانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۹:۳۱:۵۹
با سلام


 ممنون از مطلب زیبای شما، همیشه بهترین ها سخت بدست میاد، ولی غیر ممکن نیست، حرکت بسوی پیروزی خودش نوعی پیروزیه، درسته که موارد بالا مشکله ولی شروعش یعنی تغییر مثبت و یعنی پیشرفت.


با آرزوی بهترینها

عنوان: پاسخ : يك خاطره از پسر پرفسور حسابي
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۸:۴۶
یک بار یک دانشجوی خارجی از استادپرفسور محمود حسابی  پرسید، “می گویند شما از جهان سوم آمده اید ،جهان سوم چگونه جایی است؟ ” استاد جواب دادند ” جهان سوم جایی است که اگر بخواهی کشورت را آباد کنی، خانه ات خراب خواهد شد و اگر بخواهی خانه ات آباد شود باید در تخریب کشورت بکوشی “.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۴:۲۲
تمدن تنها زاییده ی نزدیک شدن به اقتصاد برتر نیست، در هنر و ادب و اخلاق هم باید متمدن بود و برتری داشت.   لویی پاستور
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۲:۴۹
فردریش نیچه: بشر به دلیل خواست "قدرت" به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: elahe در ۶ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۵:۴۹
لذت عشق ؛ زمانی که آن را نثار میکنید بیشتر از زمانی است که دریافتش میکنید !!!
عنوان: تابلو "شام آخر"‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۴:۱۹
تابلو "شام آخر"‏
لئوناردو داوينچي‎ ‎موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل ‏بزرگي شد: مي بايست‎ "‎نيکي‎" ‎را به شکل عيسي" و‎ "‎بدي‎" ‎را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که‎ ‎هنگام شام تصميم ‏گرفت به او خيانت کند, تصوير مي کرد. کار را نيمه تمام رها کرد ‏تا‎ ‎مدل هاي آرماني اش را پيدا کند‎. 
روزي دريک مراسم‎ ‎همسرايي, تصوير کامل مسيح را در چهره ‏يکي از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش‎ ‎دعوت کرد و ‏از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت.سه سال گذشت. ‏تابلو شام آخر‎ ‎تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي ‏يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده‎ ‎بود.کاردينال مسئول کليسا کم ‏کم به او فشار مي آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام‎ ‎کند. ‏نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش ‏مستي را در جوي آبي يافت‎. ‎به زحمت از دستيارانش خواست ‏او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي براي طرح‎ ‎برداشتن از ‏او نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به ‏کليسا آوردند‎, ‎دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع ‏داوينچي از خطوط بي تقوايي, گناه و‎ ‎خودپرستي که به خوبي ‏بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداري کرد‎. 
وقتي کارش تمام شد‎ ‎گدا, که ديگر مستي کمي از سرش ‏پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را‎ ‎ديد, و ‏با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ‏ام‎!" ‎داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت: سه سال ‏قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست‎ ‎بدهم. موقعي که در ‏يک گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روً يايي ‏داشتم‎, ‎هنرمندي از من دعوت کرد تا مدل نقاشي چهره ‏عيسي بشوم‎!." 
‎”‎مي توان گفت‎: ‎نيکي و بدي‎ ‎دورروي يك سكه هستند ؛ همه ‏چيز به‎ ‎اين بسته است که هر کدام کي سر راه انسان قرار‎ ‎بگيرند‎.”‎
عنوان: شرط بندي
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۸:۳۷
شرط بندي
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ‏ميليون دلار افتتاح كرد .... سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . ‏و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت ... قرار ملاقاتي با ‏مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد . ‏
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به ‏او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .. تا آنكه صحبت به ‏حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ‏ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي ‏است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين ‏فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد ! ‏
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر ‏چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما ‏حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل ‏پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد . ‏
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور ‏يافت . ‏
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به ‏در آورد . ‏
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست
پيرزن عمل كرد . ‏
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن ‏علت را جويا شد . ‏
پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك ‏كانادا با فرمان من  پيراهن و زير پيراهن خود را از تنش بيرون بیاره !‏
عنوان: اگر يادمان بود و باران گرفت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۴:۱۵
اگر يادمان بود و باران گرفت نگاهي به احساس گلها كنيم ‏
‎ ‎بگذار اين راه راه من باشدو اين جاده جاده ي من‎
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناك اين ابر
بگذار تا بگريم بر تنهايي دستان بي رمق كوير‎
بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاييزي
بگذار آرام گيرم در آغوش سياه شب‎
بگذار نصيحت كنم گلبرگ هاي عاشق را
بگذار بگويم از باران از شب از ماه‎
بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به مشوق ،زمين
بگذار ابر ببارد بر گيسوان بيد ، بي پروا و عاشق، تر كند لبان سرخ گل ها را‎ 
بگذار برگ هايي از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر
بگذار احساس كنم پاكي شبنم را بر گلبرگ‎
بگذار بخندم بر كودكي دنيا به بزرگي زمين‎ ‎
بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود‎ 
بگذار شايد فردا زنده تر از امروز‎ ‎
بگذار زمين ناز كند ، باد فرياد كشد ، ابر در‎ ‎فراق بسوزد‎
بخار گرفته است دلم از سرماي اين شب‎ ‎اما‎ ‎
چشمان تو همه چيز را از پس اين پنجره ي‎ 
بخار گرفته از سپيدي غم مي بيند‎ ‎
بگذار بفهمم اين زجه از آن كيست كه درون را پاره مي كند‎ 
بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ي خشكيده ي باغ‎ ‎
به كدامين گلبرگ خيره شده‎
بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بي روح‎ ‎
بگذار بدانم كجايي تا كه هر روز به شوق ديدنت به كنار بركه‎ 
خيره در زيبايي چشمانت غرق نشوم‎.....‎
عنوان: سخنک
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۶:۵۲
وقتي كاري از دست شما ساخته نيست، از «پا»هاتون كمك‎ ‎بگيريد‎.

سعي كن مثل برق زندگي كني، چون عمر مثل باد مي‎ ‎گذرد‎.


بعضي ها خوب حرف مي زنند و بعضي ها حرف خوب مي زنند‎.

به محض اين كه‎ ‎غم ترور شد، فرصتي براي حضور لبخند به وجود آمد‎.

وقتي زندگي اش‎ ‎به آخر خط رسيد، عزرائيل به گردنش مدال آويزان كرد‎.

عاشق معشوق‎ ‎بزرگش را در دل كوچكش جاي داد‎.

كشمش، انگور بازنشسته است‎.
عقب ماندن از جهان را فقط با توقف زمان مي توان جبران‎ ‎كرد‎.

‎ ‎دستهايم حرفهاي زيادي براي گفتن دارد‎.

فکر نان باش که‎ ‎خربزه گران است‎ .

وقتي آخرين نگاهش را ذخيره نمودم قلبم ويروس‎ ‎گرفت
عنوان: مکرهای زنان
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۷:۵۸
آورده اند  مردی بود که‎ ‎پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ ‏زنی رامحل اعتماد خود نساخت و‎ ‎کتاب " حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته ‏مطالعه می کرد. ‏
روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد. ‏
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون ‏مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون‎ ‎پاپوش خود بگشود ‏وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب ‏است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب ‏دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و ‏مکرهای زنان‎ ‎در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او ‏راست کرد واز در‎ ‎مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای ‏آن حال، شوهر او در رسید.. ‏
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر ‏چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل ‏کرد . چون شوهر در آمد پیش‎ ‎دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان ‏دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود ‏خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و ‏خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد‎ ‎من چون آن را بدیدم ‏خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، ‏
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام ‏افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن ‏هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم‎! ‎هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو ‏برسیدی و عیش ما منغض کردی! زن این میگفت‎ ‎و شوهر او می جوشید و می ‏خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس ‏شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم‎ ‎و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا ‏مرد‎ ‎با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی ‏باخت. مرد چون در‎ ‎خشم بود ‏
بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش ‏‎. * ‎مرد ‏چون این سخن بشنید کلید بینداخت و گفت : ‏
‏ " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش‎ ‎نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته ‏بودی تا جناق ببردی." ‏
پس با شوهر به بازی در آمد و او‎ ‎را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، ‏درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟ ‏
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در ‏حد تحریر در آید.‏
       
عنوان: رفتگر و دختر ثروتمند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۱:۳۶
رفتگر و دختر ثروتمند


پس در ایامی رفتگری جوانی هر روز صبح محله ای را جارو می نمود و‎ ‎دراین محله منزل شخص بسیار ‏ثروتمندی بود.رفتگر هر روز که به درخانه این شخص برای‎ ‎جارو کردن می رسید دختر جوان زیبایی در را ‏باز می نمود و به وی چای و شیرینی می‎ ‎داد. رفتگر جوان نیز چای و شیرینی را می خورد و بدون ‏کوچکترین نگاه چپی به دختر از‎ ‎او تشکر می نمود و به سر کار خود می رفت این قضیه چند سال طول کشید ‏تا این که صبحی‎ ‎رفتگر به در خانه دختر رسید برای جارو کردن و دختر نیز طبق عادت قصد کرد که از وی‎ ‎پذیرایی نماید که ناگهان چشمش به حلقه نامزدی رفتگر خورد پس جیغی ناخودآگاه ازوی‎ ‎ساطع شد و غش کرد ‏‏! به چشم همزدنی خدم و حشم خانه و همسایه ها به بیرون ریختند و تا‎ ‎چشمشان به رفتگر خورد پنداشتند که ‏وی بلایی به سر دختر آورده به این سبب وی را‎ ‎بزدند و بازداشت نمودند تا دختر را به هوش آورند. سپس ‏اندکی از عطرجات به دماغ وی‎ ‎نزدیک کردند تا بهوش آمد .دختر به محض به هوش آمدن شروع به گریه و ‏زاری نمود که این‎ ‎فلان (رفتگر ) را من این چند سال بسیار دوست داشتم و عاشقش بودم و بسیار می خواستم‎ ‎که وی به خواستگاری من بیاید تا باهم عروسی کنیم اما امروز حلقه نامزدی در دستش‎ ‎دیدم پس او را بزنید به ‏جرم بی وفایی ! این دفعه رفتگر تا سخن عشق دختر را به خود‎ ‎شنید جیغی بزد و بیهوش شد ! پس اندکی ‏آشغال به دماغ وی نزدیک کردند تا بهوش آمد‎ ‎آنگاه شروع به هوار زدن کرد که ای داد! ای هوار! از دست ‏شما زنان! چرا که من نیز‎ ‎این چند سال که محبت این دختر را دیدم عاشقش شدم ولی جرات نزدیک آمدن ‏نداشتم چرا که‎ ‎نه فقط وضعم به اینها نمی خورد بلکه مهمتر اینکه از همگان شنیده ام که می گویند‎ ‎رفتار زنان ‏را هیچکس نشناسد حتی خودشان! به همین دلیل با خود پنداشتم که اگر عشقم‎ ‎را به وی گویم و از وی ‏خواستگاری نمایم او به من جواب دهد که :"پیف پیف !من کلی‎ ‎خواستگاردارم اونوقت با تو ازدواج کنم ؟! چه ‏پررو ! آخه من به تو چه علاقه ای دارم‎ ‎که بخوام باهات ازدواج کنم ؟ عجب ملت بی جنبه ای هستین حالا یه ‏چایی بهت دادیم زودی‎ ‎پسر خاله شدی ؟!!!" اما داستان این حلقه نیز اینچنین است که چند دقیقه پیش که داشتم‎ ‎جارو می زدم این حلقه را دیدم و برای اینکه آن را گم نکنم تا بعد صاحبش را پیدا‎ ‎نمایم آن را در دست خود ‏کردم !یعنی من نه نامزد دارم و نه عروسی کرده ام . آنگاه‎ ‎نگاهی از روی عشق به دختر انداخت و از وی ‏پرسید حاضری با من ازدواج کنی ؟ دختر‎ ‎مکثی بنمود و سپس رویش را برگرداند و گفت :(پیف پیف را نگفت ‏که دل رفتگر نشکند)من‎ ‎کلی خواستگار دارم اونوقت‎ ....‎
عنوان: ويولون نواز ناشناس -بسیار جالب
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۲:۵۷
ويولون نواز ناشناس
در‎ ‎یک‎ ‎سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی‎ ‎واشینگتن دی‎ ‎سی ‏شد و شروع به نواختن ویلون‎ ‎کرد‎.‎
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات‎ ‎باخ‎ ‎را نواخت. از آنجا که ‏شلوغ ترین ساعات صبح‎ ‎بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت ‏مترو هجوم آورده‎ ‎بودند‎.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت‎ ‎قدم‌هایش ‏کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه‎ ‎افتاد‎.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی‎ ‎بی‌آنکه توقف کند یک ‏اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود‎ ‎ادامه داد‎.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به‎ ‎دیوار پشت‌ سر ‏تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه‎ ‎دور شد،‎
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود‎ ‎که ‏مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به ‏تماشای‎ ‎ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش ‏به ویلون‌زن بود،‎ ‎بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به ‏همان ترتیب تکرار‎ ‎شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل ‏شدند‎.
در طول مدت‎ ‎‏۴۵‏‎ ‎دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف ‏کردند. بیست نفر انعام‎ ‎دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ‏ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن‎ ‎از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم ‏شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد،‎ ‎ونه کسی او را شناخت‎.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان‎ (‎جاشوا بل‎ ) ‎یکی از بهترین ‏موسیقیدانان جهان است،‎ ‎و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ‏ویلون به ارزش سه ونیم میلیون‎ ‎دلار، می‌باشد‎.
جاشوا بل، دو روز‎ ‎قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر‎ ‎بوستون،‎ ‎برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت ‏متوسط هر بلیط‎ ‎یکصد دلار بود‎.

این یک داستان‎ ‎حقیقی‎ ‎است،نواختن‎ ‎جاشوا بل‎ ‎در ایستگاه مترو توسط‎ ‎واشینگتن‌پست‎ ‎ترتیب داده شده بود، وبخشی از‎ ‎تحقیقات اجتماعی برای سنجش ‏توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم‎ ‎بود‎.

نتیجه‎: ‎آیا ما در شزایط معمولی‎ ‎وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی ‏هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن‎ ‎توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک ‏شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی‎ ‎کنیم؟‎
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،‎
اگر ما‎ ‎لحظه‌ای‎ ‎فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از‎ ‎بهترین موسیقیدانان جهان ‏که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای‎ ‎ویلون، است، گوش فرا ‏دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
عنوان: تصمیمات خدا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۴:۱۶
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا‎ ‎زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور ‏بدهد، وهیچ کاری‎ ‎برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای‎ ‎ثابت کردن ایمانم می آیم‎ ....‎
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی‎ ‎شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی‎ ‎گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال‎ ‎است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع‎ ‎بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با ‏خود آورده بود،روشن کرد. آنها‎ ‎خالص ترین الماس ها بودند‎... 
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به‎ ‎نفع ما هستند
عنوان: دل‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۵:۱۹
یه روز‎ ‎دل‎ ‎نشست با خودش فکر کردو
گفت‎:‎سنگ‎ ‎میشم از این به بعد،
سنگ‎ ‎شد‎!‎
رفت میان‎ ‎سنگها‎ ‎نشست،
اما‎ ‎عاشق‎ ‎یه‎ ‎سنگ‎ ‎شد‎.‎
عنوان: دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۸:۱۱
دروغهاي مادرم
‎ ‎‏ داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست ‏آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:‏
‏"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.‏
‏ زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم ‏دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را ‏آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.‏
‏ مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او ‏گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:‏
‏"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.‏
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق ‏رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. ‏
‏ شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو ‏پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها ‏را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:‏
‏"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.‏
‏ به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ‏ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. ‏
‏ مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم ‏لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ ‏فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:‏
‏"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.‏
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده ‏کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی ‏مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز ‏جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:‏
‏"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.‏
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به ‏من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در ‏خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:‏
‏"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.‏
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم ‏خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم ‏و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:‏
‏"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.‏
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و ‏مادر عزیزم شهری فاصله بود.  همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم ‏آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من ‏بر آمد و گفت:‏
‏"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.‏
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.‏
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.‏
این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش ‏نمایید.‏
عنوان: راز دوستی - (به امتحانش می ارزه)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۹:۲۱
برای هر روز از ماه, گفتاری كوتاه پیشنهاد شده است.روز را در ساعت مناسبی آغاز كنید. گفتار را چند بار تكرار كنید‎.‎
‏ ‏
دفعه اول با صدای بلند بعد آرام تر, بعد به صورت یك زمزمه و سپس در فكرتان تكرار كنید‎.‎
با هر بار تكرار , بگذارید كلمات با عمق بیشتری جذب ضمیر نا خود آگاه تان شود‎.‎
‏ به‎ ‎تدریج مفهوم كاملی از این گفتارها به دست خواهید آورد كه اگر بخواهید آنها‎ ‎را طی یك ‏دوره یاد بگیرید در پایان حقایق ارائه شده با شما یكی خواهد شد‎.‎
‏ آن صفحه ای كه گفتار روزتان هست طی روز باز كنید در هر فرصت آن را مرور كنید‎.‎
‏ حتی المقدور آن گفتار را با شرایط واقعی زندگی تان تطبیق دهید.شب قبل از خواب چند ‏بار دیگر گفتارتان را مرور كنید‎.‎
‏ سعی كنید اثرات مثبت را در تمام وجودتان جذب كنیدو بگذارید با ضمیر آگاهتان یكی شود‎.‎
‏ روز اول
راز دوستی در تفاوت قائل شدن میان دوستان است . صداقت را به چاپلوسی و صمیمیت را ‏به لبخندهای تصنعی ترجیح بده‎.‎
‏ روز دوم
راز دوستی آن است که برای یافتن دوستان صمیمی باید اول خودت یک دوست باشی‎.‎
‏ روز سوم
راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است نسبت به دیگران آزاده رفتار کن
‏ روز چهارم
راز دوستی در قسمت کردن شادی ها با دیگران است‎.‎
‏ روز پنجم
راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی‎.‎
‏ روز ششم
راز دوستی در این است که در خوشبختی دیگران نه فقط با حرف بلکه با عمل سهیم ‏باشی‎.‎
‏ روز هفتم
راز دوستی در دوست داشتن بی قید و شرط دیگران است
‏ روز هشتم
راز دوستی در این است که دوستانت را تحسین کنی بی آنکه بدانند چه احساسی نسبت ‏به آنها دارید‎.‎
‏ روز نهم
راز دوستی در این است که دوستانت را همان طور که هستند بپذیری و سعی نکنی آنها را ‏به دلخواه خودت باز آفرینی کنی‎.‎
‏ روز دهم
راز دوستی ار این است که حالات خوب و بد خود را به دیگران تحمیل نکنی, اما به آنها ‏فرصت دهی که احساس خود را بیان کنند‎.‎
‏ روز یازدهم
راز دوستی در این است که نیاز های دیگران را مقدم بر نیاز های خودت بدانی
‏ روز دوازدهم
راز دوستی در این است که هرگز اشتیاق دوستانت را نسبت به مسائل مختلف تحقیر نکنی
‏ روز سیزدهم
راز دوستی در محترم شمردن است. به حقوق و دیدگاه های دوستت احترام بگذار
‏ روز چهاردهم
راز دوستی در این است که تغییر حالات خود را با خوشرویی و حسن نیت بپذیری
‏ روز پانزدهم
راز دوستی در این است که محبت را نه تنها با کلام بلکه با نگاه و لحن صدا نیز ابراز کنی‎.‎
‏ روز شانزدهم
راز دوستی در این است که دوستان را در آرزوها و اهدافت سهیم کنی, نه این که فقط با آنها ‏وقت بگذرانی
‏ روز هفدهم
راز دوستی در این است که هنگام صحبت با دوستان حواست کاملا جمع آنها باشد‎.‎
‏ روز هجدهم
راز دوستی در این است که همواره افکار مثبت در سر داشته باشی. خصوصا هنگام بروز ‏سوء تفاهمات‎.‎
‏ روز نوزدهم
راز دوستی در این است که هرگز دوستانت را قضاوت نکنی بلکه همواره نکات مثبت آنها را ‏ببینی‎.‎
‏ روز بیستم
راز دوستی در این است که دائما دیگران را سرزنش نکنی بلکه مزایای مثبت کار درست را ‏صادقانه بیان کنی‎.‎
‏ روز بیست و یکم
راز دوستی در این است که از سعادت دوستان شاد باشی و هرگز وضعیت خود را با بدبینی ‏با وضعیت آنها مقایسه نکنی‎.‎
‏ روز بیست و دوم
راز دوستی در این است که در غم و ناراحتی دوستانت شریک باشی و به آنها دلگرمی ‏بدهی
نه این که به آنها دلگرمی بدهی نه این که با ابراز احساسات نادروست ناراحتی شان را ‏تشدید کنی‎.‎
‏ روز بیست و سوم
راز دوستی در این است که حامی حقوق دوستت باشی حتی اگر ناچار شوی به اشتباه ‏خود اعتراف کنی‎.‎
‏ روز بیست و چهارم
راز دوستی در معتمد بودن است. روی حرفت بایست به قولت عمل کن و به تعهدت پایبند ‏باش‎.‎
‏ روز بیست و پنجم
راز دوستی در این است که در معاشرت با جمع رشد کنی و آگاهی ات را افزایش دهی
‏ روز بیست و ششم
راز دوستی در این است که روابط خود با دوستانت را به روابطی استثنایی تبدیل کنی‎.‎
‏ روز بیست و هفتم
راز دوستی در صدر قرار دادن عشق خداوند است
‏ روز بیست و هشتم
راز دوستی در این است که با موهبت دوستی عشق به خداوند را در خودت ایجاد کنی‎.‎
‏ روز بیست و نهم
راز دوستی در این است که به تنش های موجود در رابطه ات بها ندهی و دست به کاری ‏بزنی که موجب تقویت دوستی شود‎.‎
‏ روز سی ام
راز دوستی در صمیمیت است. برای دوستانت یک دوست واقعی باش حتی زمانی که با تو ‏بد می کنند‎.‎
عنوان: عاقبت درس نخواندن
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۴:۱۷
‏!عاقبت درس نخواندن
ما یك رفیقی داشتیم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بكنید كه او كی بود) این بنده خدا به خاطر مشكلات ‏زیادی كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی كار بنائی و عملگی ‏ساختمان (از همین كارگرهائی كه كنار خیابان می ایستند تا كسی برای بنائی بیاید دنبالشان) ‏
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می كند: بخونید باحاله ‏
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار میكنم. حالا ببین! اگه كار نكردم! ‏نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ‏ملخ بریزیم سرش كه ما رو انتخاب كنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فكر كردیم ‏میخواد آدرس بپرسه واسه همینم كسی به طرف ماشینش حمله نكرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر ‏سفیهی به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد ‏عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیكش كه بهم گفت: میخواستم یه كار كوچیكی برام انجام بدید. من كه حسابی جا خورده بود گفتم ‏خواهش می كنم در خدمتم. ‏
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای كه این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد ‏تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز كارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت درونی ایشان ‏است اینها!) ‏
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا. ‏
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها كارتون دارم! ‏
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی كار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!! ‏
بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست ‏دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون! ‏
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند. ‏
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف كردید! چقدر بدم خدمتتون؟ ‏
منم كه حسابی كف و خون قاطی كرده بودم گفتم: ‏
‏- همین؟ ‏
گفت: ‏
‏- بله ‏
گفتم: ‏
‏- میخواید یه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟ ‏
گفت: ‏
‏- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!! ‏
گفتم: ‏
‏- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها! ‏
گفت: خواهش می كنم لطف دارید آقا!! اگر ممكنه بگید چقدر تقدیمتون كنم؟ ‏
منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون ‏رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه! ‏
نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا
عنوان: لبخند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۶:۵۵
لبخند
بسياري  از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان ‏جنگي بود و با نازيها جنگيد و كشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري ‏فرانكو مي جنگيد .  او تجربه هاي حيرت آور  خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در ‏يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز ‏نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد  اعدامش خواهند كرد مينويسد :"  مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به ‏همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي ‏لباسهايم را گشته بودند  در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت ‏نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه ‏آنجا  ايستاده بود .   فرياد زدم "هي رفيق  كبريت داري؟ "  به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه ‏طرفم آمد .   نزديك تر كه آمد  و كبريتش را روشن كرد  بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ‏ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب،   شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم  لبخند ‏نزنم . در هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين ‏چيزي را نميخواهد ......ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت و به او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . ‏سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد   مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد  من حالا با علم به ‏اينكه او نه يك  نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود . ‏‏                                                                                                       ‏‏                                                                                                  ‏
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را   به او نشان ‏دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي ‏آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه ميترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم. ‏ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي ‏بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي ‏مي شد   هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.     ‏‏             ‏‎ ‎
يك لبخند زندگي مرا نجات داد ‏
بله لبخند بدون برنامه ريزي   بدون حسابگري   لبخندي طبيعي  زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما  لايه هايي ‏را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست ‏داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم .   زير همه اين لايه ها  من حقيقي و ارزشمند نهفته است.  من ترسي ندارم ‏از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و ‏اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ‏ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي ‏آورند وسبب تنهايي و انزواي ما مي شوند."  ‏
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن  به يك ‏نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش ‏روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم   روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود ‏خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي ‏دهد.  ‏
عنوان: یک عمر به خدا دروغ گفتم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۴۱:۱۶
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.‏
‏ می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ‏ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.‏
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.‏
‏ چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با ‏من و در من بود.‏
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد.‏
‏ ‏
‏ به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.‏
‏ ‏
‏ من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.‏
‏ ‏
‏ اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.‏
‏ ‏
‏ دانستم که نابودی ام حتمی است. ‏
‏ ‏
با شرمندگی فریاد زدم
‏ ‏
‏ خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.‏
‏ ‏
‏ خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. ‏
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت. ‏
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: ‏خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.‏
‏ ‏

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم.‏
سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. ‏
اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد.‏
‏ از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم.‏
‏ ‏
‏ از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم.  ‏
با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت ‏عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. ‏
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. ‏
در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.‏
‏ عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه ‏تاسف تکان داده و می گذشتند.‏
‏ ‏
‏ اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. ‏
در پایان کار همانها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند.‏
‏ همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.‏
‏ آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من ‏صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا نا امید شده بودم باز خدا را صدا زدم.‏
‏ ‏
‏ قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.‏
‏ ‏
‏ گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.‏


خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. 

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که ‏اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.‏
‏ ‏
‏ خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای ‏خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه 
مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.‏
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.‏

گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود.‏
‏ آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به ‏زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم.‏
‏ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم.‏
اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.‏‎
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: elahe در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۶:۲۵
ممنون زیبا بود
مادر دوستت دارم
عنوان: پاسخ : شرط بندي
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۵:۵۴
سلام

تشکر خیلی جالب بود.پیرزنها رو دست کم نگیرید.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۰:۴۶
اگر لذت ترک لذت را بدانی

            دگر لذت ها را هرگز لذت ندانی
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۵:۳۲
جناب حمید ممنون از شما، شدت اشکم جلوی دیدم رو گرفته و اجازه نمیده که بتونم خوب تایپ کنم، متن جالب و تاثیر گذاری بود، می دونم که همه ی مادرها مهربونند و باگذشت و نعمت خدا، مادر من هم واقعا همینطوره و از جونش برای ما مایه گذاشته، همیشه و همیشه نگران اون روزیم که خدا این نعمت رو ازم بگیره و من نتونم جبران خوبیهاش رو بکنم، خدایا سایه ی همه ی مادران رو سر بچه هاشون بذار که بمونه و همیشه سلامت باشند و عزیزانی که مادرشون رو از دست دادند رو از مهر خودت لبریز کن.

(http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRrThXlYb91Y0E_d7TZiiNnD1eJvdmSP5bdP6BKwTq6uqpc9ik18xq5pY5M)
عنوان: پاسخ : ويولون نواز ناشناس -بسیار جالب
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۱:۳۶
شاید بشود به این هم فکر کرد که ما گاهی تحت تاثیر " نام " قرار می گیریم، یعنی اثر این نوازنده نیست که در کنسرت ها طرفدار دارد بلکه نام " بهترین ‏موسیقیدانان جهان " است که همه را به شعف می آورد و این نام در شنوایی هم تاثیر دارد.

عنوان: اس ام اس فلسفی جدید آذر 89
رسال شده توسط: Ivan در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۷:۵۳


دلت را از “شیشه” بساز ولی به سنگها بگو دلم از “فولاد” است . . .

.

.

.

دائم شکر گذار خدا باشیم که :

شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگران آرزو باشد . . .

.

.

.

انسان چیست ؟

شنبه: به دنیا می آید.

یکشنبه: راه می رود.

دوشنبه: عاشق می شود.

سه شنبه: شکست می خورد.

چهارشنبه: ازدواج می کند.

پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.

جمعه: می میرد.

.

.

.

دوستی مدتش مهم نیست ، دوامش مهمه

دوری و نزدیکیش مهم نیست ، یادش مهمه . . .

.

.

.

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد

دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست

اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود

مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم . . .

.

.

.

گاهی اوقات

برای فرار از تمامی کلیشه ها

انقدر بر خلاف جهت حرکت می کنیم، که خود کلیشه می شویم . . .

.

.

.

اشتباهات انسان، در ابتدا رهگذرند

سپس میهمان می شوند

و بعد صاحبخانه . . .

.

.

.

امواج را نمی توانید متوقف کنید اما موج سواری را میتوانید یاد بگیرید . . .

.

.

.

همیشه یادت باشه که :

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد . . .

.

.

.

هر کسی چیزایی رو که شما می گین می شنوه

ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن

اما بهترین دوستان حرفایی رو که شما هرگز نمی گین می شنون . . .

.

.

.

هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید

آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود . . .

.

.

.

جایی که ازدواج بدون عشق باشد حتماً عشق بدون ازدواج نیز خواهد بود . . .


.

.

.

ذهن انسان احمق مانند مردمک چشم است

هر چقدر بیشتر نور بتابانی ، تنگ تر می شود . . .

.

.

.

معتقدم که سرنوشت انسانها را فقط محبت معلوم می کند و بس

(شکسپیر)

.

.

.

صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند

وآن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست . . .

.

.

.

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت . . .

.

.

.

هرکسی چیزی را می بیند که آن را در قلب خود حمل می کند . . .

(گوته)

.

.

.

اینکه ما گمان می‌کنیم بعضی چیزها محال است

بیشتر برای آن است که برای خود عذری آورده باشیم . . .

.

.

.

میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است

آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد . . .

.

.

.

تبسم بدون اینکه دهنده اش را فقیر کند گیرنده اش را ثروتمند می کند . . .

.

.

.

به ندرت به آنچه که داریم می اندیشیم

در حالی که پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم . . .

.

.

.

و اما چند یاد آوری  قدیمی

خیلی جالبه : از سوسک می ترسیم

ولی از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمی ترسیم . . .

از عنکبوت می ترسیم

از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمی ترسیم . . .

از شکستن لیوان می ترسیم

از شکستن دل آدما نمی ترسیم . . .

از اینکه بهمون خیانت کنند می ترسیم

از خیانت به دیگران نمی ترسیم . . .
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۱۲:۴۳
دلفان عزیز
هیچوقت نگرانی به دلت راه نده و همیشه در تمام احوال عزیزانت رو در احسن احوال در کنار و آغوش خودت تجسم کن.
ضمنا به نظرم محبت قابل جبران نیست ولی میشه قدر دانی کرد.
امیدوارم حتی شده با یک لبخند یا  تبسمی شیرین قدردان والدین خود باشیم. :-*
 آغوش عشق الهی حامی عزیزانمان باشد.   آمین
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۱۷:۵۳
خواهی که رسی به کام بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام ز کام
بایزید بسطامی
عنوان: پاسخ : شرط بندي
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۱:۲۸
سلام
ارادتمند تمام دوستان
البته درایت و تجربه رو اصلا نمیشه دست کم گرفت.
 شادی شما آرزوی من است.
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۹:۲۹
ممنونم جناب حمید، براتون آرزوی سعادت و پیروزی دارم، امیدوارم که هممون بتونم شکر نعمت رو بجا بیاریم و قدر نعمتهایی که بهمون داده شده رو بدونیم.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۳:۳۶
چه رازی ست در چشمان به هم فشرده ی این نوزاد ؟

درد به دنیا آمدن

درد  انسان شدن

درد فهمیدن...

من که می گویم درد، فلسفه زندگی ست

مرد را دردی اگر باشد خوش است
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۲:۲۹
گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند در سختیها باید زیباترینها را بیافرینند...
عنوان: مرگ همکار
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۳:۲۵
مرگ همکار


دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.



دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
عنوان: پسر مهربان
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۴:۲۷
پسر مهربان


شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود

پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.

پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.

بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.

بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.

پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.

پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت.

در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.

نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.

پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.

مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!

پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!

مرد جوان گفت:

نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم.

بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.

پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟

مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود.

آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد.

می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...


از انجمن تنکاسیتی
عنوان: ما شانس داریم؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۸:۲۳
ما شانس داریم؟

(http://www.pourali.net/PIX/chance.jpg)

“میگن بنده خدا خیلی خوش شانسه. اینقدر کارش گرفته که نگو…”، “ما که اصلا شانس نداریم! خر ما از کره گی دم نداشت…” ، “راستی تو چقدر خوش شانسی که منو پیدا کردی! “

جملات کوتاه بالا معمولا در مکالمات روزمره شنیده و گفته می شود. اما آیا واقعا چیزی به نام شانس وجود دارد؟ آیا اینکه ما بعضی اوقات می گوییم ما شانس داریم یا مثلا بدشانسیم، درست گفته ایم؟

این سوالات همیشه در ذهن بسیاری از افراد وجود دارد. اما عده قلیلی از افراد به این نتیجه رسیده اند که هرگز شانس وجود ندارد و در واقع همه چیز حاصل چیزی دیگر است و هر چیزی دارای سرمنشایی است که در واقع دلیلی دارد. در کل طبق قانون علت و معلول هر چیزی دلیلی دارد و هیچ چیز بدون دلیل و از هوا نمی آید.

سالهاست که بسیاری از افرادی که معمولا در زمینه، ضعیف تر از سایرین هستند، با این تفکر زندگی می کنند که این نتیجه ای که از زندگی چندین سالۀ آنها حاصل آمده، به دلیل شانس بد آنهاست و کاری در این بین از دست آنها بر نمی آمده است. در واقع هیچ چیز را در این میان مسئول نمی دانند و همه چیز را به گردن شانس می اندازند. اما در مقابل عده ای که در یک زمینه قوی هستند، دلیل قوت خود را معمولا زحمات خود و به ندرت، شانس می دانند. در اینجا تفاوتی وجود دارد. آن عده ضعیف، دلیل ضعف خود را شانس و این عده قوی، دلیل را زحمت می دانند. اما به نظر شما کدام گروه راست می گویند؟



اینکه کدامیک راست می گویند و کدام در اشتباهند، شاید نظری شخصی باشد اما چیزی که در این میان تقریبا روشن است، مقصر کردن زمین و زمان است به جای خود. آن گروه ضعیف معتقدند که هر چه به سرشان آمده، ناشی از بدشانسی آنها بوده و آنها همۀ تلاش خود را کرده اند و به نتیجه نرسیده اند. اما چرا کسی از آنها نمی پرسد که “آیا در فلان جا اشتباه نکردید؟ آیا آن کار را که می توانستید انجام دهید، انجام دادید؟ آیا از تمام توان خود استفاده کردید؟ آیا به آنچه در نظر داشتید، جامه عمل پوشانیدید؟ آیا خود را کمتر از دیگران نپنداشتید؟ و …” اینها سوالاتی است که معمولا از طرف افراد شدیدا معتقد به شانس، بی پاسخ می ماند.

به نظر من افرادی که معتقدند همه چیز به شانس وابسته است، خود را گرفتار نوعی جبر می کنند. یعنی از خودشان اراده نداشته و نمی توانند برای خود تصمیم بگیرند. شاید این مورد از اعتماد به نفس بسیار پایین آنها یا عدم اعتقاد به “من می توانم” است. در واقع توانایی در رسیدن به موفقیت و آنچه که انسان می خواهد – کمال در هر چیز – در همه انسانها وجود دارد و این خود انسان است که باید از آن استفاده کند. لذا این استفاده کاملا منوط به فعالسازی این نیرو است. فقط کافی است به این نیرو معتقد باشیم. فقط کافیست بدانیم که ما می توانیم فلان کار را انجام دهیم. باور داشته باشیم که می توانیم و شروع کنیم. این طور نیست که بگوییم باور داریم و سپس منتظر موقعیت باشیم. موقعیت کاملا ساختنی و ایجاد کردنی است. حتی فرصت هایی که فکر می کنیم شانس هستند، به طور غیر مستقیم بوسیله خودمان ایجاد شده اند.

در کل شانس چیزی است که کاملا ساختنی است. من برای خودم شانس نوشتن را فراهم کرده ام. این نوشتن نبود که این شانس را به من داد. شما برای خودتان و با زحمت خودتان شانس خواندن این مطالب را ایجاد کرده اید. در واقع این مطالب نبودند که سراغ شما آمدند. اینگونه است که متاسفانه خیلی از افراد ضعیف و یا متوسط (از هر نظر، مالی، علمی، اجتماعی، شخصیتی و …) بوده و تعداد کمتری از افراد همیشه موفق هستند.

مثلا در مسائل مالی که معمولا مبحث بزرگی در مقولۀ شانس است، مردم گاهی می گویند “فلانی را می شناسی؟ وارد هر شغلی که می شود، خوشبختی خودش به سراغش می آید.” اما در واقع این از باور همان فرد سرچشمه می گیرد که انتخاب خود را دقیق، درست و با بررسی کامل انجام داده است. پس نباید انتظار شکست را از این فرد داشت. اما در مورد افرادی که خود را بدشانس می پندارند و همیشه می گویند ” ما که شانس نداریم…” نباید انتظار موفقیت و پیروزی را داشت؛ وقتی باوری نباشد، نتیجه ای هم نیست.

برخی افراد هم خیلی وابسته به شانس هستند و زندگی خود را وقف آن کرده اند. در منزل، اتومبیل، مغازه و … عروسکها و مهره هایی آویزان دارند و می گویند اینها شانس می آورد. در دست خود حلقۀ شانس دارند و امثال اینها. آما آیا واقعا شانس می آورد؟ من تجربه نکرده ام!

بحث “شانس” موارد بسیار زیادی برای گفتن و نوشتن دارد که شاید به ذهن مثبت من نرسیده باشد. مابقی موارد را به عهده شما می گذارم. دیدگاه خود را مطرح کنید تا دیگران هم از نظر شما برخوردار گردند.


از انجمن تنکاسیتی
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۷:۳۷
قلب عاشق آغاز همه ی دانایی هاست.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۱:۱۸
اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما میشد، سعی و عمل دیگر معنی نداشت.    موریس مترلینگ
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: turnado در ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۰۸:۲۹
دنیا آنقدر وسیع است که برای هه مخلوقات جایی ورزقی است. به جای آنکه جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خود را بیابید.       ( چارلی چابلین )
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۳:۱۶
آنکه بيش ا ز اندازه محتاط است بسيار کم کار انجام ميدهد. شيللر
عنوان: خسته شدم از مهمون داری
رسال شده توسط: ronak در ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۷:۲۴
خسته شدم از مهمون داری
ایادی رفت سراغ مادر بزرگه و خانه اش
خونه مادر بزرگه هزارتا قصه...
مادر بزرگه : نخیر ، نخیر خونه من اصلاً از این چیزها نداره چیه هی با این حرف و حدیثا می یان خودتون رو خراب می کنید توی خونه من ؟ خسته شدم از بس مهمون داری کردم. جونم در اومد....
ایادی : خانم جان شما اجازه می دادی جلسه شروع بشه بعداً این جوری می گذاشتی توی کاسه ما.
مادر بزرگه : کاسه چیه ننه ؟ مگه دروغ می گم باین همه گرونی ، با این بدببختی ، گوشت کیلو 17 هزار تومن ، مرغ کیلو 3 تومن  گوجه فرنگی کیلو هزار و پونصد تومن ، انار کیلو 3 هزار تومن ، از کجا بیارم دم به ساعت واسه شما سفره هفت رنگ بچینم ننه ؟ یارانه ها روهم که قطع کنند دیگه باید سر به بیابون بذارم . چه جوری می خوام پول آب برق رو بدم ؟ آخه انصاف خوب چیزیه....
چه خاکی توی سر مون برزیم ؟
آقا گاوه : راست می گه دیگه  این پیرزن داره مارو از خونه بیرون می اندازه بعد شما می خوای به اسم نقد داستان  ، ملت رو تشویق کنی بلند بشن دم به ساعت  بیان خونه اش مهمونی ؟
ایادی : ای آقا من کی گفتم بیان خونه مادر بزرگه مهمونی ؟ امروز یارو خونه پدر و مادرش نمی ره سر بزنه ، بعد بلند بشه بیاد خونه ایشون ؟
خانم مرغه : خوب می کنه که نمی یاد. بیاد چیکار ؟ ای آقا ما خودمون زیادی هستیم . آدم دیگه جرات نمی کنه جوجه بیاره. می دونی ارزن کیلو چند ؟
ایدی : نخیر .... تمومی نداره .... بابا می ذارین من دو کلوم حرف بزنم یا نه ؟
مادر بزرگه : بوگو ، کی به تو کار داره ؟ فقط هی نشینی بگی خونه مادر بزرگه کوچیک بود یه حیاط داشت اندازه غربیل ، یه درخت انجیر داشت قد یه چوب کبریت ، ملت نوستالژی شون بگیره بلندبشن بریزن خونه من.
ایادی : جان ؟ چی شون بگیره ؟
مادر بزرگه : نوسالژی ! عوض این کارا برو یه خرده کتاب بخون ننه سوادت زیاد بشه.
آقا خره : شانس مارو ببین کی اومده داستان مارو نقد کنه ، بدبختی نیست ؟
ایادی :شما خواهش می کنم سکوت کن مونده بود تو فقط شما متلک بار کنید.
آقا خروسه : آیان خواهش می کنم. حرمت نگه دارید ناسلامتی چندتا شخصیت درست حسابی داستانی توی این جلسه نشسته اند ، ای بابا ....
مادر بزرگه : ای باباکدوم شخحصیت داستانی ؟ از کی تا به حالا شخصیت های فولکلوریک رو جدی می گیرن که این بار دومش باشه ....
ایادی : ننه ، جون مادرت بیا یه دوره کلاس نقد ادبی بذار ، شما انگار خیلی سرت می شه ها !
خانم گنجشکه : پس چی که سرش مه شه ، ناسلامتی یه عمر با ماها همنیشن بوده. بالاخره یه چیزهایی یاد می گیره دیگه.
ایادی : جداً ؟ جنابعالی هم منتقدان ادبی تشریف دارین !
هاپوکومار :آقا اینجا همه منتقدن !

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۶:۵۳
جوانی صندوق در بسته ای است که فقط پیران می دانند درون آن چیست .( دوکلوس )
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۸:۰۹
چه بسیار گردن کشانی که به آنی دچار زبونی شدند ... اُرد بزرگ
عنوان: متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۲:۰۷
چه بگویمت ای خدا…
پرنده ای روی تاقچه ی پنجره ی اتاقم نشست.خسته بود. آب و غذا نمی خواست، فقط خسته بود… آوردمش کنار خودم، توی اتاق، نوازشش کردم… طفلک خوابش برد. چشمهایش…خسته بودند.

پرنده برایم حرف زد. از خستگی اش… میدانم، حرف زدن برای من، آرامش نمی کند، من مثل او پرنده نیستم… اما، چه عجیب با غمش آشنا بودم. هرچند جنس غمش از جنس غم من نبود…

اما مانده است توی اتاقم. شاید عطر چوب های سوخته ام برایش خوش آیند است… شاید این اتاق غریبه ای که در گوشه ای از این دنیا یافته، برایش خلوتی است که بدون اینکه کسی او را بشناسد، کمی، آرام بنشیند… از غم هایش بگوید، از رویای پروازش بر بلندای آسمان ها بگوید… بی خیال از هیاهوی جهان بی رحم بیرون، در سکوت گرم آغوش من بنشیند و آرام آرام قصه هایش را برایم بگوید…
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۲:۵۰
مبدا مهم تر است
گفت: سقوط زیبا است، اگر مقصد قلب تو باشد.

گفتم: نه… سقوط هیچ گاه زیبا نیست. مقصد هر کجا که باشد…

گفت: چرا؟

گفتم: سقوط نکرده ای…
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۴:۰۳
گفت: سرنوشت آدمی مانند یک دایره است. آنجا که خیال میکند به آخر خط رسیده است، شاید تازه آغاز ماجرا باشد.

گفتم: آری، سرنوشت آدمی مانند دایره است. اما درست آنجا که خیال میکنی آغاز ماجرا است، به آخر خط میرسی.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۵:۱۰
ققنوس
آدم ها افسانه ی ققنوس را ساختند چون می خواستند فرار کنند. نه از مرگ. بلکه از خاطره هایی که قلبشان را می سوزاند… آن ها می دانستند می توان سوخت، و دوباره متولد شد.

فرزندم، تولد دوباره ات را جشن بگیر، در خاکستر خاطره های سوخته ات نمان، پر بکش، و خاطره ی پرواز را دوباره پیدا کن. باران را ببین، قطره هایش اشک های ققنوس هایی هستند، که پرواز می کنند و بی دریغ برایمان می فرستند تا مرهمی باشد برای زخم هایمان… پرواز کن… شاید تو آخرین ققنوس باشی…
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۶:۳۸
مگر گناه شیطان چه بود…
هیچ کس نمی فهمد وقتی شیطان پس از هزاران سال عبادت، از درگاه خدا با آن وضعیت طرد شد چه احساسی داشت .

شیطان! من غرورت را تحسین می کنم، که نخواستی برای آدم سجده کنی. اما حماقت کردی… شما می توانستید دوستان خوبی برای هم باشید.

من قدرت خدا را هم تحسین می کنم، چرا که می توانست شیطان را مجبور به سجده کند. اما نکرد…

اما غرور آدم را … تف به غرور تو ای آدم. می توانستی آن لحظه که خدا دستور داد همه ی عالم به تو سجده کنند، به او بگویی لازم نیست این کار را بکند. اما فقط نشستی و تماشا کردی… خیلی برایت لذت بخش بود که یک نفر را به خاطرت داشتند نابود می کردند نه؟ همان جا خدا باید می فهمید تو بیماری روانی داری. اما این را زمانی فهمید، که به تو گفت برایش سجده کنی، در حالی که تو به فکر شکمت بودی…
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۹:۰۸
خیال کرده ای سکوت راحت است؟ دم بر نیاوردن راحت است؟ خیال کرده ای به راحتی میتوان دهان را بست و حرف نزد؟ چشم ها را بست و ندید؟ گوش ها را گرفت و نشنید؟ نه عزیز. نه. سکوت تکه پاره ات می کند. خونت را می کشد. روحت را مچاله می کند.

خیال کرده ای می توان به همین راحتی اشک نریخت؟ خیال کرده ای می شود سکوت کرد و هق هق نکرد؟ سکوت کرد و دیوانه نشد؟ سکوت کرد و سرد نشد؟ سکوت بدترین شکنجه ی روزگار است…
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۷:۵۷
خدایا! من در کلبه حقیرانه خویش چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری،

                                                                    من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۳:۱۶
ما به ندرت به آنچه داریم فکر می کنیم، در حالی که پیوسته در اندیشه آن چیزهایی هستیم که نداریم.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۵۷:۱۲
سیسرو: انسانها در هیچ یک از ویژگی هایشان به اندازه نیکی کردن به همنوعان خود خدای گونه نیستند.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: elahe در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۳:۵۸
دل شکسته مثل قایق شکسته است، صاحبش که باشی برای زنده موندن مجبوری به هر تخته‌پاره‌ای چنگ بزنی.
عنوان: هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۲۱:۴۵:۴۲

در 30 سالگي کارش را از دست داد.

در32 سالگي در يک دادگاه حقوق شکست خورد.

در 34 سالگي مجددا ور شکست شد

در 35 سالگي که رسيد,عشق دوران کودکي اش را از دست داد

در36 سالگي دچار اختلال اعصاب شد

در 38 سالگي در انتخابات شکست خورد

در 48,46,44 سالگي باز در انتخابات کنگره شکست خورد

به55 سالگي که رسيد هنوز نتوانست سناتور ايالت شود

در 58 سالگي مجددا سناتور نشد

در 60 سالگي به رياست جمهوري آمریکا برگزيده شد

....


نام او آبراهام لينکلن بود
عنوان: پاسخ : هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: elahe در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۹:۴۴
امشب یکی از دوستای صمیمیم بهم زنگ زد.
گفت حاله مامانش خوب نیست .
گفت که ...
من بهش گفتم امیدت به خدا
نگران نباش
جا نزن
محکم باش
عصبی شد و گفت
نمیفهمی چی میگم
گوشی رو قطع کرد
خدایا خودت کمکش کن
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۳:۳۷
خدايا دستاني دارم كوچك
اما دلي به بزرگي اقيانوسي كه افريديش
خدايا كمكم كن تا با اين دل بزرگ دنيا رو كوچكتر از كف دستانم تصور كنم.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۵:۴۶
ماندن به ناگزیری 
و به ناگزیری به تماشا نشستن 
و دم فروبستن 
به هنگامی که سکــــوت تنها نشانهء قبول و رضایت است !
دریغا که فقر چه به آسانی احتضار فضیلت است ... 
به هنگامی که ترا از بودن و ماندن چاره نیست ...
بودن 
و
ماندن ... 
باید استاد و فرود آمد 
بر آستان دری که کوبه ندارد ، 
چرا که اگر به گاه آمده باشی ، 
دربان به انتظار توست   
و  اگر بیگاه 
به در کوفتنت پاسخی نمی اید ........
شاد زی
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۷:۰۶
اي خداي من!

از مجازات و كيفرت مى ترسم، اما همواره كارهائى كرده ام كه مرابه آن نزديك ساخته …

به پاداش الهى ات علاقه دارم اما كارهايى انجام داده ام كه مرا از آن دوركرده …

نعمتت را خورده ام ولي حق شكرآنرا ادا نكرده ام.

من بنده گنهکار تو هستم اما خدايا لطف تو بسیار بیشتر از گناهان و خطاهاي من است.

تو خود فرمودي كه:

آیا بنده من به غیر از من در شدائد امیدوار است و حال آنکه رفع همه شدائد در دست من است.

پس اي خداي من

ابتدا پاكم كن ، آنگاه خاكم كن.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۳:۳۷
عقیده مرا از عقده مصون بدار و به من قدرت تحمل مخالف را ارزانی کن،وبه من اگاهی بده تا پیش از شناخت کامل ودرست کسی درباره اش قضاوت نکنم.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۸:۵۳
باران رحمت تو همیشه در حال باریدن است ، تقصیر خودمان است که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم . . .
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۹:۵۴
افسانه نرگس

 

نرگس ،جوان زیبایی که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند .

 چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .

هنگامی که نرگس مرد ؛ الهه جنگل به کنار دریاچه آمد از دریاچه  پرسید : چرا میگریی ؟

دریاچه گفت : برای نرگس میگریم

الهه جنگل گفت : شگفت آور نیست که برای نرگس میگریی .

هر چه بود با آنکه همواره در جنگل در پی او می شتافتیم ؛ تنها تو فرصت داشتی از نزدیک

زیبایی او را تماشا کنی .

دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

شگفت زده پاسخ داد : کی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟

هرچه بود هر روز در کنار تو مینشست .

دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام پاسخ داد :«  من برای نرگس میگریم

 اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم .

برای نرگس میگریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم میشد و میتوانستم در اعماق دیدگانش

 باز تاب زیبایی خودم را ببینم »
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۱:۲۴
« تاسف برای گذشته به دنبال باد دویدن است »
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۱:۲۴
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۴:۲۶
آدم بزرگ ها هیچ چیزی را دنبال نمی­کنند.

توی قطار یا خواب­شان میبَرَد یا دهندره می­کنند. فقط بچه ها هستند که دماغ­شان را فشار می­دهند به شیشه­ها.

فقط بچه­ها هستند که می­دانند پیِ چی می­گردند.

بچه ها هستند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه ای میکنند و عروسک برایشان آن قدر مهم می شود که اگر یکی آن را ازشان بدزدد میزنند زیر گریه

 بخت، یارِ بچه هاست...
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۵:۲۸
پايان خوش هم به‌هرحال پايان است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۹:۱۸
مدت هاست شيطان فرياد مي زند

آدم بياوريد، سجده خواهم كرد
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۶:۵۲
خوشا به حال مسافرکش های مسیر انقلاب به آزادی، سر انقلاب می مانند و فریاد می زنند : آزادی آزادی ....
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۴:۳۷
رفتن
يك اتفاق تازه نيست
در انتهاي هر بودن ، نبودني هست
اما نفهميدم ...
كه چرا در پايان هر نبودن ، بودني نيست‌ ؟!
به سادگي ...
سوالم را نداد پاسخ ، رفت ...
و من مانده ام كه چرا
عشق ناب و پاك ، فقط در شعر است ؟!
در دنياي روياها ، نه دنياي آدمها !!!
شك ميكنم
به مجنون
به ليلي شك ميكنم
به فرهاد ، به شيرين ...
به افسانه هاي بي تكرار شك ميكنم ...!
عنوان: داستان لبخند ژکوند
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۵:۵۴
داستان لبخند ژکوند


تازه کارهایش را انجام داده بود و با سرعت داشت برای پیشنهادی که از طرف یک نقاش به او شده بود خود را آماده می کرد، در بین چند لباسی که داشت سالمترین را انتخاب کرد و به راه افتاد، پولی نداشت و مجبور بود که پیاده مسیر را برود به همین دلیل خیلی زود راه افتاد، در راه به مبلغ پیشنهادی نقاش فکر می کرد و اینکه بالاخره خدا نظزی به او هم کرده است، با آن کفش های پاره به سختی می توانست با سرعت برود، نیرویی هم نداشت، ولی باید می رفت به این پول نیاز داشت، تن نحیف و خسته و بیمارش را می کشید و می رفت.

 به ساختمانی که آدرسش را حفظ کرده بود رسید، دوباره نگاهی به لباسش کرد و سعی کرد چروک لباسش را باز کند، دستی به موهایش کشید و وارد شد، کمی زود رسیده بود، باید منتظز می ماند، در روی صندلی چوبی کنار در نشست و دامنش را روی کفش پاره اش گذاشت، نقاش با خوش رویی وارد شد و از دیدن ظاهر زن تعجب کرد، باید فکری برای لباس و موهایش می کرد، از خانمی که دستیارش بود کمک خواست تا سر و وضع زن را سامان دهد، قدری طول کشید و وقتی مدل با لباس مناسب و موهای مرتب وارد شد نقاش لبخند رضایتی زد و کارش را شروع کرد، در مدتی که نقاش داشت در بوم سفید نقاشیش طرح مدل را پیاده می کرد، زن به فکر جک کوچولویش بود با آن لبخند زیبا و صورت معصومش، در دل می گفت پسر عزیزم دیگر می توانی به بیرون بروی، وای خدایا با این پول می توانم برای پسرم صندلی چرخ دار بخرم تا روی آن بنشیند و به کنار برکه برود و ماهیگیری کند، جک عاشق ماهیگیری است، می تواند بدن کمک کسی بیرون برود، مرغهای دریایی، غروب آفتاب، گلهای زیبا را تماشا کند.



 نقاش هم چنان مشغول بود، زن خسته تر از آن بود که بتواند اینقدر بنشیند، غم و غصه او را پیر کرده بود و خیلی بیشتر از سنش نشان می داد، به اصرار نقاش لبخندی بر لب داشت، اما چشم های بی فروغش گواه غمی را می داد که لبخند هم نمی توانست آن را بپوشاند، لبخندی تلخ و ضعیفی بر لب داشت که قدرت تغییر حالت چشمانش را نداشت، اما امیدی تازه در دلش جان گرفته بود و به او قدرت ماندن می داد، برای گرفتن عایدی و رفتن به خانه لحظه شماری می کرد ...

این داستان ارزش تاریخی ندارد و حاصل تراوشات ذهن و احساسات و تخیل من است، به خاطر ضعف در ادبیات و قصه سرایی از شما عذر می خوام.
عنوان: پاسخ : هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۱۹:۵۸:۰۷
نقل قول از: elahe
امشب یکی از دوستای صمیمیم بهم زنگ زد.
گفت حاله مامانش خوب نیست .
گفت که ...
من بهش گفتم امیدت به خدا
نگران نباش
جا نزن
محکم باش
عصبی شد و گفت
نمیفهمی چی میگم
گوشی رو قطع کرد
خدایا خودت کمکش کن

گاهی اوقات آدم تو یه شرایط روحیه که نمی تونه درست فکر کنه و هر چی هم اطرافیان بگن کمکی بهش نمی کنه، گاهی فقط نیاز به گوش شنوا داره و نمی تونه نصیحتی رو بپذیره.

خدا همه ی مریضا رو شفا بده و هر چه صلاحه همون کنه.


عنوان: پاسخ : هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۰:۰۰:۱۵
نقل قول از: امیرعباس احسانی

در 30 سالگي کارش را از دست داد.

در32 سالگي در يک دادگاه حقوق شکست خورد.

در 34 سالگي مجددا ور شکست شد

در 35 سالگي که رسيد,عشق دوران کودکي اش را از دست داد

در36 سالگي دچار اختلال اعصاب شد

در 38 سالگي در انتخابات شکست خورد

در 48,46,44 سالگي باز در انتخابات کنگره شکست خورد

به55 سالگي که رسيد هنوز نتوانست سناتور ايالت شود

در 58 سالگي مجددا سناتور نشد

در 60 سالگي به رياست جمهوري آمریکا برگزيده شد

....


نام او آبراهام لينکلن بود


اینکه آدم 30 سال صبر کنه خیلی سخته، ولی نتیجه اش رو هم گرفت، امید روح زندگیه.
عنوان: كرگدن و پرنده
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۰:۵۱
كرگدن و پرنده
‏ یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف‎ ‎پرواز می کرد، او را دید و از ‏او پرسید که چرا تنهاست‎. ‎
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند‎. ‎
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ ‏
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ ‏
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و‎ ‎به تو کمک بکند‎. ‎
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم‎. ‎
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد،‎ ‎لای چین های پوستت پر از حشره های ‏ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید‎ ‎حشره های پوستت را بردارد‎. ‎
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و‎ ‎صورتم زشت است. همه به من ‏می گویند پوست کلفت‎. ‎
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه‎ ‎به پوست‎. ‎
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ‎. ‎
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند‎. ‎
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم‎! ‎
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛‎ ‎ولی من مطمئنم که زیر این پوست ‏کلفت یک قلب نازک داری‎. ‎
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت‎ ‎دارم‎. ‎
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم‎ ‎جنبانک را بترسانی، به جای این که ‏لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی‎ ‎و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی‎. ‎
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ ‏
دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد‎ ‎یعنی چی؟! یعنی این که می تواند ‏دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود‎. ‎
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟ ‏
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم،‎ ‎بگذار‎... ‎
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد‎ ‎بهتر است همان اولین جمله اش ‏را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت‎ ‎پشتش را می خاراند‎. ‎
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت‎. ‎کرگدن احساس کرد چقدر ‏خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می‎ ‎آید‎. ‎
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو‎ ‎روی پشت من بمانی و مزاحم های ‏کوچولوی پشتم را بخوری؟ ‏
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو‎ ‎از اینکه نیازت برطرف می شود ‏احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست‎ ‎داشتن از این مهمتر است‎. ‎
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می‎ ‎گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ‏ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن‎ ‎می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز ‏حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر‎ ‎می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی ‏داشت‎. ‎
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از‎ ‎این که دم جنبانکی پشتش را می ‏خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد،‎ ‎برای یک کرگدن کافی است؟ ‏
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست‎. ‎
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست‎ ‎که من احساس خوبی نسبت به ‏آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا‎ ‎کنم‎. ‎
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های‎ ‎کرگدن. کرگدن تماشا کرد و ‏تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین‎ ‎طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد ‏این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم‎ ‎جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین ‏کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن‎ ‎به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد‎. ‎
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم،‎ ‎همان قلب نازکم را که می گفتی. اما ‏قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ ‏
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و‎ ‎گفت: غصه نخور دوست عزیز، ‏تو یک عالم از این قلبهای نازک داری‎. ‎
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی‎ ‎تماشایش می کند، قلبش از چشمش می ‏افتد یعنی چی؟ ‏
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می‎ ‎شوند‎. ‎
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟ ‏
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد‎. ‎کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما ‏دوست داشت دم جنبانک‎ ‎باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش ‏بیفتد‎. ‎کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می‎ ‎شود. آن وقت ‏لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک‎ ‎به من قلب داد، چه عیبی دارد، ‏بگذار تمام قلبم برای او بریزد‎!!!!!!!!!!!!!!!‎
عنوان: پاسخ : هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۶:۲۷
سلام

البته خدمت بزرگی به مردم کرد ولی برای خود ایشان موفقیتی در بر نداشت:

نامه ابراهام لینکلن به معلم پسرش
به پسرم درس بدهید،

باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند.

اما به پسرم بیاموزید،

که به ازای هر شیاد،انسان صدیقی هم وجود دارد.

به او بگویید،

به ازای هر سیاستمدار خود خواه، رهبر جوانمردی هم یافت میشود.

به او بیاموزید،

که به ازای هر دشمن دوستی هم هست.

می دانم که وقت می گیرد،اما به او بیاموزید،

اگر با کار و زحمت خویش،یک دلار کاسبی کند، بهتر از آنست که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.

به او بیاموزید،

که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید.

به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یاد آور شوید.

اگر می توانید به او نقش موثر کتاب را در زندگی آموزش دهید.

به او بگویید،

تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود،به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند.

به پسرم بیاموزید،

که در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

به پسرم یاد بدهید،

با ملایم ها، ملایم، و با گردن کش ها، گردن کش باشد.

به او بگویید،

به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید،

که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید.

اگر می توانید به پسرم یاد بدهید،

که در اوج اندوه، تبسم کند.

به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.

به او بیاموزید،

که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید،

که تسلیم هیاهو نشود،و اگر خود را بر حق می داند، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید.

بگذارید که او شجاع باشد.

به او بیاموزید،

که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است، اما ببینید که چه می تواند بکند.

پسرم کودک کم سن و سال بسیار خوبی است.

پ.ن:
"ابراهام لينكلن رييس جمهور ازاد انديش امريكا كه قانون لغو برده داري را در امريكا تصويب و اجرا نمود.وي شانزدهمين رييس جمهور امريكا بود كه در شامگاه 14 اوريل 1856 به دست فردي به نام "جان ويلكس بوت" ترور و كشته شد.
عنوان: به خدا میگم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۲:۳۴
به خدا میگم سلام؛ میگه صدتا سلام‎.‎
به خدا میگم دوستت دارم؛ میگه من‎ ‎عاشقتم‎.‎
به خدا میگم اجازه میدی پاتو ببوسم؛‎ ‎میگه بیا    در آغوشم‎.‎
به خدا میگم خدایا    راه  رو نشونم بده؛ میگه بیا کولت کنم‎.‎
به خدا میگم روزی من رو قطع نکن؛ میگه‎ ‎بیشترم می کنم‎.‎
به خدا میگم دستمو بگیر     ، کمکم کن؛ میگه بیا     برسونمت‎.‎
به خدا میگم منو می بخشی؛ میگه بخشش‎ ‎که سهله، عوضش ثوابم میدم‎.‎
به خدا می گم دو   دو  تا ؛ میگه هشت‎ ‎تا‎!‎
عنوان: من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۴:۱۲
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت‎ : ‎نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این‎ ‎در تو هستند که تو در ‏برابرشان پایداری کنی‎.

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت‎ : ‎نه
روح تو‎ ‎کامل است . بدن تو موقتی است‎.‎
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت‎ : ‎نه‎
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست
بلکه به‎ ‎دست آوردنی است‎.‎
من از خدا خواستم تا به‎ ‎من خوشبختی دهد

خدا گفت‎ : ‎نه
من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد.‏

من از خدا خواستم تا از درد ها‎ ‎آزادم سازد

خدا گفت‎ : ‎نه‎
‎ ‎درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می‎ ‎سازد‎.‎

من از خدا خواستم تا روحم را رشد‎ ‎دهد

‎ ‎خدا گفت‎ : ‎نه
‎ ‎تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی‎.

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم‎ ‎بیاید‎

خدا گفت‎ : ‎نه‎
‎  ‎من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت‎ ‎ببری. ‏

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا‎ ‎دیگران همان طور که او ‏دوست دارد ، دوست داشته باشم

‎     ‎خدا گفت‎ : ... ‎
سرانجام مطلب را گرفتی‎ ‎امروز روز تو خواهد بود آن را هدر‎ ‎نده‎.‎

‏  داوری نکن تا داوری نشوی.‏
‏ آنچه را رخ می‎ ‎دهد درک کن،
‏                                    برکت خواهی یافت
عنوان: نیایش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۰:۳۵
يا الله

در نهانخانه روح من و تو دردهائيست كه هيچكس را جز خداي رازدان از آن آگاه نيست، زماني ‏كه با اين دردها خلوت ميكنيم، خويش را در يك شب دم كرده و نفس گير و نفس كش در كويري ‏دورافتاده، در قعرچاهي ژرف و متروك ميپنداريم، درچنان زماني و مكاني حس ميكنيم كه هيچ نيروئي ‏پناهگاه و فريادرس ما نيست؛ اما يك دم و يك لحظه حس ميكنيم كه در ژرفاي آن بيكسي و تنهائي يك ‏فرياد اي خدا يك طنين اي پروردگار مهربان ريسماني از نور نجات ميشود و از فراز آن چاه توان سوز ‏طاقت كش بسوي ما پرميكشد؛ گوئي آن رشته نور،دستي ميشود و ما را از فرود به فراز و از گرداب ‏اندوه به ساحل نشاط ميكشد.‏
   نواي استغاثه و بانگ اي خداي ما در لحظه هاي بي پناهي نسيم زندگي بخشي ست كه از باغي ‏عطرآميز بر گورستان پائيزي غربت ما ميوزد؛ يك نفس جان آفرين است كه ما را از خفقان روح نجات ‏ميبخشد.‏
   مگر ممكن است كسي از سر خلوص و از سر سوز دل اي خدا بگويد و بانگ فيض بخش و ‏سعادت آفرين لبيك را نشنود.‏
   اين مائيم كه مهجوريم، اما دوست از ما به ما نزديكتر است؛ ما به اميد دستي نجات بخش و لبيكي ‏اندوه سوز و اميد آفرين از قعر چاه ظلمت زاي تنهائي، از ژرفاي چاه متروك غربت روح با معبود، راز ‏دل ميگوئيم.‏
اي خــدا ، اي رازدار بندگان شرمگينت ، اي توانائي كه بر جان و جهان ‏فرمانروائي ، اي خـــــدا.‏
   اي همنواي ناله پرورده گانت، زين جهان تنها تو با سوز دل من آشنائي، اشك مي غلطد به مژگانم ‏زشرم رو سياهي، اي پناه بي پناهان، مو سپيد رو سياهم، بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم تا بشويم ‏شايد از اشك پشيماني گناهم.‏
واي بـر من، واي بـر من،
   با جهاني شرمساري كي توانم تا بدرگاهت برآرم نيمه شب دست نيازي؛ با چنين شرمندگيها كي ‏زدست من برآيد تا بجويم چاره درد دلي از چاره سازي.‏
   اي بسا شب، خواب نوشين گرم ميغلطد به چشمم، خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها، پيكر ‏آلوده ام را خواب شيرين مي ربايد، روح من در جستجويت مي پرد تا بيكرانها؛ بر تن آلوده منگر، بر تن ‏آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن، دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها؛ من بتو رو كرده ‏ام، بر آستانت سر نهادم؛
دوست دارم بـنـدگـي را بـا همه شـرمـنـدگـيـهـا، دوست دارم بـنـدگـي را بـا همه شـرمـنـدگـيـهـا.‏
   مهربانا، مهربانا، با دلي بشكسته رو سوي تو كردم، رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم، بي ‏كسم،  در سايه مهر تو مي جويم پناهي، از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؛
اي خدا ، اي رازدار بندگان شرمگينت ، اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروائي ، اي خـــــدا.‏
   اي همنواي ناله پرورده گانت، زين جهان تنها تو با سوز دل من آشنائي . . . . ‏
   
مقدس ترين آواها در زير گنبد فيروزه گون آواي عشق است؛ عشق به ملكوت، عشق به خداي ملكوت، عشق به ‏معشوق عشق آفرين.‏
‏ نياز بنده در پيشگاه معبود چون خط نوريست كه از زمين تا بينهايت آسمان صعود ميكند؛ چه رؤيا خيز ‏و بهجت انگيز است آنگاه كه خسته تني، خسته جاني، بنده اي دل شكسته و شرمنده اي در ورطه گناه نشسته، ‏رشته ناقوس سكوت را ميكشد و از حصار تاريكي قلب نيم مرده از تنگناي دل و از نهانخانه دل غافل، نغمه ‏عشق به حق سر ميدهد و با واژه هاي صميمانه با محبوب ابدي و لم يزلي به سخن مينشيند......‏
عنوان: پاسخ : هرگز جا نزنید
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۴۲:۱۳
اگر با کار و زحمت خویش،یک دلار کاسبی کند، بهتر از آنست که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.

تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود،به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند.

که در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

که در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.

که تسلیم هیاهو نشود،و اگر خود را بر حق می داند، پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

قانون لغو برده داري را در امريكا تصويب و اجرا نمود.



برای آزادمردی مکان و جنسیت و دین و قومیت و ... ملاک نیست، این جمله ها چقدر برامون آشناست، چقدر بهمون تاکید شده، مولا علی، حسین (ع) ، مالک اشتر و ....
چقدر در دینمون به این زیبایی ها تاکید شده، ولی حیف که از میوه زیبا و خوشمزه فقط فاله رو نصیب خودمون کردیم و چسبیدیم به فرعیات.
با آرزوی اینکه همه درست بیندیشیم و درست عمل کنیم.
عنوان: تیکه پاره یِ خاطرات
رسال شده توسط: DiYakO در ۱۲ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۰:۵۱
قاپ

یی روز خرداد ماه، جاتان خالی، نِشده بودیمان میان حیاط رو تخته یِ حِِوض زیر درخت به و داشتیمان آبگوشده ره می ولایدیمان، اول آبشه میان کاسه مشکاتی وا سنگک تیلید کردیمان و وا ترشی بیوَر و بادومجان و پیار گُل مشتی  موخوردیمان، اُ وخت اوسخانگشه دادن به مه که مُخه شه بکوئم میان قاشق و بخورم، یی دَفه دیدم یی قاپ خوشگلی بشش چسبیده، اِنگار که دنیاره بشوم دادن . چون از اُ بچگی دیده بودم که خزیا سه قاپ میریزن اونم سرب مال ، هِوار زدم ؛ ای به به چه قاپی!!!!!، چینین اَ دانوم در نیامده بود که ملاقه یِ آبگوشت حج خانم خدابیامرز آمد میان ملاجوم، دنیا برام سیا شد و هیچاره نِدیدم،( فکر موکنم اِگه اوایل قرن مسیحی گذشته ایران مساوقاتِ تنیس بازی بود و حج خانم شرکت می کرد قهرمان دنیا میشد، اصلا یَک مهارتی در کفگیر و ملاقه زدن ملاج آدم داشد که راکت تنیس  در مقابلش براش قاشق بود) تا دیه کلَه مه وا آب توفه له ماساژ بدم که آرام بشه، گُفد؛  چشم و دِلوم روشین، په دیه هیچی  !!!،  قاپ بازی که ماخوای بُکنی، یی دَفه برو پشت بان چند تا کفترم بشان هِوا و وایس شوته شوت.
حج آقایِ خدابیامرزمم بخجه گوشتشه میان سنگک لقمه کرده بود و در حال خوردن بود و یی لبخند ملیحی میزد.
عنوان: بخشيدن
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۴:۱۹
بخشيدن يعني دست برداشتن و رها كردن
اين به معناي تاييد رفتار نيست ،
‏ بلكه به معناي دست برداشتن از سر آن مسئله است.‏
عنوان: راز دين
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۷:۱۰
نه  تكرار دعا و نه گرداندن تسبيح  نه رفتن مساجد و  نه غسل كردن در  رودهاي مقدس
راز  دين ‏
عشق به خدا و ياري  به انسانهاست
عنوان: پاسخ : راز دين
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۸:۰۳
هوالحكيم
شبها پيش از خواب از خودت بپرس:‏
آيا امروز كسي را شادي ، شرافت و آگاهي بخشيدم؟
اگر پاسخ  نه  باشد ،
عهد كن كه روز بعد را روزي متفاوت سازي.‏
عنوان: پاسخ : راز دين
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۲۰:۲۹
خدايا
به من بياموز تا همه قوانين زندگي را بجا آورم ،              ‏

خنده را فراموش نكنم  ‏

و  پيوسته پيش از   آزردن  ديگران بر  زبانم مسلط باشم.‏
عنوان: پاسخ : راز دين
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۵:۵۶
دوست عزیز

تا اینجا مسائل انسانی است

که بر هر انسانی اخلاقا" تعریف شده است

راز دین ؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : راز دين
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۲:۰۵
دوست من
به نظر بنده یکی از اهداف دین ترویج برای رسیدن و عمل به اصول اخلاقی و انسانی است.
اما در خلاصه کلام به فرموده بزرگی :
راز  دين ‏
عشق به خدا و ياري  به انسانهاست


اگر خواستید پروردگارتان را بشناسید،‎
‎ 
پس به حل معماها روی نیاوردید،‎
‎ 
بلکه به پیرامون خود بنگرید،‎
‎ 
خواهید دید که او با کودکان شما در حال بازی است‎.
‎ 
و به آسمان گسترده نظر فرا دارید،‎
‎ 
می بینید که او در میان ابرها راه می رود و دستانش را در آذرخش دراز می کند و با ‏‎
‎ 
باران به زمین فرود می آید‎.
‎ 
نیک اندیشه کنید آنگاه پروردگارتان را خواهید دید که در گلها لبخند می زند،‎
‎ 
سپس بر می خیزد و دستهایش را در درختان تکان می دهد‎....‎

جبران خلیل جبران
کتاب پیامبر
عنوان: پنهان کردن کار خیر‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۸:۳۳
پنهان کردن کار خیر‎

‎       ‎ماریا به تازگی با نامزدش دیوید بهم زده بود. خودش از طبقه متوسط اما دیوید از طبقه پولدار بود. ‏پدر دیوید یک سرمایه دار بزرگ بود و پسر نزد پدر کار می کرد‎.
ماریا همیشه فکر می کرد این فاصله طبقاتی برای او مشکل ساز است و دید خوبی نسبت به دیوید و ‏خانواده اش نداشت. از افراد متکبر هم بیزار بود‎.

یکروز یکی از دوستان قدیمی ماریا  بنام باربارا  که اخیرا در یک مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست ‏استخدام شده بود از او دعوت کرد که پیش او برود و از نزدیک این محل را ببیند  چون ماریا دختری ‏مهربان بود و به این نوع اماکن علاقه داشت. اما دو روز قبل از آن با دیوید بحث داشته و او را فردی ‏از خود راضی و بی احساس خوانده بود.   بهمین دلیل با کمی ناراحتی به آنجا رفت‎. 

دو دوست در باغ پر از سبزه و درخت مرکز مشغول قدم زدن بودند. ماریا از دیدن کودکان یتیم که ‏اکنون سرپناهی داشتند به وجد آمده بود. اما ناگهان در میان سایر بازدید کنندگان با جوانی خوش لباس ‏مواجه شد. او کسی جز دیوید نبود‎.

ماریا با چهره ای در هم کشیده و بحالت تمسخر پرسید: تو اینجا چیکار می کنی؟ این جور جاها که ‏مناسب تو نیست‎. ‎از محل های تفریحی پولدارها خسته شدی که اومدی اینجا؟ فکر نمی کردم اهل اینجور ‏جاها هم باشی‎!
دیوید هیچ پاسخی نداد. از همیشه آرامتر بود و فقط به درختان خیره شده بود‎.
باربارا با نگرانی نزد ماریا آمد و گفت: چی داری میگی؟ مگه تو آقای اریکسون را می شناسی؟ باربارا ‏نمی دانست دیوید و ماریا قبلا نامزد بودند‎   
ماریا با تعجب پرسید: آقای اریکسون؟؟؟...(چون فامیل نامزد سابقش چیز دیگری بود)باربارا گفت: آقای ‏اریکسون صاحب و موسس این مرکز هستند ‏
‎!
ماریا خشکش زد....خواست دوباره دیوید را ببیند. اما دیوید آرام از آنجا دور شده بود و داشت سوار ‏اتومبیلش می شد‎.
ماریا با خود فکر می کرد پس چرا دیوید در اینباره چیزی نگفته بود؟...یاد حرف مادرش افتاد که می ‏گفت: کار خیر اگر پنهان باشد ارزشمند تر است‎.
حالا ماریا به اصلاح بعضی از باورهایش فکر می کرد
عنوان: چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۲:۴۹
چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد‎
‎   
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت ‏تعريف مي كند‎: 
‎:‎مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد ‏
‎  ‎

‎-‎جرج از خانه چه خبر؟ ‏‎
‎-‎خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد‎. 
‎-‎سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟ ‏‎
‎-‎پرخوري قربان‎! 
‎-‎پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟ ‏‎
‎-‎گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد‎. 
‎-‎اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟ ‏‎
‎-‎همه اسب هاي پدرتان مردند قربان‎! 
‎-‎چه گفتي؟همه آنها مردند؟ ‏‎
‎- ‎بله قربان . همه آنها از كار زيادي  مردند‎. 
براي چه اين قدر كار كردند؟ ‏‎
‎-‎براي اينكه آب بياورند قربان‎! 
‎-‎گفتي آب  آب براي چه؟ ‏‎
‎-‎براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان‎! 
‎-‎كدام آتش را؟ ‏‎
‎-‎آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد‎. 
‎-‎پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟ ‏‎
‎-‎فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد‎. ‎قربان‎! 
‎-‎گفتي شمع؟ كدام شمع؟ ‏‎
‎-‎شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان‎! 
‎-‎مادرم هم مرد؟ ‏‎
‎-‎بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان‎.! 
‎-‎كدام حادثه؟ ‏‎
‎-‎حادثه مرگ پدرتان قربان‎! 
‎-‎پدرم هم مرد؟ ‏‎
‎-‎بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت‎. 
‎-‎كدام خبر را؟ ‏‎
‎-‎خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد‎. ‎اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد ‏‏.من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان
عنوان: خلقت زن
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۶:۰۰
خلقت زن
‎از هنگامي که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز مي گذشت‎.
فرشته اي ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکي مي فرماييد ؟ ‏‎
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده اي ؟ ‏‎
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکي نباشد‎.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگي قابل جايگزيني باشند‎.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند‎.
بايد دامني داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتي از جايش بلند شد ‏ناپديد شود‎.

بوسه اي داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوي خراشيده گرفته تا قلب شکسته، ‏درمان کند‎.
و شش جفت دست داشته باشد‎.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد‎.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟‎
خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند‎.
‎-‎اين ترتيب، اين مي شود يک الگوي متعارف براي آنها‎. 

خداوند سري تکان داد و فرمود:بله‎.
يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار مي کنيد،‎
از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان‎.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد‎ !!
و جفت سوم همين جا روي صورتش است که وقتي به بچه خطاکارش نگاه کند،‎
بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد‎.

فرشته سعي کرد جلوي خدا را بگيرد‎.
اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد‎ .
خداوند فرمود:نمي شود‎ !!
چيزي نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است، ‏‎
تمام کنم‎.
از اين پس مي تواند هنگام بيماري، خودش را درمان کند، يک خانواده را با ‏‎
يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگيرد‎.

فرشته نزديک شد و به زن دست زد‎.
اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي‎ .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمي تواني بکني ‏‎
که تا چه حد مي تواند تحمل کند و زحمت بکشد‎ .
فرشته پرسيد:فکر هم مي تواند بکند ؟‎
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر مي کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد‎
‎. 
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد‎.
اي واي، مثل اينکه اين نمونه نشتي دارد. به شما گفتم که در اين يکي ‏‎
زيادي مواد مصرف کرده ايد‎. 
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتي نيست، اشک است‎.
فرشته پرسيد:اشک ديگر چيست ؟‎
خداوند گفت:اشک وسيله اي است براي ابراز شادي، اندوه، درد، نا اميدي، ‏‎
تنهايي، سوگ و غرورش‎.
فرشته متاثر شد‎.
شما نابغه ايد اي خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند‎.
زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير مي کنند‎.
همواره بچه ها را به دندان مي کشند‎.
سختي ها را بهتر تحمل مي کنند‎.
بار زندگي را به دوش مي کشند،‎
ولي شادي، عشق و لذت به فضاي خانه مي پراکنند‎.
وقتي مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند‎.
وقتي مي خواهند گريه کنند، آواز مي خوانند‎.
وقتي خوشحالند گريه مي کنند‎.
و وقتي عصباني اند مي خندند‎.
براي آنچه باور دارند مي جنگند‎.
در مقابل بي عدالتي مي ايستند‎.
وقتي مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمي پذيرند‎.
بدون کفش نو سر مي کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند‎.
براي همراهي يک دوست مضطرب، با او به دکتر مي روند‎.
بدون قيد و شرط دوست مي دارند‎.
وقتي بچه هايشان به موفقيتي دست پيدا مي کنند گريه مي کنند ‏
و وقتي دوستانشان پاداش مي گيرند، مي خندند‎.
در مرگ يک دوست، دلشان مي شکند‎.
در از دست دادن يکي از اعضاي خانواده اندوهگين مي شوند،‎
با اينحال وقتي مي بينند همه از پا افتاده اند، قوي، پابرجا مي مانند‎.
آنها مي رانند، مي پرند، راه مي روند، مي دوند که نشانتان بدهند چه قدر ‏‎
برايشان مهم هستيد‎.

قلب زن است که جهان را به چرخش در مي آورد‎
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلي موجودند مي دانند که بغل کردن و ‏‎
بوسيدن مي تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد ‏‎
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادي و اميد به ارمغان مي آورند‎. ‎آنها شفقت ‏و فکر نو مي بخشند‎
زن ها چيزهاي زيادي براي گفتن و براي بخشيدن دارند‎

خداوند گفت:اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد ‏‎
فرشته پرسيد:چه عيبي ؟ ‏‎
خداوند گفت:قدر خودش را نمي داند

عنوان: شهامت گذشتن از گردوها؟‎!
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۸:۳۳
شهامت گذشتن از گردوها؟‎!

 ‎

حکایت می‌کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت ‏اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد،‎
‎ ‎سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: "این سبد گردو را هدیه می‌دهم به ‏مردم این دهکده، فقط در صف‎ ‎بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد ‏اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد." مرد ثروتمند این را‎ ‎گفت و رفت. ‏
مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. ‏پسربچه باهوشی هم در‎  ‎صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و ‏نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو‎  ‎برمی‌داشت و پی کار خود ‏می‌رفت‎. ‎
مردي که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو‎

‎ ‎برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد‎." ‎او چنین کرد و ‏دو گردو برداشت و در لابه‌لای‎  ‎جمعیت گم شد. ‏
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین ‏برداشت و بر‎  ‎دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ‏ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را‎  ‎گفت و با خوشحالی راهی منزل خود ‏شد‎.

خیلی‌ها دلشان به گردو بازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش ‏بسیار بیشتری دارد سبدی است که‎  ‎این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده ‏و همسر و فرزند خود رانمی‌دانند و دايم با آنها کلنجار می‌روند و از‎  ‎این نکته طلایی ‏غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به ‏مراتب بیشتراز‎  ‎لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا ‏موسسه‌ای کار  می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و‎  ‎در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم ‏روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی ‏که‎  ‎در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود ‏نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به‎ ‎مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است‎.

‎ ‎بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا ‏متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا‎ ‎یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی ‏و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد‎  ‎از هم می‌پاشد و ‏گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش ‏سبد در این میان‎ ‎چقدر تعیین‌کننده بوده است‎.

‎ ‎شاگردانی که کلاس درس را به بهانه‌های مختلف تعطیل می‌کنند و اجازه تشکیل مرتب ‏و منظم کلاس را نمی‌دهند از این‎ ‎نکته کلیدی غافلند که بدون کلاس درس و بدون ‏برگزاری امتحانات دیگر مدرسه و دانش آموختن بی‌معنا می‌شود و سبد ‏‎ ‎که از دست ‏رفت هر شاگرد گردویی است که زیر سنگی می‌غلتد و از بین می‌رود. بیايید در هر جمعی ‏که هستیم سبد و‎  ‎تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود ‏سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم‎  ‎بپاشد دیگر هیچ چیزی در ‏جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید
‎. ‎دیگر ‏‎ ‎فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک ‏چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است‎  ‎به دست نخواهد آمد. بسیاری از ‏شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان‎ ‎جمع ‏باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل‌کاری را از دست ندهیم‎. 
‎ ‎
حتما داستان آن نگهبانی را شنیده‌اید که می‌دید هر هفته یک پیرزن یک قایق موتوری ‏پر از خاک و شن را از این سمت‎  ‎ساحل به آن سمت ساحل می‌برد و نگهبان هر چه ‏داخل قایق را وارسی می‌کرد چیزی جز خاک و شن بی‌ارزش پیدا ‏‎ ‎نمی‌کرد. چند سال بعد ‏وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پیرزن را گرفت و از او ‏پرسید: "تو‎ ‎اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی و من در تعجبم که چگونه با جابه‌جا ‏کردن خاک و شن بی‌ارزش موفق شدی این همه‎ ‎ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من ‏بگو راز تجارت تو در چیست؟" و پیرزن با حیرت به نگهبان گفت: "من خاک و شن‎ ‎‎ ‎جابه‌جا نمی‌کردم! من موتور قایق خرید و فروش می‌کردم. در قایقم شن و خاک ‏می‌ریختم تا کیفیت و کارآیی موتور را قبل‎  ‎از تحویل به مشتری امتحان کنم‎!"‎
عنوان: محبت چه کارها که نمی کند‎...‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۴:۰۱
محبت چه کارها که نمی کند‎...‎
‎     ‎
‎‎
‎ ‎سالها پیش '' در کشور آلمان '' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه‎
صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده‎
و به جنگل رفته بودند '' ببر کوچکی در جنگل '' نظر آنها را به خود جلب‎
کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر‎
جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به‎
هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات‎
همسرش را نمی شنید '' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی‎
خود به آغوش کشید '' دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن‎
سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند‎
و به این ترتیب ببر کوچک ‏‎'' ‎عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن‎
دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت‎
و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر‎
بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام '' مرد درگذشت و‎ ...
مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق‎ '' ‎دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش‎
ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن‎ '' ‎با همه دلبستگی بی اندازه ای‎
که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود '' ناچار شده‎
بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر‎
را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت‎
کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه '' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ‎
وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود‎
‎'' ‎بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر‎'' ‎برایش‎
بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت '' مرتب به دیدار ببرش می رفت‎
و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان‎
سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری '' با ببرش وداع کرد.بعد از شش ماه‎
که ماموریت به پایان رسید '' وقتی زن '' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش‎
را به باغ وحش رساند '' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد‎ : ‎عزیزم‎
‎'' ‎عشق من '' من بر گشتم '' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود‎ '' ‎چقدر‎
دوریت سخت بود '' اما حالا من برگشتم '' و در حین ابراز این جملات مهر‎
آمیز '' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا‎
عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان '' صدای فریادهای نگهبان قفس ‏‎''
فضا را پر کرد:نه '' بیا بیرون '' بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو‎
بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی '' بعد از شش روز از غصه دق کرد و‎
مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود‎.
ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی '' میان آغوش پر محبت زن '' مثل یک‎
بچه گربه '' رام و آرام بود.اگرچه‎ '' ‎ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن‎
به زبان آلمانی ادا کرده بود '' نمی فهمید ‏‎'' ‎اما محبت و عشق چیزی نبود‎
که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق‎
آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که‎
از تفاوت نوع و جنس فرا رود.برای هدیه کردن محبت '' یک دل ساده و صمیمی‎
کافی است '' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه‎
کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر‎
هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا‎
و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی '' چشم گیر است.محبت‎
همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و‎
لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم‎
تا از انعکاسش '' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر '' شیرین و‎
ارزشمند گردد.در کورترین گره ها '' تاریک ترین نقطه ها '' مسدود ترین راه‎
ها '' عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی‎
پیش روی تو چیست‎ '' ‎ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل‎
ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن‎ !

‎--‎

عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۳:۴۵
سه چیز هرگز بر نمی گردد: زمان، کلام، موفقیت.

سه چیز را هرگز نباید از دست داد: آرامش، امید، صداقت.

سه چیز هرگز قطعی نیستند: شانس، موفقیت، رویاهایمان.

سه چیز ارزشمند ترین چیزهاست: عشق، اعتماد به نفس، دوستان واقعی.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۰:۵۷
به جای آنکه دنبال سعادت باشیم خالق سعادت باشیم


انسان موفق کسی است که در تاریکی دنبال شمع بگردد نه اینکه منتظر بشیند تا صبح شود.

عنوان: سر گرمی فتحعلی شاه
رسال شده توسط: turnado در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۵:۰۸
گویند یکی از سرگرمی های فتحعلی شاه این بوده است که بارچه مشمعی روی زمین انداخته و روی آن مقداری نخ ابریشم خرد کرده می ریخته و به زنهای متعدد خود امر میکرده است که روی آنها با بای برهنه  راه بروند و به این وسیله در نرمی و زبری بای آنها مسابقه دهند، و به آنها که خرده ابریشم به باهایشان نمی چسبید جایزه می داد.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۵۹:۲۰
قدرتمند ترین نیایش همانا شکرگزار بودن است.


لیز خوردن بهونه ای است تا دستهایی رو که دوست داری محکمتر فشار بدی .


درود بر رندی که تا پیاله گرفت یاد رفیقان خسته جان افتاد .
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۹:۱۳
با سلام خدمت دوستان بسیار محترم

یه نظر کوچولو دارم ، امیدوارم جسارت نکرده باشم.

تاپیک های مختلفی برای متن ها ، جمله ها، نکات روز و... ایجاد شده . و باز هم مطالب به صورت پراکنده ارسال میشود. مثلا در نکته روز داستان پند آموز و متن ادبی و...و در جاهای دیگر هم به همین صورت.
من فکر می کنم اگه همه اینها بصورت مرتب و در گفتگوی آزاد ارسال بشه خیلی زیباتر باشه.
از طرفی گروه های تخصصی ، مربوط به مباحث علمی رشته ها ست و باید در بخشی مثل ادبیات یا پزشکی یا عکاسی یا هنر نقاشی و .... به مباحث علمی آن پرداخته شود تا متا تبدیل به یک دانشگاه علمی و بزرگ شود.
و بخش گفتگوی آزاد برای ارسال های آزاد و مورد علاقه افراد و زنگ تفریحی برای تیز کردن تبر کاری و استراحت است.
باز هم امیدوارم جسارت اینجانب را ببخشید.فقط نظری دوستانه بود نه انتقاد.
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۹:۰۷
‎   ‎باد مي وزد ،
‏                                    ميتواني در مقابلش ‏
‏              هم ديوار بسازي ،
‏                                هم آسياب   بادي ‏
تصميم با تو  است ‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۰:۴۳
يكي از راههاي برخورد با موقعيت هاي ناراحت كننده
‏ اين است كه به خود بگوئيم :‏

خدا برنامه هاي ما را در هم ميريزد ،

تا برنامه هاي خود را اجرا كند
و برنامه هاي خدا هميشه كاملند.    ‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۱:۴۷
اگر موضوعات كوچك شما را ميرنجانند،

ذهنتان هنوز كوچك است.‏

ذهن هاي شريف و عالي تحت تاثير وقايع ‏كوچك قرار نميگيرند


هيچكس نميتواند شما را وادارد ‏
تا از او متنفر شويد،

مگر آنكه خود شما رضايت بدهيد.‏
نفرت داشتن از ديگران تنزل دادن ‏مقام روح است   ‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۵:۱۵
در دفتر سالكان دانش ‏      نام تو هماره بد سرآغاز
از فرمايشات اميرالمؤمنين علي (ع):‏

انتخاب كردم از كتاب تورات ، دوازده آيه و روزي سه مرتبه بر آنها نظر كنم:‏

‏1-‏   هميشه از سلطنت من بترس .‏
‏2-‏   هرگز از فوت رزق نترس .‏
‏3-‏   با احدي انس مگير مگر با من .‏
‏4-‏   از غضب من ايمن مباش .‏
‏5-‏   به حق خودم من تو را دوست ميدارم،تو هم مرا دوست بدار .‏
‏6-‏   تمام  اشياء  را  به جهت  تو خلق كردم،تو را براي خودم ،
‏       ازمن مگريز.‏
‏7-‏   تو را از نطفه گنديده خلق كردم،عاجز نبودم،چگونه از ‏روزي تو عاجزم.‏
‏8-‏   با من دشمني ميكني به جهت نفس خبيث ، چرا با نفس ات ‏دشمني نمي كني به جهت من.‏
‏9-‏   تو واجبات مرا بجا آر و من روزي تو را ميرسانم،چنانچه تخلف ‏كني در اداي واجبات من ،من تخلف نميكنم در روزي تو.‏
‏10-‏   همه كس تو را براي خودش ميخواهد و من تو را براي ‏خودت ميخواهم.‏
‏11-‏   روزي فردا را از من مخواه ، همچنانچه من عمل فردا را از ‏تو نميخواهم.‏
‏12-‏   چنانچه راضي شدي به قسمت من ، آسوده و راحتي ، چنانچه ‏راضي نشدي به قسمت من ، تا ابد ميدوي ونميرسد مگر آنچه ‏قسمت توست و در نتيجه مذموم در نزد مني.‏
‏          ‏

‏        ‏   ‏   بحارانوار علامه مجلسي
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۵:۵۳
در هنگامه شادي، ترس و نوميدي، نگراني و اضطراب، ‏

افسردگي و تشويش از اعماق قلب خود بگوئيم:‏

خدايا شكر

در هر وضعيتي

‏ بهترين و بيشترين تلاش خود را بكار گيريد و

نتيجه را به خدا بسپاريد.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۶:۲۸
‏   فهم خود را با قلبتان و
‏                      قلب خود را با اراده تان   پيوند دهيد.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۷:۰۴
آرزو
خداست كه ميكوشد ‏
موهبتي عظيمتر را به شما اعطا كند.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۷:۴۵
هيچ مشكلي  نيست كه راه حل نداشته باشد  و هيچ پرسشي نيست كه بي پاسخ باشد    اكنون من ‏انتخاب ميكنم  كه فراتر از مشكل پيش روم تا براي هر نوع نا هماهنگي كه ممكن است در فضاي ‏حقيقي و هماهنگ جهان من ظاهر شود راه حل درست الهي را انتخاب كنم .  ‏
اراده من چنين است كه از اين به ظاهر نا هماهنگي و آ شفتگي  درس بگيرم و رشد كنم.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۳:۰۴
هوالحكيم

‏  برو اي زاهد و دعوت مكنم سوي بهشت ‏
‏                                                                                  كه خدا در ازل از بهر بهشتم بسرشت
‏  منعم از مي مكن اي صوفي  صافي    كه حكيم
‏                                                                                                    در ازل طينت مارا  بمي صاف ‏سرشت
‏ حافظا لطف حق ار با تو عنايت دارد
‏                                                                                                               باش فارغ زغم دوزخ و شادي ‏بهشت
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۴:۲۸
‏   فقط يك دل پاك ميتواند شهد عشق را در بر گيرد.‏

‏ ***********************************‏

گفتن حقيقت خطا نيست،
‏   اين نحوه گفتن آن است كه ميتواند درست يا نادرست باشد.   ‏

حقيقت را ميتوان بگونه اي بيان كرد ‏
كه به ديگران آسيب رساند يا به ايشان كمك كند.‏
‏  پس،   ‏
‏         حقيقت را  با عشق بيان كنيد.‏

سخنان ما بايد آميزه اي از عشق و حقيقت باشد.‏

خدايا متبركم ‏
ساز تا هيچكس را ‏

با كلام ، انديشه يا عمل خودخواهانه ام نرنجانم.‏


‏***********************************‏

عشق قدرتمندترين انسانها را به زانو در مي آورد.‏


‏***********************************‏
تنها چيزي كه اين دنيا را چون بهشت زيبا ميسازد عشق  است.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۵:۱۳
هواالعليم
دعا با سخن گفتن آغاز ميشود،
‏  ‏      اما بدون گوش دادن به او كامل نيست.‏
دعا در اصل ، گوش دادن به خداست.‏
در واقع، هنگام دعا به خدا  ميگوءءئيم :‏
خدايا ، خواست تو چيست  ؟
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۶:۰۵
خدايا ‏
بگذار كه حضور مباركت مرا در بر گيرد.‏
‏         ‏
‏  خرد تو راهنمايم باشد.‏

‏  ‏      ‏       نيرويت مرا جان و توان بخشد. ‏
‏                 ‏
‏       ‏         ‏          سرور التيام بخش تو مرا لبريز كند.‏

و عشق به تو مرا تعالي بخشد.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۶:۴۹
در راه حق
‏          به جان رو تا به درگاه رسي،
‏                                              به دل رو تا به پيشگاه آئي.‏
[/b]
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۷:۲۴
در اين دنيا هيچ چيز آنقدر مهم نيست
‏ كه موجب نگراني ما شود.‏

اگر مشكلاتمان را به خدا بسپاريم و ‏
به او اعتماد كنيم،

‏  چون امواج دريا ‏

‏      شاد و سبكبار خواهيم شد.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۷:۵۵
خدايا

اگر به ياد آورم كه در گذشته
چگونه از من مراقبت كرده اي،
توكل كردن به تو در زمان حال و
سپردن آينده به دستان تواناي تو
بسيار آسان مي شود.‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۸:۴۵
‏    نيازي به آداب و رسوم،
‏     تشريفات و مناسك نيست.‏

كافيست ‏
قلب خود را بروي خدا بگشائيد.‏
او دور نيست...‏

هرجا كه باشيم، همان جاست.‏
[/b]
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۰:۳۸
من براي همه نيكوئي هاي زندگي ام شكر گذار و حق شناس ‏هستم.‏
در اين زندگي لايتناهي من از صميم قلب به قادر يكتا ايمان دارم و ميدانم ‏كه در جهانم همه چيز نكوست
‏***********************************‏
فكر روزمره من آينده ام را شكل ميدهد، اين فكر ميتواند منفي و فراهم كننده درد ‏باشد يا شاد و فراهم كننده سرور؛ من اكنون آينده درخشان را انتخاب ميكنم.‏
‏***********************************‏
تنها كاري كه ميتوانم براي ديگران انجام دهم آن است كه دوستشان ‏داشته باشم ،اجازه دهم آنچه كه هستند باشند و بدانند كه حقيقت و ‏درستي هميشه در درون آنان است و در هر لحظه اي كه بخواهند ‏ميتوانند تغيير يابند.‏
‏***********************************‏
اگر ميتوانستم قدرت گفتارم را درك كنم؛ آنگاه در آنچه كه بر زبانم مي راندم دقت ‏ميكردم
گفتار و افكار من مسيري مثبت را طي ميكند و پيوسته با عبارات تاكيدي مثبت ‏سخن ميگويم و جهان هميشه به آنچه كه من ميگويم پاسخ مثبت ميدهد.‏
‏***********************************‏
من كسي هستم كه قدرت خالق را در وجودم دارم.‏
‏***********************************‏
خورشيد هميشه ميدرخشد گرچه ممكن است ابرها ظاهر شوند و چندي آنرا محو ‏كنند، با وجودي كه زمين ميچرخد و ظاهرا خورشيد غروب ميكند، بواقع هرگز از ‏درخشيدن باز نمي ايستد.‏
همچنان است قدرت لايتناهي و روح لايتناهي، كه ابديست ، هميشه اينجاست و ‏به من نور مي تاباند، ممكن است با سايه هاي افكار منفي حضورش را تيره و ‏تاريك كنم، اما آن روح، آن قدرت ، آن انرژي شفابخش هميشه با من است.‏
‏***********************************‏
زندگي را دوست دارم و زندگي نيز مرا دوست دارد.‏
‏***********************************‏
وقتي به ترس دچار ميشوم آدرنالين افزايش مي يابد تا مرا از خطر حمايت كند؛ ‏من به ترس ميگويم: از اينكه ميخواهي كمكم كني سپاسگزارم و قدرداني ميكنم.‏
من ترس را تاييد ميكنم و آن را سپاس ميگويم اما مهم نمي شمارم.‏
ميدانم كه اضطراب از ترس و نبود اعتماد به خود ناشي ميشود، بنابراين آنرا ‏بمنزله بخشي تلقي ميكنم كه براي بروز نگراني ام نسبت به موضوعي بكار ‏ميرود،آنگاه ‏
از اين مشاركت سپاسگزاري ميكنم و رهايش ميكنم.‏
‏***********************************‏
وقتي قادر باشيم تصوير بزرگتري از زندگي ببينيم ، آنگاه ميتوانيم ‏دريابيم ‏
كه بسياري از مسائل جزئي تا چه اندازه بي اهميت اند.‏
‏***********************************‏
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۱:۴۷
مردم در مواجه با مشكلات دو دسته اند:‏

نخست، عده اي كه مشكلات را همه جا ميبينند،

و دوم، كساني كه هر مشكل و مانع را فرصتي براي ‏پيشرفت و ارتقاي شخصيت خود مي دانند.‏

هر مشكل، نوعي مبارزه است.‏

از آن روي نگردانيد.‏

با شجاعت و ايمان با مشكل رو در رو شويد
و استوار و راست قامت پيش رويد. ‏

‏***********************************‏

متبرك است كسي كه در توفان ها

رنگين كمان را مي بيند.‏

چنين كسي هرگز دلسرد و مايوس نمي شود.‏
[/b]
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۲:۴۰
هوالحكيم
‏ اگر در ازاي هر كلام پر مهر و ‏دلنشيني
‏ كه به زبان مي آوريد،
دو سكه به شما مي دادند.‏
‏ و در ازاي هر كلام آزار دهنده ‏و بي محبتي
‏ كه ابراز ميكنيد،
‏   يك سكه از شما مي گرفتند.‏
درآمد خالص روزانه تان ‏چقدر ميشد؟
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۴:۰۲
هوالحكيم
الهي خلق تو شكر نعمتهاي تو كنند،
من شكر بودن تو كنم،
نعمت بودن توست.‏
[/b]
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۵:۰۰
چون خويش را با خدا بيني ، وفا بود.‏
و چون خدا را با خويش بيني، فنا بود.‏
[/b]
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۷:۲۵
دوست حقیقی ما خداست،

‏ که در همه وقایع زندگی به ما عشق ‏ورزیده است ، پس،
با  خدا  دوست  باشید.‏

برای این منظور ‏
‏ ‏
‏     لازم نیست دنیا را ترک کنید ‏
‏                           و تارک دنیا شوید.‏

فقط باید مشتاق خدا باشید.‏
هر روز مدتی با او راز و نیاز کنید و
به رنج دیدگان ،پرندگان و حیوانات
یاری رسانید.‏
عنوان: هنگامی که مشکل خاصی داشتید و...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۹:۳۱
هنگامی که مشکل خاصی
‏ ‏
‏     شما را دستخوش تلاطم و نگرانی کرده است

‏                  و دیگر هیچ کاری از شما ساخته نیست،

آن را به خدا بسپارید.‏

و با هر بازدم بگوئید:‏

‏    خدایا،
خواست تو انجام میشود.‏
و

آنگاه در مدت کوتاهی

راهی برابر شما گشوده خواهد شد.‏
عنوان: خدا را شکر کنیم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۹:۱۷
خدا را شکر کنیم ‏

خداراشكر كه تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او‎ ‎زنده و سالم در كنار من خوابیده است‎.
I am thankful for the husband who snoser all night, because that means he is healthy and alive at ‎home asleep with me
‎____________
خدا را شكر كه دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاكی‎ ‎است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند‎. 
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means ‎she is at home not on the street
‎____________
خدا را شكر كه مالیات می پردازم‎ ‎این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیكار نیستم‎. 
I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed .
‎____________
خدا را شكر كه‎ ‎لباسهایم كمی برایم تنگ شده اند . این یعنی غذای كافی برای خوردن دارم‎. 
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag , because it means I have enough to eat 
‎____________
خدا را شكر كه در پایان روز از خستگی از پا می‎ ‎افتم.این یعنی توان سخت كار كردن را دارم‎. 
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been ‎capable of working hard 
‎____________
خدا را شكر كه باید زمین را بشویم و پنجره ها را‎ ‎تمیز كنم.این یعنی من خانه ای دارم‎. 
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning , because it means I ‎have a home 
‎____________
خدا را شكر كه در جائی دور جای پارك پیدا كردم.این یعنی هم‎ ‎توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن‎. 
I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot, because it means I am ‎capable of walking and that I have been blessed with transportation
‎____________
خدا را شكر كه سرو صدای همسایه ها را می شنوم‎. ‎این یعنی من توانائی شنیدن دارم‎. 
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors , because it means that I can hear
‎____________
خدا را شكر‎ ‎كه این همه شستنی و اتو كردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم‎. 
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear 
‎____________
خدا را شكر كه هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم‎. ‎این یعنی من هنوز زنده ام‎. 
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive 
‎____________
خدا را‎ ‎شكر كه گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم‎. 
I am thankful for being sick once in a while , because it reminds me that I am healthy most of the time ‎‎
‎____________
خدا را شكر كه خرید هدایای سال نو‎ ‎جیبم را خالی می كند. این یعنی عزیزانی دارم كه می توانم برایشان هدیه بخرم‎. 
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ‎ones to buy gifts for them
‎____________
خداراشكر...خدارا‎ ‎شكر...خدارا شكر‎
Thanks God Thanks God Thanks God
عنوان: سه پرسش سقراط
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۲:۰۶
هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد!

در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟

سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.

اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.

حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟
عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۰۶:۵۸
برای کشتن یک پرنده نیازی به تیر و کمان نیست، بالهایش را که بچینی، خاطرات پرواز روزی صد بار او را خواهد کشت.

عنوان: پاسخ : متن هائی که دوستشون دارم
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۵:۱۱
نقل قول از: فیلوسوفیا
با سلام خدمت دوستان بسیار محترم

یه نظر کوچولو دارم ، امیدوارم جسارت نکرده باشم.

تاپیک های مختلفی برای متن ها ، جمله ها، نکات روز و... ایجاد شده . و باز هم مطالب به صورت پراکنده ارسال میشود. مثلا در نکته روز داستان پند آموز و متن ادبی و...و در جاهای دیگر هم به همین صورت.
من فکر می کنم اگه همه اینها بصورت مرتب و در گفتگوی آزاد ارسال بشه خیلی زیباتر باشه.
از طرفی گروه های تخصصی ، مربوط به مباحث علمی رشته ها ست و باید در بخشی مثل ادبیات یا پزشکی یا عکاسی یا هنر نقاشی و .... به مباحث علمی آن پرداخته شود تا متا تبدیل به یک دانشگاه علمی و بزرگ شود.
و بخش گفتگوی آزاد برای ارسال های آزاد و مورد علاقه افراد و زنگ تفریحی برای تیز کردن تبر کاری و استراحت است.
باز هم امیدوارم جسارت اینجانب را ببخشید.فقط نظری دوستانه بود نه انتقاد.

سلام

100% با نظر فیلوسوفیای عزیز موافقم. به نظر من ما یک بخش سرگرمی و تفریح داریم که مطالبی اعم از شعر - طنز - ادبیات - عرفان و... در اینجا مطرح میشه.

اگر بخش ادبیات رو درست طبقه بندی کنیم و بخش سرگرمی و تفریح رو هم یک طبقه بندی مناسبی داشته باشیم این همه مطالب حیف است که بدون ترتیب و ایندکس مناسب پشت سر هم قرار میگیرد و عضو جدید و خواننده بخاطر حجم و پراکندگی قید خواندن همه را میزند.

از جناب کوکبی خواهش میکنم و نیز سایر دوستان سرفصل مناسبتری رو پیشنهاد کنند تا مقداری حرفه ای تر و کلاسه بندی تر حرکت کنیم.


با احترام
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۸:۴۱
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.     «جرج برنالد شاو»
عنوان: پاسخ : سر گرمی فتحعلی شاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۴:۲۶
احسنت به شاهی به این درایت، مملکت رو خوب اداره می کرد، شاه قاجاریه دیگه، حق داره نیما زند کریمی که می خواد جلوی ورود آقا محمد خان قاجار رو بگیره.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۷:۲۳
«از موفقیت های گذشته خود برای امروز استفاده كنید . شان و حرمت انسانی خود را فراموش نكنید . مشتاقانه به سوی هدف هایتان بروید . همه روزه بكوشید تا از خود انسان بهتری بسازید . هدف های واقع بینانه برای خود بر گزینید»
عنوان: فحشا
رسال شده توسط: turnado در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۹:۴۶
مسیو دوری می نویسد: در آغاز اسلام سه دیانت در غالب ملل بود، بت برستی،مسیحی،موسوی و ستاره برست و همه اینها اکثرا از آن سوء استفاده میکردند و عمل فحشا به جایی رسیده بود که معیشت آنها از عمب زشت زنها اداره می شد و هر وقت میخواستند آنها را طلاق می دادند.
زن طلاق داده شده هم، از شوهره طلاق گرفته ارث می برد. دختران را زنده به گور میکردند و هر بسری حق گرفتن زن بدر خود را داشت و آن را نکاح مقت می گفتند. دو نفر حق داشتند زنان خود را معامله کنند و آن را نکاح بدل می گفتند.
زنان بد کار که مورد استفاده چندین مرد بودند،نشانه ای بالای سر خانه خود داشتند، و اگر بچه دار میشدند، قیافه شناس باید میگفت این فرزند کیست.
اگر کسی فرزند رشید میخواست، زن خود را بعد از تمیزی نزد یکی از قهرمانان می فرستاد تا باردار شود و آن را نکاح استبضاع می گفتند وبعضی عیب نمی دانستند که زن آنها با دیگری دوستی داشته باشد و آن را نکاح خذن می گفتند.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۱:۵۴
قشنگ‌ترین، جالب‌ترین، خیال‌انگیزترین، کاربردی‌ترین و مهم‌ترین کاری که آدم می‌کنه فکر کردنه.
عنوان: یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۳:۳۹
یک راز حقیقی ...

ارزش خوندن این متن به دقایق وقتی هست که شما صرف می کنید
پس سعی کنید این دقایق رو از دست ندید دوستان من

...
..
.

همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر:
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت كنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج كنیم

فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر:
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی:
می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند
زبان مشترك نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر كنیم ...

با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه :
رئیسمان تغییر كند
شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر كنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض كند
یك ماشین شیك تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج كنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم ...

حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كی؟

زندگی همواره پر از چالش است.
و مشکلات تمامی نخواهند داشت!

بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل،
شاد و خوشبخت زندگی كنیم.

بعضی وقت ها ...

به خیالمان می رسد كه زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع می شود كه موانعی كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلی كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم می كنیم
كاری كه باید تمام كنیم
زمانی كه باید برای كاری صرف كنیم
بدهی‌هایی كه باید پرداخت كنیم
و ...
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه ی این ها را تجربه كردیم، تازه می فهمیم كه زندگی، همین چیزهایی است كه ما آن ها را موانع می‌شناختیم!

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم كه جاده‌ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند.
تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم.

برای آغاز یك زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست كه در انتظار بنشینیم:
فارغ التحصیل شویم
به دوران دانشگاه برگردیم
به دوران کودکی برگردیم
وزنمان را كاهش دهیم
وزنمان را افزایش دهیم
شروع به كار کنیم
مهاجرت کنیم
دوستان تازه ای پیدا کنیم
ازدواج کنیم
فرزند به دنیا بیاوریم
یک خانه شیک بسازیم
شروع تعطیلات فرا برسد
صبح جمعه بیاید
در انتظار دریافت وام جدید باشیم
یك ماشین نو بخریم
بازپرداخت قسط ها به اتمام برسد
برنده یک مسابقه میلیونی شویم
مشهور و سرشناس شویم
بهار بیاید
تابستان از راه برسد
پاییز را تجربه کنبم
زمستان را به امید بهار دلخوش کنیم
اول برج ...
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
سفرهای خارجی
مردن
تولد مجدد !
و...


امــــــــــا ...

خوشبختی یك سفر است، نه یك مقصد ...

هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی كنید و از حال لذت ببرید.

اكنون فكر كنید و سعی كنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید ؟
2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید ؟
3. آخرین ده نفری كه جایزه نوبل را بردند چه كسانی هستند ؟
4. آخرین ده بازیگر برتر اسكار را نام ببرید ؟

نمیتوانید پاسخ دهید؟
نسبتاً مشكل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ كس این اسامی را به خاطر نمی آورد.
پس شما چیزی را از دست نداده اید.

چـــــــــون :

روزهای تشویق به پایان می رسد!
نشان های افتخار خاك می گیرند!
برندگان به زودی فراموش میشوند!
و حتی بهترین ها هم آخر می میرند!

اكنون به این سؤالها پاسخ دهید:
1. نام سه معلم خود را كه در تربیت شما مؤثر بوده‌اند، بگویید ؟
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نیاز به شما كمك كرده اند، نام ببرید ؟
3. افرادی كه با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید ؟
4. پنج نفر را كه از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید ؟

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی كه به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌های دنیا" ندارند،
ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند ...

ولــــــــــی ...

آنها كسانی هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند،
 همان هایی كه در همه ی شرایط، كنار شما می مانند ...

كمی بیاندیشید. زندگی خیلی كوتاه است
حتی کوتاه تر از اینکه مفهوم واژه های این ایمیل را بخاطر سپردید

شما در كدام لیست قرار دارید؟
نمی دانید؟
اجازه دهید كمكتان كنم.
شما در زمره ی ترین‌های دنیا نیستید ...

امــــــــــا ...

شما از جمله دوستانی هستید كه برای در میان گذاشتن این راز در خاطر من بودید
و برای تقسیم تمام شادیها نیز در خاطرم خواهید ماند
فقط همین


موفق باشید و شاد و باانگیزه
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۶:۲۰
خيلي عالي بود درحد تيم ملي
چقدر حقيقت دارد چيزهائي که داريم اما احساسشون نميکنيم و همش دنبال گم کرده خود هستيم.
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۲:۱۸
تیم ملی کجا؟ آخه تیم ملی مالدیف داریم تا تیم ملی برزیل. ;D

عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۲۱:۰۴:۰۷
خانم دلفان تیم ملی برای هر کشور یعنی آخرین نفرات و آخرین تلاشها. مسلما" تیم ملی مالدیو بهترین همان کشور است. منظورم تیم ملی متا بود.
عنوان: شبي در خواب ديدم مرا مي‌خوانند،
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۹:۵۶
شبي در خواب ديدم مرا مي‌خوانند،
راهي شدم، به دري رسيدم، به آرامي در خانه را كوبيدم 
ندا آمد: درون آي. گفتم: به چه روي؟
گفت: براي آنچه نمي‌داني. هراسان پرسيدم: براي چو مني هم زماني هست؟
پاسخ رسيد: تا ابديت ترديدي نبود، خانه، خانه خداوندي بود، آري تنها اوست كه ابدي و جاويد است...   
پرسيدم: بار الهي چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا مي‌دارد؟   
پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكي خود را در آرزوي بزرگ شدن به سر مي‌بريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكي مي‌گذرانيد. اينكه شما سلامتي خود را فداي مال‌اندوزي مي‌كنيد و سپس تمام دارايي خود را صرف بازيابي سلامتي مي‌نماييد. اينكه شما به قدري نگران آينده‌ايد كه حال را فراموش مي‌كنيد، در حالي كه نه حال را داريد و نه آينده را. اين كه شما طوري زندگي مي‌كنيد كه گويي هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهاي شما را گرد و غبار فراموشي در بر مي‌گيرد كه گويي هرگز زنده نبوده‌ايد. سكوت كردم و انديشيدم، در خانه چنين گشوده، چه مي‌‌طلبيدم؟ بلي، آموختن.   
پرسيدم: چه بياموزم؟ 
 پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقي طول نمي‌كشد ولي براي التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است. بياموزيد كه هرگز نمي‌توانيد كسي را مجبور نماييد تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينه‌اي از كردار و اخلاق خود شماست . بياموزيد كه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايي كه هر يك از شما به تنهايي و بر حسب شايستگي‌هاي خود مورد قضاوت و داوري ما قرار مي‌گيرد. بياموزيد كه دوستان واقعي شما كساني هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌هاي شما آشنايند وليکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند. بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتي و نفيس به زندگي شما بها نمي‌دهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتر در زندگي شماست. بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بي‌مهري كه نسبت به شما روا مي‌دارند مورد بخشش خود قرار دهيد و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد. بياموزيد كه كه دونفر مي‌توانند به چيزي يكسان نگاه كنند ولي برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود. بياموزيد كه در برابر خطاي خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنيد، تنها هنگامي كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتيد، راضي و خشنود باشيد... بياموزيد كه توانگر كسي نيست كه بيشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌هاي كمتري دارد. به خاطر داشته باشيد كه مردم گفته‌هاي شما را فراموش مي‌كنند، مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولي، هرگز احساس تو را نسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود.
عنوان: دزد با شرف یا ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۹:۱۰
راهزني بسته‏اي دزديد که  پر بود از اشياء گران‏بها.. در گوشه‏اي خلوت بازش کرد و پس از وارسي، آن را بست و سراغ صاحبش رفت و بسته را به او بازگرداند... دوستانش او را ملامت کردند که اين چه کاري بود کردي؟
گفت: وقتي بسته را باز کردم ديدم که صاحبش آيةالکرسي را در ميان آن گذاشته و حتماً عقيده داشته که اين آيه، مال او را محافظت مي‏کند.. اگر مالش به او برنمي‏گشت حتماً در اعتقادش دچار ترديد مي‏شد.. من بسته را به او برگرداندم تا باورش را از دست ندهد.. زيرا من دزد مال هستم نه دزد دين..
عنوان: معلم ریاضی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۲:۱۵
اين داستان را چند سال پيش، يكي از دوستان به نام علي قصّاب، معلّم رياضي و داراي مدال نقره جهاني در مسابقات رياضي برايم تعريف كرد:یك دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد.
در آنجا پسر كوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا  او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
  روز اوّل كه پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسيد: پسرم تعريف كن ببينم امروز در مدرسه چي ياد گرفتي؟پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سيگار كشيدن به ما گفتند، خانم معلّم برايمان يك كتاب قصّه خواند و يك كاردستي هم درست كرديم.
  پدر پرسيد: رياضي و علوم نخوانديد؟ پسر گفت: نه
   روز دوّم دوباره وقتي پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تكرار كرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش كرديم، ياد گرفتيم كه چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهيم، و زنگ آخر هم به كتابخانه رفتيم و به ما ياد دادند كه از كتاب هاي آنجا چطور استفاده كنيم. 
بعد از چندين روز كه پسر مي رفت و مي آمد و تعريف مي كرد،
 پدر كم كم نگران شد چرا كه مي ديد در مدرسه پسرش وقت كمي در  هفته صرف رياضي، فيزيك، علوم، و چيزهايي كه از نظر او درس درست و حسابي بودند مي شود. از آنجايي كه پدر نگران بود كه پسرش در اين دروس ضعيف رشد كند به پسرش گفت: پسرم از اين به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو رياضي و فيزيك كار كنم. 
 بنابراين پسر دوشنبه ها  مدرسه نمي رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند كه چرا پسرتان نيامده. گفتند مريض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز يك بهانه اي آوردند. بعد از مدّتي مدير مدرسه مشكوك شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت كند.
  وقتي پدر به مدرسه رفت باز سعي كرد بهانه بياورد امّا مدير زير بار نمي رفت. بالاخره به ناچار حقيقت ماجرا را تعريف كرد. گفت كه نگران پيشرفت تحصيلي پسرش بوده و از اين تعجّب مي كند كه چرا در مدارس استراليا اينقدر كم درس درست و حسابي مي خوانند.
 مدير پس از شنيدن حرف هاي پدر كمي سكوت كرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پيش مثل شما فكر مي كرديم
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۰۸:۲۷:۳۴
واقعا زیبا بود من همیشه معتقدم ، که هر فردی زمانی موفق و خوشبخت است که درون خود را بشناسد ، راههای موفقیت و خوشبختی دیگران ، هیچ وقت ضامن خوشبختی ما نیست
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۲:۰۱
سلام


 حق با شماست جناب احسانی، ولی فکر نمی کنم در مورد تیم فوتبال ایران صادق باشه.


 تیم ملی متا رو خوب اومدید.


 جناب سبزپوش، سید بزرگوار، بنده هم با نظر شما 100 درصد موافقم.

عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۱:۵۹
سلام خانم دلفان

تیم ملی ما بد نیست اما تیم ملی بهتر از ما زیاد است.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۴:۱۹
عالی بود حمید جان تشکر

متاسفانه مدارس ما فقط بچه ها رو از درس زده میکنند و فشار روانی زیادی به کودکان و نوجوانان و خانواده ها وارد میکنند.من که تجربه دو فرزندم رو دارم واقعا" دلم بحال این بچه ها میسوزد که مثل من که سرپرست خانواده هستم از او انتظار دارند و بچه ها اینطور خرد میشوند.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۹:۴۵
سیستم آموزشی ما متاسفانه به شدت عقب است ، درسها نسبت ه سن بچه ها واقعا سنگینه به نظر من نیاز نیست آدم در مدرسه این همه ریاضی و فیزیک و شیمی و غیره یاد بگیره ، ما باید ایم مسایل را به دانشگاه محول کنیم نه مدرسه
شما نگاه کنید ، بچه ها نیاز دارند بازی کنند تفریح کنند ، اما متاسفانه در مدرسه بدلیل فشار درسها و سختگیریهای بی مورد ، از همان کودکی ، با استرس کودک را تربیت می کنن ، در حالی که در مدرسه باید به کودکان مهارتهای زندگی و موفقیت را آموزش داد نه انرژی منفی
من معتقدم منفی نگری جامعه ما تا حدودی به دلیل سیستم آموزشی ماست که کودک را مظطرب بزرگ می کند.
عنوان: فقط نگاهت رو تغییر بده....
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۳:۴۳

میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه ای بوده كه تاكنون تجویز كرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی
بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری.

 تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد
عنوان: درختی که خون گریه می کند
رسال شده توسط: turnado در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۳:۳۰
بقعه مطهر حضرت علی اصغر فرزند بلا فصل امام موسی کاظم(ع) و درخت چنار مقدس روستای ( زر آباد) ذر استان قزوین همه ساله میزبان خیل عظیمی از زائران و مشتاقانی است که برای زیارت و عزاداری گردهم میایند.
طبق یک سنت دیرین هر ساله مردم روستای زر آباد و هزاران زائر در غالب دسته های عزاداری، شب عاشورا گرداگرد درخت چنار خونباری که در صحن این امام زاده روییده است حلقه زده و ضمن عزاداری و سینه زنی در اولین دقایق صبگاه عاشورا شاهد چکیدن مایعی سرخ فام از شاخسار این درخت میشوند.
به اعتقاد اهالی این روستاو طبق روایات منقول، درخت کهنسال و مقدس زر آباد در روز عاشورای سال 61 هجری که شهادت حضرت امام حسین(ع) به وقوع بیوست و خون حضرتش دشت کربلا را گلگون کرد، میزبان یکی ازمرغانی بود که از سوی خداوند مامور شده بودند تا با آغشته کردن خود به خون سیدالشهدا ندای سرخ شهدای کربلا را به سراسر جهان برسانند. یکی از آن مرغان به این دیار آمده و با بالهای خوننین خود بر روی شاخسار درخت چنار روستای زرآباد نشست.
یکی از اهالی این روستا می گویدشهرت این درخت خونین در دوران سلطنت سلطان حسین صفوی به حدی رسیده بود که از آن زمان افراد متعددی جهت تحقیق و تفحص در صحت و سقم آن به این منطقه آمدند.
این اتفاق عجیب، عبرت آموز و معنوی از زمان های بسیار دور به صورت منظم ادامه داشته و تنها در صبح عاشورا اتفاق می افتد و هزاران زائری که نظاره گر این واقعه هستند،سفیرانی تلقی میشوند که دیگران را نیز ترغیب به آمدن و زیارت درخت میکنند. 
از جمله افرادی که در این باره تحقیق و این درخت خونبار را تایید کرده اند میتوان از ( رساله چنار خونبار میرزا قوام الدین محمد بن مهدی حسینی سیفی قزوینی)، ( مخزن البکاء اثر ملا محمد صالح برغانی)، کتاب (کرامات اثر سید موسی زرآبادی)، (مقتل سفینه النجاه اثر ابن علی شیرازی)، (نفایس الاخبار واعظ اصفهانی) رسله چنار خونبار(میرزا رضا کامل حسینی قزوینی) و(منتخب التواریخ محمد هاشم خراسانی) ، (کتاب داستانهای شگفت از شهید محراب آیت اله دستغیب و مرحوم ( آیت اله العضمی مرعشی نجف آبادی)  در حاشیه عروه الوثقی اشاره کرد.
گفتنی است این درخت سالهاست که در کنار امام زاده قرار دارد و دقیقا صبح روز عاشورا از تنهآن خون جاری میشود.
نکته جالب اینکه ماه های قمری، سالانه 10 روز جلو حرکت میکند و جاری شدن خون هم هماهنگ با تقویم ماه های قمری تغییر میکند. این درخت با 10متر قطر و 30 متر ارتفاع دارای قداست خاصی در بین اهالی روستای زر آباد میباشد که هر ساله به محل تجمع زوار و عاشقان اهل بیت تبدیل می شود. همچنین از کشورهای مختلف جهان از قبیل باکستان،هند، بحرین، افغانستان،کویت و امارات برای دیدن این درخت به این منطقه می ایند.
کاش می شد بچه های متا یه برنامه واسه دیدن این درخت عاشق و از نزدیک دیدن قدرت خدا بچینند.









عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۱:۳۸
کسی که همتش آن باشد که داخل شکمش می شود ، قیمت آنکس همان است که از شکمش خارج می شود
عنوان: داستان جدید کلاغ و روباه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۳:۳۸


کلاغی تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و به کلاغ گفت :

" ای وای تو اونجایی ، به به چه زیبایی ، می دانم صدای معرکه ای داری ، چه شانسی آوردم ، اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان . . . ."

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت :

" این حرف های مسخره را رها کن ، اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم . "

روباه گفت :

" ممنونت میشم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم . "

کلاغ گفت :

" باز که شروع کردی ، اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد . "

روباه دهانش را باز کرد . کلاغ گفت :

" بهتر است چشم هایت را ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی . "

روباه گفت :

" بازیه ؟ خیلی خوبه ، بهش میگن بسکتبال . "

خلاصه . . . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد . روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد و گفت :

" بی شعور ، این چی بود ؟ "

کلاغ گفت :

" کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد . "
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۸:۱۰
تا وقتی کاری که دوست نداریم را انجام می دهیم ، مجبوریم به کارهایی که دوست داریم فقط فکر کنیم
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۶:۰۴
خدایا ...
                نمیگویم دستم را بگیر                           
                                           عمریست گرفته ای
                                                                                           
        ... مبادا رها کنی
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۲:۱۰
خانم دلفان عزیز بسیار عالی بود
متشکریم
بزرگی میفرمایند:
خوشبختی داشتن زیاد نیست، لذت بردن از آن چیزی است که داریم.
عنوان: پسر تحصیلکرده
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۲:۵۶
سالها پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک مدرسه نیک ‏فرستاد که با علم شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان ‏دوست شود، یار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رسم ‏ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و صدق و صفا پیشه نماید. ‏
‎ ‎‏ ‏
پس از چند صباحی پسرک، خردمند شد و  میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و ‏خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و صاحب صد نام ‏شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و سپس عزم وطن کرد که معلم ده ‏خویش شود، پول و متاع از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان ‏دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و ‏این شود و آن شود و با کلک و حیله گری، بر همگان برتری و سروری و ‏سرتری و مهتری و بهتری خویش مسلم بنماید. ‏
‎ ‎‏ ‏
باری، گویند که در روز نخستین که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله ‏و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه ‏خود داشت به پای پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز ‏فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذیرایی جانانه نماید. ‏
‎ ‎‏ ‏
پیش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه ای از ‏قدرت علمیِ و توانایی فکری که در او جمع شده بود هویدا بنماید. چنین بود ‏که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسید که در سفره ما چند عدد مرغ نهادید؟ ‏بگفتند که البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالی است؟ هرآنچیز عیان است ‏چه حاجت به بیان است؟ ‏
‎ ‎‏ ‏
پسر گفت  که ها! فرق نگاه کسی از اهل خردمندی و فرزانگی همچون من  ‏و یک عده عوام همچو شماها به همین است که از منظر علمی، هرآیینه در ‏این سفره سه تا مرغ سوخاری بنهادید ولی علم ندارید و سپس چند عدد ‏سفسطه و مغلطه و شعبده بازی  کلامی و زبان بازی پی درپی و لفاظی ‏پیچیده و بی پایه به هم بافت، و اینگونه نشان داد که از منظر تحقیقی و ‏تعلیمی و علمی، در آن سفره سه تا مرغ مهیاست، و این از برکت های ‏خردمندی و علم است. ‏
‎ ‎‏ ‏
پدر پیر کز آن سلسله الفاظ و عبارات پریشان شده بود، از سخن آخر فرزند ‏خودش شاد شد و گردن پرموی و سِتبرِ پسرش را بنوازید و به او گفت که ‏احسنت بر این حُسن و کرامات تو فرزند که با این سخنِ پر برکت ، مشکل ‏تقسیم دوتا مرغ برای سه نفر یکسره حل گشت. پس این مرغ برای من و آن ‏مرغ دگر نیز برای ننه ات. مرغ سوخاری شده ای نیز که با علم و کرامات ‏تو اثبات بگردیده، خودت میل نما. ‏
‎ ‎‏ ‏
اینچنین بود که آن پسرک, ادب گشت و بدانست که مرغی که از آن علم و ‏کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش آنجا، اثری هیچ ندارد.‏
عنوان: قسمتی ازدست نوشته‌های مهاتما گاندی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۳۰:۲۷
قسمتی ازدست نوشته‌های مهاتما گاندی
من می‌توانم
‏ خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو يا شیطان‌صفت باشم ‏
‏ من می¬توانم تو را دوست داشته يا از تو متنفر باشم، ‏
‏ من می¬توانم سکوت کنم، نادان و يا دانا باشم، ‏
‏ چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است ‏
‏ و تو هم به یاد داشته باش
‏ من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ،
‏ من را خودم از خودم ساخته ¬ام،
‏ تو را دیگرى باید برایت بسازد
‏ و تو هم به یاد داشته باش ‏
‏ منى که من از خود ساخته¬ ام، آمال من است،
‏ تویى
‏ که تو ازمن می¬سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند. ‏
‏ لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان ‏
‏ و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى ‏
‏ و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه ‏
‏ ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.‏
‏ میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.‏
‏ میتوانى از من متنفر باشى بى¬هیچ دلیلى و من هم، ‏
‏ چرا که ما هر دو انسانیم.‏
‏ اين جهان مملو از انسانهاست،
‏ پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.‏
‏ تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى
‏ و حكمي صادر كني و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.‏
‏ دوستانم مرا همینگونه پیدا میکنند و می¬ستایند، ‏
‏ حسودان از من متنفرند ولى باز مي¬ستایند، ‏
‏ دشمنانم کمر به نابودیم بسته¬اند و همچنان می¬ستایندم، ‏
‏ چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه
‏ دوستى خواهم داشت، ‏
‏ نه حسودى و نه دشمنى و نه حتى رقیبى، ‏
‏ من قابل ستایشم، و تو هم.‏
‏ یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد ‏
‏ به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز می بینى و مراوده میکنى
‏ همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، ‏
‏ با نقابى متفاوت، ‏
‏ اما همگى جایزالخطا.‏
‏ نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى، ‏
‏ و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است.‏
عنوان: تقدیم به همه کسانی که مادرشون رو بینهایت دوست دارن و...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۰۱:۳۶:۳۳
محبت یک مادر
در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد ‏و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. ‏هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت‎:
حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از ‏رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم‎.

فرشته به باغ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت‎:
چه گلهای دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد‎!

بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت‎:
من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گلها در زمین ندیدم، این گلها را همراه خود به ‏بهشت خواهم برد‎.

اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون ‏در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت‎:
آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد‎.

سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت ‏که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می ‏شد. فرشته با خود گفت‎:
آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن ‏را هم با خود به بهشت خواهم برد‎. 

به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای ‏مروارید مانند بهشت پرواز کرد‎. ‎خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با ‏خود گفت‎:
قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم‎. 

به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند‎! ‎به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو ‏شده بود! فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود ‏با همه زیبایی همیشگی اش. فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ‏ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد. تمام بهشتیان را جمع کرد و ‏و گفت‎: 
من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به ‏بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است ‏‎. ‎
عنوان: پاسخ : یک راز حقیقی ...
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۴:۵۶
سلام


 احسنت بر شما جمله جالبی بود و دقیقا هم همینطور هست، زیبایی ها و خوبیها و سعادت و پیروزی در وجودمونه.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۳:۰۳
عیب کسان منگر و احسان خویش

                          دیده فرو بر به گریبان خویش

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۶:۳۲
آن چه شیران را کند روبه مزاج

                         اجتیاج است، احتیاج است، احتیاج.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۱:۳۹
ـ گاهی وقت‌ها چقدر ساده عروسک می‌شویم، نه لبخند می‌زنیم و نه شکایت می‌کنیم فقط سکوت ‏می‌کنیم. ‏
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۲:۳۲
ـ آن که می‌تواند، انجام می‌دهد؛ آن که نمی‌تواند انتقاد می‌کند. ‏
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۳:۳۴
ـ چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی‌نیازی هستی، دست به دعا برداری. ‏
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۲۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۲:۲۳
کمترین نتیجه رقابت آن است که شخص را به تلاش کردن عادت می دهد
عنوان: گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۲۳ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۲:۱۸
ویلما بیستمین فرزند از 22 فرزند خانم و آقای رادلف بود که نابهنگام ، فقط با 4.5 پوند (454 گرم) وزن و نارس و بسیار ضعیف به دنیا آمد.به همین دلیل مادر ویلما وقتش به مدت چند سال صرف پرستاری از ویلما برای بهبود بیماریهای پی در پی  اش  از قبیل سرخک،اریون،مخملک،آبله مرغان و دوبار ذات الریه کرد و چون آنها بسیار فقیر بودند اینکار را در خانه انجام می داد.اما سرانجام   زمانی که متوجه شد ساق پای ویلما بسیار  ضعیف و بدشکل شده است مجبور شد او را به دکتر ببرد.به او گفته شد که دخترش فلج اطفال دارد.نوعی بیماری فلج که درمانی ندارد.دکتر به خانم رادلف گفت ویلما هرگز نمی تواند راه برود.اما خانم رادلف در مورد ویلما تسلیم نشد.

 

"دكتر ها به من گفتند كه هيچ گاه راه نمي روم، اما مادرم گفت كه من راه مي روم و من حرف مادرم را باور كردم".

 اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت:
«علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.»

بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.

او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟

در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.

از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد.


او دریافت که دخترش می تواند در کالج پزشکی سیاه پوستان دانشگاه Fisk در شهر Nashville درمان شود.اگر چه تا آنجا50 مایل راه بود،مادر ویلما او را دوبار در هفته به مدت دو سال به آنجا می برد، تا زمانی که او قادر شد با کمک یک تسمه فلزی به نام بریس راه برود .سپس دکتر به خانم رادلف یاد داد که چگونه تمرین های فیزیوتراپی را در خانه انجام دهد.همه برادارها و خواهرهایش هم کمک می کردند و هر کاری برای تشویق او میکردند تا قوی بماند و سخت تلاش کند تا بهتر شود.سرانجام در سن 12 سالگی او توانست بطور معمولی راه برود،بدون عصا، بریس،و کفش های مخصوص.و بعد از آن بود که او تصمیم گرفت یک قهرمان بشود.


زندگی ویلما رادلف یک داستان در باره موفقیت در مقابل نابرابری هاست.اولین دستاورد او زنده ماندن و بهتر شدن بود.در دبیرستان او در ابتدا یک ستاره بسکتبال شد،کسی که رکورد امتیازات را شکست و تیمش را به قهرمانی ایالت رساند.سپس به یک دونده تبدیل شد.وبه اولین مسابقات المپیکش در سال 1956 در سن 16 سالگی رفت.او یک مدال برنز در دوی امدادی بدست آورد. و در هفتم سپتامبر 1960 در روم،ویلما اولین زن آمریکایی شد که 3 مدال طلا را در یک المپیک برد.او در 100 متر با مانع، 200 متر با مانع، و 400 متر امدادی مدال طلا کسب کرد.

آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود!!



در حالي كه به او گفته بودند که هيچ وقت نمي تواند راه برود.
عنوان: خاطره ای از پروفسور حسابی
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۲۳ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۳:۱۳
پروفسور حسابي بعد از ملاقاتي كه با انيشتين دارند و پس از آنكه انيشتين به ايشان نويد مي دهند كه نظريه شما در آينده اي نه چندان دور، علم فيزيك را در جهان متحول خواهد كرد، به پروفسور پيشنهاد  مي دهد كه براي تكميل نظريه خود در آزمايشگاه مجهز دانشگاه شيكاگو به كار خود ادامه دهد.

در اينجا خاطره ای از ايشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده كه هر ايراني را به فكر وا مي دارد.


" دانشگاه شيكاگو بسيار پيشرفته بود. مهم تر از هر چيزي آزمايشگاه هاي متعدد و معتبر آن بود. من در لابراتوار بسيار پيشرفته اپتيك، مشغول به كار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزي براي اقامت، به من داده بودند. از نظر وسايل رفاهي، مثل اتاق يك هتل بسيار خوب بود. آدم باورش نمي شد، اين اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود كه همه چيز را، براي دلگرمي محققين و اساتيد، فراهم كرده بودند. نكته خيلي مهم و حائز اهميت، آزمايشگاه ها و چگونگي تجهيزات آن بود. يك نمونه از آن مربوط به ميزي    مي شد، كه در آن آزمايشگاه به من داده بودند، اين ميز كشوي كوچكي داشت، از روي كنجكاوي آنرا بيرون كشيدم، و با كمال تعجب، چشمم به يك دسته چك افتاد. دسته چك را برداشتم، و متوجه شدم تمام برگه هاي آن امضا شده است. فوراً آنرا نزد پروفسوري كه رئيس آزمايشگاه ها و استاد راهنماي خودم بود بردم.چك را به او دادم، و گفتم: ببخشيد استاد، كه بي خبر مزاحم شدم. موضوع بسيار مهمي اتفاق افتاده است، ظاهراً اين دسته چك مربوط به پژوهشگر قبلي بوده، و در كشوي ميز من جا مانده است، واضافه كردم، مواظب باشيد، چون تمام برگ هاي آن امضا شده است، يك وقت گم نشود.
پروفسور با لبخند تعجب آوري، به من گفت: اين دسته چك را دانشگاه براي شما، مانند تمام پژوهشگران ديگر دانشگاه، آماده كرده است، تا اگر در هنگام آزمايش ها به تجهيزاتي نياز داشتيد، بدون معطلي به كمپاني سازنده تجهيزات اطلاع بدهيد.آن تجهيزات را، براي شما مي آورند و راه مي اندازند و بعد فاكتوري به شما مي دهند. شما هم مبلغ فاكتور شده را روي چك مي نويسيد و تحويل كمپاني مي دهيد. به اين ترتيب آزمايش هاي شما با سرعت بيشتري پيش مي روند.
توضيح پروفسور مرا شگفت زده كرد و از ايشان پرسيدم: بسيار خوب، ولي اين جا اشكالي وجود دارد، و آن امضاي چك هاي سفيد است؛ اگر كسي از اين چك سوء استفاده كرد، شما چه خواهيد كرد؟
 با لبخند بسيار آموزنده يي چنين پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولي بايد قبول كنيد، كه درصد پيشرفتي كه ما در سال بر اساس اين اعتماد به دست مي آوريم، قابل مقايسه با خطايي كه ممكن است اتفاق بيفتد، نيست.
« اين نكته، تذكر يك واقعيت بزرگ و آموزنده بود. نكته يي ساده كه متاسفانه ما در كشورمان، نسبت به آن بي توجه هستيم.»
يك روز كه در آزمايشگاه مشغول به كار بودم، ديدم همين پروفسور از دور مرا به شكلي غير معمول، نگاه مي كند. وقتي متوجه شد، كه من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندي بسيار جذابي كنارم آمد، و گفت: آقاي دكتر حسابي، شما تازگي ها چقدر صورتتان شبيه افراد آرزومند شده است؟ آيا به دنبال چيزي مي گرديد، يا گم گشته خاصي داريد؟
من كه از توجه پروفسور تعجب كرده بودم با حالت قدرشناسي گفتم: بله، من مشغول تجربه ي نظريه ي خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم، براي همين، اگر يك فلز با چگالي زياد، مثل شمش طلا با عيار بالا داشتم، از آزمايش هاي متعدد، روي فلز هاي معمولي خلاص مي شدم، و نتايج بهتري را در فرصت كمتري به دست مي آوردم؛ البته اين يك آرزوست.
او به محض شنديدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمي گوييد؟
گفتم آخر خواسته من، چيز عملي نيست. من با شمش آلومينيوم، ميله برنز و ميله آهني تجربياتي داشته ام، ولي نتايج كافي نگرفته ام و مي دانم كه دستيابي به خواسته ام غيز ممكن است.
پروفسور وقتي حرف هاي مرا شنيد از ته دل خنده يي كرد و اشاره كرد كه همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمديم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمي كه تلفنچي و كارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظي كرد، و رفت. من كه هنوزباورم نمي شد، فكر مي كردم پروفسور قصد شوخي دارد و سربه سرم مي گذارد. با نوميدي به تعطيلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، يعني روز دوشنبه كه به آزمايشگاه آمدم، ديدم جعبه اي روز ميز آزمايشگاه است. يادداشتي هم از طرف همان خانم تلفنچي، روي جعبه قرار داشت، كه نوشته بود:« اميدوارم اين شمش طلا ، به طول 25 سانتي متر، و با قطر 5سانتي متر با عيار بسيار بالايي به ميزان 24، كه تقاضا كرده ايد، نتايج بسيار خوبي براي كار تحقيقي شما، بدست دهد.»
با ناباوري، ولي اشتياق و اميد به آينده يي روشن كارم شروع كردم.شب و روز مطالعه و آزمايش مي كردم تا بهترين نتايج را بدست آورم.حالا ديگر نظريه ام شكل گرفته بود و مبتني بر تحقيقات علمي عميق و گسترده يي شده بود.
بعد از يكسال كه آزمايش هاي بسيار جالبي را با نتايج بسيار ارزشمندي به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلا خرده شده و تكه تكه را كه هزار جور آزمايش روي آن انجام داده بودم را داخل يك جعبه روي ميز خانم تلفنچي گذاشتم. به محض اينكه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و اميدي، از من پرسيد: آيا از تحقيقات خود، نتايج لازم را بدست آورديد؟فوراً پاسخ دادم: بلي، نتايج بسيار عالي و شايان توجهي، بدست آوردم. به همين دليل نزد شما آمده ام كه شمش را پس بدهم، ولي بسيار نگران هستم زيرا اين شمش، ديگر آن شمش اولي نيست، ودر جعبه را باز كردم و شمش تكه تكه شده را به او نشان دادم و پرسيدم حالا بايد چه كار كنم؟ چون قسمتي از اين شمش را بريده ام، سوهان زده ام و طبيعتاً مقداري از طلاها دور ريخته شده است. خانم تلفنچي با همان روي خوش لبخند بيش تري زد و به من گفت: اصلاً مهم نيست، نتايج آزمايش شما براي ما مهم است.مسئوليت پس دادن اين شمش با من است.
وقتي با قدم هاي آرام و تفكري ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه مي آمدم، به اين مهم رسيدم، كه علت ترقي كشورهاي توسعه يافته، همين اطمينان خاطر و احترام  كاركنان مراكز تحقيقاتي مي باشد و بس، يعني كافيست شما در يك مركز آموزشي، دانشگاهي و يا تحقيقاتي كار كنيد، ديگر فرقي نمي كند كه شما تلفنچي باشيد يا استاد، مجموعه آن مراكز در كشور هاي پيشرفته داراي احترام هستند و بسيار طبيعي است كه وقتي دست يك پژوهشگري در امر تحقيقات و يا تمام تجهيزات باز باشد و داراي احترامي شايسته باشد، حاصلي به جز توسعه علمي در پي نخواهد داشت."

منبع: كتاب استاد عشق
عنوان: یک داستان زیبا و واقعی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۳:۵۶

یک داستان زیبا و واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست. کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ‏ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه  اکتبر وارد شهر ‏شدند‎.
زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود‎. ‎کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. ‏دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ‏ماه برای انجام کارها وقت داشتند‎ .

کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوارها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، ‏رنگ زدند و کارهای دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و ‏کـارها تقریباً رو به پایان بود‎.

روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به ‏کلیسا زد، وقتی وارد تـالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه ‏بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده ‏شده و سوراخ شده بود‎.

کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن ‏برنامه شب کریسمس ندارد‎.
در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از ‏اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت. در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت ‏دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رومیزی یک صلیب گلدوزی ‏شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا ‏برگشت‎.

حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به ‏اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی 45 دقیقه ‏دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. ‏زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را ‏آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، ‏باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد‎.

کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید‎. ‎زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را ‏به دقت نگاه کرد‎. ‎در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او ‏‏35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی ‏را خریده است. باورکردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی ‏دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد ‏اتریش را ترک کند‎ .
شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن ‏دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت‎.
کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار ‏کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. ‏زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن‎ Staten Island ‎زندگی می کرد و آن روز برای تمیز ‏کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود‎.

شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد‎. ‎تالار کلیسا تقریباً پـر بود‎.
موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک ‏میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که باز هـم بـه کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون ‏تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد ‏از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در ‏اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً ‏شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده ‏اش پیدا کند‎.

پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. ‏سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد ‏کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا ‏درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود‎.
آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب راید گزارش شده است که می گوید: کارهای خداوند شگفت ‏انگیز است ‏‎. ‎
عنوان: هیچ جواهرات گرانبهایی نمیتواند باعث شود كه صورت یك زن آنچنان بدرخشد ‏مگر ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۳:۵۴
هیچ جواهرات گرانبهایی نمیتواند باعث شود كه صورت یك زن آنچنان بدرخشد ‏مگر معجزه عشق.
میتوانیم خود را در آینه ببینیم و متوجه شویم كه در دل ما چه میگذرد! چهره و چشمان ما ‏حرف میزنند و هرگز هم دروغ نمیگویند. وقتی ما زنها زن دیگری را ببینیم قلب او را هم ‏میبینیم و انگار سالهای سال است كه او را میشناسیم و میفهمیم كه آیا او در حسرت ‏عشق است ویا محبوب و شریك زندگیش.
بسیاری از زنان و مردان در حسرت عشق به سر میبرند ولی از آن خبر ندارند.

وقتی زن با یك مرد ازدواج میکند و به او علاقه دارد و در عین حال گرسنه عشق ‏است، احساس امنیت ،ارزش و ارتباط نمیكند و در درون خود خلائی حس میكند. ‏اغلب زنها این خلأ را با مشروبات الكلی، دخانیات، كار كردن (گاهی بیش از حد)، خرید كردن، ‏مراقبت از دیگران، علاقه به غذا، علاقه افراطی به بعضی از اشیاء و گاهی مواد مخدر، جبران ‏میكنند.
اما وقتی یك مرد مورد عشق و علاقه همسرش نیست، ممكن است یكی از این راهها را به ‏عنوان راه دوم انتخاب كند. اغلب مردان رفتارهای دیگری را به عنوان راه اول انتخاب میكنند، ‏كه این به نوع خود، در روابط عاطفی، رفتاری غیر قابل جبران محسوب میشود.
حقیقت این است كه اگر خودتان را دوست بدارید و مرتباً با مردم و اطرافیان خود در ارتباط ‏باشید هم قلب شما با عشق تغذیه میشود، ولی آنچه من به آن اشاره میكنم در یك رابطه ‏صمیمانه رخ میدهد و اگر بخواهید پیوند شما محكم شود باید عشق را در رابطه خود جاری ‏كنید. وقتی قلب خود را با عشق همسرتان تغذیه میكنید سرشار از هیجان و تازه میشود، ‏اما وقتی آن را از عشق محروم كنید عشق و شور و اشتیاق از بین میرود.
وقتی از نظر احساسی همسرتان را گرسنگی میدهید، او بد اخلاق، كم حوصله، ‏پرخاشگر و بسیار حساس میشود. در حقیقت او را به كسی تبدیل میكنید كه بیشترین ‏تنفر را از شما دارد وشما نیز بیشترین ‏
تنفر را از او دارید!!
نكاتی كه سبب محرومیت از عشق میشود:
فاصله گیری احساسی
انتقاد
لاس زدن با دیگران
غفلت كردن از همسر
سخت كار كردن
رنجش داشتن و تلنبار كردن رنجشها
منزوی بودن و صحبت نكردن
مقصر دانستن همسر
نكاتی كه عشق را تغذیه میكنند:
برقراری ارتباط
تحسین
وفاداری
قدردانی
با هم وقت گذراندن
تشریح كردن مشكلات
تماس گرفتن و گروهی عمل كردن
همه ما قسمت بزرگ عادات عشقی خود را از پدر و مادر خود یاد گرفته ایم، یعنی ‏آن عادات از تماشای رفتار پدر و مادرمان و ارتباط با آنها بدست آمده است. این ‏اولین دلیلی است كه ما بدون آنكه بدانیم همسر خود را از عشق محروم میكنیم. هیچكس ‏به مااهمیت احساسات را به همان روشی كه بچه ها را با گیاهان یا هر چیز دیگر آشنایی ‏میدهیم یاد نداده است. حتی اگر اهمیت این مسئله را هم بفهمیم، احتمالاً نمیدانیم چطور ‏این كار را بكنیم. ‏
دومین دلیل آن است كه شاید به عنوان یك كودك از عشق محروم بوده ایم. اگر یاد ‏گرفته ایم كه با كمی عشق زندگی كنیم به همسرمان هم یك ذره از آن را میدهیم چون ‏نمیدانیم چطور عشق بیشتری بدهیم. سومین دلیل اینكه بعضیها همسر خود را از عشق و ‏محبت محروم میكنند تا به نوعی اعمال قدرت كنند. شما احساس میكنید برای آنكه ‏همسرتان را تنبیه كنید باید او را از محبت خودتان محروم كنید. وقتی به میل شما رفتار ‏میكند به او محبت میكنید وقتی هم نه، بدون جستجوی دلیل از او فاصله میگیرید. این طرز ‏رفتار نه تنها سالم نیست بلكه از آن نتیجه ای هم نمیگیرید. نهایتاً زن یا مردی كه به این ‏شكل با او رفتار شود خسته میشود و شما را ترك میكند!‏

عنوان: بلا دور شد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۱:۵۹
سر ميز ناهار ليوان شخصي شكست. شخصي ديگر گفت :" بلا دور شد."‏
همه افراد سر ميز بر اين باور متفق القول بودند اما يكي از دوستان پرسيد : "چرا بلا دور شد؟"‏
همسر صاحبخانه گفت:" نمي دونم شايد اين يك راه جلوگيري از بروز احساس بد در مهمان باشه."‏
اما آن دوست گفت:" نه علت اين نيست. بعضي از سنن خاص اديان مي گويد هر انسان سهمي از ‏شانس دارد كه طي مسير زندگي خود از آن استفاده مي كند. اگر شخص از شانس خود تنها براي ‏چيزهايي كه واقعا به آن نياز دارد استفاده كند، مي تواند سهم خود را وادار به دخالت در امور كند... ‏البته مي تواند شانس خودش را هم تلف كند."‏
بنابر اين وقتي كسي ليواني را مي شكند مي گوييم:" بلا دور شد يا به خير گذشت"، منظورمان اينست ‏كه خوب شد از شانست براي نگهداري و محافظت ليوان از شكستن استفاده نكردي. حالا مي تواني آن ‏را براي چيزهاي مهمتر استفاده كني."‏
عنوان: دعای کودکانه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۲:۱۳
خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!
(نسیم حبیبی / ۷ ساله)


ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست!
(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!
(سوسن خاطری / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد.
(کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد!
(الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!
(سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟
(حسن / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!
(شاهین روحی / 11 ساله)


خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!
(پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!!
(زهره صبورنژاد / 7 ساله)


خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم!
(روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین.
(مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!
(مینا امیری / 8 ساله)


خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی!
(زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن...
(رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم!
(شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند
!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)


خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!
(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود!
(شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم!
(دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)


آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود!
(باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده!
(مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم!
(محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم!
(سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند.
(المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم!
(نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند!
(عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا!
(رویا میرزاده / 7 ساله)
عنوان: پاسخ : دعای کودکانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۳:۱۲
آمین.

خدایا ازت می خوام که همه بچه بمونن و هیچکی بزرگ نشه، چقد دنیاشون قشنگه، چقد قانع و مهربونن.
عنوان: پاسخ : دعای کودکانه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۹:۱۱:۱۶
ميدونيد بهترين آرام بخش هنگام آشفتگي ما چيست؟ اينکه مثل کودکان فکر کنيم چونکه کودکان روحي پاک وزيبا دارند.
من عاشق کودکانم وهميشه خانمم ايراد ميگيرد چرا توي مهمانيها همش با آنها بازي ميکن.
عنوان: پاسخ : دعای کودکانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۳:۰۱
 :D :D :D :D :D :D

تو این مورد با هم مشابه هستیم؛ همه به من میگن بچه دزد، چون تو همه مهمونی ها همه بچه ها با من دوستن و من رو به همه ترجیح میدن. ;D
عنوان: پاسخ : دعای کودکانه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۴:۳۱
خانم دلفان تبریک عرض میکنم

بچه ها احساس ادراکی قوی دارند و با نگاه متوجه دوست داشتن آدمها میشوند.یادمه سال دوم دبیرستان بودم و خوب توی محله هیچ امکانات ورزشی نبود با دوستان گل کوچیک بازی میکردیم . مردهای همسایه رد میشدند یا خانمها میگفتند  آقا خجالت بکش تو دیگه مرد شدی.....
راستش واقعا" خجالت هم میکشیدم اما نمیدانستم از چی باید خجالت بکشم!
و نمیدانستم که یک مرد بجای فوتبال باید چکار کند....
بعدها فهمیدم باید بجای فوتبال کنار دیوار می ایستادم و یا مغازه مش حسین سیگار روشن میکردم تا نشون بدم مرد شدم.
حالا هم میگن زشته تو نباید همش بچه بغلت بگیری!!!
مگه اجاق کوری!
وای از دست این مردم
که میخندی جلفی
گریه میکنی بیماری
راه میری بیکاری
میخوابی بی عاری
می نویسی بی ادبی
نمی نویسی بی مغزی
عنوان: پاسخ : دعای کودکانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۳:۱۳
سلام


 شما خیلی کار خوبی می کنید، بعضی ها کارهایی که خودشون توانایی ندارن که انجام بدن و بقیه انجام میدن از روی حسادت بد گویی می کنن، بعضی ها از روی گمراهی و غفلت ایراد می گیرن و ...، هیچ موقع نمیشه پا به پای مردم رفت، خودتون بهترین کارها رو انجام میدید.

 گالیله خیلی نا مرتب بود و دور و بریها منعش می کردن و ازش می خواستن که برای خوب جلوه کردن و شناخته شدنت تو مردم لباس مناسب بپوش، می گفت مردم 2 گروهن، یه گروه من رو می شناسن و نیازی نیست که با لباسم به اونا شناسونده بشم و یه گروه من رو نمی شناسن و واسم مهم نیست که در موردم چی فکر می کنن، من همونطور که راحت هستم می پوشم.

جریان دیگه هم ملانصرالدین و پسرش با خرشون.

احسنت بر شما
عنوان: دل نوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۴:۱۹
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !


********


من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!



********


پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!



********


بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!



********

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
نان، بوي نفت مي‌داد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نمي‌فهمم)
حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!



********


با اجازه محیط زیستدریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!

داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!
 


********


نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتاده‌اند
و نيوتن، پشت وانت
سيب‌زميني مي‌فروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست!



********


مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند
بعد آگهي استخدام مي‌زنند
بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!
خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
يكي به سرعت پير مي‌شود
و آن يكي مدام نق مي‌زند:
مرده‌شور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟



********


تعطیلات نوروز به کجا برویم
پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
ساعت شد 12 نصف شب
گفتیم برویم سر اصل مطلب
یکی گفت برویم شیراز
دیگری گفت نه‌خیر مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره کجا برویم
پدر گفت برویم بخوابیم!
 


********


جهان در اول دایره بود
بعد از تصادف با یک کفشدوزک
ذوزنقه شد
تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
و برای هم پاپوش بدوزیم!
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!



*******


من تعجب می کنم
به گزارش خبرگزاری پارس
میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
وام ازدواج می دهد
استخر,نام سابق دشت مرغان است
به همت کارشناسان داخلی
مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود
شعار هفته: آب آبادانی ست – نیست !



********


رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!



********


این پارک پارکینگ می شود
این درخت ،تیر برق
این زمین چمن ، آسفالت
و من که امروز به اصطلاح شاعرم
روزی یک تکه سنگ می شوم
با لوح یادبودی بر سینه
درست،وسط همین میدان



********


مواظب وسایلتون باشین!
من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!
از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم
در تخت های دوطبقه،
خوابهای مشترک دیدیم
یک روز که من نبودم
تخت جمشید را غارت کرده بودند!



********


شب خیرات
مادر ،یک ریز
دعای باران خواند
نزدیک های صبح
رود کنار خانه پر شد
از روی پل گذشت
یواشکی به اتاق رفت
پدر غسل ارتماسی کرد
مادر ادامه داد:
واجِب قریه اِلی ا...
و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!



********


در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!



********


صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۱:۵۹
من از خوندن این مطالب با این شیوایی و ادبیات مخلوط با طنز تلخ و تمثیل های بجا لذت بردم، درود بر شما.
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۶:۰۵
تشکر خانم دلفان .و تشکر از نویسنده واقعی مطلب که الحق کار جدید و جالبیست.
عنوان: افسانه خارپشتها
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۳:۵۶
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند

و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند
ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.   

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست
و این چنین توانستند زنده بمتنند


درس اخلاقی تاریخ

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید
عنوان: از امروز شروع کن ...
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۴:۲۶
اگر برده ی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...


اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی

...

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری
 


عنوان: رؤياي خود را دنبال كن ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۰:۲۳
رؤياي خود را دنبال كن ‏
‏   (نويسنده بك كانفيلد) ‏
من دوستي به نام مانتي رابرتز دارم كه يك مزرعه پرورش اسب دارد. ‏
يك روز كه در حال صحبت بوديم او داستاني را براي من نقل كرد. داستان پسري كه فرزند يك تعليم دهنده ‏اسب دوره گرد بوده كه از اصطبلي به اصطبل ديگر، از مسابقه اي به مسابقه ديگر و از مزرعه اي به ‏مزرعه ديگر مي رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراين درس خواندن آن پسر در دبيرستان مرتباً با وقفه ‏مواجه مي شد وقتيكه سال آخر دبيرستان بود از او خواسته شد تا در يك صفحه بنويسيد تا در آينده مي ‏خواهد كه و چه كاره باشد. ‏
آن شب او هفت صفحه در توصيف هدف خود يعني داشتن يك مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره ‏رؤياي خود با تمام جزئياتش نوشت و حتي يك شكل از يك مزرعه 200 جريبي كه در آن محل ساختمانها و ‏اصطبلها و مسير مسابقه مشخص شده بود كشيد. و سپس نقشه يك ساختممان 370 متر مربعي را كشيد كه ‏در مزرعه 200 جريبي او واقع شده بود. ‏
او تمام آرزوهاي خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم  داد. دو روز بعد نوشته هايش به ‏دست خودش بازگشت در صفحه اول يك ‏F‏ (نمره بسيار پايين) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با يك توجه ‏كه نوشته بود «بعد از كلاس بيا پيش من». پسر با  صفحات حاوي رؤياهايش به ديدن معلم خود رفت و از ‏او پرسيد چرا نمره اش ‏F‏ شده است؟ ‏
معلم در پاسخ به او گفت اين يك رؤياي غير واقعي براي پسري در شرايط توست. تو فرزند يك خانواده ‏دوره گرد از خانواده سطح پاييني هستي! و هيچ سرمايه اي نداري براي داشتن يك مزرعه پرورش اسب ‏مقدار زيادي پول لازم است. تو بايد يك زمين و اسبهايي با نژاد اصيل بخري و آنها را تكثير كني كه همه ‏اينها مقدار زيادي پول لازم دارد. براي انجام چنين كاري هيچ راهي وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه ‏كرد: اگر تو دوباره با واقع گرايي بيشتري اين مطالب را بنويسي من هم در نمره تو تجديد نظر مي كنم. ‏
پسر به خانه رفت و مدت طولاني در اين مورد فكر كرد و از پدرش در اين باره كمك خواست ولي پدرش ‏به او گفت ببين پسرم تو بايد خودت اين كار را تمام كني و از ذهن خودت كمك بگيري. البته من مي دانم كه ‏اين تصميم بزرگي براي توست. ‏
بالاخره بعد از يك هفته كلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هيچ تغييري به معلمش برگرداند و به ‏معلمش گفت تو مي تواني نمره ‏F‏ را براي من نگه داري و من هم رؤياي خود را براي خودم نگه مي دارم. ‏
بله آن پسر مانتي بود. او اكنون يك مزرعه اسب 200 جريبي دارد و در حالي اين داستان را تعريف مي ‏كرد كه در خانه 370 متر مربعي خود نشسته بود. مانتي ادامه داد. من هنوز آن ورق كاغذها را دارم. او ‏اضافه كرد بهترين قسمت داستان اينجاست كه دو تابستان پيش همان معلم دبيرستان 30 دانش آموز خود را ‏به مزرعه اسب من براي يك تور يك هفته اي آورد. وقتي كه معلم قديمي داشت آنجا را ترك مي كرد گفت ‏من معلم تو بودم من سارق رؤياي تو بودم. در آن سالها من رؤياي بچه هاي زيادي را دزديدم اما خوشبختانه ‏تو آنقدر عاقل بودي كه رؤياي خود را نگه داري. ‏
اجازه ندهيد هيچ كس رؤياي شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگيريد. ‏
عنوان: فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟! ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۴:۳۲
فریب نقطه اوج دیگران را نخور؟! ‏
بین جوانان دهکده شیوانا مسابقه وزنه برداری در گرو های سنی مختلف برگزار شده بود. طبیعی است که از مدرسه ‏شیوانا هم جوانانی در مسابقه شرکت می کردند.معمولا چون شاگردان مدرسه افرادی سالم و ورزشکار بودند در اکثر ‏مسابقات امتیازهای خوبی بدست می آوردند و این برای کدخدای دهکده زیاد خوشایند نبود. به همین دلیل هنگام شروع ‏مسابقه کدخدا با صدای بلند خطاب به جمعیت گفت:" امسال بچه های مدرسه شیوانا می خواهند سنگ تمام بگذارند و ‏سه برابر وزنه های سال قبل را بالای سر خود ببرند. پس همگی جوانانی که سه برابر قبل وزنه بالای سر می برند را ‏تشویق کنید!" و مردم دهکده هم بی خبر از نقشه کدخدا به تشویق شاگردان مدرسه پرداختند. ‏
شاگردان مدرسه نگران و ناراحت به شیوانا که گوشه ای نشسته بود نگاه کردند و یکی از آنها به شیوانا گفت:" اگر ما ‏سه برابر وزنه بالای سر ببریم تمام استخوانبندی بدنمان زیر سنگینی آن خرد خواهد شد. کدخدا با اینکار خود کاری ‏کرد که ما حتی اگر بالاترین وزنه را هم بالای سر ببریم باز هم انتظار مردم برآورده نشود و مورد تمسخر قرار گیریم. ‏چه کنیم؟" ‏
شیوانا تبسمی کرد و از جا برخاست و با صدای بلند خطاب به مردم گفت:" کدخدا امسال با شما مزاح کرد و می ‏خواست با این سخن خود درس مهمی به شما بدهد. کدخدا می دانست که وزنه سه برابر سنگین تر استخوان بچه های ‏مدرسه را خرد خواهد کرد. او با این جمله می خواست به شما مردم بگوید که هرگزاجازه ندهید فریبکاران با تعریف ‏نقطه اوج دست نیافتنی شما را ناامید کنند و یا پیشرفت های کوچک شما را بی ارزش نمایند و شما هم هرگز نباید ‏فریب نقطه اوج ذهنی دیگران را بخورید و هیچوقت نباید خود را برای رساندن به نقطه ای که دیگران تعیین می کنند ‏به دردسر اندازید. شما فقط سعی کنید در هر لحظه عالی و بی نقص عمل کنید. به هر نقطه ای که برسید همان نقطه ‏عالی ترین نقطه زندگی شما خواهد بود." ‏
عنوان: با خدا برای خود بگوئیم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۲:۱۱
با خدا برای خود بگوئیم
آغاز روز‎ :‎
امروز روز خداست و همه کارهایم رنگ و بویی خدایی دارد‎.
هر روز برکت و نعمت خدا را در زندگی ام مشاهده می کنم. به ویژه امروز منتظر تجلی برکات فراوان الهی هستم‎. 
با شور و شوقی فراوان و ایمانی نیرومند بیرون می روم تا آن چه را که باید به دست من صورت گیرد، به انجام رسانم‎. 
امروز از آسمان طلا می بارد‎. ‎
در طول روز
تنها خدا منشا توانگری و برکت بیکران من است‎. ‎روزی ام از خداست‎. 
من والاترین و بالاترین ویژگی های همه مردم را دوست دارم و هم اکنون والاترین و بالاترین افراد و  شرایط را به سوی خود می ‏کشانم‎. 
کارم آسان است و بارم سبک و توفیق هایم بی شمار. همه نعمت های الهی به من عطا شده تا برای انجام امور بزرگ مجهز باشم و این ‏امور را به آسانی به ثمر برسانم‎. 
هم اکنون همه چیز و همه کس مرا  توانگر می سازد. همیشه به یاد دارم خدایی ثروتمند دارم که همیشه مرا به یاد دارد‎. 
خدا عاشق و مشتاق من است‎. 
من خلیفه خدا هستم و کمتر از بهترین را نمی خواهم‎. ‎
امور مالی ‏‎:‎
همه درها گشوده اند و همه راه ها  باز و آزادند تا همه ثروت های الهی به سوی من سرازیر شوند. سپاسگزارم که با اعمال قدرت ‏مستقیم خدا، درآمدم افزایش می یابد‎. 
سپاسگزارم که درتمام امور مالی ام،  نظم الهی برقرار است‎. ‎
زمان بروز یاس و نا امیدی و احساس شکست‎ :‎
خدا مرا آفریده تا توانگر باشم و  خودش حمایت و هدایتم می کند‎. 
از هیچ چیز نمی ترسم زیرا خلیفه خدا هستم و تمام نعمت های الهی از آن من ااست. تسلیم شکست نمی شوم، با  تمام نیرو در کمال ‏ثبات و پایداری  به پیش می روم، آن قدر ایستادگی می کنم تا آرزوهای قلبی و الهی ام را  به دست آورم‎. 
هیچ چیز منفی در زندگی من راه  ندارد. زیرا مسوولیت همه امور باخداست‎. ‎
پایان روز ‏‎:‎
این روز را رها می کنم تا برود، خدای مهربان فقط خوبی های این روز را برایم نگاه می دارد و مابقی آن ناپدید می شود‎. 
همین که سر بر بالین می گذارم به خوابی عمیق فرو می روم. برای روز موفقیت آمیزم خدا را شکر می کنم‎.
به آسانی می آسایم و می دانم که خدایم ذهن و تنم را شاداب تر و تازه تر می کند و برای فردایی بهتر و زیباتر آماده می شوم‎. 
من به خواب می روم اما خدای من  بیدار می ماند تا مسایلم را با نظم الهی حل کند و مرا به موفقیت و شادمانی و توانگری برساند‎. ‎
فکر کنید ‏‎:‎
اگر تو نتوانی به خدا که عالم و قادر مطلق است و اداره تمامی این کائنات غنی به عهده اوست، اعتماد کنی‎ ! ‎
پس به چه کسی می توانی اعتماد داشته باشی ‏‎!‎

عنوان: واقعیتی عجیب از عشق و حسادت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۲۴:۱۶
واقعیتی عجیب از عشق و حسادت


اگر شما هم از خواندن‎ ‎این تیتر دچار تعجب شده اید توصیه می کنیم این مطلب را بخوانید، زیرا در این مطلب‎ ‎با ‏موضوعات تعجب آور تری روبرو می شوید‎ .‎
یک مطالعه که به تازگی انجام شده نشان می دهد: عشق و حسادت هر دو از یک هورمون ترشح می شوند . هورمون ‏‏«اکسی توسین» که بر رفتارهایی مانند اعتماد ، همدلی و سخاوت تاثیر می گذارد ، بر رفتارهای متضاد آن مانند حسادت ‏و تکبر نیز تاثیر دارد. ‏
به گزارش ساینس دیلی ، محققان با توجه به یافته های این مطالعه اظهار داشتند: این هورمون برانگیزاننده احساسات ‏اجتماعی است ، بطوری که زمانی که ارتباط شخص مثبت است هورمون اکسی توسین موجب تقویت رفتارهای مثبت ‏اجتماعی می شود و زمانی که این ارتباط منفی است این هورمون احساسات منفی را تقویت می کند.‏
مطالعاتی که پیش از این انجام شده نشان می دهد،‌ هورمون اکسی توسین تاثیر مثبتی بر روی احساسات مثبت دارد.‏
در یک مطالعه افرادی که هورمون اکسی توسین استنشاق کرده بودند، احساسات ایثارگرانه از خود بروز دادند. گمان می ‏رود این هورمون در ایجاد ارتباطات میان افراد نقش مهمی ایفا می کند.این در حالی است که مطالعات سایر محققان بر ‏روی جوندگان نشان داد که این هورمون با پرخاشگری نیز ارتباط دارد.‏
محققان در این مطالعه تاثیر این هورمون را بر احساسات اجتماعی منفی بررسی کردند.این مطالعه که در مجله «روان ‏شناسی بیولوژیکی» منتشر شده است بر روی 56 نفر انجام شد.‏
در این مطالعه نیمی از افراد در جلسه اول هورمون اکسی توسین استنشاق کردند و در جلسه دوم به آنها دارونما داده شد. به ‏بقیه افراد در جلسه اول داورنما و در جلسه دوم اکسی توسین داده شد سپس محققان از شرکت کنندگان خواستند تا یک بازی ‏شانسی را با یک رقابت کننده دیگر که در حقیقت یک رایانه بود انجام دهند.‏
در این بازی از هر کدام از افراد مورد مطالعه خواسته شد تا از میان سه در، یک در را انتخاب کنند و پولی را که درپشت ‏یکی از درها مخفی شده بود، از آن خود کنند.‏
این افراد نسبت به رقیب خود برخی اوقات پول کمتر و برخی اوقات پول بیشتری برنده می شدند و به این صورت شرایطی ‏ایجاد می شد که احساس حسادت و غرور را در شخص برمی انگیخت.‏
نتیجه این مطالعه نشان داد افرادی که هورمون عشق را استنشاق کردند ، زمانی که رقیب پول بیشتری برنده می شد ، ‏حسادت بیشتری از خود بروز می دادند و زمانی که آنها جلو می افتادند ، احساس غرور پیدا می کردند.‏
نتیجه جالب دیگری که از این مطالعه بدست آمد این بود که به محض پایان بازی، تفاوتی در این احساسات میان افراد ‏شرکت کننده دیده نمی شد.این امر نشان می دهد که احساسات منفی تنها در جریان بازی قوت می گیرد.‏
گردآوری: سیمرغ


عنوان: وصـــیت نامه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۲۸:۳۷
وصـــیت نامه
روزی فراخواهد رسید که جسم من زیر ملحفه ای سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک بیمارستان ‏رفته است ، قرار می گیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند . ‏
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته ، ‏زندگی ام به پایان رسیده است . ‏
در چنین روزی ، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ، زندگیم را برگردانید و این را ‏بستر مرگ من ندانید . بگذارید آن را بستر زندگی و حیات دوباره بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک ‏کند که به حیات ادامه دهند . ‏
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره ی یک نوزاد و شکوه عاطفه را در چشم های ‏یک کودک ندیده است . ‏
قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره دردهایی پیاپی و آزادهنده چیزی به یاد ندارد . ‏
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه ‏هایش را ببیند . ‏
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند . ‏
استخوانهایم ، عضلاتم ، تک به تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به یک ‏کودک فلج پیوند بزنید . ‏
هرگوشه از مغز مرا بکاوید ، سلولهایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه بدهند تا به ‏کمک آنها پسرک لالی بتواند فریاد شادی بزند و دختر ناشنوایی ، زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش ‏بشنود . ‏
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید ، بگذارید خطاهایم ، ضعفهایم و گناهانم دفن شوند . روحم را ‏به دست خدا بسپارید و اگر دوست داشتید یادم کنید ، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست ‏، کلام محبت آمیزی بگویید . ‏
اینگونه است که همیشه زنده خواهم ماند . ‏
‏ ‏
عشق ، چگونه زنده ماندن برای همیشه است . خدایا از من بپذیر . ‏
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۸:۰۱
دنیا هم به آدمای خوش بین نیاز دارد و هم به آدم های بد بین، آدم های خوش بین هواپیما می سازند و آدم های بد بین چتر نجات.
عنوان: پاسخ : وصـــیت نامه
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۱:۱۵
سلام


 ممنون از مطلب جالب شما، این متن من رو به یاد اهدای عضو انداخت، چقدر خوبه که همه یاد بگیریم که به جای این که اعضای عزیزمون رو که مرگ مغزی کرده به جای این که به خاک بدیم تا تجزیه بشه، به انسانی بدیم که سال ها با بیماری و نقصی دست و پنجه نرم می کنه و برای زنده بودن در نوبتی طولانی به انتظار هدیه دهنده هست.

 و این یعنی انسانیت و بزرگی.
عنوان: پاسخ : وصـــیت نامه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۵ دی ۱۳۸۹ - ۰۰:۴۸:۳۸
سلام به همه دوستان
دلفان عزیز منظور بنده نیز همین بود
فکر کنم به احتمال زیاد سایت مربوط جهت ثبت نام اهدا عضو admin@ehda.ir‏ ‏ باشه ؛ امیدوارم امتحانش کنید و ...
خداوند شعور انسانی را ترفیع و شجاعت همه مان را جهت اقدام و ادامه اصلح امور عنایت فرماید.
آمین
عنوان: دوست داشتن
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۵ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۸:۳۹
دوست داشتن
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم ‏و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن ‏حرف های من شد‎. ‎دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم‎. ‎اصلا نمی دونستم چه ‏طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد‎.

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت ‏می کردم‎. ‎موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود ‏موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟‎!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد ‏فریاد می زد: تو مرد نیستی
‎ ‎‏ ‏
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می ‏دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ ‏‎

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر ‏جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم‎. 

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم ‏داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ‏ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد‎.

زنی که بیش از ده  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا ‏متاسف بودم و می دونستم که اون ده  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و ‏جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده ‏بودم‎.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه ‏یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز ‏خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم ‏توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون ‏جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به ‏جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم‎.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی ‏کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی ‏داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه‎!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود ‏که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و ‏درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو ‏از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم‎. 

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه‎.‎‏ ‏

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم‎. 

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت‎:
‎ ‎به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره‎. ‎
‎ ‎‏ ‏
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که ‏همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم‎.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم‎.
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می ‏بره‎. 

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ‏ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به ‏طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو‎!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین ‏گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم ‏و به سمت شرکت حرکت کردم‎. 

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری ‏که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی ‏توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم‎.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش ‏نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود‎! 
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟‎!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس ‏کردم‎. 

این زن, زنی بود که ده  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود‎.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه‎, ‎انگار دوباره این حس ‏زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره‎.

‎ ‎من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت ‏تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام ‏قوی تر شده‎. ‎همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند ‏دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با ‏صدای آروم گفت‎: ‎لباسهام همگی گشاد شدند‎. 
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود ‏که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای ‏به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند‎. ‎توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج ‏رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو ‏نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک ‏جزئ شیرین زندگی اش شده بود‎. 
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد‎.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم‎. ‎بعد اون رو در ‏آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ‏ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم‎, 

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم ‏قدم های آخر رو بردارم‎.

‎ ‎انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته ‏بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم‎:
‎ ‎من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم‎.‎‏ ‏

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم‎, ‎وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو ‏قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم‎. 


‎"‎دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم‎! 

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب ‏داشته باشی؟‎
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از ‏همسرم جدا بشم‎. 

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم‎.

‎ ‎زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ‏ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم‎.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود‎


نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم‎.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به ‏خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. ‏‏"دوی‎" ‎انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت‎. ‎‏ ‏

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم‎. 
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم‎. 
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟‎
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم ‏‎: ‎‏ از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و ‏حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه‎. ‎
‎ ‎‏ ‏
‎*****************************************‎‏ ‏

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی ‏که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند‎. 

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست‎.

‎ ‎این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند‎.

پس در زندگی سعی کنید‎:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید‎. 

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و ‏نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید‎.

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه‎.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید‎. 

اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه ‏که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید‎ .‎‏ ‏
‏ ‏
________________________________________
جمله روز :‏‎   ‎دوست داشتن بهترین شکل مالکیت‎ ‎و مالکیت بدترین شکل دوست ‏داشتن است‎ . . . ‎
________________________________________
 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ دی ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۲:۴۰
افراد موفق کارهاي متفاوت انجام نمي دهند، بلکه کارها را بگونه اي متفاوت انجام مي دهند. ( کوروش کبیر )
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۲:۱۹
درد من تنهايي نيست؛بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت؛بي عرضگي را صبرو با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامند.گاندي

-------------------------------------------------

جهان سوم جائیست که مردم، خانه روبه آفتاب را گرانترمی خرند و بعد با هفت لایه پرده تمام پنجره ها را می پوشانند!

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان ساخته بودند، حق داشتند! نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر از نگهبانی از جرم است

-------------------------------------------------

جهان سوم جایی است که مردم برای فرار از آن تن به درس خواندن می‌دهند

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۴:۴۶
 اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را

انتخاب کنم آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم.

آلبر کامو

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۷:۱۹
در یک مهمانی دو نفر کنار هم نشسته بودند و یک کلمه هم با هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت : پیشنهاد می کنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم !

-------------------------------------------------

ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير،يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ دی ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۹:۵۵
در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي است

و تنها يك گناه و آن جهل است

عارف بزرگ، مولانا
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۰:۱۲
سلام


 به یکی از فروشگاههایی که لوازم هندی می فروخت رفته بودم و انواع و اقسام عود داشت که فروشنده توضیح میداد که هر کدوم چه عطری داره و برای چی خوبه، برای من خیلی جالب بود، عود در هند جایگاه خاصی داره.

عنوان: داستان جـــالب ديوانه و احمق
رسال شده توسط: وحيد زارعي در ۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۸:۰۹
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.  پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

  دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۱:۱۴
اين روزها نمي گويم بي رنگي ولي كم رنگ شده اي و كم رنگ ها ديري نمي گذرد كه بي رنگ مي شوند!
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۹ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۴:۳۵
برای آینده تصمیم بگیر ، تلاش کن و امید ببند ولی برای آینده زندگی نکن

                                                                                               گوته
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۹ دی ۱۳۸۹ - ۱۶:۱۳:۵۷
اثر کم رنگ ترین نوشته ها از پررنگ ترین خاطره ها بیشتر است.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۸:۲۸
با سلام


 قبلا کمی بهتر بود، چند سالیه که واقعا دروس ابتدایی سخت تر از قبل شده، چندین نفر در فامیل و دوست و آشنا که بچه های ابتدایی دارند از سختی کلاس اول گله می کردند و این که دانش آموز کلاس اول به هیچ وجه به تنهایی نمی تونه درس بخونه و حتما باید والدین ساعت ها در کنارش باشن و بهش درس بدن.
عنوان: پاسخ : دزد با شرف یا ...
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۱ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۵:۳۹
چه کار شرافتمندانه ای، دزدی و شرافت با هم همخوانی ندارد ولی این مورد واقعا دزد شریفی بود.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: elahe در ۱۱ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۳:۳۳
چه موضوع جالبی، حسابی من رو به فکر فرو برد.
جدا دلم به حال خودمون میسوزه
مهدکودک،امادگی، دبستان، راهنمایی، دبیرستان، پیش دانشگاهی، دانشگاه، ازدواج، بچه ،...
زندگی همه ی ماها مثل همه  8)
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۹:۴۹
سلام الهه جان

 تلخه، ولی واقعیت همینه، یک تکرار، و وقتی زمان آخرین مرحله از این طیف تکرار( یعنی مرگ) میرسه، می فهمی که هیچ نکرده ای و فرصتی نیست.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۹:۴۱:۳۱
اینقدر سر معلم و مدیر مدرسه دخترم اعصابمون خرد شده که هفته قبل رفتم مدرسشو عوض کنم. واقعا" چرا معلم های ما باید اینقدر سنگ دل و بی منطق باشند.
دخترم میگه از صبح همه ما را به فحش می بنده. ما رفتیم صحبت کنیم میخواست ما رو بندازه بیرون. اموزش پرورش هم چنان حمایت میکنه که بعضی وقتها فکر میکنم من جزء این مردم نیستم و یک اسیر یا پناهنده هستم.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: elahe در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۷:۵۲
سلام این که چیزی نیست اقای احسانی
استاد دارم که علنا جلو 40-50 نفر به ادم فحش میده
نمیدونم والا چی باید بگم....
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۳۳:۵۵
از این که الهه هست و جمعمون جمع شده خیلی خوشحالم.


 1 ماه پیش به یکی از مدارس ابتدایی رفته بودم، معلم که الگوی بچه ها و والدینه، معلمی که میگن شغلش شغل انبیاست، معلمی که خودش در مقام والدینه، به راحتی فقط برای این که بچه ها رو زودتر بعد از زنگ تفریح به سر کلاس بفرسته با داد و فریاد و با کمال افتخار بچه ها رو به باد فحش گرفته بود، به این فکر کردم که اگه یکی از این والدین به بچه هاشون گفته باشن که حرف زشت نزن، به کسی فحش نده، با دیدن معلمش چه تضادی در بچه ایجاد میشه، و در این فکر بودم که این معلم چطور میتونه درس اخلاق به بچه های ابتدایی که مثل یه موم نرم هستن و دارن شکل میگیرن بده.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: elahe در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۶:۰۱
ممنون دلفان جون . منم خوشحالم
والا زمان ما که درس میخوندیم وضعمون اینه

الان خواهر کوچیک من که ابتدایی هست
معلمشون بهشون میگه هر کی ساکت باشه بهش مشق نمیدم
یا هر کی ساکت باشه جایزه میتونه بره تو حیاط تا آخر ساعت
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۳:۳۳
پسر عمم پارسال، معلمشون واسه راحتی خودش موقع امتحان حوصله موندن و مراقب بودن نداشت، از کلاس می رفت بیرون، بچه ها هم همش راحت تقلب می کردن، نمره هاشون همه عالی بود، اما امسال که رفته سال بالاتر افت شدیدی کرده که املا رو تک میگیره و خانوادش هر کاری می کنن نمی تونن باعث بهتر شدن وضعیت کاری کنن.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۴:۳۶
سلام

متاسفانه در دنياي امروز بهترين وبرگزيده ترين افراد معلم وپليس ميشوند درحالي که چي بگم ...... گويا کم کم فحش ناموسي بخشي از آموخته هاي کودکان ما خواهد بود.
برخي معلمان حيف است که به آنان معلم گفته شود.
دانشگاه که بدتر. واقعا دانشگاهها شبيه به دبستان شده.زنگ ميخوره .ناظم دارن خيلي جالبه
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۴:۳۶
به نظر من مشکل فقط به خود معلمان مربوط نمی شه ، مشکل از سیستم است
شما در نظر بگیرید که خیلی از معلمان مثل ما آدم هستن و هزار بدبختی دارن
از همه بدتر این معلمان علاوه بر سر وکله زدن با مشکلات زندگی باید با بچه ها همسر و کله بزنن
به نظر من در سیستم آموزشی به جای گله ای استخدام کردن افراد برای شغل معلمی
باید به افراد هنر و روش معلمی هم آموزش داده شود از همه مهمتر بحث روانشاسی باید در سیستم آموزشی وارد شود که متاسفانه از آن غفلت شده است
به نظر من باید سیستم اصلاح شود بعد سراغ معلمان برویم

با تشکر
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۱:۲۴:۱۲
با تشکر از شما


 جناب سبزپوش شما هم مشکلات زندگی دارید، چه چیزی باعث میشه که شما در برنامه نویسی و شغلتون فکرتون رو معطوف به کارتون کنید و به بهترین نحو فعالیت کنید؟
 در حسابداری اگه یک لحظه حواست پرت بشه شاید مشکلات خیلی بزرگتر ایجاد بشه و در آخر به دلیل یک اشتباه مجبور بشی خیلی از اسناد رو دوباره بررسی کنی، چه چیزی یک حسابدار رو متعهد می کنه که درست کار انجام بده؟
 آیا معلم ها به عواقب کارشون آگاه نیستند؟ نمی دونند که امکان داره چه ضربه بزرگی به شخص، خانواده، جامعه زده بشه؟
 حق با شماست فقط معلم ها اینطور نیستن، ولی کار اون ها حساس تره، گاهی عواقبش غیر فابل جبرانه، روزی که به این شغل روی آوردن باید می دونستن که کار اون ها فقط یدی نیست، فقط فکری نیست، کارشون وجدانیه، انسانیه، برای آینده یک جامعه دارن پی می سازند، با پی سست هر چه قدر هم دیوار محکم باشه و هر چه قدر طبقات بعدی دقت بشه روزی ساختمان ویران میشه.
 معلم، دکتر، پرستار، مهندس عمران، پلیس و ... این ها شغل هایی هست که حساسیتشون از بقیه شغلا بیشتره.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۴:۵۴
نقل قول از: DELFAN
با تشکر از شما


 جناب سبزپوش شما هم مشکلات زندگی دارید، چه چیزی باعث میشه که شما در برنامه نویسی و شغلتون فکرتون رو معطوف به کارتون کنید و به بهترین نحو فعالیت کنید؟
 در حسابداری اگه یک لحظه حواست پرت بشه شاید مشکلات خیلی بزرگتر ایجاد بشه و در آخر به دلیل یک اشتباه مجبور بشی خیلی از اسناد رو دوباره بررسی کنی، چه چیزی یک حسابدار رو متعهد می کنه که درست کار انجام بده؟
 آیا معلم ها به عواقب کارشون آگاه نیستند؟ نمی دونند که امکان داره چه ضربه بزرگی به شخص، خانواده، جامعه زده بشه؟
 حق با شماست فقط معلم ها اینطور نیستن، ولی کار اون ها حساس تره، گاهی عواقبش غیر فابل جبرانه، روزی که به این شغل روی آوردن باید می دونستن که کار اون ها فقط یدی نیست، فقط فکری نیست، کارشون وجدانیه، انسانیه، برای آینده یک جامعه دارن پی می سازند، با پی سست هر چه قدر هم دیوار محکم باشه و هر چه قدر طبقات بعدی دقت بشه روزی ساختمان ویران میشه.
 معلم، دکتر، پرستار، مهندس عمران، پلیس و ... این ها شغل هایی هست که حساسیتشون از بقیه شغلا بیشتره.


فرمایش شما درست است ولی در ادمه نوشته ام که :

نقل قول
به نظر من در سیستم آموزشی به جای گله ای استخدام کردن افراد برای شغل معلمی
باید به افراد هنر و روش معلمی هم آموزش داده شود از همه مهمتر بحث روانشاسی باید در سیستم آموزشی وارد شود که متاسفانه از آن غفلت شده است
به نظر من باید سیستم اصلاح شود بعد سراغ معلمان برویم

با تشکر
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۱:۳۸
سلام

با اجازه دوستان من هم در بحثتون شرکت می کنم. به نظر من تا زمانی که جای کسی نباشیم نمی توانیم در مورد او تصمیم بگیریم و یا صحبت کنیم. زمان تحصیل ما که به دوره شصت مربوط میشیم دانش آموزان (حد اقل دختر ها)با دانش آموزان الان خیلی فرق داشتند، معلم ها هم راحت تر با بچه ها برخورد داشتند.  اما الان واقعا " گاهی دانش آموز غیر قابل پیش بینی و شیطون و بیش فعال و پر انرژی و هر چی که فکرش رو بکنی ، حتما در اطراف خودتون بچه ها رو می بینید ، حالا فکرش رو بکنید این بچه ها همه در یکجا و گروهی جمع باشند ؟!!!
طبق تجربه ای که در یک دبیرستان دخترانه  دارم با شیطنت بیش از حد و جسارت دانش آموز نسبت به معلم واقعا" این را درک کردم. برخورد معلم با دانش آموز چطور است ؟ اما  من با توجه به اختلاف سنی کمتری که با بچه ها دارم به قول خود مدیرشون خیلی خوش حوصله هستم  و  باز هم با اونها  صمیمی و آروم برخورد می کنم. اما گاهی خودم هم از شیطنت های اونها نمی دونم باید چکار کرد.؟
اما مشکل کار کجاست ؟ آیا نباید دانش آموز اینطور باشه ؟ در نتیجه  نباید تفاوت نسل ها رو در نظر بگیریم ؟ .....
به نظر من حرف آقای سبز پوش درست است باید معلم روش برخورد با دانش آموزان را آموزش  ببیند و یک روانشناسی رشدی در مورد هر سنی که با آن در ارتباط هست بداند. تا با وجود این شیطنت بتواند دانش آموز را بطور نا محسوسی کنترل کند و  در واقع باعث رشد بیشتر او شود نه اینکه با بد اخلاقی و  نا سزا گویی دانش آموز را از تحصیل و مدرسه زده کند.
خود من این را تجربه کردم ، بخاطر موضوع پایان نامه ام که مربوط به نوجوان هست ، با توجه به مطالب روانشناسی رشد مربوط به نوجوانان  بهتر می توانم با آنها ارتباط برقرار کنم . جالب اینجاست گاهی خودشون می گن خانم چرا شما ما رو دعوا نمی کنید ؟
چرا که به این حالت عادت کردند.
البته خود معلم ها هم باید همیشه آپدیت و فعال  باشند و تفاوت نسل ها رو در نظر بگیرند . چرا که دانش آموز بیشتر وقتش رو در مدرسه سپری می کنه و یادگیری و الگو پذیری  او در این سنین  مدرسه بیشتر است.

با احترام
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۱:۲۹
سلام خدمت فیلسوفیای عزیز


 بله همین طوره و همیشه ما در اطرافمون می شنویم که بچه ها با بچه های دوران ما قابل مقایسه نیستند، اما بچه های دبیرستان نتیجه تربیت همون معلم های ابتدایی هستند، بچه ای که هنوز به مدرسه نرفته بیش فعاله، پر جنب و جوشه، هیجانیه، اما قابل تغییره، تربیت پذیره، همین بچه طوری باهاش برخورد میشه که در دوران دبیرستان غیر قابل کنترل میشه و ما فکر می کنیم که جنس نسل جدید نامرغوبه.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۱:۵۵
 دلفان جون من هم خدمت شما سلام عرض می کنم

صحبتی که من کردم فقط مربوط به نوجوان نیست بلکه یک معلم ابتدایی هم برای نحو برخورد با دانش آموز باید روانشناسی رشد کودک در سنین مختلف رو بلد باشه ( آموزش دیده باشه) و بدونه که با این دانش آموز چطور برخورد کنه.
و منظور من از تفاوت نسل ها نا مرغوب بودن نیست ، من اشاره کردم که آیا نباید بچه ها اینگونه باشند ؟ ببینید نسل پیش تر از ما هم با ما فرق داشتند و این بدلیل تغییر شرایط است . اینجا دانش آموز مقصر نیست. به نظر من باید روش های  ارتباطی از گذشته دقیق تر و پیشرفته تر باشه . چون نسل جدید همیشه با قبل فرق داشته.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۶:۲۰
سلام

یک روزهائی من هم مثل سید فکر میکردم و تصور میکردم میتوان انسانها رو عوض کرد ولی واقعیت این است که ما به ندرت قابل تغییر هستیم. اگر این بود مجرمان را استخدام میکردن و با آموزش از آنان راهبان با ایمان میساختن....
مسئله اینجاست که معلمان ما فقل به پول توجه میکنند در حالی که یک معلم و یک پرستار باید عاشق خدمت باشد و حالا چرا عاشقان خدمت کمتر به این رشته تشریف میاورند جای بحث دارد اما چیزی که من از سیستم آموزشی تجربه دارم فقط بحث پول و مادیات بیشتر مطرح است تا بحث آینده کودکان و تربیت آنان.
خوشبختانه همه چیز هم اجباری شده . شب بچه میاد خونه یک فرم رضایت نامه میاره میگه گفتن اجباریه باید امضاء کنید.بعد با کلی دلشوره بچه رو اجازه میدیم میبرن سینما میبینم ملک سلیمان رو گذاشتن کلی ترسیدن و جیغ زدن و معلم هم کلی فحش نصیب بچه ها کرده.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۱:۲۷
آقای احسانی با صحبت هاتون موافقم واقعا این هم یکی از دلایل بزرگ است که معلم های الان بیشتر از هر چیز به مادیات فکر می کنند که هم مربوط به نحوه گزینش آنهاست و هم شرایط جامعه.
به نظر من هم نمیشه انسان ها رو تغییر داد اما می شه اون ها رو با سیاست گذاری و مرور زمان به یک سمت هدایت کرد. و با احترام به حقوق معلم او را اینگونه ساخت. متاسفانه در آزمون استخدام آموزش و پرورش که سال پیش برگزار شد دیده میشد چه افرادی می خواستند قدم در عرصه فرهنگ و علم و اخلاق و تربیت ... بگذارند. که همان ها می شوند معلم بچه های ما.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۲:۲۶
مدرسه مهمترین مکان برای ساخت آینده، جامعه، خانواده هست، برای موفقیت این ها باید بیشتر و تخصصی تر در مدارس کار کنیم.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: سید علا سبزپوش در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۳:۲۸
نقل قول از: امیرعباس احسانی
سلام

یک روزهائی من هم مثل سید فکر میکردم و تصور میکردم میتوان انسانها رو عوض کرد ولی واقعیت این است که ما به ندرت قابل تغییر هستیم. ا


مخلص آقای احسانی
بنده نگفتم انسانها را عوض کنیم ، اگر نوشته ام را دوباره مرور کنید ، نوشته ام سیستم باید اصلاح شود ، الان تفکر در همه جا مادی است ، نمی توان فقط معلمان را محکوم کرد ، اما چون سیستم ما مشکل دارد ، در نتیجه افرادی معلم می شوند که به درد جنایتکاری می خورند تا معلمی ، بحث بنده در مورد سیستم است ، ما نمی توانیم همه معلمان را آدمهای خوبی بکنیم اما می توانیم اکثریتی نسبی از معلمان مفید را داشته باشیم ، به شرط آنکه سیستم آموزش و پرورش ما اصلاح شود ، تربیت یک انسان هنر است ، هنری سخت و بسیار مشکل ، باید آن هنر را آموخت ، تربیت اصولی دارد ، باید آن اصول را به معلم آموزش داد
علاوه بر آن باید سیستم آموزشی ،قانونمند هم در مورد معلمان اجرا شود
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۹:۲۶
عذرخواهی میکنم بخاطر سوء برداشت از مطلب شما. مسلما" افراد بی گناه هستند و در واقع همه بی گناه وارد دنیا میشوند.این اجتماع است که باید درست تربیت کند.
عنوان: پاسخ : معلم ریاضی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۶:۰۶
با سلام


 بحث خیلی بنیادی و وقت گیره، حق با شماست جناب سبزپوش ما نمی توانیم معلمان را خوب کنیم، درسته که در دین ما و عرف ما توقع داریم که معلمان در رفتار خود انسانیت و وجدان رو در نظر بگیرند، ولی اجبار نیست و میشه با آیتم های کنترلی و آموزشی این وظایف رو از معلم به صورت گزارش کار و جزئی از وظایف بخوان و نتیجه کار معلم رو بررسی کنند و به چالش بذارن.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۰:۲۰
ماهی ها چقدر اشتباه می کنند....!

قلاب علامت کدامین سوال است است که بدان پاسخ میدهند!؟

آزمون زندگی ما پر از قلاب هاییست که وقتی اسیر طعمه اش می شویم تازه می فهمیم ماهی ها چه بی تقصیرند!
عنوان: عشق را چگونه بیابم...؟
رسال شده توسط: DiYakO در ۱۴ دی ۱۳۸۹ - ۱۵:۴۸:۳۱
حكايتي خواندني ، با عنوان "عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیكویی داشته باشم؟"


روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:

عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیكویی داشته باشم؟

استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟

مرد گفت: آدم‌هایی كه می‌آیند و می‌روند و گدای كوری كه در خیابان صدقه می‌گیرد.

سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اكنون چه می‌بینی؟

مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم.

استاد گفت: اكنون دیگران را نمی‌توانی ببینی.

آینه و شیشه هر دو از یك ماده اولیه ساخته شده‌اند،

اما آینه لایه نازكی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی.

خوب فكر كن!

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌كند،

اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند.


اكنون به خاطر بسپار:
تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .

آن‌گاه خواهی دانست كه"
                                 عشق یعنی دوست داشتن دیگران



 
عنوان: حكایت (( میكل آنژ )) و فرشته
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۰:۵۸
روزی میكل آنژبا كمك عده ای سنگ سیاه بزرگی را بر روی

زمین می غلطاند تا به طرف منزل خود ببرد . یكی از دوستان

میكل آنژنزدیك او آمد وپرسید: (( با این سنگ سیاه چه میكنی؟))

میكل آنژ گفت:(( فرشته ای درون او اسیر است كه می خواهم

اورا نجات دهم)) دوست میكل آنژ با ناباوری از او خداحافظی

كرد و رفت. چند ماه بعد, دوست میكل آنژ به مهمانی او آمد و

مجسمه ی سنگی فرشته بسیار زیبایی رادر اتاق او دید. با حیرت

و تحسین از میكل آنژ پرسید: (( این مجسمه چقدر زیباست از كجا

آورده ای؟ )) میكل آنژ گفت: (( از درون همان سنگ سیاه

درآوردم  بی شك در همسایگی ومجاورت این انسانهای معطر و

متبرك روح و جسممان دارای فیلترهایی نامریی می شوند.

بدون آن كه خودمان بفهمیم و برای آن كه فرشته درونمان را

تجسم بخشند, برای وجودمان فی_لتر می گذارند:

 

یك فی_لتر برای ذهنمان        ,       كه به هرچیزی نیندیشیم!

یك فی_لتر برای چشمانمان    ,       كه هرچیزی را نبینیم!

یك فی_لتر برای گوشمان      ,       كه هر سخنی را نشنویم !

یك فی_لتر برای زبانمان      ,        كه هرسخنی را بدون تامل

وتفكرنگوییم!

یك فی_لتر برای دلمان        ,        كه هركسی را رخصت ورود

 به آن ندهیم!

یك فی_لتر برای روحمان     ,       كه انسانی دگر اندیش باشیم !
عنوان: من عادلم؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۹:۴۹
آیا من عادلم؟

درست قضاوت میکنم؟

اگر بین فرزند من و همسایه بحثی شد طرف حق رو میگیرم یا فرزندم؟

آیا موقع رانندگی شده یکبار حق رو به طرف مقابلم بدهم؟

آیا همیشه از کارفرما گله مندم شده ایرادات خوم رو بیان کنم و قبل از گفت او عذرخواهی کنم؟

آیا اگر قدرت اجرائی داشته باشم سوء استفاده نمی کنم؟

آیا بخشی از درآمد خودم رو به مستمندان هدیه میدهم؟

آیا از همسایه ام خبر دارم که همیشه انتظار همکاری از او داشته باشم؟

هزاران سوال مشابه....................

آیا من در حدی هستم که از دیگران انتقاد کنم یا من بدتر از کسانی هستم که به آنان انتقاد میکنم؟
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۴ دی ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۰:۱۶
هیچ احیایی بالاتر از هدایت نیست،

هیچ مرگی بدتر از گمراهی نیست.
عنوان: خدا...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۸:۵۷
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟


گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم


گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟


گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود


گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟


گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید


گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟


گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟


گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.


گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت


گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

عنوان: پژواک دنیا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۳:۱۵
دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: سهم منو بده...
 دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد، به تو خواهد گفت:

سهم منو بده....
و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
 اما اگر به دنیا

بگویی: چه خدمتی برایتان انجام دهم؟....
 دنیا هم بتو خواهد گفت:

چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۵:۴۵
دروغ انفجاریست در اعتماد به نفس تو

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان

یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .


( وین دایر )

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۶:۲۶
به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست

آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید. هر جا ناراحت شدید اقدام به

بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۷:۴۲
آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند, از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود
در این زمینه, خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند..

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم..

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم.

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در
مردن است که حیات ابدی می یابیم.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۹:۰۰
اگر شخصيت خود را با فعاليت‌هاي شغلي خويش مي‌سنجيد، پس وقتي كار نمي‌كنيد فاقد شخصيت هستيد.(وين داير)
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۸۹ - ۲۳:۵۹:۴۲
درستكارترین مردم جهان، بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند، حتی اگر

آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.

تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است

عنوان: به دنبال خدا نگرد...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۷:۰۳
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست

او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آيي

دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند

خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟     

 
 
 

سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد: نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی. هنری جیمز
عنوان: چهل
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۰:۱۸:۲۶
گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن

شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد

 

سال ها ‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد.

زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم.


==================

گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت.

شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت

 

و من‌ چهل‌ سال

از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان

را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم

 

زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام


==================

 

گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است

خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است

پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود

چنين‌ كردم،رنگ ‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت


==================

 

و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم،

 

شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است

 


==================

فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد

هنوز فرصت‌ هست،

به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن


==================

خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است.

 

دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزی

عنوان: راز زندگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۱:۴۸
                                   

روزی که خداوند جهان را آفرید 

 

فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و

از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند


==================

  یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن

 دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده   
                                                                                                                 
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم

 

فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود

آن را بیابند

در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد

در این هنگام یکی از فرشتگان گفت


==================

ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده   

زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که

برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند

عنوان: نهضت آهستگی (شاید یک داستان باشه...)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۴:۴۷
  نهضت آهستگی

 
 ١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو Volvo   استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى

 براى من به وجود آورده است.   اينجا هر پروژه‌اى  حداقل ٢ سال طول مي‌کشد تا نهايى شود، حتى اگر

 ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست.  جهانى شدن ( Globalization)   باعث شده است

 که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم.  و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدي‌ها در تناقض است.

 آن‌ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار مي‌کنند،  بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند و خيلى به

 آرامى کارى را پيش مي‌برند. ولى در انتها، اين شيوه  هميشه به نتايج بهترى مي‌انجامد.

اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم  هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي‌داشت و

 به محل کار مي‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى  سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه مي‌رسيديم

 و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى  ساختمان پارک مي‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند

 ولوو با ماشين شخصى به سر کار مي‌آمدند.  روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم.  روز چهارم به همکارم گفتم:  آيا جاى پارک ثابتى داري؟  چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي‌کنى

 در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟

او در جواب گفت:  براى اين که ما زود مي‌رسيم و وقت  براى پياده‌رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى

بگذاريم که ديرتر مي‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر  به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.  تو اين طور فکر نمي‌کني؟

" ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد! "

اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى  آهسته ( Slow Food ). اين جنبش مي‌گويد که

 مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند ، وقت کافى  براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون

هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان  وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى

سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى  به همراه دارد قرار مي‌گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش

 بزرگترى است که توسط مجله بيزنس طرح شده و  يک "اروپاى آهسته" ناميده شده است. اين جنبش

اساساً حس شتاب و ديوانگي به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال مي‌برد. نهضتى که

 کميّت را جايگزين کيفيت در همه شئون زندگى ما کرده است.

مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار  مي‌کنند امّا از آمريکائي‌ها و انگليسي‌ها مولّدترند .

 آلماني‌ها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت  تقليل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت

 توليدشان ٢٠%   افزايش يافته است. اين گرايش به  آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى

 نظر آمريکائي‌ها را هم جلب کرده است.  البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار  کردن يا بهره‌ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام  کارها با کيفيت، بهره‌ورى و کمال بيشتر، با توجه  بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است.  به معنى  برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن  زمان آزاد و فراغت بيشتر است. به معنى چسبيدن به حال در مقابل آينده نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى  بها دادن به يکى از اساسي‌ترين ارزش‌هاى انسانى يعنى  ساده زندگى کردن است.  هدف جنبش آهستگى، محيط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر  و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى  که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت مي‌برند.

 اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره  اين که چگونه شرکت‌ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر،  در يک محيط آرامتر و بي‌شتاب و با بهره‌ورى بيشتر  نياز دارند، فکر کنيم.


 × بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر  زمان مي‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي‌رسيم که بر

 اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم.

 × بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود  در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى

 تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي‌کنيم.

 × همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است

 که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار  مي‌کنيم. ما نياز    داريم که هر لحظه را زندگى کنيم.

به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق مي‌افتد، در حالى که تو سرگرم

 برنامه‌ريزي‌هاى ديگرى هستى.

 

* به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب  را خوانديد تبريک مي‌گويم.  بسيارى هستند که

 براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها مي‌کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند

 
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۹:۳۳
When people talk behind your back, what does it mean?

وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟




Simple ! It means that you are two steps ahead of them

خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری




So, keep moving ahead in Life

پس به مسیرت در زندگی ادامه بده
 


عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۰:۳۷

The best cosmetic for lips is truth

زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی




for voice is pray

برای صدای شما دعا به درگاه خداوند




for eyes is pity

برای چشمان شما رحم و شفقت


 




for hands is charity

برای دستان شما بخشش




for heart is love

برای قلب شما عشق




and for life is friendship

و برای زندگی شما دوستی هاست

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۱:۲۲
No one can go back and make a new start

هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه




Anyone can start from now and make a brand new ending

ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۲:۰۹


God didn't promise days without pain

خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که
حتما روزهای ما بدون غم بگذره







laughter without sorrow , sun without rain,

خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه
بدون هیچ بارونی، نداده




but He did promise strength for the day, comfort for the tears

ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در
مقابل مشکلات تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه




and light for the way

و چراغ راهمون میشه

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۳:۰۲
Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن




but you enjoy the smooth road afterwards

ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد




Don't stay on the bumps too long

بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن







Move on

به راهت ادامه بده

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۱:۱۳:۵۳
When something happens to you ,good or bad,

وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه




consider what it means

دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست




There's a purpose to life's events

برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد




to teach you how to laugh more or not to cry too hard

که به تو می آموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی
کنی و کمتر غصه بخوری

عنوان: دو دوست
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۵:۲۰
دو دوست



دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.


عنوان: گدا و استراتژی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۷:۳۶
گدا و استراتژی



بینوایی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا و نقره به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم!
شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق پندارند!



عنوان: دوستی پروانه ای
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۸:۲۷
دوستی پروانه ای



یك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیك اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: میخوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست میشیم".
مدتها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانههای زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یك یا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.


عنوان: یک لیوان شیر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۵۹:۵۱
یک لیوان شیر



پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی

زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:
خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.


عنوان: وابستگی و وارستگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۱:۲۷


وابستگی و وارستگی



روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شو.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدائیم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟

نتیجه اخلاقی: در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود؛ وارستگیست که خودنمایی می کند.


عنوان: قدرت عجیب یک کودک
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۳:۴۱
قدرت عجیب یک کودک



کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند.
بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: "ندارم، زود برگرد به خانه ات"
کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:"چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد.
منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است.

وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد."
عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد.
کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت.
وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد.
این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.


عنوان: جعبه کفش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۴:۴۲
جعبه کفش



زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد ونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت : هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.
از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام !


عنوان: خواست خداوند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۶:۰۹
خواست خداوند



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !
به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟
تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

پس بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است و هر اتفاقی كه می افتد به صلاح ماست.


عنوان: ایکاش که عبرت بگیریم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۷:۲۵


ایکاش که عبرت بگیریم



در جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.

میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.

این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.

اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟

آیا ...؟!


عنوان: بازرگان و ایمان
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۰۸:۵۳
بازرگان و ایمان



روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه...
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد!


عنوان: مشکلات زندگی را به آب چشمه بسپارید!
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۱:۴۰
مشکلات زندگی را به آب چشمه بسپارید!


معلم بچه ها را به لب چشمه ای برد به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد آب لیوان را بنوشند.

 

بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست.

 

معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد از آب آن بنوشند. بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.

معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت :

بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است زمانی که ظرفیت تحمل و بردباری شما پایین و کم و مثل آب لیوان محدود باشد پایین بودن ظرفیت موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مثل چشمه بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز نمی تواند بر شما غلبه کند.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۳۳:۱۸
عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی عاشق به غیر نظر نمی کند.

[/color][/b]
عنوان: به کودکان سرطانی بدون صرف هیچ هزینه ای کمک کنید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۱:۴۶:۴۴
به کودکان سرطانی بدون صرف هیچ هزینه ای کمک کنید 
   
با سلام به تمام دوستانی عزیزی که این مطلب را می‌خوانند و برای این کار خیر وقت صرف می‌کنند.
خیلی از کودکان وقتی که به دنیا میان حتی طعم یه لحظه سالم بودن رو نمی‌کشن و لحظه‌ای آرامش در کنار خانواده رو ندارن چقدر درد آور فرزند، خواهر، برادر یا نوه خانواده‌ای به بیماری مبتلا شوند که آرامش و حس خوشحالی رو از آن خانواده بگیرد و آن خانواده از پس هزینه‌های درمان این بیماری بر نیایند.
همیشه برای انجام کار خیر احتیاج نیست ما از نظر مالی به این جور کودکان کمک کنیم و خیلی راه‌های دیگری وجود دارد که از نظر مالی خیلی مهم‌تر هستند و اون حمایت منو شما و همه افرادی هستند که از بیماری این جور کودکان خبر داریم.
حال شما را با موسسه خیریه‌ای آشنا می‌کنیم که بهترین مکان را برای کودکان سرطانی را به وجود آورده است:
موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" به عنوان یک سازمان غیردولتی، غیرانتفاعی و غیرسیاسی در سال 1370 با شماره 6567 به ثبت رسید و از همان زمان فعالیت رسمی خود را جهت تسکین آلام کودکان مبتلا به سرطان و خانواده‌های آنان آغاز نمود. از همان ابتدای تاسیس، به پشتوانه حضور خالصانه موسسین متخصص و پاک نیت، موسسه "محک" توانست ظرف کمتر از یک دهه با بهره گیری از اعتماد و حمایت‌های آحاد مردم و سخت کوشی اعضاء داوطلب و اعمال روش‌های علمی و تخصصی در مراقبت‌های ویژه از بیماران و خانواده‌های آنان در کنار پیشرفت‌های علم پزشکی آمار مرگ و میر را از 75 درصد در دهه 60، به 25درصد در دهه80 برساند.
موضوع فعالیت مؤسسه محک، انجام امور خیریه در زمینه‌های پزشکی، پژوهشی، پیشگیری، درمانی، خدماتی، بهداشتی، بیمارستانی، رفاهی و صرفا در جهت حمایت از کودکان مبتلا به سرطان می‌باشد. محک تبلوری از ایفای نقش مشارکت مردمی در جامعه است که در بخش اول اساسی‌ترین شعار محک یعنی ”ما را یاری دهید و از ما یاری بخواهید” بر آن تصریح شده است. موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان "محک" توانسته است در طول 16 سال فعالیت خود بالغ بر 11000 کودک مبتلا به سرطان را تحت حمایت قرار داده و امکان ساخت بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان "محک" را فراهم آورد.
خوب کسانی که از نظر مالی می‌توانند به این کودکان کمک کنند از لینک زیر وارد سایت بشن:
www.mahak-charity.Org
و حالا کسانی که نمی‌توانند از نظر مالی کمک کنند چه کاری می‌توانند انجام بدهند: همون طور که می‌دانید ممکنه خیلی از افراد این صفحه را بخوانند و به کمک این موسسه بشتابند پس ما باید کاری کنیم که این صفحه را خیلی از افراد ببینند. اولین راه این است که این صفحه را به دوستان خود میل کنید. ممکنه شما با چند نفر فقط ارتباط دارید. ممکنه حتی شما ایمیل یکی از دوستانتان را دارید به آن دوست خود فقط بتوانید میل بزنید بعضی‌ها هم ممکن است صدها ایمیل از دوستان خود داشته باشن به آنها میل بزنند. مهم فرستادن میل به دیگران است و تعداد آن مهم نیست. اگر همین کار ادامه پیدا کند زنجیره‌ای از ایمیل‌ها به وجود می‌آید که باعث می‌شود تمام ایرانیانی که در اینترنت هستند این صفحه رو بیینند.
راه دوم این است که این صفحه را در سایت یا وبلاگ خود قرار بدید تا افراد بیشتری این صفحه رو ببینند. در آخر این صفحه نمایشگری از بازدید این صفحه گذاشته شده است که به شما می‌تواند کمک کند که چقدر این صفحه دیده شده است همه ما امیدوار هستیم بازدید عدد این نمایشگر از میلیون‌ها رد کند تا همه بدانند ایرانیان در کمک کردن به هموطنان خود حرف اول را می‌زنند. از شما ممنون هستیم که با نیت فقط خالصانه این کار را انجام می‌دهید آرزوی سلامتی برای تمام ایرانیان عزیز
 
عنوان: روش شناخت شیطان
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۱:۰۲

روش شناخت شیطان
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
 انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
 کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
 رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"







 




[/b]
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۱:۵۱:۴۱
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن

به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش

،بدون محدوديت بخند وهيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن

[/b]
عنوان: عابد و ابلیس
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۱:۵۳:۲۰
عابد و ابلیس




در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند : فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند !!!

عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

ابليس به صورت پيري ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت : اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بريدن درخت اولويت دارد...

مشاجره بالا گرفت و درگير شدند، عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست.

ابليس در اين ميان گفت : دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

عابد با خود گفت : راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت ، روز دوم دو دينار ديد و برگرفت ، روز سوم هيچ پولي نبود!

خشمگين شد و تبر برگرفت و به سوي درخت شتافت ...

باز در همان نقطه ، ابليس پيش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: مي روم تا آن درخت را برکنم !

ابليس گفت : زهي خيال باطل ، به خدا هرگز نتواني کند !!!

باز ابليس و عابد درگير شدند و اين بار ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟!!

ابليس گفت : آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي ... 

   


--------------------------------------------------------------------------------

دنيا خوابي است که اگر آن را باور کني پشيمان مي شوي... حضرت علي (ع)ا

عنوان: فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد.
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۴:۰۷

فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد. 


دو  مرد، که هر دو به شدّت بيمار بودند، در يک اتاق دو تخته در بيمارستان، بستري  بودند. يکي در اين سوي اتاق و  ديگري در آن سو. يکي از آن‌ها اجازه داشت که روزي يک‌ساعت بعدازظهرها روي تخت به حالت نشسته درآيد تا به تخلية مايع از ريه‌هايش کمک شود. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق قرار داشت.

مرد ديگر بايد در تمام اوقات به حالت خوابيده  به پشت قرار مي‌داشت.

دو مرد  هر روز ساعت‌ها با همديگر صحبت مي‌کردند.

آن‌ها درباره همسر، خانواده، خانه، کار، دوران خدمت سربازي و مسافرت‌هايشان با هم صحبت مي‌کردند . 


هر  روز بعدازظهر، هنگامي که مردي که تختش کنار پنجره بود مي‌توانست روي تخت بنشيند، چيزهايي که بيرون از پنجره مي‌ديد را براي هم اتاقيش تعريف مي‌کرد.

آن  مرد ديگر، هر روز  را تنها به عشق آن يکساعت و شنيدن  حرف‌هاي دوستش از جرياناتي که بيرون پنجره مي‌گذشت سپري مي‌کرد.

پنجره اتاق مشرف به يک پارک با درياچه‌اي زيبا بود.مرغابي‌ها و قوها در آب بازي مي‌کردند. بچه‌ها روي درياچه قايق‌سواري مي‌کردند. عشاق جوان در کنار گل‌هاي رنگارنگ کنار درياچه قدم مي‌زدند و با هم نجوا مي‌کردند. منظره ساختمان‌هاي بلند شهر هم از دور پيدا بود.

هنگامي  که مردي که کنار پنجره بود تمام اين  اتفاقات را با جزئيات تعريف مي‌کرد، هم اتاقيش چشمانش را مي‌بست و آن مناظر را پيش خود مجسّم مي‌کرد.

يک  روز بعدازظهر،  مردي که کنار پنجره  بود براي هم اتاقيش تعريف کرد که يک ويولن زن در پارک نشسته و به زيبايي ساز مي‌زند.

مرد ديگر، با وجودي  که نتوانست صداي ويولن  را بشنود امّا مي‌توانست آن منظره را پيش چشمش مجسّم کند. روزها وهفته‌ها و ماه‌ها گذشتند.

يک  روز صبح، وقتي پرستار براي دادن داروها وارد اتاق شد، با جسم بيجان مردي که کنار پنجره بود مواجه شد. او در خواب به آرامي درگذشته بود.

پرستار  بسيار ناراحت شد و فوراً همکارانش را صدا کرد تا جنازه را از اتاق بيرون ببرند.

پس  از آن که کارهاي مربوط به بيرون بردن آن مرد انجام شد، مرد ديگر از پرستار درخواست کرد که اگر امکان  دارد او را به تختي که کنار پنجره قرار دارد منتقل کنند. پرستار با خوشرويي  پذيرفت و پس از جابجا کردن آن مرد  از اتاق بيرون رفت.

مرد با وجود درد زياد به آهستگي تنه‌اش را روي آرنجش بلند کرد تا نخستين نگاه را به دنياي واقعي بيرون از پنجره بياندازد.

امّا  چيزي که ديد تنها يک ديوار ساده بود.

مرد،  پرستار را صدا کرد و از او پرسيد  چه چيزي باعث شده است که هم اتاقي  مرحومش چنان تصاوير زيبايي را از دنياي  بيرون پنجره براي او تعريف کند.

پرستار  گفت که آن مرد نابينا بوده و حتي  نمي‌توانسته آن ديوار را هم ببيند.

پرستار  گفت: «شايد او فقط مي‌خواسته شما را دلگرم و اميدوار نگاه دارد»

صرفنظر  از شرايطي که خودمان در آن بسر مي‌بريم، شادي فوق‌العاده‌اي

  در شاد کردن ديگران وجود دارد.

هنگامي  که غم و اندوهمان را با ديگري قسمت مي‌کنيم، نصف مي‌شود

امّا  هنگامي که شاديمان  را با ديگري به اشتراک مي‌گذاريم، دوبرابر مي‌گردد.

اگر مي‌خواهيد احساس ثروتمند بودن کنيد، فقط آن دسته از دارائي‌هايتان را در نظر آوريد که با پول قابل خريدن و به دست آوردن نيستند.
عنوان: اثر دعا و ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۶:۱۲
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست ! ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند ! قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم: یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …! "پائولو کوئیلو

 

عنوان: پاسخ : فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد.
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۸:۴۰:۲۵
جناب رستمی
سلام بر شما

داستان شما تاثیری بر من نداشت
عنوان: داستان های طنز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۶:۵۸
کجا بودي؟

مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش .
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود .

به راهش ادامه داد .
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .
بازهم نجات پيدا كرده بود .

مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کجا بودي؟


عنوان: پاسخ : فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد.
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۹:۱۵
سلام


 با اینکه این داستان رو قبلا خونده بودم، ولی باز هم تاثیر زیادی داشت، ممنون از مطلب شما.


با احترام
عنوان: پاسخ : فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد.
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۰۵:۲۸
سلام

نظر دوستان قابل احترام است و انسانها متفاوتند برخي باشعر برخي با تلاوت قرآن برخي در طبيعت تحول را در خود احساس ميکنند مسئله اين است اينها همه نشانه هاي اثبات حق است ولي نگاه ما متفاوت است.من از اين داستان ٢ برداشت مثبت دارم اول اينکه حتي يک نابينا ميتواند بجاي ناله و نفرين به عمق وجود زيبائي ها معتقد باشد و دوم اينکه از اين احساس ديگران رو بي نصيب نگذارد.
داستان زيبائي بود
عنوان: پاسخ : فقط يک دقيقه طول می‌کشد تا اين داستان را بخوانيد و طرز تفکرتان را تغيير دهيد.
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۶:۵۰
درود بر شما


 بله همینطوره و نوع نگاه مهمه، با چشم دل باید دنیا رو دید، چه زیبایی هایی رو که در کنارمونن ولی اصلا بهشون توجه نمی کنیم.


سپاس
عنوان: داستان پدری روستایی، و پسرش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۹:۰۹
داستان پدری روستایی، و پسرش

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد،  پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا


عنوان: راه بهشت (اثر پائولو كوئیلو)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۷:۱۸
راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
-  كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...
 
بخشی از كتاب "شیطان و دوشیزه پریم " 
اثر پائولو كوئیلو
عنوان: دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۵:۲۴
حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است!

دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟


عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم!

حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.




سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است!

هيچ كس شكايتي نكرد، کسی برنخاست که بگوید: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

تنها صدائی ازمیان جمع  که پرسید: عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ  چه شد؟

 
عنوان: موز فروشی که کشورش را متحول کرد!!!
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۰:۲۸:۱۰

 
موز فروشی که کشورش را متحول کرد!!!

درکشوری با مساحت 320000 کیلومتر مربع وجمعیتی بالغ بر 27 میلیون نفر واقع در جنوب غرب آسیاکه شغل اکثر مردمانش کشاورزی در مزارع موز، اناناس وکائوچو ویا صید ماهی بوده وتا قبل از سال 1981 اکثرا " در روستاها وجنگلها ودر پائینترین سطح امکانات زندگی میکردند و درآمدسرانه هر نفر کمتر از 100 دلار بود ومناقشات جنگهای مذهبی ناشی از وجود 18 دین ومذهب ونژاد کشوررا بشدت نا امن نموده بود خداوند شخصی را بعنوان هدیه برایشان فرستاد که کسی نبود به جزء
mahadir bin mohamat ,
یا همان مهاتیر محمد که تمام دنیا اورا با این نام میشناسند وبه او احترام میگذارند .
مهاتیر کوچکترین عضو خانواده 11 نفره ای بود که شغل معلمی پدرش تکافوی برآوردن آرزوی پسرش مهاتیر جهت خریدن دوچرخه برای رفت وآمد به دبیرستان را نمیکرد بنابراین مهاتیر جهت برآورده نمودن آرزویش شروع به فروختن موز در خیابان بعد از اتمام اوقات مدرسه نمود. مهاتیر پس ازاتمام دبیرستان وارد دانشگاه پزشکی کشور همسایه سنگاپور شده وهمزمان مسئولیت اتحادیه دانشجویان مسلمان آن دانشگاه را برعهده گرفت . سال 1953 پس از فرغ التحصیلی به کشورش بازگشت وبعنوان پزشک جراح به استخدام نیروهای انگلیسی که کشورش را اشغال کرده بودند درآمد ، پس از خروج نیروهای انگلیسی ودر سال 1957 با افتتاح مطبی شروع به طبابت نموده ونیمی از وقتش را صرف معالجه رایگان افراد فقیر نمود
. در سال 1964 به مدت 5 سال بعنوان نماینده در مجلس ملی فعالیت نمود ودر سال 1970 کتاب معروف خود بنام"" آینده اقتصادی مالزی "" را به رشته تحریر درآورد که همین کتاب بعدها پایه واساس تفکرات آن مرد جهت تحول اقتصادی کشورش گردید . بهرحال مهاتیر در سال 1974 بعنوان سناتور وارد مجلس سناودر سال 1975 بعنوان وزیر آموزش وپرورش وسپس نیابت نخست وزیر وبالاخره در سال 1981 به سمت نخست وزیری نائل گردید. تکرار میکنم سال 1981 یعنی سال شروع انقلاب اقتصادی یک جراح در مالزی!!
ولی پرسش اساسی این است که آن جراح مالیزیایی چه کاری انجام داد ؟!!!
نخست
: نقشه آینده مالزی را ترسیم نمود و اولویتها ، اهداف ونتایجی را که میبایست در طی مدت 10 سال وبعد 20 سال ونهایتا تا سال 2020 به آنها دست یابند را مشخص نمود .
دوم :
تصمیم گرفت که آموزش همگانی وتحقیقات علمی اولین اولویت ودرراس برنامه ها قرار گیرند ، بنحوی که بیشترین میزان بودجه واعتبار رابرای آموزش همگانی وکسب مهارتهای فنی- ریشه کنی بی سوادی واز همه مهمتر آموزش زبان انگلیسی وتحقیقات علمی اختصاص داد. مهاتیر در همان سالها هزاران
نفر از دانشجویان را با پرداخت بورسیه به بهترین دانشگاههای جهان اعزام نمود.
سوم :
استراتژی وبرنامه های خودرا بصورت کاملا شفاف و با صداقت با مردم کشورش در میان گذاشت ،آنان را بانظام مالیاتی جدید که مسیرکشور را بسوی انقلاب اقتصادی هموار میکرد آشنا نمود واز همه مهمتر از مردم دست یاری طلبید . مردم نیز چون اورا صادق دیدند باورش کردند وهمراه ودنباله رو گردیدند بنابراین در اولین سال اقدام به کاشت یک میلیون اصله درخت روغنی نمودند که همین امر طی تنها دو سال مالزی را بعنوان بزرگترین و اولین کشور تولید کننده وصادر کننده روغن درختی به دنیا معرفی نمود .
مهاتیر تصمیم گرفت صنعت جهانگردی مالزی را طی 10 سال به درآمد 20 میلیارد دلاری در عوض درآمد 900 میلیونی سال 81 برساند این درحالیست که درآمد حال وحاضر مالزی از صنعت جهانگردی 34 میلیارد میباشد وی برای رسیدن به این هدف پادگا نهای نظامی ژاپنی را که از سالهای جنگ جهانی دوم در کشور مالزی باقی مانده بودند را به مناطق جهانگردی شامل انواع بازیهای تفریحی ، ورزشی و فرهنگی تبدیل نمود تا مالزی مرکزی جهانی برای برگزاری مسابقات بین المللی اتومبیل رانی ، اسب سواری و بازیهای آبی تبدیل گردد او همچنین کولالامپور را مقر اصلی کنفدراسیون فوتبال آسیا قرارداد .
مالزی در سال 1996 با رشدی معادل 46% نسبت به سالهای قبل از آن در زمینه صنعت برق والکترونیک خودرا بعنوان یکی از صادر کنندگان لوازم برقی والکترونیکی به دنیا معرفی نماید.مهاتیر محمد با وضع قوانین شفاف و ضوابط مشخص درهای اقتصادی کشور را بسوی سرمایه گزاران خارجی گشود وبا تاسیس شرکت عظیم پتروناس در برجهای دوقلوی کولالامپوربازار بورسی با یک میلیون دلار معامله در روز پایه ریزی نمود.
تاسیس بزرگترین دانشگاه اسلامی دنیا گامی دیگر جهت جذب نخبگان علمی داخلی وخارجی از تمام نقاط دنیا علی الخصوص کشورهای اسلامی بود وی توانست با تاسیس پایتخت اداری جدید بنام پاتوراجایا با دو میلیون نفر جمعیت در کنار پایتخت تجاری ( کولالامپور ) هم از نظر سیاحتی و هم تقسیم کار و با تاسیس دو فرودگاه جدید ومدرن ودهها جاده واتوبان سریع السیر رفت وآمد جهانگردان وسرمایه گزارانی که از کشورهای چین- هند وحاشیه خلیج فارس وباقی نقاط دنیا با آن کشور سفر میکردند را تسهیل بخشید.
بطور خلاصه باید گفت حاج مهاتیر محمد طی مدت 21 سال یعنی از سال 1981 تا 2003 موفق گردید کشوری فقیر با درآمد سرانه 100 دلار را به کشوری توسعه یافته با درآمد سرانه 1600 دلار در سال و میزان سرمایه گذاری را از 3 میلیارد به 98 میلیارد دلار ومیزان صادرات رابه رقم قابل توجه 200 میلیارد دلار برساند . مهاتیر محمد در سال 2003 با اراده شخصی تصمیم به کناره گیری از قدرت وسپردن زمام امور کشور به نیروهای جوان وتازه نفس گرفت . علیرغم درخواست مردم کشورش مبنی بر ماندن بر مسند قدرت ،او تصمیم خودرا گرفته بودوبدون اینکه بخواهدفردی از افراد خانواده اش را به قدرت برساند ویا حکومت را موروثی کند بطور کلی از دنیای سیاست کناره گیری نمود تا جانشینان او بتوانند آرزوی طراحی شده او بنام مالزی بیست.... بیست .... یا مالزی در 2020 را که در آن مالزی بعنوان چهارمین قدرت اقتصادی آسیا پس از ژاپن – چین – وکره تبدیل گردد را به واقعیت تبدیل نمایند .مهاتیر در نهضت اقتصادی خویش هیچگاه منتظر کمکهای آمریکا وکشورهای اروپائی نماند بلکه توکل او ابتدا بر قدرت لایزال الهی سپس بر اراده وپشتکار خود واز همه مهمتر عزم واراده وحمایت مردم کشورش قرار داشت .
اینچنین بود که یک موز فروش ویا بعبارتی پزشک جراح توانست با مهارت وعشق عمیق به کشور ومردمش وپشتکار عالی مالزی را از یک موش به یک ببر آسیائی تبدیل نماید
ولی سوالی که وجوددارد این است که آیا دیگر جراحان کشورهای اسلامی نیز میتوانند همان کار ومعجزه جراح مالیزیائی را تکرار کنند ویا تنها هنرشان آن است که در یک عمل جراحی زیبائی یک شیر را به موش تبدیل نمایند ؟!!!!
ناصر نوراللهی از مشهد
 
عنوان: بیست و یک جمله انرژی بخش از آنتونی رابینز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳:۳۷:۰۹
بیست و یک جمله انرژی بخش از آنتونی رابینز

‎‎ ‎
یک به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید‎ . 

دو با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می ‏شوید ، مهارتهای مکالمه ای مثل دیگر مهارتها خیلی مهم میشوند‎ . 

سه همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرجنکنید و یا ‏همانقدر که می خواهید نخوابید‎ . 

چهار وقتی می گویید ‏‎"‎دوستت دارم" منظورتان همین باشد‎ . 

پنج وقتی می گویید "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید‎ . 

شش قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید‎ . 

هفت به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید‎ . 

هشت هیچوقت به رؤیاهای کسی نخندید . مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند‎ . 

نه عمیقاً و بااحساس عشق بورزید . ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که ‏به طور کامل زندگی می کنید‎ . 

ده در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید‎ . 

یازده مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید‎ . 

دوازده آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید‎ . 

سیزده وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید ، لبخندی بزنید و ‏بگویید "چرا می خواهی این را بدانی؟‎" 

چهارده به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیتهای بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ ‏هستند‎ . 

پانزده وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید ‏‎"‎عافیت باشد‎ " 

شانزده وقتی چیزی را از دست می دهید ، درس گرفتن از آن را از دست ندهید‎ . 

هفده این سه نکته را به یاد داشته باشید : احترام به خود ، احترام به دیگران و مسئولیت ‏همه کارهایتان را پذیرفتن ‏‎

هجده اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند‎ . 

نوزده وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید ، فوراً برای اصلاح آن اقدام ‏کنید‎ . 

بیست وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید ، کسی که تلفن کرده آن را درصدای شما می ‏شنود‎ . 

بیست و یک زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید‎ . ‎
‎-- ‎

عنوان: جهان است شادان به پندار نیک
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۱:۴۳

 
جملات چه راست باشند و چه دروغ ، چه بخواهیم یا نخواهیم ، بر زندگی انسان تاثیر فوق ‏العاده ای دارند. تکرار جملات تاکیدی و مثبت ، به مرور زمان باعث شکسته شدن محدودیتهای ‏ذهنی شده و ضمیر ناخودآگاه انسان را مجددا برنامه ریزی می نماید. تکرار این جملات ، ‏باورهای منفی را از بین می برد و در انسان روحیه و احساسی خوب و زیبا می آفریند و در ‏مدت زمانی کوتاه ، تغییرات بزرگی را در زندگی ایجاد می کنند. 

در حالت تفکر عادی ، انرژی ذهن غیر متمرکز است اما در حالت تکرار جملات تاکیدی ، انرژی ‏ذهن متمرکز شده و به سمت جملات تکرار شده جریان پیدا میکند.  حتی بزرگترین انسانهای ‏موفق دنیا در برنامه ی روزانه خود تکرار عبارات تاکیدی و مثبت را گنجانیده اند. مطمئن باشید ‏معجزه این جملات را در مدت زمان کوتاهی در زندگی و کارهایتان خواهید دید.‏

جهان است شادان به پندار نیک
ز پندار نیک است گفتار نیک
چو پندار و گفتار تو نیک شد
نیاید ز تو غیر کردار نیک


[/b]
عنوان: عشق - جبران خلیل جبران
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۹:۳۰
جبران خلیل جبران
‏ ‏
هر زمان كه عشق اشارتي به شما كرد در پي او بشتابيد، ‏
هر چند راه او سخت و نا هموار باشد. ‏
و هر زمان بالهاي عشق شما را در برگرفت خود را به او سپاريد ، ‏
هر چند كه تيغهاي پنهان در بال و پرش ممكن است شما را مجروح كند. ‏
و هر زمان كه عشق با شما سخن گويد او را باور كنيد ، ‏
هر چند دعوت او روياهاي شما را چون باد مغرب در هم كوبد و باغ شما را خزان كند. ‏
زيرا عشق چنانكه شما را تاج بر سر مي نهد به صليب نيز مي كشد. ‏
و چنانكه شما را مي روياند شاخ و برگ شما را هرس مي كند. ‏
و چنانكه تا بلنداي درخت وجودتان بالا مي رود و ظريف ترين شاخه ها ي شما را كه در آفتاب مي ‏رقصند نوازش مي كند ، ‏
همچنين تا عميق ترين ريشه هاي شما پايين مي رود و آنها را كه به زمين چسبيده اند تكان مي ‏دهد. ‏
عشق شما را چون خوشه هاي گندم دسته مي كند ‏
آنگاه شما را به خرمن كوب از پرده خوشه بيرون مي آورد. ‏
و سپس به غربال باد دانه را از كاه مي رهاند، ‏
و به گردش آسياب مي سپارد تا آرد سپيد از آن بيرون آيد. ‏
سپس شما را خمير مي كند تا نرم و انعطاف پذير شويد ، ‏
و بعد از آن شما را بر آتش مقدس مي نهد تا براي ضيافت خداوند نان مقدس شويد. ‏
عشق با شما چنين رفتارها مي كند تا به اسرار قلب خود معرفت يابيد ‏
و بدين معرفت با قلب زندگي پيوند كنيد و جزئي از آن شويد. ‏
اما اگر از ترس بلا و آزمون ، تنها طالب آرامش و لذتهاي عشق باشيد ، ‏
خوشتر آنكه عرياني خود بپوشانيد ‏
و از دم تيغ خرمن كوب عشق بگريزيد ، ‏
به دنيايي كه از گردش فصلها در آن نشاني نيست ، ‏
جايي كه شما مي خنديد اما تمامي خنده خود را بر لب نمي آوريد ‏
و مي گرييد اما تمامي اشكهاي خود را فرو نمي ريزيد. ‏
عشق هديه اي نمي دهد مگر از گوهر ذات خويش.‏
[/b]
عنوان: رندي را گفتند . درد بي درمان چيست ؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۱:۱۹
رندي را گفتند . درد بي درمان چيست ؟
گفت . غم عشق 
پرسيدند . غم عشق چگونه طاقت فرسا شود 
گفت . در فراق يار
گفتند . فراق يار چگونه جلوه گري کند
گفت . با آه جگر سوز
پرسيدند . جانکاه تر از غم عشق و فراق يار و سوز جگر 
گفت . آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند
گفتند . چه سازد عاشقي که به اين درد مبتلاست
گفت . تنها بماند و بسوزد و بسازد
پرسيدند .حاصل سوختن و ساختن
گفت . مرگ جان و حيات جسم . . . بميرد قبل از آنکه بميرد
گفتند . چگونه
گفت . در موت جسم فاني شود و روح باقيست..
اما عاشق سينه سوخته ناتوان را روح بميرد و جسم در حيات
پرسيدند . اگر في الحال خرقه تهي کند 
گفت . جاودانه در بهشت خواهد ماند
گفتند . نقري که برازنده سنگ مزارش باشد 
گفت . 
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه 
که زيارتگه رندان جهان خواهد شد
[/b]
عنوان: دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۲:۱۱
دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد اين کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيداربود اوجز يک ‏پتو چيزي نداشت ‏‎.‎
اوشب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد  روزها نيز بدن ‏برهنه خويش را با آن مي پوشاند‎.‎
عارف پير دزد را ديد و چشمان خود را بست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهي دراز ‏را آمده بود، به اميد آنکه چيزي نصيبش شود  .او بايد در فقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه ‏محقرانه اين پير عارف زده بود‎.‎
عارف پتو را بر سر کشيد و براي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست‎ .‎
‎"‎خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا با دست خالي و نا اميد از اين جا خواهد رفت‎.‎
اگر او دو سه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ،مي رفتم ، پولي قرض مي ‏گرفتم،
و براي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم‎"‎
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چيزي در خور ندارد تا ‏نصيب دزد شود و او را خوشحال کند ‏‎.‎
داخل خانه عارف تاريک بود ‏‎.‎پير مرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمين نخورد و ‏خانه را بهتر وارسي کند‎.‎
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ‏ترسيده بود‎.‎
او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او ‏را بگويد همه باور خواهند کرد‎ .‎
اما آن پير عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي ‏سال است که در اين خانه زندگي مي کنم و هنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم ‏بگرديم اگر چيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم‎ .‎
البته اگر تو راضي باشي‎. ‎اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ‏ام و چيزي پيدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي‎ .‎
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش‎.‎
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم که اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي کردم‎.‎
عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين  جا بروي.من يک پتو دارم هوا دارد سرد ‏مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن‎.‎
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد ‏سعي کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد‎ .‎
استادگفت:  احساسات مرا بيش از اين جريحه دار نکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري  ‏بزني مرا خبر کن ‏‎.‎
اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده ‏کردي ‏
مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف ‏کن وآن را از من بپذير ‏‎.‎تا ابد ممنون تو خواهم بود‎ .‎
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم ‏شد ‏
پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت‎.‎
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود‎ .‎
پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد و گفت‎:‎
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام‎ .‎
من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن ‏را چشاندي‎  ‎ممنونم‎.‎
هوا سرد شده بود . استادمي لرزيد‎ .‎
استاد نشست وشعري سرود‎:‎
دلي دارم خواهان بخشيدن به همه چيز ‏
اما دستاني دارم به غايت تهي ‏
کسي به قصد تاراج سرمايه ام آمده بود
خانه خالي بود و او با دلي شکسته باز گشت‎.‎
اي ماه کاش امشب از آن من بودي ، تو را به دزد خانه ام مي بخشيدم
عنوان: دعای مادر ترزا‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۰:۱۲
قدرت دعا
‎این نامه به شما نشان می دهد که قدرت دعا به چه اندازه قوی است، دعای موجود در نامه را بخوانید آنگاه یک آرزو کرده و دعا را بار ‏دیگر بخوانید‎..‎
In case you are not aware, Saint Theresa is known as the Saint of the Little Ways, meaning she believed in ‎doing the little things in life well and with great love... She is represented by roses.‎
اگر نمی دانید توضیح می دهم که‎  saint in little Ways ‎به مادر ترزا معروف بوده است به این معنا که او در زندگی‎ ‎مسائل کوچک را ‏هم با بخوبی و عشق فراوان انجام می داد، او نمایندهَ رزها بود‎.‎
May everyone who receives this message be blessed. Saint Theresa's Prayer Cannot be deleted.‎
امیدوارم تمام کسانیکه که این نامه را دریافت می دارند، رستگار شوند‎.‎‏ نمی توانید دعای مادر ترزا را پاک کنید‎..‎
REMEMBER to make a wish before you read the prayer. That's all you have to do. There is nothing attached.‎
بیاد داشته باشید که پیش از آنکه این دعا را بخوانید یک آرزو کنید. چیز دیگری وجود ندارد‎.‎
Just share this with people and see what happens on the fourth day.‎
تنها کاری که باید انجام دهید این است که این نامه را با دیگران سهیم شوید، و در روز چهارم انتظار چیزی را بکشید‎.‎
Saint Theresa's Prayer ‎‏         دعای مادر ترزا‎

May today there be peace within. 
ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد‎.‎
May you trust God that you are exactly where you are meant to be. 
ای کاش به خدا آنچنان باور داشته باشید که چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید‎.‎
May you not forget the infinite possibilities that are born of faith. 
ای کاش پیامدهای‎  ‎بیکرانی را که زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید‎.‎
May you use those gifts that you have received, and pass on the love that has been given to you. 
May you be content knowing you are a child of God.‎
ای کاش از‎ ‎نعماتی که دریافت می دارید استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را به دیگران منتقل ‏کنید‎.‎
ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که فرزند خدا هستید را داشته باشید‎. 
Let this presence settle into your bones, and allow your soul the freedom to sing, 
Dance, praise and love. 
It is there for each and every one of us. 
بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود، به روح تان اجازه دهید آواز بخواند، پایکوبی کند ‏ستایش کند و عشق بورزد‎.‎
GOD BLESS YOU












[/color][/b]
عنوان: به قول یکنفر:‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۳:۵۶
به قول یکنفر:‏
طورى کار کنید که انگار نیازى به پول ‏ندارید،
طورى عشق بورزید که انگار هرگز ‏آزرده خاطر نشده‌اید،
طورى برقصید که انگار هیچکس شما ‏را نمی‌بیند،
طورى آواز بخوانید که انگار هیچکس ‏صداى شما را نمی‌شنود،
و بالاخره طورى زندگى کنید که انگار ‏زمین، بهشت است.‏
[/b]
عنوان: داستانی از یک نگاه عارفانه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۷:۱۲
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان‎ ‎زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد ‏او در قمصر به‎ ‎سر می برد‎. ‎
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا ‏زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.‏
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که ‏نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.‏
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر ‏را ببینیم.‏
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه ‏نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:‏
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و‎ ‎تکوندی‎
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه ‏کردن کرد.‏
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:‏
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.‏
گریه من از این جهت است که این همه سال‎ ‎درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما ‏هنوز با این حال‎ ‎و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم‎. ‎لذا به حال ‏خود گریه می کنم‎.‎
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۳:۵۵
جنتده خاليقيم دئسه بو حوريلر بو سن
گورسم قوبولار اوز اليمه اختياريمي
آلسا خبر گول اوزلولرين هانسين ايستي سن ؟
آغلار گوزيله من دئيه جم اوز نيگاريمي

هوشنگ جعفري

اگه برم بهشت و خدا بگه : ‏
اين تو و اينم حوريا !‏
كدوم يكي از اين خوچگل موچگلا رو ميخواي ؟
اگه ببينم اختيارم دس خودمه
با چش گريون ميگم :‏
من نگار ِ خودمو ميخوام
عنوان: چند تا دوست داری؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۴:۰۱
چند تا دوست داری؟

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتي دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون نااميدي و تاريكي بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
 جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ايستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستي
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتي كه تنها هستي تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترينش را به تو ارزاني مي دارد
**
**
**
آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم

عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۶:۰۵:۵۴
چه آدم با احساسی بود هوشنگ جعفری، شهرش ترکی بود، درسته؟

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۳:۲۲
سلام خدمت شما

بله شعر ترکیه.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۱۵:۱۴
دلیر یک بار می میرد و ترسو هزاران بار
عنوان: پاسخ : داستانی از یک نگاه عارفانه
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۶:۱۷
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
عنوان: پاسخ : داستانی از یک نگاه عارفانه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۲۴:۴۷
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت می کنی بگذر ز عادت.
خانم دلفان عزیز
از اشارت بسیار ظریف و لطیف شما متشکرم.
عنوان: لاک پشت...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۲:۳۸:۴۷
سنگ پشت
پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود.و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد

عنوان: يک ایمیل از طرف خدا...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۱:۳۸
يک ایمیل از طرف خدا...
 
 امروز صبح که از خواب بیدار  شدی، نگاهت می کردم؛

و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،

نظرم  را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز  در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول  انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی  داشتی این طرف  و آن طرف می دویدی  تا حاضر شوی

فکر می کردم چند دقیقه  ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک  بار مجبور شدی  منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی

جز  آنکه روی یک صندلی  بنشینی. 

بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛

اما به طرف تلفن دویدی

و در عوض به دوستت  تلفن کردی تا از آخرین  شایعات با خبر شوی.

  تمام روز با صبوری منتظر بودم.

 
 با  اونهمه کارهای مختلف  گمان می کنم که اصلاً  وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت  را نگاه می کنی ،

شاید  چون خجالت می کشیدی  که با من حرف بزنی ،

سرت را به سوی من خم نکردی.


تو  به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام  دادن داری.

بعد از انجام دادن چند  کار، تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

در  آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز  مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛

در  حالی که درباره هیچ  چیز فکر نمی  کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...


باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم

و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،  شام خوردی؛

و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای  خونوادت شب به خیر  گفتی ، به رختخواب  رفتی

و فوراً به خواب رفتی .


..... اشکالی ندارد.


دوست و  دوستدارت:خدا

 
احتمالاً  متوجه نشدی که من همیشه در کنارت  و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.


من  آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن،  دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی  سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب،من  باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...

به  امید آنکه شاید امروز  کمی هم به من وقت  بدهی. 


عنوان: پاسخ : لاک پشت...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۷:۵۹
درود بر شما


 در هر کاری حکمتی هست، بعد زمان و مکان تاثیری در اصل زندگی نداره، لاک پشت زمانی به بار سنگین پشتش پی می بره که در پناه سنگ پشتش از حمله یک حیوان درنده نجات پیدا کنه و قدر پناهگاه همیشه در دسترسش رو می فهمه.

 تو زندگی هم همینطوره و گاهی سختی ها و محدودیت ها از هر رفاه و آسایش مفید تر خواهد بود و در زمان خاص این موضوع به اثبات می رسه.

با احترام
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۴:۵۶
چشمان خود را نسبت به
 تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را
به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۵:۴۴
اگر می‎خواهی قواعد بازی
 را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

[/b]
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۶:۵۹
زیرساخت زندگی شما، وجود
جوی از محبت و عشق در محیط خانه و
خانواده است.

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۸:۰۶
وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

[/color][/b]
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۶:۳۳
یارب از عرفان ، مرا پیمانه ای سرشار ده
چـشـم بــیــنــا ، جـان آگـاه و دل بـیــدار ده
هـر سر مـوی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را ، در بزم وحدت راه ده
[/color][/b]
عنوان: زخم هاى دوست داشتنى
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۰:۴۹:۵۴
زخم هاى دوست داشتنى 
 
در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد... وخنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد .
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود


تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنهادوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد


پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت
.
.
.
.
.
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراش های "عشق مادرم" هستند  :-*
 
عنوان: صدقه عمر را زیاد میکند...
رسال شده توسط: elahe در ۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۶:۴۲
پيرمرد خسته كنار صندوق صدقه ايستاد , دست برد و از جيب كوچك جليقه اش سكه اي در آورد , در حين انداختن سكه متوجه نوشته روی صندوق شد ...

"صدقه عمر را زياد مي كند"

منصرف شد...!...
عنوان: آرامش و نا آرامی
رسال شده توسط: elahe در ۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۴:۱۸
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند
عنوان: پاسخ : آرامش و نا آرامی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۵:۱۳
تشکر مطلب بسيار باارزشي است.يکي ديگر از موارد عدم آرامش پسر عذاب وجدان هم هست.البته بين دختر و پسر من پسرم صادق تره.
عنوان: پاسخ : آرامش و نا آرامی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۱:۲۱:۵۷
یکی از عزیزان بخاطر مطلب بالای من رای منفی به من دادند. لازم شد عرض کنم در اکثر مطالب پسر ها بد و دختر ها خوب تلقی میشوند. فقط خواستم عرض کنم که صداقت به جنسیت ارتباطی ندارد.
عنوان: پاسخ : آرامش و نا آرامی
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۳:۳۸
سلام


 الهه جان مطلب بسیار جالب و آموزنده ای بود و با زبانی شیرین و ساده موضوع بزرگی رو بیان کردی.

 جناب احسانی حق با شماست و در هر دو جنس خوبی و بدی وجود داره و این خصلت ها مخصوص دختر و یا پسر نیست، ولی همیشه این ذهنیت برای همه هست که دخترها منصف تر و مثبت ترند، می تونه اینطور نباشه، نمی دونم این ذهنیت از کجا بوجود اومده، شاید از برنامه های تلویزیونی، از کارتونهای دوران بچگی.

 
عنوان: جملات زیبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۰ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۸:۵۸:۳۶
جملات زیبا 
 
امام علی(ع) :
نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که آدمی پای برشرافت خود گذارد.
: (Imam Ali (AS
Death is not scary enough and not so sweet life of the human foot leaves Brshraft

امیرالمومنین (ع) فرمود:
Generosity is that which is by one's own initiative, because giving on being asked is either out of self-respect or to avoid rebuke.
سخاوت آن است که تو آغاز کنی، زیرا آنچه با درخواست داده شود یا از روی شرم، و یا از بیم سخن ناپسند شنیدن است

There is no wealth like wisdom, no destitution like ignorance, no inheritance like refinement and no support like consultation.
هیچ بی‌نیازی چون عقل، و هیچ فقری چون نادانی نیست، هیچ ارثی چون ادب، و هیچ پشتیبانی چون مشورت نیست

Patience is of two kinds, patience over what pains you, and patience against what you covet.
شکیبایی دو گونه است، شکیبایی بر آنچه خوش نمیداری و شکیبایی از آن چه دوست می ‌داری

With wealth a strange land is homeland, while with destitution even homeland is a strange land.

بی‌نیازی در غربت، چون در وطن بودن و تهیدستی در وطن غربت است

Contentment is wealth that does not diminish.
قناعت ثروتی است که پایان نمی‌پذیرد 
 
 
عنوان: اندر حکایت...
رسال شده توسط: elahe در ۱۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۰:۴۹:۳۶
کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد.

یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت. او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.

شاه (که خود را وکیل الرعایا می نامید) دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.

کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: ((من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف ،‌بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم در عالم خواب و رویا ، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت که ابوالوکیل پدر کریم خان هستم . آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم. از خواب که بیدار شدم ،‌خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد. این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود.))

مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده ، دنبال د‍ژخیم می گردد. موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد. درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد.

کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند. هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: ((مردک پدر سوخته ! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند ومقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟ اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری))

مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد


 

برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم
عنوان: پلی برای دوستی
رسال شده توسط: elahe در ۲۱ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۰:۳۵

سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.
نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟
نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست.
وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم
عنوان: ماهي هاي كوچولو -- برتولت برشت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۱:۱۵




برتولت برشت
 

 

 

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد:

 

    اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

 

    آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،

 

    توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،

 

   همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،

 

    مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.

 

    هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.

 

   برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،

 

    گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،

 

    چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !

 

    برای ماهی ها مدرسه ميساختند  وبه آنها ياد ميدادند

 

    كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

 

    درس اصلي ماهيها اخلاق بود

 

    به آنها مي قبولاندند

 

    كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است

 

   كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند

 

    به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

 

    و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند

 

    آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد

 

    اگر كوسه ها ادم بودند،

 

    در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:

 

    از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،

 

   ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان  شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.

 

    همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار

 

    ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.

 

   در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت   كه به ماهيها می آموخت

 

   "زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"

 
 
 
 
 
 
 
 
 
عنوان: ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۳:۴۶:۴۰

ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه


 


زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
 
به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولي نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتي.
 
ولي بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعي بود كه حس كردم زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است، آن هم دوچرخه سواري در يك جاده ناهموار!

اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مي‌زد.

آن روزها كه من ركاب مي‌زدم و او كمكم مي‌كرد، تقريباً راه را مي‌دانستم، اما ركاب زدن دائمي، در جاده‌اي قابل پيش بيني كسلم مي‌كرد، چون هميشه كوتاه‌ترين فاصله‌ها را پيدا مي‌كردم.

 

يادم نمي‌آيد كي بود كه به من گفت جاهايمان را عوض كنيم، ولي هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مي‌زدم.


 حالا ديگر زندگي كردن در كنار يك قدرت مطلق، هيجان عجيبي داشت.

 

او مسيرهاي دلپذير و ميانبرهاي اصلي را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مي شناخت و از اين گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاي خطرناك و صعب‌العبور، اما بسيار زيبا و با شكوه به پيش مي‌برد، و من غرق سعادت مي‌شدم.
 

گاهي نگران مي‌شدم و مي‌پرسيدم، «داري منو كجا مي‌بري» او مي‌خنديد و جوابم را نمي‌داد و من حس مي‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مي‌كنم.
 

بزودي زندگي كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنيايي پر از ماجراهاي رنگارنگ شدم. هنگامي كه مي‌‌گفتم، «دارم مي‌ترسم» بر مي‌گشت و دستم را مي‌گرفت.

 

او مرا به آدم‌هايي معرفي كرد كه هدايايي را به من مي‌دادند كه به آنها نياز داشتم.

هدايايي چون عشق، پذيرش، شفا و شادماني. آنها به من توشه سفر مي‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتيم و رفتيم..

 

حالا هديه ها خيلي زياد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زيادي هستند. خيلي سنگين‌اند!»

و من همين كار را كردم و همه هدايا را به مردمي كه سر راهمان قرار مي‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشيدن است كه دريافت مي‌كنم. حالا ديگر بارمان سبك شده بود.

او همه رمز و راز هاي دوچرخه سواري را بلد بود.


او مي‌دانست چطور از پيچ‌هاي خطرناك بگذرد، از جاهاي مرتفع و پوشيده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

 

من ياد گرفتم چشم‌هايم را ببندم و در عجيب‌ترين جاها، فقط شبيه به او ركاب بزنم..

 

اين طوري وقتي چشم‌هايم باز بودند از مناظر اطراف لذت مي‌بردم و وقتي چشم‌هايم را مي‌بستم، نسيم خنكي صورتم را نوازش مي‌داد.

 

هر وقت در زندگي احساس مي‌كنم كه ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مي‌زند و فقط مي‌گويد،

 

«ركاب بزن....»
 
 
 
 
[/b]
عنوان: تجربه ای مفید از یک مالباخته
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۲:۲۹
تجربه ای مفید از یک مالباخته
"سلام"
در کشور ما با توجه به هوش سرشار ایرانی ها (متاسفانه بیشتر در بعد منفی!) ایجاد سبک های متفاوتی از سرقت و سوء استفاده های متنوع از وسایل مسروقه توسط سارقین قابل پیش بینیه. خواندن چند سطر زیر از خلاصه شرح ما وقع یک سرقت و نکات کوتاه تیترواری که حاصل تجربه قشر پلیس و 1-2 روز ترددم در اداره آگاهی، دادسرا و کلانتریه خدمت شما ارایه میشه . یحتمل نکات جالبی بدستتون میاد!
"غروب روز جمعه حوالی دانشگاه تهران دو موتور سوار(راکب ترک موتور سیکلت) در کسری از ثانیه تلفن همراهم رو که کمتر از یکماه قبل به مبلغ 400000تومان در اوضاع دانشجویی خریده بودم از دستم قاپیدند (به عبارتی صحیح تر دزدیدند!) به سرعت دنبالشون دویدم و حتی از یک موتور سوار گذری کمک گرفتم ولی خب همانطور که قابل حدس بود دستم بهشون نرسید! با شماره خودم باهاشون تماس گرفتم جالب بود که با فراغ بال صحبت می کردند و برای پس دادن گوشی مبلغ بالایی پول طلب می کردند. بلافاصله به کلانتری محل اطلاع دادم و اونها واقعه رو صورتجلسه کردند. با توجه به اینکه روز جمعه سرقت انجام شده بود عملا امکان قطع سیم کارت بسیار مشکل بود. اولین مشتریِ صبح روز بعدِ اداره مخابرات من بودم که اقدام به ابطال سیم کارت قبلی و دریافت سیم کارت جدید با همان شماره کردم. بند کفشم رو محکم بستم و یک روز کامل از این دادسرا به اون دادسرا- از این کلانتری به اون کلانتری واسه پیگیری رد یابی تلفن همراهم اقدام کردم...اما بشنوید از اقدامات حضرات دزد که از لحظه سرقت(6 غروب) تا 8 صبح فردا که سیم کارت باطل شد به مدت 14 ساعت وقت برای سوء استفاده از سیم کارت داشتند:
*از شماره ام به تمام افرادی که در تلفن همراهم اسمشون ثبت شده بود پیام کوتاهی با این عنوان ارسال کردند:
" در موقعیت خطرناکی قرار دارم و نمی تونم صحبت کنم لطفا هر چه سریعتر تا آنجا که امکان داره برای من شارژ ایرانسل بخرید و sms کنید!".
*به صورت راندوم با چند نفر تماس گرفته، قرار ملاقات گذاشته و درخواست وجه نقد با مبالغ بالا از طرف من کردند!
این پایان ماجرا نبود!
* با تلفن همراه سرقت شده و سیم کارتم، به نام من با پلیس 110 تماس گرفته و دردسر ساز شدند!!!
با عنایت به خلاصه ای از شرح ماوقع توجه تان را به نکات مهم زیر و توصیه های پلیس جلب می کنم:
1- سرقت کیف و موبایل شغلیست بسیار پر درآمد که روز به روز بر تعداد شاغلین به این شغل شریف افزوده می شه! کافیست سری به کلانتری محلتان بزنید و ببینید تعداد پرونده های شکایاتی که روزانه در این مقوله به کلانتری ارسال میشه.
2- سرقت واقعاَ در کسری از ثانیه اتفاق می افته- هیچ کس هم مستثنی نیست- در خیابان همیشه حس کنید که ممکن است سارقی در صدد ربودن کیف یا موبایلتان باشه.
3- روزهای تعطیل، روزهای اضافه کاری حضرات دزد می باشد(سارقین میدانند که ابطال سیم کارت در روزهای تعطیل به سختی امکانپذیر است لذا فرصت بیشتری برای تماس با contact listشما دارند).
4- اشتباهم را تکرار نکنید! به تنهایی سارقین را تعقیب نکنید. به گفته یکی از افسران پلیس شاید یک سارق با سلاح سرد از شما پذیرایی نکنه ولی مطمین باشید هرگز با عذر خواهی وسیله مسروقه را به شما پس نخواهد داد! علاوه بر این معمولا موتور سوار دوم همدستی هم برای حمایت از سارقین با فاصله مراقب اوضاعست تا در صورت لزوم به اونها کمک کنه.
5- بدون اطلاع پلیس برای معامله با سارقین جهت پس گرفتن وسیله مسروقه در قبال پول اقدام نکنید.
6- سریعاَ برای تشکیل پرونده و شکایت اقدام کنید به دو علت: شخصا در همان یک روزی که در اداره آگاهی تردد داشتم شاهد سه مورد دستگیری سارقین و پس گرفتن کیف و موبایل مال باخته ها بودم. دوم اینکه فراموش نکنید سارقین ممکنه به پلیس 110 از طرف شما تماس گرفته باشند و برای شما دردسر ایجاد کرده باشند.
7- برای پیگیری ردیابی تلفن همراه از طریق اداره آگاهی کفش مناسبی بپوشید چرا که 2-1 روز پیگیری مستمر لازم است! البته این پروسه بیشتر از 10000 تومان برای شما هزینه در بر نخواهد داشت.
8- حتماَ پرینت مکالمات را از مخابرات بگیرید. وقت زیادی از شما نمی گیره ولی تماسها و پیام کوتاه های سارقین را مشخص خواهد کرد.
9- جعبه تلفن همراهتان را هرگز دور نیاندازید. شماره سریال گوشیتان بر روی جعبه حک شده است. ارایه این شماره به اداره آگاهی روند ردیابی موبایل را بسیار تسهیل خواهد کرد.
10- همین الان شماره سریال تلفن همراهتان را در سایت همراه اولwww.mci.ir ثبت کنید اینکار روند ردیابی موبایلتان را برای مخابرات تسهیل خواهد کرد.
11- همیشه یک کپی از contact list خود داشته باشید. اگر گوشی شما سرقت شد می توانید تا زمانی که سیم کارتتان را ابطال می کنید با دوستتانتان تماس گرفته و سرقت را اطلاع دهید تا سارقین نتوانند سوء استفاده های بیشتری از طریق سیم کارتتان انجام دهند. حداقل مزیت اینکار حفظ شماره های دوستانتان است که شاید دسترسی مجدد به شماره های آنها برای شما مشکل باشه.
12- هرگز عکس یا فیلم خانوادگی در موبایلتان ذخیره نداشته باشید. از این طریق سارقین می توانند از شما اخاذی کنند. هر نوع عکس خانوادگی یا پیام های کوتاه مهم را در جایی دیگر ذخیره کرده و از تلفن همراهتان Delete کنید.
13- نامهای دوستانتان را به طور کامل در تلفن همراهتان ذخیره نکنید. یعنی تا آنجا که امکان داره نام و نام خانوادگی به طور کامل نوشته نشه مثلا با نام مستعار ذخیره کنید. این کار سارقین را در جهت ایجاد ارتباط از طرف سیم کارت شما با دوستانتان و فریب آنها جهت دریافت وجه نقد یا کد شارژ ایرانسل دچار مشکل خواهد کرد.
14- همین الان برای تلفن همراهتان password ایجاد کنید. از آیکون security اینکار به راحتی قابل انجام است.
15- این ایمیل را برای دوستانتان فوروارد کنید شاید با اینکار جلوی سرقتی در آینده گرفته شود.
همیشه سلامت و پیروز باشید
رضا مهیاری
عنوان: داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۷ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۱:۰۷
سیرک

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

                                                                                    منبع: عشق بدون قید و شرط   

-------------------------------------------------------------------------------------

حصار


سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

                                                                                    منبع: عشق بدون قید و شرط

 ------------------------------------------------------------------------------------

نشانه



راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»

راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!

راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»

سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.

آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


                                                                                  منبع: عشق بدون قید و شرط

  ------------------------------------------------------------------------------------

مشعل

  مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»

فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»

                                                                 منبع: عشق بدون قید و شرط

 
[/b]
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۶:۱۸
سلام جناب مهندس رستمی واقعا" نکات زیبایی رو اشاره فرمودید...
امروز باید بیشتر تلاش کنیم تا زمان از  دست رفته و تمام فرصت هایی که داشتیم و هدر دادیم رو جبران نماییم , به امید اینکه درس صبر را بیاموزیم ...
عنوان: مداد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۴:۵۶
مداد!
پسر: پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
پدر بزرگ : درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه م ی نویسم، مدادی است که با آن م ی نویسم .
میخواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید : اما این هم مثل بقیه مداد هایی است
که دیده ام، پدر بزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست
که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش م یرسی!
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد
که هر حرکت تو را هدایت م ی کند . اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر
اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم : باید گاهی از آنچه م ی نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث
می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر م ی شود (و اثری که از خود به جا
می گذارد ظریف تر و باریک تر ) پس بدان که باید رن ج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج
باعث م یشود انسان بهتری شوی.
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای ا ینکه خودت را در مسیر درست
نگهداری، مهم است.
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب
است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . پس بدان هرکار در
زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی، هشیار باشی
و بدانی چه م یکنی.
عنوان: قانون بازگشت - {پائولو کوئیلو} ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۱:۲۵
قانون بازگشت
‏ مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که ‏به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت ‏درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند . بعد صحبت به ‏وجود خدا رسید . ‏
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که ‏آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم ‏می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را ‏می شناسد. ‏
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند.‏
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن ‏به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در ‏کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . ‏
سپس چوپان گفت :‏
‏ زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و ‏آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا ‏بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و ‏به همان شکل به سوی ما باز می گردد . ‏
‏"خداوند پژواک کردار ماست .‏
‏                                                           {پائولو کوئیلو} ‏
عنوان: كوتاه ترين داستان جهان -- "ارنست همينگوي"
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۳:۴۵
كوتاه ترين داستان جهان

كفش نوزاد ،
فروشي ،
هرگز پوشيده نشده .

‏ ‏

اين داستان كه كوتاه ترين داستان جهان از نظر كارشناسان ادبيات است فقط 6 كلمه دارد.‏
آنرا "ارنست همينگوي" براي شركت در يك مسابقه ي داستان نويسي كوتاه ارایه كرده
و بابت آن 700 دلار جايزه گرفت و بعدها نيز در مورد آن مقالات بسياري نوشته شد.‏

[/b]
عنوان: گل واژه هایی که کمتر به معنای آن توجه داریم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۵۹:۲۱
گل واژه هایی که کمتر به معنای آن توجه داریم
‎   ‎

پر معنی ترین کلمه "ما‎" ‎است‎
آن را بکار ببندیم‎

عمیق ترین کلمه ‏‎"‎عشق" است‎
به آن ارج بنهیم‎

بی رحم ترین کلمه "تنفر‎" ‎است‎
آن را از بین ببریم‎

سرکش ترین کلمه ‏‎"‎هوس" است‎
با آن بازی نکنیم‎

خود خواهانه ترین کلمه "من‎" ‎است‎
از آن حذر کنیم‎

ناپایدارترین کلمه ‏‎"‎خشم" است‎
آن را فرو ببریم‎

بازدارترین کلمه "ترس‎" ‎است‎
با آن مقابله کنیم‎

با نشاط ترین کلمه ‏‎"‎کار" است‎
به آن بپردازیم‎

پوچ ترین کلمه "طمع‎" ‎است‎
آن را در خود بکشیم‎

سازنده ترین کلمه ‏‎"‎صبر" است‎
برای داشتنش باید دعا کنیم‎

روشن ترین کلمه "امید‎" ‎است‎
به آن امیدوار باشیم‎

ضعیف ترین کلمه ‏‎"‎حسرت" است‎
توجهی به آن نداشته باشیم‎

تواناترین کلمه "دانش‎" ‎است‎
آن را فراگیریم‎

محکم ترین کلمه "پشتکار‎" ‎است‎
ایكاش آن را داشته باشیم‎

سمی ترین کلمه ‏‎"‎غرور" است‎
باید در خود بشکنیمش‎

سست ترین کلمه "شانس‎" ‎است‎
به امید آن نباشیم‎

شایع ترین کلمه ‏‎"‎شهرت" است‎
دنباله رو آن نباشیم‎

لطیف ترین کلمه "لبخند‎" ‎است‎
آن را همیشه حفظ کنیم‎

حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت" است‎
از آن فاصله بگیریم‎

ضروری ترین کلمه "تفاهم‎" ‎است‎
سعی كنیم آن را ایجاد کنم‎

سالم ترین کلمه ‏‎"‎سلامتی" است‎
به آن اهمیت بدهیم‎

اصلی ترین کلمه "اطمینان‎" ‎است‎
به آن اعتماد کنیم‎

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است‎
مراقب آن باشیم‎

دوستانه ترین کلمه ‏‎"‎رفاقت" است‎
از آن سوء استفاده نکنیم‎

زیباترین کلمه "راستی‎" ‎است‎
با آن روراست باشیم‎

زشت ترین کلمه ‏‎"‎دورویی" است‎
یک رنگ باشیم‎

ویرانگرترین کلمه ‏‎"‎تمسخر" است‎
دوست داری با تو چنین کنند؟ ‏‎

موقرترین کلمه "احترام‎" ‎است‎
برایش ارزش قایل شویم‎

آرام ترین کلمه ‏‎"‎آرامش" است‎
امید داشته باشیم تا به آن برسیم ‏‎

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط‎" ‎است‎
حواسمان را جمع کنیم‎

دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است‎
اجازه ندهیم مانع پیشرفتمان بشود‎

سخت ترین کلمه "غیرممکن‎" ‎است‎
باور كنیم كه وجود ندارد‎

مخرب ترین کلمه ‏‎"‎شتابزدگی" است‎
مواظب پل های پشت سرمان باشیم‎

تاریک ترین کلمه "نادانی‎" ‎است‎
آن را با نور علم روشن کنیم‎

کشنده ترین کلمه ‏‎"‎اضطراب" است‎
آن را نادیده بگیریم‎

صبورترین کلمه "انتظار‎" ‎است‎
منتظرش باشیم‎

بی ارزش ترین کلمه ‏‎"‎انتقام" است‎
بگذاریم و بگذریم‎

ارزشمندترین کلمه "بخشش‎" ‎است‎
سعی خودمان را بکنیم‎

قشنگ ترین کلمه ‏‎"‎خوشروئی" است‎
راز زیبائی در آن نهفته است‎

تمیزترین کلمه "پاکیزگی‎" ‎است‎
رعایت آن اصلا سخت نیست‎

رساترین کلمه ‏‎"‎وفاداری" است‎
چه خوب است سر عهدمان بمانیم‎

تنهاترین کلمه "گوشه گیری‎" ‎است‎
بدانیم که همیشه جمع بهتر از فرد بوده‎

محرک ترین کلمه "هدفمندی‎" ‎است‎
زندگی بدون هدف، واهی پیمودن است‎

و هــدفمنــدتـرین کلــمه "موفقیت‎" ‎است‎
پس همه با هم پیش به سوی موفقیت
‎-- ‎

[/b]
عنوان: پاسخ : كوتاه ترين داستان جهان -- "ارنست همينگوي"
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۹:۱۸:۲۵
با سلام



ترکش حرکت کرد

جانباز شهید شد


این هم یک مسابقه در ایران بود که دوست پسرم برنده شد
عنوان: ده نکته یادگرفتنی از ژاپن پس از زلزله
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۷:۴۲
ده نکته یادگرفتنی از ژاپن پس از زلزله

 1) آرامش حتی یک مورد سوگواری شدید یا زدن به سروصورت دیده نشد. میزان تاثر و اندوه بطور خود بخود بالا رفته بود.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/14_8912280134_L600.jpg)

 2) وقارصفوف منظم برای آب و غذا. بدون هیچ حرف زننده یا رفتار خشن.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/2_8912280134_L600.jpg)

 3) توانمندی -به عنوان نمونه معماری باورنکردنی بطوریکه ساختمانها به طرفین پیچ و تاب میخوردند ولی فرو نمی ریختند.



 4) رحم و شفقت مردم فقط اقلام مورد نیاز روزانه خود را تهیه کردند و این باعث شد همه بتوانند مقداری آذوقه تهیه کنند.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/4_8912280134_L600.jpg)

 5) نظم دیده شد   و غارتگری دیده نشد. زورگویی یا ازدست دیگران ربودن دیده نشد. فقط تفاهم بود.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/1_8912280134_L600.jpg)

6) ایثارپنجاه نفر از کارگران نیروگاه های اتمی ماندند تا به خنک کردن دستگاهها ادامه دهند.


 7) مهربانی رستورانها: قیمت ها را کاهش دادند. یک خودپرداز بدون محافظ دست نخورده ماند. دستگیری فراوان از افراد ناتوان.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/20_8912280134_L600.jpg)

 8) آموزش از بچه تا پیر همه دقیقا میدانستند باید چکار کنند و دقیقا همان کار را کردند.

 9) وسایل ارتباط جمعی در انتشار اخبار بسیار خوددار بودند. از گزارشات مغرضانه خبری نبود. فقط گزارشات آرامبخش.

(http://media.farsnews.com/Media/8912/ImageReports/8912280134/13_8912280134_L600.jpg)


 10) وجدان هنگامی که در یک فروشگاه برق رفت، مردم اجناس را برگرداندند سرجایشان و به آرامی فروشگاه را ترک کردند.

منبع : اینترنت
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۳ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۰:۵۴
سلام


 صفات مداد! همیشه از مداد استفاده می کنیم اما هیچ وقت از این زاویه به مداد نگاه نکرده بودم، صفات جالبیه، ایکاش واقعا همیشه پاکنی بود که اثرات منفی و اشتباهات رو بشه باهاش پاک کرد.
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۳ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۸:۱۰
سلام

تفاوت بزرگ ما با غربي ها اين است که ما هميشه درتاسف نوشته ها و پاک کردن آن هستيم و غربي ها تاسف براي اينکه چرا بيشترننوشتند.
يک چيز بين ٢ انسان خوب و بد تلقي ميشود مثلا ما در روز کمتر از انگشتان دروغ نميگوئيم اماروي انتخاب لباس کلي آئين دائين داريم که گناه نکنيم.
عنوان: پاسخ : ده نکته یادگرفتنی از ژاپن پس از زلزله
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۷:۱۱
سلام

نکات جالبی است و اگر کسی زنده ماند و ساختمانی برپا بود میتوان قوانین فوق را اجرا کرد. در بم تلی فقط از خاک وجود داشت.
عنوان: پاسخ : ده نکته یادگرفتنی از ژاپن پس از زلزله
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۱:۲۴
نقل قول
سلام

نکات جالبی است و اگر کسی زنده ماند و ساختمانی برپا بود میتوان قوانین فوق را اجرا کرد. در بم تلی فقط از خاک وجود داشت.

سلام

 بله این همون نکته 3 هست.

 3) توانمندی -به عنوان نمونه معماری باورنکردنی بطوریکه ساختمانها به طرفین پیچ و تاب میخوردند ولی فرو نمی ریختند.

جناب غیوری حق با شماست، اثرات بمب اتمی در جنگ جهانی دوم بر روی ژاپن تا نسل های بعد هم ادامه داشت ولی باعث نشد که شکست بخورند و از تلاش دست بردارند.

به نظر شما این حس غرور ملی و شرافت فردی اکتسابی است؟ چه چیزی باعث می شود در گروهی بیشتر باشد؟
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۲:۲۱
سلام


 درست می فرمایید و بازگشت زیاد و پاک کردن و دوباره نوشتن و باز هم چک کردن و پاک کردن و... آدم رو از اصل مطلب دور می کنه ولی به نظر شما اگه نویسنده ای بنویسه و بنویسه و ... بدون پاک کردن اشتباهاش، آخر سر متن جالبی میشه؟ متن 100 صفحه ای با 1000 غلط.
عنوان: یادمان نرود زندگی کنیم
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۶:۱۲
یادمان نرود زندگی کنیم

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

“عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.”

لابه لای هق و هقش گفت: “اما با یک روز… با یک روز چه کاری می توان کرد…؟”

خدا گفت: “آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.” و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

“حالا برو و زندگی کن…”

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد.

قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: “وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.”

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند…

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما … اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
“او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود…”
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۷:۱۹
سلام

حرفه اي ها به ندرت خطا ميکنند. حافظ مثل برق مينويسد.شوماخر باسرعت به جلو حرکت ميکند و اگر مداد به عقب نگاه کند از مسير منحرف ميشود.
توجه کن که ما از نظر خود بي خطا هستيم و اين ديگران هستند که داوري ميکنند. خيلي ها تحسين ميکنند و خيلي ها خطاميگيرند و اگرشما هم مدام خود را سرزنش کنيد اعتماد به نفس را از دست ميدهيد.
افرادي که زياد به عملکرد خود حساس هستند بيشتر دچارمشکل ميشوند.اگرديگران مارو سرزنش کنند قابل تحمل تراست تاخود .خداوند با تمام نظم و نظام آفريده شده بعضي وقتها اختلالهائي را مثل زلزله - سيل - برخورد شهاب سنگ و سياه چاله ها به چشم ميخورد. شايد به نظر ما زلزله يک رويداد بد تلقي شود اما فوايد زيادي دارد که کمکم به ارزش آن پي ميبريم. 
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۲:۰۹
صد البته شما درست می فرمایید، من فکر می کنم قبل از این که دیگران ما رو به قضاوت بشینن بهتره که خودمون رفتارمون رو بسنجیم، بررسی اشتباهات قبل تجربه ایه برای تکرار نشدنش در آینده ست، گاهی اطرافیان همه چیز رو نمی گن و اشکالاتمون رو گوشزد نمی کنن، به نظر من ما زندگیمون رو درست رهبری کنیم و با رضایت پیش بریم بهتره تا این که به انتظار قضاوت دیگران بشینیم، نظرات دیگران هم مهمه و در کارخانه عقلمون باید بسنجیم و در نظر بگیریم.
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۷:۳۵
سلام

اين از محاسن شماست که ميتوانيد املاخودرا تصحيح کنيد اما من نميتوانم.اگرموضوعات زندگي ما مثل يک توپ و يک گل خالي بود اگر گل نميکرديم ميفهميديم اشتباه شوت کرديم اما وقتي هنگام انتخاب رشته من حسابداري رو زدم هم خودم و هم همه گفتند انتخابت حرف نداشت اما بايد ٢٠سال ميگذشت که به خود بگويم خطا کردم. البته باز هم همه ميگويند خطا نکردي وچرا من تصورميکنم خطا کردم؟ چون من به گزينه هاي بهتر فکر ميکنم اما آيا درست فکر ميکنم؟ تمامي نگاه ما فقط جنبه قياس دارد اما آيا من ميتوانم تمامي راه ها را با هم انتخاب کنم ؟ مسلما" نه پس هميشه مرغ همسايه غاز است و من عمرم پايان ميپذيرد و مدام خود را سرزنش ميکنم از آنچه که در دسترسم نيست در حالي که داشته هايم را به فراموشي ميسپارم.
هنر من در لذت بردن از ١٥ است نه حسرت ٥ نمره.من ١٥ رو دارم اما چرا از ١٥ لذت نميبرم چطور ميتوانم از ٥تاي بعدي لذت ببرم.
خيلي تلاش کردم منظورم رو بيان کنم ولي کلمات با من يار نيست.
عنوان: پاسخ : مداد
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۱:۲۸
درود بر شما



 نظرتون رو صد در صد قبول دارم و خوشبختی در درجه رضایته نه در داشتن امکانات، یه نفر که 15 گرفته می تونه خیلی شاد تر و راضی تر باشه از کسی که 19 گرفته، اما گاهی اشتباهات غیر قابل جبرانه، مثل معدل 11.99 در مقطع کارشناسی که نه میشه زیر 10 شدی که دوباره امتحان بدی و نه نمره ای گرفتی که مشروط نشی.



عنوان: ارزیابی عملکرد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۲:۲۰:۳۸
[/b]این مطلب رو بخونین بد نیست:

 

 

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم.
من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
[/b]
عنوان: مناجات زیبای دکتر شریعتی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۲۱:۰۰
خدایا!
به من زیستنی عطا كن كه در لحظه مرگ، بربی‌ثمری لحظه‌ای كه برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا كن كه بر بیهودگی‌اش سوگوار نباشم..
خدایا چنین زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست...
ای خداوند...

ای خداوند! به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، و به مومنان ما روشنایی، و به روشنفكران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیروان ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه‌كاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راكدین ما تكان و به مردگان ما حیات و به كوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی(ع) و به فرقه‌های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!
 
[/b]
اگر تکراریست پوزش می طلبم
، اما بسیار زیباست. :-*
عنوان: ‎آرزوهای ویکتورهوگو‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۹:۴۷
‎■ ‎آرزوهای ویکتورهوگو‎ ‎
آرزوهای ویکتور هوگو اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، ‏‎
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، ‏‎
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، ‏‎
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی‎. 
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، ‏‎
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی‎. 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، ‏‎
از جمله دوستان بد و ناپایدار، ‏‎
برخی نادوست، و برخی دوستدار ‏‎
که دست کم یکی در میانشان ‏‎
بی تردید مورد اعتمادت باشد‎. 

و چون زندگی بدین گونه است، ‏‎
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، ‏‎
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، ‏‎
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، ‏‎
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، ‏‎
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی‎. 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی ‏‎
نه خیلی غیرضروری، ‏‎
تا در لحظات سخت ‏‎
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است ‏‎
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد‎. 



همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی ‏‎
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ‏‎
چون این کارِ ساده ای است، ‏‎
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند ‏‎
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی‎. 

و امیدوام اگر جوان که هستی ‏‎
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی ‏‎
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی ‏‎
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی ‏‎
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد ‏‎
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند‎. 

امیدوارم سگی را نوازش کنی ‏‎
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی ‏‎
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد‎. 
چرا که به این طریق ‏‎
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان‎. 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی ‏‎
هرچند خُرد بوده باشد ‏‎
و با روئیدنش همراه شوی ‏‎
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد‎. 

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی ‏‎
زیرا در عمل به آن نیازمندی ‏‎
و برای اینکه سالی یک بار ‏‎
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است‎. 
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است‎! 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی ‏‎
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی ‏‎
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان ‏‎
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید‎. 

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد ‏‎
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم‎!‎
[/size][/b]
محسن امینی - روزنگار الکترونیکی صنعت ساختمان 
عنوان: انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۸:۵۳
انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي ‏
از دفتر خاطرات مهندس ايرج حسابي 
انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي 

در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از ‏بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را ‏براي سال نو دعوت کنند.. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که ‏زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند ‏وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و ‏چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند ‏اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. ‏من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي ‏خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. ‏
به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را ‏شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و ‏از آن پاسداري کرده اند. ‏
براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش ‏کند يا روشن نگه دارد." ‏
‏  آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت:   " وقتي برمي گشتيم به ‏خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي ‏کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند ‏و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است." ‏
بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند.. ‏به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. ‏
‏ بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک ‏آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان ‏مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي ‏خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که ‏چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند ‏شد تا سفره هفت سين را ببيند. ‏
آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از ‏باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه ‏با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش.. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با ‏‏"ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... ‏
همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط ‏زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ‏ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. ‏
بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند ‏که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره ‏زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. ‏
از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ ‏
مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم ‏کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!" ‏
خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز يا هر بهانه ي خوب ديگر ، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان ‏معرفي کند. ‏




عنوان: چون قطره باش پرقدرت تر از سنگ
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۶:۳۹
دو قطره آب اگر کنار هم قرار بگیرند چه می کنند؟؟؟

جواب:  آنها تصویر قطره دیگر را در خود دیده و بهم می پیوندند و یک قطره بزرگتر  تشکیل میدهند.

اگر چند سنگ به هم نزدیک شوند چه می شود؟

آنها هیچگاه با هم یکی نمی شوند.

شاید تصویر سنگ دیگر را تا حدودی در خودببینند.

هر چه سخت تر و قالبی تر باشید فهم دیگران برایتان مشکل تر و در نتیجه  احتمال بزرگتر شدنتان نیز کاهش می یلبد...

مهارتهایی که شما در جهت آرامش ،بزرگوار تر و احتمال اجتماعی تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته باشید:   

 نرمی                   بخشش                              مدارا           پشتکار

 حال چه چیزی سخت تر است؟!                       آب یا سنگ؟

اگر سنگی از کوه سرازیر شود به مانعی بر خورد کند چه می کند؟؟؟

اگر مانع کوجک باشد از روی آن عبور می کند.

اگر متوسط باشد آن را در هم می کوبد.

اگر بزرگتر باشد پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد

اما آب چه می کند:

ابتدا سعی می کند مانع را با خود همراه کند.

اگر نتوانست ،آنگاه بدون دردسر به دنبال فرار از کوچکترین روزنه می گردد.

و اگر نتوانست،صبر می کند  تا به اندازه کافی قوی شود آنگاه یا از روی مانع عبور می کند یا مانع را در هم می شکند.

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سر سخت و در رسیدن به هدف لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ پشت اولین مانع جدی می ایستد ولی آب راه ورود به دریا را می یابد.

در زندگی باید معنای واقعی سرسختی و استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جست و جو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیائی ، گاهی نگاهت را به سمت دیگری بدوزی

صبور باید بود اما شدید مصمم.
عنوان: پاسخ : چون قطره باش پرقدرت تر از سنگ
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۹:۰۳
سلام و تشکر از شما.
عنوان: پاسخ : چون قطره باش پرقدرت تر از سنگ
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۶:۲۶
بسیار عالی خانم دلفان

تشکر از پیام قشنگتون
عنوان: پاسخ : چون قطره باش پرقدرت تر از سنگ
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۹:۴۱
سلام
اشاره جالبی بود.
متشکریم.
اتفاقا هرمان هسه در کتاب زیبای سیذارتا بر این مطلب که رود یکی از بهترین معلمین بشر است با ظرافت خاصی تاکید نموده است.
(در صورتیکه مطالعه نفرموده اید مطالعه آنرا به شما و همه دوستان پیشنهاد می نمایم.)
شاد و پیروز باشید
عنوان: از زیبایی مروارید تا شفابخشی الماس
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۴:۱۸
از زیبایی مروارید تا شفابخشی الماس
 
گرایش به زیبایی و زیباترشدن در وجود هر آدمی نهفته است. چه زن و چه مرد هر دو تلاش می كنند تا با هر وسیله آرایشی و زینتی خود را به شكل و شمایلی زیباتر دربیاورند. این میل در انسان های نخستین نیز دیده می شود. استفاده از برگ و چوب درختان و پوست و موی حیوانات به عنوان لباس و زر و زیور به خوبی گواه این است كه بعد از خوراك و پوشاك مهمترین نیاز انسان دستیابی به امكاناتی است كه با آن به زیبایی برسد. گرچه اغلب طرفداران به وسایل زینتی را خانم ها تشكیل می دهند ولی هزاران سال پیش این مردها بودند كه به خودشان گردن بند آویزان می كردند و دستبند می بستند و موهایشان را با برگ درختان زینت می دادند.در قرون وسطی، سنگ های صاف و صیقل شده و نسبتاً روشن را از وسط سوراخ می كردند و با طناب گردن بند می ساختند.
استفاده از جواهرات در این دوران به معنای تراشیدن سنگ های گران بها و آویزان كردن آنها در گوشه لباس، كمربند و غلاف شمشیر جنگاوران بود. با شروع رنسانس در قرن چهاردهم و كشف راه های دریایی و سرزمین های جدید در آمریكا و پیدایش طلا استفاده از گردنبند و گوشواره و سنجاق لباس در میان افراد طبقه اشراف رایج شد.
ابتدایی ترین سنجاق سینه كه امروز در موزه Victoria & albert لندن قرار دارد، صفحه دایره ای شكل بود كه به وسیله یك سوزن كه در مركز آن قرار داشت بر روی لباس و شنل نصب می شد.جواهرات علاوه بر اینكه در تاج پادشاهان و نیم تاج عروسان به كار می رفت در زندگی افراد خرافاتی نیز جایگاه ویژه ای داشت. برخی با این باور كه ارواح شریر از خانه و خانواده شان دور شود، دلفین یا اسب افسانه ای تك شاخ را كه روی سنگ تراشیده شده، بر در خانه شان نصب می كردند. مسیحیان نیز برای دفع ارواح بد، دوری از گناه، حمایت در برابر انواع خطرها و دشمنی و نجات زن باردار حین زایمان شمایل مسیح و حواریون، ساخته شده از طلا و كهربا را روی میزهای دعا می گذاشتند.
در قرن شانزدهم طراحی جواهرات به صورت آنچه امروز می شناسیم آغاز شد. اولین دستبند هم در این زمان به صورت یك زنجیر كلفت طراحی شد. از زنجیر طلا علاوه بر زیورآلات در تهیه كیف و سنجاق سینه، قلاب كمربند و كلاه نیز استفاده می شد. تمامی زیورآلاتی كه برای اولین بار در ایتالیا و فرانسه ساخته شد هم اكنون در موزه هنر لندن و لوور پاریس نگهداری می شوند. سنجاق سینه های قرن شانزدهم یكی از زیباترین نمونه های سنجاق پیراهن های زنانه است كه معمولاً به صورت گل و پروانه طراحی و با سنگ های آبی و سفید و صدف مزین شده است.
اولین بار زنجیر ساعت، حلقه و انگشتر در فرانسه و در قرن هفدهم ساخته شد. سنجاق ها، مروارید كاری شدند و از هنر ویترا (نقاشی روی شیشه) برای ساختن گردن بند استفاده شد. جورج راونسكرافت در سال ۱۶۷۰ در فرانسه از الماس بر روی انگشترها استفاده كرد كه با استقبال فراوانی از سوی افراد طبقه اشراف مواجه شد.
كارلو جولیانی در ناپل ایتالیا، اوژنیو فونتانی در فرانسه و تیفانی در نیویورك از دیگر كسانی بودند كه شروع به طراحی زیورآلات با ویترا كردند. همزمان با انقلاب صنعتی در سال ۱۷۸۹ طراحی و ساخت و فروش جواهرات ممنوع شد و سپس بعد از حدود سه سال مجدداً روی كار آمد. شكوفایی جواهرات در اروپا را باید قرن نوزدهم دانست.
پیوكاستلانی و میكل آنجلو كاتانی از نخستین كسانی بودند كه در دو دهه اول قرن تمامی زیورآلات كلاسیك در اروپا را جمع و به طراحی نمونه های جواهرات باستانی پرداختند.قرن ،۱۹ قرن ظهور سنگ مشكی در صنعت طلا و جواهر است. گرچه زیورآلاتی كه سنگ مشكی دارند اغلب در مناسبت های عزاداری استفاده می شوند ولی در اصل نماد میهن پرستی هستند. قضیه به جنگ های فرانسه در سال های ۱۸۱۳ تا ۱۸۱۵ برمی گردد كه به دلیل جنگ فقط از سنگ مشكی در طراحی جواهرات استفاده می شد.
استفاده از آلیاژهای مختلف در زیورآلات را هم آلمانی ها با ساخت بندساعت از جنس پلاتین در طراحی جواهرات مد كردند. بیشترین اشكالی كه در این زمان در طراحی زیورآلات استفاده می شد عبارت بودند از گل، خوشه گندم، پروانه و خورشید كه هر كدام به عنوان یك سمبل شناخته می شدند. سنجاق سینه به شكل گل كه با شیشه هایی به رنگ نارنجی تزیین شده باشد، نماد باروری و پاكی است كه دوشیزگان در میهمانی ها بر لباس هایشان نصب می كردند.
در قرن بیستم، مدل خاصی برای جواهرات دیده نمی شود جز اینكه برخی از كمپانی های طراحی جواهرات مثل كارتیه دست به اقدام جالب و خلاقانه می زنند.
نمونه بسیار زیبا، الگوی سنجاق سینه ای است كه شركت كارتیه در زمان جنگ جهانی دوم و بعد از آن طراحی كرد. دو طرح برای دو زمان مختلف. اولی پرنده ای بود داخل قفس به نشانه وضعیت نابسامان مردم در جنگ و دیگری پرنده ای خارج از قفس كه پس از جنگ وارد بازار طلا و جواهرات شد.
حلقه های باریك و درهم پیچیده ای كه هنوز هم در دنیا طرفدار دارد، یكی دیگر از بهترین طراحی های این شركت به شمار می رود. كارتیه، طراح و جواهرساز فرانسوی در سال ،۱۹۲۵ انگشتری ساخت كه از ۳ حلقه باریك از طلای زرد، قرمز و سفید تشكیل شده بود و دیری نپایید كه به یكی از پرطرفدارترین و محبوب ترین مدل حلقه ها بین زوج ها تبدیل شد. ساخت گوشواره های بلند و دنباله دار هم محصول همین قرن است. گردنبند قلاده ای نیز پس از اینكه ملكه الساندرا در انگلیس برای پوشاندن زخم های گلویش از آن استفاده كرد در این زمان مد شد.
و اما امروز...
در قرن بیست و یكم و آن هم در سال ۲۰۰۶ كمتر تبلیغی برای طلا و جواهرات دیده می شود. بیشتر افرادی كه برای تهیه زیورآلات به طلافروشی مراجعه می كنند، دنبال سنگ هایی هستند كه با تاریخ و روز تولد آنها جور دربیاید. این هم از تاثیرات هند شرقی است كه در اروپا و بیشتر از همه آمریكا رسوخ كرده است. حلقه های طلا و گردنبندهای پر از برلیان جز در خانواده های اشرافی و افراد مسن جایگاهی ندارد. افراد جوان به دنبال خرید گردنبندهایی با شكل و شمایل عجیب و غریب هستند؛ اژدها، تمساح، اژدر و...
مارلا فرارا طراح سیسیلی زیورآلات می گوید: با اینكه طلای زرد همواره مد است ولی در سال های اخیر جذابیتی برای جوان ها نداشته است.
پلاك های هندسی كه از آلیاژ های مختلف ساخته شده و طرح حیوانات ترسناك دارند، بیشترین نوع زیورآلاتی است كه پشت ویترین مغازه ها خودنمایی می كند. فرارا دلیل انتخاب جوانان را جاذبه سنگ ها و تاثیرات آنها بر روح و روان می داند و ادامه می دهد: این روزها، انرژی درمانی یكی از بحث های دلخواه و مورد توجه جوانان است. وقتی هم كه صحبت از انرژی درمانی می شود نمی توان نقش سنگ ها را نادیده گرفت. بنابراین هیچ جای شگفتی نیست كه جوان ها، دیگر علاقه ای به طلاجات كه مطمئناً قیمت شان هم چندین برابر بدلیجات است، نداشته باشند.
جوانان امروز، دیگر به پیام ها توجه نمی كنند حتی در طلا و جواهرات. مهمترین پیامی كه آویزهای با طرح كژدم و اژدها كه اغلب نیز از طراحی ژاپنی و چینی الگوبرداری شده، این است كه جرأت داشته باش و نترس.
و حال بشنوید از سنگ ها و خاصیت جادویی آنها در درمان انواع بیماری ها و خلق و خوی ها.
سنگ ها علاوه بر نقشی كه در زیبایی و شكوه زیورآلات ایفا می كنند، خاصیت فوق العاده ای در درمان بیماری های روحی و جسمی خواهند داشت.
• الماس
سنگ متولدین فروردین، سنگی كه به سلطان سنگ ها معروف است، باعث تقویت انرژی های درونی فرد می شود. تردید و دودلی و بی ثباتی را از بین می برد، باعث تحرك و شادابی می شود و فرد را به خودباوری می رساند. اختلالات كلیه و مثانه را نیز بهبود می بخشد.
•زمرد
سنگ متولدین اردیبهشت، متعادل كننده روح و جسم است و باعث افزایش تمركز می شود. به افرادی كه مراقبه می كنند و در پی كشف و شهودند بسیار پیشنهاد می شود. سنگ كوارتز نیز از دیگر سنگ هایی است كه برای افراد علاقه مند به مراقبه و یوگا مناسب است. كوارتز خاصیت الهام بخشی دارد، انرژی منفی را از محیط می گیرد و به شما آرامش می دهد.
•اونیكس
سنگ متولدین مرداد باعث تقویت اعتمادبه نفس و خودباوری می شود و باعث تعادل انرژی های بدن می شود.
•اوپال
سنگی از خانواده عقیق و متعلق به متولدین مهر، برطرف كننده بیماری های روانی به ویژه افسردگی است.
نیروهای اخلالگر محیط را از بین می برد. ضمن اینكه تاثیر ویژه ای در سلامت قلب دارد.
•فیروزه
سنگ متولدین آذر، حامی بدن از نیروهای شر و اهریمن است. به همین دلیل چشم زخم نامیده می شود. ناراحتی های روحی را بهبود می بخشد و بر عملكرد كبد و سیستم قلبی- عروقی تاثیر مثبت می گذارد.
•یاقوت قرمز
سنگ متولدین آبان، یكی از بهترین سنگ های شفابخش است. هر نوع احساس منفی را از بدن دور می كند. اضطراب و آشفتگی و هرگونه غم و غصه را از بین می برد.
آویختن گردنبند یاقوت، انسان را به وضعیت آرام و متعادل می رساند، ضمن اینكه دردهای موضعی مثل روماتیسم و نقرس را كاهش می دهد.
•آمیتیسیت
سنگ متولدین بهمن، ضددلشوره و اضطراب است و خاصیت فوق العاده ای در ایجاد آرامش در فرد دارد.
•مرجان
سنگ متولدین اسفند كه منشاء دریایی دارد. در تقویت اعتمادبه نفس موثر است و بیماری های اسكلتی- عضلانی را بهبود می بخشد.
•یشم
سنگ سبزی كه به كریستال آرام بخش معروف است. هیجانات درونی را كاهش می دهد و باعث افزایش نیروهای مثبت محیط می شود. ارتباط مستقیمی با میزان سلامتی دارد.
هر چه میزان تندرستی شما افزایش یابد، تیرگی آن نیز بیشتر می شود. در غیر این صورت كمی كم رنگ تر از گذشته خواهد شد، یشم سنگ احساسات و عواطف است، باعث بهبود اعتمادبه نفس می شود و میزان ایمان فرد را افزایش می دهد. خوش شانسی می آورد و قوای جسمانی را افزایش می دهد.

بهاره مهرنژاد 
 
روزنامه شرق
 

 
عنوان: پاسخ : چون قطره باش پرقدرت تر از سنگ
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۰:۵۸
سلام


 جناب احسانی، مومیوند و رستمی از توجهتون ممنونم، جناب رستمی حتما کتاب رو تهیه و مطالعه خواهم کرد.
عنوان: پاسخ : من عادلم؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۳:۵۰
سلام


 ما همیشه وقتی در مقام قضاوت قرار می گیریم خودمون رو عادلترین می دونیم، در مورد دیگری به راحتی نظر میدیم و ایراد گیری می کنیم ولی وقتی نوبت خودمون میرسه عینک خوش بینی می زنیم و اگه توانش رو داشتیم در زبان با خدا برابری می کردیم ولی واقعا چقد عادلیم؟ چقد خودمون رو به محکمه درون می کشیم؟ چقد اشتباهاتمون رو به خودمون گوشزد می کنیم؟
عنوان: پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز... Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۶:۱۲
داستان زیبای مورچه و سلیمان نبی (ع)


(http://vahidiye.ir/_DouranPortal/images/45d9d32b9af54078f8227d6898b6eb70%5B1%5D.jpg)


روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.

خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.

خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد

من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم

و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا

می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."

سلیمان به مورچه گفت :

"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
عنوان: دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟!
رسال شده توسط: صادق کوکبی در ۲۰ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۳:۰۱
یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند...
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!
((تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر 7% ارسال کنید..
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم)

Source
عنوان: طنز
رسال شده توسط: ملايي در ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۷:۳۶
پیشینه عبارت آدم هفت خط

ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش و اکثراً رند و مکاراز اصطلاح “آدم هفت خط” استفاده کنیم! اما چرا؟
روایتی درمورد ریشۀ تاریخی اصطلاح “هفت خط” وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهی درست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذارد و از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارندۀ جام مجبور بوده است محتویات آن را لاجرعه سربکشد. اما برای این که کسی بیش از اندازۀ ظرفیت خود باده گساری نکند و از سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد، هر کدام از مدعوین، پیمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعیین میزان توانایی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است .
به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که ” لوطی” نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه در آنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود.
این قبیل افراد را “هفت خط” می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند.
این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زیرک و مرد رند “هفت خط” اطلاق گردیده است.
جهت مزید اطلاع اضافه می شود که هر یک از خطوط هفتگانه جام شراب، اسم ویژۀ خود را داشته است:
۱- خط مزور – کمترین میزان شراب در جام
۲- خط فرودینه
۳- خط اشک
۴- خط ازرق (خط شب، خط سیاه یا خط سبز) این خط کاملاً در وسط پیمانه بوده و خط اعتدال درشرابخواری محسوب می گردیده است.
۵- خط بصره
۶- خط بغداد
۷- خط جور که لب پیمانه بوده و جام بیش از آن جا نداشته؛ به عبارت دیگر جام لبریز از شراب می بوده است.


عنوان: انسان از دیدگاه یک دانشمند ریاضی دان
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۰۷:۴۶
انسان از دیدگاه یک ریاضی دان
 
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند، نمره یک میدهیم:  1
اگر دارای زیبائی هم باشند یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم: 10 
اگر پول هم داشته باشند دو تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم:   100     
اگردارای اصل ونسب هم  باشند سه تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم: 1000
ولی اگر زمانی عدد  1 رفت  (اخلاق)؛  چیزی به جز صفر باقی نمیماند: 000
و صفر هم به تنهائی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.
 
 
 

[/b]
عنوان: از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۹:۰۷
از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی...؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.



سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.



زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به توبخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران میکنه



بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله سیاه پوست

مجید صابر iiiWe.com
عنوان: داستان کوتاه چوپان و بز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۱:۲۸
داستان کوتاه چوپان و بز
 
 
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!
او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ... نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...


 
 
عنوان: جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: Mahraz در ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۸:۴۵
زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش  تكه سنگي را بداشت و  بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.

 

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.

 

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

 

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !

When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'

 

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.

 

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود  نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD

 

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

The next day that man committed suicide. . .

 

خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه

Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:

 

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

Things are to be used and people are to be loved.

 

در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

The problem in today's world is that people are used while things are loved.

 

همواره در ذهن داشته باشيد كه:

Let's try always to keep this thought in mind:

 

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

Things are to be used,People are to be loved.

 

مراقب افكارتان باشيد   كه تبديل به گفتارتان ميشوند

Watch your thoughts; they become words.

 

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

Watch your words; they become actions.

 

مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود

Watch your actions; they become habits.

 

مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود

Watch your habits; they become character;

 

مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود

Watch your character; it becomes your destiny.

 

خوشحالم كه  دوستي اين پيام را براي ياد آوري به من فرستاد

I'm glad a friend forwarded this to me as a reminder.

 

اميدوارم كه روز خوبي داشته و  هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد

I hope you have a good day no matter what problems you may face.

 

آخرين روز آن باشد و تمام شود

It's the only day you'll have before it's over
عنوان: پیله ابریشم
رسال شده توسط: Mahraz در ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۲:۲۴


روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.
عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۳:۲۴:۲۱


 
باید و نبایدهای سه گانه در زندگی

 

Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس
«»«»««»»««»»««»«»

Three things in life that, once gone, never come back
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت

«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things that destroy us
سه چیز ما را نابود می کنند

Arrogance
تکبر

Greed
زیاده طلبی

Anger
عصبانیت

«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند

Hard Work
کار سخت

Sincerity
صمیمیت

Commitment
تعهد



Three things in life that are most valuable
سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی

Love
عشق

Self-Confidence
اعتماد به نفس

Friends
دوستان

«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد

Peace
آرامش

Hope
امید

Honesty
صداقت



Happiness in our lives has three primary principles
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience of Yesterday
تجربه از دیروز

Use of Today
استفاده از امروز

Hope for Tomorrow
امید به فردا


Ruin our lives is the three principles
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret of Yesterday
حسرت دیروز

Waste of Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow
ترس از فردا

--===========================

Be the cause of happiness for someone, not his grief
همیشه دلیل شادی کسی باش ، نه شریک شادی او
وهمیشه شریک غم کسی باش ، نه دلیل غم او


 
 
 
عنوان: حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۶:۳۸
حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو ‏

            


حکایت چوپان دروغگوبه روایت زنده یاد احمد شاملو ‏‎
کمتر کسی است از ما که داستان چوپان دروغگورا نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از ‏درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود‎. 
حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: آی گرگ! گرگ آمدو کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف ‏بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل ‏می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان ‏می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: ‏کمککسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر‎. . . 

احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح ‏می‌کرد‎. 
می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی ‏فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که‎ : 
گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از ‏گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین ‏گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر ‏خود رخصت می‌طلبند‎. 
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت ‏دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش ‏کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت ‏خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید‎. 
مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟ ‏‎
گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من ‏اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و ‏دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و ‏آرام منتظر اشارت بعد من باشید‎. 
گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان‎. 
گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند‎. 
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: آی گرگ! گرگ آمد صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین ‏کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند‎. 
گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ‏ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند‎ ! 
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد‎. 
گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد کمک کنید! گرگ آمد از چوپان جوان به آسمان شد. ‏چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان ‏چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند‎. 
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان ‏با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از ‏صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود‎...! 
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که ‏می‌بایست‎... 
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این تاکتیک جنگی ‏‎!!! ‎گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت ‏آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزهادروغگوجا زده و معرفی ‏کرده‌اند‎. 
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار ‏برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ ‏‎
اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را ‏به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانه‌ای ندارید‎...! 

سخن روز ‏‎: ‎شما چیزهایی را می بینید و می پرسید چرا؟ اما من در رویایم چیزهایی را تصور می کنم که هیچگاه ‏وجود خارجی نداشته اند و می پرسم ، چرا که نه؟ جرج برنارد شاو ‏

   
[/b]
عنوان: اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۷:۰۶
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!
عنوان: ... شایعه ...
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۹:۱۶
ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !
 
عنوان: خود را در داخل مشکلات گم نکنیم ... بهتر است علت اصلی آنها را پیدا کنیم
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۰:۴۲
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.

ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!
 
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: elahe در ۳۱ فروردین ۱۳۹۰ - ۲۲:۳۱:۵۲
چه جالب.
 دقیقا نکته همین است .خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۷:۲۱
بله خانم الهه

انسانها معمولا قبل از اینکه به خداوند تکیه کنند اول در خونه همه بنده هاشو واسه حل شدن مشکلشون می زنن اما وقتی جواب نمیگیرن یاد خدا می افتن
اشتباه ما انسانها اینه که وقتی چیزی رو از خدا می خوایم ، برای خواسته مون صبر نمیکنیم... انتظار داریم همون لحظه برآورده بشه غافل از اینکه خداوند مهربون همیشه بیشتر از خواسته های ما رو بهمون میده و این ماییم که همیشه فراموش می کنیم

چقدر خوبه آدم در هر شرایطی خداوند رو به یاد داشته باشه
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: elahe در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۶:۴۹
حرفتون رو قبول دارم . اما این در ایده ال ترین شرایط ممکن هست. :-X
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۳:۳۸
ممکنه بیشتر توضیح بفرمایید...!
اینکه انسان در هر شرایطی به یاد خداوند باشه یا اینکه برای خواسته هایی که از خداوند داریم صبرکنیم؟
:-\
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: elahe در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۷:۲۳
لطفا یه نگاه به این متن بیندازید.
برای خدایی که اشک حوا را درآورد، خدایی که مهربان نیست. تو که از خوردن بی اجازه ی یک سیب نگذشتی، چطور باور کنم بخشنده و مهربان هستی؟
 :-\ :-\
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۵:۲۵
لطفا یه نگاه به این متن بیندازید.
برای خدایی که اشک حوا را درآورد، خدایی که مهربان نیست. تو که از خوردن بی اجازه ی یک سیب نگذشتی، چطور باور کنم بخشنده و مهربان هستی؟
با سلام

داستان حضرت آدم و حوا آن نیست که میگویند اول اینکه حضرت آدم معصوم است و انسان کامل
انسان کامل حتی فکر گناه و خطا و معصیت نمیکند چه برسد به انجام آن در صورت نیاز ادامه این مسئله را بعد
پیگیری می نمائیم .

آیا خداوند انسانها را آفریده که مثل حیوانات فقط بخورند و بیاشامند و ازدواج کرده تکثیر شوند و و و و و
یا آنها را آفرید که هر کدام میل داشت کمال پیدا نماید و هرکس که خواست خود را از حدود انسانیت خارج نماید
حال بایددانست کمال چیست چون همه معنی سقوط و خروج از چهارچوب انسان و خطاکاری او را تا حدودی میدانیم
مثالی میزنم : یک زوج دارای فرزندی هستند می بینید که سعی میکنند محیطی را فراهم کنند که این بچه با ادب بار
بیاید درس  بخواند از حدود  اخلاق دور نشود هی دم به دم مراقب او هستند و برای او دلسوزی میکنند
که مبادا که پرورش یافته آنها از حدود انسانی خارج شود .

الان پرسشهایی برای دوستان پیش میآید ینده سعی کردم که مطلب خیلی معمولی نوشته شود تا کم کم موضوع بازتر شود
یک موضوع را به صورت کلی عرض کنم که خداوند اگر دید انسان واقعا و با جدیت به سوی کمال انسانی
در حرکت است محیط  و شرایط لازم را برای او فراهم میکند و اگر متوجه شد که انسان توجهی به انسانیت خود ندارد
از راه دیگری راه کمال او را باز میکند

منتظر نظرات عزیزان هستم

عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۲:۰۴
نقل قول از: elahe
لطفا یه نگاه به این متن بیندازید.
برای خدایی که اشک حوا را درآورد، خدایی که مهربان نیست. تو که از خوردن بی اجازه ی یک سیب نگذشتی، چطور باور کنم بخشنده و مهربان هستی؟
 :-\ :-\

چرا مساله رو از اون دید نگاه کنیم؟
خداوند اینقدر بنده اش رو دوست داشت که اون رو به زمین فرستاد و زمین رو برای زندگی اون امن کرد...
اونقدر میوه در اختیارش گذاشت که سیب توی اونها شاید به چشم نیاد ;D

در روز ازل انسان آفریده شد و جنیان از اینکه خداوند به این مخلوقش ابراز محبت میکرد بر انسان رشک میورزیدند
خداوند به آنان میفرمود که انسان از شما بالاتر و فراتر است و در شیرازه او نوری از من دمیده شده است
این شد که شیطان دست به کار شد و انسان را نزد پروردگارش رو سیاه کرد

اما خداوند به جای اینکه انسان رو به خاطر اشتباهش در عذابی همیشگی نگه داره اون رو به زمین فرستاد و مکانی پر از نعمت در اختیارش قرار داد
خداوند اطمینان داره که انسان با اینکه دور از خالق خود است اما چون سرشت پاکی داره به سمت اون بر میگرده
حالا این وسط چقدر از ما در تور دنیا و دلبستگی هاش گیر میکنیم و خودمون رو به اونها زنجیر می کنیم بماند اما انسانهایی هم هستند که راه معراج رو پیدا می کنند و با نیکی و پاک سرشتی افتخار والاترین مخلوق بودن رو به انسان باز می گردونن.

اما بنده یه اعتقادی دارم...
اگه یه انسان از 100 راه موفقیت و خوشبختی 30 تای اون رو بدونه و بهش عمل کنه مطمعنم خوشبخت تر از کسیه که هر 100 راه رو میدونه و به هیچکدومش عمل نمیکنه

عالم دهر زیاده خانوم اما کی هست که درسهای خونده رو تو عمل هم پس بده
مرد راه عمل باید بود

من حقیر دارم سعیم رو می کنم و میدونم خیلی ها هم تو این راه هستند

:-X

ببخشید زیاد نوشتم...
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۴:۵۴
با درود جناب اکبر زاده

ممنون که به بحث صمیمی ما پیوستید

شما سرعت عمل بیشتری توی ارسال جواب دارید استاد :-[
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: elahe در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۹:۲۷
بله
من صحبت شما بزرگان رو قبول دارم.
فقط برای این که از دید دیگر هم به موضوع نگاه کرده باشم این رو عرض کردم
وگر نه به قول اون آقاهه  به اندازه ی تموم ادمای دنیا راه هست برای رسیدن به خدا :-X
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: سعدی مومیوند در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۳:۴۳
خانم الهه بنده و فکر میکنم جناب اکبر زاده از دیدگاه شما آگاهیم

ممنون از اینکه این دیگاه طرح شد و میتونیم نظر دوستان و استادان بزرگوار دیگر رو درباره این مساله بدونیم
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۸:۴۶
با سلام

و اما داستان حضرت آدم

ما نپنداریم قرآن یکداستانی گفته که حضرت آدمی بود این حضرت آدم در یک بهشت زندگی می کرد
به او گفته بودند به گندم نزدیک نشو و او هم نزدیک شد و از آن خورد و از بهشت بیرونش کردند
که از آن بعد سئولات فراوانی پدید آمد که مثلا :  آدمابتدا کجا بود ؟ چگونه او را ساختند ؟
آن بهشت در کجا بود؟ چگونه به گندم نزدیک شد ؟ مگر در بهشت گندم و جو هم وجود دارد؟ مگر آنجا ممنوعیتی هم هست؟
چرا از آنجا بیرونش کردند؟ ودهها سئوال دیگر
 ادامه
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۲:۰۶
باید دانست رمزی در فهم قصه های قرآن کریم است
هر چه را در قرآن می خوانید از قصه حضرت آدم که اولین قصه سوره بقره است تا قصه های حضرت موسی  حضرت ابراهیم حضرت عیسی حضرت نوح و دیر انبیاء عظام اینها فقط صرف پرداختن به یکداستان نیست بلکه رمز این قصه ها در قرآن آن است که هر کسی بخواهد از حیوان بودن به در آید و به مقام انسانیت برسد باید مسیری را طی کند که در این مسیر همانند پیامبران دچار حوادث و موانع شود و با مشکلاتی برخورد کند مثلا اگر کسی بگوید خدایا از امشب می خواهم بیایم آنچه را که فرمودی عمل کنم . خواهد دید که مشکلی برایش پیش آمدهمانند مشکل حضرت آدم یک حادثه ای برایش اتفاق افتاده همانند حادثه حضرت موسی یک واقعه ای برایش پیش آمده هماننند واقعه حضرت عیسی و خداوند در قرآنش میفرماید اگر در مسیر انسانیت مشکلی شبیه مشکل حضرت آدم پیدا کردی اینگونه حلش کن و یا اگر همانند حضرت موسی دچار مشکل شدی ای راه حل آن اینگونه است باید دانست که قصص قرآنی و نقل وقایع و حوادث مهم در امور مختلف برای شرح و بیان اطوار وجودی انشان و شئون مختلف اوست یعنی قرآن از بدو تا ختم تفسیر انفسی انسان است 
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۰:۳۶
ودر پایان کلام اینکه انسان کامل روی به جانب حق است که مظهر اسماءالله است
و چهره ای به جانب خلق تا اطوار وجودی آنها را به آنها نشان میدهد تا در مسیر تکامل شوق به کمال یابند

یعنی اینکه حضرت آدم در محضر حق بود چون انسان کامل و هر انسان دیگر در محضرحق باشد فی الواقع در بهشت است
چون به آدم امر شد برای تکامل انسان رو به خلق کند و با خلق خدا معاشرت نماید از بهشت محضر تام الهی برای تکامل انسان
روی برگرداند  یعنی روبه دنیا کرد

منتظر نظرات عزیزان هستم
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۱:۵۰:۴۵
سلام
بدون هیچ قضاوت یا نظری
دوست دارم دوستان این داستانک رو بخونن...
قطاری به مقصد خدا
به نام بی نام او
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان ‏کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق ‏توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ ‏
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .‏
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می ‏شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست .‏
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت ‏‏:‌اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین ‏نیست .‏
مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه ‏افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همین بود . آن که مرا می ‏خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.‏
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬‏
دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.‏
[/size][/b]

متشکرم :-*
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۹:۱۰
سلام

تمامی برداشت ما در حد فکر و توان ماست. آنچه که ما میبینیم حاصل از حواس پنجگانه ماست و تحلیل ما بر اساس دیرینه و تجربیاتی است که داریم.
اما واقعیت چیز دیگریست.
وقتی کودکان سرطانی را می بینیم کم کم شمع وجودشان در آغوش والدین اب میشود.
وقتی که بی عدالتی ها را می بینیم
وقتی که می بینیم حیوانات قوی ضعیف را میخورند
و...
اولین نکته ای که به آن توجه میکنیم بحث بی عدالتی است!

اما ما پشت پرده نیستیم که این کودک سرطانی کجا میرود و چه بر سر او خواهد آمد.

در قرآن آمده است که نوری از خداوند در انسان دمیده است پس برخی حالات ما میتواند در خدا هم وجود داشته باشد مثل عشق و دوست داشتن.
خداوند هم برخی انسانها را دوست دارد اما او به دوستانش بیشتر زحمت میدهد مثل ما که خودروئی رو اختراع میکنیم میبریم سخت امتحانش میکنیم ببینیم چطور از محل های سخت عبور میکند چقدر سرعت  دارد و....
بعد هر روز بهش نگاه میکنیم . تمیزش میکنیم و دست بهش میکشیم و...

مومنان خیلی دیر جواب میگیرند. مثلا" یکی زنگ میزند در رو باز میکنی یک آدم بسیار کثیف و با چهره بد و خطرناک جلوی درایستاده و از شما طلب نان میکند.
شما بلافاصله نان را میدهید تا ردش کنید و از شرش خلاص بشید.
اما یکی میاید که شما تشنه دیدن او هستید به میگوئید باید صبر کنی نان آماده نیست..
به هزار بهانه به خانه میکشید
و تا میتوانید نان را به تاخیر می اندازید تا او همچنان نزد شما باقی بماند.

ما فکر میکنیم چرا خدا زود یکی را به آرزوش میرساند ولی انسانهای نیک سرشت و با ایمان این همه سختی میکشند.
سختی ما را نزد خدا نگه میدارد او از اینکه این افراد پیشش هستند خوشحال است.
او محصولی ساخته که ببیند آخر و عاقبتش چیست؟

زجرها و سختی ها موهبت های زندگی ما هستند .مثل این که ما درس بخوانیم اما امتحانی در کار نباشد پس ما هیچ وقت پزشک و مهندس خوبی نخواهیم شد.

اوهمیشه مهربان است و همیشه با گذشت و حساب کنید اگر ما بجای او بودیم چه ظلمی براه می انداختیم. او و کارهای او برای ما قابل درک نیست چونکه ما از پس پرده بی خبریم و به قول مولی علی(ع) بزرگترین اسرار مرگ است چون در انجا ما متوجه چیزهائی میشویم که اینجا هیچ وقت نخواهیم شد.

اگر همیشه سختی میکشی و زجر میکشی بدان که او با توست و تورا دوست دارد.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۵:۴۲
اما الهه خانم خداوند بخشنده و مهربان است اما جبار هم هست. او حکم میبکند اما نه مثل انسانها چون انسانها حکم را به نفع خود میکنند اما او حکم را به نفع ما میکند.

او وقتی امر میکند نخور حکمتی بزرگ دارد که ما نمیفهمیم.

شما پدر یا مادر نیستی . وقتی که میبینی بچه شما خطا میکند و هر چقدر به او تذکر میدهی این کارت اشتباه است گوش نمی کند و چون اولاد توست نمیتوانی او را نابود کنی اگر چه تنبیه میکنی ولی خودت بیشتر تنبیه میشوی و عذاب میکشی.

خدا امر میکند غیبت نکنید - دروغ نگوئید - ظلم نکنید - خیانت نکنید....

اما تا به حال دیدی کسی تا دروغ گفت سرش از تنش کنده شود؟
پس او رحمان و رحیم است . او میگوید من از سهم خودم میگذرم اما از سهم مردم خیر. با اینکه امر اورا اطاعت نمی کنیم اما او مارا می بخشد و منتظر بخشش دیگران هست که اگرآنان هم ببخشند ما بخشیده میشویم. اما انسانها سخت میبخشند .انسانها همیشه در حال معامله هستند.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۹:۳۶


سلام و شب بخیر

نظرات همه دوستان زیبا و درخور اندیشه بود.
یکی از باب داستان آدم  و حوا و دادن اختیار برای رسیدن به کمال انسانیت ،
یکی از شمارش مهربانی های بی حصر خدا و امتحان انسان .

و دیگری مدیریت و جباریت خالق یکتا.

نظرات دوستان در واقع همه یک مفهوم رو می رسونند.

اما از بین نظرات دوستان بزرگوار ، به نظر من پاسخ جناب آقای احسانی کامل ترین جواب برای این متن :

نقل قول
برای خدایی که اشک حوا را درآورد، خدایی که مهربان نیست. تو که از خوردن بی اجازه ی یک سیب نگذشتی، چطور باور کنم بخشنده و مهربان هستی؟

میتونه باشه . چرا که اگه یک مدیر بخواد از اشتباهات سایرین همیشه گذشت کنه و هیچ مجازاتی رو براشون در نظر نگیره که هیچ گاه راه درست رو یاد نمی گیرند !!!!
یک مدیر شایسته باید در عین خوش رویی و مهربانی دارای اقتدار و جذبه مدیریت باشد تا سایرین از قوانین اطاعت کرده و به اتحاد و سرانجام موفقیت برسند.

اما اگر همیشه مهربان باشد و از همه خطاها گذشت کند ، باز  هم اشتباه تکرار خواهد شد.


اگر حوا بدلیل نا فرمانی خود اینگونه مجازات شد ، اما پس از آن در پی جبران کار خویش همسر پیامبر و جانشین خدا بر زمین بود. و اگر مجازات نمی شد ممکن بود باز هم.....

و در پایان اینکه به نظر من شک کردن و بوجود اومدن سوال حق انسان هاست . بشر اگر همین طور هر چه به او می گویند بی چون و چرا قبول کند بدون اینکه بدنبال هیچ استدلالی نباشد به حقیقت کامل دست نمی یابد. اما زمانیکه بدنبال دلیل  می رود ایمانش به آن مسئله قوی تر و پایدار تر میشود.

یکی از دلایلی که باعث علاقه مندی من به فلسفه شده همین هست . که هم سوال برایت بوجود می آید و هم بدنبال پاسخ برای سوال هستی.   
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۶:۴۰
سلام

با تشکر از توضیحات خیلی خوب شما در واقع میفرمائید خداوند به ما یادمیدهد همه چیز با حساب و کتاب است؟
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۴:۴۸


سلام و شب بخیر

از لطف شما سپاسگزارم.
نقل قول
در واقع میفرمائید خداوند به ما یادمیدهد همه چیز با حساب و کتاب است؟

البته همه چیز دنیا با حساب و کتاب است ، اما در واقع من از این جهت به موضوع نگاه نکردم. دید من فقط در رابطه با موضوع  رحمانیت و رحیم بودن خدا   ،که در مطلبی که خانم حسین زاده قرار دادند و ظاهرا مناقض با رحیم بودن است و همچنین جبار و مقتدر بودن خالق _ که حضرت عالی مطرح نمودید  _ بود.  و مدیر بودن را برای نمونه بشر مثال زدم که قابل لمس تر باشد.   

آیا برداشت من از پاسخ شما ( در مطالب قبلی ) چیز دیگری بوده ؟ و به همان مقصود شما اشاره نکرده ام؟
و آیا چنین برداشتی از توضیحات حقیر می شود؟

 آیا امکان دارد در رابطه با سوالی که فرمودید ، توضیحات بیشتری دهید ؟

از اینکه سوال شما را با چند سوال پاسخ دادم پوزش می خواهم  : )
 
                                                                   با سپاس و احترام

 


عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۵:۱۲
با سلام

متاسفانه هنوز تفکرات ما در خصوص علوم اسلامی همان چیزهایی است که منبری ها بر بالای منبر گفته اند که


اگر حوا بدلیل نا فرمانی خود اینگونه مجازات شد ، اما پس از آن در پی جبران کار خویش همسر پیامبر و جانشین خدا بر زمین بود. و اگر مجازات نمی شد ممکن بود باز هم....

یعنی اینکه حضرت آدم که اولین خطاکار دوره ما معرفی شد

و به قول متکلمین از شیطان پیروی کرد و از بهشت تبعید شد

شد پیامبر و صاحب عصمت و رهبر مردم شد

خدا لعنت کند  هر پیامبری را که حتی معصیت کرده باشد

قدری از این افکار عوامانه دور شویم

مثلا در داستانهای خانگی به ما می گفتند حضرت مسلم وقتی که در کوچه های کوفه گرفتار سربازان حکومتی شد

آنقدر کشت تا که خون کشته شدگان به بالای سم اسب او رسید

یا حضرت ابوالفضل در کربلا با یک حرکت شمشیر 600 نفر را به درک می فرستاد

تا کی ما باید از علوم قدرتمند اسلامی غافل بشویم و دورخودمان بچرخیم

تا کی نمی دانم   

 
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۸:۲۹
سلام

خانم فیلوسوفیا برداشت شما کاملا" درست است و عرض بنده این بود که به روایتی 7 طبقه آسمان حالا این 7 طبقه چی هست و تمام عوامل هستی که ما جزء پائین ترین سطح عالم هستی هستیم با نظمی بی نظیر و بی همتا آفریده شده است و خداوند متعال بی همتا هستند از نظر نظم و حساب و کتاب. و عرضم این بود که علاوه بر رحمت و جبار همه اینها آفریننده نظم و حساب و کتاب است.

اگر گفته میشود آدم از بهشت رانده شد درست نیست چون حضور در این دنیا نسبت به دنیای واقعی چیزی نیست و در واقع آدم و حوا به بیرون از بهشت رفتن که حالا به میل خود بازگردند. اگر بهشتی هستن و لایق بهشت هستند به آنجا راه پیدا کنند.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۹:۵۶
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز

تمامی دوستان زحمت کشیدند متن هایی را که هر کدام جای تامل و تاثر دارد بیان کردند .

من هم یک جمله ای از قول آقای مصباح بگویم که ایشان می فرمایند که : هر وقت بنده به یاد خدا افتاد معلوم می شود که خدا یادی از بنده کرده است .

هر شخصی با توجه به علم و سلیقه خودش از مطالب برداشت می کند . مثلا شاید شنیده باشید در کتابهای درسی هم بود که وقتی از پیر زن ریسنده ای پرسیدند که چطور وجود خدا را اثبات می کنی دست از کار می کشد و میگوید که وقتی شخصی باید این دستگاه را به گردش در بیاورد تا بتوان نخ درست کرد چطور میشود که جهانی با این عظمت خود بخود بوجود بیاید؟

درنوشته های آقای اکبر زاده نکاتی وجود دارد که جای تامل و تاثر دارد (البته جسارت نباشه) .
متاسفانه هنوز تفکرات ما در خصوص علوم اسلامی همان چیزهایی است که منبری ها بر بالای منبر گفته اند
نقل قول

البته بنظر بنده منظور جناب آقای اکبرزاده تخریب منبری ها نبوده بلکه آگاهی ما نسبت به این جور قضایا است که
مثلا در داستانهای خانگی به ما می گفتند حضرت مسلم وقتی که در کوچه های کوفه گرفتار سربازان حکومتی شد

آنقدر کشت تا که خون کشته شدگان به بالای سم اسب او رسید

یا حضرت ابوالفضل در کربلا با یک حرکت شمشیر 600 نفر را به درک می فرستاد

تا کی ما باید از علوم قدرتمند اسلامی غافل بشویم و دورخودمان بچرخیم

تا کی نمی دانم   
نقل قول






 
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۶:۰۶
 انسان باید در هر زمینه ای مطالعه داشته باشد تا بتواند خرافات را از واقعیات تشخیص بدهد .
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۰:۱۹
جنای ملائی عزیز

سلام بر شما

خواهشمندم نکات مورد نظر خود را بفرمائید

تا بهتر بتوانم پاسخ گو باشم

عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۹:۵۲
سلام

خدمت جناب ملایی خیر مقدم عرض میکنم.

البته تجربیات و تخصص من در زمینه ای دیگریست و در این زمینه بنده صفر هستم و از نظرات شما دوستان استفاده میکنم.

در این مورد:

نقل قول
من هم یک جمله ای از قول آقای مصباح بگویم که ایشان می فرمایند که : هر وقت بنده به یاد خدا افتاد معلوم می شود که خدا یادی از بنده کرده است .

البته بنده در حدی نیستم جسارتی کنم و بزرگانی همچون آقای مصباح اگر چیزی بیان میکنند مواردی را می بینند که بنده قادر به دیدن آن نیستم.

اما اینجا آیا عدالت خداوند زیر سوال نمی رود؟ و آیا خداوند متعال برابر با انسان دیده نشده که هر وقت (بعد زمان ومکان عالم ناسوت) یاد کسی رو کند؟
این اعتقاد من است اگر اشتباه است بفرمائید.
یاد خدا در سرشت ما انسانهاست و ذات ما به یک معبود هستی اعتقاد دارد اما عقل ضعیف ما باعث میشود که بت پرست میشویم یعنی به چیزی که می بینیم.
خیلی ها از ترس به یاد خدا هستند و خیلی ها هم از درک و فهم .خیلی ها هم بر اساس عادت مثلا" فردی که در بازار مدام ذکر خدا میکند و نماز و واجبات را بجای میاورد اما در معاملات درست رفتار نمی کند چون میزان درک او از خدا پرستی محدود است.

عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۹:۱۳
جناب آقای احسانی عزیز

باسلام ،
در تائید سخنان شما در رابطه با جمله آقای مصباح باید عرض کنم که نظر شما کاملا درست است . اما می توان از این بعد به این جمله نگاه کرد که شخصی  دائما در حال گناه و معصیت و روزمره گی این دنیا می باشد و خدا را فراموش می کند و ممکن است که هر روز از راه خدا خارج شود به طرق مختلف موجب آزار و اذیت خلایق  شود خداوند کاری می کند تا به یاد او بیافتد و چه بسا این قبیل کارها را انجام ندهد .


البته من هم مثل شما صفر هستم و تخصصی هم در این زمینه ندارم .صرفا اطلاعاتی است که کسب نموده و بنظرم رسید که بیان شود .
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۵:۲۷:۵۳
جناب آقای اکبر زاده عزیز

با سلام
نقل قول
متاسفانه هنوز تفکرات ما در خصوص علوم اسلامی همان چیزهایی است که منبری ها بر بالای منبر گفته اند
اگر حوا بدلیل نا فرمانی خود اینگونه مجازات شد ، اما پس از آن در پی جبران کار خویش همسر پیامبر و جانشین خدا بر زمین بود. و اگر مجازات نمی شد ممکن بود باز هم....

یعنی اینکه حضرت آدم که اولین خطاکار دوره ما معرفی شد

و به قول متکلمین از شیطان پیروی کرد و از بهشت تبعید شد

شد پیامبر و صاحب عصمت و رهبر مردم شد

خدا لعنت کند  هر پیامبری را که حتی معصیت کرده باشد

قدری از این افکار عوامانه دور شویم

مثلا در داستانهای خانگی به ما می گفتند حضرت مسلم وقتی که در کوچه های کوفه گرفتار سربازان حکومتی شد

آنقدر کشت تا که خون کشته شدگان به بالای سم اسب او رسید

یا حضرت ابوالفضل در کربلا با یک حرکت شمشیر 600 نفر را به درک می فرستاد

تا کی ما باید از علوم قدرتمند اسلامی غافل بشویم و دورخودمان بچرخیم

تا کی نمی دانم   


شما مثالهایی زدید از حضرت ابوالفضل و یا حضرت مسلم که بنده هم آنها را تائید می کنم که در جلساتی اینها بیان می شود . و عرض  می کنم که انسان باید مطالعه داشتند باشد تا بتواند واقعیت را از خرافات تشخصیص دهد .
سخنان شما جای تامل دارد چرا که متاسفانه از این  موارد زیاد است . مثلا دامادی حضرت قاسم ،حتی گفته می شود که ایشان شب زفاف هم داشته اند. اگر انسان مطالعه داشته باشد به راحتی آنرا قبول نمیکند. تاثر به این دلیل که متاسفانه این موارد باب شده و فردی که اطلاعی از این قضیه ندارد و مطالعه ای هم نکرده  فکر میکند که درست است.   

عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۵:۳۵
سلام خدمت دوستان و خیر مقدم خدمت جناب ملایی

با احترام به نظر همه گرامیان ، اما به نظر من : داستان ها و صحیح و اشتباه بودن اون ها مهم نیست ، مهم اهداف و حقیقت هاست. مهم این هست که چه راهی رو انتخاب کنیم ، همه این ها فقط ما رو از واقعیت ها دور می کنند. کسانی هم که بیشتر به مسائل عوامانه می چسبند و واقعیات و اهدافی که بخاطر اون ها خدا از شون برامون مثال زده رو کنار میگذارند. (البته دیگه وقت نمی کنند بهشون فکر کنند.) عمر خود را هدر می دهند . (غرضم افرادیست که به مسائل عوامانه می پردازند ، سوئ تفاهم نشود)

بحث ما این نیست که چه اتفاقی افتاده و آیا غلط هست یا نه . بحث ما شناخت واقعی پروردگار عالم هستیست که هر که راه واقعی و درست رو انتخاب کنه و با معرفت و شناخت زندگی کنه  در زندگی موفق هست .اما کسانی که به حواشی می پردازند و از واقعیت و هدف خلقت فاصله می گیرند از همه بیشتر گمراه می شوند.

من همیشه معتقدم در واقعه کربلا مهم اهداف آنها بود نه شرح مسائلی که اتفاق افتاده ( که برخی خرافات و اضافه گوییست) در باقی مسائل هم همینگونه. برای من مهم نیست که آیا داستان آدم و حوا چگونه بوده ؟ مهم مدیریت خداوند و از طرف دیگر چگونگی انتخاب راه زندگیست.

خواهشا نسبت به مباحث تعصبی برخورد نکنیم ، بگذارید دیگران هر چه می خواهند بگویند ( اشتباه یا درست ) مهم این است که چگونه و با چه هدفی زندگی کنیم و چگونه و با چه توشه ای از دنیا برویم.


عنوان: حساب بانکی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۲۳:۰۰
تصور کنید حساب بانکی دارید که در ان هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز
می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت
حساب شما خود به خود خالی می شود .
در این صورت شما چه خواهید کرد ؟
البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!
هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند..
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.
باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !
گنجتان را اسان از دست ندهید!
 
به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
 
فراموش نکنید:
    دیروز به تاریخ پیوست.
   فردا معما است.

  و امروز هدیه است!


[/b]
عنوان: حکمت
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۵:۲۵
واعظی پرسید از فرزند خویش، هیج می دانی مسلمانی به چیست؟ صدق و بی آزاری و خدمت به خلق! هم عبادت هم کلید زندگیست. گفت: زین معیار اندر شهرما ، یک مسلمان هست! آن هم ارمنیست .
عنوان: سقراط
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۸:۵۶

 
زمانی که شایعه ای را می شنوید و قصد انتقال آن به دیگری را دارید بحث کوتاه فلسفی زیر را در ذهن خود مرور کنید:
 
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.
 
روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی درباره ی یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟
 
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش " سه پرسش " است پاسخ دهی.
 
مرد پرسید: سه پرسش؟
 


سقراط گفت: بله درست است. پیش از اینکه درباره ی شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می کنیم.
 
نخستین پرسش " حقیقت " است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
 
مرد پاسخ داد : نه، فقط در موردش شنیده ام.
 
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
 
حالا پرسش دوم: پرسش " خوبی و بدی " آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
 
مرد پاسخ داد: نه، بر عکس…
 
سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟
 
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
 
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم " سودمند بودن " است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
 
مرد پاسخ داد: نه، واقعا…
 
سقراط نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟
 





عنوان: آبدارچی
رسال شده توسط: امیر حسین ملایی در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۵:۰۰
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبهش کرد و تميز کردن زمينش رو - به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»

مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايهش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ....

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آيندهي خانوادهش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين.. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:



آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت
عنوان: 1 خبر خوش 1 خبر بد ........
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۷:۵۲:۳۵
1 خبر خوش 1 خبر بد ........  

فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.

وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد

اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه...

..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
عنوان: در ژرفای سکوت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۴:۳۳
در ژرفای سکوت
 
 
من سکوت ستارگان را دانسته ام
و سکوت دریا را
و سکوت شهر را
وقتی از خروش می افتد .

و سکوت یک زن و مرد جوان را
و سکوتی را که تنها موسیقی می تواند برای آن کلام بیابد .

و سکوت بیشه ها را پیش از بهار
و سکوت بیمار محتضری را که چشمش به اطراف اتاق می گردد .

و از خود می پرسم :آخر این زبان به چه کار می آید ؟
و از عمق کدام احساس می تواند حکایت کند ؟

حیوان زبان بسته در دشت
وقتی مرگ ، کودکش را می رباید ، تنها چند بار ناله می کند .
و ما خود در حضور واقعیات ژرف خاموش می شویم .


کودکی خردسال از سربازی سالخورده ، که بر دکه بقالی نشسته است می پرسد :
چه شد که پای خود را از دست دادی ؟
سرباز پیر را سکوت فرا می گیرد و خاطرش پریشان می شود ،
زیرا نمی تواند ذهن خود را بر واقعه "نبرد گتیسبرگ "متمرکز کند .
لذا با شوخ طبعی به خود می آید و می گوید : خرس آن را خورده است .
کودک در شگفت می شود .
و سرباز خاموش و ناتوان ، بار دیگر به یاد می آورد:
برق گلوله ها و غرش توپها
و خود را که به زمین افتاده است .
و بیمارستان و جراحان و چاقوی تیزشان
و روزهای طولانی در بستر .

اگر می توانست این خاطرات را با کلمات تصویر کند ، هنرمند بود .
اما اگر هم هنرمند بود
هنوز زخمهای عمیق تری بر جانش داشت
که نمی توانست توصیفشان کند .


و بدین سان سکوتی هست در نفرتهای بزرگ
و سکوتی هست در عشقهای عظیم.

و سکوتی در آرامش ژرف اندیشه
و سکوت دوستیهای زهر آگین شده
و سکوت بحرانهای روحی
که آدمی چون برزخ از آن گذار می کند
و شکنجه های متعالی می بیند .
و از ژرفای تجربه ، شهود و رویایی با خود می آورد.
که در سطح دریای زندگی قابل ظهور نیست .

و سکوت خدایان که بی گفت و صوت ، یکدیگر را درک می کنند.

و سکوت شکست .
و سکوت مظلومانی که بیگناه مجازات شده اند .
و سکوت بیمار محتضری که ناگاه دست شما را می فشارد .

سکوت میان یک پدر و فرزند
وقتی که پدر نمی تواند تجربه زندگیش را حتی به قیمت بدگمانی ،برای پسر بازگوید.

و سکوت میان دو همسر
و سکوت آنها که دستشان از دامن مقصود کوتاه مانده است .
و سکوت فراگیر ملتهای در هم شکسته و رهبران مغلوب .

و سکوت لینکلن وقتی به فقر کودکیش می اندیشد .
و سکوت ناپلئون ، پس از واترلو .
و سکوت ژاندارک ، آن لحظه که در شعله های آتش فریاد می زند :
عیسای مقدس .
و در همین دو کلمه : تمامی رنجها و امیدهایش را آشکار می کند.

و سکوت پیری و کهنسالی
سکوتی سرشار از حکمت و بینش .
و سکوتی ماورای بیان ، برای آنان که عمری دراز نکرده اند.

و سرانجام سکوت مردگان .

اگر ما زندگان از بیان تجربیات ژرف خود ناتوانیم
جای شگفتی نیست که مردگان از تجربه سهمگین مرگ با ما سخن نمی گویند .

سکوت مردگان را نیز باید ، وقتی به خوابگاهشان نزدیک می شویم
به فراست دریابیم و تفسیر کنیم

( ادگار لی ماستر)
 
 
عنوان: آرزوی کافی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۹:۳۹
آرزوی کافی

            


اخیراً در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم. هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ‏ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند‎. 

مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم‎." 
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که ‏من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم‎ ." 
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ‏ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او ‏را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای ‏آخرین بار است که او را می‌بینید؟ ‏‎
‎" ‎جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟‎ " 
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را ‏پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود‎ . " 
‎"‎وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم ‏بپرسم یعنی چه؟‎ " 
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت ‏داشتند که اینرا به همه بگن." او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند ‏بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام ‏زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من ‏کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد‎ : 
آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره ‏است‎. 
آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد‎ . 
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد‎ . 
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند‎ . 
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی‎ . 
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی‎ . 
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحت تری داشته باشی‎ . 
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت‎ . ‎


عنوان: ‎ ‎رازهای زندگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۰:۰۲
‎ ‎
‎ ‎رازهای زندگی  ‏

            


همه ما ارزشمندیم و همگی هدایایی از جانب خداوند هستیم‎ . 

هرگز نباید با غفلت از خود ، الطاف الهی را نادیده بگیریم (آنتونی رابینز‎) 

رازهای زندگی‎:

پوزش و عذرخواهی دلیل خردمندی است‎.

امید سرابی است که اگر ناپدید شود همه از تشنگی خواهیم سوخت‎.

خونسردی بزرگترین صفت یک فرمانده است‎.

تمام شان و عظمت یک انسان در فکر است‎.

پیش از پیری جوانی و پیش از بیماری تندرستی را دریاب‎.

نگذارید موریانه نگرانی ، بنای زندگیتان را واژگون کند‎.

هیچ تنهایی وحشتناک تر از تکبر نیست‎.

مرد بزرگ کسی است که در سینه خود قلبی کودکانه داشته باشد‎.

هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار‎.

نهال دوستی واقعی آهسته رشد می کند‎.

دنیا گلی است که گلبرگهایش خیالی و خارهایش حقیقی است‎.

آنچه که پیش از مرگ انسان را می کشد نومیدی است‎.

با داشتن اراده قوی مالک همه چیز هستید‎.

سخنان شیرین زحمتی ندارند ولی فواید بی شماری به شما می رسانند‎.

اگر به کسی اعتماد نداری از او پرهیز کن‎.

سکوت گاه هزاران معنی در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید‎.

شناختن وظیفه کار مشکلی نیست ولی انجام وظیفه مشکل است‎.

نگاه مکن چه کسی سخن می گوید ، ببین چه می گوید‎.

کسی که به خود اطمینان دارد به تعریف کسی احتیاج ندارد‎.

به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد‎.

آخرین چیزی که انسان گناهکار از دست می دهد ، امید است‎.

سعادت حقیقی را در عشق جستجو کن‎.

خاموشی زبان تندرستی انسان است‎.

سعادت عادت است، آنرا پرورش دهید‎.

محبوبترین اعمال نزد خدا شاد کردن دل مومن است‎.

بردباری در زمان خشم مشکل ترین ولی با ارزشترین کارهاست‎.

هیچ شهرتی پایدار تر از نیک نامی نیست‎.

شجاعت مانند عشق از امید تغذیه می کند‎.

دل بستن به دنیا دل بستن به پوچی هاست‎.

راز موفقیت این است که پیوسته هدفی را دنبال کنید‎.

با آنچنان عشقی در قلبت زندگی کن که احیانا اگر به جهنم رفتی،‎

خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند‎.

نباید اجازه بدهیم روحمان به وسیله افسوس و پشیمانی ساییده شود‎.

دوران کهنسالی ما به روش زندگیمان بستگی دارد‎.

تنها وظیفه انسان عشق ورزیدن است‎.

آنجا که امکان نفرت هست امکان عشق هم هست، فقط کافی است‎

از میان این دو، یکی را انتخاب کنیم‎.

بهتر است زندگی را همان جور که واقعا هست بپذیریم،‎

نه انجور که خیال می کردیم باشد‎.

آرزو هایتان را جدی بگیرید‎.

در زندگی لحظه هایی هست که بیش تر نیازمند شجاعتیم تا احتیاط‎.

ما همیشه می توانیم چیزی را که می خواهیم به دست بیاوریم‎.‎

[/b]
عنوان: چهار همسر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۸:۱۹
چهار همسر


روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: "من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟"
او پاسخ داد: "بهیچ وجه!!" و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: "من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟"
او گفت: "نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!"
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: "من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟"
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: "نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!"، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: "من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!"
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: "من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم، من در حق تو قصور کردم و ..."
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمایه ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .
از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است
عنوان: سه پاکت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۹:۰۱
سه پاکت نامه


آقای اسمیت به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های 1 و 2 و 3 روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»



چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود. در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: «همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»



آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.


یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: «تغییر ساختار بده.»


آقای اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد.
پیغام این بود: «سه پاکت نامه آماده کن.»  :'(
عنوان: کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود روی ساحل نوشت،
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۱:۵۸
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود روی ساحل نوشت،


دریا دزد کفشهای من

مردی که ازدریا ماهی گرفته بود ، روی ماسه ها نوشت :

دریا سخاوتمندترین سفره هستی

موج آمد و جملات را با خود شست .....

تنها برای من این پیام را گذاشت که

برداشتهای دیگران در مورد خودت را ، در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی
[/b]
عنوان: نقشه شکست خورده
رسال شده توسط: DiYakO در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۲:۳۶
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.

روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .

«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»


نوشته Monica Ware

ترجمه گیتا گرگانی

عنوان: مدیر و منشی
رسال شده توسط: DiYakO در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۵:۳۶
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...
(http://www.shiapics.ir/images/smile/yolks4/26.png)
عنوان: عمو سبزی‌فروش _ داستانی واقعی‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۵:۴۵
عمو سبزی‌فروش _ داستانی واقعی‎
داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران ‏لطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال ‏گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد‎: 
‎«‎ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل ‏می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی ‏باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما ‏بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک ‏دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد ‏کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند‎. 
چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی ‏نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟‎
وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم ‏که مشکل را چگونه حل کنیم... یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی ‏نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین ‏سرود ملی ما است... کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند‎... 
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این ‏شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] ‏گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟.. گفتند‎: ‎آری. گفتم: هم آهنگین ‏است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود ‏نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع ‏به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش‎ . . ...
بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟‎
‎. .. . ‎بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ ‏شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را ‏نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد‎: 



عمو سبزی‌فروش! . . . بله‎

سبزی کم‌فروش‎! . ... .. .. ‎بله‎

سبزی خوب داری؟ . . بله‎

خیلی خوب داری؟ . . . بله‎

عمو سبزی‌فروش! . . . بله‎

سیب کالک داری؟ .. . . بله‎
زال‌زالک داری؟‎ . . . . . ‎بله‎....
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل ‏مپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ‏ایرلندی در حرکت بودند.. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما ‏همصدا شدند،به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور ‏هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت‎.»

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286‏
عنوان: پشت هر مرد بزرگ ، زنی بزرگ ایستاده است
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۹:۲۱
پشت هر مرد بزرگ ، زنی بزرگ ایستاده است

توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
" زنش پاسخ داد :" عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."

برگرفته از کتاب بهترین نکته ها و قطعه ها
عنوان: نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش
رسال شده توسط: Ivan در ۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۳:۱۰
(http://www.monaseb.com/images/stories2/900302/nader-ebrahimi-beautiful-letters-to-his-wife/nader-ebrahimi2.jpg)
مطلبی که می خوانید بخشی از یکی از نامه های نادر ابراهیمی به همسرش است. . برای تمامی زوجهای کشورم آرزوی سعادت و همراهی همیشگی دارم و این نامه را به همه زوج های جوانی که امید را دستمایه قرار داده و هدیه ای جز خوشبختی را از زندگی نمی خواهند تقدیم می کنم.
همسفر!

در این راه طولانی

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند

خواهش می کنم!

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

عزیز من!

دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.

و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در "حضور" است،

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.

اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... حفظ کنیم

من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!

بیا متفاوت باشیم ...
عنوان: وقت شناس باشید !
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۴:۴۸
وقت شناس باشید !


در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید
عنوان: از حال بد به حال خوب
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۳۰:۵۲
از حال بد به حال خوب
 
حال خوب نشانه هایی دارد مثل: آرامش و صبوری . فعال بودن . مثبت بینی . شادی .
... و نشانه های حال بد : تنبلی ، افسردگی ، منفی بافی ، حسادت وغیره. در مقاله پیش اشاره کردیم که منشا اصلی این حالات در درون ماست.در این مقاله به توصیف انسان های این دو گروه می پردازیم :
آدم هایی که حالشون خوبه خیلی به هم شبیه اند، چون واقعی اند، اصیل و باجوهرند. ریشه هاشون به یک منشأ وصله. اما آدم هایی که حالشون بده، خیلی با هم فرق دارند ، چون ذهن های به هم ریخته و نامتعادل دارند، احساساتشون کاذبه و از تصورات اون ها به وجود اومده، این احساسات واقعی نیستند، واکنشی هستند. مثل احساس خشم، قضاوت، مقایسه، ترس و دلهره، بی تفاوتی، حسادت و کینه. این احساسات بر اثر واکنش نسبت به محرکی ناسالم در انسان به وجود می آد. در واقع ریشه ای نیستند. شاخ و برگ هایی پیچیده و درهم اند که فقط فضای ذهن رو اشغال کرده و نیاز به هرس کردن دارند. این ذهن های درگیر، همیشه از ریشه دورند و انرژی زیادی رو به علت توجه به امور بی اهمیت از دست می دهند؛ بنابراین خسته اند و حالشون بده. همیشه دغدغه ای برای ناخوش بودن دارند و در گذشته و یا آینده زندگی می کنند.
افرادی که حالشون بده، همواره در حال گله و شکایت از دست مقصری فرضی هستند. اون ها همیشه کسی رو دارند تا عامل ناکامی های اون ها باشه یا غر می زنند، یا اشک می ریزند و یا حالتی خشمگین و بی تفاوت دارند. همه این حالت های متفاوت به این دلیل در این افراد به ظهور می رسه که ذهن می تونه کیفیتی بسیار فریبکارانه و زیرکانه داشته باشه. ذهن ناآرام همواره به دنبال فراره. چون حوصله و توان رو به رو شدن با تعهدات و مسوولیت های خودش رو نداره.
افرادی که حالشون خوبه، ذهنی آرام و شفاف دارند. شاید این افراد تا دیروز حال خوش نداشتند. ولی امروز آموخته اند که چگونه زندگی رو لمس کنند و واقعی باشند. یعنی به جای انباشته کردن خاطرات تلخ و چرتکه انداختن و شمارش موانع ، خلاقیت برخورد با مشکلات را داشته باشند.
این افراد می دونند که طبیعت راهکار هر معضلی رو در وجود ما قرار داده. برای دیدن و رسیدن به روشنگری باید فرصت کرد، اندیشید و یک یک معانی رو از طبیعت جذب کرد.
اگر کسی حالش بده، اول به خودش آگاهی بده که منشا و علت اصلی این حال ناخوش در وجود خود اوست. پس بیرون از سرای تن و روح، به دنبال مقصر نگرده. دوم این که این نوید رو به خودش بده که، خوبه که نسبت به حالات خودش آگاهه!
پس گام بعدی اینه که تو به دنبال راهکاری برای تغییر حالت باشی. نه این که با حال بد بیعت کنی و با هم همسایه و همراه باشید. برای کمک به خودت، پیش از هر گام، خودت رو در وضعیتی که هستی بدون قضاوت، مشاهده کن. وقتی مشاهده اتفاق بیفته، اهمیت تغییر دادن وضعیت بحرانی برای تو اثبات می شه و متوجه می شی باید خیلی فوری به اوضاع خودت سر و سامان بدی.
یکی از راه هایی که همواره می تونه در وضعیت های بحرانی به تغیر حال بد به حال خوب کمک بکنه، ارتباط مداوم و پیگیر داشتن با طبیعته. طبیعت، مادر روحه. اون راه نفوذ در دل ها رو خوب می دونه. نگاه کردن به طبیعت می تونه توجه تو رو به واقعیت های موجود بالا ببره. توجه به صبوری خاک، سرسختی زمین، انعطاف آب، اقتدار کوه ها و هزاران نکته ی جذاب و با اهمیت دیگه می تونه برای یک انسان هوشمند، مثل معلم و مربی دلسوز، راهنما باشه. وقتی رابطه عاشقانه بین ابر وبارون، آفتاب و گیاه و انسان و حیوان رو کشف کنی، رمز و رازهایی بس حیرت انگیز بر تو گشوده می شه که تو این اسرار رو در هیچ نوشتار و گفتار خردمندانه ای نمی تونی لمس کنی ، جز ذات پاک طبیعت.
گام های بعدی برای جذب حال خوب، مهربان بودن هر کس با خودشه. عدم خشونت با خود و دیگران و با حرمت و احترام با خود سخن گفتن. با دست هات و قلبت، با چشم هات و سایر اعضای بدنت مهربان باش و هرگز با خشونت با اون ها برخورد نکن. گاهی در آیینه به خودت نگاه کن، برای خودت شعری بخون. حرف تازه ای بزن. خودت رو نوازش کن. نبض خودت رو بگیر و به صدای قلبت گوش کن.
گام بعدی پیاده روی با قدم های سریع و پیوسته است. حرکتی فیزیکی که بتونه ذهنت رو ساکت کنه. معاشرت با افرادی که شاد و مثبت اند. خواندن کتاب هایی در زمینه مثبت اندیشی و کمک کردن به دیگران از نمونه رفتارهایی است که می تونه حال بد رو به حال خوب، تغییر بده.
وقتی حالت بده، قصد کن، با یک حرکت خلاق، حال کسی رو خوب کنی. عملی انجام بده که کسی رو خوشحال و امیدوار بکنه، تاثیر عمل نیک تو، در دیگری به شدت تاثیرگذار و مثبته. وقتی لذت حاصل از کردار نیک رو تجربه کردی و این عمل بارها موکداً تکرار شه، کم کم احساس سبکبالی و پاکیزگی می کنی. حالت رو به بهبود می ره و تو مشتاقانه به هر عمل نیکی، پیشرو و هدایت گر خواهی بود.
وقتی حالت بده، به جای غرق شدن در این حالات، از جا برخیز و خانه یا اتاق و یا محل کارت رو نظافت کن. شیشه های پنجره رو پاک کن. حیاط رو جارو بزن. رخت های چرک رو بشور. کف زمین رو با حوصله دستمال بکش. حرکت عملی که نشانه ی پالایش و پاکیزگی است ، تاثیر بسیار مثبتی در تغییر حال بد به حال خوب داره! تجسم کن. تو با قصد و تصمیم خودت، حال خوب یا حال بد رو می آفرینی، همواره در مدار حال خوب باش. لبخند بزن و با جملات مثبت هاله ای از نیک نفسی رو در پیرامون خودت به وجود بیار.
همواره قلبت رو با سپاسگزاری کردن از هر موجودی زلال نگه دار. عقربه های احساسات رو روی حال خوب کوک کن.
وقتی در حال خوب مصمم باشی، نشانه های خیر در تو ظهور می کند. تو بی هیچ تلاشی احساس خوبی از بودن خواهی داشت. بی هیچ واهمه ای از فردا، شاد خواهی بود و بی هیچ تردیدی می گویی: حالم خوبه! حالم خوبه! حالم خوبه
عنوان: زندگی یعنی...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۳۶:۴۵
زندگی یعنی...
 
● زندگی یعنی گذشتن از پستی و بلندیها و کسی در زندگی موفق هست که به سلامت از این پستی و بلندیها بگذرد.
● زندگی یعنی با هم تفاهم داشتن ،به هم عشق ورزیدن.
● زندگی یعنی شکیبایی بردباری.
● زندگی همانند سفری است درازا پر از آه و درد پر از شادی و شعف.
● زندگی یعهنی پرواز به سوی خوشبختی.
● زندگی سبد گل است آن رابه دیگران نیز هدیه کنیم.
● زندگی همچون ریسمانی در قعر چاه است پس بیاید همگی به ریسمان الهی پناه ببریم.
● زندگی مبادله عواطف است.
● زندگی سفر است پس بیایید همسفران خوبی برای دیگران باشیم.
● زندگی ساعت خوش با هم بودن است.
● زندگی آب روان است پس بیایید آب را گل نکنیم.
● زندگی رودخانه ای است پر پیچ و خم که در مسیری به سوی خشکی می رود و در مسیری به اقیانوس بیکران حق.
● زندگی گذرگاه پر پیچ و خم ناکامی ها و مرارت ها و زمانی مسیر خوشبختیها است.
● در زندگی برای رسیدن به خوشبختی باید همانند کوه استوار بود.
● در زندگی برای رسیدن به خوشبختی باید از هفت خوان سختیها عبور کرد. 

[/b]
عنوان: چقدر شبیه خودت می شوی وقتی...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۲:۱۸
چقدر شبیه خودت می شوی وقتی...
 
ـ دلتنگی هایت را فقط با خدا در میان می گذاری.
ـ برای خوشحال بودن، هزاران دلیل خوب پیدا می کنی.
ـ خودت و دیگران را می بخشی.
ـ به کسب روزی حلال اعتقاد داری.
ـ به موفقیت دیگران حسادت نمی کنی بلکه از دیدن آن خوشحال می شوی.
ـ فقط خوبی های دیگران را به خاطر می سپاری.
ـ روزت را با عبارت های تاکیدی شادی بخش و امیدوار کننده شروع می کنی.
ـ "همیشه خندیدن"را به بزرگ ترها فقط به بزرگترها یاد می دهی زیرا)بچه ها از تو هم بهتر می دانند که ـچگونه "همیشه بخندند" می دانم که خودت هم "همیشه خندیدن" را از بچه ها یاد گرفته ای!) 
 
کانون اسلامی انصار
 

 
عنوان: مواظب گلوله برفی اندیشه خود باشید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۳:۲۸
مواظب گلوله برفی اندیشه خود باشید
 
یک شیوه مؤثر برای آرامش بیشتر، آگاهی از این نکته است که چگونه فکر منفی و متزلزل می تواند به سرعت از کنترل خارج شود. آیا تاکنون متوجه شده اید که وقتی گرفتار فکرتان هستید چقدر احساس نگرانی می کنید؟ و برای برطرف کردن آن، هرچه بیشتر در جزئیات آن فرو روید، حالتان بدتر می شود. یک فکر به فکر دیگر منجر می شود و باز به فکری دیگر، تا این که به نقطه ای می رسید که فوق العاده ناراحت می شوید.
برای مثال، ممکن است در نیمه شب بیدار شوید و به یاد آورید که روز بعد باید به کسی تلفن کنید. بعد به جای این که از به یادآوری چنین تلفن مهمی احساس آرامش کنید به فکر تمام چیزهایی می افتید که باید فردا انجام دهید. در خاطر خود یک گفتگوی احتمالی با رئیس تان را مرور کرده، خودتان را بیشتر ناراحت می کنید. خیلی زود با خود می اندیشید باورم نمی شود که سرم این قدر شلوغ است. باید روزی پنجاه تلفن بزنم. زندگی چه کسی این طور است؟ و این اندیشه همین طور ادامه پیدا می کند تا این که دلتان برای خودتان می سوزد. برای اشخاص بسیاری هیچ حدی وجود ندارد که این نوع تهاجم فکر چه مدت می تواند ادامه پیدا کند. در حقیقت، بسیاری می گویند که روزها و شب های بسیاری را در این نوع مرور ذهنی سپری می کنند. لازم به گفتن نیست که با سری پر از نگرانی ها و ناراحتی ها امکان ندارد بتوانید احساس آرامش کنید.
راه حل این مشکل آن است که پیش از آن که افکارتان فرصت داشته باشند گلوله برفی بسازند متوجه شوید که در سرتان چه اتفاق می افتد. هر چه زودتر از ساختن این گلوله برفی ذهنی جلوگیری کنید راحت تر می توانید آن را متوقف کنید. در اینجا، در مثال ما، ممکن است شما درست هنگامی متوجه این گلوله برفی فکرتان شوید که مشغول مرور فهرست کارهایی باشید که روز بعد باید انجام دهید. پس به جای آن که فکرتان را با روز بعد مشغول کنید، به خودتان بگویید آخ، باز دوباره شروع کردم و هوشیارانه از رشد آن در نطفه جلوگیری کنید. شما رشته افکارتان را پیش از آن که فرصت حرکت پیدا کند متوقف می نمایید. سپس می توانید فکرتان را روی رضایت مندی از یادآوری تلفنی که باید انجام شود متمرکز کنید، نه روی این نکته که چه قدر در افکارتان غوطه ور هستید. اگر نیمه شب است، شماره تلفن را روی تکه ای کاغذ یادداشت کنید و به خواب بروید. حتی می توانید قلم و کاغذی را برای چنین مواقعی کنار تختخوابتان داشته باشید.
ممکن است واقعاً آدم پرکاری باشید، اما یادتان باشد که اگر سرخود را با این افکار که چقدر گرفتار هستید پر کنید تنها خود را وادار می کنید که فشار روحی بیشتری را احساس کرده و مشکل را وخیم تر کنید. اگر دفعه بعد که ذهن خود را روی برنامه ها یتان متمرکز می کنید، این تمرین ساده را آزمایش کنید. از میزان تأثیر آن شگفت زده خواهید شد. 
 
 
عنوان: کمی کودک باش و برای آسمانی که دلش می‌گیرد دعا کن...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۶:۲۶
کمی کودک باش و برای آسمانی که دلش می‌گیرد دعا کن...
 
وقتی بزرگ می‌شوی دیگر خجالت می‌کشی برای پرندگان دست تکان بدهی. دیگر نباید و نمی‌توانی که دلت شور بزند برای جوجه قمری‌هایی که مادرشان برنگشته... آخر فکر می‌کنی آبرویت می‌ریزد. اگر یک روز مردم، همان‌هایی که خیلی بزرگ شده‌اند، دلشوره‌های قلبت را ببینند و به تو بخندند...
دیگر نمی‌توانی دعا کنی برای آسمانی که دلش گرفته و حتی آرزو نمی‌کنی که کاش قدت می‌رسید و اشک‌های بارانی آسمان را پاک می‌کردی. ستاره‌هایت آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی‌بینی و ماه -هم بازی قدیمی‌تو- آنقدر کم‌رنگ می‌شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی‌کنی.
تو بزرگ می‌شوی و خواه ناخواه تمام آوازها و پرنده‌های قلبت را بیرون می‌کنی و روزی به خود می‌آیی که دیگر دیر شده است و تو در واپسین لحظه‌ها نگاهی به گذشته می‌اندازی و می‌گویی: ای کاش زمانی که می‌توانستم، کمی ‌بیشتر کودکی می‌کردم. 
 
خبرگزاری ایسنا
 

 
[/b]
عنوان: نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۵۱:۴۷
نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش
 
● به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست.
می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.به او بیاموزید از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر میتوانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان ، به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود.
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، تا می تواند مدارا کند. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند .
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید در اوج گرفتاری تبسم کند. به او بیاموزید که از ریختن اشک خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی را تعیین کند، اما برای دل هرگز.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را برحق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ، ملایمت به خرج دهید ، اما از او یک ناز پرورده نسازید.بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
می دانم ... توقع زیادی است، اما ببینید که چه می توانید بکنید ، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است. 

عنوان: رعایت فرهنگ ترافیک در جاده زندگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۵۲:۵۴
رعایت فرهنگ ترافیک در جاده زندگی
 
▪خطر: مراقب رفتارهایمان باشیم. یک عمل نابجا می‌تواند قلب‌های زیادی را به درد آورد.
▪عبور ممنوع: ورود هرگونه یأس و ناامیدی به قلب‌ها ممنوع است.
▪توقف مطلقاً ممنوع: در جاده زندگی هیچ‌گاه از حرکت و تلاش بازنایستید. همیشه انگیزه‌ای برای ادامه دادن وجود دارد. فقط کافی است بهتر به اطرافمان نگاه کنیم.
▪گردش به چپ و گردش به راست ممنوع: سعی کنید در زندگی به سمتی کشیده نشوید، همیشه اعتدال را رعایت کنید.
▪راه بن‌بست است: راه ناامیدی همواره بن‌بست است و به جائی نمی‌رسد. پس در مواقع ناامیدی راهتان را عوض کنید.
▪آزادراه: شادی و امید همچون یک آزادراه بی‌انتهاء است. با وجود آنها همیشه جائی برای ادامه دادن باقیمانده است.
▪جاده باریک می‌شود: گاه مسیر زندگی باریک‌تر و حساس‌تر می‌شود. اگر عاقلانه و بااحتیاط عمل کنیم مشکلی پیش نخواهد آمد.
▪دست‌انداز: زندگی همیشه آرام و دلخواه پیش نمی‌رود. خود را آماده کنیم تا در دست‌اندازهای مسیر و مشکلات غافلگیر نشویم.
▪ایست: به حریم خصوصی افراد وارد نشویم.
▪رعایت حق تقدم: در قضاوت کردن عجله نکنیم. برای دیگران هم حقی قائل شویم.
▪عبور از دو طرف ممنوع: گاه برای حفاظت از خود و حریم شخصی‌مان لازم است روابطمان را با دیگران محدود کنیم.
▪پایان تمام محدودیت‌ها: ایمان به خود و باور توانائی‌هایمان برابر است با پایان تمام محدودیت‌ها
▪پست امدادی صلیب سرخ: ایمان به خدا و اعتقاد به اینکه او همیشه و در همه لحظات با ما و دوستدار ما است بهترین و مؤثرترین درمان و راه‌حل برای تمام مشکلات است.
▪راه یک طرفه: اگر خود و خدایمان را باور داشته باشیم و با امید تلاش کنیم، راهی را در پیش رو داریم که بی‌تردید به موفقیت و خوشبختی ختم خواهد شد.
▪عبور از دو طرف راه آزاد است: دوستان خوب و صادق مایه کمال و تکیه‌گاهی امن هستند. روابط با آنها را گسترش دهید. 
 
مجله موفقیت
 

 
عنوان: قبل از آنکه دیر شده باشد به کسانی که دوستشان دارید بگویید برایتان باارزشند
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۶ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۲:۲۲
قبل از آنکه دیر شده باشد به کسانی که دوستشان دارید بگویید برایتان باارزشند
 
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.
روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت.
روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحول داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید. «واقعا؟ من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!» «من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند!»
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود.
آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند. با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند. چند سال بعد، یکی از دانش آموزان در جنگ ویتنام کشته شد و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا به حال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستانش بود آنها با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را به جا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم بود. به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسوول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید: «آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟»
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: «چرا».
سرباز ادامه داد: مارک همیشه در صحبت هایش از شما یاد می کرد. پس از مراسم تدفین اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گردهم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند. پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت: ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تاخورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش درآورد. معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمامی خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: من هنوز لیست خودم را دارم. آن را در کشوی بالای میزم گذاشته ام.
همسر چاک گفت: چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم.
مارلین گفت: من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.
سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت: این همیشه بامنه... من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد و گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.
سرنوشت انسان ها در این جامعه به قدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید و هیچ یک از ما نمی داند آن روز کی اتفاق خواهد افتاد.
 

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و باارزشند، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید، به نظر شما این اولین باری خواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکرده اید؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بنویسید، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند، بهتر و راحت تر خواهد بود.
به یاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشتید. 
 

 
روزنامه مردم سالاری
 
عنوان: مغايرتهای زمان ما
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۲:۴۳

مغايرتهای زمان ما
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر
 
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم
 
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر
 
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم
 
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
 
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
 
 
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر
 
بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم
 
بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک
موقعيت خاص است
 
زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد
 
زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است
 
از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد
 
عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم
 
بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد
 
هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد
 
اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را برای کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به خودتان مي گوييد که "يکی از اين روزها" آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد ... "يکی از اين روزها" ممکن است
[/b]
عنوان: راه بهشت -(پائولوکوئلیو)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۲:۳۷
راه بهشت
------------
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند

هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت

اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت

گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند

پیاده ‌روی درازی بود،تپه بلندی بود

آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.

رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: روز به خیر

اینجا بهشت است

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.

از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.

راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.

مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، حتمالأ
خوابیده بود

مسافر گفت: روز بخیر

مرد با سرش جواب داد

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

(پائولوکوئلیو)
 
 
عنوان: گروه خونی O بمبئی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ خرداد ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۷:۳۱
گروه خونی O بمبئی 
 
 
این مطلب از فصل نامه زمستان 1388 سازمان انتقال خون آورده شده است(اینک بانام پیام خون روانه پایگاههای شهرستانی میگردد).
...صدای ناگهانی ترمزوکشیده شدن لاستیک روی سنگ فرش خیابان توجه رهگذران راجلب کردوهمگی به سمت جوانی که صدای فریادش رفته رفته تبدیل به ناله می شد هجوم بردند.یک جوانمرد او را به بیمارستان رساند...
####
...پیرمرد خم شدتا نوه ی کوچکش رااز روی زمین بلند کرده،درآغوش بکشد.ناگهان درد عمیق وبرنده ای در سینه اش احساس کرد.چشمانش سیاهی رفت ودیگرچیزی نفهمید.چشمانش راکه باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید...
####
...زن،خوشحال اززندگی کوچکی که در وجودش درحال رشدونمو بود،داشت به کارهای خانه رسیدگی میکردکه یکباره سرش به شدت دردگرفت.احساس کرد که رگهای سرش ضربان دارند.خیلی زودفهمیدکه دوباره فشارخونش بالا رفته،پیشتر هم به این حالت دچار شده بودولی این بارچیز دیگری بود...
####
موارداشاره شده تنها گوشه ای از صدها موردی است که روزانه به بیمارستانهای گوناگون ارجاع شده واحتیاج به جراحی پیدا می کنند و خوشبختانه اکثر موارد آن نتیجه خوبی دارند ولی متاسفانه در مواردی(هرچندنادر)این امکان وجود دارد که آخر داستان به این شکل نباشد.
####
...پرستار گوشی تلفن را گذاشته و با ناراحتی به پزشک جراح می گوید که از آزمایشگاه تماس گرفته اند،گویا گروه خونی بیمار از انواع کمیاب است و به همین دلیل نمی توانند برای او خون ذخیره کنند.پزشک به سرعت به وضعیت بیمار رسیدگی کرده و دستور می دهد گروه خون او دوباره بررسی شود و اگر لازم است نمونه ای از خون بیمار به سازمان انتقال خون ارسال شود...
####
"دریک تحقیق انجام شده در مورد یک گروه خونی خاص به نام بمبئی در ایران،درهریک میلیون نفر،یک نفر دارای این گروه خونی می باشد."
بیشتر مردم گروه خونی O منفی را کمیاب می دانند،درصورتی که میزان آن درجامعه از میزان اشاره شده درمورد گروه بمبئی بسیاربالاتر است. براستی مگر چند نوع گروه خونی وجود دارد؟
واقعیت اینستکه تا به حال بیش از 20 نوع سیستم گروه خونی کشف شده که سیستمهای ABO و Rh تنها دو نوع از آنها هستند.
هرکدام از این سیستمها دارای چند عضو به نام آنتی ژن هستند،تاکنون بیش از 200 آنتی ژن منحصر به گلبول های قرمز خون دراین 20 سیستم گروه خونی شناخته شده اند.آنتی ژن های گروه های خونی،مولکول های ریزی هستند که برروی گلبول های قرمز خون قرار گرفته اند.هرفرد دارای یکسری از آنتی ژن های خاص،روی گلبول های قرمز خود می باشد که توسط ژن های به ارث رسیده از پدر و مادر ایجاد شده اند.برخی از این آنتی ژن ها(و به تبع آن گروه های خونی مربوط به آنها)شیوع بیشتری درجامعه دارند وبرخی نیز شیوع کمتر،بعضی ازآنها نیز بسیار کمیاب هستند بطوریکه ممکن است محدود به یک فامیل و حتی خانواده شوند.
یکی از این گروه های بسیار کمیاب و نادر گروهی به نام بمبئی است که نام آن مربوط به ناحیه ای است در هند که این گروه خونی درمورد یکی از افراد اهل آنجا کشف شده است.افراد دارای گروه بمبئی ،آنتی ژن های A و B راندارند(مانند گروه خونی O )اما بر خلاف گروه خونی O آنتی ژن H را(که در واقع سنگ بنا و پایه سیستم ABO است)برروی سطح گلبول های قرمزخون ندارند بنابراین،گروه خونیO بمبئی تنها از اهداکننده های هم گروه خود می تواند خون دریافت نماید ولی مانند گروه O می تواند به افراد باگروه های دیگر،خون اهدا نماید.
همانطور که مراکز انتقال خون باید در هر زمان دارای گروه های خونی گوناگون مورد نیاز باشند،لازم است تا این مراکز،مجهز به بخش هایی برای جستجو و نگهداری گروه های گوناگون کمیاب و نادر(درحد توان و امکانات)باشند تا در مواقع خاص،بتوانند نیاز بیماران دارای این گروه ها را برطرف سازند.با توجه به اینکه نگهداری خون به شکل مایع حداکثر تا 35 روز،امکان پذیر است و با توجه به اینکه یافتن این گروه ها بسیارمشکل و وقت گیر بوده و ازطرفی مصرف آنها نیز محدود به افراد خاصی می شود،لذا نگهداری طولانی مدت آنها،امری ناگزیر است.
امروزه یکی از راه های نگهداری طولانی مدت گلبولهای قرمز خون انجماد می باشد که پس از آماده سازی اولیه و استفاده از نگهدارنده ی مخصوص و متعاقب آن بسته بندی و ایجاد شرایط بسیار سرد(تا 80 درجه ی سانتیگراد زیر صفر)انجام می گیرد.انجام مراحل انجماد وقت گیر،پرهزینه و نیازمند به امکانات،دستگاه های خاص و نیروی انسانی متخصص و از همه مهمتر همکاری افراد دارای این گروه خونی می باشد.
این افراد به دو شکل می توانند همکاری داشته باشند:
1/اهدا منظم خون خود به منظور انجماد و نگهداری طولانی مدت در سازمان انتقال خون.
2/معرفی افراد درجه یک خانواده ی خود به منظور بررسی احتمال وجود این گروه خونی در آنها.
بخش انجماد سازمان انتقال خون ایران با پشتوانه ی سالها تجربه در امر جستجو و نگهداری خون با گروه های خاص و در نهایت آماده سازی آنها به منظور تزریق به افراد نیازمند تنها مرکز نگهداری طولانی مدت(گلبول های قرمز)خون درکشور می باشد.از مهمترین وظایف این بخش می توان به موارد زیر اشاره نمود:
1/جستجو برای یافتن گروه های خونی کمیاب و نادر.
2/آماده سازی گروه های مورد نظر برای انجماد.
3/انجماد ونگهداری طولانی مدت خون(تا 10 سال).
4/ذوب و آماده سازی خون های منجمدبه منظور تزریق به بیماران با گروه های خونی مورد نظر بر حسب در خواست پزشک.
5/ارتباط و هماهنگی با بخش های گوناگون ذیربط،از جمله پایگاه های انتقال خون سراسر کشور به منظور شناسایی افراد دارای گروه خونی بمبئی،دریافت و ارسال خون آنان جهت ذخیره سازی در بخش انجماد.
6/ارتباط مداوم با افراد شناخته شده ی دارای گروه های خونی کمیاب و نادر.
بخش انجماد خون به منظور توسعه ی کمی و کیفی خود و در نتیجه افزایش سطح خدمت رسانی به گروه های هدف،علاوه بر توجه و حمایت مسئولین ذیربط از نقطه نظر تامین مواد،دستگاه های خاص و پرسنل،نیازمند همکاری افراد دارای گروه های خونی کمیاب ونادر می باشد.
بنابراین برای یاری رسانی و ارائه ی خدمات به تمامی نیازمندان به گروه های خونی خاص،در انتظار ایثار سرخ شما هستیم و بخش انجماد خون سازمان انتقال خون ایران،مکان امنی است برای نگهداری ازاین امانت های سرخ کمیاب تا جاری شدن در رگ های تشنه ی نیازمندان به آن.
"باسپاس بی کران" 
سیامک شاهنده
iiiWe.com
 
 
عنوان: انسان 3 راه دارد
رسال شده توسط: Soheyl_ir89 در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۱:۲۶
انسان 3 راه دارد:

راهي كه از انديشه مي گذرد و اين والاترين راه است

 راهي كه از تقليد مي گذرد اين آسانترين راه است

 راهي كه از تجربه مي گذرد و اين تلخترين راه است
عنوان: قصه‌ای‌ كه‌ برای‌ فهمیدنش‌ عمری‌ باید زیست
رسال شده توسط: Soheyl_ir89 در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۴:۳۴
یك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توی‌ پارچه‌ای‌ نمناك‌ خیس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمی‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روبانی‌ قرمز گرفت‌ و همسایه‌ سكه‌ و سیب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروی‌ سفره‌ هفت‌سین‌ بود.

دانه‌های‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خیالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهای‌ طلایی. آنها به‌ پایان‌ قصه‌ فكر می‌كردند؛ به‌ قرص‌ نانی‌ در سفره‌ و اشتیاق‌ دستی‌ كه‌ آن‌ را می‌چیند. نان‌ شدن‌ بزرگترین‌ آرزوی‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
اما برگ‌های‌ تقویم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سیزدهمین‌ برگ‌ پایان‌ دانه‌های‌ گندم‌ بود.
روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستی‌ دانه‌های‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. رویای‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و این‌ آخر قصه‌ بود.
دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌ای‌ كه‌ خدا برایشان‌ نوشته‌ بود.
پس‌ به‌ خدا گفتند: این‌ قصه‌ای‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتیم، این‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روییدن.

قصه‌ سبزی، قصه‌ای‌ كه‌ برای‌ فهمیدنش‌ عمری‌ باید زیست.
قصه‌ شما، قصه‌ زندگی‌ بود و كوتاهی‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همین‌ بود.
خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زیبا بود، به‌ زیبایی‌ نان.
عنوان: آغاز تغییر
رسال شده توسط: Soheyl_ir89 در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۶:۲۳
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی بپایان می رسد
وقتی تخم مرغ بوسیله نیروئی از داخل می کشند، یک زندگی آغاز می شود
تغییرات بزرگ همیشه از نیروی داخلی آغاز می شود
تغییرات بزرگ همیشه از نیروی داخلی آغاز می شود
عنوان: چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
رسال شده توسط: Soheyl_ir89 در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۸:۰۸
دنیا مانند پژواك اعمال و خواست­های ماست.

اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“، دنیا مانند پژواكی كه از كوه بر می­گردد، به تو خواهد گفت: ”سهم منو بده!....“

و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می­شوی.

اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم!؟...“
دنیا هم به تو خواهد گفت: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم!؟...“
عنوان: پاسخ : چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۸:۱۹
سلام

اما همیشه شرایط کوهستانی نیست برخی مواقع دشت و دریاست و پژواکی هم شنیده نمیشود و صدای ما در فضا محو میشود.
خیلی از کارها بی نتیجه است . و کارهای با نتیجه هم دو حالت دارد نتیجه مثبت و نتیجه منفی.

عنوان: پاسخ : آغاز تغییر
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۱:۱۹
تشکر هم جالب و هم برای من این مطلب تازه بود.
عنوان: داستان مرد خوشبخت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۳:۲۴
داستان مرد خوشبخت
 
 
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
لئو تولستوی
 
 
 
عنوان: پاسخ : چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۲:۳۷
به نظرم هیچ امری بی نتیجه نیست
بیان
نقل قول از: Soheyl_ir89
دنیا مانند پژواك اعمال و خواست­های ماست.

اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“، دنیا مانند پژواكی كه از كوه بر می­گردد، به تو خواهد گفت: ”سهم منو بده!....“

و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می­شوی.

اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم!؟...“
دنیا هم به تو خواهد گفت: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم!؟...“
بسیار ظریف و هوشمندانه به تمثیل بیان شده است.
عنوان: پاسخ : انسان 3 راه دارد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۹:۳۰
آفرین بر شما
ذوق لطیف و
بیان ظریف....
کنایه ای ، اشارتی ، شاید حرکتی و انشالله ........
عنوان: پاسخ : آغاز تغییر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۳۷:۰۵
جالب است
متشکرم
منتظر مطالب زیباتر و جالبتر شما هستیم
عنوان: زیبایی هارو ببینیم
رسال شده توسط: Soheyl_ir89 در ۲۴ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۵:۳۳
با سلام و درود
چند ماه قبل یکی از دوستانم برام داستانی تعریف کرد. داستانی که زندگیم رو تغییر داد. و اما داستان:

پسر با پدرش سوار اتوبوس شدند. هوا بارانی بود و پسر از پنجره اتوبوس به باران نگاه می کرد و با شوق کودکانه و با صدای بلند به پدرش می گفت: بابا بابا ببین داره بارون می آد. بابا بابا ببین چه قشنگه. بابا قطره هاشو ببین چه جوری رو شیشه می شینن.
بقیه مسافران با اعتراض به پدر گفتن که پسرت رو آروم کن. مگه تا به حال بارون ندیده؟
پدر با چشمانی خیس به مسافران گفت: نه! اون بارون ندیده بود تا امروز! ما تازه از بیمارستان می آییم و پسرم امروز بینا شده.

بعضی زیبایی هارو فراموش کرده بودم و این داستان تلنگری بود تا دوباره زیبایی هارو ببینم، درک کنم و لذت ببرم. مگه خدا جز این می خواد؟
خدایا شکرت به خاطر همه ی زیبایی هایی که آفریدی
منو ببخش که گاهی فراموش می کنم زیبایی هارو
عنوان: مدیر و مهندس
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۷ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۰:۳۶
مدیر و مهندس
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ۶ متری در طول جغرافیایی "41 '21 37 درجه و عرض جغرافیایی "18 '24 17 درجه هستید.

مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید!؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود ولی به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید!!؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید، قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.نمی دانید چگونه باید بپرسید و ضمنا اطلاعات دقیق هم به دردتان نمی خورد!
یحیی بهمنی
iiiWe.com
عنوان: مغايرتهای زمان ما
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۷:۵۲
مغايرتهای زمان ما
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر ‏داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر ‏
‏  ‏
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی ‏بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم ‏
‏  ‏
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر ‏اما سلامتی کمتر ‏
‏  ‏
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، ‏خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، ‏تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی ‏خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون ‏نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم ‏
‏  ‏
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. ‏خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي ‏داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم ‏
‏  ‏
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها ‏به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به ‏سالهای عمرمان ‏
‏  ‏
‏  ‏
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های ‏پهن تر اما ديدگاه های باريکتر ‏
‏  ‏
بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما ‏کمتر لذت می بريم ‏
‏  ‏
بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز ‏را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی ‏يک ‏
موقعيت خاص است ‏
‏  ‏
زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای ‏مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ‏ببينيد ‏
‏  ‏
زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های ‏لذتبخش است ‏
‏  ‏
از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای ‏روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن ‏استفاده کنيد ‏
‏  ‏
عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از ‏فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد ‏داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم ‏
‏  ‏
بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را ‏دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی ‏شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد ‏
‏  ‏
هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد ‏که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد ‏
‏  ‏
اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را برای ‏کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به خودتان مي گوييد که ‏‏"يکی از اين روزها" آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد ... ‏‏"يکی از اين روزها" ممکن است شما اينجا نباشيد که آنرا ‏بفرستيد!‏
‏ ‏
عنوان: لطفاً خودت رو به مردن‎ ‎نزن
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۷:۴۳
لطفاً خودت رو به مردن‎ ‎نزن






لطفاً خودت رو به مردن نزن!!

شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو.

نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.

زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.

هرچند وقت یک بار نقاشی بکش.

در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.

سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن.

بستنی قیفی بخور . به کوچکتر ها سلام کن.

شعر بخوان . نامه ی کوتاه بنویس.

زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.

به دوست های قدیمیت تلفن بزن.

شمال برو . شنا کن.

هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.

خواب ببین . شعر بخوان . بدو . چای بخور و برای دیگران چای دم کن.

جوراب های رنگی بپوش.

مادرت رو بغل کن . مادرت رو ببوس . مادرت رو بو کن.

به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.

دنبال بازی کن. اگرنشد وسطی بازی کن .

به برگ درخت ها دقت کن به بال پروانه ها دقت کن.

قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.

از خواب های بد بپر و آب بخور.

بسم الله الرحمن الرحیم بگو .

به باغ وحش برو . چرخ و فلک سوار شو . پشمک بخور.

کوه برو . هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.

خواب هات رو تعریف نکن . خواب هات رو بنویس.

یک تسبیح گلی سی و سه دانه ای داشته باش.

بخند. چشم هات رو روی هم بگذار . شعر بخون . سپید بپوش.

شیرینی بخر . با بچه ها توپ بازی کن . برای خودت برنامه بریز.

قبل از خواب موهات رو شانه کن. به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش برای خودت دعا کن!

برای خودت دعا کن که آرام باشی.

وقتی توفان می آید تو همچنان آرام باشی

تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.

برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون

کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.

برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.

بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.

برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی ‏بنوشی.‏


برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛‎

چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است‎.

ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی‎. ‎


برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخر راهی را که‎

باید بروی خیلی طولانی است. خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی‎

در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران‎

و سنگلاخ های برف گیر است‎.

برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی‎

چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن‎

به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است‎.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن‎.

برای خودت دعا کن که زنده بمانی . زنده ماندن چند راه حل ساده دارد‎!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت‎

بیشتر از چیزی که نیاز داری بخوابی‎.


باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد‎.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی ، صدا ، نور ، حرکت‎.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی.همیشه سهمت را بخواه‎.
و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا ‏دیگران هم سهمشان را بگیرند‎.

برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و‎


نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند‎.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد‎.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها‎

بخواه قلبت را معاینه کنند . دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را‎

و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه‎!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت‎

پنجره وبه آسمان نگاه کنی . آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن‎


تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛‎

آن وقت صدایش کن؛‎

به نام صدایش کن؛‎


او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟‎!

تو صریح و ساده و رک بگو‎.

هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه‎.
خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند‎.

شادمان باش او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند‎

که زنده بمانی . از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس‎

پشمک ، چرخ و فلک ، قدم زدن ، کوه ، سنگ ،‎

دریا ، شعر ، درخت ، تاب ، بستنی ، سجاده ،‎

اشک، حوض، شنا ،راه ، توپ ، دوچرخه ،‎


دست ، آلبالو ، لبخند ، دویدن‎


و عشق‎

بدهد‎.

آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده‎

که زندگی از این که‎

تو زنده هستی به خودش ببالد‎!!

دیگران را فراموش نکن ‏
[/b]
عنوان: داستان جذابیت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۰ تیر ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۶:۳۱
داستان  جذابیت
 

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :

‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :

‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد :

‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . 

شاید تکراری باشه ولی زیباست....
عنوان: پاسخ : داستان جذابیت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ تیر ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۳:۰۰
سلام
گاهی فکر می کنم
"این ما هستیم که دروازه های رحمت الهی را می گشائیم....."
از توجه و لطف شما متشکرم :-* :-* :-*
عنوان: داستان ديو و سليمان از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ تیر ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۹:۵۷

دکتر الهی قمشه ای می گوید

یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .
قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند  . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد
باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و
بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از
سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و
از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش
نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در
عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
حافظ

اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر
او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،
آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم
حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در
رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو

و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در
کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او
نشانند که به گفته ی حافظ :

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

و به زبان مولانا :

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در
شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که
سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو
بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این
روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید .

و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و
رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز
بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فاني و او پا برجاست.. عشق را مي گويم.. بي گمان عشق خداست
عنوان: دوست داشتن افراد رو از این یاد بگیر‎یم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ تیر ۱۳۹۰ - ۰۱:۳۸:۱۰
دوست داشتن افراد رو از این یاد بگیر‎ ‎

            


روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک ‏قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود‎.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی ‏نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش ‏به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت ‏دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست‎.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که ‏آن را در دست زن می فشرد گفت‎: ‎برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می ‏کنم‎.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که ‏یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته ‏گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از ‏بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک ‏کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او ‏شما را فریب داده، دوست عزیر‎!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده ‏است؟‎
بله کاملا همینطور است‎.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم‎.‎

عنوان: افسانه خارپشتها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۷ تیر ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۱:۵۴

افسانه خارپشتها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست

و این چنین توانستند زنده بمانند

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه


آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید
 
عنوان: پاسخ : داستان جذابیت
رسال شده توسط: amid در ۱۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۳:۰۰:۴۸
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و (اگه تونستی ) بخند که خدا هنوز آن بالاست
عنوان: پاسخ : داستان جذابیت
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۱۹:۲۵:۰۵
سلام


 واقعا زیبا بود، من واقعا به زیبایی درون ایمان دارم، زیباییه موندگاریه
.
عنوان: پاسخ : داستان جذابیت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۰:۵۱
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.....
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.....
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن صحنه که مردم بسپارند به یاد.:-* :-* :-*
عنوان: شهر زیرزمینی "لوئی" در نوش آباد کاشان‎ ‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ تیر ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۷:۵۲
شهر زیرزمینی "لوئی" در نوش آباد کاشان‎ ‎

            


مردم شهر نوش آباد به دلیل مقاومت در برابر حمله یاغیان، در زیرزمین خانه های خود ‏شهری را ساختند که در مواقع بحرانی به آن پناه ببرند گاهی یک تنور نانوایی یا چاه آب، ‏راهی برای ورود به شهر لوئی بود‎.

به گزارش خبرنگار مهر، شهر زیرزمینی لوئی سال ‏‎1383 ‎توسط ساکنان شهر نوش آباد ‏کاشان کشف شد. این شهر 3 طبقه و دست ساز در عمق 3 متری و طبقه سوم آن در عمق ‏‏16 متری از سطح زمین ساخته شده است. حدس باستان شناسان بر این است که این ‏شهر تا 15 هزار متر مربع وسعت داشته باشد. در این شهر زیرزمینی اتاقهایی با ابعاد ‏مختلف ساخته شده که بعضی دارای سکو هم هستند. هر کدام از اتاقها دارای سرویس ‏بهداشتی، پایه شمع و مشعل در کنار دیوار است‎.

این دژ زیرزمینی که در زیر تمام شهر گسترده شده و به خاطر وسعت فراوانش به‎
شهر زیرزمینی معروف شده یک معماری دستکند است که در سه طبقه به وجود آورده اند. ‏طبقه اول در حدود 4 متری، طبقه دوم در حدود 14 متری و طبقه سوم در حدود 18 متری قرار ‏دارد. این طبقات به وسیله کانالهایی به هم متصل است‎.

این ساختار دفاعی به گونه‌ای است که تسلط کافی را برای مقابله با مهاجم فراهم می‌کند. ‏وقتی بیگانه به این شهر حمله می‌کرده، مردم در داخل این دژ بزرگ پناه می‌گرفتند. این ‏فرض وجود دارد که مردان شبانه برای کارزار بیرون می‌آمدند و خاطرشان ازناحیه فرزند و ‏عیال مطمئن بوده است‎. ‎مردم تا زمانی داخل این فضاها می‌ماندند که از برقراری امنیت ‏اطمینان حاصل می‌کردند‎.

مکانهای ورود به داخل این مجموعه می‌توانسته درمنازل و باغها، پایاب قنات‌ها، قلعه‌ها و... ‏باشد. راههایی که پوشیده و مخفی بوده است و به آسانی در دید قرار نمی‌گرفته است. به ‏ذهن بیگانه هم خطور نمی‌کرده که انتهای یک تنور که با هیزم و تابه پوشیده شده است به ‏اعماق زمین راه دارد‎!

برای رفتن به نوش آباد و دیدن شهر تاریخی و زیرزمینی لوئی، باید به بخش مرکزی ‏شهرستان آران و بیدگل استان اصفهان رفت چون نوش‌آباد میان شهرهای آران و بیدگل و ‏سفیدشهر واقع شده ‌است‎.
منبع: خبرگزاری مهر

عنوان: درخواستی از خدا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ تیر ۱۳۹۰ - ۱۵:۵۱:۳۶
مردي در حال‎ ‎عبادت خدا بود كه گفت؛ اي خداي من؟‎ 
مرد صدايي شنيد كه گفت: بله؟‎ 
سپس مرد آب‎ ‎دهانش را قورت داد و گفت: خداوندا آيا مي‌توانم سؤالي از شما بپرسم؟‎ ‎‎
خداوند‎ ‎پاسخ داد: آري بپرس‎. 
مرد گفت: خداوندا يك ميليون سال براي شما چگونه است؟‎ 
خداوند گفت: يك ميليون سال براي من فقط يك ثانيه است‎. 
مرد شگفت زده شد و‎ ‎گفت: خداوندا يك ميليون دلار براي شما چگونه است؟‎ 
خداوند پاسخ داد: يك ميليون‎ ‎دلار براي من مثل يك ريال است‎. 
مرد به سرعت گفت: خداوندا مي تونم يك ريال داشته‎ ‎باشم؟‎ 
خداوند با خوشرويي پاسخ داد: حتماً ... یک ثانیه صبر کن‎  ‎
[/b]
عنوان: ‎ ‎قدرت انديشه‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ تیر ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۵:۴۶
‎ ‎قدرت انديشه‎‎
‎* ‎پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست ‏مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش ‏بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود ‏‎.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد ‏‎:
‎"‎پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني ‏بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،‎ ‎چون مادرت هميشه زمان ‏کاشت محصول را دوست داشت‎. ‎من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو ‏اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا‎ ‎بودي ‏مزرعه را براي من شخم مي زدي‎.
دوستدار تو پدر‎".*

‎*‎طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا ‏مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام‎".*

‎*‎ساعت 4 صبح فردا ‏‎12 ‎مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه ‏پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . ‏پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده ‏و مي خواهد چه کند؟‎*

‎*‎پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري ‏بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم‎".*

‎*‎نکته‎:*
‎*‎در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ‏ساخت‎.*

عنوان: قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ تیر ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۱:۵۴
قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم‎

‎*‎ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب ‏بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود ‏تزريق‎
کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود‎.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را ‏مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند‎.*

‎*‎وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد ‏که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد ‏راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز ‏تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با ‏همين رنگ عوض ميکند‎.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه ‏به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش ‏هم تسکين مي يابد‎.*

‎*‎مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي ‏نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود ‏که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين ‏کرده و وقتي به محضر‎
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟‎ ‎مرد ثروتمند نيز ‏تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". ‏مرد‎ ‎راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده ‏که تاکنون تجويز کرده ام‎.*

‎*‎براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد ‏و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود‎.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ‏ميتواني دنيا را به کام خود درآوري‎.*

‎*‎نکته‎:*
‎*‎تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و ‏موثرترين روش ميباشد‎.*
عنوان: در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ تیر ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۳:۰۱
در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد‎

‎*‎در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك‎ ‎مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به ‏كمپاني رسيد. او‎ ‎اظهار داشته بود‎ ‎كه‎ ‎هنگام‎ ‎خريد‎ ‎يك بسته صابون‎ ‎متوجه شده ‏بود كه‎ ‎آن قوطي خالي است‎.*

‎*‎بلافاصله‎ ‎با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه‎ ‎اين مشكل‎ ‎بررسي،‎ ‎و ‏دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني‎ ‎و مهندسي نيز ‏تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد‎. 
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: ‏پايش ( مونيتورينگ‎) ‎خط بسته بندي با اشعه ايكس‎.*

‎*‎بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ ‏دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط ‏مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن ‏دستگاهها به كار گمارده شدند‎ ‎تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري ‏نمايند‎. 

‎*‎نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا،‎ ‎مشكلي مشابه‎ ‎نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا‎ ‎يك كارمند ‏معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: ‏تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط‎ ‎بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد ‏دور کند‎!!!*

‎*‎نکته‎:*
‎*‎معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا ‏مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد
عنوان: برهنگی‎.... ‎حیا.....انسانیت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۰:۲۰
برهنگی‎.... ‎حیا.....انسانیت
 
‎(Godiva) ‎همسر دوک کاونتری انگلیس‎ ‎زنی‎ ‎خیلی محبوب‎ ‎و محترم بود‎. ‎وقتی ظلم شوهر
و مالیات‎ ‎سنگینی که‎ ‎باعث‎ ‎بدبختی‎ ‎مردم شده بود،را مشاهده کرد‎ . ‎اصرار زیادی کرد به‎ ‎شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه ‏شرط‎ ‎گذاشت، گفت اگر‎ ‎برهنه‎ ‎دور تا دور شهر بگردی من مالیات‎ ‎رو کم می کنم‎ . ‎گودیوا‎ ‎قبول می کنه، خبرش در شهر‎ ‎می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش ‏بدنش موهای‎ ‎ریخته شده روی‎ ‎سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش ‏اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون‎ ‎نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ ‏انگلیس و کاونتری بانو گودیوا‎ ‎به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و ‏مجسمه اش‎ ‎در کاونتری ساخته‎ ‎شده است‎....‎

‎***************************************************‎
‏" شاد بودن هنر است و شاد کردن هنری والاتر "‏
‎***************************************************‎


عنوان: داستان نجار پیر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۴:۳۴
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.

یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.

پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.

برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.

صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.

در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.

یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست
ما زندگیمان را میسازیم هر روز میگذرد

گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم

اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.

آری ، درست است

شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود

یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
[/size][/color]

www.alipour.ir
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: xman در ۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۹:۲۲
سلام بردوستان عزیز
بنظرمن بعضی ازمسائل وموضوعات هست که بایدشخصاًتجربه کنیم.مثلاًبه شما بگن بیا به یه شخص کورمادرزادرنگ قرمزروجوری تعریف وتشریح کن که متوجه بشه.خب نمیشه دیگه.سرخداروهم با مثال وتفسیروازاینجورچیزا نمیشه توضیح دادبایدسالک راه شد.هرموقع محرم شدیم می فهمیم.خودمن یه بارتوزندگیم توکل درست وحسابی کردم,هنوزکه هنوزه دارم نفعش رومی برم.برای بنده زیرصفرنفع اهمیت داره برای آدم حسابی هایی
مثل شیخ رجبعلی خیاط وعلامه قاضی خدا. 8)که البته آخرمنفعته.
شادزی
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۷:۰۸
سلام

بانظر شما خیلی موافقم بخصوص اینکه تفاوت نگرش در ما باعث میشود یک موضوع در هر انسانی یک جور واکنش در آنان ایجاد کند چونکه هم چنان در شکل متفاوت هستیم در روح هم تفاوت وجود دارد.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اورش در ۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۴:۱۵
با سلام

راستش من زياد ادم مذهبي نيستم البته منظورم از مذهب  مفهوم امروزيش است ولي بار ها به خداوند توكل كردم و جوابش گرفتم  راستش شايد صحيح نباشه بگم ولي رابطه من با خداي يك  رابطه دوستانه است مثل يك دوست كه وجود خارجي دارد من خدا رو درك كردم بگذاريد يك خاطره براتون بگم  من خيلي به حلال و حرام اعتقاد دارم يكبار بخاطر اعتقاداتم مجبور شدم  كه حتي براي اثبات حق ان طرف به  دادگاه برم و  شهادت دادم ميدانيد كه توي فرهنگ ما اصولا خانمها خيلي سخت حاضر ميشوند دادگاه بروند ولي وقتي به بابام گفتم كه از نظر من حق با يكي از شركا است اون قبول كرد كه به دادگاه بريم و شهادت بدم خلاصه اون داستان تمام شد تا حدود سه ماه بعدش شريكي كه برايش شهادت داده بودم از من خواست از پرسنل تسويه سفيد امضا بگيريم منم حاضر به انجام چنين كاري نشدم بعد  رفتارش عوض شد من كه تقريبا ادم حساسي هستم يك روز خيلي بهم بر خورد واقعا ناراحت شدم و تصميم گرفتم كه از فردا سر كار نيايم اونوقت مثل يك دوست كه خيلي از دوستش عصباني باشه  به خدا با حالت قهر از ته دل گفتم خدايا من اين كارها فقط بخاطر خودت كردم اگه امروز يك نشونه بمن  نشون ندهي كه قانع ام كنه  منم ميشم يكي مثل اونها خلاصه ظهر ساعت 3 كارم ترك كردم كه بروم (بهتر اينم بگم كه ظهر تابستون  اونم ساعت 3 معمولا هيچ كس توي خوزستان بيرون نميايد)وقتي دم در ساختمان رسيدم با كمال تعجب يكي از دوستان سابقمو ديدم كه يك شماره تلفن بمن داد گفت يك ساعت دم در منتظر منه و  ازم خواهش كرد بروم اونجا كار كنم جالبتر اينكه 2 برابر حقوق قبليمو بهم پيشنهاد دادن   راستش اين براي من مثل يك معجزه بود  كه هنوز نيم ساعت از خواهش من نگذشته زود نشونه ديدم نه بخاطر مبلغ حقوقش و يا پيشنهاد كار جديد اصلا اينها براي من ارزشي نداشتند فقط بخاطر اينكه احساس كردم  اونم منو دوست داره و دوست نداره من بابت اين جور ادمها ناراحت بشم بقول معروف بقيه بيخيال فقط خودم و خودت
  بعد ها وقتي از دوستم پرسيدم كه چطور ساعت 3 ظهر امده چرا بهم زنگ نزده گفت خودشم علتش نميدونه يكهو تصميم گرفته كه بيايد اون موقع اونجا  و اون روز من  واقعا خداوند با تمام وجودم حس كردم و بابت شرط و شروطي كه گذاشته بودم واقعا خجالت كشيدم و حالا واقعا خداوند از صميم قلبم دوست دارم

مخلص كلام ميخوستم خدمت دوستان بگم كه حتما نبايد شخص خاصي باشي تا بتوني وجود خداوند درك كني
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۴:۴۸
سلام

شاید باور نکنید ولی کسانی را خدا دوست دارد که شاید از نظر اجتماع ارزش سلام کردن ندارند. خداوند در قلب انسانها جای دارد . او توی فکر ماست و همه چیز را میداند.
متاسفانه بیشتر انسانها با خدا معامله میکنند ولی خدا اینقدر بزرگ است دست کسی را رد نمی کند به همه جواب میدهد ولی جواب خیلی ها رو خیلی دیر میدهد......
اونهائی که نزد خدا چشم و ابروئی دارند و خدا دوستشون دارد.میدانید که وقتی دچار بحران میشیم فوری یاد خدا میکنید و توی قدرت و سلامتی خدارا از یاد میبریم و حتی کفر هم میکنیم.
برای خدا شناسی و رسیدن به خدا نیاز نیست کارهای بسیار پیچیده انجام دهیم فقط یک کار لازم است.
اینکه گذشت کنیم. از هر آنچه که داریم بگذریم

خانم اورش به یاد داشته باشیم روزی اگر جواب نگرفتیم نه اینکه خدا نیست یا ما رو دوست ندارد . اجابت نکردن دعای ما حکمتی دارد که ما از آن آگاه نیستیم.
مطلب قشنگی بزرگوار الهی قشمه ای میگفتند:
چطور وقتی زنگ میزنند در را باز میکنید یک فردی با چهره ای بد و کثیف پشت در میگوید نان بلافاصله نان را میدهید که دور شود ولی یکی میاید زنگ میزند که چشم و ابروئی داردو درخواست نان میکند شما دعوت به منزل میکنید میگوئید صبر کن دارم آماده میکنم تا بیشتر در کنار شما باشد.
خدا مومنان را بیشتر از افراد معمولی نگه میدارد چون دوستشون دارد بیشتر حضور داشته باشند.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اورش در ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۴:۵۶
نقل قول از: امیرعباس احسانی
متاسفانه بیشتر انسانها با خدا معامله میکنند ولی خدا اینقدر بزرگ است دست کسی را رد نمی کند به همه جواب میدهد ولی جواب خیلی ها رو خیلی دیر میدهد......
برای خدا شناسی و رسیدن به خدا نیاز نیست کارهای بسیار پیچیده انجام دهیم فقط یک کار لازم است.
اینکه گذشت کنیم. از هر آنچه که داریم بگذریم


سلام اقاي احساني من نسبت به شما اردات خاصي دارم و شما رو استاد بزرگوار خودم ميدونم ولي با اين نظر موافق نيستم كه خداوند هر كسي بيشتر دوست داره بيشتر اذيت ميكنه  بنظر من  خداوند به ظرفيت انسانها نگاه ميكنه  .هر كسي هر جور كه برايش ملموستر  ميتواند خداوند را دوست داشته باشه راستش وقتي پاسخ شما رو خوندم خيلي از خودم بدم امد و احساس كردم جز اون دسته اي هستم كه سريع بمن نون ميدهند كه بروم اما وقتي اين موضوع به يكي از دوستانم كه ادم معتقدي هست گفتم بمن گفت تا حالا داستان موسي و شبان خوندي  خداوند هيچ كاري به ظاهر افراد و حرفهاي كه ميزند ندارد چون از باطن شما خبر داره و ميدونه چطور ادمي هستيد بعد من گفت ايمان مراتب دارد مرتبه اخرش اينكه  خداوند بدون قيد و شرط دوست داشته باشي و براي خدا از همه چيزت بگذري و  اين مرتبه خاص اولياي خاص و پيامبران است تو در جايگاه خودت ميتواني مومن باشي اما در مراتب پايينتر
 و من اسم اينو معامله كردن نميگذارم بلكه اسمشو مطمئن شدن از اينكه كسي كه بابتش گذشت ميكني هنوز حواسش بهت است  و تو رو  ميبينه   ميگذارم وقتي يك دوست يكبار خودشو در شرايط سخت بهت ثابت كرد دفعه بعد ديگه بهش ايمان پيدا ميكني و ميدوني كه هميشه باهات ميمونه 
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۱:۱۶
سلام

متاسفانه مطالب بنده شما رو دچار سوء تفاهم کرد که از این بابت عذر خواهی میکنم و عرض بنده اصلا" با شما نبود بلکه برای روشن شدن شما و موضوع توضیح کاملی از معامله تقدیم شما میکنم.

البته بنده مثل دوست شما مومن نیستم البته باز هم اعتقاد دارم ایمان را فقط خداوند میتواند ببیند.

لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِيمٌ
هرگز به نيكوكارى نخواهيد رسيد تا از آنچه دوست داريد انفاق كنيد و از هر چه انفاق كنيد قطعا خدا بدان داناست (۹۲)

تازه اینجا فقط نیکو کار شده اید چیزهائی را که دوست دارید انفاق کرده اید و هنوز خیلی راه است تا مومن شوید.

این آیه رو گذاشتم تا به شما عرض کنم شاید اکثریت مردم نماز میخوانند که به بهشت راه پیدا کنند ولی خداوند میفرماید:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تُبْطِلُواْ صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالأذَى كَالَّذِي يُنفِقُ مَالَهُ رِئَاء النَّاسِ وَلاَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا لاَّ يَقْدِرُونَ عَلَى شَيْءٍ مِّمَّا كَسَبُواْ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۲۶۴﴾


اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صدقه‏هاى خود را با منّت و آزار، باطل مكنيد، مانند كسى كه مالش را براى خودنمايى به مردم‏، انفاق مى‏كند و به خدا و روز بازپسين ايمان ندارد. پس مَثَل او همچون مَثَل سنگ خارايى است كه بر روى آن‏، خاكى (نشسته‏) است‏، و رگبارى به آن رسيده و آن (سنگ‏) را سخت و صاف بر جاى نهاده است‏. آنان (=رياكاران‏) نيز از آنچه به دست آورده‏اند، بهره‏اى نمى‏برند؛ و خداوند، گروه كافران را هدايت نمى‏كند. (۲۶۴)
   
من نگفتم که خداوند علاقه ای به زجر دادن انسانها دارد و کسی رو که بیشتر دوست دارد بیشتر زجر میدهد. خداوند بر همه چیز آگاه است و من و شما آگاه نیستیم . خداوند به میزان توان افراد به آنها در این دنیا مشقت میدهد تا انان را آزمایش کند مثل زمانی که شما یک اتومبیل ساخته اید و دوست دارید این اتومبیل رو در سخت ترین شرایط امتحان کنید ببینید چقدر با خواسته های شما نزدیک است.
اینجا خداوند پاداش این سختی ها را خواهد داد و شما ببینید پیامبران بیشتر از همه مردم سختی کشیدند. چونکه درجه ایمان بیشتری دارند و درک بیشتری نسبت به فلسفه این دنیا.
هرگاه کاری را ما بر اساس میل خود انجام دهید این انفاق نیست و هرجا که شما بهترین خود را تقدیم کنی بدون هیچ چشم داشتی و هر آنچه بر شما واقع میشود را پذیرا باشی بعنوان حکمت و مشیعت الهی این برای شما پاداش دارد.
خداوند میفرماید برای آرزوهای خود دعا کنید و باید درخواست کنید تا خداوند به شما عطا کند مثل درخواستی که شما داشتید این معامله نیست بلکه این لازم و ملزوم بندگی است و عرض من از معامله این بود که انسان برای منافع شخصی خود نماز بخواند و انفاق کند چه در این دنیا و چه در آخرت.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اورش در ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۵:۲۱:۱۹
سلام

بابت وقتي كه براي  خوندن و جواب دادن به شبهه اي كه در من بوجود امده بود گذاشتيد و پاسخ جامع شما بسيار ممنون و متشكر هستم

با ارزوي به روزي براي شما
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۵:۵۹:۲۳
سلامت باشید .بخشش شما بابت اینکه باعث ناراحتی شما شدم.
عنوان: پاسخ : اگر خداوند وجود دارد پس این همه درد و رنج چیست؟
رسال شده توسط: اورش در ۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۱:۵۶
خواهش ميكنم من كه از شما ناراحت نشدم  از دست خودم ناراحت شدم

بازم از شما تشكر ميكنم
موفق باشيد
عنوان: گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۴:۰۰
گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی



سازنده ترین کلمه گذشت است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه ما است
آن را به کار بر

عمیق ترین کلمه عشق است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه تنفر است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه من است
از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه خشم است
آن را فرو بر

بازدارنده ترین کلمه ترس است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه کار است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه طمع است
آن را بکش

سازنده ترین کلمه صبر است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه امید است
به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه حسرت است
حسرت کش نباش

تواناترین کلمه دانش است
آن را فرا گیر

محکم ترین کلمه پشتکار است
آن را داشته باش

سمی ترین کلمه شانس است
به امید آن نباش

لطیف ترین کلمه لبخند است
آن را حفظ کن

ضروری ترین کلمه تفاهم است
آن را ایجاد کن

سالم ترین کلمه سلامتی است
به آن اهمیت بده

اصلی ترین کلمه اعتماد است
به آن اعتماد کن

دوستانه ترین کلمه رفاقت است
از آن سو استفاده نکن

زیباترین کلمه راستی است
با آن روراست باش

زشت ترین کلمه تمسخر است
دوست داری با تو چنین شود؟!

موقر ترین کلمه احترام است
برایش ارزش قائل شو

آرامترین کلمه آرامش است
آرامش را دریاب

عاقلانه ترین کلمه احتیاط است
حواست را جمع کن

دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت است
اجازه نده مانع پیشرفتت شود

سخت ترین کلمه غیر ممکن است
غیر ممکن وجود ندارد

مخرب ترین کلمه شتابزدگی است
مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه نادانی است
آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه اضطراب است
آن را نادیده بگیر

صبور ترین کلمه انتظار است
منتظرش بمان

با ارزش ترین کلمه بخشش است
برای بخشش هیچوقت دیر نیست

قشنگ ترین کلمه خوشرویی است
راز زیبایی در آن نهفته است

رسا ترین کلمه وفاداری است
بدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است

محرک ترین کلمه هدفمندی است
زندگی بدون آن پوچ است

و

هدفمند ترین کلمه موفقیت است
پس پیش به سوی موفقیت

 
سلام
شاید برای بیشتر عزیزان تکراری باشه ولی
خوندن مجددش هم خالی از لطف نیست.
عنوان: ریل های قطار
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۰:۳۸
ریل های قطار

 (http://www.pcparsi.com/uploaded/pc3ea99a39e77edf2f2238ad654a9c724a_xnukwefuo4hhbbymguhl.jpg)

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و  از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک را انتخابی درست فرض کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه جامعه شناسی  چطور... ؟

در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در جامعه ما و در سیاست ما اتفاق می افتد. اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.

کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.

آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.

مسافران قطار را می توان افراد جامعۀ امروزی خودمان فرض نمود که بخاطر یک عده ای اقلیت، زندگی و عمرشان تباه می شود و آن یک فرد آگاه هم که در دم کشته می شود و تنها آدم های کودن و نادانی که با حماقت خود یک جامعه را فنا نموده اند و مخالفشانش را هم بدست دیگری از بین برده اند زنده می مانند.

منبع : ایمیل
عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: اورش در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۷:۰۵
سلام

دلفان جون نبودي دلمون واست تنگ شده بود

مطلب بسيار جالب اموزنده بود  ولي در عين حال واقعيتي تلخ !
عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۳:۵۳
مخفی شده بودم که ترورم نکنن.  ;D
عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: اورش در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۷:۲۳
دلفان جون مثل اينكه تالار اشتباهي امدي

من هر وقت بخواهم مخفي بشم اين دكمه ميزنم خلاص(http://parsnaz.ir/upload/1/0.415394001307126813_parsnaz_ir.png)

عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۹:۵۴
من که اصلا با خرزو خان نسبت دارم و کلا نامرئیم.  ;D
عنوان: کاهن و مادر
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۷:۰۹
داستان کاهن و معبد


بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

 

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

 

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

 

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

 

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

 

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
عنوان: پاسخ : کاهن و مادر
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۱:۲۵
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

   

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است.   

و تنها یک گناه و آن جهل است.       

 

 

عارف بزرگ- مولانا
عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۱۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۶:۲۷
سرکار خانم دلفان

عمده مردم کودک عقلند

شما در جامعه کمتر به مردم عقل مدار برخورد خواهید کرد

که همین یکی از علتهای عدم ظهور ولی عصر است

صاحب عصمت برای تکامل وجودی انسانهایی ظهور خواهد نمود

که خود در مسیر تکامل انسانی باشند

ولی همین مردم امروزی را باز می توان چهارشنبه به نماز جمعه برد

چون همین مردم برای نذر و نیاز به درختی کهنسال در دل کوهی دخیل می بندند

امام زمان همین الان ظهور بفرماید هرچه کور و کچل و شل وپل فقط به دورش جمع می شوند برای شفا و درمان

کی به دنبال تکامل سیر انسانی و انفسی است

و اگر امام زمان بخواهد قدری از مسیر دینی که خیلی ها برای خودشان ساخته اند

خارج شود همین دینداران سینه چاک امروزی حکم به تکفیرش خواهند داد

همانطور که با سایر ائمه کردند.................

عقل نمیگویم دست نیافتنی است ولی برای رسیدن به کمال آن باید

جان به لب بیاید

آن سوزنبان کذائی هم به اندازه عقلش کار کرده است

عنوان: پاسخ : پاسخ : نکته ی روز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۸:۳۵
نگاه درست به زندگی !!!! ...





                               اینگونه نگاه کنيد...



                               مرد را به عقلش نه به ثروتش



                               زن را به وفايش نه به جمالش



                               دوست را به محبتش نه به کلامش



                               عاشق را به صبرش نه به ادعايش



                               مال را به برکتش نه به مقدارش



                               خانه را به آرامشش نه به اندازه اش



                               اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش



                               غذا را به کيفيتش نه به کميتش



                               درس را به استادش نه به سختیش



                               دانشمند را به علمش نه به مدرکش



                               مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش



                               نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش



                               شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش



                               دل را به پاکیش نه به صاحبش



                               جسم را به سلامتش نه به لاغریش



                               سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش



                               در انتشار آنچه خوبيست و ردي از عشق در آن هست آخرين نفر نباشيد
عنوان: پاسخ : ریل های قطار
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۰ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۴:۳۰
سلام جناب اکبرزاده


 فرمایشات معنوی و کاملی ارائه فرمودید که شاید در حد آن نباشم که اظهارنظر کنم، حق با شماست، متاسفانه دوره جاهلیت برگشته و همه مغز دین را انداخته و به پوسته دلخوشیم، به نظر من صاحب الزمان زمانی ظهور می کند که نیاز باشد، اگر همه مردم عاقل باشند و دنیا مدینه فاضله باشد که نیازی به ظهور حضرت نبود، از نشانه های ظهور هم ازدیاد بدی و فساد و گناه هست.

 البته این نظرات شخصی است و می تواند درست نباشد.
عنوان: امروز مهم است
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۷:۱۳
امروز مهم است
 
جان سی. مکسول در کتابی به نام امروز مهم است سعی دارد تا دوازده اقدام روزانه برای تضمین موفقیت فردا را به ما نشان دهد. به عقیده وی این اصول دوازده گانه وقتی بر اثر تمرین به بخشی از زندگی ما تبدیل شود و در نسوج بدن جای گیرد «امروز» را می تواند در زندگی شما به شاهکاری تبدیل کند.
وقتی امروز این کارها را کردید، فردا خود به خود درست خواهد شد این ۱۲ مورد به این شرح هستند:
- نگرش: همه روزه نگرش های مناسب را انتخاب کنید و به نمایش بگذارید.
- اولویت ها: همه روزه اولویت ها را در نظر بگیرید و مهم های آن ها را عملی کنید.
- سلامت: همه روزه به رهنمودهایی درباره سلامتی بها بدهید.
- خانواده: همه روزه با خانواده خود ارتباط داشته باشید و به آنها توجه کنید.
- اندیشیدن: همه روزه خوب اندیشی را در زندگی خود لحاظ کنید.
- تعهد: همه روزه تعهدات سالم بدهید و به آنها عمل کنید.
- امور مالی: همه روزه کسب درآمد کنید و بر این درآمد مدیریت خوب اعمال نمائید.
- ایمان: همه روزه ایمانتان را تقویت کنید و به آن عمق بیشتری ببخشید.
- روابط: همه روزه روی روابط خود سرمایه گذاری کنید.
- سخاوت: همه روزه الگوی سخاوت باشید.
- ارزش ها: همه روزه ارزش های والا را به نمایش بگذارید.
- رشد: همه روزه بخواهید که رشد کردن را تجربه کنید. 
 
روزنامه ابتکار
 

 
عنوان: مقام از خود متشکر
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۵:۱۵
مقام از خود متشکر

The Arrogance of Authority

 
DEA officer stops at a ranch in Texas, and talks with an old rancher. He tells the rancher, "I need to inspect your ranch for illegally grown drugs." The rancher says, "Okay , but don't go in that field over there," as he points out the location. 

  مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
"باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه،  ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را
می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟".


The DEA officer verbally explodes saying, " Mister,  I have the authority of the Federal Government with me."  Reaching into his rear pants pocket, he removes his badge and proudly displays it to the rancher.  "See this badge?  This badge means I am allowed to go wherever I wish.... On any land.  No questions asked or answers given.  Have I made myself clear?  Do you understand? "

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

The rancher nods politely, apologizes, and goes about his chores.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه

به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
 

A short time later, the old rancher hears loud screams and sees the DEA officer running for his life chased by the rancher's big Santa Gertrudis bull......
 

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" ر
 

With every step the bull is gaining ground on the officer, and it seems likely that he'll get gored  before he reaches safety.  The officer is clearly terrified. The rancher throws down his tools, runs to the fence and yells at the top of his lungs.....               

" Your badge. Show him your BADGE !"

عنوان: میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۹:۲۷

ماجرایی تامل برانگیز : میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی
عنوان: چند تا دوست داری؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۴:۲۳
چند تا دوست داری؟   
 
 
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است ، فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد ...

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی !

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .

کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد و وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست ...

چقدر خداوند بزرگ است چون درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد ...

سخن روز : مراقب قلب ها باشیم ، وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم ، پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم ، وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم ، و همچنان تنها می مانیم ، هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند...ژان پل سارتر
 
عنوان: داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۰ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۱:۱۲
دوستان خوبم این تاپیک رو ایجاد کردم که هر کسی هر داستان جالبی داره اینجا بذاره
با اجازه بزرگان خودم اولیشو می ذارم ;D
مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سؤالی؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:"این به تو ارتباطی ندارد.برای چه می پرسی؟"
- فقط می خواهم بدانم . بگویید دیگر!
- اگر می خواهی بدانی خوب می گویم 2000 تومان.
 پسر کوچک سرش پایین انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:"پدر می شود به من 1000 تومان قرض بدهید؟"
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:"اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط گرفتن پولی از من برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف بگیری به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهی.من هروز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم."
 پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد."چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی بپرسد؟"بعد از حدود نیم ساعت مرد آرام شد و فکر که شاید رفتارش با پسر خردسالش کمی خشن بوده است.شاید واقعا چیزی نیاز داشته که 1000 تومان طلب کرده بود.به خصوص اینکه کم پیش می آمد پسرک چیزی بخواهد.
 مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- پسرم خواب هستی؟
- نه پدر بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختی داشتم و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این هم آن 1000 تومانت.
 پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد :"متشکرم بابا" بعد دستش را زیر بالش برد و یک اسکناس 1000 تومانی مچاله شده درآورد.
 مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش پول داشته دو باره عصبانی شد و گفت:"با اینکه خودت پول داشتی چرا از من پول خواستی؟"
 پسر خنده کنان گفت:"چون پولم کافی نبودولی الآن هست. حالا من 2000 تومان دارم.آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا یک ساعت زودتر به خانه بیایید.چون دوست دارم با شما شام بخورم..." :-[ :-[ :-[
**********************************************************
مناجات خواجه عبدالله انصاری :
 
الهی ضعیفان را پناهی ؛ قاصدان را بر سر راهی ؛ مومنان را گواهی ؛ چه عزیز است آنکس که تو خواهی!
آنکس که ترا شناخت جان را چه کند ؟                   فرزند وعیال وخانمان را چه کند ؟
دیوانه کنی ؛ هر دو جهانش بخشی                         دیوانه تو هر دو جهان را چه کند ؟
الهی هر که ترا شناسد ؛ کار او باریک وهر که ترا نشناسد ؛ راه او تاریک .
الهی از پیش خطر و از پس راهم نیست ؛ دستم گیر که جز تو پناهم نیست .
الهی توانائی ده که در راه نیفتیم و بینائی ده که در چاه نیفتیم .
الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم ؛ خواست خواست توست ؛ من چه خواهم .
 
          الهی به قدر دانائی تو ؛ نادانم !!!!!!!
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۱ شهریور ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۰:۳۴
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند. 8)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۱ شهریور ۱۳۹۰ - ۲۰:۳۲:۴۱
سلام
من گریه کردم
اورش جان این داستانو نخون عزیزم :'( 8) 8) :'(
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم
فقط یك ماه او را در آغوش گرفتم...
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نكردیم و اون دایم گریه می كرد و مثل باران اشك میریخت, می دونستم كه می خواست بدونه كه چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع كننده ای براش پیدا كنم, چرا كه من دلباخته یك دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود كه با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شركت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد.
زنی كه بیش از ده سال باهاش زندگی كرده بودم تبدیل به یك غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم كه اون ده سال از عمرش رو برای من تلف كرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من كرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه كرد, چیزی كه انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یك تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم كه یك نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نكردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این كه در این مدت یك ماه كه از طلاق ما باقی مونده بهش توجه كنم.
اون درخواست كرده بودكه در این مدت یك ماه تا جایی كه ممكنه هر دومون به صورت عادی كنار هم زندگی كنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست كه جدایی ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یك درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود كه بیاد بیارم كه روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در یك ماه باقی مونده از زندگی مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فكر كردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این كه اخرین درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف كردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به كار می بره..
مدت ها بود كه من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی كه طبق شرایط طلاق كه همسرم تعین كرده بود من اون رو بلند كردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می كردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی كردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یك دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شركت حركت كردم.
روز دوم هر دومون كمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام كنم. عطری كه مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافی توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه ندیدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم.
متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاكستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فكر كردم: خدایا من با او چه كار كردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیكی و صمیمیت رو دوباره احساس كردم.
این زن, زنی بود كه ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز كه می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد كه همسرم رو روی دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می كرد. یك روز در حالی كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هیچ كدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم كه اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود كه من اون رو راحت حمل می كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم..
پسرم این منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یك جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره كرد كه بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نكنه كه در روزهای آخر تصمیم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می كردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به  سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یك چیزی می گفت: ای كاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیكی در زندگی مون توجه نكرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگی كردم, وقتی رسیدم بدون این كه در ماشین رو قفل كنم ماشین رو رها كردم, نمی خواستم حتی یك لحظه در تصمیمی كه گرفتم, تردید كنم.
"دوی" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می كرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فكر نمیكنی تب داشته باشی؟
من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم كه نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یك ماه گذشته هیچ كدوم ارزش جزییات و نكات ظریف رو در زندگی مشتركمون نمی دونستیم. زندگی مشتركمون خسته كننده شده بود نه به خاطر این كه عاشق هم نبودیم بلكه به این خاطر كه اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی كه فریاد می زد در رو محكم كوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یك سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی كه لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می كنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه.
***
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست كه از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نكاتی كه برای تداوم و یك رابطه, مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ كدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.
پس در زندگی سعی كنید:
زمانی رو صرف پیدا كردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون كنید. چیزهایی رو كه از یاد بردید, یادآوری و تكرار كنید و هر كاری رو كه باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیكی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی كنه.
این شما هستید كه باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
نمی دونم چرا این داستانو میذارم اما امروز عصر که با یکی از دوستان عزیزم صحبت می کردم حرفهایی بین ما رد و بدل شد که باعث شد این داستانو واستون بذارم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اورش در ۲۲ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۸:۵۳
عزیزم خیلی زیبا مینویسی از این داستانت خیلی خوشم امد

خیلی خوش سلیقه ای پایان خیلی خوبی داشت واقعا بعضی وقتها قدر چیزهای که کنارمان هست نمیدونیم وقتی که از دست دادیم میفهمیم که  اونوقت خیلی دیر  :-[ :-[

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۲ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۴:۳۷:۰۰
فدات شم خانمی خیلی خوشحالم که خوشت اومد اما میترسیدم که باز ناراحتت کنم خیلی میترسیدم 8)
خدا رو شکر که خوشت اومد :-[
آخ جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ شهریور ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۸:۳۷
سلام آیلان جان

خیلی زیبا بود دوتای اولی رو خوندم و سومی رو بعدا" میخونم. واقعا" زیبابود.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۳:۳۹
سلام استاد
 :o :o :o :o :o :o :o :o :o واقعا شما برگشتید استاد؟خیلی خوشحالم که خوشتون اومد واقعا خوشحالم
خدایا شکرت استاد احسانی رو به متا برگردوندی
خدایا دیگه استاد را از ما نگیر      آمین 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۵:۳۹
راستی استاد اگه نمی خواهید عکس خودتون رو بذارید حداقل یک گل و پروانه هم کنار اون شمع در حال سوختن بگذارید که کامل بشه 8)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۹:۲۸:۱۲
سلام آیلان جان من وبال گردن متا هستم. بترسید از اینکه منو بح.بخواهید بندازید بیرون. اون شمع هم فعلا" در حال سوختنم هر موقع گل وپروانه گرد آن گشت عوض میشه.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۲:۴۵
سلام
استاد تورو خدا نفرمایید امیدوارم همیشه روزگار لبتون خندون باشه و دلتون شاد،و همیشه سایتون بالای سر من و همه متایی ها باشه
حالا استاد واسه اینکه دل ما رو شاد کنین حداقل یک عکس شادتر بذارید دلمون گرفت 8) 8) 8) اون عکس با لبخند تبدیل شده به شمع در حال سوختن 8) 8) 8)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۵:۲۳
آیلان جان داستان سومی خیلی زیبا بود و مورد تاثیرش قرار گرفتم. واقعا" ما انسانها چرا خیلی وقتها خودخواه میشیم .ای کاش قبل از هر تصمیمی خودمون رو جای طرف مقابل بگذاریم. کاش اشتباهات ما درحد نوشتن با مداد قابل پاک کردن باشد.
خیلی وقتها هم ساختن و سوختن بخاطر همین وجدان لعنتی است.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۶:۴۸
سلام
بله استاد با شما کاملا موافقم
همیشه پاینده باشید
آیلان
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۲:۲۵
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۱:۴۴
شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

شعله و خاکستر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
رفتنت بر عهد و پیمان خط بطلانی کشید
 

اعتقاد و باور من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
بعد تو دیگر کسی یادی از این تنها نکرد
 

چشم مانده بر در من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
لحظه تکرار تو در هر عبور از حادثه
 

زخم های پیکر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
مستی من از تو و از همت چشمان توست
 

جام درد و ساغر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
کاش می دیدی شکستم لحظه انکار تو
 

در وداع آخر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
رفتی و آن حلقه را با خود نبردی یادگار
 

حرمت انگشتر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

 
نیستی تا وقت گریه یار چشمانم شوی
 

گونه خیس و تر من هیچ می دانی چه شد ؟
 

رفتی و من ماندم و یک دفتر و صدها غزل
 

شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
 
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۶:۲۵
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» :-[ :)

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود



زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟






عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۸:۵۵
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۸:۱۶
سلام
اورش عزیزم داستانهارو میخونی؟؟؟؟

دلفان جون و اندیشه جون شماها چی؟
ببین اگه نخونی چی میشه؟

یا شایدم اینجوری!!!!!!!!!!!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اورش در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۲:۲۴
سلام به دلفان عزیزم اندیشه خوبم و ایلان جونم

ایلان جان عزیزم میخوام پایه بشم هر چی داستان زبیا بگذاریم

موفق باشی خانمی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۴:۰۶
سلام

آیلان خانم من داستانات رو می خونم و امتیاز مثبت هم دادم.
دوستان عزیزم یه بخشی هست که همه داستانها اونجاست و دوستان دیگه زحمت کشیدند و گلچینی از داستان ها خوب و آموزنده رو قرار دادند ، اگه دوست داشتید می تونید اون ها رو هم بخونید. ولی من یه پیشنهاد دارم ، اگه سعی کنیم خودمون داستان بنویسیم بهتر نیست؟اونوقت بیشتر تولید کننده میشیم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۶:۳۰
سلام
مرسی بچه ها که میخونید :-[
با هات موافقم اندیشه جون اما بهتره که من داستان خودمو نگم  8)
راستی بچه ها شماهام بیاین داستان ببافین دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!ای بابا همش که من نباید بگم :-\
اندیشه جون مرسی که بهم مثبت دادی میبینم مثبتام داره روز به روز زیاد میشه!!!!!!! :o :o :o
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۱:۱۱
میان همه جوی ها که همراه همه رودها به دریا سرازیر می شوند جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را

  نداشت وقتی سایر جویها از او پرسیدند چرا گفت : هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم ! اما من ...   " گمنامی گم

نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم "
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۷:۱۶
خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست خدااشک هایت را شمرده است وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری خدا تو را بخشیده است وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سرلسر وجودت لبریز از شادی گشته است خدا به تو لبخند زده است به یاد داشته باش هر جا که هستی و با هر احساسی خدا می داند

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۶ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۵:۳۲
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!



دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود





•   پرستوهای محبت از سرزمین دل انسان ها پر کشیده اند، به راههای دور. دیگر گلهای مهربانی در دل کسی جوانه نمی زند. نشانی از عشق اگر هست، تنها رد پایی است آن هم سال هاست که پوشیده شده، با برف های سرد و سنگین بی اعتنایی...
 
•    زندگی دفتری از خاطره هاست ... یک نفر دردل شب، یک نفر دردل خاک... یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفرهمسفر  سختی هاست، چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد... ما همه همسفریم.
 
•    عشق یعنی شب نشینی با خدا. گفتگو با ناله اما بی صدا.عشق پرتاب گلی از سوی دوست هر کجا باشد دلم همراه اوست.
 
•    عشق یعنی سر به دار اویختن. عشق یعنی اشک حسرت ریختن. عشق یعنی در جهان رسوا شدن. عشق یعنی مست و بی پروا شدن .عشق یعنی سوختن یا ساختن .عشق یعنی زندگی را باختن.
 
•    زندگی زیباست زشتی‌های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می‌گذرد... آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد.
 
•   گذشته کتابی است که آن را باید بارها خواند و از آن تجربه آموخت. آینده کتابی است که اکنون توسط تو نوشته می شود پس بکوش تا آنچه را که می نگاری بعد از خواندنش لذت ببری .
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۲:۵۳
لبــخنـــ(http://hamyary.ir/images/smilies/smile.gif)ــــد

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

عنوان: جملات فوق العاده ارزشمند و تفکر برانگیز
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ مهر ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۰:۲۰
جملات فوق العاده ارزشمند و تفکر برانگیز


One song can spark a moment
یک آهنگ می تواند لحظه ای جدید را بسازد

One flower can wake the dream
یک گل میتواند بهار را بیاورد

One tree can start a forest
یک درخت می تواند آغاز یک جنگل باشد

One bird can herald spring
یک پرنده می تواند نوید بخش بهار باشد

One smile begins a friendship
یک لبخند میتواند سرآغاز یک دوستی باشد

One handclasp lifts a soul
یک دست دادن روح انسان را بزرگ میکند

One star can guide a ship at sea
یک ستاره میتواند کشتی را در دریا راهنمایی کند

One word can frame the goal
یک سخن می تواند چارچوب هدف را مشخص کند

One vote can change a nation
یک رای میتواند سرنوشت یک ملت را عوض کنند

One sunbeam lights a room
یک پرتو کوچک آفتاب میتواند اتاقی را روشن کند

One candle wipes out darkness
یک شمع میتواند تاریکی را از میان ببرد

One laugh will conquer gloom
یک خنده میتواند افسردگی را محو کند

One hope will raise our spirits
یک امید روحیه را بالا می برد

One touch can show you care
یک دست دادن نگرانی شما را مشخص میکند

One voice can speak with wisdom
یک سخن میتواند دانش شما را افزایش دهد

One heart can know what's true
یک قلب میتواند حقیقت را تشخیص دهد

One life can make a difference
یک زندگی میتواند متفاوت باشد

You see, it's up to you
شما می بینید پس تصمیم با شماست
 
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اورش در ۲ مهر ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۵:۱۶
با سلام
من امشب میخواهم داستان بز زنگوله پا سال نود واستون بگم

یکی بود یکی نبود

یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و ارقام رسمی گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند.

چند دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را زد. شنگول پرسید: کیه؟ گرگ گفت: منم، منم مادرتون شیر یارانه ای آوردم براتون. شنگول گفت: تو مادر ما نیستی. چون دروغ می گی خیلی وقته م.مه ی شیر یارانه ای رو لولو برده. گرگ با دست زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه ی دیگه آمد و در زد و گفت: منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون. منگول گفت: اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت: هزار تومن. منگول گفت: برو گرگ بی حیا! و مادر ما نیستی چون شیر

در عرض این هفته شده هزار و صد تومن هرچند نرخ تورم هنوز یه رقمیه! گرگ دوباره زد به پیشانیش و رفت بقالی محلشون ولی هرچیزی خواست برای بچه ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در و کوبید به در و گفت: بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت: بچه ها! بچه ها! بدوین بیاین مامان اومده. و در را باز کرد و گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد، بعد از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند تشکر کرد و نگاهی به اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.

اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته. . شب که مامان بزی که به خانه رسید دید در بازست. اول با خودش گفت کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمایی بیرون و داخل خونه کلی انرژی با ارزش هدر می ره بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را برایش تعریف کرد.

ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو سرش و گفت: خاک به سرم شد! گوشت کیلویی هیجده هزار تومن رو گذاشتم دم دست گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود برای همین دوباره زد توی سرش و به حبه ی انگور گفت تو بشین سریال ستایش رو ببین که وقتی برگشتم برام تعریف کنی من هم میرم دخل گرگه رو بیارم. بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که یک بسته سوپ آماده را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند دید خاک از سقف ریخت تو سوپ، فریاد زد: کیه کیه! تاپ تاپ می کنه، سوپ منو پر خاک می کنه! بچه ی وسطی گفت: بابا گرگی! شعرت قافیه نداشت.  یکی از بچه گرگها گفت:‌بابا!‌سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می بینیم ها!‌ گرگ این را که شنید رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند، حالا چرا همان موقع دوئل نکردند شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت بمیرند.

گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگر باید شکم یک بز را پاره کند می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت دود از مخ گرگ بلند شد و گرگ گفت: ببینم مگه شما دندانپزشک ها قسم نخوردید؟ دندانپزشک فاکتور خرید جنس هایش را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده دست می چرخید تا وارد کشور شود نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب کرد، پول برق و آب و هفته ای را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد جیب اش یک نخود درآورد و گفت: من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها آش بپزم اون رو هم می دم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود تمام دندان های گرگ را کشید و به جایش پنبه گذاشت. بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند. استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود ضربدر افزایش قیمت میلگرد کرد و حاصل را دو بار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را گرفت و شاخ های بز زنگوله پا را جوری تیز کرد که انگار شاخ  خودش باشد و بهش گفت: برو خدا به همرات

خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت مامان بزی زد و شکم آقا گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان گذشته بود شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون باید بهتان عرض کنم که بی خیال ! تو شکم گرگه هیچی نمونده بود!. بز زنگوله پا وقتی دید چیزی توی شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در انظار عمومی سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله پاست به خرج شان نرفت که نرفت. حبه ی انگور هم وقتی سریال ستایش تمام شد یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های خودش یادش رفت بعد هم گرفت خوابید و تا صبح خواب های خوش دید.

پایان
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۳ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۹:۱۵
سلام اورش عزیزم چه داستانی!!!!!!!! ;D
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: amir1 در ۱۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۲:۲۳
نقل قول از: آیلان
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اورش در ۱۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۸:۱۳
معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم!

داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟!

دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم...

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۱:۲۸
با سلام 8) 8) 8) 8)
اورش جان این سارا کی بود..................... 8)
عنوان: وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ مهر ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۵:۰۴
وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز‎

‎«....‎اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه ‏کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می ‏رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه ‏چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست‎.»

‎« ‎اگر تکه ای از زندگی می ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون ‏می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از ‏دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که ‏دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم‎.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی ‏لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن ‏می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می ‏کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع ‏آفتاب را انتظار می کشیدم‎.»

‎«‎روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ‏ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می ‏کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی ‏داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم ‏نگویم که دوستتان دارم‎. ‎چنان که همه مردان وزنان باورم کنند.اگر تکه ای زندگی ‏داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که ‏دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند‎.
آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی ‏دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد ‏می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد‎.»
آه انسان ها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی ‏می خواهد بر قلَه کوه زندگی کند بی آنکه بداند که شادی واقعی ، درکِ عظمت ‏کوه است. من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را ‏در مشت ظریفش می گیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد. من یاد گرفته ‏ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او ‏کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد. از شما من جیزهای بسیار آموخته ام که ‏شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند چرا که زمانی که آنها را در این ‏چمدان جای می دهم، با تلخ کامی باید بمیرم‎.‎
عنوان: ‎ سخنانی کوتاه اما جاودانه ‏
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۲ مهر ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۵:۵۸


سخنانی کوتاه اما جاودانه ‏
 
Bill Gates ‎
If you born poor, it's not your mistake. But if you die poor it's your ‎mistake. ‎
بیل گیتس: ‏
اگر فقیر به دنیا آمده‌اید، این اشتباه شما نیست اما اگر فقیر بمیرید، این اشتباه شما است. ‏
Swami Vivekananda ‎
In a day, when you don't come across any problems, you can be sure ‎that you are traveling in a wrong path. ‎
سوآمی ویوکاناندن ‏
در یک روز، اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوید، می توانید مطمئن باشید که در مسیر ‏اشتباه حرکت می‌کنید. ‏
William Shakespeare ‎
Three sentences for getting SUCCESS: ‎
a) Know more than other. ‎
b) Work more than other. ‎
c) Expect less than other ‎
ویلیام شکسپیر ‏
سه جمله برای کسب موفقیت: ‏
الف) بیشتر از دیگران بدانید. ‏
ب) بیشتر از دیگران کار کنید. ‏
ج) کمتر انتظار داشته باشید. ‏
Adolph Hitler ‎
If you win you need not explain, But if you lose you should not be there ‎to explain. ‎
آدولف هیتلر ‏
اگر تو برنده باشی، نیازی نیست به کسی توضیحی دهی، اما اگر بازنده باشی، نیازی نیست ‏آنجا باشی تا به کسی توضیحی دهی. ‏
Alien Strike ‎
Don't compare yourself with anyone in this world. If you do so, you are ‎insulting yourself. ‎
آلن استرایک ‏
در این دنیا، خود را با کسی مقایسه نکنید، در این صورت به خودتان توهین کرده‌اید. ‏
Bonnie Blair ‎
Winning doesn't always mean being first, winning means you're doing ‎better than you've done before. ‎
بونی بلر ‏
برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست. برنده شدن به معنی انجام کار، بهتر از دفعات ‏قبل است. ‏
Thomas Edison ‎
I will not say I failed 1000 times, I will say that I discovered there are ‎‎1000 ways that can cause failure. ‎
توماس ادیسون ‏
من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام. من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که ‏می‌تواند باعث شکست شود. ‏
Leo Tolstoy ‎
Everyone thinks of changing the world, but no one thinks of changing ‎himself. ‎
لئو تولستوی ‏
هر کس به فکر تغییر جهان است. اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست. ‏
Abraham Lincoln ‎
Believing everybody is dangerous; believing nobody is very dangerous. ‎
آبراهام لینکلن ‏
همه را باور کردن، خطرناک است. اما هیچکس را باور نکردن، خیلی خطرناک است. ‏
Einstein ‎
If someone feels that they had never made a mistake in their life, then it ‎means they had never tried a new thing in their life. ‎
انشتین ‏
اگر کسی احساس کند که در زندگیش هیچ اشتباهی را نکرده است، به این معنی است که هیچ ‏تلاشی در زندگی خود نکرده. ‏
Charles ‎
Never break four things in your life: Trust, Promise, Relation & Heart. ‎Because when they break they don't make noise but pains a lot. ‎
چارلز ‏
در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید. ‏
اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندازد ولی دردناک است. ‏
Mother Teresa ‎
If you start judging people you will be having no time to love them. ‎
مادر ترزا ‏
اگر شروع به قضاوت مردم کنید، وقتی برای دوست داشتن آنها نخواهید داشت. ‏



عنوان: پاسخ : ‎ سخنانی کوتاه اما جاودانه ‏
رسال شده توسط: اورش در ۲۲ مهر ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۳:۳۱
با سلام

جملات شما واقعا زیباست وبا  کسب اجازه از شما بزرگوار  چند جمله من اضافه میکنم

روزگاری ، شأن و مقام تو پایین آمد ، ناامید مشو

آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید . . .


زندگی مانند کودکی است که اگر میخواهید به خواب نرود

همیشه او را سرگرم کنید . . .


n بار سقوط کردی n+1٬ بار برخیز  . . .

چهره یک زن ،نماینده شوهراووپیراهن یک مرد معرف زن اوست. . .

مثل یوگسلاوی



موفقیت بدست آوردن چیزی است که دوست داری

اما خوشبختی دوست داشتن چیزی است که به دست آورده ای . . .


عنوان: مناظره مرگ و زندگی
رسال شده توسط: اورش در ۲۹ مهر ۱۳۹۰ - ۱۵:۳۴:۵۱

زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن

مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی

زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری

مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو

زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان

مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی

زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر

مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه

زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق

مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او

زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق

مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب

زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن

مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او

زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی

مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور

زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !

مرگ: ............................... !!!


گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز، فرصتی است که
خداوند بما داده و بجاست که ازش کمال لذت رو ببریم و زندگی را آنطور که شایسته است زندگی کنیم.

(http://iranfars.ir/upload/group/24/0.521917001318931099_iranfars_ir.jpg)
عنوان: پاسخ : مناظره مرگ و زندگی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۹ مهر ۱۳۹۰ - ۱۶:۴۹:۲۵

   


زندگی


 
   زندگی...
زندگی یک ارزوی دور نیست
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!
                                         زندگی کن زندگی افسانه نیست.
گوش کن...!!
                     دریا صدایت میزند!
                     هر چه نا پیدا صدایت می زند!
                                          جنگل خاموش میداند تورا.
                                          با صدایی سبز می خواند تورا.
اتشی در جان توست.
قمری تنها پی دستان توست.
                                          پیله ی پروانه از دنیا جداست.
                                          زندگی یک مقصد بی انتهاست.
              هیچ جایی انتهای راه نیست!
                                           این تمامش ماجرای زندگیست...!!!
عنوان: عصر جمعه سرد
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۹ مهر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۹:۳۸
 
خدمت همه عزیزان سلام عرض میکنم و هفته اول آبان رو برای همه پراز سلامتی و برکت آرزو میکمن هم یک شعر زیبا مخصوص آبان و حال و هوای این لحظه تقدیم میکنم به تمامی دوستان خوبم:

 آبان عشق
 
غروب سرد و دل انگیز ماه آبان است
       و من تورا چو نسیمی یواش می خوانم
تورا ز دشت و ز جنگل ز کوه می جویم
        وخاک و برگ و زمین را نشانه می دانم
تویی نماد شکوه و نشان سرسبزی
              و من چو یک تَرَک تشنه ی بیابانم
غمم رسد چو ز عالَم ندارم اندوهی
             فراق هرچه که کوتَه نه کار آسانم
عقاب و کبک و پرستو فدای پر زدنت
           به وقت پر زدنت من همیشه خندانم
تورا به جان گرانت ثلاثه ی من باش
            اگرچه جانم هیچ است و ریز و ارزانم
هماره فخر من این است عاشق تو شدن
                وگر کشد به قیامت من ایلیا مانم
دعای بعد نمازم نمی رود از یاد
               کنی تو گر به دو ابروت تیر بارانم   



این هم یک داستان حکیمانه :

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه اش روييده بود.
 
پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند.
 
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند.
 
پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و درهم پيچيده.
 
پسر دوم گفت: نه ... درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن.
 
پسر سوم گفت: نه ... درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطر آگين ... و باشكوهترين صحنه اي بود كه تا به امروز ديده ام.
 
پسر چهارم گفت: نه !!! درخت بالغي بود پر از ميوه ها ... پراز زندگي و زايش!
 
مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هريك از شما فقط يك فصل از زندگي درخت را ديده ايد!
شما نمي توانيد در باره يك درخت يا يك انسان بر اساس يك فصل قضاوت كنيد: همه حاصل آنچه هستند، و لذت، شوق و عشقي كه از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصل ها آمده و رفته باشند!
 
اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شكوفائي «بهار»، زيبايي «تابستان» و باروري «پاييز» را از كف داده ايد!
 
مبادا بگذاري درد و رنج يك فصل، زيبايي و شادي تمام فصل هاي ديگر را نابود كند!
 
زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبين، در راههاي سخت پايداري كن، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند!
عنوان: اعتقاداتمان را چند ميفروشيم؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۴ آبان ۱۳۹۰ - ۱۰:۳۰:۵۱
اين شخص يك مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته بود روی این کار و تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .
راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت بعد از مطالعهو تحقيق و...می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .
فردا خدمت می رسیم.
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

تا حالا براي كسي مشابه اين مورد پيش اومده؟
يا اگه شما جاي اين فرد بوديد و مبلغ بيش از اينها بود  و شرايط به گونه اي كه مثله اين فرد كار راننده رو سهوي ميدونستيد چكار ميكرديد؟
عنوان: دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۷:۵۵
دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎

افلاطون گفته روح دایره است - و من دایره های روحم را کشف کردم‎!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم‎

در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند‎
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود‎
نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم‎

همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم و گاهی اوقات نداریم‎!
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند‎
‎... ‎به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند‎

نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد‎
و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود‎
حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی‎...

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول‎
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی‎
یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی‎

گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی‎
به همین دلیل بسیار مهم است‎
که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند‎
حتی گاهی بیشتر از آنچه که‎
خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی‎

در مواجه با افراد از خودت بپرس‎
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند‎...
در کنار او می توانم خودم باشم؟‎
با او می توانم رو راست باشم؟‎
می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟‎
در کنار او احساس راحتی می کنم؟‎
وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟‎
و وقتی می رود چه حالی می شوم؟‎
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟‎
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟‎


فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری‎
پس با خودت روراست باش‎
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن‎
و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد‎
هر روز زمانی را می گذرانی‎
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی‎


در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری‎
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی‎
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود‎
از خودت بپرس‎
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟‎
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند‎
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی‎...
ارزشهای مشترک با آنها داری‎
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی‎
دوستان و همراهانی خارق العاده‎!

دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند‎
مربیان... آموزگاران‎
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند‎
بیرون رفتن و خندیدن‎...
چیزی به تو اضافه نمی کنند‎
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی‎


دایره سوم همکاران و اقوامند‎
و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند‎
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی‎
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی‎
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند‎
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر‎

دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست‎!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند‎
افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند‎
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی‎
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند‎...
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی‎
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی‎
دایره آخر جای دورترین افراد است‎
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،‎
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند‎
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی‎

خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی‎
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند‎
مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند‎
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی‎...
یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند‎

شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن‎
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد‎
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند‎!

وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی‎
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی‎
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید‎!
وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم‎:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،‎
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم‎.
انتخاب با توست‎...
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم‎
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند‎!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،‎
و اگر این را بفهمی،‎
هیچوقت برای تغییر دیر نیست‎!‎
عنوان: پاسخ : دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎
رسال شده توسط: pooneh در ۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۸:۵۲
نقل قول از: حمید رستمی
دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎

افلاطون گفته روح دایره است - و من دایره های روحم را کشف کردم‎!
پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم‎

در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند‎
و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود‎
نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم‎

همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم و گاهی اوقات نداریم‎!
گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند‎
‎... ‎به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند‎

نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد‎
و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود‎
حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی‎...

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول‎
ممکن است باعث شود راهت را گم کنی‎
یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی‎

گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی‎
به همین دلیل بسیار مهم است‎
که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند‎
حتی گاهی بیشتر از آنچه که‎
خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی‎

در مواجه با افراد از خودت بپرس‎
این فرد چه حسی در من ایجاد می کند‎...
در کنار او می توانم خودم باشم؟‎
با او می توانم رو راست باشم؟‎
می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟‎
در کنار او احساس راحتی می کنم؟‎
وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟‎
و وقتی می رود چه حالی می شوم؟‎
وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟‎
آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟‎


فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری‎
پس با خودت روراست باش‎
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن‎
و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد‎
هر روز زمانی را می گذرانی‎
باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی‎


در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری‎
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی‎
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود‎
از خودت بپرس‎
در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟‎
آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند‎
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی‎...
ارزشهای مشترک با آنها داری‎
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی‎
دوستان و همراهانی خارق العاده‎!

دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند‎
مربیان... آموزگاران‎
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند‎
بیرون رفتن و خندیدن‎...
چیزی به تو اضافه نمی کنند‎
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی‎


دایره سوم همکاران و اقوامند‎
و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند‎
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی‎
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی‎
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند‎
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر‎

دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست‎!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند‎
افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند‎
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی‎
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند‎...
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی‎
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی‎
دایره آخر جای دورترین افراد است‎
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،‎
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند‎
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی‎

خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی‎
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند‎
مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند‎
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی‎...
یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند‎

شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن‎
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد‎
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند‎!

وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی‎
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی‎
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید‎!
وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم‎:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،‎
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم‎.
انتخاب با توست‎...
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم‎
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند‎!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،‎
و اگر این را بفهمی،‎
هیچوقت برای تغییر دیر نیست‎!‎
سلام ودرود
احسنت آقای رستمی احسنت به این انتخاب خوب و بجاتون من خیلی لذت بردم
موفق باشید و سپاس بخاطر این مطلبی که گذاشتید خیلی ارزشمند بود
زنده باشید
عنوان: پاسخ : دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۸:۱۸
درود جناب رستمي

مطلب جالبي بود گاهی اوقات به این موضوعات فکر میکنم شاید نه درقالب دايره ها بلکه خط وخطوط.هرچه هست وجود دارد و همچون گردابی ما را حول خود میبرد بسمت اعماق خود.
نکته مهم اين است که اين چيدمان مثل مهره هاي شطرنج درحرکت هستند.گاهي ناآگاهانه افراد پنجم در دايره اول ما هستند يا به عبارتي اولي ها پنجم ميشوند.
زندگي بيشترتقابل است تاتعامل وبراي حفظ شرایط ایده ال مدام باید تلاش و مبارزه کرد هرچند روزی باید آن را تسلیم کنیم.

وقتی فکر میکنیم خواهیم فهمید بالای 90% تلاش ما برای رضایت دیگران است. کسانی که از نظر ما بسیار عزیز و محترم هستند . با وجود آنان آرامش داریم و سرشار از انرژی میشویم گویا ما همچون مورچه گان یا زنبورها باید به وظایف خود نسبت به دیگران عمل کنیم کاری که دیگران نیز برای ما انجام میدهند. این همان عشق است و دایره اولی ما معشوق ماست. حال هر کسی که هست . پدر-مادر-برادر-خواهر-همسر-فرزند یا دوستان و نیز پول مقام و ثروت و دایره پنجم مخالفان وجود این گزینه ها در دایره اول است و جدال میکنند که یا آنان را بدست آورند یا از دست شما خارج کنند.
عنوان: پاسخ : دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۸:۴۸
" بنی آدم اعضای یکدیگرند ......"
از توجه و لطف تمام دوستان خوبم سپاسگزارم.
درود و رحمت بیکران الهی گوارای وجود نازنینتان.
عنوان: بــازی روزگـــار
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۵:۰۰
بــازی روزگـــار

از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران)

بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یكشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شكست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می كند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.

فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...
[/b][/size]
عنوان: پاسخ : دوستان من با حوصله بخونین‎ ‎
رسال شده توسط: DiYakO در ۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۶:۴۷
گفته اند
در روزگارى که لبخند آدم ها به خاطر شکست توست، برخیز تا بگریند
عنوان: آرزويم براي تو
رسال شده توسط: pooneh در ۴ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۰:۱۰
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی

... آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی

برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد

و چون زندگی بدین گونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد

همچنین
برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی،
و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود
دارد

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است

و در پایان، اگر مرد باشی،آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نوبیاغازید
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۱:۱۷
                                                              تابلو
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!






                                                           زندانی بدون دیوار
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد
یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند.

امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند»

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود

*چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟*
عنوان: پاسخ : آرزويم براي تو
رسال شده توسط: مرداس در ۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۷:۰۷
نقل قول از: طیبه شاهی
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی

... آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی

برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد

و چون زندگی بدین گونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد

همچنین
برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی،
و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان
امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود
دارد

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است

و در پایان، اگر مرد باشی،آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نوبیاغازید
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
بسیار زیبا بود

آرزوی بهترینها شو برای خود شما دارم

متشکرم
عنوان: پاسخ : آرزويم براي تو
رسال شده توسط: asena در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۷:۳۷
آرزویم این است نتراود اشک در چشمان قشنگت مگر از شوق زیاد آبجی گلم خانم شاهی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۸:۰۴
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 

 

 

نظرات (9)   
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۲:۲۶
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرداس در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۵:۳۲
آقای بابو  به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود.

مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای بابو  بد جوری به درد سر افتاده بود. در ناامیدی کامل، آقای بابو  به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:

«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»

آقای بابو  یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.

یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای   بابو  بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:

«تغییر ساختار بده و برنامه ریزی دوباره انجام بده.»

آقای بابو  به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای بابو  به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:

«سه پاکت نامه آماده کن و وسایلت را جمع کن .»
عنوان: داستان کوتاه دو گرگ(همیشه جوانمرد باشیم )
رسال شده توسط: مرداس در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۵:۳۹
د

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.

ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!

ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...

ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!

ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!

ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !

ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!

ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن...!

ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...

ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!

ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!

ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!

ـ چه فداکاری ای؟!

ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!

ـ منو بخوری؟!!

ـ آره مگه تو چته؟!

ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...

ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!

ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!

ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !

ـ آخه گوشت من بو میده !

ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!

ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!

ـ معلومه چرا نخورم؟

ـ پس یه خواهشی ازت دارم...

ـ چه خواهشی؟!

ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...

ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

 

نتیجه :

1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...

2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...

3. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم  
عنوان: پاسخ : داستان کوتاه دو گرگ(همیشه جوانمرد باشیم )
رسال شده توسط: اورش در ۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۵:۴۸
نقل قول
جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
[/size][/font][/okay][/color]


عنوان: جایمان کجاست
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۶:۰۱
زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در
 ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از
 موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان
 تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي
 نماينده انگلستان نشست .
 
قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده
 هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي
 نكرد و روي همان صندلي نشست ..
 
جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر
 ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد
 اصلاً نگاهش هم نمي کرد .
 
جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي
 نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .
 
کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا
 در آمد و گفت :
 
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس
 کدام است ؟
 
نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..
 
اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا
 دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟
 
او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و
 کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي
 ماست نه سرزمين آنان ...
 
سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان
 سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.
 
با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
 تاثير مستقيم اين رفتار قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان
 محکوم شد .
عنوان: پاسخ : جایمان کجاست
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۹:۵۵
درود بر روان پاک دکتر مصدق و بزرگانی همچون امیرکبیر
عنوان: پاسخ : آرزويم براي تو
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۰:۵۷
نقل قول از: asena
آرزویم این است نتراود اشک در چشمان قشنگت مگر از شوق زیاد آبجی گلم خانم شاهی
آسنا جووووووووووووون دوست جووووووووووون خودم مرسی خانمی منم آرزویم برای تو: نرودلبخند از عمق وجودت هرگز
عنوان: پاسخ : آرزويم براي تو
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۱:۰۸
نقل قول از: مرداس
بسیار زیبا بود

آرزوی بهترینها شو برای خود شما دارم

متشکرم
متشکرم جناب مرداس و همچنین برای شما وهمه عزیزان و دوستانم
لطف عالی متعالی
عنوان: پاسخ: آرزويم براي تو
رسال شده توسط: sepidehh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۱۵:۰۲
آرزوميكنم فروافتادن هربرگ؛ آمينی باشد برای آرزوهای قشنگت..
عنوان: پاسخ :آرزويم براي تو
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۳۰:۴۳
نقل قول از: sepidehh
آرزوميكنم فروافتادن هربرگ؛ آمينی باشد برای آرزوهای قشنگت..
برایت یک بغل گندم . دلی خشنود از مردم /برایت یک بغل مریم که مست از می شوی هردم / برایت قدرت آرش که دشمن را زنی آتش برایت سفره ای ساده . حلال و پاک وآماده/ برایت یک بغل احساس .دوبیتی های عطر یاس / برایت هر چه خوبی هست ....صمیمانه دعا کردم .
عنوان: پاسخ:
رسال شده توسط: sepidehh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۴۳:۱۳
سلام طیبه جوووونم ممنون فدات بشم
عنوان: پاسخ : پاسخ:
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۷:۰۵
نقل قول از: sepidehh
سلام طیبه جوووونم ممنون فدات بشم
سلام سپيده جووون گل خواهش ميكنم عزيزم زنده باشي
عنوان: داستانك:دوستام منو دوست ندارند
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۳:۴۴
 
‫فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید،

شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز

 کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...‬
عنوان: آماده تولد
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۱:۳۴

 
‫کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:



“ می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟





خداوند پاسخ داد:



“ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم



.”

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “



فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی
عنوان: داستانك:كدام مهمان وارد شود
رسال شده توسط: pooneh در ۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۷:۲۲

‫خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.
- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.
- اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.
همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.
خانم پرسید چرا؟
یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.
هر جا عشق باشد
موفقیت و ثروت هم هست
عنوان: راه و رسم عاشقي
رسال شده توسط: pooneh در ۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۸:۳۲
 
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز...



خدایا همشه دوستت دارم ..
هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است
عنوان: پرسیدم! چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
رسال شده توسط: مرداس در ۹ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۲:۰۲
پرسیدم!
 چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
 
  با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، 
 با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو .
 ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ،
  وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ،
  در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
  پرسیدم ،
 آخر .... ،
 و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
 مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی !
 حتی برای یک نفر .
 کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
 بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
 موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
 داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... 
 هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود
 و برای زندگی کردن و امرار معاش در
 صحرا میچراید ، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ،
 در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد
 شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ،
 که میداند باید از آهو سریعتر
 
 بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
 مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ،
 
 با تمام توان و با تمام وجود
 
 شروع به دویدن کنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود
 ولی میخواستم باز هم ادامه  دهد و باز هم به .... ،
 که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
 زلال باش ..... ،‌ زلال باش ...... ،
 
 فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ،
 یا دریای بیکران ، زلال که باشی ، آسمان در توست

تقدیم  به همه  دوستان عزیزم در متا   مرداس
عنوان: چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۰:۳۹

چند نکته براي دوست داشتن  


اول : دوست داشتن زيادي ... حسودي مياره .... حسودي زيادي مشکل بوجود مياره ...
مشکلات زيادي امراض زياد تري بوجود ميآورد پس سعي کن هرکي رو به اندازه دوست داشته
باشي نه بيشتر
دوم:‌ اگر کسي رو آنقدر دوست داشتي که مجبور شدي بندازيش توي قفس ... واسش بهترين
قفس رو تهيه کن . نه کمترينش رو
سوم: اگر کسي خيلي دوستت دارد و هر کاري کردي بد ديد ... و ديدش بجاي خوب به بدي
کشيده شد فقط برايش دليل قانع کننده نيار برايش عشقت رو بيار تا با عشقت به يقيين برسه
مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبديل مي‌شوند
مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبديل مي‌شوند
مراقب کردارت باش آنها به عادات تبديل مي‌شوند
مراقب عاداتت باش آنها به شخصيت تبديل مي‌شوند
مراقب شخصيتت باش آن سرنوشتت خواهد شد
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۹:۵۲
نقل قول از: مرداس
چند نکته براي دوست داشتن  


اول : دوست داشتن زيادي ... حسودي مياره .... حسودي زيادي مشکل بوجود مياره ...
مشکلات زيادي امراض زياد تري بوجود ميآورد پس سعي کن هرکي رو به اندازه دوست داشته
باشي نه بيشتر
دوم:‌ اگر کسي رو آنقدر دوست داشتي که مجبور شدي بندازيش توي قفس ... واسش بهترين
قفس رو تهيه کن . نه کمترينش رو
سوم: اگر کسي خيلي دوستت دارد و هر کاري کردي بد ديد ... و ديدش بجاي خوب به بدي
کشيده شد فقط برايش دليل قانع کننده نيار برايش عشقت رو بيار تا با عشقت به يقيين برسه
مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبديل مي‌شوند
مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبديل مي‌شوند
مراقب کردارت باش آنها به عادات تبديل مي‌شوند
مراقب عاداتت باش آنها به شخصيت تبديل مي‌شوند
مراقب شخصيتت باش آن سرنوشتت خواهد شد
ا سلام مجدد
جناب مرداس چند واحد روانشناسيم پاس كرديد مگه نه ؟ بسيار زيبا وپر محتوي بود برم ديگه حسودي نكنم و بيچاره دوستمو اذيت نكنم متشكرم وسپاسگزار م درود برشما
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۱:۱۴
نقل قول از: مرداس
متشکرم
این از درک قشنگ  شماست 
باعث افتخار
هر موقع  که رانندگی میکنم  و کاری و غیر کاری پیش میاد و مجبور میشم مثل مارکو پلو (اینو گفتم که جلوتر  حکایت اسپیدرمن نشه )  مرتبا سفر کنم   دوستی دارم که  مرتبا اس ام اس میده  یا زنگ میزنه میگه مراقب خودت باش ؟ مواظب خودت هستی ؟  واقعیتش میگم آره به خدا من مواظبم  اما دیگران مواظب من نیستند  میگه یعنی چی  میگم بابا من بیشتر از اینکه مواظب خودم باشم باید مواظب دیگران باشم که نکوبن بهم  ;D
پس به دوستتون بگين از اين به بعد بگه مواظب ديگران باش
جالب بود  موفق باشيد.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۵:۴۷
نقل قول از: مرداس
متشکرم
این از درک قشنگ  شماست 
باعث افتخار
هر موقع  که رانندگی میکنم  و کاری و غیر کاری پیش میاد و مجبور میشم مثل مارکو پلو (اینو گفتم که جلوتر  حکایت اسپیدرمن نشه )  مرتبا سفر کنم   دوستی دارم که  مرتبا اس ام اس میده  یا زنگ میزنه میگه مراقب خودت باش ؟ مواظب خودت هستی ؟  واقعیتش میگم آره به خدا من مواظبم  اما دیگران مواظب من نیستند  میگه یعنی چی  میگم بابا من بیشتر از اینکه مواظب خودم باشم باید مواظب دیگران باشم که نکوبن بهم  ;D
چه دوست خوبی دارید قدرشو بدونید اینقدر به فکر سلامتی شماست
راستی پدرم می گن که موقع رانندگی باید همیشه نه تنها حواست به خودت بلکه به دیگران هم باشه امیدوارم همیشه مواظب خودتون باشید
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۷:۳۳
نقل قول از: طیبه شاهی
پس به دوستتون بگين از اين به بعد بگه مواظب ديگران باش
جالب بود  موفق باشيد.
گفتم و لی چشم بازم میگم
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۴۱:۴۷
نقل قول از: آیلان
چه دوست خوبی دارید قدرشو بدونید اینقدر به فکر سلامتی شماست
راستی پدرم می گن که موقع رانندگی باید همیشه نه تنها حواست به خودت بلکه به دیگران هم باشه امیدوارم همیشه مواظب خودتون باشید
این قاعده نه تنها در رانندگی بلکه برای کلیه مراحل زندگی بایستی مد نظر قرار گیرد
 مرسی حتما
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۵:۱۸
راستی جناب آقای مرداس در معرفی خود شرکت فرمودید؟تخصص شما در حسابداری چیست؟
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۳:۱۳
واقعیتش  به همین دلیل سوال شما  خودم را در قسمت معرفی سایت معرفی نکردم  چون دلیل و هدفم  از حضور در این سایت معرفی خودم نیست
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۳:۰۳
آهااااااااااااااااااااا پس فقط می خواهید بقیه را شناسایی کنید؟i got it    :-\
اما من حس می کنم شما در تمامی زمینه ها سررشته دارید پس===>شرکت حسابداری و حسابرسی دارید  :read: :-X
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۱:۵۹
نقل قول از: آیلان
آهااااااااااااااااااااا پس فقط می خواهید بقیه را شناسایی کنید؟i got it    :-\
اما من حس می کنم شما در تمامی زمینه ها سررشته دارید پس===>شرکت حسابداری و حسابرسی دارید  :read: :-X
نه دوست عزیز 
من  همچین قصدی ندارم  آیا شما پیدا کردن دوستان خوب و با استفاده از معلومات همکاران و یا راهنمائی  همکاران و دوستانتان را  به معنای شناسائی  آنها تلقی میکنید ؟
من که سعی نمیکنم از شناسنامه کسی استفاده کنم ترجیح میدم از افکار و عقاید و معلومات همنوعانم در جهت تکمیل معلومات و تجربیاتم استفاده کنم

عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۶:۰۸
همیشه بیاد داشته باشیم که آب وقتی در یک جا  کوچک یا هرچند بزرگ راکد بمونه تبدیل به لجن میشه  غیر قابل استفاده  خواهد شد ولی اگر همون آب جریان داشته باشه  همیشه پاک و زلال و قابل استفاده برای همه خواهد بود
 



وقتتان بخیر
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۸:۵۵
بهترین جوابی که می تونستم بشنوم
موید باشید
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۴:۲۲
نقل قول از: آیلان
بهترین جوابی که می تونستم بشنوم
موید باشید
نظر لطف شماست
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۵۱:۰۱
البته عرض کنم که بنده جهت مزاح این جملات را عرض می کنم چون رشته ما حسابداران کمی کسل کننده شاید باشد و خستگی روز را با این مسائل در می کنیم،حالا به مرور بیشتر با اخلاق و منش هم آشنا می شویم اگر این طور در مسائل سرگرمی و آزاد ،شوخی و مزاح می شود ،خدایی نکرده ممکن است دلخوری پیش آید،خواهش می کنم تذکر دهید تا حمل بر بی احترامی یا ... نشود قبلا از شما متشکرم
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۸:۲۷
سلام

جناب مرداس تشکر مطلبت جالب بود از همه مهمتر پاسخت.

قطعا" ما برای افرادی دارای اهمیت هستیم اینقدر که نگران سلامتی ما باشند ولی اکثر ما توجهمون به افرادی دیگری است که این افراد بود و نبود ما براشون شاید خیلی مهم نیست. چون بهشون علاقه داریم مدام باید نازشونو بکشیم و دلشونو بدست بیاریم ....
اگر ما بتونیم کمی پا روی دلمون کمی هم چشممون رو باز کنیم قطعا" انتخابی مناسب خواهیم داشت یعنی فردی که هم ما نگرانش هم او نگران ما خواهد بود هرچند تمام این عشقها نشانه خداشناسیست و این نشان میدهد ما به کسی نیاز داریم که وجود ما رو سرشار از آرامش کند. فقط مشکل این است توی اون فاز نیستیم پس شاید خدا رو دم دست حسش نکنیم و به موجودات زمینی دل ببندیم.
متاسفانه عشق های این دوره کوتاه و پوشالیست. کسی که تا دیروز نگران بیرون رفتنت بود حالا شاید نخواهد سر به تن تو باشد اینها نشانه های دنیای پیچیده با انسانهای بسیار پیچیده تر است. هر چقدر ساده تر عمل کنیم آرام تر هستیم.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۵:۴۰
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

جناب مرداس تشکر مطلبت جالب بود از همه مهمتر پاسخت.

قطعا" ما برای افرادی دارای اهمیت هستیم اینقدر که نگران سلامتی ما باشند ولی اکثر ما توجهمون به افرادی دیگری است که این افراد بود و نبود ما براشون شاید خیلی مهم نیست. چون بهشون علاقه داریم مدام باید نازشونو بکشیم و دلشونو بدست بیاریم ....
اگر ما بتونیم کمی پا روی دلمون کمی هم چشممون رو باز کنیم قطعا" انتخابی مناسب خواهیم داشت یعنی فردی که هم ما نگرانش هم او نگران ما خواهد بود هرچند تمام این عشقها نشانه خداشناسیست و این نشان میدهد ما به کسی نیاز داریم که وجود ما رو سرشار از آرامش کند. فقط مشکل این است توی اون فاز نیستیم پس شاید خدا رو دم دست حسش نکنیم و به موجودات زمینی دل ببندیم.
متاسفانه عشق های این دوره کوتاه و پوشالیست. کسی که تا دیروز نگران بیرون رفتنت بود حالا شاید نخواهد سر به تن تو باشد اینها نشانه های دنیای پیچیده با انسانهای بسیار پیچیده تر است. هر چقدر ساده تر عمل کنیم آرام تر هستیم.
با سلام استاد احساني عزيز
شما فكر كنم تنها كسي باشيد كه همه دوست دارند سرتون به تنتون باشه قربان پس اينقدر شكسته نفسي نفرماييدباز اگه منو بگيد يه چيزي خيليها دوست دارند اصلا" نباشم چه باسر چه بي سر همه اش تقصير اين زبون تند وتيزمه واين دل بي صاحب  به هر حال سعي كنيد سرتونو رو تنتون حفظ كنيد اگه نه استاد احساني بدون سر خيلي خنده دار ميشه (ببخشيد شوخي بود)
شبتون خوش
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۴:۳۶
سلام

البته خودم رو نگفتم و اتفاقات جامعه رو دارم میبینم متاسفانه . خانم شاهی من برای خودم هیچ آرزوئی ندارم اگر هستم بخاطر کسانی هستم که در حال حاضر به وجود من نیاز دارند همین برای من عشق به ماندن رو ایجاب میکند وگرنه بود و نبود من اپسیلونی در طبیعت تاثیر گذار نیست.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۲:۵۶
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

البته خودم رو نگفتم و اتفاقات جامعه رو دارم میبینم متاسفانه . خانم شاهی من برای خودم هیچ آرزوئی ندارم اگر هستم بخاطر کسانی هستم که در حال حاضر به وجود من نیاز دارند همین برای من عشق به ماندن رو ایجاب میکند وگرنه بود و نبود من اپسیلونی در طبیعت تاثیر گذار نیست.
استاد احساني عزيز
همه ميدونيم چقدر فروتن ومتواضع هستيد ولي بيخيال استاد از فاز افسردگي بيايين بيرون خوب مابندگان خدا كه كاربراي متا هستيم جزئي از طبيعتيم ديگه منتها افرادي مثل من جزئي از طبيعت مزاحم به هر حال ببينيد كه بيشتر از اپسيلون تاثير داره يه روز شما نيومديد تالار دخملام آسنا و سپيده ومرضيه افسرده شدند پس ديگه زياد فروتني نكنيد ريا ميشه قربان هر چن شاعر ميگه:
درخت توگر بار دانش بگيرد به زير آوري چرخ نيلوفري را وشاخه هاشم از شدت فروتني رو زمين كشاله ميرود .....
به هر حال طول عمر همراه با عزت وكمال براتون آرزومنديم تا ما بچه هاي متا واي سي سي بتونيم اذيتتون كنيم .
زنده باشي وديرزي استاد عزيز
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۰۶:۵۱
نقل قول از: آیلان
البته عرض کنم که بنده جهت مزاح این جملات را عرض می کنم چون رشته ما حسابداران کمی کسل کننده شاید باشد و خستگی روز را با این مسائل در می کنیم،حالا به مرور بیشتر با اخلاق و منش هم آشنا می شویم اگر این طور در مسائل سرگرمی و آزاد ،شوخی و مزاح می شود ،خدایی نکرده ممکن است دلخوری پیش آید،خواهش می کنم تذکر دهید تا حمل بر بی احترامی یا ... نشود قبلا از شما متشکرم
بله  متوجه هستم   اما ممکن است کسانی باشند که به عنوان مهمان در جمع ما حضور دارند و مستقیما با موضوع تنگاتنگ رابطه ندارند و در جریان تفریحات ما نباشند و برداشت خوبی نداشته باشند پس به طریقی عمل کنیم که در عین اینکه در کنار هم در حال مزاح هستیم دیگران جدی نگیرند و خاطرات و  ذهنیت بدی را از متا به بیرون نبرند
ممنون
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۰:۳۹
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

جناب مرداس تشکر مطلبت جالب بود از همه مهمتر پاسخت.

قطعا" ما برای افرادی دارای اهمیت هستیم اینقدر که نگران سلامتی ما باشند ولی اکثر ما توجهمون به افرادی دیگری است که این افراد بود و نبود ما براشون شاید خیلی مهم نیست. چون بهشون علاقه داریم مدام باید نازشونو بکشیم و دلشونو بدست بیاریم ....
اگر ما بتونیم کمی پا روی دلمون کمی هم چشممون رو باز کنیم قطعا" انتخابی مناسب خواهیم داشت یعنی فردی که هم ما نگرانش هم او نگران ما خواهد بود هرچند تمام این عشقها نشانه خداشناسیست و این نشان میدهد ما به کسی نیاز داریم که وجود ما رو سرشار از آرامش کند. فقط مشکل این است توی اون فاز نیستیم پس شاید خدا رو دم دست حسش نکنیم و به موجودات زمینی دل ببندیم.
متاسفانه عشق های این دوره کوتاه و پوشالیست. کسی که تا دیروز نگران بیرون رفتنت بود حالا شاید نخواهد سر به تن تو باشد اینها نشانه های دنیای پیچیده با انسانهای بسیار پیچیده تر است. هر چقدر ساده تر عمل کنیم آرام تر هستیم.
سلام  شب بخیر
منهم از شما  و زحماتتان  و توجه به مطالب تشکر میکنم
 به امید  اینکه دست بدست هم جامعه ای را بسازیم که با یکدیگر ساده و صادق باشیم
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۰:۱۲
نقل قول از: طیبه شاهی
استاد احساني عزيز
همه ميدونيم چقدر فروتن ومتواضع هستيد ولي بيخيال استاد از فاز افسردگي بيايين بيرون خوب مابندگان خدا كه كاربراي متا هستيم جزئي از طبيعتيم ديگه منتها افرادي مثل من جزئي از طبيعت مزاحم به هر حال ببينيد كه بيشتر از اپسيلون تاثير داره يه روز شما نيومديد تالار دخملام آسنا و سپيده ومرضيه افسرده شدند پس ديگه زياد فروتني نكنيد ريا ميشه قربان هر چن شاعر ميگه:
درخت توگر بار دانش بگيرد به زير آوري چرخ نيلوفري را وشاخه هاشم از شدت فروتني رو زمين كشاله ميرود .....
به هر حال طول عمر همراه با عزت وكمال براتون آرزومنديم تا ما بچه هاي متا واي سي سي بتونيم اذيتتون كنيم .
زنده باشي وديرزي استاد عزيز
سلام
آقای احسانی منهم موافقم
بیاییم عینکهای بد بینی را برداری و با گذاشتن عینکهای خوش بینی ادامه زندگی را  شاد تر و آسانتر نمائیم
در ضمن کسی را هم اذیت نکنیم  چون اذیت میشن
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۲:۴۴
سلام

مرداس عزیز عینکی هستم ولی بدبین نیستم. باشه چشم.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۸:۲۴
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

مرداس عزیز عینکی هستم ولی بدبین نیستم. باشه چشم.
چشمانتان نورانی باد
عنوان: من باور دارم
رسال شده توسط: مرداس در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۱:۲۲
من باور دارم
که دعوا و جر و بحث دو نفر با هم به معنی این که آنها همدیگر  را دوست ندارند نیست .
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنی این که آنها همدیگر را دوست دارند نمی باشد
 
من باور دارم
که هرچقدر دوستمان خوب و صمیمی باشد هر از گاهی باعث ناراحتی ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم .
من باور دارم
که دوستی واقعی به رشد خود ادامه خواهد داد حتی در دورترین فاصله ها . عشق واقعی نیز همین طور است .
من باور دارم
که ما می توانیم در یک لحظه کاری کنیم که برای تمام عمر قلب ما را به درد آورد .
من باور دارم
که زمان زیادی طول می کشد تا من همان آدمی بشوم که می خواهم .
من باور دارم
که همیشه باید کسانی که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین باری باشد که آن ها را می بینم .
من باور دارم
که ما مسئول کارهایی هستیم که انجام می دهیم ، صرفنظر از این که چه احساسی داشته باشیم .
من باور دارم
که اگر نگرش و طرز تفکرم را کنترل نکنم ، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد .
 
من باور دارم
که قهرمان کسی است که کاری که باید انجام گیرد را در زمانی که باید انجام گیرد ، انجام می دهد ، صرفنظر از پیامدهای آن
من باور دارم
که گاهی کسانی که انتظار داریمدر مواقع پریشانی و درماندگی به ما ضربه بزنند ، به  کمک ما می آیند و ما را نجات می دهند .
من باور دارم
که گاهی هنگامی که عصبانی هستم حق دارم که عصبانی باشم اما این به من این حق را نمی دهد که ظالم و بیرحم باشم .
من باور دارم
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتی که داشته ایم و آنچه از آن ها آموخته ایم بستگی دارد تا به این حد که چند بار جشن تولد گرفته ایم .
من باور دارم که همیشه کافی نیست که توسط دیگران بخشیده شویم . گاهی باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم .
من باور دارم
که صرفنظر از این که حقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد .
من باور دارم
که زمینه ها و شرایط خانوادگی و اجتماعی بر آنچه که هستم تاثیر گذار بوده اند اما من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم .
من باور دارم
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.
 
 
من باور دارم
که گواهی نامه ها و تقدیرنامه هایی که بر روی دیوار نصب شده اند برای ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد .
من باور دارم
شادترین مردم لزوماً کسانی که بهترین چیزها را دارند نیستند
بلکه کسانی هستند که از چیزهایی که دارد بهترین استفاده را می کنند.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۴:۱۹
با سلام خدمت همگی دوستان
هیچ کس از نبود دیگری یا بهتر بگم هیچ کس از نبود و یا زجر و غم دیگری خشنود نمیشود مگر اینکه اول خودش را نابود سازد پس لطفا دیگه از این حرفها نفرمایید به اعتقاد من همه آدمها خوبند و هیچ کس لیاقت آزار و درد نداره مگر اینکه خودش باعث آن ها باشه.....بیایید دست در دست هم داده و باعث شادی دلهای همدیگر گردیم
با امید آن روز
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۷:۰۷
واااااااااااااااای این عکس آواتارتون حضرت عیسی است؟من هروقت فیلمشو می بینم اشکم در میاد
چقدر مردم نادان آدم رو ناراحت می کنند،و چقدر این فیلم زیباست درست تاثیر brave heart رو رو من می ذاره
دوستان شب خوش
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۵:۴۱
در ضمن  L-)
از همین عشق های زمینی می شود به عشق خدایی رسید پس هیچ گاه حتی هنگام شکست در عشق آن را زیر سوال نبرید ،
اگر فیلم شب دهم رو دیده باشید قشنگ توش نویسنده این رو می خواد به ما بقبولونه که از همین عشقهای زمینی می شه به عشق خدایی رسید شاید در خانواده هایی که افراد مذهبی به دنیا می آیند عشق به خدا که برایشان موروثی شده است کمرنگ تر از عشقی باشد که فردی در خانواده عامی با یک عشق زمینی به یک عشق انکار ناپذیر خدایی نائل می آید،پس بیایید عشق زمینی را ناپاک جلوه ندهیم و آن را بستاییم
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۹:۳۲
آیلان بانظرت موافقم عشق زمینی خیلی مقدسه بایددرکش کرد.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۴۱:۲۵
مرسی عزیزم خیلی خوشحالم که با من هم عقیده ای خانمی ;D
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۵۰:۰۲
نقل قول از: A.Ehsani

متاسفانه عشق های این دوره کوتاه و پوشالیست. کسی که تا دیروز نگران بیرون رفتنت بود حالا شاید نخواهد سر به تن تو باشد اینها نشانه های دنیای پیچیده با انسانهای بسیار پیچیده تر است. هر چقدر ساده تر عمل کنیم آرام تر هستیم.

شاید اون آدم اصلا عاشق نبوده ؟؟؟؟مگر می شود؟؟؟و اگر عاشق بوده و امروز دست کشیده به این معنا نیست که بخواهد سر از تن معشوقش جدا شود بلکه شاید معشوقش را به دست همان خدایی سپرده که میداند جز او و یا کسی بهتر از او نمی تواند نگهدار او باشد و خیالش آسوده است ،چرا اینطور و با این دید به قضیه نگاه نکنیم؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۹:۰۱
سلام

بله دید خیلی قشنگی است. اگر ما داشتن را برای عزیزان خود بخواهیم جامعه ای زیبا و با معنویت عمیق خواهیم داشت و چیزی که من گفتم واقعیت روز رو خدمت شما عرض کردم. جوانها خیلی زود دوست میشن سریع عاشق میشن و خیلی زود از هم خسته میشن میرن سراغ نفر بعدی گویا تنوع طلبی فقط در محصولات صنعتی و تولیدی حاکم نیست بر روح و خوراک روح انسانها هم سایه انداخته است. عاشق واقعی حتی معشوق را از دست دهد دست از آن بر نمیدارد پس عشقها واقعی نیست.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۷:۴۸
هم من که عضو کوچکی از این جامعه هستم همه شما که بزرگوارید خوب می دانیم که این مطالبی که فرمودید عشق نیست!!!!!جز هوس زود گذر هیچ نیست؟؟؟؟
قربان عشق چه معنایی دارد؟می شود معنای عشق را بفرمایید؟گاهی اوقات خیلی ها عشق را دست کشیدن از کسی که دوستش دارند معنا می کنند !!!
چرا همیشه دست کشیدن معنای تنفر دارد؟شاید معشوق راحت گذاشتن عاشق را بهتر تشخیص می دهد؟شما اینطور فکر نمی کنید؟
عشق یعنی چه با هم باشند چه جدا از هم بهترین آرزو ها را برای هم داشته باشند و هر مشکلی که داشتند برای هم حل سازند و....خیلی معناهایی که فقط عاشقان درک می کنند نه افراد عادی!!!!
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۴:۵۳
سلام

در عشق هم لذت هست لذتی که عمیق است و هوسی که شما گفتید لذتش در سطح است. عشق چیست؟ عشق یک گرایش عمیق و نهانی در وجود هر شخص است که ریشه اصلی آن خداشناسی است اما با نگرش ما مواردی دیگر جایگزین اصل میشود. البته خداواند متعال برای بندگان خود عشق را افرید تا با عاشق شدن فلسفه هستی را درک کنند.
من منکر رها کردن نیستم و خودم از کنه شدن بسیار تنفر دارد منظور بنده این است که عشق به وجود و منوط به موجودات فنا پذیر است مثل جوانی مثل ثروت و جا و مقام که همگی فنا پذیر هستند و عشقی عشق است که با وجودش سرشار از لذتیم و در نبودش حضورش را احساس میکنیم مثل عشق به امور خیریه که وقتی درگیریم لذت میبریم و وقتی هم دوریم از اینکه میدانیم هست و وجود دارد باز لذت میبریم پس نتیجه اینکه در عشق سمت آن طرف مقابل است نه خود و کسی که عشق را برای تغذیه خود انتخاب کند زجر میکشد ولی اگر هدف تعالی دیگران باشد در نهایت احساس رضایت محصول این علاقه خواهد بود.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۴:۰۴
نقل قول از: آیلان
در ضمن  L-)
از همین عشق های زمینی می شود به عشق خدایی رسید ؛ بیایید عشق زمینی را ناپاک جلوه ندهیم و آن را بستاییم

با سلام.کاملا موافقم...ولی عشق باشه.عشق.

یه جمله ای هم هست نمیدونم از کیه ولی بنده از انسان والایی شنیدم:[/b][/size]

عشق زمینی مثله شمشیر چوبیه که قبل از کار و بازی با شمشیر واقعی برای تمرین به دستت میدن.

پس حسابی باید تمرین کرد.

امیدوارم همه عاشق باشیم.

عنوان: هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۳:۵۴

مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.
او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

یک سال از نابینا شدن سوزان،34 ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟

اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود.

مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.

بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟

پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد.

دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.
او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.
چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.

دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
ژ
صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.»

سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید.

اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.
سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.

هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.



قابل توجه عزیزانی که باور دارند عشق زمینی میتونه به عشق خدایی برسه.


دیگه هدف از عشق خدایی چیه؟این همه محبت و فداکاری و گذشت نشونه ی اینه که وجود اون شخص مملو از خدا و عشقشه.
حضرت مولانا هم میفرماد: علت عاشق ز علتها جداست...عشق اصطرلاب اسرار خداست.
فرموده عشق.نه فقط عشق الهی.عشق...
عشق واقعا هدیه ای است بس گرانبها...عشق زمینی اگر واقعی باشه قطعا خدایی خواهد شد.
نمونش همین عشق زلیخا به حضرت یوسف(ع) که همه داستان و فیلمشو خوندن و دیدن.
عاشق باشید و از عشقتان سرمست...هرچند اگر معشوقتان جفا کرد.شما عاشق بمونید.
از همه عاشقتر هم خود حق تعالی است.با این همه جفاهای ما معشوقش باز عاشقه.
یاحق.
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: samira_d در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۷:۳۵
بسیار زیبا بود ;D  ولی 1 در 1000 اینطوری هستن (یعنی عاشق واقعی هستن)
امیدوارم همه ما عاشق واقعی باشیم :read: :read:
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: اورش در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۴:۴۲
نقل قول
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.

ندیدن دلیل بر  نبودن نیست مثل وجود خدا و اینکه همیشه حواسش به بنده هایش هست

سلام
به نظر من واسه ی ما آدما در طول روز خیلی اتفاقات میفته که باعث میشه حضور خدا رو توی زندگیمون احساس کنیم.از اتفاقای کوچیک و پیش پا افتاده تا اتفاق های بزرک
واسه همینه که من سعی میکنم هرروز از خدا واسه همین اتفاقاته کوچیک و بزرگ تشکر کنم.فکر کن اگه روزی 3 بار خدا رو شکر کنی در طول یه هفته 21 با و درطول یه ماه93 بار و در طول یه سال1095 بار خدا رو شکر کردی
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۶:۴۵
شکر ذات پاک حق....
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: hesam tavazon در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۴:۳۴
با سلام
عشق زميني لازمه رسيدن انسان به عشق اللهي است اما دليل كافي براي رسيدن به مقصود نيست . نا عاشق به تمام معنا به كمال خود ميرسه نه عاقل به تمام معنا . تمامي رفتارهاي انسان بر گرفته از مخلوطي از عقل و عشقه . حال يافتن  راههاي تعادل بين اين دو ، نياز به يك بحث مفصله ديگه داره كه تاپيكشو ايجاد مي كنم . اگه دوستان تمايل دارن مي تونيم بحثو به جاي خوبي برسونيم .
مرسي از اين همه عقل و عشق .
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۱:۲۶
نقل قول از: hesam tavazon
با سلام
عشق زميني لازمه رسيدن انسان به عشق اللهي است اما دليل كافي براي رسيدن به مقصود نيست . نا عاشق به تمام معنا به كمال خود ميرسه نه عاقل به تمام معنا . تمامي رفتارهاي انسان بر گرفته از مخلوطي از عقل و عشقه . حال يافتن  راههاي تعادل بين اين دو ، نياز به يك بحث مفصله ديگه داره كه تاپيكشو ايجاد مي كنم . اگه دوستان تمايل دارن مي تونيم بحثو به جاي خوبي برسونيم .
مرسي از اين همه عقل و عشق .

ای والله موافقم.بله دقیقا همینه .یه سری تو قسمت روانشناسی شخصیت بزنید چندی پیش یه بحث کوچولویی با جناب کوکبی داشتیم.منتظر نظرات دیگه ایم.ممنون میشم.یاحق.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۸:۱۰
عشق بين دو نفر اين نيست كه هر دو زير باران خيس شوند عشق آن است كه يكي چتر شود براي ديگر... و ديگري هيچگاه نفهمد كه چرا خيس نشود



☺گفتمش آغاز درد عشق چيست؟ گفت آغازش سراسر بندگيست...

از عشق زمینی می توان به عشق الهی رسید اما چگونه؟عشق یک حس است!!!!حسی که بعضی وقتها خودمون برای درک اون باز می مانیم از روی عشق و علاقه به معشوق کارهایی می کنیم که بعد از آن از خودمان متعجب می شویم به خاطر عشق از خودمان می گذریم و ....
جان نثاری ماحصل عشق واقعی است و لذتی که انسان از بودن در کنار معشوق می برد لذتی است وصف ناشدنی که با هوسی که عرض کردم تفاوتش از زمین است تا آسمان ...گاهی اوقات بعضی عشاق فقط از تماشای معشوق لذت میبرند و همین که در کنار آن باشند کافیست و به آرامش می رسند ...
عنوان: درسی از ادیسون
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۲۲:۰۶
درسی از ادیسون
 
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط  برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!  آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...  پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدناین خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!  پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترینشرایط عمرش بسر می برد.  ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!!رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!   من فکر می کنم که آنشعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!  پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرارنخواهد شد...!  در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!  توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد
 
 
عنوان: دمخوارها و آبدارچی اداره!!!
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۳۳:۰۳
دمخوارها و آبدارچی اداره!!!
 
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتونید به غذاخوری شرکت برید و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگه رو از سر خودتون بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند...

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دونم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده؛ کسی از شما میدونه که چه اتفاقی براش افتاده " آدمخوارها اظهار بیاطلاعی کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یکی از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها رو خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون نظافت چی رو خوردی و رئیس متوجه شده! !! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند، نخورید."
 
عنوان: ببخشید شما ثروتمندید ؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۲:۳۳
ببخشید شما ثروتمندید ؟
 
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.

هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.


پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»


کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.



گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»


آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.



بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»


نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»


دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»


آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.


فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.



لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.


مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماریون دولن

عنوان: به یاد داشته باش .............
رسال شده توسط: مرداس در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۴:۴۳

هميشه حرفي را بزن که بتواني بنويسي، چيزي را بنويس که بتواني امضايش کني و چيزي را امضا کن که بتواني پايش بايستي.

- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

- وقتي به چيزي مي‌رسي بنگر که در ازاي آن از چه گذشته‌اي.

- آدم‌هاي بزرگ شرايط را خلق مي‌کنند و آدم هاي کوچک از آن تبعيت مي‌کنند.

- آدم‌هاي موفق به انديشه‌هايشان عمل مي‌کنند اما سايرين تنها به سختي انجام آن مي‌انديشند.

- گاهي خوردن لگدي از پشت، برداشتن گامي به جلو است.

- هرگز به کسي که براي احساس تو ارزش قايل نيست دل نبند.

-هميشه توان اين را داشته باش تا از کسي يا چيزي که آزارت مي‌دهد به راحتي دل بکني.

- به کساني که خوبي ديگران را بي‌ارزش يا از روي توقع مي‌دانند، خوبي نکن و اگر خوبي کردي انتظار قدرداني نداشته باش.

- قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

-هرگاه با آدم‌هاي موفق مشورت کني شريک تفکر روشن آنها خواهي بود.

- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.

- به خودت بياموز هرکسي ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

-هرگز براي عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه‌اي مي رسي که زندگيت را روشن مي‌کند.

- هرگاه نتوانستي اشتباهي را ببخشي آن از کوچکي قلب توست، نه بزرگي اشتباه.

-عادت کن هميشه حتي وقتي عصباني هستي عاقبت کار را در نظر بگيري.

- آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهايي را که باز مي‌شوند، نبيني.

- تملق کار ابلهان است.

- کسي که براي آباداني مي‌کوشد جهان از او به نيکي ياد مي کند.

- آنکه براي رسيدن به تو از همه کس مي‌گذرد عاقبت روزي تو را نیز تنها خواهد گذاشت.

- نتيجه گيري سريع در رخدادهاي مهم زندگي از بي‌خردي است.

-هيچ گاه ابزار رسيدن به خواسته ديگران نشو.

- از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کني.

- دوست برادري است که طبق ميل خود انتخابش مي‌کني .

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.


کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی   
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۳:۲۲
خواهش ميكنم.
خوشحالم كه تونست نظر مثبت شما دوستان رو جلب كنه.در مقابل ارسالهاي شما چيزي نيست.كم و كاستي هاي ما تازه واردها و بي بضاعتها رو به بزرگي خودتون ببخشيد....
التماس دعا.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۷:۵۳
با سلام.موافقم اما كسايي كه لذت وصل با معشوقشون رو چشيدن ديگه محاله تنها به ديدن و در كنارشون بودن راضي بشن....
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۱:۴۲
نقل قول از: A.Ehsani


. عاشق واقعی حتی معشوق را از دست دهد دست از آن بر نمیدارد پس عشقها واقعی نیست.


بله جناب احساني محترم.بنده هم با شما موافقم.نمونه ي بارز  ايني كه فرموديد فرهاد كوه كنه معروفه....

دل كندن اگر حادثه اي آسان بود....فرهاد به جاي بيستون دل ميكند.

به شرطي كه واقعا دلداده باشيم نه حس داده.گاهي يه حس و جذابيت طرف مقابل در حد يه رابطه ي ساده عشق تلقي ميشه و در جا با كمي دلخوري يا دلزدگي ميره به ابد.كه بعد طرف ميگه عشق چيه بابا همه دروغه.بابا عاشق نبودي خب....
يقين دارم عاشق نميتونه نه كه نخواد .اگر بخواد هم نميتونه از معشوقش دست بكشه.اون عشق تو وجودش بهش اجازه نميده...
اميدوارم عاشق باشيد و دلداده و از عشق سرمست و در راه عشق ثابت قدم و  به پيشگاه عشق الهي علاوه بر دلدادگي،سرداده باشيد و فنا....
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۴:۲۵
دوستان نظرات جالبی گفتن. ولی از کجا معلوم یه عشق زمینی ما و به خدا برسونه. شاید از خدا دورمون کرد.
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۰:۳۹
نقل قول از: آنوشا
دوستان نظرات جالبی گفتن. ولی از کجا معلوم یه عشق زمینی ما و به خدا برسونه. شاید از خدا دورمون کرد.
اگه عشق باشه به خدا ميرسه.حتما ميرسه...به شرطي كه عشق باشه...
عنوان: لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۲:۰۵
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
لطفاً اگر من در گذشته در ديوار قلب شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۵:۱۱
با سلام ودرود
جناب مشعشعی داستان آنقدر زیبا بود که اشک برچشم آدم مینشاند از اینهمه عشق خالصانه. من معتقدم بزرگ مردان و بزرگ زنان زیادی هم تو کشور خودمان حتی دوروبرخودمان هستند که تا همین اندازه عشق خالص وناب دارند . که از دیدن این عشقهای زمینی به عشق واقعی که همان عشق به ا... است میرسی .راه رسیدن به عشق الهی از همین عشقهای خالص وپاک زمینی میباشد .
موفق وموید باشید وانشاا... همگی ما از دولت عشق به وجه ا... برسیم
درود برشما مانا باشید
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۸:۳۲
نقل قول از: طیبه شاهی
وانشاا... همگی ما از دولت عشق به وجه ا... برسیم

آمين...
خواهش ميكنم شما لطف داريد.

يارب ار آن آتش عشقت بيفتد بر سرم...كوه كوه غمهاي دوران را خريدارت كنم.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۲:۳۱
واقعا عين حقيقت بود و آموزنده.ممنون.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۲:۱۳
مگه این آقایون برا ما اعصاب ومصاب میزارن چطور عصبانی نشیم. یه چیز میگی ها.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: nikpar در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۵:۵۴
سلام
خانم شاهی عزیز ممنون از متن زیبایتان
اما برخی از حفره هایی که در قلب فرد ایجاد می شوند هیچگاه التیام پیدا نمی کنند
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۲:۱۰
نقل قول از: moshashaei
واقعا عين حقيقت بود و آموزنده.ممنون.
درود برشما و سپاس از توجه تون
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۵:۰۲
نقل قول از: آنوشا
مگه این آقایون برا ما اعصاب ومصاب میزارن چطور عصبانی نشیم. یه چیز میگی ها.
خوب آنوشا جوووون دارم یه درس بدبهت میدم کاری کن که تو براشون اعصاب واین مصابی که گفتی واسشون نذاری (البته  شوخی ) بود .
بنظر من همه خوبند چه خانم وچه آقا مگه خلافش رو رفتارشون ثابت کنه .
ممنونم از توجه ت خانمی
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۵:۲۴
نقل قول از: nikpar
سلام
خانم شاهی عزیز ممنون از متن زیبایتان
اما برخی از حفره هایی که در قلب فرد ایجاد می شوند هیچگاه التیام پیدا نمی کنند
درود برشما جناب نیکپر
من قبول دارم بعضی از حفره های قلب با هیچ چیزی پر نمیشه .... ولی مرور زمان کاری میکنه که شما بتونید جوری اون حفره هارو استتار کنید که فقط خودتون ببینید ودیگران نبینند من اینو یاد گرفتم ... دوستی داشتیم خانوادگی که یه بار داستانی رو برامون تعریف کرد بسیار جالب بود میگفت دوتا دوست بودند که سالیان سال با هم مراوده دوستی داشتند وکلی صمیمیت و رفاقت روزی بینشون اختلافی میفته و یکی از اونا به دیگری زخم زبون میزنه دل دوست میشکنه ولی هیچی نمیگه بعد از مدتی دوباره روال عادی زندگی رو پیشرو داشتند و با هم به جنگل میرن واسه جمع کردن هیزم تو جنگل شیری به دوستی که زخم زبون زده حمله ور میشه ولی دوست دلشکسته خودشو جلو میندازه و در گیر میشه باشیر و دوست دیگه که نجات پیداکرده با شلیک تیر هوایی شیر رو فراری میده و دوست زخمی دلشکسته شو میبره هونه ماهها طول میکشه تا زخم ها خوب میشن وقتی یک روز دوستی که زخم زبون زده به دیدن دوست دیگش میره میگه به به حالت خیلی خوب شد اثری از زخمها نیست دوست دل شکسته میگه آره اثری نیست . اثر این جراحت از بین رفت و هر جراحت دیگه فیزیکی هم اثرش دیر یا زود از بین میره ولی اثر زخم زبون تو هنوز تو قلب و روح من باقی مونده پس بیا دیگه به هم زخم زبون نزنیم .
با تشکر از توجه تون  
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: آیلان در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۹:۰۱
با سلام
مرسی طیبه جووووون عالی بود
عزیزم منم مثل خودت یاد گرفتم که اصلا کینه به دلم راه ندم وگرنه که .....
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: آیلان در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۰:۲۸
ای که می پرسی نشان عشق چیست!
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست
[/color][/color]
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۲ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۳:۴۵
سلام طیبه گل وعزیز، خانومی یک دنیاتشکر ازمطلب آموزنده ات ، با احترام.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۴ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۲:۰۸
نقل قول از: آیلان
با سلام
مرسی طیبه جووووون عالی بود
عزیزم منم مثل خودت یاد گرفتم که اصلا کینه به دلم راه ندم وگرنه که .....
سلام ودرود بر تو دختر مهربون آيلان جان خيلي ممنونم از توجه تون من كوچيكتر از اونم كه چيزي رو از من بخواهي ياد بگيري .
زنده باشي خانمي و موفق
عنوان: پاسخ : پاسخ
رسال شده توسط: pooneh در ۱۴ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۳:۵۳
نقل قول از: sepidehh
سلام طیبه گل وعزیز، خانومی یک دنیاتشکر ازمطلب آموزنده ات ، با احترام.
سلام ودرود بر تو سپيده جان گل
ممنون و سپاسگزارم از توجه ت خانمي
زنده باشي وموفق
عنوان: فقر وثروت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۴ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۸:۵۲
*فقر و ثروت*

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که
در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در
پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی
گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک
فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای
پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من
نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم......
عنوان: پاسخ : چند نکته براي دوست داشتن
رسال شده توسط: hesam tavazon در ۱۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۰:۲۱
با سلام خدمت همه دوستان
لازمه درک راههای کمال انسان که همان رسیدن به عشق الهی است شناخت انسان و ابعاد انسانی است . تمام رفتارهای انسان  برگرفته از دو بعد روح و جسمه . احساسات همون حالات روحی ماست و عقلانیت شاخصه جسمه . نکته جالب اینه که جسم در گرو روح و روح در گرو جسمه و ایندو از دو عالم متفاوت با هم گره خورده . احساسات بر جسم تاثیر می ذاره و جسم بر احساسات . مثلا ورزش جسم باعث طراوت روح و شادابی می شه . . از طرفی غم می تونه بیماری های زیادی رو برای جسم باقی بذاره . اصلا عشق یک حالت روحی که به انسان دست می ده . آیا تا به حال این سوالو پرسیدین که چرا دوتا عاشق دنبال وصال هستند . دوست دارن پیش هم باشن . اگه روح در گرو جسم نبود آیا وصال معنایی داشت ؟
روح آزاده و بعد مکان و زمان مربوط به جسمه انسانه . شما می تونی یکیو از اون ور دنیا دوست داشته باشی و عاشقش باشی اما مهم اینه که به علت همین تاثیر جسم بر روح ، شما با حواس پنجگانه جسمتون بر حالات روحی تاثیر می ذارین .پس زمانی که عاشق و معشوق کنار هم باشن تمام دنیا ماله اوناست و اگه از هم دور باشن ناراحتن و غم هجران می کشن بردوش و این نکته جالبیه .
حالا بحثو فراتر از این ببریم . آیا کمال انسان در اینه که به نیاز جسم توجه کنیم تا روح در آرامش باشه یا اینکه بر عکس به نیازهای روحی توجه کنیم تا جسم در آرامش باشه .
تعریف نیاز :
نیاز های روح چیه ؟ شاد بودن  و ...  اما به نظر من  از مهمترین نیازهای روح که ختم می شه به آرامش  ، نیاز به رضایته که از اون می شه به عنوان وجدان نام برد .
منظور از رضایت همون رضایت خداست که روح انسان تنها زمانی می تونه آرامش داشته باشه که ارتباط ملکوتی خودشو با روح کل یعنی خدا حفظ کنه . حالا شاید سوال پیش بیاد که اونی که قتل انجام می ده و وجدانش ناراحت نمیشه چطوری بحث می شه . آیا روح دوتا منشا داره خدای بدی ها و خدای خوبی ها ؟
در جواب میشه گفت خدا یکیست . اما تا زمانی که ارتباطه روحه جزء با روح کل برقراره وجدانی هم هست اما به محض قطع شدن ارتباط می شه از کلمه بی وجدان یا بی خدا ازش یاد کرد . و اون فرد دیگه ارتباطش قطع شده . پس احساسات روح از بین رفته و اون فرد کاملا یک جسمه و فقط به نیاز های جسم توجه می کنه .
نیازهای جسم چیست ؟
خوب همه ما متاسفانه نیازهای جسمو از حفظیم . خوردن . خوابیدن . کار کردن . ورزش . تفریح . ارتباطات اجتماعی . و ...
هر کدوم از اینها یک حدی داره . کم خوری بیماریست . پر خوری هم بیماریست  . حد تعادل برای این نیازها در هرد فردی هم نسبت به افراد دیگه متفاوته .
سوال اساسی ؟
حال با توجه به این مقدمات می تونیم بر گردیم سر موضوع اول آیا باید از تعادل نیازهای جسمی شروع کنیم و بعد به تعادل روح دست پیدا کنیم یا بر عکس فقط به تعادل روح توجه کنیم و به ارتباط معنوی خود با خدای خود یعنی همون عشق اللهی .
جواب سوال  :
به عقیده بنده تعادل انسان در گرو تعادل همزمان روح و جسمه . شما همزمان باید به نیازهای جسمتون برسید هم به نیازهای روحتون .
مثلا شما می دونید که با یک بشقاب غذا در حد تعادل سیر می شین . نه چاق میشین نه لاغر . اما در یک مهمانی غذا کم میاد و شما برای تعادل کاملتر حاضر می شین کمی از غذای خودتونو به دیگری بدین و این باعث خوشنودی شما می شه . در این صورت شما هم غذای روحتونو در نظر گرفتین هم غذای جسمتون . هر چند کمتر از همیشه غذا میل کردین اما اصلا احساس گرسنگی بهتون دست نمیده .
این مثالو می شه در همه ابعاد زندگی بحث کرد .
و اما عشق ...
به عقیده بنده عشق در این دنیا محدوده به همون دلایل که عرض کردم عشق یک احساس روحیه . اما روح در گروی جسمه و همین باعث میشه اون عشقه بی نهایت که دنبالشیم هیچوقت تو این دنیا  پیدا نکنیم .  واضح تر عرض می کنم عشق زمینی چون با امیال جسمی درگیر می شه هیچوقت نمیتونه به کمال مطلق برسه . بطور مثال شما به یک نفر عشق می ورزی اما بعد می بینی عواملی مثل ثروت و شهوت کم کم بر اون تاثیر می ذاره و بعد می بینی که اصلا عشق شما بیشتر از گنجایش بشر میشه . که نتیجه اون همون شکست عشقیه . که از دیر باز لیلی و مجنون ها و خسرو شیرین ها رو در تاریخ رقم می زنه .
عشق واقعی مربوط به زمانی است که انسان آزاد بشه از جسم خاکی و به عشق اللهی بپیونده .
واقعا خوشا بحال عاشقان واقعی .
عنوان: فکر می کردم تو بیداری
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۸:۳۴
فکر می کردم تو بیداری

مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایا می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود. پس از گزارش سربازان،خان دستور می دهدکه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان می رسدوبا این پرسش مواجه میشود: "چرا این همه ناله و فریاد مکنی؟" مردبا درشتی می گوید:"همه ی اموالم را دزد برده است ودیگر چیزی در بساط ندارم." خان می پرسد:"وقتی که اموالت را می بردند تو کجابودی؟" مرد میگوید:"من خوابیده بودم." خان می گوید:"خب! چرا خوابیدی که مالت راببرند؟" مرد پاسخی می دهد که در تاریخ ماندگار شده است. می گوید:"برای این که فکر می کردم تو بیداری!" خان بزرگ زند لحظه یی تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شودو در آخر میگوید:"این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم." زهی بر او
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: مرداس در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۸:۰۰
سلام
سرکار خانم شاهی بسیار عالی و آموزنده بود
متشکرم  
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۸:۵۱
سلام به طیبه نازنینم
طیبه جوووووون من چند تا داستان تو داستانهای زیبا گذاشتم اگه دوست داشتی بخون
اگرم دوست داشتی و بقیه دوستان هم داستانهای زیبا داشتند در اون قسمت بذارند که همشون یک جا باشند تا به راحتی همه رو بخونیم ;D زنده باشی خانمی
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۳۸:۳۳
سلام


 طیبه خانم مطلب خیلی جالبی گذاشتید؛ این تفاوت دید رو نشون میده و پدر دیدی مادی و پسر دیدی وسیعتر و روحی آزاد داشت.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۳:۰۴
سلام


 من هم تشکر می کنم از شما به خاطر متن زیباتتون.

این هم یک نوع ابراز علاقه به دوست به زبان حسابداری:

  عزیزانم مثل زمین استهلاک ناپذیرند، رفاقت با آنان را گرچه با ارزش ترین دارایی نامشهود ترازنامه ام میدانم، ولی ثبتشان نمی کنم، نه به خاطر عدم تطابق با استانداردهای حسابداری، بخاطر اینکه در ترازنامه ی قلبم به گونه ای ثبت شده اند که هیچ پایان دوره ای مرا مجبور به بستن حساب آن نمی کند.
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۵:۰۱
نقل قول از: مرداس
سلام
سرکار خانم شاهی بسیار عالی و آموزنده بود
متشکرم
سلام ودرود سپاس از توجه تون
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۸:۳۵
نقل قول از: DELFAN
سلام


 من هم تشکر می کنم از شما به خاطر متن زیباتتون.

این هم یک نوع ابراز علاقه به دوست به زبان حسابداری:

  عزیزانم مثل زمین استهلاک ناپذیرند، رفاقت با آنان را گرچه با ارزش ترین دارایی نامشهود ترازنامه ام میدانم، ولی ثبتشان نمی کنم، نه به خاطر عدم تطابق با استانداردهای حسابداری، بخاطر اینکه در ترازنامه ی قلبم به گونه ای ثبت شده اند که هیچ پایان دوره ای مرا مجبور به بستن حساب آن نمی کند.

سلام ودرود دلفان عزیزو گل
متشکرم از توجه تون وبازهم سپاسگزارم واسه متن قشنگی که نوشتی خانومی
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۰:۵۴
نقل قول از: آیلان
سلام به طیبه نازنینم
طیبه جوووووون من چند تا داستان تو داستانهای زیبا گذاشتم اگه دوست داشتی بخون
اگرم دوست داشتی و بقیه دوستان هم داستانهای زیبا داشتند در اون قسمت بذارند که همشون یک جا باشند تا به راحتی همه رو بخونیم ;D زنده باشی خانمی
سلام آیلان جان خوبی عزیز
چشم
متشکرم
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۳:۰۸
نقل قول از: DELFAN
سلام


 طیبه خانم مطلب خیلی جالبی گذاشتید؛ این تفاوت دید رو نشون میده و پدر دیدی مادی و پسر دیدی وسیعتر و روحی آزاد داشت.

دلفان عزیزم تو رو خدا خانمشو نگو خانومی
ممنونم از نظرت دوست خوبم
زنده باشی
عنوان: پاسخ : لطفا" عصبانی نشوید
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۵:۳۰
نقل قول از: طیبه شاهی
سلام ودرود بر تو دختر مهربون آيلان جان خيلي ممنونم از توجه تون من كوچيكتر از اونم كه چيزي رو از من بخواهي ياد بگيري .
زنده باشي خانمي و موفق

سلام بر طیبه نازنین عزیم این حرفا چیه میزنی؟؟؟؟شما بزرگواری خانمی
خیلی ارادت دارم
پاینده باشی
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۲:۰۵
نقل قول از: طیبه شاهی
دلفان عزیزم تو رو خدا خانمشو نگو خانومی
ممنونم از نظرت دوست خوبم
زنده باشی

!!!؟؟؟
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: مرداس در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۴:۴۳
سلام
خانم شاهی
ممنون از موضوع جالب و خواندنی که ارائه کردی
اگر اجازه دهید برای عرض تشکر منهم مطلب زیر را به داستان شما اضافه و هدیه نمایم  


فقر همه جا سر میکشد
فقر گرسنگی نیست  عریانی هم نیست
فقر چیزی را نداشتن است ولی آن چیز پول نیست ...... طلا و غذا هم نیست
فقر همان گرد دو خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتابفروشی مینشیند
فقر تیغه های برنده ماشین باز یافت است که روزنامه های برگشتی را  خرد میکند
فقر کتیبه 3 هزار ساله است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان پرتاب میشود
فقر همه جا سر میکشد
 فقر شب را بی غذا سر کردن نیست
 فقر  روز را بی اندیشه سر کردن است  
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۷:۳۱
نقل قول از: DELFAN
!!!؟؟؟
دلفان جان عزیز طیبه بگو بهم عزیز نگو طیبه خانم ممنونم
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۳۰:۱۷
با سلام ودرود جناب مرداس عزیز
مرد آسمانی احسنت از دلنوشته های دکتر علی شریعتی گذاشتید دست مریزاد متشکرم
زنده باشید وپیروز
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۵:۴۰
حتما ;) هر طور شما راحتید ??? امیدوارم یادم نره  :-\
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: مرداس در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۹:۲۷
نقل قول از: طیبه شاهی
با سلام ودرود جناب مرداس عزیز
مرد آسمانی احسنت از دلنوشته های دکتر علی شریعتی گذاشتید دست مریزاد متشکرم
زنده باشید وپیروز
قابل دار نبود
ممنونم
عنوان: بهلول در ظلم و ستم شریک نمیشود.
رسال شده توسط: darkshine1391 در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۴:۲۰
بهلول که در عصر خلافت هارون الرشید میزیست مردی فاضل و عارف بود هوشی سرشار داشت،اما از همکاری با ستمگران و ظالمان می هراسید.در مورد تظاهر او به دیوانگی نوشته اند:که وی میدانست در عصر ظلم و ستم بدترین شغلها قضاوت است. چون کار گزاران حکومت از قاضی القضاة میخواهند که در مرافعات و دعواها پیوسته جانب انها را بگیرد و باطل را حق و حق را باطل جلوه بدهد.
روزی هرون الرشید بهلول را به قصر خود دعوت کرد و از او خواست که او را در امر خلافت یاری کند و قضاوت وحکومت بغداد را به عهده بگیرد.
بهلول از شنیدن این پیشنهاد سخت وحشت کرد و گفت: من اهلیت و صلاحیت این امر را ندارم، این شغل را به شخص دیگری واگذارید.
هارون گفت:همه وزیران و بزرگان بغداد ترا انتخاب کرده اند و به غیر از تو به دیگری راضی نیستند.
بهلول گفت:سبحان الله من حال خود را بهتر از دیگران می دانم و علاوه بر این اگر من در سخن و ادعای خود راستگو باشم. پس لایق نبودن من به این مقام ثابت میشود و اگر دروغگو و ریاکار باشم چگونه میشود که شخص دروغگو و فریبکار برای این منصب سزاوار باشد؟ خلیفه دست بر دار نبود و هر چه بهلول بیشتر امتناع می نمود تاکید و اصرار هرون بیشتر می شد. بهلول چون فهمید که هارون از تصمیم خود بر نمی گردد، گفت: یک روز به من مهلت بدهید تا درباره آن بیشتر فکر کنم.‏
هارون قبول کرد. بهلول به خانه رفت و هر چه با خود فکر کرد دید با آن اوضاع و احوال و چنان خلیفه مستبدی، اگر امر قضاوت را قبول نماید، آخرت خود را از دست خواهد داد و در جنایات و ستمگریهای حکومت شریک خواهد شد. پس تصمیم گرفت خود را به دیوانگی بزند روز بعد بهلول چون از خانه خارج شد همچون کودکان بر چوب سوار شد و در کوچه و بازار می گشت و پشت سر هم می گفت: از پیش من دور شوید که اسبم لگد میزند.‏
و چون خلیفه این قضیه را شنید گفت: بهلول بدینوسیله شانه از زیر بار قضاوت خالی نمود.‏‎ ‎
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۰۲:۲۲
داستان دیگری از عشق...

دخترک عاشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد.
رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که
بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۰۵:۱۳
نقل قول از: moshashaei
آمين...
خواهش ميكنم شما لطف داريد.

يارب ار آن آتش عشقت بيفتد بر سرم...كوه كوه غمهاي دوران را خريدارت كنم.

تصیحیح میکنم:
يارب ار آن آتش عشقت بيفتد بر سرم...كوه كوه غمهاي دوران را خريدارت  منم
عنوان: پاسخ : فقر وثروت
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۳:۳۵
زیبا بود.
منم یه داستان در این زمینه دارم نقدیم به همه ی روشنفکران  روشندل و  باوفا...


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
 
ماریون دولن


عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۴:۳۴
سلام
 جناب مشعشعی تشکر


به خدا گفتم: بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ابراش واسه تو،

دریا واسه من موجش واسه تو، ماه واسه من خورشید واسه تو...
 خدا خندید و گفت: تو بندگی کن، همه دنیا مال تو، من هم مال تو

عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۳:۰۵
جناب مشعشعی تشکر اماواقعا معنای خوشبختی همینه؟؟ اینجوری سخته زندگی کردن/این داستانهارا که میخونم فکرمیکنم وجود داره همچین عشق هایی ... حسرت میخورم یه آهی میکشم ای خدا /
عنوان: خلاقیت جوان
رسال شده توسط: hanieh_88 در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۹:۲۱
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . جوان خلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز جوان به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او جوان را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟جوان جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!  
     وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۹:۵۶
با تشکر از توجه و اظهار لطف خانم زهری و خانم سپیده.
والله چه عرض کنم؟بدون شک همچین عشقهایی هست...تلخه و سخت.خیلی تلخ و خیلی سخت.
ولی برای خودش یه محسناتی داره که عاشقها درک میکنن.به شخصه دوست دارم عاشق اینطوری باشم...

عاشقی را قابلیت لازم است...
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۱۲:۴۲
ضمنا چنین عاشقهایی وقتی مردن شهیدن و حق تعالی خودشان فرمودن که خون بهای اونها خود پروردگار عاشقه...
عنوان: اینگونه نگاه کنید
رسال شده توسط: مرداس در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۷:۵۴
اینگونه نگاه کنيد...

مرد را به عقلش نه به ثروتش
.

زن را به وفايش نه به جمالش 

.

دوست را به محبتش نه به کلامش
.

عاشق را به صبرش نه به ادعايش 

.

مال را به برکتش نه به مقدارش
.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.

اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
.

غذا را به کيفيتش نه به کميتش
.

درس را به استادش نه به سختیش
.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.

مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
.

نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
.

شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش 

.

دل را به پاکیش نه به صاحبش 

.

جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: pooneh در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۷:۲۴
باسلام ودرود
جناب مشعشعي داستان دومتون قلب منو شكست .نميخوام بگم زيبا نبود بود ولي چون به واقعيت نزديكتر بود قلبمو شكست. اميدوارم براي هيچكس اين اتفاق نيفته .
متشكر م بابت ارسالهاي زيباتون
عنوان: پاسخ : اینگونه نگاه کنید
رسال شده توسط: pooneh در ۱۷ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۹:۲۵
جناب مرداس
بسيار زيبا بود
سپاس ودرود
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۸ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۲:۳۸
نقل قول از: طیبه شاهی
باسلام ودرود
جناب مشعشعي داستان دومتون قلب منو شكست .نميخوام بگم زيبا نبود بود ولي چون به واقعيت نزديكتر بود قلبمو شكست. اميدوارم براي هيچكس اين اتفاق نيفته .
متشكر م بابت ارسالهاي زيباتون

متشکرم.
حقیقته...واقعا هم قلب هر موجود با احساسی رو میشکونه و تحت تاثیر قرار میده. ولی باور کنید خریدار اون عشق خود پروردگار عاشقه...
نه به این سنگینی اما مشابه اش رو بنده تجربه کردم...البته باز هم نه از این عشق.

صاحب دلان ز ما دل بشکسته میخرند...ای دل شکسته شو که شوی قابل فروش.
عنوان: آزادی قُمری‌ها (افسانه‌ی کوچک چینی)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۳:۰۸
آزادی قُمری‌ها (افسانه‌ی کوچک چینی)
احمد شاملو

سال‌ها پیش از این، در سرزمین هاتان، رسم چنان بود که هریک از رعایای حاکم در بامداد نخستین روز هر سال، قفسی پر از قُمری به آستان بَرَد تا حاکم به دست خویش قُمریان را آزاد کند.
حاکم، قُمریَکان را یکایک پرواز می‌داد و به تقدیم‌کنندگان آن‌ها هدیه‌ای می‌بخشید.
روزی فرزانه‌ای با حاکم گفت:
- رعایای تو از پیشکش‌کردن قُمریانِ محبوس ناگزیرند؛ و تو آن پرندگان را به هوا پرواز می‌دهی. آیا در این حکمتی نهفته است؟
حاکم گفت:
- آری. بدین‌گونه، رعایای قلمروِ من از گذشت و دریادلیِ سلطان خویش آگاه می‌شوند.
آن‌گاه، فرزانه‌ی روشندل با حاکم گفت:
- چندان که زمان تقدیم پرندگان محبوس فرا رسد، رعایای تو هر کجا بر جلگه و کوهپایه و دشت، دام می‌گسترند تا پرندگان بی‌آزار را فراچنگ آرند؛ و پیش از آنکه ده قُمری زنده در قفس کنند و به آستان تو آرند، بی‌گمان، صد قُمری و سار و کبوتر را پَر می‌شکنند و به خون می‌کشند... آیا اگر حاکم دریادل یکسر قلم منع بر شکار پرندگان کشد و این رسم نادرست از میان بردارد، بر گذشت و دادگریِ خویش دلیل روشن‌تر ارائه نکرده است؟


برگرفته از كتاب:
شاملو، احمد؛ مجموعه‌ي آثار، دفتر سوم: ترجمه‌ي قصه و داستان‌هاي كوتاه؛ چاپ سوم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.‏
عنوان: ماهی نورافشان(داستانک)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۶:۴۶
ماهی نورافشان
ایتالو کالوینو

پیرمرد مهربونی بود که پسراش مرده بودند و نمی‌دونست که اون و زن پیر و مریض احوالش چه‌طور باید روزگار بگذرونند. هر روز می‌رفت جنگل و هیزم تهیه می‌کرد و دسته‌ی هیزم‌هارو می‌فروخت تا نون بخره، وگرنه گشنه می‌موندند. یه روز که ناله‌کنان به جنگل می‌رفت، به مرد ریش‌بلندی برخورد که بهش گفت: «از رنج‌های تو آگاهم و می‌خوام کمکت کنم. اینم یه کیف با صد سکه.» پیرمرد کیفو گرفت و از حال رفت. وقتی به حال اومد که مرد ناپدید شده بود. پیرمرد برگشت خونه، بی‌اونکه چیزی به زنش بگه، صد سکه‌رو زیر یه کُپه پِهن قایم کرد: «اگه اونارو بهش بدم، زود قالشو می‌کنه.» و فردا مثل روز پیش بازم به جنگل رفت.
شبِ بعد، سفره‌رو رنگین دید. دلواپس شد و پرسید: «این همه چیزو چه‌طور خریدی؟»
زنش گفت: پهن‌ها رو فروختم.»
«ای فلک‌زده! اونجا صد سکه قایم کرده بودم!»
فردای اون روز پیرمرد بیشتر از بیش، آه‌کشان در جنگل می‌رفت که باز به همان مرد ریش‌بلند برخورد. مرد گفت: «از بداقبالی تو آگاهم. شکیبا باش! این هم صد سکه‌ی دیگر!»
پیرمرد این بار اونارو زیر یه کُپه خاکستر قایم کرد. زنش روز بعد خاکسترها رو فروخت و سفره‌ای ترتیب داد. وقتی پیرمرد به خونه برگشت و موضوعو فهمید، حتی یه لقمه هم نخورد و ناله‌کنان به رختخواب رفت.
فردای اون روز در جنگل گریه می‌کرد که اون مرد برگشت: «این بار، دیگه بهت پول نمی‌دم. این بیست و چهار تا قورباغه‌رو بگیر و بفروش و با پولشون یه ماهی بخر! بزرگ‌ترین ماهی‌ای که می‌تونی بخری!»
پیرمرد قورباغه‌ها‌رو فروخت و یه ماهی خرید. شب متوجه شد که می‌درخشه. چنان نوری می‌تابوند که همه‌ی اطراف‌ رو روشن کرده بود و درست مثل یه فانوس می‌درخشید. شب، اونو بیرون پنجره آویزون کرد تا تو خنکا باشه. شبی تاریک و توفانی بود. ماهی‌گیرهایی که وسط دریا بودند، بین امواج، راه برگشت رو پیدا نمی‌کردند. تو اون پنجره نور رو دیدند و به سمت نور، پارو زدند و نجات پیدا کردند و به ماهی‌گیر نصفی از صیدشونو دادند و با اون عهد کردند که اگه اون ماهی رو هر شب به پنجره آویزون کنه، صید اون شبو باهاش نصف می‌کنن.
و همین کارو کردند و اون پیرمرد مهربون از فقر نجات پیدا کرد.


برگرفته از كتاب:
كالوينو، ايتالو؛ افسانه‌هاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: مركز 1389.
 
عنوان: « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است ،
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۰:۵۴

حتی برای خدا « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است ،

 بی آشنا بودن است ،

گنج بودن و در ویرانه ماندن است ،

 وطن پرست بودن و در غربت بودن است .

عشق داشتن و زیبائی نیافتن است ،

 زیبا بودن و عشق نجستن است ،

نیمه بودن است ناتمام زیستن است

بی انتظار گشتن است ،

 چنگ بودن و نوازنده نداشتن است ،

نوازنده بودن و چنگ نداشتن است

 متن بودن و خواننده نداشتن است

در خلا زیستن است ،

برای هیچ کس بودن است

برای زنده بودن کسی نداشتن است

 بی ایمان بودن است

بی بند و بی پیوند و آواره بودن است

 جهت نداشتن است

دل به هیچ پیوندی نبستن است

جان به هیچ پیمانی گرم نداشتن است .

اینها درد های وحشی بود

دردهای دل های بزرگ و روح های عالی

چگونه انسان می تواند باشد و رنج نکشد ،

باشد و دردمند نباشد ؟

من به جای بی رنجی و بیدردی همیشه آرزو می کرده ام که خدا مرا به غصه ها و گرفتاری های پست و متوسط روزمره مبتلا نکند ، بکند اما روحم ، دلم ، احساسم را در سطحی که  این دست اندازهای پست را حس کند پایین نیاورد ، چه کسانی از چاله وله های راه رنج می برند و خسته می شوند و به ناله می آیند ؟ کسانی که می خزند بیشتر ، آنهایی که می روند کمتر ،آنها که می پرند هیچ …

"دكتر علي شريعتي"
عنوان: عشق های« بزرگ » ؛ نه از عشق های «شدید»
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۶:۱۲
در زير اين آسمان  ، این انتظار چیست که روح را بیتاب خویش کرده است ! در تاریخ این عطش چیست که هرگز در روح های سیراب فرو نمی نشیند؟

روح های مهاجر چرا آرام نمی گیرند؟

عشق و عصیان دلهای بزرگ را چرا رها نمی کند ؟

بانگ آب خاطره ی دور کدام زندگی ، کدام آبادی را در ما بیدار می کند ؟

دل های بزرگ و احساس های بلند عشق هایی زیبا و پر شکوه می آفرینند . عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شور انگیز است اما کدام معشوقی مخاطب راستین چنین عشقی تواند بود؟

این عشق ها همواره در فضای مهگون و جادویی اسطوره و افسانه سرگردانند و در دل کلمات شعر و در حلقوم ناله های موسیقی و در روح ناپیدای هنر ها و یا در خلوت دردمند سکوت و حسرت و خیال و تنهایی چشم به راه آمدن کسی که می دانند نمی اید!

راستی چرا عشق ها راست اند و معشوق ها دروغ؟

وانگهی عشق مگر نه بی تابی شور انگیز دل هاست در جستجوی گمکرده ی خویش؟

من از عشق های« بزرگ »می گویم ، نه از عشق های «شدید» .

از نیازیکه زاده ی «بی اوئی» است نه احتیاجی که ، فقر «بی کسی»! .

هراس مجهول ماندن ، نه درد «محروم بودن» .

عشقی که خبر می دهد ،

روح را از اشتغال های کور روزمره ی آب و نان نام و ننگ های حقیری تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنند  به در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و بسر بردن را می سازد ، معاف می کند و به بودن که در جستجوی مائده های گونه گونه ای که بر خاک ریخته تکه تکه شده است وحدت می بخشد و در میان این گله انبوهی که رام و آرام میچرخند و با نظم یکنواخت و ابدی بر پشت زمین روانند ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی می زند و نگهش میدارد و بر سرش فریاد می زند که:

«تو! جهان!……عمر»!
" دكتر علي شريعتي"
عنوان: ارزش يك لبخند
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۲:۴۹
ارزش یك لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.....

یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
عنوان: پاسخ : « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است ،
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۵:۳۲
تاوان انسانیت رنج و مشقت و تنهاییه....به نظر بنده.

ممنون.زیبابود.
عنوان: آئينه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۵:۳۲
جوانمرد دعا میكرد و از خدا آئینه ای می خواست تا خود را در آن ببیند . خدا دعایش را برآورده نمی كرد و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید .

روزی ، عاقبت دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آئینه ای به او داد و جوانمرد حقیقت خود را دید .پیراهنی بود پر از چرك و ناپاكی .

جوانمرد ترسان شد و گفت : نه ، خدایا ، اما این من نیستم .

پس كجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز كه در من بود ؟

خدا گفت : آن سوز و گداز و آن شور و عشق كه تو نیستی ، آن منم ، كه گاهی در جامهء تو می روم . وگرنه تو همینی كه می بینی .

جوانمرد خاموش شد و دیگر هیچ نگفت ....

عنوان: پاسخ : آئينه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۰:۱۶
‏« آینه »
سوشیانت عازمی خواه ‏
‏- من كیم ؟ 
‏- تصویری در آینه. 
‏- اما من واقعیت دارم. 
‏- آری اما حقیقت نداری. 
‏- ولی من راه می‌روم، فكر می‌كنم، حرف می‌زنم و.... 
‏- درست است اما همه اینها مجازی است. 
‏- درك نمی‌كنم. 
‏- ببین تو فقط تا لحظه‌ای هستی كه من روبروی آینه باشم. 
‏- پس چرا من تو را نمی‌بینم؟ 
‏- اما من تو را می‌بینم. تو تصویر منی. تصویر هرگز صاحبش را نمی‌بیند. تو اسیر آینه‌ای. 
‏- چگونه رها می‌شوم؟ 
‏- وقتی من از مقابلت بروم. 
‏- چگونه؟ 
‏- در لحظه موعود. 
‏- یعنی تو برایم تصمیم می‌گیری؟ 
‏- من به تو اختیار داده‌ام تا خودت تصمیم بگیری. 
‏- اما مرا اسیر آینه كردی. 
‏- اگر آینه نبود، تو هرگز از وجود خودت خبردار نمی‌شدی؛ اما یادت نرود تو از من خواستی كه جلوی آینه بایستم تا ‏رنگ واقعیت بگیری. 
‏- بیا جایمان را عوض كنیم. 
‏- ما بارها این كار را كرده‌ایم. 
‏- پس چرا من چیزی به یاد نمی‌آورم؟ 
‏- تو بارها اینطرف آینه بودی؛ اما یادت نمی‌آید. من و تو در اصل یكی هستیم. 
‏- ولی من دوست دارم خود خود تو باشم نه تصویر تو. از مجاز بودن خسته‌ام. می‌خواهم به حقیقت بپیوندم. 
‏- پس برای آزمون نهایی آماده‌ای؟ 
‏- آری. 
‏- می‌دانی كه باید از تمام امكانات و قدرتی كه در اختیارت گذاشته‌ام بگذری؟ 
‏- آری حاضرم. 
و او از جلوی آینه رفت. دیگر نه آینه بود، نه من و نه او... فقط عدم...‏
عنوان: دخترک زیرک
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۰ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۹:۲۳
دخترک زیرک

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که ازیک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ودخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ امروز شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

موفق باشید.
عنوان: پاسخ : دخترک زیرک
رسال شده توسط: مرداس در ۲۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۳:۴۲
متشکرم دوست عزیز


همیشه یک راه حل بهتری  برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

 امروز می توانیم سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشیم.
عنوان: برادر
رسال شده توسط: pooneh در ۲۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۹:۲۶
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
عنوان: نامه ای از خدا
رسال شده توسط: pooneh در ۲۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۵:۱۱


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
“با عشق، خدا“
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: “خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟”
امیلی جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام”
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ” آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید”
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد وبرایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
” با عشق.. خدا”
عنوان: پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: مرداس در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۷:۴۵
پیر زن چینی و کوزه آب


یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش
می گذاشت، آویخته بود و ازاین کوزه ها برای آوردن آب از جویباراستفاده می کرد.

یکی ازاین کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و
همۀ آب را در خود نگه می داشت .

هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ،
آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ،
کوزه نیمه پر بود.

دو سال تمام، هرروز زن این کار را انجام می داد وهمیشه کوزه ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .

البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.

ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید .ازعیبی که داشت واز این که تنها نیمی ازوظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد ..

پس از دوسال سرانجام  روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت :من از خویشتن شرمسارم. زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود
و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .

 پیرزن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دار گفت: آیا تو به گل هائی که دراین سوی راه ،

یعنی سوئی که تو هستی، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.

من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم
تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.

دو سال تمام، من ازگل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام وخانه ام را با آنها آراسته ام.

 اگرتو این ترک را نداشتی، هرگزاین گل ها وزیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت.

 


 

هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم .

ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و
شیرین می سازد .

ما باید انسان ها را همان جورکه هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم .

 برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و
یادتان باشد که   گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید.

 از کاستی های خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هائی کاشته است ، که کاستی های ما آنها را می رویاند.

 مشکلات ٬ انسانهای بزرگ را متعالی میسازد و انسانهای کوچک را متلاشی .  
عنوان: دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: مرداس در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۰:۴۰
دوستت دارم دوست عزیزم!


خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشا ا... . خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش,  تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت‏ها عاشقانه مهر بورزه. خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود. دوستت دارم دوست عزیزم! از هم اکنون، زمان داره برات شمرده میشه! در عرض 9 دقیقه حتما برات یه اتفاق خوشایندی خواهد افتاد یا یک خبر خوشی خواهی شنید... (نه چون این متن رو خوندی یا خوندن این متن شانس میاره یا ارسالش برای کسی باعث رسیدنه خبر خوش میشه ... نه ......... صرفاً  یک اتفاق خوش برات خواهد افتاد  به این خاطر که الان توی دلت میگی :  خدایا توکل به تو)  
عنوان: اجراي سفر من وخدا با دوچرخه
رسال شده توسط: pooneh در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۴:۳۵
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.
 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،
او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.
بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه
بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود
او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
«ركاب بزن....»
عنوان: نجات عشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۶:۰۳
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: pooneh در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۰:۳۷
نقل قول از: مرداس
دوستت دارم دوست عزیزم!


خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشا ا... . خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش,  تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت‏ها عاشقانه مهر بورزه. خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود. دوستت دارم دوست عزیزم! از هم اکنون، زمان داره برات شمرده میشه! در عرض 9 دقیقه حتما برات یه اتفاق خوشایندی خواهد افتاد یا یک خبر خوشی خواهی شنید... (نه چون این متن رو خوندی یا خوندن این متن شانس میاره یا ارسالش برای کسی باعث رسیدنه خبر خوش میشه ... نه ......... صرفاً  یک اتفاق خوش برات خواهد افتاد  به این خاطر که الان توی دلت میگی :  خدایا توکل به تو)  
جناب مرداس گرامي
بسيار عالي بود
سپاس ودرود
عنوان: پاسخ : پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: pooneh در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۸:۰۰
سلام ودردبر شما
احسنت
احسنت
احسنت  
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: رضا در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۱:۰۸
آنزمان كه اوراديدم دردم مجذوب او شدم .اودر دل من جاي مخصوصي داشت . گويي گم شده ام را بعد سالها يافته بودم.
آنزمان كه تن سفيد و زيبايش را در ميان انگشتانم احساس كردم وبا تمام وجود اورا لمس كردم گويي تمام دنيا را بمن داده اند . آنزمان كه لبانم را برلبهاي سرخگونش گذاشتم واز اعماق وجود او را بوسيدم از شدت شرم صورتش سرخ شد وازخجالت گويي هر لحظه پاره اي از تنش آب ميشد وبر زمين ميريخت!
اما افسوس او نيز مانند ديگر عشقها ي دنيايي بي معرفت بود وبجز درد ورنج برايم چيزي به ارمغان نياورد!
آه اي عشق بي معرفت ! اي نارفيق . اي سيگار
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۱:۲۸
آمین...
ممنون مردآسمانی.زیبا بود.
عنوان: پاسخ : پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۴:۳۱
قربان بیخود نیست گفتن مرد اسمانی...این حرفها اسمانیه خب.ممنون.زیبا بود.
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۸:۳۶
جناب مرداس قشنگ بود.
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: moongirl در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۵:۰۹
نقل قول از: مرداس
دوستت دارم دوست عزیزم!


خدای عزیزم، اون کسی که همین الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم. خدایا، ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشا ا... . خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش,  تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت‏ها عاشقانه مهر بورزه. خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود. دوستت دارم دوست عزیزم! از هم اکنون، زمان داره برات شمرده میشه! در عرض 9 دقیقه حتما برات یه اتفاق خوشایندی خواهد افتاد یا یک خبر خوشی خواهی شنید... (نه چون این متن رو خوندی یا خوندن این متن شانس میاره یا ارسالش برای کسی باعث رسیدنه خبر خوش میشه ... نه ......... صرفاً  یک اتفاق خوش برات خواهد افتاد  به این خاطر که الان توی دلت میگی :  خدایا توکل به تو)  

آقای مرداس بابت متن فوق العاده تون متشکرم.

امیدوارم همه ی ما به این احساس زیبا برسیم.  حس فوق العاده ای... اگه معتقد باشیم و قلبمون این موضوع رو بپذیره که " خداوند در تمام لحظات کنار ماست و همه ی امو رو به خدا واگذار کنیم" مطمئنا" زندگی ای آرام و بدون هیچگونه استرس و نگرانی خواهیم داشت...
عنوان: چه کشکی چه پشمی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۳:۰۳
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.
كتاب كوچه
احمد شاملو
عنوان: پاسخ : دوستت دارم دوست عزیزم!
رسال شده توسط: مرداس در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۳:۱۲
سلام
سرکار خانومها شاهی  سپیده  و دخترماه 
جناب اقایان رضا و مشعشعی
کمال تشکر را از توجه شما به این موضوع مینمایم  
عنوان: بخت بیدار
رسال شده توسط: pooneh در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۵:۵۵
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را
به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
عنوان: پاسخ : پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: مرداس در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۹:۵۱
نقل قول از: moshashaei
قربان بیخود نیست گفتن مرد اسمانی...این حرفها اسمانیه خب.ممنون.زیبا بود.
فدات بشم   تشعشعات شما بر ما اصابت کرده
زیبا میبینی
عنوان: پاسخ : پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: مرداس در ۲۳ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۴:۰۶
نقل قول از: طیبه شاهی
سلام ودردبر شما
احسنت
احسنت
احسنت  

سلام و درود خدا بر شما طیبه خانم
احسنت به درک بالای شما
احسنت به دل  همچنون نام پاک شما
احسنت به همت والای شما
احسنت به احستنهای شما
عنوان: پاسخ : پیر زن چینی و کوزه آب
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۴ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۲:۰۴
نقل قول از: مرداس
فدات بشم   تشعشعات شما بر ما اصابت کرده
زیبا میبینی

بابا تشعشع...مشعشع...سرمون گیج رفت ظرفیت نداریما؟؟؟
عنوان: پاسخ : چه کشکی چه پشمی
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۴ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۱:۵۲
چرا وقتی که راه زندگی هموار میگردد...بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد.
بوقت عیش و عشرت مینوازد کوس بدمستی...بوقت تنگدستی مومن و دیندار میگردد.

زیبا بود...ممنون.
عنوان: پاسخ : چه کشکی چه پشمی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۰:۵۸
واقعا" که! خانم شاهی تشکر
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: samira_d در ۲۴ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۳:۵۸
سلام
چطوری میشه عشق واقعی رو تشخیص داد؟
چطوری میشه عاشق واقعی رو شناخت؟ چه ویژگی هایی هست که یک انسان رو عاشق واقعی میکنه؟
منظورم عشق های زمینیه :=o
عنوان: پاسخ : هدیه ای بنام عشق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۰:۴۱
......
..........
..............
...................
......................
..........................
.............................


سوال راحتی نیست.ببینیم کسی میاد چیزی بگه؟

تو عشقهای زمینی:

بنده عاشق واقعی رو در وفاش میشناسم و اون تحمل سختی ای که در مشکلات خواهد داشت.

اما قبل اینکه از وفا  و تحملش بشناسیم چی؟

پیشنهاد میکنم عاشقی کنیم بی توقع...چون منتج به چیزهایی خواهد شد که بالاتر از بدست آوردن اون معشوق خواهد بود.
دیگه هر کس خودش که میفهمه عاشقه یا نه...
اگر هم اول دم از عشق زد و بعدها متوجه شد که اصلا عاشق نبوده و اشتباه کرده و در عوض الان با این رابطه جدیدش عاشقه...یقین داشته باشید که بازم عاشق نیست...
عاشقی را قابلیت لازم است...

نمیدونم کجا بود آقای احسانی گفتن عاشق واقعی بعد از شکست تو عشقش باز عاشق میمونه...

موافقم چون دست خودش نیست...

چون:

هرکه به جور رقیب،یا به جفای حبیب...عهد فراموش کند مدعی بی وفاست.
عنوان: يادته!
رسال شده توسط: رضا در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۷:۰۹
روزهاي خيلي طلايي يادته! روزترس از جدايي يادته!
روزتمرين اشاره يادته! شب چيدن ستاره يادته!
شعراي كتاب درسي يادته! يادته گفتي ميترسي يادته!
عكسمون توقاب عكسو يادته! بله ي بدون مكثو يادته!
دستمون تودست هم بود يادته! غصه هامون كمه كم بود يادته!
چشم نازت مال من بود يادته! ديدن من غدغن بود يادته!
روزگاد قهروآشتي يادته! هيچكسو جزمن نداشتي يادته!
روياهاي آسموني يادته! قول دادي پيشم بموني يادته!
روزاي بي غم وغصه يادته!ببينم اول قصه يادته؟
عصر ابراز علاقه يادته!خبر خوش كلاغه يادته!
دست گرمت توزمستون يادته!شونه ي من زيربارون يادته!
واسه ي خنده اجازه يادته!اونا كه ميگفتي رازه يادته!
يادته فالهاي حافظ تو حياط..يادته قسم،جونه شاخه نبات!
گل سرخا رو نچيديم يادته!يه روزي همو نديديم يادته!
شرطامون سرصداقت يادته... تو،تومجازات خيانت يادته!
پنهوني سرقرارا يادته! تأخيراتوي بهارا يادته!
گوش نداديم به نصيحت يادته... گشتنت دنبال فرصت يادته!
دستاتو ميخوام بگيرم يادته!راستي تو،بي توميميرم يادته!
دونه دادن به كبوتر يادته... خاطرات توي دفتر يادته!
فال بانيت رسيدن يادته... طعم قهوه روچشيدن يادته!
واسه فال،قهوه خوردن يادته...روزي صدباربي تومردن يادته!
يادته دعاي زيرطاقيا!كناربوته هاي اقاقيا!
زيراون درخت گيلاس يادته... با دوتاشاخه گل ياس يادته.
يادته گفتن راز به قاصدك...يادته چقدربهم گفتيم كمك!
پيش هم بوديم نذاشتن يادته... اونا مارودوست نداشتن يادته!
چيزي خواستيم ازخدامون يادته... مستجاب نشددعامون يادته!
چشممون زدن حسودا يادته... چشامون شد مثل رودها يادته!
گفتي مابايدجداشيم يادته...گفتي بايدبي وفاشيم يادته!
يدفعه ازم بريدي يادته... خط رو اسم من كشيدي يادته!
گفتي عشق تو هوس بود يادته... گفتي خوب ولي بس بود يادته!
چشم من به چشمت افتاد يادته!كاري كه دست دلم داد يادته!
حالا اومدم همونجا وايسادم... كه تقاضاي توروجواب دادم!
اما قول دادم به قلبمو خدا... ديگه دل نبندم به عشق آدما!
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۴:۵۹
بسیار زیبا بود آقا رضا =D>

مهربانم، ای خوب

یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها، به تو می اندیشد

و کمی

دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم ای خوب

یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته ، بر درمانده

و شب و روز دعایش این است

زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی

و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد

مهربانم ای خوب

یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را

همه هستی و رویایش را

به شکوفایی احساس تو پیوند زده

و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد

مهربانم ای خوب

یک نفر هست که با تو

تک و تنها با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور

پراحساس و خیال است و سرور

مهربانم این بار یاد قلبت باشد

یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی

عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۴:۰۸
و حال شده ام آدمی  با آرزوهایی بزرگ...اما خسته...

... دلم پرواز می خواهد...

... دیگر کوله ام خالیست...

... دیگر صدای باران هم درمان نیست...

... باید بروم...

... جای من اینجا نیست...

... بروم آنجایی که باران از اوست...

... جایی فراسوی ابرها...

... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...

 راهها به دو راهی ختم نمی شوند...

... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...

... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...

... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...

... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم يعنی ...

نيمی بردار و نيمی ببخش...

... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..

و آنجا که آبی نیست ...

آبی تر است...

... آنجا که دیگر نفس نیست...

... همه اش عشق است و عشق است و عشق...

...

... اما نه....

... هنوز قلم به دستانم چسبیده...

... انگار هنوز هم باران درمان است...

...

... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...

گویی پایان راهی...

... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...

...

... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم..

خاک همیشه خشک است...

... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...

ماه همیشه تاریک است...

... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..

نان همیشه تلخ است...

... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..

زبان همیشه دروغ است...

... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..
بی گانه همیشه خسته است...

... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..

او همیشه هست..

همیشه مهربان است...

یادت باشد :

او می آید ........
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۳:۴۱
يادمان باشد از امروز جفايي نکنيم!
گر چه در خويش شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سروپايي نکنيم!

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نکنيم
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست
گر شکستيم به غفلت من و مايي نکنيم

خود بسازيم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولي فکر دوايي نکنيم
جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم
شکوه از غير خطا هست خطايي نکنيم

و به هنگام عبادت سرسجاده ي عشق
جز براي دل محبوب دعايي نکنيم
ياور خويش بدانيم خداياران را
جز به ياران خدا دوست وفايي نکنيم

گله هرگز نبود شيوه ي دلسوختگان
با غم خويش بسازيم و شفايي نکنيم
دوستداري نبود بندگي غير خدا
بي سبب بندگي غيرخدايي نکنيم

مهرباني صفت بارز عشاق خداست
يادمان باشد از اينکار ابايي نکنيم"
يادمان باشد اگر اين دلمان بي کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماري نکنيم



(http://s1.picofile.com/file/7214798060/IMG_0344.jpg)

یادمان باشد:

شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشد،

پس به امید فرداها "محبتهایمان" را ذخیره نکنیم.
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۳:۲۲
آرام ِ جانم

یادت باشد!

همه ی قردادها را که روی

کاغذ های بی جان نمی نویسند!

بعضی از عهد ها را

روی قلب های هم می نویسیم...

حواست به این عهد های غیر کاغذی باشد...

شکستنشان

یک آدم را می شکند

حواست باشد

یک آدم را    ...!!!!
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۸:۳۴
مرضیه جووون محشر بود خیلی زیبا بود =D>
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: رضا در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۶:۱۰
آدمهای ساده را دوست دارم و همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند ؛همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند ؛ برای همه هستند ....آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد . آدمهای ساده را دوست دارم . بوی ناب" آدم " میدهند .


حسین پناهی
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۰۲:۲۹
شب عاشق پیشگان محترم بخیر...

ممنون از آقا رضا..

سرکار خانوم آیلان محترم

و  خانم زهری گرامی.

بسیار زیبا بود...لذت بردم.

اما این رو هم بنده اضافه کنم:

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب...عهد فراموش کند،مدعی بی وفاست.
عنوان: پاسخ : چه کشکی چه پشمی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۵:۵۰
نقل قول از: Moshashaei
چرا وقتی که راه زندگی هموار میگردد...بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد.
بوقت عیش و عشرت مینوازد کوس بدمستی...بوقت تنگدستی مومن و دیندار میگردد.

زیبا بود...ممنون.
با سلام ودرود متشكرم از توجه تون
زنده باشيد و پيروز
عنوان: پاسخ : چه کشکی چه پشمی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۷:۰۳
نقل قول از: A.Ehsani
واقعا" که! خانم شاهی تشکر
با سلام ودرود استاد گرانقدر
متشكرم از توجه تون
زنده باشيد وپيروز
عنوان: نشاني از عشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۴:۱۵

بلندگوی بیمارستان بدون لحظه ای توقف اسم مرا صدا می کرد تا به بخش کودکان تازه متولد شده بروم یکی از فرشته های
کوچک دچار مشکل شده و نارس به دنیا آمده بود .
دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .
به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیارناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند .
پدر و مادر هنوز نوزاد خود را ندیده بودند و بی صبرانه منتظر رسیدن لحظه دیدار با مسافر کوچولوی خود بودند . وقتی پزشک بخش نوزادان ، فرشته کوچک را در دستان من گذاشت ، پدر جوان با حالتی از نگرانی و هیجان شاهد موهبتی از سوی خدا شد که هنوز کامل رشد نکرده بود . نوزاد کوچک حتی نمی توانست درست گریه کند . خوشبختانه مشکل تنفسی حادی نداشت . اما رنگ آبی تیره صورتش نشان می داد که احتمالا نارسایی قلبی حادی دارد .
توصیف حالت عاطفی و احساسات برخاسته از دل در چنین لحظاتی غیرممکن است . تمام ساعت های انتظار ، یک دنیا حس خوب تحمل کردن لحظات درد و اضطراب همه وهمه با حس این که مسافر کوچولوی زیبا و سالمی در راه است تسکین پیدا می کنند .همه می خندند . با هیجان کارهایی را که می خواهند برای آن عزیز کوچوکو انجام بدهند توصیف می کنند . دیدن اولین دندان اولین قدم ها اولین کلمه ای که بر زبان می آورد برای شان هیجان انگیز است . اما تمام آرزوهای آن ها بر باد رفته بود . مانند کشتی به گل نشسته ، کشتی رویاها و آرزوهای آن ها نیز به گل نشسته بود . دستم را روی شانه پدر جوان گذاشتم . او نوزاد کوچکرا از من گرفت و در آغوش مادر گذاشت . پرستار جوان دست مادر را گرفته بود و سعی می کرد وضعیت را برای او قابل تحمل کند .اگر چه مشخص بود که آن ها به هیچ یک از حرف هایی که زده می شد ، گوش نمی دادند . پرستار به آرامی نوزاد را از آغوش مادر گرفت تا او را به بخش نوزادان ببرد . برای هر دو آن ها توضیح دادم که از دست ما چه کارهایی بر می آید .
همان طور که از اتاق بیرون می رفتم از مرد پرسیدم : دوست دارید اسم بچه را چی بگذارید ؟
جوابی نداد . فقط گفت : آیا زنده می ماند ؟ گفتم : باید بیشتر آزمایش و بررسی کنیم .
یک لحظه تجربیاتی را که راجع به چنین بچه هایی داشتم مرور کردم اگر چه ممکن بود نوزاد برای مدتی زنده بماند ، اما آیا به زور زنده نگه داشتن آن نوزاد ، عملی اخلاقی بود ؟
نتایج بررسی و اسکن های قلبی ، عکس های قفسه سینه و سونوگرافی نشان داد ، قلب نارسایی های جدی دارد که امکان ترمیم آن ها نیست . نوزاد مشکلات دیگری هم در عملکرد کلیه داشت . داشتم به مسافر کوچولوی بی گناه نگاه می کردم که پرستار ، مادر را روی صندلی چرخدار به بخش نوزادان آورد ، بعد از تمام شدن توضیحات تخصصی من درباره مشکلات متعدد بچه ، مادر به آرامی به من نگاه کرد و گفت :" اسم مسافر کوچولوی ما موهبت است . من و پدرش هم بی نهایت دوستش داریم .می توانم او را در آغوش بگیرم ؟بچه را در آغوش گرفت و به اتاق مجاور رفت . پدر جوان هم در آن جا ایستاده بود . هر دو نوزاد کوچک را در آغوش گرفتند
و با او شروع به صحبت کردند . خواستم از اتاق بیرون بروم و مزاحم خلوت مقدس آن ها نشوم اما از من خواهش کردند که من نیز در کنار آن ها حضور داشته باشم . مادر ، بچه را در آغوش داشت و مرد جوان نیز در صندلی مجاور کنار او نشسته بود . مادر جوان شروع کرد به دعا خواندن . بعد هر چه لالایی کودکانه می دانست برای پسر کوچولوی خود خواند . سپس از امید ها و آرزوهای خود و همسرش برای او گفت . و گفت که چه قدر او را دوست دادند . محو این صحنه شده بودم . احساس نا امیدی ، خشم و آزردگی جای خود را به عشق بی قید و شرط و یک دنیا حس ناب داده بود . یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی برای این زوج جوان اتفاق افتاده بود . تجربه ای که غالبا با خود حس خشم ، دشمنی با دنیا و کاینات و تاسف به همراه دارد .خداحافظی با یک دنیا آرزو و امید و قدم برداشتن در ویرانه خواسته ها ، واقعا جانکاه است . اما در هنگامه این تجربه سخت و طاقت فرسا این دو انسان رشد یافته فهمیده بودند باید این فرصت کوتاه را غنیمت بدانند و در کنار پسر کوچولوی شان لذت ببرند و هر چه در توان دارند برای او انجام دهند . به او بفهمانند علی رغم نقص جسمانی ، او یک موهبتن اللهی است و این لیاقت را دارد که در قلب پدر و مادر و سایر انسان ها جای گیرد .
آن زوج جوان فهمیده بودند آن چه در آن لحظات مهم است ، محبت کردن به فرزندشان است . آن ها بدون توجه به ناهنجاری ها و کاستی های جسمانی با بچه خودبازی کردن ، نوازشش دادند و او را بوسیدند و از اعماق وجود ، او را در آغوش خود گرفتند . نقص و زشتی های ظاهری در برابر دیدگان آن ها معنایی نداشت ، در عوض روح ارزشمندی را در کالبدی کوچک و نحیف می دیدند که برای زندگی و زنده ماندن چند ساعتی بیشتر زمان در اختیار نداشت . نوزاد کوچک در اوج عشق و محبت چند ساعت بعد ، از دنیای مادی خداحافظی کرد و رفت .اما درسی که از آن ها گرفتم فراموش نشدنی است . آن ها به من یاد دادند ارزش زندگی به مدت زمان اقامت جسم ما در روی کره خاکی نیست . بلکه آن چه مهم است میزان عشقی است که در زمان توقف خود به دنیا و انسان ها هدیه می دهیم و دریافت می کنیم . آنها با تمام وجود خود این هدف مقدس را انجام دادند ، چرا که می دانستند هر جا که در آن نشانی از عشق باشد خداوند نیز در آن مکان حضور دارد .
عنوان: عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۶:۱۵
قطره دلش‌دریا می‌خواست. خیلی‌وقت‌ بود که‌ به‌ خداوند گفته ‌بود.
هر بار خداوند می‌گفت: از قطره ‌تا دریا راهیست‌ طولانی
راهی‌ از رنج ‌و عشق ‌و صبوری
هر قطره‌ را لیاقت ‌دریا نیست
قطره‌ عبور کرد و گذشت قطره ‌پشت ‌سر گذاشت
قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت
 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت.
 تا روزی ‌که ‌خداوند فرمود: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خداوند قطره‌ را به ‌دریا رساند.
 قطره ‌طعم ‌دریا را چشید  طعم ‌دریا شدن ‌را اما ...
 روزی‌ قطره‌ به ‌خداوند گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌هست؟
خداوند فرمود: هست
قطره‌ گفت: پس ‌من ‌آن ‌را می ‌خواهم  بزرگترین‌ را بی ‌نهایت ‌را
خداوند قطره‌ را برداشت ‌و در قلب‌آدم ‌گذاشت‌
و فرمود: اینجا بی ‌نهایت ‌است.
 آدم‌ عاشق‌ بود دنبال ‌کلمه‌ای ‌می ‌گشت ‌تا عشق ‌را توی ‌آن ‌بریزد
 اما هیچ ‌کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق ‌را نداشت
 آدم ‌همه‌ عشقش ‌را توی ‌یک ‌قطره ‌ریخت  قطره ‌از قلب‌ عاشق‌عبور کرد
 و وقتی ‌که‌ قطره‌ از چشم‌عاشق ‌چکید، خداوند فرمود: حالا تو بی ‌نهایتی،
چون که‌ عکس ‌من‌ در اشک‌عاشق‌ است.
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۲:۴۱
<<قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت
 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت.>>
سلام
ضمن تشکر از جنابعالی خواهش دارم  در صورت امکان نام گوینده متن را نیز بفرمائید.
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۰:۲۹
با سلام
خواهش می کنم جناب آقای مشعشعی محترم
از متنهای شما استفاده کامل را میبرم
موفق باشید
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۱:۲۴
نقل قول از: حمید رستمی
<<قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت
 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت.>>
سلام
ضمن تشکر از جنابعالی خواهش دارم  در صورت امکان نام گوینده متن را نیز بفرمائید.
سلام ودرود چشم براتون نام گوينده شو هم پيدا ميكنم
متشكرم از توجه تون
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۹:۲۰
نقل قول از: حمید رستمی
<<قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت
 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت.>>
سلام
ضمن تشکر از جنابعالی خواهش دارم  در صورت امکان نام گوینده متن را نیز بفرمائید.
متاسفم امضائ نوشته بود عاشق
عذر منو بپذيريد گمنام بودند
شب خوش
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۳:۲۰
از زحمت و پیگیری شما سپاس.
اشکالی ندارد ، محض کنجکاوی بود.
" قطره‌ ایستاد ومنجمد شد، قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد، قطره ‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت "
واقعا مفهوم بسیار عمیقی دارد.
متشکرم.

" آیا قطره امانت دریاست به آسمان، یا امانت آسمان است به دریا؟  "
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: asena در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۶:۳۲
ممنون آبجی گلم خیلی قشنگ بود
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: asena در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۳۲:۵۹
با تو ام ای سهراب
ای به پاکی , چون آب
يادته گفتی بهم؟ ...
تا شقايق هست زندگی بايد کرد
نيستی سهراب ببينی
که شقايق هم مرد
دیگه با چی, دلی رو خوش کرد؟
يادته گفتی بهم؟ ...
اومدی سراغ من
نرم وآهسته بيا
که مبادا ترکی برداره
چينی نازک تنهايی تو
اومدم آهسته
نرمتراز يک پر قو
خسته از دوری راه
خسته و چشم به راه
يادته گفتی بهم؟ ...
عاشقی يعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی ...
چه تنهاست
ماهی اگه دچار دريا باشه
آره
تنها باشه
يار غم ها باشه
يادته ميگفتی؟ ...
گاه گاهی قفسی ميسازم
ميفروشم به شما
تا با آواز شقايق که درآن زندانيست
دل تنهاييتان تازه شود
ديگه حتی اون شقايق که اسير قفسه
سهراب
ساحل يک نفسه
نيست که تازه کنه
اين دل تنهايی من
پس کجاست اون قفس شقايقت؟
منو با خودت ببر به قايقت
راست ميگفتی
کاش که مردم دانه های دلشان پيدا بود
آره
کاشکی دلشون شيدا بود
من به دنبال يه چيز بهترينم سهراب
تو خودت گفتی بهم ...
بهترین چیز رسیدن به  نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است


عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۴۴:۰۶
نقل قول از: حمید رستمی
<<قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت
 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت.>>
سلام
ضمن تشکر از جنابعالی خواهش دارم  در صورت امکان نام گوینده متن را نیز بفرمائید.

جناب رستمی بزرگوار سلام
تا اونجایی که بنده اطلاع دارم این نوشته اثر خانم  عرفان نظر آهی  هست که در کتاب هر قاصدکی یک پیامبر است درج شده.

با احترام
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۵:۰۲
یاد تو

دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر می‌کند

آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر می‌کند

آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک می‌گوید

*
عنوان: پاسخ : يادته!
رسال شده توسط: آیلان در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۱۶:۴۰
می روی از یادم

                        می روی آنجا که نباید باشی

از لحظه لحظه ی خاطرات م می روی

                        حتی آن شیرین ترین هایش

می روی و تلخی این همه شیرینی را

                        جا می گذاری بر زبانم

جای خالی ت را چون سوزی سرد

                        بر تن م حس می کنم

می لرزم از تنهایی خاطرات م

                        از این سکوت محض

شاید روزی این نبود ِ یادت برایم یادی باشد از تو

                        تویی که هیچ گاه نبودی اما

                        یادت همیشه برایم هست

کاش یادت رفتنی بود اما

زهی خیال باطل
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: nikpar در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۵:۳۱
با عرض پوزش
سایت رسمی این خانم بشرح ذیل است:
http://nooronar.com/besmellah
مجددا عرض می خواهم
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۶ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۷:۲۰
جناب نیکپر سلام
منهم عذر میخواهم ;)
 جای آقای احسانی خالی که اصلاح کنند
 خانم عرفان نظر آهاری نه آهی ^o^

با احترام
عنوان: مهرومحبت از دیدگاه جبران خلیل جبران
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۷:۱۵
 
هر گاه مهر به شما اشاره می کند,
 دنبالش بروید.
حتی اگر گذرگاهش سخت و نا هموار است.
و وقتی بالهایش شما را در بر می گیرد,
اطاعت کنید.
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند.
و اگر با شما سخن گفت,
او را باور کنید.
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران میکند.
…….
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند , شما را به صلیب می کشد.
و هنگامی که شما را می پرورد, شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند.
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگیتان می رود,
 سر شاخه های نازکی را که جلوی آفتاب می لرزد, نوازش میکند.
همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو رفته می رسد و آن را در آرامش شب تکان می دهد.
................
چون دسته های درو شده گندم , شما را در آغوش می گیرد.
و شما را می کوبد تا عریان شوید.
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید.
و می ساید تا مثل برف سفید شوید.
و می ورزد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد.
تا نان مقدس شوید, بر خوان مقدس خداوند.
............
مگر اینکه بترسید و دست از کوشش برای اطمینان و لذت مهر بر دارید.
آنگاه بهتر است که برهنگی خود را بپوشانید
 و از کشتزار محبت به جهانی دور بروید ,
جایی که میخندید ولی نه تمام خنده را و میگریید,ولی نه تمام اشک را.
تمام این کارها را محبت میکند
تا رازهای قلب خود را درک کنید و با این ادراک جزیی از دل زندگی شوید.
عنوان: داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۲:۲۸
      زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
     در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
         از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
        لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
      در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
      در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
     او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
      ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
عنوان: عشق حقیقی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۵:۴۲
     پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
     پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..
      پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
      پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه  گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است
عنوان: هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۹:۰۴
پسركی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می كنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می كند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی كه به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می كنند ، بی هیچ دلیلی
پسرك متعجب شد ولی هنوز از اینكه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یكبار در خواب دید كه دارد با خدا صحبت می كند،
از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می كنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شكل ویژه ای آفریده ام .
به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل كند
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل كند
به دستانش قدرتی داده ام كه حتی اگر تمام كسانش دست از كار بكشند ، او به كار ادامه دهد
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت كنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در كنار او باشد
و به او اشكی داده ام تا هرهنگام كه خواست ، فرو بریزد .
این اشك را منحصرا برای او خلق كرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده كند
زیبایی یك زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست .
زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو كرد،
زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست


     لبخند زن دردو موقع آسمانی و فرشته مانند است . یکی هنگامی که برای اولین بار با لبخند به معشوق می گوید دوستت دارم ودیگر هنگامی که برای اولین بار به روی نوزادش لبخند می زند - ویکتور هوگو
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۹:۴۴
نقل قول از: asena
ممنون آبجی گلم خیلی قشنگ بود

مرسی آسنا جوون خوشحالم که خوشت اومده خانم گل
زنده باشی پیروز
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۶:۴۶
نقل قول از: nikpar
با عرض پوزش
سایت رسمی این خانم بشرح ذیل است:
http://nooronar.com/besmellah
مجددا عرض می خواهم
جناب نیکپر گرامی با سلام ودرود
باز زحمت من افتاد گردن شما متشکرم
راستش من از یه وبلاگ اینو کپی کردم نویسنده وبلاگم خودش کپی کرده بود ولی اسم نویسنده شو ننوشته بود .
من عاشق نوشته های عرفان نظر آهاریم درود خداوند بر این عزیز
خانم مرضیه زهری عزیز دل :
دیدی چون اهل دلی سریع گفتی نوشته کیه وکتابشم خوندی احسنت به تو دوست خوبم .
از توجه و کمکتون متشکرم
درود وسپاس
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۷:۴۱
نقل قول از: طیبه شاهی

زیبایی یك زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست .
زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو كرد،
من شخصا با این قسمت شدیدا مخافم..
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۰:۳۴
ببخشید.مخالفم...

زیبائی انسانها چه مرد و چه زن یک بسته کامل است.
از رنگ.مو.اندام گرفته..تا اخلاق.منش.کردار و گفتار و پندار نیک..
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: آیلان در ۲۷ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۲:۲۶
با سلام
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست     ای برادر سیرت زیبا بیار ;)
البته قبول کنید هر کسی سیرت زیبا داشته باشه صورتشم زیبا خواهد بود ;)
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۳:۱۵
ممنون خانوم شاهی...
بنده با خانوم آیلان موافقم...
سیرت زیبا در صورت زیباست...تا صورت زیبا رو چی بدونیم؟
خصوصا امروزه در اکثر آدمها صورت زیبا شده اصل و سیرت منسوخ...

جناب امیری فکر میکنم منظور داستان از چشم هم همون صفات پسندیده ی یک زن است.
ولی نهایتا مهم دله که باید به دل راه داشته باشه...

بنده این جمله رو از شخصیت بزرگ و عزیزی نقل میکنم و باور دارم:

زنان هدیه ی خداوند به عالم آفرینش هستند.
بله هر زنی میتونه زیبا باشه...
اما....
مرد از دامن زن به عرش میرسه...ولی مردی هم هست که زن از عرش به زیرش میاره و برعکس...
زن و مرد بودن ملاک نیست باید انسان بود.
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۹:۴۶
ممنون خانوم شاهی خیلی زیبا بود.

فقط شرمنده ام و معذرت میخوام..حیف بود که چنین داستانی و موضوع جالبی رو ول کنیم و بریم دنبال اون خواستگار و معشوقه اش...



تقریبا مشابه این رو بنده سینه به سینه و محاوره ای شنیدم...


میگن روزی دو نفر که یکی یه لات چاله میدونی بوده و یکی یه شیخ خیلی معتقد ، تو بیابون گیر میفتن و راه رو گم میکنند...گشنه و تشنه میشن...

شیخ شروع میکنه به تیمم و نماز و دعاهای گوناگون آخرش از خدا درخواست غذا میکنه و بعد از ساعتها از آسمون براش نون و پنیر و آب میاد...

لاته برمیگرده میگه...اوس کریم...بابا نوکرتیم گشنمونه یه غذایی چیزی...سریع از آسمون براش بره وکباب و مخلفات و خلاصه حسابی تشکیلات و تشریفات...

شیخ سریع میگه بابا خدا من این همه دعا و ذکر و ادب و...نون و پنیر؟؟؟؟این یارو انگاربا گارسونش حرف میزد این همه تشکیلات؟؟؟؟؟

ندا میاد که شیخ تو بعد این همه سال عبادت و .... هنوز به اندازه این لاته منو باور نداری و به وجودم مطمئن نیستی و ضمنا سریع معترض شدی.



حالا بله ملاصدرا آگاه بود که درک کرد....عاشق بودن موهبتیه...امیدوارم اون عشق واقعی رو پروردگار عاشق خودش به هممون کرم کنه...
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: nikpar در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۲:۱۰
خدمت تمامی دوستان عرض ادب و احترام
شعر زیبایی را سرکار خانم آیلان نوشتند که به موقع بود.
من هم داشتن یک اندام و مو و چهره ی زیبا را دلیل بر زیبا بودن یک فرد نمی دانم
چه بسا اشخاصی از نظر ظراهی زیبا هستند ولی در درون آنان هیولایی بس خوفناک باشد
کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی را بخوانید متوجه این امر می شوید که راه ورود به قلب زنان فقط از دو طریق ممکن است: از راه گوش و از راه چشم
گفتن جملات عاشقانه و دیدن معشوق
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۴:۳۶
سلام

هم جناب امیری دست میفرمایند هم شما عزیزان. هیچ انسانی منکر این نیست که بسمت زیبائی گرایش نداشته باشد. تک تک انسانها مجذوب زیبائی ها هستند چونکه ما کمال گرا هستیم و اگر عاشق زشتی ها بودیم شیطانگرا میشدیم.
اما چونکه عقل داریم میدانیم زیبائی صرفا" یک صفت زمانی و مکانی است و این خسیسه نمیتواند همراه و به تنهائی باعث خوشحالی و خوشبختی ما شود هرچند یک دوره ای با آن شاد هستیم. اما هیچ زنی زشت نیست بلکه در عمل قیاس است که ما زشت و زیبا میکنیم هرچند هر زنی یک سری زیبائیها با خود دارد که اگر نیک اندیش بود میتوان به صفات برجسته انسانها بیشتر توجه کرد نه صفاتی که در وی کمتر یا ضعیف تر است.
مشکل از انسان است که زود خسته میشود و زود همه چیز برایش عادی میشود و بدنبال پله ای بالاتر است اما غافل از اینکه این خواسته ها که وی را به بالا میکشاند همان طبع خداپرستی اوست که اگر به آگاهی برسد با داشته های این دنیا شاد است هر اندازه که است چون کم یا بیشش فرقی ندارد حتی یک سلول خود یک دنیا است فقط نگاه باید یک نگاه عمیق و ریشه ای باشد.
گاهی اوقات از زندگی در این دنیا متفر میشم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر چیزهائی که در اطرافم می بینم و میشنوم اما باید از کنارش بی توجه بگذرم.
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۲:۴۲
خداوند با ساخت انسان عشق را نیزدر کالبداو آفرید ولی هیچ عاشقی به معشوقش نرسید. چرا؟
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: آیلان در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۴:۴۴
با تشکر از جناب آقای نیکپر محترم
بله با شما موافقم زنها همین گونه اند فقط من در یک چیز با همه شما مشکل دارم و اونم اینه که به نظر من زیبایی باطن باعث زیبایی ظاهر میشود یعنی روح آدمی در جسم آن بروز می کند اینو باور کنید
نه فقط زنها بلکه همه مردها هم زیبا هستند و همه انسانها زیبا هستند اگر زیبا بیاندیشند!!!!!
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: رضا در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۳:۴۰
جناب احساني گل سلام.
عشقي كه خالق درنهاد مخلوقش نهاد نه براي ظواهر دنيا بود بلكه براي رسيدن به اوج نياز بود.
اوج نياز رسيدن به خالق بي همتاست. پس در نهايت همه از اوئيم و بسوي او ميرويم.
بگذر از كساني كه در اين مسير منحرف ميشوند. همونها هم بقول معروف با يه پس گردني برميگردن.
وعده خداست كه حجت را برهمگان تمام ميكند.حال تو خود داني و خداي خويش!
نه در كعبه نه در دير ونه  بتخانه!. نه درمخلوق حوري وش نه در حالات مستانه! به هرسو رو كني آخر جمال يار ميبيني!
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۶:۴۸
با سلام
عشق وقتی قشنگه که عاشق به معشوق نرسه،چون وصال گورستان عشقه،
البته برای انسانهای امروزه که باید بگم اونقدر مشغله دارند و زندگی ها سخت شده که دیگه به تنها چیزی که فکر نمیکنید عشق و عاشقی هستش!!!
فقط تو فکر پاس کردن چکها و برنامه ریزی برای آیندمون هستیم همین دیگه زمان اینقدر زود میگذره که که با همین فکرها خوابمون میبره و دوباره روز از نو روزی از نو....
اما آقا رضا حقا چه شعر قشنگی گفتید؟؟؟؟
نقل قول
نه در كعبه نه در دير ونه  بتخانه!. نه درمخلوق حوري وش نه در حالات مستانه! به هرسو رو كني آخر جمال يار ميبيني!
این یار هم ایهام داره هااااا!!!
یار یا خداوند است یا یار و معشوق !!!!
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: آیلان در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۹:۱۹
نقل قول از: nikpar
من هم داشتن یک اندام و مو و چهره ی زیبا را دلیل بر زیبا بودن یک فرد نمی دانم
چه بسا اشخاصی از نظر ظراهی زیبا هستند ولی در درون آنان هیولایی بس خوفناک باشد
وای تورو خدا اینو نگین آقای نیکپر محترم  8) 8) 8) به نظر من محاله یک زیبا رو ،باطنی زشت داشته باشه محاله، :-\
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: رضا در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۴:۵۰
سركار خانم آيلان سلام.
عشق دنيايي اگه عشق واقعي باشه آدم رو به خالق  ميرسونه! معشوق در اين دنياي خاكي خوبه بشرطي بدوني اين  عشق رو چه كسي و براي چي تو وجودت گذاشته. گفتم:
انا لله وانا اليه راجعون
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۵:۴۶
بخاطر اینکه مکانی که خداوند برای معشوق ساخته است معشوق در حد و اندازه او نیست و معشوقه مربوطه به لذتهای این دنیائی است لذتی زود گذر و توام با نگرانی و تشویش از اینکه این موقعیت از دست خارج نشود اما معشوق واقعی همیشه هست و خواهد بود.اما ما چیزی را که حواس 5گانه قبول دارند میپذیریم.

  آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید

 

         زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد




تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم





        بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد

 

آن لحظـــه کــه بـا دوزخیــــان کنـــــم مـــلاقات

   

      یک خمـــره شـــراب ارغـــوان بــرم به سوغات




هرقدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی

   

       بنشینـــــم و بــــا دوزخیـــــــان کنـــم تــــلافی




جــز ساغـــر و پیمانــــه و ساقـــی نشنـاسـم

 

         بــر پــایـــه پیمانــه و شـادی است اســـاسـم




گر همچــو همــــای از عـطش عشق بسـوزم

 

        از آتــــــــش دوزخ نــــهراســــــم نــــهراســـــم


عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: رضا در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۶:۳۷
زيبا بود استاد
شاعر شماهم كه دربند خالقه و راضي است به رضاي او.
بشكست اگر دل من بفداي چشم مستت.
سر خم مي سلامت ! شكند اگر سبويي....
ما سبو ييم و خم مي، خداي عالم!
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۴:۲۶
سلام دوستان باطن زیبا ظاهر زیبا با خودش میاره باور کنید. بعضی وقتا به افرادی نگاه میکنی که زیبایی خاصی ندارند ولی چون دل پاک وبی گناهی دارن. واهل دل هستن ظاهرشون جذاب ودوست داشتنی میشه باور کنید.
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: رضا در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۲:۵۹
اگر  چشمانت زشتي را ديد بدلت رجوع كن كه چرا آنرا به زشتي تعبير ميكند نه به مغزت كه به چشمانت  اينگونه زشت فرمان داده كه زشت ببيني! 
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: آیلان در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۱:۵۷
نقل قول از: رضا
اگر  چشمانت زشتي را ديد بدلت رجوع كن كه چرا آنرا به زشتي تعبير ميكند نه به مغزت كه به چشمانت  اينگونه زشت فرمان داده كه زشت ببيني! 
نقل قول از: آنوشا
سلام دوستان باطن زیبا ظاهر زیبا با خودش میاره باور کنید. بعضی وقتا به افرادی نگاه میکنی که زیبایی خاصی ندارند ولی چون دل پاک وبی گناهی دارن. واهل دل هستن ظاهرشون جذاب ودوست داشتنی میشه باور کنید.
آفرین بر شما دوستان خوبم =D>
عنوان: پاسخ : داستان عشاق در زمان ملاصدرا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۶:۴۷
ممنونم رضا جان شعرت خیلی زیبا بود. باتشکر
عنوان: ما همه‌ آفتابگردانيم‌
رسال شده توسط: pooneh در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۹:۵۷

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور مي‌چرخد و آدمي‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خيره‌ شود و به‌ تيرگي، ديگر آفتابگردان‌ نيست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سياهي‌ نسبت‌ ندارد.اينها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشايش‌ مي‌كردم‌ كه‌ خورشيد كوچكي‌ بود در زمين‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌اي‌ بود و دايره‌اي‌ داغ‌ در دلش‌ مي‌سوخت.آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتي‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را مي‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هيچ‌ وقت‌ چيزي‌ را با خورشيد اشتباه‌ نمي‌گيرد؛ اما انسان‌ همه‌ چيز را با خدا اشتباه‌ مي‌گيرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و كارش‌ را مي‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهميدن‌ خورشيد كاري‌ ندارد. او همه‌ زندگي‌اش‌ را وقف‌ نور مي‌كند، در نور به‌ دنيا مي‌آيد و در نور مي‌ميرد. نور مي‌خورد و نور مي‌زايد.
دلخوشي‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آميخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ مي‌ميرد؛ بدون‌ خدا، انسان.
آفتابگردان‌ گفت: روزي‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپيوندد، ديگر آفتابگرداني‌ نخواهد ماند و روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر «تويي» نمي‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هايم‌ را با نور پر مي‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر مي‌كني؟ آفتابگردان‌ اين‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد. گفت‌وگوي‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زيرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.
جلو رفتم‌ بوييدمش، بوي‌ خورشيد مي‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظي‌ كردم، داشتم‌ مي‌رفتم‌ كه‌ نسيمي‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ ياد آفتاب‌ مي‌اندازد، نام‌ انسان‌ آيا كسي‌ را به‌ ياد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گريستم...
‌عرفان‌ نظرآهاري‌
عنوان: خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن
رسال شده توسط: pooneh در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۴:۵۶

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.



شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
عرفان نظر آهاری

عنوان: پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد
رسال شده توسط: pooneh در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۰:۵۷

پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. باران‌ گرفت. مادرم‌ گفت: چه‌ باراني‌ مي‌آيد. پدرم‌ گفت: بهار است. و ما نمي‌دانستيم‌ باران‌ و بهار نام‌ ديگر آن‌ پيامبر است.آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پيامبر، كنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد...
پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. لباس‌هاي‌ ما خاكي‌ بود. او خاك‌ روي‌ لباس‌هايمان‌ را به‌ اشارتي‌ تكانيد. لباس‌ ما از جنس‌ ابريشم‌ و نور شد و ما قلبمان‌ را از زير لباسمان‌ ديديم.
پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد. آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پيامبر، كنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد و تكه‌اي‌ از آن‌ را توي‌ دست‌هايمان‌ گذاشت.
پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد و ناگهان‌ هزار گنجشك‌ عاشق‌ از سرانگشت‌هاي‌ درخت‌ كوچك‌ باغچه‌ روييدند و هزار آوازي‌ را كه‌ در گلويشان‌ جا مانده‌ بود، به‌ ما بخشيدند. و ما به‌ ياد آورديم‌ كه‌ با درخت‌ و پرنده‌ نسبت‌ داريم.
پيامبر از كنار خانه‌ ما رد شد. ما هزار درِ‌ بسته‌ داشتيم‌ و هزار قفل‌ بي‌ كليد. پيامبر كليدي‌ برايمان‌ آورد. اما نام‌ او را كه‌ برديم، قفل‌ها بي‌رخصت‌ كليد باز شدند.
من‌ به‌ خدا گفتم: امروز پيامبري‌ از كنار خانه‌ ما رد شد.
امروز انگار اينجا بهشت‌ است.
خدا گفت: كاش‌ مي‌دانستي‌ هر روز پيامبري‌ از كنار خانه‌تان‌ مي‌گذرد و كاش‌ مي‌دانستي‌ بهشت‌ همان‌ قلب‌ توست.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۲:۲۳
سلام به همه شما عزیزان
تشکر ویژه از عزیزن
جناب نیکپر گرامی
خانم مرضیه زهری
و خواهر پر انرژی و خوبمون خانم طیبه شاهی.
و درود بر خانم عرفان نظر  آهاری.
عنوان: پاسخ : جملات زیبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۴:۰۹
مردي كه داراي عزمي نيرومند و اخلاقي متين است، هرگز فضيلت اخلاقي خود را فداي هوس هاي زندگي نمي كند. آري مرداني در اين جهان زندگي كرده اند كه براي تكميل و حفظ فضايل اخلاقي، جسم و جان خود را فدا ساخته اند.
كنفسيوس
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۸ آذر ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۷:۲۶
طیبه عزیز لطف داری خانومی/ممنون
جناب رستمی
سلام و خواهش میشه

همیشه ایام سلامت وشاد باشید
عنوان: پاسخ : عكس خدا در اشك عاشق
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۸:۳۹:۳۶
نقل قول از: حمید رستمی
سلام به همه شما عزیزان
تشکر ویژه از عزیزن
جناب نیکپر گرامی
خانم مرضیه زهری
و خواهر پر انرژی و خوبمون خانم طیبه شاهی.
و درود بر خانم عرفان نظر  آهاری.
سلام ودرود بر شما برادرخوبم
زنده باشید وپیروز
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۳:۵۱
نقل قول از: m.amiri
من شخصا با این قسمت شدیدا مخافم..
سلام ودرود جناب امیری
عمق مطلب را نگرفتید قربان وقتی تو چشمهای زنی نگاه کنی و با اون حرف بزنی از نگاهش میفهمی دروغ میگه یا راست چقدر از احساسی رو که بیان میکنه حقیقیه شما یک بانوی زیبا رو دوست داشته باشید ولی با شما رو راست نباشه جز رنج وعذاب وزشتی چیزی از اون نمیبینید موقع حرف زدن فقط به چشمان طرفتون نگاه کنید چه مرد چه زن چون چشمها آئینه تمام نمای حقیقت درون انسانهاست ....
البته زنی که راستگو باشه بی ریا باشه بی غل وغش باشه زیبایی دلشو تو چشماش میتونید ببینید ...هر چند معیارهای واقعی دیگه هم هستند ولی چشمها هستند که نمیتونند دروغ رو مخفی کنند....
درود بر شما و متشکرم که نظرتونو نوشتید
زنده باشید و پیروز
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۶:۴۹
نقل قول از: آیلان
با سلام
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست     ای برادر سیرت زیبا بیار ;)
البته قبول کنید هر کسی سیرت زیبا داشته باشه صورتشم زیبا خواهد بود ;)
سلام ودرود برشما
متشکرم شعر بجا وزیبایی بودوسپاس از توجه تون
زنده باشی وپیروز
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۱۳:۵۰
نقل قول از: Moshashaei
ممنون خانوم شاهی...
بنده با خانوم آیلان موافقم...
سیرت زیبا در صورت زیباست...تا صورت زیبا رو چی بدونیم؟
خصوصا امروزه در اکثر آدمها صورت زیبا شده اصل و سیرت منسوخ...

جناب امیری فکر میکنم منظور داستان از چشم هم همون صفات پسندیده ی یک زن است.
ولی نهایتا مهم دله که باید به دل راه داشته باشه...

بنده این جمله رو از شخصیت بزرگ و عزیزی نقل میکنم و باور دارم:

زنان هدیه ی خداوند به عالم آفرینش هستند.
بله هر زنی میتونه زیبا باشه...
اما....
مرد از دامن زن به عرش میرسه...ولی مردی هم هست که زن از عرش به زیرش میاره و برعکس...
زن و مرد بودن ملاک نیست باید انسان بود.

سلام ودرود
بابت نظر و توجه تون سپاسگزارم
آقای الهی قمشه ای در یکی از سخنرانیهاشون فرمودندکه :
خدواند زن را آفریدو نام او را پاندورا گذاشت به معنای صندوقچه هدایا
والبته تفاسیر وتعابیر زیبای دیگر که اگه اصل مطلب این عزیز بزرگوار رو پیدا کنم حتما" خدمتتون ارائه میدم .
وهمه اینها گفته میشه چه برای زن چه برای مرد که به اشرف مخلوقات بودن خودش انسان پی ببره و اون پتانسیلهای نهفته ای که میتونه اونو تبدیل به خلیفه الهی بشه رو کشف کنه و واقعا" جانشین خدا بر روی زمین باشه ...
با سپاس
زنده باشید وپیروز
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۳:۴۲
نقل قول از: A.Ehsani
.
گاهی اوقات از زندگی در این دنیا متفر میشم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر چیزهائی که در اطرافم می بینم و میشنوم اما باید از کنارش بی توجه بگذرم.
سلام ودرود جناب استاد
نظر جالبی بود باید خدمتتون عرض کنم که اکثرا"درد مردم رو ندارند و فقط خودشون وخانواده شونو میبینند واسه داشتن دیدگاهی مثل شما باید فردی دلسوز جامعه بود
 بابت این قسمت که نقل قول کردم حرفهایی دارم واقعیته زندگی تلخه خیلی تلختر از اونچه ما تصورکنیم ...خیلی از رنجهایی که انسانها میکشند بخاطر فقره ....فقر مادی ... فقر فرهنگی... و همچنین خیلی از بی عدالتیها بخاطر زیاده طلبیهای عده ای است که حرص میخورند و حق رو نا حق میکنند ...ودر این میان خیلی ها بی تفاوت از کنار بی عدالتیها نابرابریها میگذرند بدون توجه به اون بدون درک عمق فاجعه ..وقتی بابای پیری رو میبینم که هر روز صبح زود گاری بدست با یه پای لنگ از صبح تا غروبی که من سرکارم اون توکوچه ها مشغول جمع کردن کارتن ونون خشکه از خودم خجالت میکشم تو سنی که باید بازنشسته میشد و تو خونه مینشست واستراحت میکرد با یه پای علیل به چه سختی گاری رو میکشه ....من و بقیه میتونیم از خودمون شروع کنیم اگه پدر کارگری داریم اگه مادر زحمت کش کارگری داریم ...دستشو بگیریم ...اگه فامیل درمونده ای داریم ... اگه همسایه نیازمندی داریم باید کمکش کنیم ...
من هم بعضی وقتها دلم میخواد دنیا واسته پیاده شم بخاطر چیزایی که میبینم ...
بخاطر بی دردی خیلی از جوانها
بخاطر درک نکردن و دل نسوزندن واسه مردمشون
بخاطر بی تفاوت بودن به اوضاع اجتماعشون
و بخاطر سطح فکر پایین خیلیهاشون
درد خیلی از مردم ما شده غصه خوردن واسه شخصیتهای سریالها
کمتر کسی رو دیدم  که مطالعه آزاد داشته باشه چه رمان چه تاریخ  چه فلسفه ...
اینها همه ناشی از فقر فرهنگیه وبس
ببخشید سرتونو به درد اوردم
بابت اظهار نظرتون متشکرم وسپاسگزار
درود برشما وزنده باشید وپیروز
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۵:۲۴
جناب نیکپر گرامی
از توجه واظهارنظرتون سپاسگزارم
زنده باشید وپیروز
عنوان: فرشته ها حتما می آیند
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۷:۱۲

فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پر از فرشته است.از کنارت که رد می شوند،می فهمی؟
اسمت را که صدا می زنند، می شنوی؟ دستشان را که روی شانه ات می گذارند ،حس می کنی؟
راستی حیاط خلوت دلت را آب و جارو کرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟

 آرزوهایت را مرور کرده ای؟
می دانی که امشب به تو هم سر می زنند؟ می آیند و برایت سوغات می آورند، پیراهن تازه ات را.
***
خدا کند یک هوا بزرگ شده باشی . می آیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب می پاشند.
می آیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.
مبادا بیایند و تو نباشی .مبادا در دلت را بسته باشی.
مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا ...
کوچه دلت را چراغانی کن. دم در بنشین و منتظر باش.
فرشته ها می آیند. فرشته ها حتما می آیند.
خدا آنسوتر منتظر است.مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند.
عرفان نظر آهاری
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: رضا در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۶:۵۳
سركار خانم شاهي
سلام
 واقعيت زندگي اينه . كاري نميشه كرد . اين مشكل از قديم بوده تا جايي كه اونقدر به جناب شاعر در اون زمانهاي دور فشار اومد كه اون موقع سرود : بني آدم اعضاي يكديگرند .......
فرمايشتون متين . در تكميل فرمايش شما كوتاهترين داستان دنيا رو ميذارم:

For Sale: Baby Shoes, Never Worn
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده



اين مشكلات قابل حل نيست تا ظهور آقا امام زمان عج  ولي بايد اين را بدانيم كه :

بخدا قسم كه كس را ثمر آنقدر نبخشد .. كه بروي مستمندي در بسته باز كردن
عنوان: شخم زدن اینترنتی
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۹:۵۰
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 
 
 
 


پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر


 


پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .


 


4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟


 


 پسرش پاسخ داد :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
عنوان: خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۵:۵۲

خاطرات رئیس دفتر مصدق

 

رئیس دفتر مصدق در دوران 28 ماهه نخست وزیری گوشه‌ای از خصوصیات او را این گونه نقل می‌کند:

قسم مصدق همیشه" به حق خدا " بود. دو تا یتیم از بچه‌های احمدآباد همیشه در خانه‌اش بود و اینها را بزرگ می‌کرد. زندگی‌اش فوق‌العاده ساده بود. چه هدایا برای شخص ایشان و چه برای دولت محال بود به منزل بیاید. هیچ سرسوزنی نمی‌گرفت. یک کلمه دروغ از دهانش درنمی‌آمد. یک وعده حرام نمی‌گفت. بیست و هشت‌ماه نخست وزیری مصدق یک ریال از اعتبار دولت بابت مخارج دفتر نخست وزیری خرج نشد. همه خرج‌ها را شخصا می‌پرداخت. خرج نهار و شام  و صبحانه  50 سرباز و درجه دار که آنجا بودند را خود مصدق می‌داد. همچنین عیدی‌ها و هزینه‌ها و پاداش‌ها را. دکتر مصدق در عرض بیست ‌و هشت ماه حکومت از جیب خودش حدود دومیلیون و ششصد‌هزار تومان خرج کرد. مصدق کوچک ترین هدیه  را حتی از صمیمی‌ترین دوستانش نمی‌پذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه  از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آورده‌اند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعت‌های بدی است؟ من خربزه می‌خواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین می‌شود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمده‌اش خاکی است. همه خربزه ها می‌شکند و خراب می‌شود. گفت اجازه نمی‌دهم یک‌دانه از این خربزه‌ها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید اینها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا می‌کنی که جیره مریض‌های آنجا را بالا ببری که مریض‌هایی که آنجا می‌خوابند از لحاظ غذا  و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3 تومان به 10 تومان افزایش یافت.

یک‌بار پیشکارش که شرافتیان نام داشت و 46 سال پیش او بود بر حسب تصادف با سایر کارمندان بانک و نخست‌وزیری سوار ماشین نخست‌وزیری شده بود. مصدق چنان توپ و تشری به او زد که به چه مناسبت تو که کارمند دولت نیستی سوار ماشین دولتی شدی؟ خود مصدق یک دفعه هم ماشین نخست‌وزیری را سوار نشد. یک پلیموت سبز رنگ داشت که از آن استفاده می‌کرد. همه چیزش ملی بود. لباس و کفش و همه چیزش وطنی بود. او هیچ چیز خارجی نداشت. فقط موقعی که می‌خواست به آمریکا برود یادم هست که یک دست لباس اسپورتکس برایش دوختند. آن را از لاله‌زار خریده بودیم بیشتر هم علتش این بود که چندان اتو لازم نداشت و چروک نمی‌شد.

دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض می‌فهمید که من مشروب می‌خورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض می‌شنید که پکی به تریاک می‌زنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او می‌رود و به زن اولش می‌گوید من در دفتر مصدق هستم. دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من دروغ را از هیچ‌کس نمی‌بخشم. این دروغ گفته، ثانیا  هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختی‌اش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟ از کسانی که چند تا زن داشتند خیلی بدش می‌آمد. اصلا از اینها متنفر بود.مخالف شدید آنها هم بود. گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. کارهای حقوقی‌اش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش می‌پرداختند .

یک بار آقا مرا خواست در حالی که عصبانی بود. گفتم آقا چه شده؟ گفت این مش مهدی آبروی ما را برده. گفتم چه کار کرده؟ گفت: از این بالا نگاه می‌کردم دیدم در کنار سینی سربازها، یک‌چهارم طالبی گذاشته‌اند. آقا سرباز باید یک‌چهارم طالبی بخورد؟ اقلا نصف طالبی بدهند. غذای آنها را مراقب بود که بهترین غذا باشد. در همان آشپزخانه‌ای که نهار خودش را می‌پختند، غذای سربازها را هم می‌پختند. خلاصه سر طالبی غوغایی کرد.

به آقا گفتم قرار است ارباب مهدی یزدی، رئیس هیئت مدیره وارد کنندگان چای، می‌خواهد بیاید. گفت برای چه می‌خواهند بیایند؟ گفتم احتمالا راجع به چای است چون کسانی که می‌‌خواهند بیایند بزرگترین واردکنندگان چای هستند. گفت خیلی خوب. یک ربع قبل از اینکه اینها بیایند به مش مهدی گفت که از آن چای لاهیجان اعلی دم کن، میهمان می‌آید. وقتی مهمان‌ها آمدند دستور داد چای آوردند. چای لاهیجان هم واقعا معطر و عالی است. وقتی آنها چای را خوردند از ارباب مهدی پرسید: چای چطور بود؟ خوب بود،بد بود؟ خوب دم کشیده بود یا نکشیده بود؟ ارباب مهدی گفت خیلی عالی بود. گفت: این همان چای ایران است. وقتی گفت این چای ایران است آنها حرفشان را اصلا نزدند و مطرح نکردند که اجازه بگیرند چای از خارج بیاورند. مجلس به همین ترتیب با خوردن یک چای تمام شد.
عنوان: طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۶:۵۴

طلبه جوان و دختر فراری
 
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد.
دختر پرسيد: شام چه داري؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطايي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد
چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمايي؟
 محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد.
طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي‌نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي‌کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي‌دارند.

 از مهمترين شاگردان وي مي‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.
 
 
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۹:۵۳

سركار خانم شاهي
سلام
 واقعيت زندگي اينه . كاري نميشه كرد . اين مشكل از قديم بوده تا جايي كه اونقدر به جناب شاعر در اون زمانهاي دور فشار اومد كه اون موقع سرود : بني آدم اعضاي يكديگرند .......
فرمايشتون متين . در تكميل فرمايش شما كوتاهترين داستان دنيا رو ميذارم:

For Sale: Baby Shoes, Never Worn
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده



اين مشكلات قابل حل نيست تا ظهور آقا امام زمان عج  ولي بايد اين را بدانيم كه :

بخدا قسم كه كس را ثمر آنقدر نبخشد .. كه بروي مستمندي در بسته باز كردن


[/quote]
با سلام مجدد درست ميفرماييد
سپاس ودرود
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۲:۱۵
نقل قول از: Moshashaei

 محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي‌دارند.

 از مهمترين شاگردان وي مي‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.
 
 


سلام ودرود
داستان واقعي و جالب و زيبايي بود
با سپاس و تشكر
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: Moshashaei در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۶:۱۸
بله کاملا واقعیه...

ممنونم
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۶:۰۲
سلام

بله میرداماد فردی بسیار فهمیم و دانشمندبوده.

از دوران نوجوانی، این داستان يا افسانه تاریخی از شیخ بهایی و میرداماد بر جانم نشسته بود که: "شاه عباس به قصد امتحان و یا با سوء نیت تلاش می‌کرد که روابط آن دو عالم بزرگ عصر خویش را بازیابی کند. در سفری با آنان بود و میرداماد با جثه‌ای سنگین بر مرکبی آهسته می‌راند و شیخ بهایی با قامتی نحیف بر مرکب خود می‌تاخت؛ شاه عباس به حکیم میرداماد نزدیک شد و گفت که حضرتتان با وقار حرکت می‌کنید ولی شیخ سبکسرانه می‌راند! میرداماد به سرعت پاسخ داد که مرکب شیخ از شادمانی است که به پرواز درآمده است! چه این که شیخ بر آن نشسته است! شاه عباس از میرداماد فاصله گرفت و به شیخ بهایی نزدیک شد و به طعنه گفت که مرکب میر، تحمل بار خود را ندارد و آهسته می‌آید! و شیخ بهایی فرصت را از شاه گرفت و گفت که مرکب میرداماد، طاقت آن را ندارد که کوه دانش و حکمت را حرکت دهد!" این روایت تاریخی یا اسطوره‌ای، هم‌چنان در جان و روان مردمان این مرز و بوم است. دانشورانی که خود بیش از همگان، قدر و قرب دانش را می‌دانند و با تکریم عالمان، بر منزلت علم می‌افزایند. متأسفانه در چرخه دانش کشور، گاه این سلوک و آداب در محاق می‌رود و رقابت‌های کاسب‌کارانه وتجاری، جای تواضع علمی را پر می‌کند.
عنوان: پاسخ : خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۱:۳۵
سلام

مطالعه زندگی نامه بزرگانی چون امیرکبیر و مصدق هم باعث شادی و هم باعث اندوه میشود. چرا نمیگذارند که ما خود باشیم بجای اینکه از خود بیخودو بیگانه شویم. ای کاش .....
عنوان: پاسخ : خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق
رسال شده توسط: آیلان در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۷:۵۷
با سلام
واقعا احسنت بر مصدق و احسنت بر شما بزرگوار که ما را با خواندن چنین داستانهایی امیدوار می کنید و مردانگی و انسانیت هنوز پابر جاست و روح ما را با خواندن چنین داستانهایی شاد می کنید .
درود بر شما
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: Moshashaei در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۹:۰۰
درود...
واقعا عالی بود.
اینجاست که بنده عرض میکنم....خداوند خالق جان و خرده.
تو این جریانات و داستانها که میشنویم کاملا ملموسه که جان گوش خرد رو گرفته و نمیذاره بدمستی کنه...
حیف که امروزه رقابت‌های کاسب‌کارانه وتجاری، جای تواضع علمی را پر کرده....
عنوان: پاسخ : خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق
رسال شده توسط: Moshashaei در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۳:۴۲
نقل قول از: آیلان
با سلام
واقعا احسنت بر مصدق و احسنت بر شما بزرگوار که ما را با خواندن چنین داستانهایی امیدوار می کنید و مردانگی و انسانیت هنوز پابر جاست و روح ما را با خواندن چنین داستانهایی شاد می کنید .
درود بر شما

ممنون از استاد احسانی و سرکارخانوم آیلان محترم

واقعا مصدق جدا از هرگونه صفات نیک اخلاقی و دینی و سیاسی و ...
معنی واقعی یک زمامدار ملی رو به منحصه ی ظهور گذاشتند...
خوب که دقت کنیم امثال مصدق ها و امیرکبیر ها...علاوه بر ملی بودن اشخاص معتقد و متدین و روشن دلی  هم بودند.
عنوان: پاسخ : خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق
رسال شده توسط: آیلان در ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۹:۴۵
نقل قول از: Moshashaei
ممنون از استاد احسانی و سرکارخانوم آیلان محترم

واقعا مصدق جدا از هرگونه صفات نیک اخلاقی و دینی و سیاسی و ...
معنی واقعی یک زمامدار ملی رو به منحصه ی ظهور گذاشتند...
خوب که دقت کنیم امثال مصدق ها و امیرکبیر ها...علاوه بر ملی بودن اشخاص معتقد و متدین و روشن دلی  هم بودند.
انشاءا.. که شاهد بیشتر شدن این افراد در زندگی باشیم و همواره اینان را سرمشق خود قرار دهیم و باعث شویم انسانیت پایدار بماند
خدایا ....
آمین
عنوان: مهربانی
رسال شده توسط: siavash saberi در ۱ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۶:۳۵
مهربانی زبانی است که حتی ناشنوایان می شنوند و نابینایان با دل و جان درک می کنند.
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۳:۵۰
بادرود
بله درسته....اما:

خوش آن بی مهربانی هر دوسر بی...که یکسر مهربانی دردسر بی.
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۴:۱۷
بدي را با عدالت پاسخ دهيد، مهرباني را با مهرباني.
((كنفوسيوس))
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۷:۱۴
ادب، چيزي غير از گفتار و رفتار توام با مهرباني نيست.
[/b]
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۰:۵۰
تار و پود روح مادر را از مهرباني بافته اند.
روایت است که
سلطان العارفین بایزید بسطامی را پرسیدند
چگونه بدین مقام رسیدی؟
فرمود : از دعای مادر
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۱:۵۶
من سكوت را از آدم پر حرف آموختم، بردباري را از نابردبار و مهرباني را از نامهربان. اما شگفت آور است كه قدرشناس اين آموزگاران نيستم.
((جبران خليل جبران))
[/b]
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۳:۰۲
در زندگي، ثروت حقيقي مهرباني است و بينوايي حقيقي، خودخواهي.
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: آیلان در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۹:۴۳
پدرم گفت: مهربان باش! اما نگفت که مهربانی حدی دارد!

مادرم گفت: مهربان باش! اما نگفت مهربانی حدی دارد!  سال‌ها گذشته است و من هنوز فکر می‌کنم حد مهربانی کجاست؟ وقتی تو با دیگران مهربانی و آنها با تو مهربان نیستند و سوءاستفاده می‌کنند و شاید مهربانی را جور دیگر پاسخ می‌دهند.

پدرم همیشه مهربان باقی ماند، اما من در شک و تردید!

یک بار از او پرسیدم: «حدمهربانی کجاست؟»

او خندید و گفت:«دختر جان، مهربانی حد ندارد. مهربانی یک اقیانوس است که نباید دنبال ساحل برایش بگردی. باید فقط درآن شنا کنی...»

یاد شعر نظامی می‌افتم که می‌گوید:

ماهرویا مهربانی پیشه کن

خوبرویی را بباید زیوری

واقعاً مهربانی  چیست؟
عنوان: همیشه شاد باش
رسال شده توسط: عباس اردبیلی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۱:۵۷
 ;Dشاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش . . .
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۲۲:۴۸
مهریانی چیزی نیست

جز جوابهای بی ادعا از روی محبت
جز اندرز های پدرانه مدیریت
جز جمع شدن متا دور محک
جز سلام ووقت بخیرهای بی کلک

.....

دیگر اینکه

مهربانی  یعنی  مادر


یعنی خدا
عنوان: پاسخ : همیشه شاد باش
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۰:۵۱
خدایا بگذار هر جا تنفر است بذر عشق بکارم ، هر جا آزادگی هست ببخشایم و هر جا که غم است شادی نثار کنم. الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدلی همدلی کنم ،بیش از آنکه دوستم بدارن دوست بدارم زیرا در عطا کردن است که ستوده می شویم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
عنوان: پاسخ : همیشه شاد باش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۴:۲۴
راز شاد زيستن در دوست داشتن است.
[/b]
عنوان: پاسخ : همیشه شاد باش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۹:۳۱
اگر وجود خار در گل مايه اندوه ماست، وجود گل در كنار خار بايد مايه شادي ما باشد.((گوته))



اگر ما به دنبال سعادت و خوشبختي هستيم بايد از فكر كردن درباره حق شناسي يا حق ناشناسي خودداري كنيم و محبت و خوبي را تنها براي شادي درون انجام دهيم.((ديل كارنگي))
عنوان: پاسخ : همیشه شاد باش
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۱:۴۳
موفقيت كليد شادي نيست، شادي كليد موفقيت است؛
اگر آن چه انجام مي دهي دوست بداري، موفق خواهي بود
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: pooneh در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۲:۱۳
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

بله میرداماد فردی بسیار فهمیم و دانشمندبوده.

از دوران نوجوانی، این داستان يا افسانه تاریخی از شیخ بهایی و میرداماد بر جانم نشسته بود که: "شاه عباس به قصد امتحان و یا با سوء نیت تلاش می‌کرد که روابط آن دو عالم بزرگ عصر خویش را بازیابی کند. در سفری با آنان بود و میرداماد با جثه‌ای سنگین بر مرکبی آهسته می‌راند و شیخ بهایی با قامتی نحیف بر مرکب خود می‌تاخت؛ شاه عباس به حکیم میرداماد نزدیک شد و گفت که حضرتتان با وقار حرکت می‌کنید ولی شیخ سبکسرانه می‌راند! میرداماد به سرعت پاسخ داد که مرکب شیخ از شادمانی است که به پرواز درآمده است! چه این که شیخ بر آن نشسته است! شاه عباس از میرداماد فاصله گرفت و به شیخ بهایی نزدیک شد و به طعنه گفت که مرکب میر، تحمل بار خود را ندارد و آهسته می‌آید! و شیخ بهایی فرصت را از شاه گرفت و گفت که مرکب میرداماد، طاقت آن را ندارد که کوه دانش و حکمت را حرکت دهد!" این روایت تاریخی یا اسطوره‌ای، هم‌چنان در جان و روان مردمان این مرز و بوم است. دانشورانی که خود بیش از همگان، قدر و قرب دانش را می‌دانند و با تکریم عالمان، بر منزلت علم می‌افزایند. متأسفانه در چرخه دانش کشور، گاه این سلوک و آداب در محاق می‌رود و رقابت‌های کاسب‌کارانه وتجاری، جای تواضع علمی را پر می‌کند.
سلام ودرود برشما استاد گرامی 
واقعا" از شنیدن این داستان لذت بردم چقدر زیبا بود احسنت  .
سپاس ودرود  
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: آیلان در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۱:۳۷
واقعا عالی بود مرضیه نازنین =D>
عنوان: پاسخ : طلبه جوان و دختر فراری
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۲۴:۳۵
سلام

خواهش میکنم خانم شاهی عزیز و بزرگوار.
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۲۵:۵۳
نقل قول از: آیلان
واقعا عالی بود مرضیه نازنین =D>
قابل نداشت خانومی
از تشویقات ممنونم
پاینده باشی
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: pooneh در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۲:۴۷
نقل قول از: مرضیه زهری
مهریانی چیزی نیست

جز جوابهای بی ادعا از روی محبت
جز اندرز های پدرانه مدیریت
جز جمع شدن متا دور محک
جز سلام ووقت بخیرهای بی کلک

.....

دیگر اینکه

مهربانی  یعنی  مادر


یعنی خدا
ميبيني مرضيه جوووووون اينم يه دليل ديگه واسه اينكه بدوني چرا دوست دارم
مهرباني يعني تو
مهرباني يعني دل زيبايي كه
هر لحظه
هر دم
در هر سخن نام خدا
نام مادر
نام پدر
نام دوستان  ونام نيازمندان را بر لب جاري ميكند.
مرضيه اي مهربانتر از من با من درود بر تو وقلب مهربانت خانم گل
عنوان: پاسخ : مهربانی
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۴:۴۳
عزیز جون شرمنده نکن/شما لطف دارید

تشکر تشکر
عنوان: گروه 99
رسال شده توسط: pooneh در ۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۵:۱۰
پادشاهي كه بر يك كشور بزرگ حكومت مي كرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود؛اما خود نيز علت را نمي دانست.
روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد، صداي ترانه اي را شنيد.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد.
پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد: ‘چرا اينقدر شاد هستي؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط يك آشپز هستم، اما تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم.
ما خانه اي حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم.
بدين سبب من راضي و خوشحال هستم.
پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت كرد.
نخست وزير به پادشاه گفت : ‘قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!
اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است كه مرد خوشبيني است.
پادشاه با تعجب پرسيد: گروه 99 چيست؟
نخست وزير جواب داد: ‘اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست،
بايد اين كار را انجام دهيد: يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد.
به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست!
پادشاه بر اساس حرف هاي نخست وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كيسه را ديد. با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز كرد.
با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت.
آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سكه؟
آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعاً 99 سكه بود!

او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست!

فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست و شروع به جستجوي سكه صدم كرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو كرد؛اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد!
آشپز بسيار دل شكسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش كند تا يك سكه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يكصد سكه طلا برساند.

تا ديروقت كار كرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد
كه چرا وي را بيدار نكرده اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛
او فقط تا حد توان كار مي كرد.
پادشاه نمي دانست كه چرا اين كيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.

نخست وزير جواب داد: ‘قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه 99 درآمد!
اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما ... راضي نيستند
خوشبختي ما در سه جمله است :
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي حيف كه ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي كنيم :
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
عنوان: ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۵:۳۰:۵۷


ای قوم یه حج رفته کجایید

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ،  تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.
 
 
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: m.amiri در ۵ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۰:۰۱
واجب الحج شدگانی که از این بوم و برند.
                                                    عازم خانه حقند و زحق بیخبرند.
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۱:۵۳
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید     
                                    معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
                                    در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید   
                                    هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید 
                                   یک بار از این خانه بر این بام برایید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید     
                                   از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت   
                                   یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد 
                                   افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۱:۰۴

زن عشق می کارد و کینه درو می کند…
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر…
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ….
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی …
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی …
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی….
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ….
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ….
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد…
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند…
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد…!

و این رنج است
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: pooneh در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۸:۵۵
نقل قول از: رضا

زن عشق می کارد و کینه درو می کند…
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر…
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ….
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی …
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی …
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی….
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ….
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ….
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد…
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند…
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد…!

و این رنج است

سلام ودرود
بابت متن زیباتون سپاسگزارم
درود برشما وزنده باشید
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: آیلان در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۱۶:۳۳
نقل قول از: رضا

زن عشق می کارد و کینه درو می کند…
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر…
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ….
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی …
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی …
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی….
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ….
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ….
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد…
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند…
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد…!

و این رنج است


بسیار زیبا بود 8)(
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: m.amiri در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۲۵:۲۸
درود بر شما..

زن آخرش باید ..
خوب باشد..و البته فرمانبر..و صد البته پارسا..

تا کند مرد درویش را پادشاه...
عنوان: پاسخ : هر زنی زیباست
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۲:۳۰
جالب است بدانيم اول زندگي با زن شروع ميشود و اول مرگ با مرد !

انجمن حمايت از ندگي !
عنوان: زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۹:۰۰
اگر !
 نظرت :
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۱:۱۸
می گویند زندگی زیباست و بهار را گواه می آورند

  و من می گویم 

زندگی زیباست اگر باور های پاک را باور داشته باشیم

 ...

اگر بگذارند!
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۳:۲۴
زندگي زيباست اگر :

 به حریم آبروی دیگران تجاوز نشود! .

عنوان: فرصتی دیگر
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۴:۵۶
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم، حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده ...

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم ...

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ...

شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم ...

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند...

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم...

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است ...

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است ...

به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم؛  چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و  معجزه خداوند را به نمایش بگذارم ...

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم!

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم ...
 

 

نوشته ای بسیار زیبا از ارما بومبک
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: pooneh در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۲:۴۵
سلام ودرود
جناب مشعشعی گرامی احسنت بر شما من حکایت رو اگه هزار بار هم بخونم بشنوم سیر نمیشم .دست مریزاد
درود بر شما با این ارسال زیبا
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۰:۰۹
نقل قول از: طیبه شاهی
سلام ودرود
جناب مشعشعی گرامی احسنت بر شما من حکایت رو اگه هزار بار هم بخونم بشنوم سیر نمیشم .دست مریزاد
درود بر شما با این ارسال زیبا

سلام بنده هم بر شما

لطف دارید

ضمنا اون شعر مولانا رو هم از ارسال شما تو تالار سلام و وقت بخیر.کپی پیست کردم.زحمت تایپش رو ازم ژرفتید.ممنونم.
عنوان: پاسخ : فرصتی دیگر
رسال شده توسط: pooneh در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۲:۲۰
سلام وصد سلام دلفان عزیز دل
بسیار زیبا بود سپاس ودرود بابت ارسال قشنگت خانم گل عزیزدل
درود برتو زنده باشی
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: حبیبی در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۹:۴۸
نقل قول از: m.amiri
واجب الحج شدگانی که از این بوم و برند.
                                                    عازم خانه حقند و زحق بیخبرند.
سلام مثل اینکه دل پری داری؟
عنوان: پاسخ : فرصتی دیگر
رسال شده توسط: DELFAN در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۸:۲۰
طیبه جان من هم از این متن لذت بردم و خواستم دوستانم هم بخونن.

خوشحالم که خوشتون اومد.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۷:۲۹
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۹:۵۸
فرزند عزیزم:
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۵:۵۶
وقتی دخترها ....

وقتي يک دختر حرفي نميزند
ميليونها فکر در سرش مي گذرد

وقتي يک دختربحث نميکند
عميقا مشغول فکر کردن است

وقتي يک دختربا چشماني پر از سوال به تو نگاه ميکند
يعني نمي داند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بود

وقتي يک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد: خوبم
يعني اصلا حال خوبي ندارد

وقتي يک دختر به تو خيره مي شود
شگفت زده شده که به چه دليل دروغ مي گويي

وقتي يک دختر سرش را روي سينه تو مي گذارد
آرزو مي کند براي هميشه مال او باشي

وقتي يک دختر هر روز به تو زنگ مي زند
توجه تو را طلب مي کند

وقتي يک دختر هر روز براي تو [اس ام اس] مي فرستد
يعني ميخواهد تو اقلا يک بار جوابش را بدهي

وقتي يک دختر به تو مي گويد دوستت دارم
يعني واقعا دوستت دارد

وقتي يک دختر اعتراف مي کند که بدون تونمي تواند زندگي کند
يعني تصميم گرفته که تو تمام آينده اش باشي

وقتي يک دختر مي گويد دلش برايت تنگ شده
هيچ کسي در دنيا بيشتر از او دلتنگ تو نيست

وقتی پسرها ....


وقتي يک پسر حرفي نمي زند
حرفي براي گفتن ندارد

وقتي يک پسر بحث نمي کند
حال وحوصله بحث کردن ندارد

وقتي يک پسر با چشماني پر از سوال به تو نگاه مي کند
يعني واقعا گيج شده است

وقتي يک پسر پس از چند لحظه در جواب احوالپرسي تومي گويد: خوبم
يعني واقعا حالش خوبه

وقتي يک پسر به تو خيره مي شود
دو حالت داره يا شگفت زده است يا عصباني

وقتي يک پسر هر روز به تو زنگ مي زند
او با تو مدت زيادي حرف مي زند که توجه ات را جلب کند

وقتي يک پسر هرروز براي تو [اس ام اس] مي فرستد
بدون که براي همه "فوروارد" کرده

وقتي يک پسر به تو ميگويد دوستت دارم
دفعه اولش نيست (آخرش هم نخواهد بود)

وقتي يک پسر اعتراف مي کند که بدون تو نمي تواند زندگي کند
تصميم شو گرفته که تورو اقلا واسه يه هفته داشته باشه
عنوان: پاسخ : ای قوم به حج رفته کجایید؟
رسال شده توسط: pooneh در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۹:۳۷
نقل قول از: Moshashaei
سلام بنده هم بر شما

لطف دارید

ضمنا اون شعر مولانا رو هم از ارسال شما تو تالار سلام و وقت بخیر.کپی پیست کردم.زحمت تایپش رو ازم ژرفتید.ممنونم.

سلام مجدد
شعر قشنگیه منم خیلی دوستش دارم بجا بکاربردیددستتون درد نکنه
سپاس و درود
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: آیلان در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۱:۰۴
زندگی زیباست چشمی باز کن          گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست      عینک بدبینی خود را شکست

علت عاشق ز علتها جداست           عشق اسطرلاب اسرار خداست

من میان جسمها جان دیده ام           درد را افکنده درمان دیده ام

دیده ام بر شاخه احساسها            میتپد دل در شمیم یاسها

زندگی موسیقی گنجشکهاست       زندگی باغ تماشای خداست

گر تو را نور یقین پیدا شود             میتواند زشت هم زیبا شود

حال من در شهر احساسم گم است    حال من عشق تمام مردم است

زندگی یعنی همین  پروازها             صبحها، لبخندها، آوازها

ای خطوط چهره ات قرآن من             ای تو جان جان جان جان من

با تو اشعارم پر از تو میشود           مثنوی هایم همه نو میشود

حرفهایم مرده را جان میدهد        واژه هایم بوی باران میدهد
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: m.amiri در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۳:۲۹
جهان است شادان به پندار نیک..
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۲:۳۶
زندگی زیباست اگر با امید ازخواب برخیزیم و با عشق زندگی کنیم.
عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: آیلان در ۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۷:۲۴
طلب باران چرا!طلب عشق کنیم که امروزدل انسانها تشنه تر از زمین است..خدایا اندکی عشق ببار
 

" اگر ایمانم چنان کامل باشد تا آنجا که کوه ها را

جابه جا کنم و عشق نداشته باشم ....هیچم"


و اما سه چیز می ماند:  ایمان  امید  عشق

                    اما عشق برترین آن هاست 

عشق زندگی است  عشق هرگز خطا نمی کندو

 زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمی رود.

درتمامی مخلوقات عشق همچون عطیه برترحاضر است

 زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد

         عشق      می ماند......

 

                                                    "پائلوکویلو"   



عنوان: پاسخ : زندگي زيباست اگر ..........
رسال شده توسط: رضا در ۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۵:۴۸
زندگي زيباست زشتي‌هاي آن تقصير ماست،
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست!
زندگي آب رواني است روان مي‌گذرد...
آنچه تقدير من و توست همان مي‌گذرد


عنوان: در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود!
رسال شده توسط: pooneh در ۷ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۴:۰۳

همین چند روز پیش،
«یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟ -"چهل روبل". -"نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید. -"دو ماه و پنج روز" -"دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد. "سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟ چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت. "و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا» فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید..." «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: "من نگرفتم". امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام . -"خیلی خوب شما، شاید . -"از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند." چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره ! -"من فقط مقدار کمی گرفتم" . در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: "من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم...! نه بیشتر." - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا ... یکی و یکی. یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت . به آهستگی گفت: متشکّرم! جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: "چرا گفتی متشکرم؟" -"به خاطر پول." -"یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟" -"در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند. "-آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟" لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است. بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم! پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم: در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: Moshashaei در ۸ دی ۱۳۹۰ - ۰۵:۳۰:۲۹

معناي عشق واقعي
یک روز آموزگار از دانش آموزانی  که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های
دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز
عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای
تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
  یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی
نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم تو فرار كن، تو بهترین مونسم
بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت  همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست
شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا
فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
…….
پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم!
--

 
 
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۴:۳۵
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۶:۴۷
در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کردو صدقه خواست.
ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت.
فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود.
آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند،
در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش "
فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت:
" تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا برادر خطاب کردی و این از همه چیز برای من با ارزشتر است "
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۲:۲۶
براۍ تو مۍ نويسم.... براۍ تو كه با طو فانۍ آمدۍ و ... با آنكه شبهاۍ طوفانۍ ام زياد بودند، و لۍ آنشب
طوفان برايم چيز ديگرۍ بود...
طوفان زير و رويم كرد... مرا شست، پاكم كرد..
. بعد از مدتها سبك شدم، احساس پرواز ميكردم..
. احساس پريدن و چقدر اين پريدن و پرواز كردن قشنگ بود...
 نميدانۍ چه حس قشنگيست با بالهايۍ كه مال خودت نيست پرواز كنۍ، بپرۍ، بالا بروۍ...
تا ابرها، ستاره ها و...آن روزها فكر ميكردم
حالا ديگر تمام دنيا براۍ من است و تمام دنيايم در تو خلاصه ميشود... تو بال پرواز من بودۍ و من با تو پريدن را تجربه كردم... چه شبهاۍ قشنگۍ بود...
ولۍ چقدر كوتاه بود... براۍ اولين بار بود كه دلم ميخواست باز هم مثل آنشب طوفان شود... طوفان شد، بارانۍ شدم... اما نبودۍ ... جاۍ خاليت را حس ميكردم...
به انتظار نشستم تا صبح و تازه حس كردم جمله اۍ را كه بارها بر زبان ميراندۍ:" گاهۍ از انتظار خسته ميشوم...". اما من هم از انتظار و هم از اينجا بودن خسته شده ام...
ميخواهم بروم... كجا؟!... نميدانم... شايد همان جاده بۍ انتهايۍ كه هميشه بر سر رفتن در ان
 باهم دعوا داشتيم... جاده اۍ كه مقصدۍ ندارد...
فقط مۍ روۍ، مۍ روۍ، مۍروۍ...رفتن از ماندن و انتظار كشيدن راحت تر است...
 ميدانۍ چرا؟ چون اميد دارۍ شايد در انتهاۍ آن جاده نامعلوم، انتظارت به پايان برسد...
صدايت سرد است، دستانت سردتر و من يخ بسته ام... مۍ خواهم با تو گرم شوم، آب شوم...
كاش ميدانستۍ چقدر " دلم برايت تنگ است..."
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۸:۲۱
بسیار متن زیبائی بود. سرگذشت انسانهائی که دور ورشون پر از آدمه ولی تنها هستن.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۳:۰۱
 8)(  بله استاد بله
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۴:۳۱
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت.

یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ،

با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .

او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود.

بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .

او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت...

به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ،

چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد .

مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.

مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است

که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.

مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ،

حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۶:۰۱
بهترين شمشير زن كيست؟
جنگجويي از استادش پرسيد: «بهترين شمشيرزن كيست؟»

استادش پاسخ داد: «به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن.»

شاگرد گفت: «اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد.»

استاد گفت: «خوب با شمشيرت به آن حمله كن.»

شاگرد پاسخ داد: «اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟»

استاد پاسخ داد: «بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آنكه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.»
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۸:۲۱
.... این گوشه ای از نوشته ی نادر ابراهیمی به همسرش هست که در زیر اومده :
------------------------------------------------
در این راه طولانی - که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا یکی
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی
هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است
عزیز من
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،
حجاب برفی قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق یکی کافیست
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری
عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد
بگذار درعین وحدت مستقل باشیم
بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
بگذار صبورانه و مهرمندانه
درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم
اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست
سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست
بیا بحث کنیم
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
بیا کلنجار برویم
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،
در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ کنیم
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم
و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم
عزیز من ! بیا متفاوت باشیم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۱:۵۹
سلف سرویس و . . .
در كتاب "شما عظيم تر از آن هستيد كه مي انديشيد"که این اواخر تمومش کردم به داستاني در مورد اولين ديدار "امت فاكس"،نويسنده و فيلسوف معاصر،از رستوران سلف سرويس اشاره شده و اومده كه:
هنگامي كه براي اولين بار به امريكا رفت تا اون زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود و در گوشه اي به انتظار نشست به اين نيت كه ازش پذيرايي بشه.اما هر چي بيشتر ميگذشت ناشكيبايي اون از اينكه ميديد پيش خدمتها كوچكترين توجهي بهش ندارن شدت مي گرفت.از همه بدتر اينكه ميديد كساني بعد از اون وارد شده بودن و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودن.

اون با ناراحتي به مرد كناريش گفت من حدود بيست دقيقه هست كه اينجا نشستم بدون اينكه كسي كوچكترين توجهي به من نشون بده.حالا ميبينم شما كه 5 دقيقه پيش وارد شدين دارين غذاتونو مي خورين.قضيه چيه؟!رسم مردم اين كشور توي پذيرايي چيه؟!
مرد با تعجب گفت: "ولي اينجا سلف سرويسه"

سپس به قسمت انتهاي رستوران جايي كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود اشاره كرد و ادامه داد به اونجا برين،يك سيني بردارين و هر چي مي خواين انتخاب كنين،پول اون رو بپردازين،بعد اينجا بشينين و اون رو ميل كنين.

"امت فاكس" كه قدري احساس حماقت و ضايع شدن مي كرد دستورات مرد رو انجام داد.اما وقتي غذا رو روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش خطور كرد كه" زندگي هم در حكم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيت ها،شادي ها و غم ها در برابر ما قرار دارند.در حالي كه اغلب ما بي حركت به صندلي چسبيديم و اونقدر محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خودشون چي دارن و دچار شگفتي شديم كه چرا او سهم بيشتري داره و هرگز به ذهنمون نميرسه كه خيلي ساده از جامون بلندشيم و بيبينيم چه چيزايي فراهمه،سپس اون چه كه لازم داريمو انتخاب كنيم."در آخر به این جمله بسنده می کنم که:

تمام کسانی که برای موفقیت منتظر عالی شدن شرایط و امکانات هستند،هیچ گاه موفق نمی شوند...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۷:۳۴
بسیار زیبا =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۱:۰۴
تشکرازشما
عنوان: چوپان و بز...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۳:۴۹
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد...!
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون بز نتواند از آن بگذرد ...
نه چوبي كه بر تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را مي‌دانم.
آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت : تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد ، آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد ...  
 
تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . کارلایل  
عنوان: پاسخ : چوپان و بز...
رسال شده توسط: لینا در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۴۷:۳۲
با سلام

بسیار عالی

شاد باشید
عنوان: پاسخ : چوپان و بز...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۹ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۰:۱۶
سلام
ضمن عرض خیر مقدم
از توجه و اظهار لطف حضرتعالی سپاسگزارم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۰ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۹:۴۳
کوهنورد
داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد
ولي از آنجا که افتخار کار را فقط براي خود مي خواست،
تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندي هاي کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد،و در حالي که به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت.
همچنان سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، همه ي رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.
اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در اين لحظه ي سکون برايش چاره اي نمانده جز آن که فرياد بکشد:
" خدايا کمکم کن"
ناگهان صدايي پر طنين که از آسمان شنيده مي شد، جواب داد:
" از من چه مي خواهي؟ "
اي خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است پاره کن!
يک لحظه سکوت!! و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد...
گروه نجات مي گويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند.
بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط يک متر با زمين فاصله داشت!
و شما؟
چه قدر به طنابتان وابسته ايد؟
ايا حاضريد آن را رها کنيد؟
در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد.
هرگز نبايد بگوييد او شما را فراموش کرده.
يا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکيند که او مراقب شما نيست.
به ياد داشته باشيد که او همواره شما را
با دست راست خود نگه داشته است
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۰ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۰:۳۳
 جناب امیر محمد گرامی و سایر دوستان تشکر

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن.

يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به

 پسرکوچولوی قصه ی ما ميده.پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو

بانوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی
 
 سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش

 تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :

 داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….

به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۱ دی ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۰:۱۳
خانم زهری خیلی قشنگ بود مرسی
عنوان: دوست داشتید اونج باشید و...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۱ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۷:۵۶
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد .
این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.
 
عنوان: پاسخ : دوست داشتید اونج باشید و...
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۳ دی ۱۳۹۰ - ۰۲:۵۲:۳۴
با تک تک سلول های بدنم حسش میکنم این جریان رو و باور دارم...ممنون از حمید آقا
عنوان: اگر...
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۷:۴۳
اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.



اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟


گزیده ای از سخنان دکتر علی شریعتی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۲:۳۶
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.



می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا می ریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

توی نامه نوشته بودم:

علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
توی دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز.
عنوان: بهشت رو ندیده باید خرید...
رسال شده توسط: Moshashaei در ۱۷ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۲:۰۵
زبید خاتون و بهلول

 

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 
 
 
عنوان: پاسخ : بهشت رو ندیده باید خرید...
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۷ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۷:۰۰
 چنروز پیش تلویزیون انمیشینشو نشون میداد
الان که داشتم میخوندم کاملا تصور کردم.
تشکر
عنوان: اندکی نجوا با خدا ....
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۰:۳۹
خدایا کمکم کن یه روزی بشه برسم به این هدفم ( نادر عبدالهی )  بنده خدا در عین حال نایاب ( منشاء خیر )
عنوان: پاسخ : اندکی نجوا با خدا ....
رسال شده توسط: asena در ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۵۴:۴۵
نقل قول از: nader_abdolahi
خدایا کمکم کن یه روزی بشه برسم به این هدفم ( نادر عبدالهی )  بنده خدا در عین حال نایاب ( منشاء خیر )
احسنت  هدفت خیلی عالی ست:شناخت خود یا همون خودشناسی
عنوان: پاسخ : اندکی نجوا با خدا ....
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۲۶:۲۵
الهی آمین/

آقای مشعشعی کجان که با خط درشتشون بنویسند/هرجا هستند سلامت باشند

آقا عبدالهی شما رو امضاتون تسلط پیدا کردید؟به اهداف 5گانه اتان / خصوصا 2تای اولی

با احترامات فراوان

عنوان: پاسخ : اندکی نجوا با خدا ....
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۷:۳۴
شما هم ادامه بدید لطفا
عنوان: پاسخ : اندکی نجوا با خدا ....
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۱:۳۲
خیلی سخته/سعی میکنم مثل بید باشم/بیدی برای خودش/دیدگاهمو نمیتونم به روی کاغذ بیارم/اختیار است اختیار خوشتر آن است که باشد دردست یار/این امضای من جهت یاد آوری به خودم و دوستی بوده که باید مدام یاد آوری میشد/چشم وتشکر  بابت یاد آوریتون/امید است که مرضیه(نوعی)  باشد مورد پسندش همیشه
عنوان: فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: رضا در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۸:۲۱
دوستان سلام
اگه  يه آرزو داشته باشيد يا يك دعا چي ميگيد؟
چشمهاي زيباتون رو ببنديد و چشم زيباتر دلتون رو باز كنيد و بعد آرزوتون يا دعاتونو بگيد .
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۳:۴۷
گفتم خدا خدا ‏                      گفتا که جان جان ؟
گفتم بیا بیا       ‏         ‏      ‏   گفتا کجا کجا ؟
گفتم کنار من               گفتا برون بیا
گفتم که خارجم               از قیل و قال و درس
گفتا که دل بشوی ‏               از رشک و عشق و مشق
گفتم بمن، بگو  یک نکته  نکو  ‏
‏  گفتا که دل بشوی، از آنچه رفتنی است
عنوان: شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۱:۲۸
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر

آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!!!!!! :=o
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: رضا در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۵:۲۸
خدايا با اين باور قلبي كه امروز دارم و تجربه اي كه بدست آورده ام ده سال گذشته مرا صفر كن و مرا به ده سال قبل برگردان.
ميخواهم زندگي راازنو شروع كنم !
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۳۱:۳۰
سلام
من برای تو دعا می کنم دوست خوبم که هیچ گاه محتاج مرهمی بر زخمهایت نباشی و تو دعا کن دل تیره ی من از این تیره تر نشود.
                                                                                    "آمیــــــــــــــــــــــــــن"
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۳۳:۰۵
دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

در انحصار قطره های اشک نبینم

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: آیلان در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۰:۴۱:۵۲

آیلان و ....و خدایی که همین نزدیکیست...

این بار


به جای اینکه


از بندگانت


التماس دعا داشته باشم


از تو


میخواهم


که برایم


دعا کنی...


تا


با


دعای تو


پرواز کنم


حتی برای لحظه ای...


خدایا التماس دعا ...
عنوان: قربانی عزیزترین پاره وجود
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۱:۲۲


روزی پسر بچه ای نزد شیوانا عارف بزرگ آمد و گفت : � مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید .� شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : � اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست.
چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !� زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
عنوان: پاسخ : قربانی عزیزترین پاره وجود
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۴:۱۵
درود بر شما و شیوانا
"بزرگترین گناه جهل است....."
عنوان: پاسخ : قربانی عزیزترین پاره وجود
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۷:۴۳
درود برشما جناب رستمی.

بخصوص اگر تحصیل کرده باشند جهل آنان مخربتراست.
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۰۲:۲۱
یزدان پاک توراسپاس* سلام، آرزو و دعا:هیچ پدری خجالت زده فرزندش  نشه،اشک  هیچ پدری سرازیر نشه. بااحترام.
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۵:۱۷
معبودا/لذت دعا کردن برای دیگران ودیدن دل  شادشونو از مانگیر

دل نبستن آقای رستمی به رفتنی های پوچ
زندگی نو آقا رضامون
آرزوهای قشنگ آیلان جونم
دعای خیلی قشنگ سپیده پاکم/دلشون از غصه جدا
بنده نایاب شدن آقا عبدالهی
شفا یافتن بچه های محک ومریضا
عاقبت بخیری بچه های متا
...

(آقا رضا  L-)فقط یک دعا بود)
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۱:۵۵
اگر هنگام دعا ،
به افکار دنیوی می اندیشیم ،
چرا موقع انجام کارهای دنیوی ،
به خدا نیندیشیم؟
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۴:۰۴
خدا گوید :‏
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم ‏
تو ای والاترین مهمان دنیایم ‏
بدان ، آغوش من باز است ‏
شروع کن ، یک قدم با تو ،
تمام گام های مانده اش با من...‏
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۸:۱۶
نقل قول از: مرضیه زهری
معبودا/لذت دعا کردن برای دیگران ودیدن دل  شادشونو از مانگیر

دل نبستن آقای رستمی به رفتنی های پوچ
زندگی نو آقا رضامون
آرزوهای قشنگ آیلان جونم
دعای خیلی قشنگ سپیده پاکم/دلشون از غصه جدا
بنده نایاب شدن آقا عبدالهی
شفا یافتن بچه های محک ومریضا
عاقبت بخیری بچه های متا
...

(آقا رضا  L-)فقط یک دعا بود)


سلام گل من
مرسی از دعای قشنگت انشاءالله که دعای من و تو سپیده آقا رضا آقای رستمی و.....همه مردم عالم رو خداوند بشنوه و مستجاب کنه گلم ;D
عنوان: پاسخ : قربانی عزیزترین پاره وجود
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۲:۱۱
سلام

حرص نخور. کمی آیات قرآن رو مرور کن متوجه میشی بشر حتی در اوج دانش هم در خطاکاریست. چاردیواری خودت رو آباد کند.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۰:۲۹
زغال کوچکی که عاشق الماس شده بود ، خوب می دانست که در ابراز علاقه اش جواب منفی خواهد شنید. پس آرام کنار نشست تا شاهد ازدواجش با یاقوت باشد و صیمانه و از ته قلب برایشان آرزوی خوشبختی کرد.

پ.ن : ولی واقعیت این بود که الماس از جنس زغال بود ، نه از جنس تکه سنگ یاقوت.
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: لینا در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۲:۲۴
دعا میکنم خدایا همه ما رو عاقبت بخیر کن و به داشته هامون قانع مون کنه  ی دل خوش بده  ی قلب پاک همیشه سایه پدر و مادر بالا سرمون نگه دار
عنوان: پاسخ : جملات زیبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۷:۵۹:۵۹
آن اصلي كه بايد انسان را در راه رسيدن به يك زندگي باارزش و سعادتمند رهبري كند، نه نزديكان و نه خويشان مي توانند به كسي ببخشند و نه از ثروت و مال و مقام به دست مي آيد؛ بلكه تنها نيروي عشق است كه آن را پديد مي آورد.
((افلاطون))
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: آیلان در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۱:۴۷
با سلام
خدا جووونم دعای لینای منو مستجاب کن 8)(
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: رضا در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۴۰:۰۶
آمين يارب العالمين
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۸:۳۶
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
... بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده

آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۴:۵۲
 L-)ماشالله اینقدر جاهای مختلف متن هست نمیدونم  مطلبم تکراریه یا نه ??? :-\  اما چون یجورایی مربوط به منطق میشد اینجا گذاشتم/

استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

 استاد گفت پس خدا وجود ندارد
 
یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :
 
کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !
 
دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!
 
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۱۹:۵۱:۱۲
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 تکراریه؟ :-\ ^o^
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: d_arabdoost در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۸:۳۸
كسي در يك محلي معروف به شرب خمر بود و نزديكان و آشنايان و عالم آن محل هميشه وي را ملامت ميكردند
روزي شارب خمر به عالم آن محل ميگويد : اگر من كمي انگور و آب انگور بخورم آيا خسران و اذيتي به من مي رسد ؟
عالم گفت  : نه
شارب خمر : اگر بعد از خوردن انگور و آب انگور مدتي جلوي آفتاب بمانم چطور ؟
عالم : نه
شارب خمر : پس چطور من آب انگور و انگور را كه مدتي جلوي خورشيد مانده به آسيب مي‌رساند؟
عالم‌ گفت اگر من كمي خاك روي شما بريزم آيا آسيبي به شما مي رسد
شارب خمر: نه
عالم : و بعد از آن كمي آب روي شما بريزم و جلوي نور خورشيد بايستيد تا خشك شود ، آيا اسيبي به شما مي رسد ؟
شارب خمر : نه
عالم : پس چگونه مقداري اب با خاك را مخلوط كرده و جلوي خورشيد خشك شده بعد با آن كلوخ شما را بزنيم آسيبي به شما ميرسد ؟
موفق باشيد
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۲۰:۳۴
از دوستان اهل تفکر تشکر میکنم.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: d_arabdoost در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۴۰:۲۵
روش خوبي براي بيرون كردن كينه از دل مردم و عادت دادن به اين عمل است
پس بهتر است قبل از اقدام به بعضي اعمال از القاعات ديگران و نسل گذشته دوري گزينيم
موفق پايدار باشيد
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۱:۲۵
درود بر شما جناب احسانی و تمام عزیزان متا
اگر به درک تفکر نائل شویم
آگاهی ارزش یک ساعت فکر کردن و هفتاد سال عبادت خواهد آمد.
شادمان و پاینده باشید.
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: d_arabdoost در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۵۴:۱۰
نقل قول از: حمید رستمی
اگر هنگام دعا ،
به افکار دنیوی می اندیشیم ،
چرا موقع انجام کارهای دنیوی ،
به خدا نیندیشیم؟
موقع دعا خداوند به درخواست و حرفهاي بنده‌اش چنان گوش مي‌كند مانند اين كه فقط همين يك بنده را دارد
ولي در موقع حرف زدن باخدا چنان در افكار مختلف غوطه ور هستيم گويا چندين خدا داريم
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: d_arabdoost در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۰۴:۲۲
 دوستان پدرو مادر نعمت بزرگي است است خداوند به ما داده ولي متاسفانه موقعي قدر اين نعمت را ميدانيم كه در كنار ما نيستند
از آقاي رستمي متشكرم كه چنين مطلبي را به اشتراك گذاشتند
يا علي
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۰۹:۲۲
سلام
جناب عرب دوست عزیز
ضمن عرض خیر مقدم
از توجه و لطف شما سپاسگزارم.
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: d_arabdoost در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۲:۲۳
نقل قول از: حمید رستمی
سلام
جناب عرب دوست عزیز
ضمن عرض خیر مقدم
از توجه و لطف شما سپاسگزارم.

هميشه موفق و پايدار باشيد
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۴۶:۱۲
آبروی اهل دل از خاک پای مادر است...این جماعت هرچه دارند از دعای مادر است.

آن بهشتی را که قرآن میکند توصیف آن...صاحب قرآن بگفتا زیر پای مادر است.


درود خدا بر  حمید آقای نازنین...

عالی بود...ممنون.
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۰:۰۸
یه

آمین....

واسه دعاهای همه ی شما عزیزان...


یاحق هیچکی رو به حال خودش واگذار نکن...
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۴ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۴:۵۰
با سلام...

هر سه ارسال جناب رستمی و خانوم زهری گرامی و آقای عرب دوست عزیز عالی بود...ممنونم.
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۴۷:۵۳
سلام
میلاد جان کانادا نرفتی
اومدی متا بقول خانم شاهی بترکونی.... ;D
درود بر شما عزیز دل. =D>
عنوان: ايمیلی از طرف خدا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۵:۴۵
ايمیلی از طرف خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و‎ ‎امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای ‏چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق‎ ‎خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه ‏شدم که خیلی مشغولی،‎ ‎مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی‎.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی‎ ‎تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که ‏بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما‎ ‎تو خیلی مشغول بودی‎....

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری‎ ‎نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. ‏بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی‎ ‎با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در ‏عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین‎ ‎شایعات باخبر شوی‎.

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف‎ ‎گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف ‏بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و‎ ‎برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من ‏حرف بزنی، سرت را به سوی‎ ‎من‎ ‎خم نکردی‎.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی‎ ‎کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند ‏کار، تلویزیون را روشن کردی‎. ‎نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می ‏دهند و تو هر‎ ‎روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی‎ ‎کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری‎...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و‎ ‎تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم ‏با من صحبت‎ ‎نکردی‎.

موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای‎ ‎خانواده ات شب به خیر گفتی، به ‏رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد‎. ‎احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و ‏برای‎ ‎کمک به تو آماده ام‎.

من‎ ‎صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با‎ ‎دیگران ‏صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان‎ ‎دادن، دعا، فکر، یا ‏گوشه ای از قلبت که متشکر باشد‎.

خیلی سخت است که یک‎ ‎مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از ‏عشق تو... به‎ ‎امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری‎ ‎هم ‏بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم‎.

روز خوبی‎ ‎داشته باشی‎...
دوست و دوستدارت: خدا‎ ‎


عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۸:۳۰
جانت سلامت ...

کانادا ؟؟؟؟

با 100 هزار تومن؟؟؟؟؟

صبرکن 3000میلیارد بشه....صداشو در نیار باهم میریم.
عنوان: پاسخ : دروغهاي مادرم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۳:۳۴
یا حق
شب بر شما و همه عزیزان خوش.
عنوان: پاسخ : ايمیلی از طرف خدا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۹:۵۰
با سلام
بسیار زیبا از شما تشکر می کنم
و از خداوند که هر روز به یاد ماست
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: amirmohamad در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۲۰:۰۵
سلام جناب مشعشعی
حالتون خوبه انشااله ؟
آقاکم پیدایید
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۷:۱۶
نقل قول از: amirmohamad
سلام جناب مشعشعی
حالتون خوبه انشااله ؟
آقاکم پیدایید

سلام کرمانشان عزیز...

خوبی پهلوان؟

ممنون از لطف و توجه شما دوست محترم...

بله نبودم...شکر حق کار خیری بود که دست و پامو بسته بود...

در خدمتم.
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: amirmohamad در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۷:۰۳
نقل قول از: Moshashaei
سلام کرمانشان عزیز...

خوبی پهلوان؟

ممنون از لطف و توجه شما دوست محترم...

بله نبودم...شکر حق کار خیری بود که دست و پامو بسته بود...

در خدمتم.
آقا دلتنگت بودیم
هرچی باشه شماتنهاهمشهری من درمتا هستیدوخیلی هم به شماارادت دارم
عنوان: جهل وآگاهی "ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد"
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۰۲:۴۹
ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.
دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه ی نقره را انتخاب مي‌كرد.
تا اين كه مرد مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ی ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه ی طلا را بردار. اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ی طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.
 
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌ تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.
او از يك طرف هزينه ی كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
 
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانست که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن - را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی، آن ها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »
 
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشت.
او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه ی طلا و نقره ی مردم، شما نقره را بر می دارید آن ها احساس می کنند که طلا را به آن ها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه ی طلا هم از اول مال خودشان بوده است .
و این زمان به اندازه ی آگاهی و درک مردم می تواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاه تر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانی تر خواهد بود.
در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه ی خود، فرصت دریافت پول را بدست می آورد.
«اگر بتوانی ضعف های مردم را بفهمی می توانی سر آن ها کلاه بگذاری ! و آن ها هم مدتی لذت خواهند برد! »
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۱:۱۷
داستان کوتاه کوتاه از دو مرد در بيمارستانی رو به بهشت

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند
 
 
 
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۷:۱۸
نقل قول از: مرضیه زهری
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 تکراریه؟ :-\ ^o^
تکرار همیشه بد نیست بلکه منتج به عدم فراموشی می شود .....
تشکر
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۵ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۵:۱۱
شیوانای عزیز  بابت تمام زحماتتون تشکر تشکر

آقای عربدوست عزیز بابت اظهار نظرتون ممنونم مخصوصا استفاده از کلماتتون که باعث شد مطلبی را بیاموزم تشکر تشکر

اما آقای عبدالهی محترم که هدفی والا دارید از نحوه تذکر دادن وتشکر کردنتون یدنیا ممنون/تشکر تشکر =D> =D>

با احترام
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۸:۴۲
بسیار عالی و زیبا.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۴:۴۵
نقل قول از: مرضیه زهری
شیوانای عزیز  بابت تمام زحماتتون تشکر تشکر

آقای عربدوست عزیز بابت اظهار نظرتون ممنونم مخصوصا استفاده از کلماتتون که باعث شد مطلبی را بیاموزم تشکر تشکر

اما آقای عبدالهی محترم که هدفی والا دارید از نحوه تذکر دادن وتشکر کردنتون یدنیا ممنون/تشکر تشکر =D> =D>

با احترام
سلام

ممنونم بزرگوار شما لطف دارید.
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۵:۲۸
نقل قول از: m.amiri
بسیار عالی و زیبا.

سلام جناب امیری تشکر از جنابعالی
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۵:۴۷
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: asena در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۱:۰۲
سلام دوستان گلم
میشه چند تا دعا بکنم  L-)پس با اجازه:
1)سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) واین که از یاران ایشان باشیم
2)سلامتی همه بیمارها
3)خوشبختی تمام انسانها
4)شادی وسلامتی تنها عشقم یعنی پدرم تمام دنیا وزندگی من
5)شادی همه دوستان
6)واینکه هر چی که به خیر وصلاحتون هست خدا بهتون بده نه اون چیزی که شما آرزومیکنیدوبه صلاحتون نباشه
خب فعلاً همینا بسه تابعد
خداجون عاشقتم
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: amirmohamad در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۲:۱۲
فقط یک دعا
خدایا دعای ایندوستان روبرآورده کن
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۶:۳۸
نقل قول از: asena
سلام دوستان گلم
میشه چند تا دعا بکنم  L-)پس با اجازه:
1)سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) واین که از یاران ایشان باشیم
2)سلامتی همه بیمارها
3)خوشبختی تمام انسانها
4)شادی وسلامتی تنها عشقم یعنی پدرم تمام دنیا وزندگی من
5)شادی همه دوستان
6)واینکه هر چی که به خیر وصلاحتون هست خدا بهتون بده نه اون چیزی که شما آرزومیکنیدوبه صلاحتون نباشه
خب فعلاً همینا بسه تابعد
خداجون عاشقتم

ممنون از شما....حاجاتتون روا  و  دعاهاتون مستجاب  و  نفستون گیرا.

آمین

آمین

آمین

آمین

آمین

 هر چی خیر وصلاح ما و رضایت خودش...آمین
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: asena در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۳:۱۴
نقل قول از: amirmohamad
فقط یک دعا
خدایا دعای ایندوستان روبرآورده کن
آخه توچیکار داری من چندتا دعاکنم هان >:(اجازه گرفتم دیگه  L-)
خداهیچ وقت به من چیزی نمیگه هرچقدرهم دعاکنم باز گوش میده حالا بازم میخوام فکر کنم ودعاهام روبگم :-\
ممنون آقای مشعشعی ایشالله خداوند دعاهای خیر شماروبرآورده کنه
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۹:۰۲
یکی برای همه یکی برای خودم
الهم العجل لولیک الفرج

خدایا کمکم کن نادر عبدالهی بشم
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: Moshashaei در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۰:۱۰
نقل قول از: nader_abdolahi

خدایا کمکم کن نادر عبدالهی بشم

الان این برا ما بود؟

آمین
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۸:۰۴
نقل قول از: nader_abdolahi
یکی برای همه یکی برای خودم
الهم العجل لولیک الفرج



این برا همه
عنوان: متني بسيار‎ ‎زيبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۸:۲۴
متني بسيار‎ ‎زيبا


روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟‎
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم‎
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟‎
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم‎
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود‎
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او‎ ‎را هم نخواستم ،‎
چون زیبا نبود‎
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی‎
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم‎
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟‎
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم‎


NOBODY IS PERFECT
هیچ کس کامل نیست‎

اینگونه نگاه کنيد‎...

مرد را به عقلش نه به ثروتش‎.

زن را به وفايش نه به جمالش‎.

دوست را به محبتش نه به کلامش‎.

عاشق را به صبرش نه به ادعايش‎.

مال را به برکتش نه به مقدارش‎.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش‎.

اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش‎.

غذا را به کيفيتش نه به کميتش‎.

درس را به استادش نه به سختیش‎.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش‎.

مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش‎.

نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش.‏‎

شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش‎.

دل را به پاکیش نه به صاحبش‎.

جسم را به سلامتش نه به لاغریش‎.

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش‎.‎
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۸ دی ۱۳۹۰ - ۱۵:۳۵:۵۱
تمام شدن من
کجا تمام شدم؟!... حالم را نمی فهمم. حرف کمی نبود... حتما نباید دروغ بگویی تا دوستت بدارند. سراسر زندگی من به اندوه گذشت. من هرگز به شادی و آسایش عادت نکرده ام و آنچه که به آن جوانی می گویند... و از این جوانی جز طعم شکست در خاطرم بر جای نمی ماند.

کجا تمام شدم؟!...سکوت بود..و تعبیر این سکوت گیجم کرد.نفهمیدم. رایحه را نفهمیدم و گل وجودم را برای آنکه مهربانی ام را ببخشم، چیدم. باران را نفهمیدم و چتر بر سر گرفتم. اردیبهشت و هوایش را نفهمیدم و تنها زیر آسمانش قدم برداشتم. خورشید و گرمایش را نفهمیدم و گرمای دلم را بی دریغ بخشیدم. نفهمیدم و...


کجا تمام شدم؟!...شکستم. بی صدا شکستم. در خودم آرام شکستم... زندگی من روزهاست خاموش ماندن است و لحظه ها، همه تکرار همند. وحالا می خواهم ریشه احساس را در خودم ببندم. این بار حتی اگر تو هم پایان انتظار مرا مژده بخشی، هرگز نمی روم و حتی به زندگی فرصتی دیگر نمی دهم. من باور زندگی را نمی فهمم.

حقیقت زندگی من این بود: آمدم... شاد نبودم ولی شادی آوردم... گرم نبودم ولی گرمای محبت را نثارت کردم... بی تاب و بی قرارت بودم اما نماندم، رفتم... و تو هر بار که می آمدی، چقدر دور بودی از من، چقدر من فاصله داشتم از بودن تا نبودن تو...


حالا ناله هایم را چه کنم؟برای تنهایی ام یادی ندارم. خلوتم را چگونه پر کنم؟ ... نمی دانم. نه! نمی توانم بر گردم. این زندگی هر روزش هزار سال است، صد هزار سال است. و تو اگر این رنج عظیم من را بعد ها خواهی دید، من آن را همین روزها، همین شب ها، همین ساعت ها، همین دقیقه ها، همین ثانیه ها و لحظه ها، همین چه می دانم چه بگویم... همین الان به چشم می بینم، به دل حس می کنم، به جان می کشم...

من بیهوده می خواستم زندگی را زیبا زندگی کنم. فقط بگو، تو می دانی من از کجا رو به نیستی رفتم؟! کجا تمام شدم؟!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۱۲:۰۱
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۷:۰۲
بيشترقصه ها با يكي بود يكي نبود شروع ميشه بنظر شما چه مفهومي داره
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۱۵:۳۲
سركار خانم ها آيلان ، انديشه ، اورش و ...جناب آقايان احساني ، رضا و امير محمد و... داستانهايتان بسيار زيبا بود و قابل تامل

 =D>

سپاس از شما
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۷:۴۳
نقل قول از: رضا
بيشترقصه ها با يكي بود يكي نبود شروع ميشه بنظر شما چه مفهومي داره
با سلام خوب آقا رضا خودتون یکی بود یکی نبودشو اضافه کنید بی زحمت ^o^
جناب آقای کیانی محترم لطف دارید
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۰۶:۵۲
با سلام
چشم اضافه كردم حالا مفهوم يكي بود يكي نبود چيه
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۹ دی ۱۳۹۰ - ۱۸:۱۱:۳۶
سلام
ممنونم جناب کیانی

خانم آیلان این داستان آخری خیلی عالی بود. تشکر
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۳۰ دی ۱۳۹۰ - ۱۶:۱۲:۰۰
پس اينو بدونيد :
يكي بود يكي نبود
منظور خداوند است
يعني واحد وتنها است و  بودنش مانند يك چيز يا شخص وجود مادي ندارد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۳۰ دی ۱۳۹۰ - ۱۷:۵۶:۵۷
یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خداغم آنها را می دید و غمگین بود .

خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .

خدا خوشحال بود .

یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .

خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .

خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .

خدا همه چیز و همه جا را می دید .


خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود

چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود ...

یکی بود یکی نبود

 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۳۰ دی ۱۳۹۰ - ۲۱:۳۸:۱۳
باسلام
سركارخانم زهري بسيارزيبا ودلنشين بود مانند بقيه داستانهاي دوستان .
ممنون و موفق باشيد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۸:۲۱:۱۹
نقل قول از: A.Ehsani
سلام
ممنونم جناب کیانی

خانم آیلان این داستان آخری خیلی عالی بود. تشکر
سلام
خواهش می کنم استاد قابلی نداشت
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۷:۳۸
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: sepidehh در ۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۰:۳۰
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


(http://www.onlinemahsool.com/cd_images/amoozeshi/aroosaksazi2.jpg)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: sepidehh در ۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۱:۱۱:۲۱
روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت. اما برادر دیگرتنهازندگی می کرد.در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.» او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد. در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد. سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند. کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.

(http://paradaim.persiangig.com/image/Farmer.jpg)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۷:۲۴

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.  شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک  در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟» مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟» شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره

زندگي را با لبخند زيباتر كنيم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۴:۱۴
سلام
آقای کیانی خیلی بامزه بود. حرف حق تلخه دیگه.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۵:۳۶
نقل قول از: A.Ehsani
سلام
آقای کیانی خیلی بامزه بود. حرف حق تلخه دیگه.
عرض ادب جناب احساني بزرگوار

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى  را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:  ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين
اداره بود  درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند…
رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟  به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
 آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:  تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد…
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نميشود.
زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد.
و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد. 

 ;)

زندگيتان سرشار از موفقيت و شادكامي
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۹:۴۹:۱۶
آقای کیانی محترم ;)   =D>

دوستان عزیز:سپیده جون وآقای احسانی گرامی و آیلان گل تشکر تشکر  =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: haniyeh در ۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۴:۳۶
پدر دستش رو گذاشت رو شونه پسرش و ازش پرسید:

تو قوی تری یا من؟

پسرگفت: من!!!

پدر با کمی دل شکستگی دوباره پرسید:

تو قوی تری یا من؟

پسر گفت: من !!!

پدر با دلی گرفته به یاد همه زحمت هایی که کشیده بود...

دستش رو از شونه پسر برداشت و دو قدم دورتر رفت...

دوباره پرسید: تو قوی تری یا من؟

پسر گفت: شما !!!

پدر گفت: چرا نظرت عوض شد ؟؟

پسر جواب داد :

***وقتی دستت پشتم بود فکر می کردم دنیا پشتمه***

سلامتی همه پدر ها...

و خدا رحمت کنه پدر هایی که دستشون از دنیا کوتاهه...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۵۳:۳۳
شــــریــکـــــــــــ

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت :  همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم .

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.



بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:  ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

پیرزن جواب داد: بفرمایید

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟

پیرزن جواب داد:  منتظر دندانهــــــا
 ;D
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۱:۵۹
 *مگر نه اینکه نباید به خاطر نمره درس خواند؟
  *مگر نه اینکه ندانستن عیب نیست و نپرسیدن عیب است؟
  *مگر نه اینکه مشورت در کارها خیلی خوب است؟
  *مگر نه اینکه همیشه باید کفشهایمان را تمیز کنیم؟
  امتحان ریاضی شروع شده بود ولی ما را می گویی جواب هیچ کدام از سؤالات را نمی دانستیم.خب بدیهی هم هست.هرچه دیروز مادر ما فرمود که بشین درست را بخوان ما را می گویی انگار نه انگار.خلاصه ما در سر جلسه دیدیم که دوستمان دارد همچون ...خوان ها می نویسد.جناب مراقب هم مشغول تماشا بنده از زاویه ی بالا بودند.ما دیدیم کفش ایشان حاکی فرموده شده اند.ما به ایشان پیشنهاد فرمودیم که کفش خود را تمیز فرمایند و ایشان هم در شادی استقبال فرمودند.
 خلاصه ما هم با توجه به نیک و پسیندیده مشورت مشغول حل سوالات شدیم. به ناگاه متوجه شدیم که گوشمان در دست آقای مراقب در حال حرکت است.ما هم با توجه به نظریه مولکولی و عملکرد اعصاب بدن همراه ایشان به سمت دفتر آقای مدیر رفتیم و در آنجا در نهایت تعجب دیدیم که به ما تهمت ناروای تقلب زده شد!!

شاد باشید

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۵:۳۹
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۸:۰۴
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۶:۵۸
 کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت:"می گویند شما مرا به زمین می فرستیداما من به این کوچکی و بدون هیچ  کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟". خداوند پاسخ داد:"از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفتم.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد."
  اما کودک هنوز مصمم نبود که می خواهد برود یا نه.
 - اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.
 خداوند لبخند زد:"فرشته ی تو برایت آواز می خواند و هرروز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
 کودک ادامه داد:"من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟"
 خداوند او را نوازش کرد و گفت:"فرشته ی تو زیبا ترین و شیرین ترین واژه ها را به تو یاد خواهد داد و با دقت و صبوری به تو یاد می دهد که چگونه سخن بگویی ."
 اما کودک با ناراحتی گفت:"وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه؟" خدا گفت:"فرشته ات دستهایت را کنار یکدیگر قرار می دهد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی."
 - شنیده ام که در زمین انسانهای بدی زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟"
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
- اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم شما را ببینم ناراحتم.
- فرشته ات همیشه درباره ی من سخن خواهد گفت و راه بازگشت به من را به تو خواهد آموختگرچه من همیشه در کنارت خواهم بود.
 در آن هنگام صدایی می آمد و کودک دریافت که دیگر وقت رفتن پس آخرین سؤالش را به آرامی پرسید:"اگر من باید بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید."
 خداوند شانه ی او رزا نوازش کرد و پاسخ داد:"نام فرشته ات اهمیتی ندارد.به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی."
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۰:۰۶
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم

چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان

رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به

من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت:

ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید

اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در مواذات قطب است، پس ساعت باید

حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:

واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که

چادر ما را دزدیده اند!!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۵:۲۵
يكي بود يكي نبود
توي ده شلمرود حسني تك وتنهابود
نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي هيچكس باهاش رفيق نبود
حسني مياي بريم حموم !
نه نميام . چرا نمياي؟ موي بلند . روي سياه . ناخن دراز واه و واه واه!
حسني گفت : هر وقت يارانه ها رو ريختن ميرم حموم!
القصه يارانه رو ريختن بحساب . حسني رفت حموم و توي ده شلمرود حسني ديگه تنها نبود.!
پس ما از اين داستان نتيجه ميگيريم يارانه باعث تميزي ميشود.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۲:۲۵
نقل قول از: رضا
يكي بود يكي نبود
توي ده شلمرود حسني تك وتنهابود
نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي هيچكس باهاش رفيق نبود
حسني مياي بريم حموم !
نه نميام . چرا نمياي؟ موي بلند . روي سياه . ناخن دراز واه و واه واه!
حسني گفت : هر وقت يارانه ها رو ريختن ميرم حموم!
القصه يارانه رو ريختن بحساب . حسني رفت حموم و توي ده شلمرود حسني ديگه تنها نبود.!
پس ما از اين داستان نتيجه ميگيريم يارانه باعث تميزي ميشود.
به به عالی بود مرسی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۵:۴۹
 دو فرشته ی مسافر برای گذراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروتمند فرود آمدند.این خانواده رفتار مناسبی نداشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند بلکه زیرزمین سرد و نمور خود را در اختیار آنان قرار دادند. فرشته ی پیر تر در دیوار زیرزمین شکافی دید و به سرعت آنرا تعمیر کرد.وقتی که فرشته ی جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی او پاسخ داد:" همه ی امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
  شب بعد این دو فرشته در خانه ی خانواده ی فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند زن و مرد فقیر تخت خود را برای استراحت به دو فرشته دادند.
 صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را  در حال گریه بر سر مردار گاوی که تنها وسیله ی امرار معاش آنها بود دیدند. فرشته ی جوان عصبانی شد و از فرشته ی پیر پرسید:"چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟تو به آن خانواده اول با اینکه رفتار نا مناسبی  کمک کردی اما گذاشتی گاو این خانواده ی مهمان نواز از بین رود."
 فرشته ی پیر پاسخ داد:"وقتی که در زیرزمین خانواده ی اول بودیم در شکاف دیوار کیسه ی طلایی دیدم و از آنجا که آنان مردمانی حریص بودند آن شکاف را پر کردم.دیشب وقتی خوابیده بودیم فرشته ی مرگ به سراغ زن فقیر آمد اما من گاو را به او دادم.همه ی امور بدان گونه که می نمایند نیستند.گاهی ما دیر متوجه این نکته می شویم."   


عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۲:۲۷
يكي بود يكي نبود . زير گنبد كبود . يه جايي انباري بود.اسبه عصاري ميكرد. خره حمالي ميكرد. گربه نمد مالي ميكرد. سگه پاسباني ميكرد. موشه خياطي ميكرد.گاو مي گساري ميكرد.خروسه ساز ميزدو مرغه براش رقاصي ميكرد. فيل اومد گذر كنه افتادو دندونش شكست . هلهله شد ولوله شد زنجير بزها پاره شد . يه بز افتاد تو آتش از سرتاپا جزغاله شد . صاحب بز بيچاره شد . دنياي ما وارونه شد ! ...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۵۶:۲۵
 روانشناسي از يك تيمارستان سركشي ميكرد و مردی را میان دیوانگان دید كه به نظر خیلی باهوش می آمد وی را صدا كرد و با كمال مهربانی پرسید: می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان آوردند؟
مرد در جواب گفت: آقای دكتر بنده زنی گرفتم كه دختری 18 ساله داشت روزی پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت از آن روز به بعد زن من، مادر زن پدر شوهرش شد و چندی بعد دختر زن من كه زن پدرم بود، پسری زایید كه نامش را چنگیز گذاشتند چنگیز برادر من شد زیرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد و من پدربزرگ برادر تنی خود شده بودم چندی بعد زن من پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و حتی مادربزرگ او شد در صورتی كه پسرم برادر مادربزرگ خود و حتی نوه او بود از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم خواهر پسرم می شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام.
حالا آقای دكتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید آیا كارتان به تیمارستان نمی كشید؟
 ???
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۲:۵۰
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند
عنوان: نگرش
رسال شده توسط: Moshashaei در ۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۱:۳۰
حتماً و با دقت مطالعه فرمایید

 

 
حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند
اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26
 
آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت كافیست؟
تلاش سخت (Hard work)

H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98 %
 
آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟
دانش (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96 %
 
عشق چگونه ؟
عشق (Love)

L+O+V+E
12+15+22+5=54 %
 
خیلی از ما فکر می کردیم که اینها مهمترین باشند ، مگه نه ؟!
پس چه چیز 100 % را می سازد ؟؟؟
 
پول (Money)

M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72 %
 
اینها كافی نیستند ، پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟!
.
.
.
نگرش (Attitude)

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100 %
 
آری
اگر نگرشمان را به زندگی ، گروه و کارمان عوض کنیم
زندگی 100%  خواهد شد
نگرش ، همه چیز را عوض می کند
نگاهت را تغییربده و چشمهایت را دوباره بشوی
همه چیز عوض می شود
[/color]
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۹:۱۹
هر روز يك هديه است  

زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.

او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام. من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو  انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»

او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»

و با لبخندي گفت:

«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»

دل خود را از كينه خالي كن.
فكر خود را از نگراني تهي كن.
ساده زندگي كن.
بيشتر بده.  
كمتر انتظار داشته باش.
عنوان: پاسخ : نگرش
رسال شده توسط: مرداس در ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۰:۲۱:۳۶
مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.

پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!

او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.

اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.

در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.

آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.

بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: رضا در ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۱:۰۵:۱۰
با سلام
دوستان كدومتون كتاب جلد نارنجي رنگه حساب مصور رو كه تو آمادگي - پيش دبستاني امروزي- ميخونديم رو يادش مياد؟
اولين شعرش اين بود:
اتل متل توتوله. دو آدم كوتوله . تو كوچه ها ميرفتن . باهمديگه ميگفتن . هر كي كه درسو گوش بده آخر سال قبوله!
شعر بعدي-
رفتم دم باغه در شكسته . ديدم سه كلاغ اونجا نشسته. نزديك شدم دوتاپريدش . اگه گفتي چندتا كلاغ نشسته؟
يكي ديگه:
آردوروغن با شكرسرخ كني حلوا ميشه. كاربد هركي كنه عاقبتش رسوا ميشه!
يه دونه ديگه:
دويدم و دويدم سر كوهي رسيدم . از يك نفر دهاتي چندتا خروس خريدم. وقتي خونه رسيدم . دوتاش پريد تو طاقچه. يكيش پريد توباغچه. سه تا ديگه كه موندش روي دولابچه ديدم. چندتا خروس خريدم؟
يادش بخير.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۷:۵۹:۴۹
نقل قول از: رضا
با سلام
دوستان كدومتون كتاب جلد نارنجي رنگه حساب مصور رو كه تو آمادگي - پيش دبستاني امروزي- ميخونديم رو يادش مياد؟
اولين شعرش اين بود:
اتل متل توتوله. دو آدم كوتوله . تو كوچه ها ميرفتن . باهمديگه ميگفتن . هر كي كه درسو گوش بده آخر سال قبوله!
شعر بعدي-
رفتم دم باغه در شكسته . ديدم سه كلاغ اونجا نشسته. نزديك شدم دوتاپريدش . اگه گفتي چندتا كلاغ نشسته؟
يكي ديگه:
آردوروغن با شكرسرخ كني حلوا ميشه. كاربد هركي كنه عاقبتش رسوا ميشه!
يه دونه ديگه:
دويدم و دويدم سر كوهي رسيدم . از يك نفر دهاتي چندتا خروس خريدم. وقتي خونه رسيدم . دوتاش پريد تو طاقچه. يكيش پريد توباغچه. سه تا ديگه كه موندش روي دولابچه ديدم. چندتا خروس خريدم؟
يادش بخير.
سلام آقا رضا
خيلي با حال بود =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> ;) ;) ;) ;)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۵:۲۳:۳۲
گاهي ،دلم براي شيان ميسوزد ...! كه اين قدر صادق بود

دروغ نگفت ...  تظاهر نكرد...!

حتي به قيمت اخراجش از بهشت و مقام فرشتگي اش...

گاهي دلم براي شيطان ميسوزد ...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۱:۴۵
افسانه

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۲ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۶:۴۳
نقل قول از: كياني
گاهي ،دلم براي شيان ميسوزد ...! كه اين قدر صادق بود

دروغ نگفت ...  تظاهر نكرد...!

حتي به قيمت اخراجش از بهشت و مقام فرشتگي اش...

گاهي دلم براي شيطان ميسوزد ...
چقدر زیبا بود و چقدر آدم رو به فکر فرو می بره... 8)(
عنوان: مراقب آنچه که میگویید باشید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۶:۰۰
مراقب آنچه که میگویید باشید

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.

زندگی سایه وار من به همین شکل میگذشت تا اینکه لنی (Lenny )به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا میدید، لنی!

متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر میداشت و میگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!

لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.

همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.

در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا اینکه خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.

از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.

بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمی ام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا اینکه نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسندهی بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.

قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: «روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.

زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: «هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید!»

داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسندهی داستانهای کوتاه و برندهی جایزهی بزرگ ادبی انگلستان
عنوان: پاسخ : مراقب آنچه که میگویید باشید
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۸:۴۴
گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید


داستان واقعی و تاثیر گذاری بود. من از دید مقابل نگاه کردم.نه اینکه بگم کاش ما تاثیر گذار باشیم بلکه میخوام بگم کاش ما بتوانیم تاثیر پذیر باشیم چونکه توی زندگی ما حداقل چند نفر معلم خوب هستند که نکته هائی ارزشمند را به ما گوشزد میکنند و ما از کنارش راحت میگذریم.

ممنون جناب رستمی
عنوان: پاسخ : مراقب آنچه که میگویید باشید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۲:۵۴
سلام
از توجه و ابراز لطف شما عزیزان سپاسگزارم.
به نظر بنده تمام خلقت آموزگار و خادم انسان است
فقط کافیست با دقت بنگریم و سرسری نگذریم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۱:۱۳
و اما عشق
 
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام
 
  ;)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۴:۲۲
امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
 
عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند
 
زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام
عنوان: پاسخ : مراقب آنچه که میگویید باشید
رسال شده توسط: كياني در ۱۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۲:۲۷
سپاس از شما جناب رستمي
 =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۷:۵۲
نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد. يك روز او با صاحبكارخود موضوع را در ميان گذاشت. پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن، حالا او به استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين استراحت مي خواست تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند، اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد. سر انجام صاحب كار در حالي كه با تأسف با اين درخواست موافقت مي كرد، از او خواست تا به عنوان آخرين كار، ساخت خانه اي را به عهده بگيرد. نجار در حالت رودربايستي، پذيرفت در حالي كه دلش چندان به اين كار راضي نبود. پذيرفتن ساخت اين خانه بر خلاف ميل باطني او صورت گرفته بود. براي همين به سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و به سرعت و بي دقتي، به ساختن خانه مشغول شد و به زودي و به خاطر رسيدن به استراحت، كاررا تمام كرد. سپس او صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار به آنجا آمد. زمان تحويل كليد، صاحب كار آن را به نجار بازگرداند و گفت: اين خانه هديه اي است از طرف من به تو به خاطر سال هاي همكاري!

نجار يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او مي دانست كه خودش قرار است در اين خانه ساكن شود، لوازم و مصالح بهتري براي ساخت آن به كار مي برد و تمام مهارتي كه در كار داشت براي ساخت آن به كار مي برد. يعني كار را به صورت ديگري پيش مي برد.

 

نتيجه اخلاقي: اين داستان ماست. ما زندگيمان را مي سازيم. هر روز مي گذرد. گاهي ما كمترين توجهي به آنچه كه مي سازيم نداريم، و ناگهان در زماني در اثر اتفاق غير مترقبه مي فهميم كه مجبوريم در همين ساخته ها زندگي كنيم. گرچه اگرچنين تصوري داشته باشيم، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم ولي افسوس كه نمي دانيم كه چه زود فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست. ما نجار زندگي خود هستيم و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي ما كوبيده مي شود. يك تخته در آن جاي مي گيرد و يك ديوار برپا مي شود.

مراقب سلامتي خانه اي كه براي زندگي خود مي سازيم باشيم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۲:۰۹:۱۷
كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن.

درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي ‌ره آورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوی آني، همين‌جاست ...
 
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.

و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود ...

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.

زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.

مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...

دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست ...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۰:۲۵
كودكي از خدا پرسید: خوشبختی را کجا میتوان یافت؟

خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم ...

با خود فکر کرد و فکر کرد، گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ...

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود، از خدا پرسید: حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.

خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم!

گفت: بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.

و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند، و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد.

رو به آسمان کرد و گفت: خدایا خوشبختی اینجاست، در نگاه و لبخند دیگران ...
عنوان: داستان "ديو وسليمان" از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۷:۲۷
دکتر الهی قمشه ای می گوید:
یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند (قرآن / سبا / ١٣) . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزادباشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند وبر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد واز ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
حافظ




اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو


و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ :

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی


 و به زبان مولانا :  
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست


و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید .
 و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان ورمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :


                ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
                                               ازاین باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی
 
 
عنوان: پاسخ : داستان "ديو وسليمان" از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۶:۲۶:۵۹
خانم شاهی عزیز بسیار زیبا و جالب بود.

آفریدگار دانا، شما و نیز دکتر الهی قمشه ای را به سلامت دارد.

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود

و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

دیوان حافظ

شاد و پر انرژی باشید
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۰:۱۹
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد



اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند

همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند

مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد


هوای
بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد


گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند


چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است
برای ماهی ها مدرسه ميساختند

وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند


درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند


كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است


كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند


به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند


و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند


آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد


اگر كوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت


از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند


ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان


شاد و شنگول به
دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند
همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار


ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند
در آنجا بي ترديد آئینی هم وجود داشت


كه به ماهيها می آموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"



برتولت برشت

عنوان: پاسخ : داستان "ديو وسليمان" از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۳:۵۲:۴۷
خواهر خوبمان سرکار خانم شاهی
بسیار جالب است
از مطلب زیبای ارسالی شما متشکریم
درود بر شما
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا-قضاوت
رسال شده توسط: atrin در ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۷:۲۴
خیلی هیکل درشت و قوی داشت. خیلی خوش تیپ بود کم کم لاغر و لاغرتر شد. همه می گفتن معتاد شده ، رنگش که زرد بود ، تازگی ها سیگار هم می کشید. پوست و استخون شده بود. با بچه محلا مسخرش می کردیم ، دیگه تحویلش نمی گرفتیم ، توی جمع راهش نمیدادیم. حتی چند باری بهش توهین هم کردیم. اما فقط می خندید و می رفت. مدتی ازش خبری نبود. تا اینکه یک روز حجلشو سر کوچه دیدیم. فهمیدیم سرطان داشته...
عنوان: پاسخ : داستان "ديو وسليمان" از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۷:۳۶
نقل قول از: اجاقی معز
خانم شاهی عزیز بسیار زیبا و جالب بود.

آفریدگار دانا، شما و نیز دکتر الهی قمشه ای را به سلامت دارد.

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود

و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

دیوان حافظ

شاد و پر انرژی باشید
سلام ودرود برشما عزیز گرانقدر  متشکرم از توجه تون شاد باشید وسلامت و حق نگهدارتون باشه دوست خوب من   
عنوان: پاسخ : داستان "ديو وسليمان" از زبان دکتر الهی قمشه ای
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۹:۳۷
نقل قول از: حمید رستمی
خواهر خوبمان سرکار خانم شاهی
بسیار جالب است
از مطلب زیبای ارسالی شما متشکریم
درود بر شما
سلام ودرود برشما جناب رستمی عزیزو گرانقدر بسیار سپاسگزارم از بذل توجه شما موفق وپیروز باشید وحق نگهدارتان باشد
عنوان: حقیقتی کوچک از نگرش صحیح
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۷:۴۱
حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند

اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

آیا برای خوشبختی و موفقیت تنها تلاش سخت كافیست؟
تلاش سخت (Hard workH+A+R+D+W+O+R+K
8+1+18+4+23+15+18+11= 98 %

آیا دانش صد در صد ما را به موفقیت می رساند؟
دانش (Knowledge)
K+N+O+W+L+E+D+G+E
11+14+15+23+12+5+4+7+5= 96 %

عشق چگونه ؟
عشق (Love)
L+O+V+E
12+15+22+5= 54 %

خیلی از ما فکر می کردیم که اینها مهمترین باشند، مگه نه ؟!
پس چه چیز 100 % را می سازد ؟؟؟

پول ؟
پول (Money)
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72 %

نه
اینها كافی نیستند، پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟!.
.
.
نگرش (Attitude)
A+T+T+I+T+U+D+E
1+20+20+9+20+21+4+5= 100 %

آری !
اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم
زندگی 100% خواهد شد
نگرش، همه چیز را عوض می کند
نگاهت را تغییر بده و چشمهایت را دوباره بشوی
همه چیز عوض می شود
عنوان: زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۲:۲۲

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نهگفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !گفت: اصلا عاشق بودي؟گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني


هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن  
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: مرداس در ۲۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۰:۵۵
نقل قول
هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن 

عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: لینا در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۵:۵۰
با سلام و شاد باش


بسیار عالی بود

نقل قول
    زندگي كوتاه است، غرور بیجا را بشكن، سريع فراموش كن، همیشه یادت باشه چیزی که امروز داری شاید آرزوی دیروزت بوده و بزرگترین آرزوی فردات. پس همیشه سعی کن قدر چیزی که امروز داری رو خوب بدونی در لحظه زندگی کن شاد باش

عنوان: عدالت ایرانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۸:۴۲
انوشیروان ساسانی
 
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود .
چه باید کرد؟ انوشیروان گفت " از من نپرسید که چه باید کرد . خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همهء ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید " .
کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجلهء عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است . این نقطه از دیوار همان جاییست که خانهء پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایهء دیوار به دیوار پادشاه ماند .
از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانهء روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشددیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانهء عدل و عدالت انوشیروان باشد
 
عنوان: پاسخ : عدالت ایرانی
رسال شده توسط: لینا در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۱:۴۵

 سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .
 مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .
  یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .
دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .
و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد . 
مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند . 
آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید . 
در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را . 
آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .
 مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .
 از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت . 
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید

با سلام
جناب رستمی واقعا ما ایرانیها پادشاهان بسیار صالح و دور اندیشی داشتیم و فرهنگمان قدمت چند هزارساله دارد
عنوان: پاسخ : عدالت ایرانی
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۰:۵۲:۴۹
درود بر شما و همه آریائیهای هم سرزمین.
عنوان: پاسخ : عدالت ایرانی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۱:۲۸:۳۸
یاد باد آن روزگاران یاد باد
متشکرم لینای عزیز
درور بر شما
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۸:۴۱
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !

حتی ندیدیم چه رسد که بکشیم. خوب خیلی آموزنده بود البته بحث برانگیز.

مشکل اینجاست که اگر قرار بود ما برای خود زندگی کنیم بله اما همه ما انسانها باید مورد قبول و توجه افرادی که لازم است مجذوب ما باشند قرار بگیریم. متاسفانه معیارها در قرن 21 خیلی عوض شده. شاید اگر زمانی ما تولستوی بودیم و درفقر همه عاشق ما بودند ولی حالا فرزندت دلبندت از خونه بیرونت خواهد انداخت چون معیار  دیگر این چیزها نیست .همه وقتی میان نمیپرسند چی بلدی بلکه خواهند پرسید چی داری ؟ بعدشم چیزت مهمه نه خودت و تقریبا" حالا ما انسانها اگر چیزی داریم خوشبختیم و اگر نداریم باید مثل ویلان با رویاهای تنهائی خود صفا کنیم و این همون عرفان معنویست که کمترین داشته ها بیشترین لذت رو میبریم ولی آیا وابستگان ما تقبل میکنند؟؟؟؟

بچه میگه بابا تو چیکار کردی برای من ببین فلانی رو برای بچه هاش هر کدون یک خونه خریده. خرج تحصیل خارجشون رو میده و تو ما رو بیچاره کردی.....

خانمت میگه خاک توسرت بد بخت نکبت. نگاه حاج حسن کن حتی 5 کلاس سواد نداره ولی اون وضع زنشه یه مشاشین 100 میلیونی زیرپاشه و میلیونها تومان جواهر بهش آویزونه واونم خونه و ویلا و زندگیشه و تو احمق رفتی از صبح تا نصف شب کتاب خوندی و ما هیچی از تو ندیدیم نه حضوری و نه پولی. خدا لعنت کند پدر و مادر من رو که به تو دادن و منو بدبخت کردن.

راستی از نظر ما خوشبختی چیه؟ آیا کسی برای نظر ما تره خرد میکنه؟

فلانی کارخانه داره یادمه هر وقت وارد دفتر ما میشد که جلسه هیئت مدیره بود رئیس هیئت مدیره پسر ایشون بود و پسر زود بلند میشد و خم میشد دست پدر رو میبوسید هیچ وقت این صحنه رو در خونه خودم یا دیگران تجربه نکردم . چقدر فضیلت بالا بود واقعا" عجب معجزه ای داره این تراااااااااااااااااااول
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: کـوکـبـی در ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۰:۰۱:۵۱
سلام

البته گاهی نثر ساده جناب آقای احسانی با چاشنی طنز ایشان هم موید موضوع همین تاپیک و ارسال سرکار خانم شاهیست.

چند وقت پیش ملاقاتی با یک دکوراتور داشتیم .الحق کارهای بسیار زیبایی در رزومه خود داشتند .
ذوق ایشان در ایده پردازی در اجرا و استفاده از مواد اولیه ای که استفاده می کند ایشان را بسیار خوش نام کرده است طوریکه از خارج از کشور دعوتنامه های فراوانی برای حضور و ارائه و شرح نگاه خود دارند و در داخل نیز مخاطبان و مطالبان در خوری پیدا کرده اند.
دیدن کارهای ایشان زمانیکه بعد از بازدید نتیجه نهایی، مجددا مراحل اجرا را از ابتدا مرور می کردند بسیار جالب می نمود مخصوصا پس از آنکه دیگر از حالت اولیه، اثری غیر از چند عکس و فیلم موجود نیست.


آنچه همه این زیباییها و ذوق را برای حقیر کم تاثیر نمود موضوع همین تاپیک است .ایشان برای پیاده سازی طرح های خود رقم های بالایی را دریافت می کند و بدیهیست مخاطبان ایشان هم افراد ثروتمند جامعه هستند .
اما آیا ایشان با آن دکورهایی که می سازند و مخاطبانشان در آن زندگی می کنند طعم کامل آرامش را می چشند ؟ آیا ارزشمندی را دریافت می کنند ؟
حقیر در توصیف دست آوردهای ایشان و احساسات مشتریانشان که توسط خودشان ساعتها بیان شد ارتباطی با دوسوال قبلم نیافتم

منظورم این نیست که آرامش متعلق به ثروتمندان نیست اما ثروت نمی تواند معیار ارزشمندی انسانها باشد.

مهم این است که دنبال چه هستیم و دنبال هر چه باشیم دیگرانی که دنبال چیزی غیر از ارزشهای ما هستند ما را به نقد خواهند کشید مهمتر این است که چقدر معتقد باشیم.

یکی مادی گرایی و تجمل را معیار می داند و دیگری ایشان را بدلیل نداشتن سواد مورد استحضا قرار می دهد.

اما ای کاش مردمان ما در هر طبقه ای دارای اندیشه ای باشند که در راستای منفعت دیگران و رشد باشد و به آن معتقد باشند.
در تایید فرمایش جناب احسانی باید عرض کنماز آنجا که نسل جدید با تجدد و تجمل که دست اورد علم بشری برای مردم بی اندیشه است درگیر هستند لازم است محتوای انسانیت را نیز بیشتر بیاموزند تا عالم شوند که معیار ارزش ختم به ثروت نمی شود.

نقل قول از: طیبه شاهی

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني


هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن  


                                                                                   پیروز و شاد باشید
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۲:۱۹:۵۷
سلام طیبه جون عالی بود،جناب احسانی دست مریزاد عالی گفتید.
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۳:۱۲
سلام

جناب کوکبی تفسیرشما عالی بود وتشکر. واقعا" مردم باید بیشتر به لذتهای معنوی اندیشه کنند نه ثروتهای پوشالی.

سپیده خانم سپاس از شما.
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۶:۳۳
نقل قول از: لینا
با سلام و شاد باش


بسیار عالی بود
سلام ودرود سرکار خانم لینای عزیز  خانم گل متشکرم بابت توجه تون  
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۷:۱۷
با سلام ودرود خدمت استاد عزیز آقای احسانی
یادمه جناب مرادی کرمانی که اومده بود نیشابور تو همایشی که برگزار شد و تجلیل از این نویسنده محترم ایشونم نظر شما رو داشت ...ایشون به اتفاق خانمشون اومده بودند شهر ما دیدن ومسئولین سریع یه همایش فرهنگی برگزار کردندازشون پرسیدند چرا خانمتون نیومدند دقیقا" کلماتی که معنی حرفهای شمارو داشت زدندیعنی این یک درد بزرگ ومشترک بخصوص بین قشر فهمیده وتحصیل کرده که پاک وصادق زندگی کرده اند ....
ثروتمند شدن تو ایران بسیار ساده است خیلی راحت میشه پولدار شد از هیچ به همه چیز رسید ایران تنها کشوریه که چنین خاصیت رو داره میخواهید پولدار بشید.....ساده است پا رو وجدانتون بذارید کارهایی هست که بهتون پیشنهاد میشه انجام بدیدفقط کافی چشاتونو ببندید و صدای وجدانتونو خفه کنید با اون همه توانمندی که من در شما میبینم از نظر بار علمی وتجربی برای شما از دید گاه علمی مشکل نداره مثل آب خوردنه  ....منتهی الان فرزند وهمسر شمای نوعی  نمیفهمند ولی وقتی خدای ناکرده بعد از 100سال فوت کنید هر جا اسم شما بیاد به نیکی ازتون یاد کنند اونوقت یه غروری بهش دست میده که با هیچ پولی خریدنی نیست...میگید نه نمونه اش شوهر خواهر من قبل از فوتش پسراش مدام گله داشتند حتی طلبکار بودند که تو یی که پول نداشتی چرا صاحب فرزند شدی ...بعد از فوتش تنها فردی بودتو محله ومحیط کار که تمام مردم خون گریه کردند تنها فردی بود که نشون داد نکو نام بودن یعنی چی فرزندانش الان آرزو میکنند مثل پدرشون زندگی کنند همین قدر بس که تاثیر بسیار زیادی روی فرزندانش گذاشت ...پدری که سالها جون کند ولی دیده نشد ولی زمان فوتش با خیال راحت از دنیا رفت چون نه پول کسی رو بالا کشیده بود نه ظلم کرده بود فاصله زندگیها به اندازه روشن شدن وخاموش شدن یه کبریته باید ببینیم تو این فاصله چه کسی رو گرم میکنیم یا به آتیش میکشیم ...
درد جامعه روشنفکری ما همینه قلبشون برای مردم میتپه واطرافیانشون اینو نمیفهمند ....
من دختر پولداری رو میشناسم که هر چی اراده میکنه باپول به دست می آره ولی شاید به اندازه ای که من از خرید یه شال 5 هزارتومنی لذت میبرم از خرید یک میلیون تومنیش لذت نمیبره ...
من خودم شخصا" مثل ویلان زندگی میکنم نصف ماه شاهم نصف ماه گدا ....امتحان کنید عالیه   
عنوان: پاسخ : زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن.
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۱:۰۸
جناب کوکبی عزیز و گرامی با سلام ودرود
بابت مطلب زیباتون متشکرم حق با شماست ...میدونید این قضیه به یه اصل تو اقتصاد هم برمیگرده اصل مطلوبیت نهایی ..شاید انسان اولین پول زیادی رو که به دست می آره خیلی خوشحالش کنه ولی موارد بعدی براش به جذابی و جالبی اولی نیست ومطلوبیت اولیه رو نداره ....به نظر من ویلان خوب زندگی میکنه وهمه تجربیات زندگی پولدارهارو داره ...
با سپاس از توجه تون  
عنوان: پاسخ : پاسخ
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۴:۱۰
نقل قول از: sepidehh
سلام طیبه جون عالی بود،جناب احسانی دست مریزاد عالی گفتید.
سلام سپیده جووون ممنونم از توجه ت دقیقا" حرفهایی که استاداحسانی عزیز زدند حرف دل خیلی از خونواده های ایرانیه درد مشترک ولی چاره ای جز ناله شبگیر نیست .
درود برتو خانم گل  
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۴:۳۶:۰۷
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند> که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت> می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می> افتد در آب می‌اندازد.>> - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟>> - این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این> صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود> اکسیژن خواهند مرد .>> - دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود> دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه> همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟>> مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت> و گفت:> "برای این یکی اوضاع فرق کرد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۰:۳۵
با سلام
داستان های شما آدم را به فکر فرو می برد جناب آقای کیانی بسیار زیبا بود
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۵:۱۵:۳۲
مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .


پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۴:۴۹
نقل قول از: آیلان
با سلام
داستان های شما آدم را به فکر فرو می برد جناب آقای کیانی بسیار زیبا بود
باسلام

شما لطف داريد .

-----------------------------------------------------------------------------

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر
کنارش یک مرد ساهپوست است

با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک
مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض
کنید!"

مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر
هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم
تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت
کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما
تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید،
خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد
در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر
می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به این معنی است
که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای
شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می
زدند از جای خود قیام کردند
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۴:۴۲:۵۳



از چه بنویسم؟   

از آسمانی که همیشه در حال عبور است یا از دلی که سوتو کور است؟

از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

از چه بنویسم از نامه های که هیچو قت بسویت نفرستادم یا از ترانهای که هرگز برایت نخواندم؟

 از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا ار بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اِسممان را رویش حک کنیم.....

من منتظر پنجرهای هستم که عطر تو را دو باره بمن نشان دهد....

من دیوانه ی ساقه یک پر سیاوشانم که اولین بار در خواب سپید تو رویید....

ای عشق نا گزیر اگر قرار باشد بنویسم باید در همه ی سطر های دفترم حظور داشته باشی نفسهای تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند من بی قرار حرفهای که هزاران سال دیگر در یک بعد از ظهر آفتابی با من خواهی گفت من از اولین روز افرینش چشم به راه نگاه جذاب توام کی مرا می بینی

خدایا در کلبه محقر درویشان آنچنان چیزیست که در بارگاه ملکوتی تو نیست .....

چون ما چون تویی در بارگاه داریم و تو چون خودی در بارگاهت نداری .....
 

 

عنوان: واقعیتی عجیب از عشق و حسادت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۷ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۱:۵۳
واقعیتی عجیب از عشق و حسادت


اگر شما هم از خواندن‎ ‎این تیتر دچار تعجب شده اید توصیه می کنیم این مطلب را بخوانید، زیرا در این ‏مطلب‎ ‎با موضوعات تعجب آور تری روبرو می شوید‎ .‎
یک مطالعه که به تازگی انجام شده نشان می دهد: عشق و حسادت هر دو از یک هورمون ترشح می شوند ‏‏. هورمون «اکسی توسین» که بر رفتارهایی مانند اعتماد ، همدلی و سخاوت تاثیر می گذارد ، بر ‏رفتارهای متضاد آن مانند حسادت و تکبر نیز تاثیر دارد. ‏
به گزارش ساینس دیلی ، محققان با توجه به یافته های این مطالعه اظهار داشتند: این هورمون برانگیزاننده ‏احساسات اجتماعی است ، بطوری که زمانی که ارتباط شخص مثبت است هورمون اکسی توسین موجب ‏تقویت رفتارهای مثبت اجتماعی می شود و زمانی که این ارتباط منفی است این هورمون احساسات منفی ‏را تقویت می کند.‏
مطالعاتی که پیش از این انجام شده نشان می دهد،‌ هورمون اکسی توسین تاثیر مثبتی بر روی احساسات ‏مثبت دارد.‏
در یک مطالعه افرادی که هورمون اکسی توسین استنشاق کرده بودند، احساسات ایثارگرانه از خود بروز ‏دادند. گمان می رود این هورمون در ایجاد ارتباطات میان افراد نقش مهمی ایفا می کند.این در حالی است ‏که مطالعات سایر محققان بر روی جوندگان نشان داد که این هورمون با پرخاشگری نیز ارتباط دارد.‏
محققان در این مطالعه تاثیر این هورمون را بر احساسات اجتماعی منفی بررسی کردند.این مطالعه که در ‏مجله «روان شناسی بیولوژیکی» منتشر شده است بر روی 56 نفر انجام شد.‏
در این مطالعه نیمی از افراد در جلسه اول هورمون اکسی توسین استنشاق کردند و در جلسه دوم به آنها ‏دارونما داده شد. به بقیه افراد در جلسه اول داورنما و در جلسه دوم اکسی توسین داده شد سپس محققان از ‏شرکت کنندگان خواستند تا یک بازی شانسی را با یک رقابت کننده دیگر که در حقیقت یک رایانه بود انجام ‏دهند.‏
در این بازی از هر کدام از افراد مورد مطالعه خواسته شد تا از میان سه در، یک در را انتخاب کنند و ‏پولی را که درپشت یکی از درها مخفی شده بود، از آن خود کنند.‏
این افراد نسبت به رقیب خود برخی اوقات پول کمتر و برخی اوقات پول بیشتری برنده می شدند و به این ‏صورت شرایطی ایجاد می شد که احساس حسادت و غرور را در شخص برمی انگیخت.‏
نتیجه این مطالعه نشان داد افرادی که هورمون عشق را استنشاق کردند ، زمانی که رقیب پول بیشتری ‏برنده می شد ، حسادت بیشتری از خود بروز می دادند و زمانی که آنها جلو می افتادند ، احساس غرور پیدا ‏می کردند.‏
نتیجه جالب دیگری که از این مطالعه بدست آمد این بود که به محض پایان بازی، تفاوتی در این ‏احساسات میان افراد شرکت کننده دیده نمی شد.این امر نشان می دهد که احساسات منفی تنها در جریان ‏بازی قوت می گیرد.‏
گردآوری: سیمرغ
عنوان: توکل
رسال شده توسط: kameliya در ۲۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۱:۲۰:۵۶
وقتی خدا مشکلتو حل میکنه به تواناییش ایمان داری.وقتی خدامشکلتو حل نمیکنه به تواناییت ایمان داره.
عنوان: پاسخ : شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۳:۳۲:۱۶

در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟


سقراط پاسخ داد:”لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.”مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:”نه،فقط در موردش شنیده ام.”سقراط گفت:”بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یانادرست.
 
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی”آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟”مردپاسخ داد:”نه،برعکس…”سقراط ادامه داد:”پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:”نه،واقعا…”سقراط نتیجه گیری کرد:”اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
عنوان: راه بهتر زیستن
رسال شده توسط: kameliya در ۲۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۷:۴۶:۲۷
از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟                                                                                                                                                         خدا جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر                                                                                                                                                           بااعتماد زمان رابگذران وبدون ترس برای اینده اماده شو                                                                                                                                                        ایمانت را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز                                                                                                                                                                      شک هایت را باور کن وهیچگاه به باورهایت شک نکن                                                                                                                                                         مهم نیست که قشنگ باشی                                                                                                                                                                                     قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یک نفر                                                                                                                                                           فرقی نمی کند گودال اب کوچکی باشی یا دریای بیکران                                                                                                                                                     زلال که باشی اسمان در توست(نلسون ماندلا)
عنوان: دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۸:۰۲
دنیای کوچیکمو دوست دارم
دنیایی که توش محبت بی دریغ مادره ... تا بی نهایت.
دنیایی که پره از صمیمیت، پره از امید ...
دنیایی که اگر چه کم و کاستی داره، ولی مجبور نیستم واسه بودن در اون ، خودمو عوض کنم.
بیزارم ... بیزارم از دنیای گنده ای که روبرومه و هربار مجبورم باهاش روبرو بشم.
دنیایی که توش حرف از خیانته ، از دورنگیه ...
دنیایی که آدماش معتقدن"اگه گرگ نباشی، طعمه گرگ میشی"
دنیایی که باید حواست به همه چیز زندگیت باشه که ندزدنش،به عشقت، به ایمانت ، به فرهنگت....
دنیامو دوست دارم...با همه کاستیاش.
 
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۹:۰۱:۳۲
الان به خودم خندم میگیره که تو یه سایت علمی دل نوشته گذاشتم ... شاید ربطی نداشت به موضوع سایت  ;D ولی خب کاریه که شده. من که از نظر علمی چیزی برا گفتن ندارم ولی از نوشته های همتون استفاده کردم. ممنون.
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۴:۱۸
سلام مریم عزیز

خوبی خانومی

نه گلم/اگر به این قسمت تالار(بخش آزاد )نگاه کنی متوجه میشی که یجورایی تقریبا همون دلنوشته هست
حالا هرکسی به روش خودش ;) ;)

خوش اومدی
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: god در ۴ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۶:۳۶:۵۷
سلام مریم جان 
دل نوشتت خیلی قشنگ بود من باهاش خیلی حال کردم دل من امروز گرفته بود اگه دل نوشته قشنگ داری برام بنویس god
عنوان: آیا كلبه ی شماهم در حال سوختن است؟
رسال شده توسط: haniyeh در ۶ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۰:۳۱:۰۲

تنها بازمانده يك كشتی شكسته، توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بيقراری به درگاه خداوند دعا ‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم ‌دوخت تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نیامد. 
سرانجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسائل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد:
خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟ 
صبح روز بعد، او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب بیدار شد، می‌آمد تا او را نجات دهد. 
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی ديدیم!
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعۀ آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخی مثبت دارد.
تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است».
تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم».
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام».
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد».
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است».
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد».
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی».
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد».
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد».
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام».
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام».
تو گفتی «من نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار».
تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام».

عنوان: پاسخ : آیا كلبه ی شماهم در حال سوختن است؟
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۶ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۷:۴۵



وقتی که قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،
وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌
و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...



وقتی احساس‌ میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...



وقتی امیدها ته‌ میکشد
و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...


وقتی طاقتمان تمام‌ میشود
و تحمل مان‌ هیچ ...



آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم
و مطمئنیم‌ که‌ تو
فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...


آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم ...



آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم
تو را گریه ‌میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...


وقتی تو جواب ‌میدهی،
دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...
و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...



گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی
و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...


سنگینی ها را برمیداری
و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...


بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...



خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان‌ را مستجاب ...



آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان



ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید .
عنوان: منطق چیست؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۱:۵۳
دو شاگرد پانزده ساله ی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند :
- استاد اصولا منطق چیست ؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد
پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
 معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است.
عنوان: پاسخ : منطق چیست؟
رسال شده توسط: haniyeh در ۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۲۰:۲۵:۳۳
جالب بود خانم دلفان.منطق از اون علومیه که افراد خاص رو درگیر خودش میکنه.
عنوان: پاسخ : منطق چیست؟
رسال شده توسط: DELFAN در ۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۸:۵۳
درود بر شما


 بله همینطوره، واسه همینه که گاهی میبینم دو نفر بحث میکنن و وقتی به قضاوت میشینیم هر دو درست میگن فقط منطقاشون متفاوته.

متاسفانه ما گاهی بجای احترام به عقاید و نظرات و منطق های هم، به مخالفت و توهین و تخریب هم می پردازیم و سعی میکنیم نظر خودمون رو تحمیل کنیم.
عنوان: حکایت آن پادشاه که آروغ زدن را ممنوع کرد"
رسال شده توسط: pooneh در ۱۳ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۰:۰۹
در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمینی مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت ازخودش بسی بدخواه تر و زیرک تر. به او امرکردکه راهی
بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند واعتراضی بکنند.
وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دهات ها بخوانند. قوانین جدید برای اعتقاد به دین قدیم وضع کرد و سوادآموزی را غیر قانونی اعلام کرد و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد.
 شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به
اندازه چهارپایان کشورهمسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین آروغ زدن
 هم ممنوع اعلام شد.
پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش
وا خواهد داشت . وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به بندآروغ زدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند !
و همان شد که وزیر گفت:
مردم لب به اعتراض گشودند که این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم رابه دین خودش درآورد! و یا سواد
 خواندن آنان را بگیرد! همچنین افزایش مالیات همیشه
مطلوب شاهان بوده! و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست! وبی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است ! اما دیگرمنع آروغ زدن خیلی زور است.این ظلمی آشکار است!
وتازه مگر پادشاه می توانددرتمام خانه های این سرزمین
نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودندداد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد گلو برای سلامت مفید است وهیچ قبحی در آن نیست و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف
به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند وخودشان را روشنفکر می نامیدند وگفتندتازه مگر
خود شاه آروغ نمیزند. جک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط آروغ نزدن ترکیده, یابرای کنترل بر باد گلویش چوب پنبه در حلقش فرو کرده, واینها را برای
هم اس ام اس کردندو کلی خندیدند.
نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدندتا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به خانه ها یورش می بردند و افراد آروغ زن  را دستگیر
 می کردند و به منکرات می بردند. امامردم همچنان به
 آروغ زدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای بویناک
گلویشان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند! مردم به صحراها می رفتند و آروغ میزدند.
درکوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور میانداختند و بادگلویی می زدند.
حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند دوغ می
خوردند و گروپ باد گلوراه مینداختند اما . . .
. . بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و عروس دزدی و مالیات و ...را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردنداز این آخرین حق بدیهی خودشان (آروغ زدن) دفاع کنند.
و در همین احوال پادشاه و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات اسیدی خودشان غرق کرده و همگان را آروغ زن  کرده اند....
عنوان: مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۴ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۵:۵۸:۱۸
«نظافت مدرسه ـ راوی : اقدس بابايي خواهر عباس»
سلما بابایی
پس از شهادت عباس، خانمي گريان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرايي كه ما تا آن روز از آن بي خبر بوديم پرده برداشت. اين خانم كه خود را «سيمياري» معرفي مي كرد، گفت: « در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرايدار مدرسه اي بوديم كه عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود كه همسرم به بيماري كمردرد دچار شده بود. ‌به همين خاطر توانايي انجام كار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهايي قادر به نظافت مدرسه و كارهاي منزل نبودم. اين مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدير قرار گيرد.
با اين حال هر بار به كم كاري خود اعتراف و در برابر پرخاش مدير سكوت اختيار مي كرد. ما از اين موضوع كه نكند مدير به خاطر ناتواني همسرم سرايدار ديگري استخدام كند و ما را از اتاقی شش متري كه تمام دارايي و اثاثيه‌هايمان در آن خلاصه مي‌شد اخراج كند، سخت نگران بوديم؛ تا اينكه يك روز صبح، هنگام بيدار شدن از خواب ‌، حياط مدرسه و كلاس ها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم.
تعجب كردم. بي درنگ قضيه را از همسرم جويا شدم. او نيز اظهار بي اطلاعي كرد. باورم نمي شد. با خود گفتم، شايد همسرم از غفلت من استفاده كرده و صبح زود از خواب بيدار شده و پس از انجام نظافت خوابيده است. حالا هم مي خواهد من از كار او آگاه نشوم. از طرف ديگر مطمئن بودم كه او با آن كمردرد توانايي انجام چنين كاري را ندارد. به هر حال تلاش كردم تا او را وادار به اعتراف كنم؛ اما واقعيت اين بود كه او مدرسه را نظافت نکرده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پي‌گيري كنم و خود نيز، با آنكه به شدت به كمردرد دچار شده بود، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بيشتر فکر کردیم كمتر به نتيجه مثبت رسيديم؛ به همين خاطر تا دير وقت مراقب اوضاع بوديم تا راز اين مسأله را بيابيم.

اما آن روز صبح، چون تا نیمه شب بيدار مانده بوديم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده يافتيم. مدرسه، نما و چهره ديگري به خود گرفته بود. همه چيز خوب و حساب شده بود؛ به همين خاطر مدير از شوهرم ابراز رضايت مي كرد. غافل از اينكه ما از همه چيز بي خبر بوديم. به هر حال بر تصمیم گرفتیم هر طور شده از ماجرا سر در آوريم و تمام طول روز در اين فكر بوديم كه فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگير كنيم.

روز بعد، وقتي كه هوا گرگ و ميش بود، در حالي كه چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان ديديم يكي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد. به درون حياط پريد و پس از برداشتن جاروب و خاك انداز مشغول نظافت حياط شد. جلوتر رفتم. خيلي آشنا به نظر مي رسيد. لباس ساده و پاكيزه اي به تن داشت و خيلي با وقار بود. وقتي متوجه حضور من شد، خجالت كشيد. سرش را به زير انداخت و سلام كرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسيدم؛ گفت: عباس بابايي
در حالي كه بغض گلويم را بسته بود و گريه امانم نمي داد، ضمن تشكر از كاري كه كرده بود، از او خواستم تا ديگر اين كار را تكرار نكند؛ چون ممكن است پدر و مادرش از اين كار آگاه شوند و از اينكه فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد، او را سرزنش كنند. عباس در حالي كه چشمان معصومش را به زمين دوخته بود، پاسخ داد: من كه به شما كمك مي‌كنم، خدا هم در خواندن درسهايم به من كمك خواهد كرد.

لبخندي حاكي از حجب و آرامش بر گونه‌هايش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد: اگر شما به پدر و مادرم نگوييد، آنها از كجا خواهند فهميد؟

ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم و آن روز هم مثل روزهاي ديگر گذشت.
شهید بابایی، عباس بابایی، صدیقه حکمت، ملیحه، خلبان شهید
منبع: سایت رسمی شوق پرواز
عنوان: پاسخ : مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۵ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۱:۰۷:۴۷
داداشي! من به تو بدهكارم ـ راوی: جواد بابايی برادر عباس

من برادر بزرگ عباس هستم. ما با هم بسيار صميمي بوديم و او احترام خاصي براي من قائل بود. به همين خاطر هميشه مرا «داداشي» صدا مي زد. خاطرم هست روزهايي كه به مدرسه مي رفتيم، هر روز مادرمان به هر كدام از ما پنج ريال براي خريد لوازم مورد نيازمان مي داد. من هر روز با خريدن شكلات و يا آدامس، خيلي زود پولم را خرج مي كردم؛ ولي عباس عادت داشت كه هر چه را با پنج ريال مي خريد با همكلاس هايش كه عموماً وضع مالي خوبي هم نداشتند می خورد. او هميشه از حق خود به نفع ديگران مي گذشت اما وقتي احساس مي كرد كه به او ستمي شده است بسيار جدّي و قاطع وارد عمل مي شد و آنقدر پايداري مي كرد تا حق خود را مي گرفت.
به ياد دارم وقتي عباس هفت ـ هشت ساله بود، روزي بر اثر موضوعي كه خوب در خاطرم نيست بين من و او مشاجره لفظي درگرفت. من عباس را به كاري كه انجام نداده بود متهّم كردم. او كه از حرف من به شدت ناراحت شده بود، اصرار داشت كه او آن كار را انجام نداده و البته معلوم شد حق با عباس بوده است؛ ولي من به گفته او توجه نمي كردم و همچنان تكرار مي كردم او مرتكب آن كار شده است. عباس كه از سماجت من به خشم آمده بود. ناگاه فرياد زد: نه!!! من اين كار را انجام نداده ام
سپس در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندام قوي تري نسبت به من داشت، مرا بر زمين انداخت و در نتيجه دندان من شكست. آن روز عباس وقتي از شكسته شدن دندان من باخبر شد، به شدت متأثر شد و معذرت خواست. بعدها او هر وقت در مقابل من مي نشست و چشم به صورتم مي دوخت، گويا به ياد آن حادثه مي افتاد و زير لب با خود چيزي مي گفت.
از چهره‌اش پيدا بود كه هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگي مي كند. سال ها گذشت تا اينكه در اين اواخر خداوند لطف كرد و من خانه اي خريدم و يك طبقه آن را اجاره دادم و بعدها معلوم شد مستأجري كه به خانه ما آمده، خانواده اي بي بند و بار و موجب آزار و اذيت همسايه‌ها بوده است.
يك روز عباس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذكّر بدهم، شايد رفتارشان را اصلاح كنند. من هر چند بار كه يادآوري كردم نتيجه اي نگرفتم. سرانجام عباس از من خواست تا عذر آنها را بخواهم. من گفتم مبلغي از مستأجر به وديعه گرفته ايم و در حال حاضر بازپس دادن آن برايم مشكل است. عباس گفت: نگران نباشید! من برايتان پول تهيه مي كنم
دو روز بعد مبلغ مورد نياز را به من داد و سفارش كرد تا به آنها سخت نگيرم و فرصت كافي بدهم تا منزل را تخليه كنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نيز منزل را ترك كرد.
از اين ماجرا يك سال گذشت. روزي من آن مقدار پول را كه به عباس به من داده بود تهيه كردم تا به او باز پس دهم؛ ولي او از گرفتن پول خودداری كرد و من هر چه اصرار كردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتي كه پافشاري مرا ديد رو به من كرد و با لحني شرمگين گفت: داداشي! من به تو بدهكارم.
بعدها دانستم كه اين مبلغ ديه همان دنداني است كه او در دوران كودكي از من شكسته است.
عنوان: پاسخ : مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۶ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۷:۱۲
روحش شاد ویادش گرامی باد.علاقه خاصی به این شهید دارم.
عنوان: پاسخ : مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۶ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۸:۵۹:۰۸
نقل قول از: آنوشا
روحش شاد ویادش گرامی باد.علاقه خاصی به این شهید دارم.
سلام، تشکر.  به نظرم بیان قصه این جوانمردان خیلی زیباتر از قصه های خیالی و ساختگی هست. اینها واقعی ست، رنگ و بوی زندگی دارد... برای همین خاطرات این بزرگوار رو نقل می کنم. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

خاطره هفتم ـ راوی: سید جلیل مسعودیان

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت 10 شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش».
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم».
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام ».
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با او تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد. گفت شب می آید و پول ها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم. من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. كمی كه از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد. آنگاه رو به من كرد و گفت: « شما كارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه كار كنم». بعد از من پرسید:« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی.
پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر».
ابتدا قبول نكردم. دیدم ناراحت شد. به همین خاطر  پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یكی از دوستانم شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است.

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۳۴:۱۹
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۳۷:۵۰
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۰:۱۰
 جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۹:۳۱:۱۵
نقل قول از: آیلان
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
جالب بود مرسی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۷:۵۸
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر.مرگش را نزدیک کن
(طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.

از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
 
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
    تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۲:۴۹
وااااای بسیار زیبا بود
ای خدا چه حکمتی است در این دنیا....و خلق انسانها...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۴:۰۷:۰۸
مگسی را کشتم!
نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد؛مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۳:۴۱
 
یه افسر پلیس ماشین پرسرعتی رو متوقف می کنه. افسر می گه : من سرعت 80 مایل در ساعت رو برای ماشینتون ثبت کردم
راننده می گه: خدای من، من ماشینو رو سرعت 60 مایل کروز کرده بودم. فکر کنم رادارتون نیاز به تنظیم داره.
همسر مرد درحالی که داره بافتنی می بافه و سرش پایینه می گه: عزیزم لوس نشو. خودت می دونی که این ماشین سیستم کروز نداره
افسر که شروع می کنه به نوشتن جریمه می کنه راننده رو می کنه به زنش و زیر لب می غره که: برای یه بارم که شده نمی تونی دهنتو بسته نگه داری؟
زن درحالی که محجوبانه می خنده می گه: عزیزم باید خوشحال باشی که دستگاه راداریابت( دستگاهی که رادار سرعت سنج پلیس رو پیدا می کنه و خبر میده) خاموش شد وگرنه سرعتت از اینم بیشتر می شد
افسر که شروع می کنه جریمه دوم رو بابت دستگاه راداریاب غیرقانونی بنویسه مرد از بین دندونای بستش به زنش می غره که: زن، نمی تونی دهنتو بسته نگه داری؟
افسر اخم می کنه و میگه : متوجه شدم که کمربند هم نبستید اینم اتومات یه جریمه 75 دلاریه
راننده می گه: آره. من بسته بودمش ولی وقتی شما به من گفتی بزنم کنار بازش کردم تا بتونم مدارکمو از جیب پشتم دربیارم
زنش می گه: نه عزیزم تو خودت خوب می دونی که کمربندت بسته نبود. تو هیچ وقت موقع رانندگی کمربند نمی بندی
افسر که شروع می کنه به نوشتن جریمه سوم مرد رو می کنه به زنش و با فریاد منفجر می شه:چرا لطفا خفه نمی شی؟
افسر به زن نگاه می کنه و می گه: خانوم همسرتون همیشه با شما اینطوری صحبت می کنه ؟
   


زن: نه ، فقط وقتی مست كرده باشه اينطوري ميشه
-----------------------------------------
گل لبخند بر لبانتان جاويد
عنوان: طلوع
رسال شده توسط: kameliya در ۲۴ اسفند ۱۳۹۰ - ۲۳:۲۷:۴۵
به باغ پنجره هاسوگند      میان عهدوسرشاری میان فکروبیداری       دریچه خواهم شد      ومن به پاس عروج پرواز ارزوهایم     دوباره خیس ترنم دوست   دوباره لبریز ازجوانه ی شور         به شرق رویاها طلوع خواهم شد      حلول خواهم کرد...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: سـتـایـش در ۲۵ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۵:۰۰:۲۸
فکر می کردم میمون ها اصل و نسب ندارند!!!
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت . تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاه ها سرش نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد، نوه او هم کلاه فروش شد . پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت، درزیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد . او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند . او کلاهش را برداشت ، میمون ها هم این کا را کردند.نهایتا کلاهش را به زمین انداخت . ولی میمون ها این کا را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۹:۲۹:۳۲
نقل قول از: سـتـایـش
فکر می کردم میمون ها اصل و نسب ندارند!!!
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت . تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاه ها سرش نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد، نوه او هم کلاه فروش شد . پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت، درزیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد . او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند . او کلاهش را برداشت ، میمون ها هم این کا را کردند.نهایتا کلاهش را به زمین انداخت . ولی میمون ها این کا را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!
;) =D>
عنوان: پاسخ : مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: Arghavan در ۲۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۶:۲۷
درس شجاعت و ايثار ـ راوی: كريمي شوهر خاله عباس

در سال 1361 فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازي در حال اعزام به اصفهان بود. می ترسیدم فرزندم به جبهه جنگ اعزام شود. به همین خاطر به منزل مرحوم حاجي اسماعيل بابايي رفتم و خواستم تا از عباس كه در آن زمان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بود، بخواهد فرزندم را در اصفهان نزد خود به كارهاي اداري و دفتري مشغول كند. مرحوم بابايي با شناختي كه از فرزندش عباس داشت با خنده گفت: اين امام زاده كور مي كند؛ اما شفا نمي دهد.
او چون اصرار مرا مي ديد، قول داد تا مسئله را با عباس در ميان بگذارد. به همین دلیل به همراه مرحوم حاج اسماعيل بابايي به پايگاه هوايي اصفهان رفتيم. وقتي رسيديم عباس در خانه نبود. همسر ايشان ضمن استقبال از ما با تلفن ورود ما را به اطلاع شهيد بابايي رساند. تا آمدن ايشان همچنان مضطرب بودم و با خود مي انديشيدم كه به تقاضاي من عمل مي كند يا خير؟ همانطور كه از پنجره به بيرون چشم دوخته بودم، ناگاه ديدم كه عباس از اتومبيل پياده شد. درجه سرهنگي را از شانه‌اش برداشت و درون جيبش گذاشت. سپس وارد ساختمان شد و دقايقي بعد به داخل اتاق آمد. ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و خيلي گرم احوالپرسي كرد. شام را كه خورديم به گونه اي سر صحبت را باز كردم و مسأله فرزندم را به او در ميان گذاشتم و خواسته ام را به او گفتم. چهره عباس كه تا آن لحظه بشّاش بود، با گفتن اين سخن برافروخته شد و چيزي نگفت؛ اما پيدا بود كه خيلي ناراحت شده است. همه بستگاني كه در آنجا بودند، چشم به عباس دوختند تا پاسخ او را بشنوند؛ ولي او همچنان ساكت بود و گويا به نقطه اي بر روي گلهاي فرش چشم دوخته بود. بار ديگر خواسته ام را تكرار كردم؛ ولي او باز هم چيزي نگفت. وقتي براي بار سوم تقاضايم را گفتم، او در حالي كه سرش را به زير انداخته بود گفت: حاجي آقا! اگر حجّت مي خواهد بيايد، بيايد و آموزشي را در اصفهان بماند، ولي فيلش ياد هندوستان نكند و پس از پايان آموزشي برود جبهه!!
با شنيدن كلمه «جبهه» انگار آب سردي بر بدنم ريخته شد. گفتم: عباس جان! ما اين راه دور و دراز را آمده ايم اينجا تا تو كاري كني كه او به جبهه نرود و …
هنوز سخنم به پايان نرسيده بود كه ديدم عباس در حالي كه سرش را به علامت تأسف تكان مي داد و خشمگين به نظر مي آمد گفت: اين كار از دست من ساخته نيست. من نمي توانم به عنوان فرمانده پايگاه بچه هاي مردم را به جبهه اعزام كنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.
ديگر چيزي نگفتم و فرداي آن شب به قزوين آمديم. فرزندم پس از گذراندن دوره آموزشي به جبهه اعزام شد و سرانجام خدمت سربازي را با موفقيّت به پايان رساند و پس از پايان دوره سربازي، يك روز نزد عباس رفت و از اينكه هيچ تبعيضي بين خويشاوندان و افراد ناشناس نگذاشته و مانع اعزام او به جبهه نشده بود از او تشكر كرد. او هميشه مي گفت كه من از اين حركت عباس درس شجاعت، ايثار و جوانمردي آموختم و آن را تا پايان عمر از ياد نخواهم برد.
عنوان: داستان قورباغه ها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۳:۴۳


Once upon a time there was a bunch of tiny frogs..... Who ‎arranged a running competition
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با ‏
هم مسابقه ی دو بدند . ‏
The goal was to reach the top of a very high tower‏. 
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . ‏
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on ‎the contestants‏. ... ‏
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ... ‏
The race began‏ .... ‏
و مسابقه شروع شد .... ‏
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would ‎reach the top of the tower‏ . 
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .. ‏
You heard statements such as‏: 
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید : ‏
‏'‏Oh, WAY too difficult‏ !!' 
‏' اوه,عجب کار مشکلی !!' ‏
‏'‏They will NEVER make it to the top‏ .' 
‏'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.' ‏
or‏ : 
یا : ‏
‏'‏Not a chance that they will succeed.. The tower is too high‏!' 
‏'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !' ‏
The tiny frogs began collapsing. One by one‏ .... 
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ... ‏
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and ‎higher‏ .... 
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ... ‏
The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it‏!' 
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'

More tiny frogs got tired and gave up‏ .... 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف... ‏
But ONE continued higher and higher and higher‏ .... 
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر .... ‏
This one wouldn't give up‏ ! 
این یکی نمی خواست منصرف بشه ! ‏
At the end everyone else had given up climbing the‏ ‏
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only ‎one who reached the top‏ ! 
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه ‏
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید ! ‏
THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to‏ ‏
know how this one frog managed to do it‏ ? 
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟ ‏
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to ‎succeed and reach the goal‏ ? 
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ ‏
It turned out‏ .... 
و مشخص شد که ... ‏
That the winner was DEAF‏ !!!! 
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
The wisdom of this story is‏: 
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ‎‎... because they take your‎‏
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have ‎in‏ ‏
your heart‏! ‏
Always think of the power words have‏ . 
Because everything you hear and read will affect your actions‏! 
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون ‏
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون ‏آرزوشون رو دارید !
همیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره ‏
Therefore‏: 
پس : ‏
ALWAYS be‏.... 
همیشه .... ‏
POSITIVE‏!
مثبت فکر کنید ! ‏
And above all‏ : 
و بالاتر از اون ‏
Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams‏! 
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید  رسید ! ‏
Always think‏: 
و هیشه باور داشته باشید : ‏
God and I can do this‏ ! 
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم ‏
عنوان: خداوند از تو نخواهد پرسید
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۹:۲۵


 
 
 1-
خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود 

بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی


2-
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟


3-
خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟



4-
خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی

بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی


5-
خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی 


بلکه
از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6-
خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود

بلکه
از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7-
خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود

بلکه
از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟


8-
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی

بلکه
از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9-
خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری
بپردازی

بلکه
با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد


10-
خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی

بلکه
خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی
می‌کردی؟
عنوان: خودتان لطف كنيد و بخوانيد
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۳:۰۷
 خودتان لطف كنيد و بخوانيد
 
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۸:۳۷
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
 آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
 بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت 10 برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
 آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث؛اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی 10 برابر خفیف تر از همسرش شد.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۰:۰۵
در همین حال نوه  اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ،  پدر روحانی براتون چی موعظه  کرد ؟!
خانم پیر مدتی  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم  نمیتونم به یاد بیارم  !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم  ممکنه  بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید :  تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد  آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد  : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۴:۴۵
زنی در دادگاه خانواده گفت: با خواستگاری کردن از شوهرم سنت دیرینه‌ای را شکستم و همین امر باعث از هم پاشیدگی زندگیم شد.
به گزارش ایسنا، زنی با حضور در دادگاه خانواده درخواست طلاق خود را ارایه کرد و گفت: چند سال پیش در یک موسسه خوشنویسی کارآموز بودم و همسرم استادم بود. به مرور زمان به همسرم علاقمند شدم و به خاطر شخص او به موسسه می‌رفتم. این علاقه به حدی بود که حتی یک روز ندیدن همسرم باعث ناراحتی‌ام می‌شد. ابتدا سعی کردم مساله را از خانواده‌ام پنهان کنم اما نتوانستم و موضوع را با پدر و مادرم درمیان گذاشتم.
وی در ادامه افزود: متاسفانه علاقه شدید به همسرم باعث شد سنت‌ها را زیر پا بگذارم و فکر خواستگاری از او در ذهنم نقش ببندد. پدر و مادرم با این مساله به شدت مخالفت کردند زیرا آنها آرزو داشتند یگانه فرزندشان با تشکیلات بهتری روانه خانه بخت شود اما من هیچ کدام از این حرف‌ها را نمی‌شنیدم و فقط به هدفم فکر می‌کردم و نصیحت‌های پدرانه و مادرانه راه به جایی نبرد.
این زن جوان اظهارکرد: تا اینکه یک روز تصمیم خود را گرفتم که از همسرم خواستگاری کنم. آن روز وقتی از همسرم خواستگاری کردم او ابتدا باور نکرد اما وقتی جدی بودن صحبت‌های من را دید از من خواست تا در این باره فکر کند.
مرد که در دادگاه حضور داشت در ادامه اظهارات همسرش گفت: وقتی همسرم خواسته‌اش را با من در میان گذاشت ابتدا باور کردنش برایم سخت بود اما وقتی دقیق به مساله فکر کردم متوجه صادق و سادگی همسرم شدم و آن زمان به نظر من کار اشتباهی انجام نداده بود و پنج روز بعد به همسرم پاسخ مثبت دادم و مراسم تشریفاتی ازدواج‌مان به زودی شروع شد.
وی عنوان کرد: ابتدا از این امر خشنود بودم که همسری ساده دارم که احساساتش را خیلی راحت بیان کرد و زندگی خوبی داشتم اما بعد از گذشت مدتی زمزمه‌های اطرافیان گوش مرا پر کرد. از پدر و مادر خودم شروع و به دوست و آشنا ختم شد. سر کوچکترین مساله دعوا می‌کردیم و خیلی از حرمت‌ها از بین رفت.
زن جوان با بیان اینکه خودم متوجه اشتباهم شدم و دیگر نمی‌توانم این زندگی را که بیشتر شبیه به جهنم است، تحمل کنم، گفت: از طرف خانواده همسرم خیلی تحت فشار بودم اما تحمل کردم ولی زمانی که حرف‌های آنها به توهین تبدیل شد دیگر نتوانستم تحمل کنم زیرا خود به این اشتباهم پی بردم. من آن زمان فقط احساسات پاک خود را می‌دیدم و متوجه حرف‌ها و نصیحت‌های خانواده‌ام نبودم. اکنون دیگر حاضر به ادامه زندگی با همسرم نیستم زیرا او خودش خواهان خراب شدن زندگیمان بود.
مرد بعد از شنیدن اظهارات همسرش افزود: من هم دیگر نمی‌توانم با این وضع به زندگی ادامه دهم زیرا حرمت‌ها بین ما از بین رفته است.
قاضی جلسه بعد از شنیدن اظهارات طرفین ابتدا آنها را به ادامه زندگی مشترک دعوت کرد، ولی با رضایت ندادن زوجین به این امر حکم طلاق را صادر کرد.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۷:۲۷
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت
و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد
ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد
از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.
دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:
ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود
و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:
مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!
مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!
بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.
بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.
مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،
من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود
و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،
اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.
من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند
ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.
من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:
یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت:
بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…
مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،
چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،
چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند
و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت
تا رسید به میان حوضچه عسل،
و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…
مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:
عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.
اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:
نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش
پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.
مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…
سخن روز :  از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.(غزالی)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۸:۵۸
مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
‏(چارلی چاپلین) ‏
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۱:۵۳
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشهای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با ۶۰ صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره ۱۵۰ صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا ۱۵۸۶ گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۳:۲۲
A woman had 3 girls.
خانمی سه دختر داشت.
One day she decides to test her sons-in-law.
یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.
She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.
او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.
Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.
بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.
صبح روز بعد او یک ماشین نو را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.
Thank you !your mother-in-law who loves you!
متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!
A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.
بعد از چند روز خانم همین کار را با داماد دومش کرد.
He jumps in the water and saves her also.
او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
She offers him a new car with the same message on the windshield.
او یک ماشین نو با این پیام بهش تقدیم کرد.
Thank you! your mother-in-law who loves you!
متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!
Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.
بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.
While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:
زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون اینکه حتی ذره ای تکان بخورد و به این فکر می کرد که:
Finally,it,s about time that this old witch dies!
بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!
The next morning ,he receives a brand new car with this message .
صبح روز بعد او یک ماشین نو با این پیام دریافت کرد.
Thank you! Your father-in-law.
متشکرم! پدر زنت!! :-\ :-\ :-\ :-\
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۷:۰۳
مادر من فقط یک چشم داشت…من از اون متنفر بودم… اون مایه ی خجالت من بود .
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ها ها غذا می پخت .
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .
خیلی خجالت کشیدم…آخه اوم چطور تونست این کارو با من بکنه ؟؟؟
به روی خودم نیاوردم…فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی هام منو مسخره کرد . گفت : ایی یی یی …
“مامان تو فقط یه چشم داره!!!”
فقط دلم می خواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا می کرد و منو…
کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد!!!
روز بعد بهش گفتم اگه واقا می خوای منو بخندونی و خوشحالم کنی چرا نمی میری !؟!؟!
اون هیچ جوابی نداد…
حتی یه لحظه راجع به حرفی که زدم فکر نکردم…چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت .
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .
اونجا ازدواج کردم…واسه خودم خونه خریدم…زن و بچه و زندگی و….
از زندگی و بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم…
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من …
اون سال ها بود که منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو…
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم….
که چرا خودش رو دعوت که بیاد اینجا…اونم بی خبر ؟؟؟
“سرش داد زدم” : چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه هام رو بترسونی ؟؟؟
گم شو از اینجا !!! همین حالا !!!
اون به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم…
و بعد فورا رفت و از نظر نا پدید شد .
یک روز یه دعوت نامه اومد در خونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار
دانش آموزان
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم …
بعد از مراسم رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون…البته از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که اون مرده …
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من…
“توی نامه”
ای عزیزترین پسر من…من همیشه به فکر تو بوده ام…منو ببخش که
به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هات رو ترسوندم…
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا…
ولی من ممکنه که نتوتم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم .
وقتی که داشتی بزرگ میشدی از اینکه داعم باعث خجالت تو میشدم خیلی متاسفم!!!
آخه میدونی …وقتی تو خیلی کوچیک بودی توی یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی…
به عنوان یک مادر منی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم…
“بنابراین چشم خودم رو دادم به تو ”
برام من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم … یه جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه……
با همه ی عشق و علاقه ی من به تو
“مادرت”
 8)( >:( 8)( >:( 8)( >:(
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۵:۲۹
"مادر" زيباترين واژه هاست
------------------------------------------------------------
می‌گويند زن‌ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش بسزايی دارند.
ساعد مراغه‌ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به
اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی‌اعتنايی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛
فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايی
حق به جانب...باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛
فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛
فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!»
شديم وزير امور خارجه گفت «فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و
منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد.
تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت:
«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!!!»




عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۳:۰۵
چه کسی غذای من را خورد؟
 
ترجمه: علی‌اکبر قزوینی، منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو/ :
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در آلمان هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
عنوان: داستانک زیبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۳:۳۳
جهنم تاريک بود. جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت. شيطان هر روز صبح از‎ ‎جهنم بيرون مي آمد و مشت ‏مشت با خودش تاريکي مي آورد. تاريکي را روي آدم ها مي‎ ‎پاشيد و خوشحال بود، اما بيش از هر چيز ‏خورشيد آزارش مي داد‎. ‎
خورشيد ، تاريکي را مي شست . مي برد و شيطان براي آوردن تاريکي هي راه بين جهنم و روز را مي ‏رفت و برمي گشت. و اين خسته اش کرده بود. ‏
شيطان روز را نفرين مي کرد. روز را که راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم. 
شيطان با خودش مي گفت: کاش تاريکي آنقدر بزرگ بود که مي شد روز را و نور را و خورشيد را در آن ‏پيچيد يا کاش …
و اينجا بود که شيطان نابينايي را کشف کرد: کاش مردم نابينا مي شدند. نابينايي ابتداي گم شدن است و ‏گم شدن ابتداي جهنم. ‏
‏***
اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا کند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!
شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، ‏جوهر جهنم بود.
‏***
حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريکي، جهل روي سر مردم مي ريزد و جهل ، تاريکي ‏غليظي است که ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد.
چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم .
چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم.
واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي.
خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان کن.
خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان کن.
خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان کن.
‏***
حکيمان گفته اند: دانايي بهشت است و جهل ، جهنم. 
خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟ ‏
عرفان نظر آهاري ‏
عنوان: پاسخ : داستانک زیبا
رسال شده توسط: آیلان در ۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۵:۴۱
با سلام
بسیار زیبا و عالی بود برااااااااوو عالی بود
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۴:۰۷
انوشیروان ساسانی (انوشیروان عادل)
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود . چه باید کرد؟ انوشیروان گفت " از من نپرسید که چه باید کرد . خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همهء ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید " . کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجلهء عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است . این نقطه از دیوار همان جاییست که خانهء پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایهء دیوار به دیوار پادشاه ماند . از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانهء روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.

کاخ کسرا - ایوان مدائن
عنوان: پاسخ : داستانک زیبا
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۳:۵۲:۲۶
سپاسگزاري، يك هديه است و به جا آوردن، سپاسگزاري خالصانه، خود، گونه‌اي هنر است.
 

آیلان عزیز
از توجه و لطف شما و تمام خوبان متا بسیار متشکرم.
عنوان: بترسی ؛ می ترسوننت !
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۱:۳۷
بترسی ؛ می ترسوننت !
مترسک
 
جبران خلیل جبران   برگردان : نجف دریابندری
یک بار به مترسکی گفتم : « لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شده‌ای ؟ »
گفت : « لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی‌شوم. »
دَمی اندیشیدم و گفتم : « درست است ؛ چون‌که من هم مزة این لذت را چشیده‌ام. »
گفت : « فقط کسانی که تن‌شان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند. »
آنگاه من از پیشِ او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه می‌سازند.
برگرفته از : پیامبر و دیوانه - نشر کارنامه
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۱:۵۵
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم !

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...



عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۴ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۶:۵۸
جناب کیانی بزرگوار تشکر

نترس، ادامه بده

پسر کوچک مدتی بود که به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد. مادرش برای این که او را در یادگیری پیانو تشویق کند بلیت یک کنسرت پیانو را تهیه کرد و پسرک را با خود به کنسرت بود.
زمانی که به سالن وارد شدند و روی صندلی خود نشستند مادر یکی از دوستانش را دید و پیش او رفت تا گفت و گویی بکنند. زمانی که آنها گرم صحبت بودند پسرک با کنجکاوی به سمت پشت صحنه رفت. مادر که از گفتگو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلی خودشان برگشت و با تعجب دید که پسرک سرجایش نیست. در همین حین پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه کوتاهی را می نوازد.
در این زمان استاد پیانو روی سن و به کنار پیانو آمد و به آرامی به پسرک گفت نترس، ادامه بده و خودش نیز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشه‌هایی از قطعه به پسرک کمک کرد.
او نیز بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد. این صحنه تمامی حاضران را تحت تاثیر قرار داد و شرایط بسیار هیجان انگیزی در سالن به وجود آمد.


حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است وقتی که احساس می‌کنیم مورد توجه هستیم سعی می‌کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم، اما هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می‌کند، با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری از زیبایی‌های زندگی استفاده می‌کنیم.
بار دیگر که در مسیر زندگی دچار دلهره و هراس شدید خوب گوش فرا دهید حتما صدای او را می‌شنوید که می‌گوید "نترس، ادامه بده".


از کتاب داستان شعله عشق گردآورنده موسی نامی

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۸:۱۵
قناری عاشق کرکس شده بود جسه بزرگ و پرهای زمخت کرکس برای قناری کوچک
مظهر قدرت بود. یک روز قناری و کرکس کنار هم روی دیوار یک خانه روستایی نشستند
مرد روستایی که آن ها را دید گفت: حیف از این قناری زیبا که با پرنده ای به این زشتی
همنشین شده ، پرها و صدای زیبای قناری کجا و کرکس کجا؟
قناری نگاهی به پرهای نرم و خوشرنگش انداخت غرور سر تا پای وجودش را فرا گرفت،
پر کشید و رفت
عنوان: پاسخ : مجموعه خاطراتی از شهید عباس بابایی
رسال شده توسط: Arghavan در ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۴:۵۵
تأثیـر کلامـ ـ راوی : صديقه حكمت

يك شب باراني، در حالي كه مشغول پختن غذا بودم، زنگ در به صدا درآمد، سُلما در را باز كرد. مرا صدا زد و گفت: مادر! خانمي با شما كار دارد.
به طرف در رفتم. زني را ديدم كه در زير بارش باران، سر تا پا خيس شده بود. از چهره‌اش پيدا بود كه خيلي گريه كرده، مرا كه ديد، سلام كرد و گفت: ببخشيد. جناب سرهنگ تشريف دارند؟
به او گفتم: هنوز نيامده‌اند؛ ولي تا چند دقيقه ديگر مي آيند.
سپس از او خواستم تا به داخل بيايد. ابتدا تعارف كرد و گفت كه در بيرون خانه منتظر مي ماند. سرانجام با اصرار من به داخل آمد. در گوشه اي از اتاق نشست. چادرش خيس شده بود؛ به همين خاطر براي او چادري آوردم. نگاهم به صورت او افتاد. زير چشمش كبود بود. از او پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟
زن مثل اينكه منتظر چنين سؤالي باشد، روي به من كرد و با صداي بغض آلود و لرزاني گفت: شوهرم کتکم زده
بغضش تركيد و با صداي بلند شروع به گريه كرد. در همين لحظه زنگ در به صدا درآمد. بچه‌ها در را باز كردند. عباس در حالي كه آب از سر و صورتش مي ريخت «يا الله» گويان وارد شد و سلام كرد. زن كه عباس را ديد از جا برخاست. عباس پس از سلام و احوالپرسي به اتاقش رفت تا لباس هاي خيس شده‌اش را عوض كند. رفتم و ماجراي آن زن ميهمان را به او گفتم. او زير لب به چيزي گفت و وارد اتاق شد. رو به زن كرد و گفت: چه اتفاقي افتاده خواهر؟
زن گريه كنان گفت: جناب سرهنگ! زندگي من در حال از هم پاشيدن است
عباس گفت: چرا؟
زن در حالي كه اشكهايش را با گوشه چادرش پاك مي كرد، گفت: چند وقت است كه شوهرم لج كرده و بي جهت بهانه مي گيرد. اذيت مي كند و من تا به حال همه كارهاي او را تحمل كرده ام و چيزي نگفته ام؛ تا اينكه امروز ديگر صبرم تمام شد و رودرروي او ايستادم او عصباني شد و به شدّت مرا كتك زد. بعد هم از خانه بيرونم كرد. من هم سرگردان بودم. در اين هواي سرد نمي دانستم چه كنم و به كجا بروم. آمدم اينجا. آقا شما را به خدا نگذاريد مرا از بچّه هايم جدا كند.
بعد هم گريه امانش نداد. عباس به گوشه اي از اتاق خيره مانده بود. صحبتهاي زن كه تمام شد. دستي بر سر كشيد و گفت: ناراحت نباش خواهرم. ان شاء الله مشكل شما حل مي شود. بعد از شام مي رويم منزل شما قول مي‌دهم كه انشاء الله مسأله حل شود.
البته اين اولين بار نبود كه مردم براي رفع مشكلات خانوادگي و غير آن به منزل ما پناه مي آوردند؛ بلكه به خاطر اعتبار و وجهه اي كه عباس در ميان مردم داشت، همه مي دانستند كه چنانچه او در هر مسأله اي پا درمياني كند، مشكل حل خواهد شد.
آن شب عباس برخاست و رفت تا نماز بخواند. شام را خورديم و سپس به منزل آن زن رفتيم.
عباس زنگ در به صدا درآورد. لحظاتي بعد در باز شد. شوهرِ زن با ديدن من و عباس كه همراه همسرش بوديم، شگفت زده شد. عباس سلام كرد و گفت: به ما تعارف نمي كني؟
مرد با دستپاچگي گفت: سلام، خواهش مي كنم بفرماييد.
سپس وارد منزل شديم. او با تعارف ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي كرد. پس از تعارفات، عباس از آن زن و شوهر خواست تا حرفهايشان را بزنند. هر كدام دلايلي براي خود آوردند و هر دو آنها خود را بي گناه مي‌دانستند. عباس به دقّت به سخنان آن زن و مرد گوش مي كرد. وقتي كه حرف هاي آن دو به پايان رسيد، قدري در مورد مسايل داخلي خانواده و ارزشهاي معنوي زناشويي صحبت كرد. آنچنان با آرامش سخن مي گفت كه به روشني پيدا بود كلام او در آن دو تأثير گذاشته است. بعد هم در مورد رابطه پدر و مادر و تأثير آن در تربيت فرزندان صحبت كرد.
صحبت ها كه تمام شد، پس از پذيرائي مختصري ما به خانه آمديم. چند روز بعد؛ آن زن و مرد را ديديم كه هر كدام دست فرزندشان را گرفته و به جايي مي رفتند. عباس دستي بر سر كشيد. لبخندي زد و زير لب گفت: خدايا! تو را شكر.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: کـوکـبـی در ۱۸ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۲۹:۲۶
نقل قول از: مرضیه زهری
نترس، ادامه بده
حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است وقتی که احساس می‌کنیم مورد توجه هستیم سعی می‌کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم، اما هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می‌کند، با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری از زیبایی‌های زندگی استفاده می‌کنیم.
بار دیگر که در مسیر زندگی دچار دلهره و هراس شدید خوب گوش فرا دهید حتما صدای او را می‌شنوید که می‌گوید "نترس، ادامه بده".


از کتاب داستان شعله عشق گردآورنده موسی نامی



سلام

ضمن تشکر از شما
بسیار عالی بود

همچنین به سهم خود از داستانهای درس آموز همه دوستان نیز تشکر می کنم

                                                           بهاری و شاد باشید
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: haniyeh در ۱۸ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۸:۲۵:۴۰
داستانک من تقدیم به اونایی که تو شرایط سخت مثل خوشی ها دوستاشون رو تنها نمی ذارن ;)

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.

اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند...!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.

مرد رهگذر رو به  دروازه ‌بان کرد و پرسید: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: " اینجا بهشت است."

- "چه خوب ... خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

گفت:اسب و سگم هم تشنه‌اند.

 نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات  ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.

پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.

مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت !

- بهشت ؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

-کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۹ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۴:۲۹

حتما بخوانید!!!!

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: haniyeh در ۱۹ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۸:۰۶
غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
آقای اجاقی معز ممنون از داستان زیباتون =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۹ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۳:۲۸
زيبا بود بسيار زيبا
نقل قول از: اجاقی معز

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۲ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۲:۱۹
مغازه‌داري روي شيشه مغازه‌اش اطلاعيه‌اي به اين مضمون نصب كرده بود؛ "توله‌هاي فروشي". نصب اين اطلاعيه‌ها بهترين روش براي جلب مشتري، بخصوص مشتريان نوجوان است، به همين خاطر خيلي بعيد بنظر نمي‌رسيد وقتي پسركي در زير همين اطلاعيه هويدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسيد: "قيمت توله‌ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بري قيمتشون از ٣٠ تا ٥٠ دلاره".
پسر كوچك دست تو جيبش كرد و مقداري پول خرد بيرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. مي‌توانم يه نگاهي به توله‌ها بيندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندي سوت زد. با صداي سوت، يك سگ ماده با پنج توله فسقلي‌اش كه بيشتر شبيه توپ‌هاي پشمي كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بيرون آمدند و توي مغازه براه افتادند. يكي از توله‌ها به طور محسوسي مي‌لنگيد و از بقيه توله‌ها عقب مي‌افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسيد:
"اون توله‌هه چشه؟"
صاحب مغازه توضيح داد كه دامپزشك بعد از معاينه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همين خاطر تا آخر عمر خواهد لنگيد. پسر كوچولو هيجان زده گفت:
"من همون توله رو مي‌خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره كه اونو انتخاب نكني. تازه اگر واقعاً اونو مي‌خواي، حاضرم كه همين جوري بدمش به تو".
پسر كوچولو با شنيدن اين حرف منقلب شد. او مستقيم به چشمان مغازه دار نگريست و در حالي كه با تكان دادن انگشت سبابه روي حرفش تاكيد مي‌كرد گفت:
"من نمي‌خوام كه شما اونو همين جوري به من بديد. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌هاي ديگه ارزش داره و من كل قيمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همين الان نقدي ميدم و بقيه شو هر ماه پنجاه سنت، تا اين كه كل قيمتشو پرداخت كنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره اين توله رو نخريد، چون اون هيچوقت قادر به دويدن و پريدن و بازي كردن با شما نخواهد بود".
پسرك با شنيدن اين حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشيد. پاي چپش را كه بدجوري پيچ خورده بود و به وسيله تسمه‌اي فلزي محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالي كه به او مي‌نگريست، به نرمي گفت:
"مي بينيد، من خودم هم نمي‌توانم خوب بدوم، اين توله هم به كسي نياز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه"!
 
 
     آنتوان دوسنت اگزوپري
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۷:۳۰


مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:" در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت.
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۲:۴۳:۰۳
سلام دوستای خوبم! چند وقت نبودم دلم تنگید. باز اومدم.
اینم یه دل نوشته دیگه. امیدوارم لیاقت نگاهاتونو داشته باشه!



چه بد وضعیتی است وقتی اعتماد به نفست
به تعداد انگشت های دستت هم نمیرسد
آن وقت اطرافیانت هزارپایی از اعتماد به نفس اند
اطرافیانی که توی چهار انگشتی را مسخره می کنند
از راه که می رسند
انگار دیواری کوتاه تر از تو نیست
دقِ دلیِشان را از چراغِ قرمزِ لعنتی
تا گرانیِ نان و ارزانیِ جان
سرِ تو خالی می کنند
اما تو حتی یک حنجره، اعتماد به نفس هم نداری
که بگویی: به من چه؟
چقدر زجر دهنده است وقتی
یک دنیا ایده در ذهنت جوانه زده
ولی نمیتوانی شکوفایشان کنی!
می ترسی! از چه؟
از آدمهایی که بعضی وقت ها
حرفهایی می زنند که با خود می گویی چه مغز کوچکی دارد!
بیچاره! بزرگی مغز تو به چه درد می خورد
وقتی نمیتوانی آن را به نمایش بگذاری؟
و این است که تو کوچک مغز و ابله جلوه می کنی
و آنها بزرگ و اندیشمند...!

 ^o^ ;)
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۲:۴۶:۱۹
اینم چیزیه که خودم بهش رسیدم!!!! ;D



خدايا! فاصله خوب بودن تا بد بودن خيلي کوتاهه...
شايد به کوتاهيِ گذرِ يه فکرِ غرور آميز از ذهنم که من بهترينم...
به کوتاهيِ سرزنش کردن گناهاي اطرافيام ...
و غرق شدن تو سرخوشيِ اينکه من مثل اونا نيستم.
تو يک آن منم ميتونم خلافکار بشم...
اگه همه اون چيزايي که الان دارم رو ازم بگيرن...
امنيت ، رفاه ، خونوادم و خيلي چيزايي که نبودش ميتونه هر کسي رو تو فکر جُرم بندازه.
خدا جونم نذار قضاوت کنم درمورد گناهِ کسي تا زماني که شرايطش رو ، نيازها و کمبوداشو درک نکردم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۹:۲۷
سلام

دلنوشته خیلی خوبه ولی سعی کنیم ازنگاه مثبتش بنویسیم نه منفی.
همون لحظه که از دوستمو خیانت می بینیم مادری هست که همیشه با ما رفیقه.
همون لحظه ای که طرف ما گرگه و قصد پاره کرده ما رو داره کسانی هستند برای ما میشن چون براشون ارزشمندیم.
همون موقع که از طرف مقابل خیانت می بینیم این رو بدون که خود ما به کسی که ما براش یک عالمه ارزشمندیم خیانت کردیم چون دنیا دار مکافات اعمال خود ماست.
پس همیشه به مثبت ها نگاه کنیم تا زندگی برای ما زیباتر و پر معناتر باشه.
عنوان: دو روز مانده به پايان جهان
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۹:۱۶
احتمالا براتون تکراریه ولی ارزش دوبار خوندن رو داره...
تقدیم به شما که عزیز هستید.

دو روز مانده به پايان جهان
تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است
تقويمش پرشده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد
داد زد و بد و بيراه گفت
، خدا سكوت كرد
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سكوت كرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سكوت كرد
.به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد
خدا سكوت كرد
كفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سكوت كرد
دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد
خدا سكوتش را شكست و گفت:
"عزيزم،اما يك روز ديگرهم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جاروجنجال ازدست دادی، تنها يك روزديگرباقیست، بيا ولااقل اين يك روزرا زندگی كن"
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟...
"خدا گفت:
"آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"
آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت:
"حالا برو و يک روز زندگی كن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟بگذاراين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد
زندگی را به سر و رويش پاشيد
زندگی را نوشيد
و زندگی را بوييد
چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود
مي تواند بال بزند
می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد
می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد
زمينی را مالك نشد
مقامی را به دست نياورد
اما ...
اما در همان يك روز
دست بر پوست درختی كشيد
روی چمن خوابيد
كفش دوزدكی را تماشا كرد
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و
 به آنهايی كه او را نمی‌شناختند سلام كرد
و
 برای آنها كه دوستش نداشتند
از ته دل دعا كرد
او در همان يك روز آشتی كرد
 و
خنديد و سبك شد
لذت برد
 و
سرشار شد و بخشيد
عاشق شد وعبور كرد و تمام شد
او همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند:
""امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست
زندگی انسان دارای طول،عرض وارتفاع است ؛
 اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم،
 اما آنچه که بيشتر اهميت دارد،
 عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد،
 آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۳:۰۶
امیدواری ملانصرالدینی !

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب شد . او را نزد پادشاه بردند . پادشاه نیز برایش حکم مرگ صادر  کرد ! اما با مقداری ملاطفت به وی گفت اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت میگذرم . ملانصرالدین هم قبول کرد . ماموران حاکم نیز رهایش کردند و رفت ! عده ای به ملا گفتند : مرد حسابی! آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟ ملانصرالدین جواب داد : سه سال فرصت کمی نیست ! انشاءالله در این سه سال یا شاه میمیره یا خرم !!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۹:۰۰
سه مرد تنبل
سه مرد زير درخت دراز کشيده بودند . يک بازرگان از آنجا عبور مي کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترين است، به عنوان هديه به او يک روپيه (واحد پول هند) خواهم داد.
يکي از مردان فوري برخاست و گفت روپيه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستي و هديه را نخواهي گرفت.
دومي در حال درازکش دستش را دراز کرد و فرياد زد روپيه را بياور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچين فعال هستي.
سومي در حال درازکش گفت روپيه را بياور و در جيب من بگذار، من تنبل ترين هستم. بازرگان خيلي خنديد و روپيه را در جيب او گذاشت. ;D ;D ;D
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۴:۱۵
و تباهی آغاز یافت ...
دفتر یکم؛ از مجموعۀ آیدا : درخت و خنجر و خاطره ص 542
 
پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد* گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت: اینک من! آدمی !پادشاهِ زمین!
و جانداران همه از غریوِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش او پنهان بود بر جان داران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان بر گذشت * و بر ایشان سَر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت خاک بازرهانید.
پس پُشته ها و خاک به اطاعت آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت آدمی گردن نهاد * و دریاها و
رود به اطاعت آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت آدمی گردن نهادند * هم چنان که
بیشه ها و باد * و آتش، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند، در آب و به
خاک و بر آسمان؛ هر چه بودند و به هر کجای * و مُلک جهان او را شد * و پادشاهیِ آب و
خاک، او را مسلّم شد * و جهان به زیر نگین او شد به تمامی * و زمان در پنجۀ  قدرت او قرار گرفت*
و زرّ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان خود را از بنده گیِ  خاک بازرهانید.
پس صورت خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُهر خویش داغ برنهاد به غلامی * و به هر
جای، با نهاد خاک پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یک سره بازآفرید به دستان * و خدای را، هم
به دستان؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد، چرا که با زیبائی ی دست کار او زیبائی ی هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد، چرا که معجزه ی دستان او بود از آن پس که از اسارت خاک شان وارهانید.

پس خدای را که آفریده ی دستان معجزگر او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستانِ خدایِ آفرین خود را که سلاح پادشاهیِ او بودند به درگاه او گسیل کرد به گدائیِ نیاز و برکت.

کفران نعمت شد * و دستان توهین شده، آدمی را لعنت کردند چرا که مُقامِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی.
و تباهی آغاز یافت. 
*احمد شاملو *
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۳:۳۱
بسیار زیبا بود
مرسی =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۹:۰۵

    خاطره ای از استاد ما
        ****
    چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته
    بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما
    بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

    استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

    بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی
    دیگه بسه!

    استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و
    همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا
    گرفت.

    استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که
    تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

    "من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند
    با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم
    دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم
    با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به
    شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

    استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم
    به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی
    مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های
    قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می
    گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

    اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز
    یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

    نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
    صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

    از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای
    که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

    پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش
    بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما
    بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر
    کنند که ما ...

    حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم
    بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم،
    گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در
    زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

    آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر
    کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

    بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را
    هم به عنوان عیدی داد به مامان.

    اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

    بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم
    دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته
    گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

    گفتم: این چیه؟

    "باز کن می فهمی"

    باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! ****
    این برای چیه؟

    "از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای
    همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

    راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع
    ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

    مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

    راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت
    از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

    روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من
    رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده
    نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم
    رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

    "چه شرطی؟"

    بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.****

    ***
    استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر
    را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و
    گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها
    پاداش می دهد؟
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۳:۱۸
با سلام
جناب اقای کیانی بسیار زیبا بود  8)(
سپاس از شما
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۹:۵۲
 
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!
----------------------------------------------------
لبخند را در دل هامان بايگاني نكنيم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: لینا در ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ - ۲۱:۰۲:۰۴
نقل قول از: اجاقی معز

حتما بخوانید!!!!

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.


خانم اجاقی معز عزیز متشکرم که این داستان زیبا عبرت اموز گذاشتید فقط خدا کنه همیشه تو خاطرم بمونه


دوستان عزیز ایلان مهربانم ک بنیانگذار این تاپیک بودن و جناب و کیانی  و خانم هلنا متشکرم
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳۱ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۵:۳۲
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
 رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
 بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
 پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
 پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
 پاسخ: «صد در صد»،
 رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
 بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
 پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
 رییس: «از کجا می دونید؟»
 پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
 
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم
عنوان: بخشیدن کسی که دوستش داریم
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۰:۲۹:۰۵
بخشیدن کسی که دوستش داریم


 
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت : عزیزم دوستت دارم 
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۱:۰۷
زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم
تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار
بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!
غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
  پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
 
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۷:۲۳
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..!

----------------

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم

قصه دنیا به سر می آید من نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند

کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

هرچه می رفتم به نبش کوچه، او دیگر نبود

روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۲:۵۲
a.ehsani>>بله منم موافقم. ولی خب اینا دیگه فی البداهه اومد تو ذهنم.

مرسی از نطرت.
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۴:۴۲
گفتی:

"تو چقدر احساساتی هستی"

احساسم را نابود کردم

و بی احساس شدم ...

گفتی"چه دلِ ساده ای داری"

قلبم را زیرِپاهایم لِه کردم

و از سنگ قلبی تراشیدم...

گفتی"چقدر زودباوری"

همه باورهایم به تو را

به دستِ باد سپردم

و ناباوری را به جای آن نشاندم...

گفتی"زودرنج و حساسی

بی دلیل اشک می ریزی"

اشک هایم را به دریا سپردم

و چشمانم را ضدِ اشک ساختم...

حال آمده ای

و سراغ عشق را از من می گیری

اما...

دیر آمدی همسفر

خیلی دیر...

نه احساسی دارم

برای ابراز کردن!

نه قلبی

برای دوست داشتن!

نه باوری

برای با تو بودن

و نه حتی اشکی

که به شوق دیدارت لبریز شود

برو ...

برو و از عاشق خسته دیگری

آدم آهنی بساز!



(اینم یه کم منفی بود ولی شرمنده 8)( )
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۵:۴۷


سر به سرِ دلم مگذار، بی انصاف!

خودت که خوب می دانی

چندی است بی بهانه می لرزد

و سرش می شکند

تو دیگر سر به سرش نگذار

با این همه سر سنگینی ات

به خدا خرد می شود

و روزی اگر به دنبالش بگردی

جز تکه خرده های بلور پیدا نمی کنی

و من نگران آن لحظه ام


که قلب شکسته ام

 با بلاهایی

که بر سرش آمده

تیزتر هم شده حالا و

و بی مهابا بُرنده!

دستت را زخمی کنند

و قلبت را...!

سر به سرش نگذار

بگذار دلم با دلت در صلح باشد!

عنوان: کوتاه ولی عمیق
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۰:۴۷:۴۱
کوتاه ولی عمیق
 
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نيايش راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نيايش می رسد یک نفرگربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نيايش او را به درخت ببندند تا اصول نيايش را درست به جای آورده باشند
و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نيايش....
 
 
عنوان: داستان قهـــــــــــــــــوه
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۱:۳۶
داستان قهـــــــــــــــــوه   امروزه بسیاری از مردم ما گمان می‌کنند که قهوه نوشیدنی‌ای فرنگی است و چای نوشیدنی ایرانی. حال آن که اروپاییان تا سده‌ی هفدهم میلادی / یازدهم هیچ یک از این دو را نمی‌شناختند و با هر دوی آن‌ها در خاور زمین آشنا شدند. تازه برخی ایرانیان برای «پُز» به جای قهوه «کافی» می‌گویند و نمی‌دانند که کافی شکل خراب‌شده و اروپایی همان «قهوه» است.
 
محمد پسر زکریای رازی و ابن‌سینا در کتاب‌های پزشکی خود (به ترتیب: الحاوی و قانون) درباره‌ی دانه‌ای به نام «بون» (bunn) و نوشیدنی ساخته شده از آن و کاربردهای پزشکی آن و آرام‌بخشی آن برای معده و گوارش نوشته‌اند. ابن‌سینا درباره‌ی بون چنین می‌نویسد:
برای گزینش آن دانه‌هایی بهترین‌اند که سبُک باشند و رنگ لیمویی و بوی خوشی دارند. دانه‌های سنگین و سپید خوب نیستند. طبع آن در درجه‌ی نخست گرم و خشک است و به باور برخی سرد است. به اندام‌ها نیرو می‌بخشد و پوست را پاکیزه می‌کند و رطوبت زیر آن را خشک می‌کند و بوی خوشی به تن آدمی می‌بخشد.
فیلیپ سیلوستر دوفور (Philippe Sylvestre Dufour) نویسنده‌ی فرانسوی که در سال ۱۶۹۳ م. درباره‌ی قهوه و چای و شکلات کتابی نوشته است به نام «رساله‌ای نو و پرسشگرانه درباره‌ی قهوه و چای و شکلات» (Traitez nouveaux & curieux du café, du thé et du chocolate) در فصل یکم کتاب خود (صفحه‌های ۲۱ و ۲۲) درباره‌ی نام قهوه می‌نویسد قهوه همان بونخوم (bunchum) لاتین است. بونخوم واژه‌ای است که پس از ترجمه‌ی کتاب رازی و ابن سینا از همان واژه‌ی «بون» وارد لاتین شده است. دوفور اشتباه جالبی کرده است و می‌گوید:
Le mot de Cahuéh, vient de Cohuet, qui signifie force & vigueur: & on appelle ainsi cette fève, parce que son effet le plus ordinaire, est de fortifier, & de corroborerواژه‌ی «قهوه» از «قوّت» به معنای نیرو و توان می‌آید و از آن رو این دانه را بدین نام می‌خوانند که عادی‌ترین اثر آن نیرومندسازی و تقویت [اندام‌ها] است.
دوفور گونه‌های دیگر نگارش واژه‌ی قهوه در فرانسه را چنین آورده است:Café, Cophé, Cave, Cavét, Cahué, Caveah, Chaube, Choana, Cbaoua, Cahuchاما در واقع واژه‌ی «قهوه» در زبان عربی به معنای «شراب» است و مولانا در یکی از غزل‌های سه زبانه‌ی خود (به یونانی و پارسی و عربی) چنین گفته است:
یا سَیدتی! هاتی! مِن قهوة کاساتی مَن زارَک مِن صَحو، ایّاک و ایّاهُ(ای بانوی من! چند جام باده برایم بیاور. هر که از روی هشیاری پیش تو آمد هان تو و هان او [یعنی او را راه مده])
برخی می‌گویند علت نام‌گذاری این نوشیدنی به «قهوه» آن است که در اصل «قهوة البون» یعنی «نوشیدنی بون» بوده است.گویا نخستین کاربرد غیرپزشکی قهوه در میان درویشان بوده است که برای بیدار ماندن در شب‌ها و ذکرگویی قهوه می‌نوشیدند. بعدها این نوشیدنی به میان مردم راه یافت. به زودی قهوه‌خانه‌ها بر پا شدند.
در سال ۱۵۱۱ م./ ۹۱۷ ق. (در زمان شاه اسماعیل صفوی) در شهر مکه موضوع قهوه‌نوشی باعث پدید آمدن مشکل فقهی شد: از آن‌جا که نوشیدن قهوه بدن را از حالت عادی خارج می‌کند و نوعی سرمستی در انسان پدید می‌آورد آیا مانند باده یا شراب نیست؟ و آیا نباید آن را حرام کرد؟ خائربیگ (Kha’ir Beg) محتسب شهر مکه – که آن زمان در زیر فرمان مملوکان مصر بود – موضوع را با فقیهان شهر در میان گذاشت و مدتی بر سر بحث و جدل گذشت و در دادگاه (محکمه) از پزشکان و دانشمندان و دیگران نظرخواهی شد. البته شاید انگیزه‌ی اصلی این بحث مساله‌های اجتماعی و کارهایی بود که در قهوه‌خانه‌ها روی می‌دهد مانند قماربازی و شاهدبازی و مانند آن. درباره‌ی این دادگاه و داستان قهوه و قهوه‌خانه در سال ۱۹۸۵ م./۱۳۶۴ خ. آقای رالف هتاکس کتابی نوشته است که به تفصیل آن را بررسی کرده است:
نام کتاب: قهوه و قهوه‌خانه‌هانویسنده: رالف هتاکس (Ralph Hattox)ناشر: انتشارات دانشگاه واشنگتنسال: ۱۹۸۵ م./ ۱۳۶۴ خ.
صفحه: ۱۸۰   
این کتاب در اصل پژوهش و سمینار او بوده است اما بعدها با گسترش و تکمیل آن، به صورت کتاب منتشر شده است. هتاکس در پیشگفتار هشدار می‌دهد که شاید در نظر ما و امروز پس از گذشت پانصد سال این موضوع مسخره بیاید اما باید در شرایط تاریخی قرار داشت و بیشتر به جنبه‌های اجتماعی آن پرداخت. هدف اصلی او نیز نشان دادن سازوکار و واکنش فقه و حقوق اسلامی در برابر مساله‌های نو و مشکل‌های اجتماعی است. جالب است که در این جریان، مانند دادگاه‌های امروزی از پزشکان و شاهدان و دیگران دعوت می‌شود تا نظر کارشناسی بدهند. دو پزشکی که در این دادگاه شهادت کارشناسانه می‌دهند دو برادر ایرانی‌اند به نام‌های نورالدین احمد و علاالدین کازرونی که در آن زمان در مکه زندگی می‌کردند.
اگرچه در این داستان قهوه ممنوع می‌شود اما پس از آن دوباره بررسی می‌شود و حرام بودن قهوه منتفی می‌شود و پس از آن قهوه‌خانه‌ها همچنان گسترش یافتند و برقرار ماندند. به ویژه در دولت عثمانی که از نظر دینی تعصب زیادی داشت. البته در خود عثمانی هم رخدادها و درگیری‌هایی میان ساکنان و مشتریان قهوه‌خانه‌ها و مسلمانان متعصب پیش آمد و حتا برخی از واعظان با جمعیت پامنبری خود به قهوه‌خانه‌ها حمله کردند. در کتاب اورخان پاموق (اورهان پاموک) به نام «نام من سرخ است» به این موضوع اشاره شده است. اما قهوه‌خانه به زندگی خود ادامه داد.
به نوشته‌ی دانشنامه‌ی ایرانیکا، قهوه‌خانه در ایران بایستی از زمان شاه تهماسب صفوی رایج شده باشد. اما مشهورترین آن‌ها در زمان نوه‌ی شاه تهماسب یعنی شاه عباس بزرگ دیده شده است. در زمان شاه عباس قهوه‌خانه‌های فراوانی در شهر سپاهان (اصفهان) به ویژه در نزدیکی چارباغ وجود داشتند و بزرگانی چون میرداماد و شیخ بهایی و دیگران بدان‌جا رفت و آمد می‌کردند. قهوه‌خانه‌ها مرکزی برای تفریح و سرگرمی و البته گفت‌وگوهای علمی و ادبی و فرهنگی بود. شاعران غروب‌ها در قهوه‌خانه‌ها جمع می‌شدند و شعرهای تازه‌ی خود را می‌خواندند. حتا در تذکره‌های دوران صفوی آمده است که بسیاری از این شاعران پیشه‌ورانی بودند چون نانوا و درزی (خیاط) و مانند آن که پس از پایان کار روزانه برای استراحت به قهوه‌خانه آمده و شعرهای دیگران را می‌شنیدند و شعرهای خود را هم می‌خواندند. برخی از ادیبان یکی از دلیل‌های «انحطاط» سبک اصفهانی در شعر پارسی را همین وارد شدن پیشه‌وران کم‌سواد و کسانی می‌دانند که با علم و صنعت و پیشه‌ی شاعری به‌طور حرفه‌ای آشنا نبودند و شعرهایشان «طبیعی» و «عامیانه» بود و نکته‌های فنی و ادبی و زیباشناسی را رعایت نمی‌کردند. در همین قهوه‌خانه‌ها بود که پرده‌خوانی و شاهنامه‌خوانی و قصه‌ی «سَمَک عیار» و مانند آن برای مردم خوانده می‌شد و راهی بودند برای حفظ و گسترش فرهنگ و ادبیات. نقاشی قهوه‌خانه‌ای نیز یادگاری از همان دوران است که نوع مردمی و ساده‌تر نگارگری شاهانه و حرفه‌ای است و موضوع‌های آن نیز به خاطر همین محیط قهوه‌خانه بیشتر نبرد رستم و سهراب و جنگ اسفندیار و داستان عاشورا و کربلا یا دیگر داستان‌های ایرانی است.
خود شاه عباس نیز گاه و بیگاه به‌طور سرزده به این قهوه‌خانه‌ها می‌رفت. حتا در چند مورد شاه عباس سفیران کشورهای اروپایی را برای پذیرایی به قهوه‌خانه‌ها می‌برد. این قهوه‌خانه‌ها مرکزهای باشکوه و زیبا و بزرگی بودند که در میان آن‌ها حوز و فواره و آب روان جاری بود و کارگران و استادان قهوه‌خانه گرم در پذیرایی مشتریان بودند. مسافران اروپایی با دیدن این گونه مرکزهای فرهنگی و اجتماعی انگیزه یافتند که در کشورهای خود چنین جاهای را پدید بیاورند.
از جمله جهانگرد ایتالیایی پیترو دلّا والّه (Pietro della Valle) که در زمان شاه عباس به ایران سفر کرده است در صفحه‌ی ۷۵ سفرنامه‌ی خود به عثمانی و ایران و هند می‌نویسد:پس از آن که آب به خوبی جوش آمد به آن مقداری از گردی به نام قهوه (cahue) به میزان مناسب افزوده می‌شود و باز می‌گذارند به‌خوبی بجوشد تا همه‌ی تلخی ناگوار آن برود. و اگر به خوبی آماده نشود این تلخی همچنان در آن می‌ماند. سپس این آب جوش را می‌گذارند تا اندازه‌ای سرد شود که بشود داغی آن را تحمل کرد و آن را در ظرف چینی کوچکی می‌ریزند و اندک‌اندک و جرعه‌جرعه آن را می‌نوشند. این آب دیگر رنگ و طعم آن گرد را به خود گرفته است و خود گرد را – که اینک در ظرف ته‌نشین شده است – نمی‌خورید. هر که می‌خواهد این نوشیدنی خوشمزه‌تر شود می‌تواند همراه گرد قهوه، شکر و دارچین و میخک هم در ظرف آب جوش بریزد تا مزه‌ی بهتری بدهد. یک نکته: حتا بی این مزه‌ها و با همان گرد قهوه‌ی تنها هم باز این نوشیدنی خوشمزه است و می‌گویند که فایده‌های زیادی برای تندرستی دارد به ویژه برای گوارش و نیرومند کردن معده و پیشگیری از ترش کردن که همه‌ی این‌ها چیزهای خوبی است. تنها می‌گویند که اگر پس از شام قهوه خورده شود کمی خواب را از سر می‌برد. به همین خاطر کسانی که می‌خواهند شب‌ها مطالعه کنند آن را می‌نوشند. امیدوارم وقتی به شهر رُم برمی‌گردم این را با خودم بیاورم شاید تا آن موقع هنوز چیز تازه‌ای باشد.
هم‌چنین پس از وی، آدام اولیاریوس آلمانی که در زمان پسر شاه عباس یعنی شاه صفی به اصفهان سفر کرده است در رخدادهای سال ۱۶۳۷ م. (در صفحه‌ی ۲۲۲ ترجمه‌ی انگلیسی) سفرنامه‌ی خود از قهوه و قهوه‌خانه چنین یاد می‌کند.
قهوه‌خانه (cahwa chane) جایی که است که در آن تنباکو مصرف می‌کنند و آب سیاهی را می‌نوشیدند که بدان «قهوه» می‌گویند. در صفحه‌های بعدی همین سفرنامه آن‌جا که درباره‌ی زندگی اجتماعی ایرانیان خواهم نوشت دوباره بدان خواهم پرداخت. شاعران و تاریخ‌دانان ایرانیان از مشتریان دائم این‌جاها هستند و بدین ترتیب در سرگرم کردن جمع نقش دارند.
در ترجمه‌ی انگلیسی در کنار صفحه واژه‌ی coffee هم نوشته شده است و این نشان می‌دهد که در زمان ترجمه‌ی انگلیسی (سال ۱۶۶۹ م) این واژه وارد زبان انگلیسی شده است.
اولیاریوس درباره‌ی چای‌خانه در همان صفحه نیز چنین می‌نویسد:در «چای خَتایی خانه» ایرانیان چای می‌نوشند (the یا tea که ایرانیان بدان چای tzai می‌گویند) اگرچه «چای» (tzai یا chai) نوع خاصی از the است و خَتایی هم بدان علت است که آن را از شهر خَتا می‌آورند. بعدها فرصت خواهد بود که بیشتر درباره‌ی این موضوع سخن بگوییم. تنها افراد خاص و شهرتمند چای می‌نوشند و به این خانه‌ها می‌روند. در میان نوشیدن چای به بازی‌ای مشغول می‌شوند که کمی شبیه tick-tack ما [منظور دوزبازی] است. البته بیشتر وقت‌ها به شترنج‌بازی می‌پردازند و در این بازی بسیار عالی هستند و از مردم مسکو خیلی بالاتراند. درباره‌ی مردم مسکو به جرات می‌گویم که در بازی با شترنج از هر کسی در اروپا بهتراند.
(اولیاریوس نام پارسی شترنج را «صد رنج» sedrentz شنیده و ترجمه‌ی آن را hundred cares نوشته و این گونه تفسیر کرده که باید در زمان بازی بسیار رنج برد و خیلی توجه و دقت کرد!)گویا نخستین قهوه‌خانه در شهر استانبول در سال ۹۶۲ ق. / ۱۵۵۵ م. (زمان شاه تهماسب صفوی) باز شد. گفتیم که اروپاییانی چون «دلا واله» و اولیاریوس در سفر به ایران قهوه‌خانه را دیده و در سفرنامه‌هایشان آن را برای هموطنان خود تعریف کردند. اما استانبول نزدیک‌ترین شهری بود که دریانوردان و مسافران اروپایی می‌توانستند با قهوه‌خانه آشنا شوند. و از همان‌جا آن را به اروپا بردند. نخستین قهوه‌خانه‌ی اروپایی در سال ۱۶۵۰ م. در شهر آکسفورد انگلستان ساخته شد. پس از آن در دیگر شهرها مانند لندن و کمبریج و لاهه و آمستردام و پاریس و مارسی و … هم قهوه‌خانه باز شد. نخستین قهوه‌خانه در نیویورک در سال ۱۶۹۶ م. / ۱۰۷۵ خ. (زمان سلطان حسین صفوی) باز شد. (نیویورک در اصل به دست هلندی‌ها ساخته شده بود و نامش آمستردام نو بود. در سال ۱۶۶۴ م. پس از جنگی شهر به دست انگلیسی‌ها افتاد و نامش را به یورک نو یا نیویورک تغییر دادند.)
امروزه نام قهوه در برخی زبان‌های اروپایی چنین شد:- ایتالیایی: caffee- فرانسوی: café- انگلیسی: coffee- هلندی koffie
- آلمانی: kaffeeپس از آغاز دوران استعمار اروپایی، تجارت قهوه و چای هم یکی از کارهایی بود که آنان کنترل آن را به دست گرفتند. از این رو هلندی‌ها از پایان سده‌ی هفدهم در جزیره‌ی جاوه در اندونزی – که بخشی از مستعمره‌های آنان شده بود – دست به کار کشت و تجارت جهانی قهوه زدند و این قهوه همان است که امروزه در انگلیسی به نام «جاوا» شناخته می‌شود و زبان برنامه‌نویسی جاوا نیز به نام همین قهوه است. نام این جزیره از ریشه‌ی سانسکریت Yavadvipa آمده که بخش نخست آن همان «جو»ی پارسی است و معنای کل آن «جزیره‌ی جو» است. گویا میرجاوه در شهرستان زاهدان نیز به همین معنا باشد. نخستین قهوه‌کاری در برزیل، مستعمره‌ی پرتغالیان، در سال ۱۷۲۷ م. انجام شد.
همان‌طور که آدام اولیاریوس گفته بود در زمان صفویان چای‌خانه و قهوه‌خانه هر دو در ایران بوده و ایرانیان هم چای می‌نوشیدند و هم قهوه. اما نخستین چای‌کاری در خاک ایران در سال ۱۳۱۹ ق. / ۱۸۹۹ م. در زمان ناصرالدین شاه قاجار و در شهر لاهیجان به کوشش شاهزاده محمد میرزا معروف به کاشف‌السلطنه انجام شد. از پایان دوران قاجار اندک‌اندک نقش اجتماعی و فرهنگی قهوه‌خانه‌ها در ایران کمتر شد و بیشتر چای‌خانه شدند تا قهوه‌خانه. البته هنوز هم به آن‌ها قهوه‌خانه گفته می‌شود. جریان جایگزین شدن قهوه با چای به عنوان نوشیدنی رایج در ایران و ارتباط آن با سیاست بریتانیا و تجارت جهانی خود نیازمند پژوهشی جداگانه است.
با سفر ایرانیان به اروپا و به ویژه به فرانسه و با دیدن قهوه‌خانه‌های پاریس که در زبان فرانسه به آن‌ها café گفته می‌شد (زیرا در زبان فرانسوی واژه‌ی «قهوه‌خانه» نداشتند!) ایرانیان در بازگشت خود به ایران مرکزهای فرهنگی تازه‌ای را راه انداختند که به آن‌ها «کافه» گفتند و در آن‌جا کافه (همان قهوه‌ی خودمان) و کافه گلاسه (قهوه بستنی) و کافه اُ له (café au lait قهوه با شیر) و … فروخته می‌شد! مشهورترین این کافه‌ها در شهر تهران «کافه نادری» در خیابان نادری (جمهوری امروزی) بود که مرکز گردهمایی شاعران و هنرمندان و اندیشمندان شده بود.
با گذشت زمان باز «کافه» موقعیت فرهنگی خود را از دست داد و از دهه‌ی ۱۳۷۰ خ./ ۱۹۹۰ م. با گسترش فرهنگ امریکایی و ارتباط ایرانیان با غرب، این بار زبان انگلیسی جای زبان فرانسه را گرفت و مردم به جای این که به «قهوه‌خانه»ی ایرانی یا «کافه»ی فرانسوی بروند دیگر به «کافی شاپ» (coffee-shop) انگلیسی می‌روند! شاید به زودی شاهد گشایش فضاهایی باشیم که نام چینی دارند و معنای نام‌شان همان «چای‌خانه»ی خودمان خواهد بود! 
   
 
عنوان: پاسخ : کوتاه ولی عمیق
رسال شده توسط: آیلان در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۲:۴۸
با سلام
وای خیلی جالب بود
ممنون جناب اقای رستمی گرامی
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۰:۵۸
 از: خدا
به : تو
تاريخ : امروز
موضوع : خودت
رفرنس نامه : زندگي
من خدا هستم امروز مي خواهم به تمامي مشكلات تو رسيدگي كنم به كمك تو هم نيازي ندارم پس روز خوبي داشته باشي
من دوستت دارم و بخاطر داشته باش وقتي شرايط بنحوي هستند كه تو نمي توني از پس مشكلاتت بربياي اصلا سعي نكن كه خودت پي راه حل باشي بلكه اونها را بعهده خداوند بگذار
زمانش كه برسد خودم رسيدگي مي كنم تمامي مشكلات حل مي شوند اما در زماني كه من تعيين مي كنم نه زماني كه تو مي خواهي
وقتي كه مشكلت رو پيش من مي فرستي ديگه دليلي براي نگراني نيست بجاي نگراني روي چيزهايي تمركز كن كه الان توي زندگيت داري شايد تصميم بگيري كه اين پيام رو براي يك دوست بفرستي متشكرم با اين كار شايد از طريق جديدي شرايط زندگي اونها رو لمس كني كه تا الان نمي دونستي
حالا امروز يك روز خوب خواهي داشت
خدا اكنون تلاش و دست و پا زدنت رو ديده و دستور مي ده كه ديگه تموم شه
بركت خدا داره به سمتت مي آد
عنوان: پاسخ : کوتاه ولی عمیق
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۶:۳۷
جالب ترين و برانگيزاننده ترين افراد، آنهايي هستند كه به آنچه در پيرامون شان رخ مي دهد، توجه زيادي دارند.
((ريچارد تمپلر))

سلام
از توجه و لطف شما متشکرم
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۶:۵۷
جناب حمید بسیار ممنونم متنی که گذاشتید خیلی خوب بود. باتشکر
عنوان: پاسخ : متن های کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۰۴
سلام جناب احسانی وسایر عزیزانو بزرگواران محترمی که تو این بخش مطلب گذاشتید مطالبی که تو این بخش هست  بسیار زیبا وجالب بود سپاس ودرود برهمه شما عزیزان وبزرگواران
عنوان: وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۶:۱۷

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم !
 
قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...
وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
 کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد . 
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...

عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: ساغر در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۵:۱۶
فوق العاده بود ...
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۱:۴۷
ادوارد جان دوست داریم
باور کن خیلی دوست داریم  ^o^ ^o^ ^o^ ^o^ ^o^تورو خدا نمیر 8)(

خانم شاهی عزیز
بسیار متن زیبا و تاثیر گذاری بود
سپاس
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آیلان در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۱۳:۲۰
پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد. .روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم..... پیر زن گفت :این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری... چه شبی بود پر از دعوا و... پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد . صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد ..... از اون به بعد بود كه پير مرد عاشق شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش ميبرد و می گفت ای کاش نمی گفتم.....
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: samira_d در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۰۶:۳۴
واقعا زیباست 8)(
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۲:۱۲
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

قشنگ بود.
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: pooneh در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۹:۰۳
نقل قول از: ساغر
فوق العاده بود ...
سلام خانمی سپاس بابت توجه ت درود برتووزنده باشی
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: pooneh در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۰:۳۲
نقل قول از: آیلان
ادوارد جان دوست داریم
باور کن خیلی دوست داریم  ^o^ ^o^ ^o^ ^o^ ^o^تورو خدا نمیر 8)(

خانم شاهی عزیز
بسیار متن زیبا و تاثیر گذاری بود
سپاس
سرکار خانم آیلان سلام
بیام ...حالا من بجای طیبه یا پونه خانم شاهی شدم ...
مرسی لطف داری سپاس ودرود برتو
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: pooneh در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۵:۰۰
نقل قول از: آنوشا
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

قشنگ بود.
آنوشا جووووووووون عزیزم درود برتو سپاس
زنده باشی
عنوان: پاسخ : وصیت نامه ی یک تاجر بزرگ امریکایی
رسال شده توسط: آیلان در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۳:۳۰
نقل قول از: طیبه شاهی
سرکار خانم آیلان سلام
بیام ...حالا من بجای طیبه یا پونه خانم شاهی شدم ...
مرسی لطف داری سپاس ودرود برتو
سلام عزیز دل
الهی قربونت برم من .... فقط همین
طیبه جووونم تو که نفسی گفتم تو تاپیک غیر از وقت بخیره شاید ناراحت بشی اگه رسمی نباشم 8)( 8)( 8)( 8)(وگرنه تو تاج سری همه اینو میدونند واسه من چی هستی پس گله نکن
عنوان: برای شما
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۸:۲۳:۵۰

‌می دانم که این را می‌خوانی. می‌خواهم بدانی که من این را فقط برای تو نوشتم.
بقیه ممکن است فکر کنند برای آنها هم هست. اما نه، این مخصوص توست.
می‌خواهم بدانی که زندگی آسان نیست. هر روز یک مشکل غیرقابل انتظار با خود دارد.
 بعضی روزها همین صبح‌ها بلند شدن از رختخواب هم سخت می‌شود.
 اما باید با واقعیت روبه‌رو شوی و باز لبخند بزنی.
می‌خواهم بدانی که این لبخند تو بوده که باعث شده من به راهم ادامه بدهم.
هیچوقت این را فراموش نکن، با اینکه ممکن است بدترین اتفاقات و سخت‌ترین شرایط برایت پیش بیاید، اما تو شگفت‌انگیزی.
 
واقعاً هستی.

پس بیشتر لبخند بزن. دلایل زیادی برای اینکار داری.
هیچوقت کامل نخواهی بود.

من هم همینطور.

 چون هیچکس کامل نیست و هیچکس لیاقت کامل بودن را ندارد.
برای هیچکس همه چیز آسان نیست، همه برای خود مشکلاتی دارند.
تو هیچوقت نمی‌فهمی که بقیه چه می‌کشند.
آنها هم نمی‌فهمند که تو چه مشکلاتی داری.
همه ما جنگ‌های خاص خودمان را داریم.
 اما این جنگ‌ها برای ما همزمان اتفاق افتاده است.
وقتی کسی به شما بی‌احترامی می‌کند و می‌گوید کاری را نمی‌توانی انجام دهی، به خاطر داشته باش که آنها از درون محدودیت‌های داخل مرز خود صحبت می‌کنند.
 توجهی به آنها نکن.
دلسرد نشو.
در این دنیای دیوانه که سعی دارد تو را شبیه بقیه آدم‌ها بکند، جرات داشته باش که خودت را نشان دهی.
و وقتی برای اینکه با بقیه فرق داری به تو خندیند، تو هم دقیقاً همانطور به آنها بخند.

 یادت باشد، جرات ما همیشه هم شیر غران نیست، گاهی آن زمزمه آرامی است که آخر شب می‌شنویم،
"فردا دوباره امتحان می‌کنم.

" پس قوی بایست.

 برای آنهایی که بهترین استفاده‌ها را از اتفاقاتی که برایشان می‌افتد می‌کنند، همیشه بهترین اتفاقات می‌افتد.

تلاش من هم همین خواهد بود.
عنوان: پاسخ : برای شما
رسال شده توسط: آیلان در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۱:۰۰
سلام به دوست خوبم سرکار خانم اجاقی معز عزیز

واقعا زیبا بود بسیار زیبا
سپاس
عنوان: پاسخ : برای شما
رسال شده توسط: m.amiri در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۷:۴۸
نقل قول از: اجاقی معز


 چون هیچکس کامل نیست و هیچکس لیاقت کامل بودن را ندارد.
.

..???
عنوان: پاسخ : برای شما
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۸:۵۷


به نام بهترینم...

سلام و عرض ارادت خدمت دوستان بزرگوار

آیلان عزیز ممنون از ابراز لطفتون


 "چون هیچکس کامل نیست و هیچکس لیاقت کامل بودن را ندارد. "

سپاس جناب آقای امیری برای یادآوری تون، اتفاقا خودم هم نسبت به این جمله اعتراض داشتم اما رعایت امانتداری نوشته نویسنده هم لازم بود و گرنه تغییر می دادم... این با نیاز همه انسان ها به کامل شدن تناقض داره اما من فکر می کنم منظور نویسنده این بوده که هیچ انسانی بدون نقص و اشتباه نیست و اینطور نیست که کسی مشکلی نداشته باشه اما لفظ لیاقت نداشتن اصلا به نظرم زیبا و درست نیست.
عنوان: حکایت چهار دانشجو
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۴:۲۲:۴۷

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب
عنوان: "پایان نامه خرگوش"
رسال شده توسط: pooneh در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۰:۵۵:۴۹

 

پایان نامه ی خرگوش:
.
یک روز آفتابی، خرگوش بیرون از لانه اش غرق در تایپ بود. در همین حین، روباهی او را دید.
روباه: خرگوش به چه مشغولی؟
خرگوش: پایان نامه می‌نویسم.
... روباه: جالبه، موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، کار می کنم.
روباه: احمقانه است، همه کس می‌دونند که خرگوش، روباه نمی‌خورد.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم اینو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شده و به نوشتن خود مشغول شد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد می‌شد.
گرگ : خرگوش چی می‌نویسی؟
خرگوش: دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: البته که چاپ می کنم، می خواهی می تونم امکانشو بهت ثابت کنم؟
گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند و باز خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد
و اما در لانه ی خرگوش:
در گوشه ای از لانه ی خرگوش، پوست و استخوان روباه و در سوی دیگر مو و استخوان گرگ ریخته بود
و در وسط لانه، شیر قوی پیکری دهان خود را تمیز می کرد.
نتیجه:
مهم نیست موضوع پایان نامه شما چیست!؟
اهمیتی ندارد که اطلاعات بدرد بخوری در پایان نامه‌ گردآورده اید یا نه،…
مسئله ی اساسی پایان نامه این است: استاد راهنمای شما کیست؟!؟  
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۳۱:۳۱
واقعا  خدانکنه که استادت... وای وای
عنوان: راه بهشت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۱:۱۲
راه بهشت
------------
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند

هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت

اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت

گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند

پياده ‌روي درازي بود،تپه بلندي بود

آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه

تمام مرمري عظيمي ديدند كه

به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب

زلالي از آن جاري بود.

رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: روز به خير

اينجا بهشت است

"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.

از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند.

راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد.

مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود

مسافر گفت: روز بخير

مرد با سرش جواب داد

- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است

مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند.

(پائولوکوئلیو) 
 
 

عنوان: چه ازدواج کرده باشید،چه نکرده باشید،باید این را بخوانید!
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۴:۳۱
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!
عنوان: مفهوم خانواده
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۰:۲۶

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...


آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۵:۳۳
جناب حمید داستان جالب وآموزنده ای بود تشکر.
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۷:۱۸
ای کاش میشد همه این داستان میخواندند.
عنوان: پاسخ : قرآن از ديدگاه دکتر شریعتی
رسال شده توسط: كياني در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۶:۲۱

 *قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز !
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتندوبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،
======================
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌
آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند
.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،

‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.*
عنوان: پاسخ : راه بهشت
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۳:۱۸:۴۰
تا به حال هيچ كس در بستر مرگ نگفته كه اي كاش براي كسب و كارم زمان بيشتري صرف مي كردم.
عنوان: قابل توجه خانمها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۲:۵۳
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز....
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی ...
حالا برش گردون ... زود باش
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی ... نمک بزن ... نمک ...
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

عنوان: سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۶:۵۴
وقتی دیدی دشمنانت روز به روز دارند بیشتر سعی میکنند بهت ضربه بزنند بدون ارزشت اونقدر رفته بالا که چشم دیدنت رو اون بالاها ندارند
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۴:۰۹
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند

4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۶:۲۳
خودخواهــــــــــــــی

 

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....

دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۱:۴۱
دوستان هر كس پيام پندآموزي داره ميتونه تو اين تاپيك بزاره تا همه استفاده كنن
فداي همتون
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۵:۴۲

میمون ها و کلاه فروش

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!
عنوان: خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۱:۴۹:۰۲

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد. دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند
خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را
دختر نخستین گره را باز کرد …….


و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود  
عنوان: مشکلات زندگی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۰۸:۴۳




مشکلات زندگی

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج

در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از

15 دقیقه:

هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

تخم مرغ :که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد

دانه های قهوه : در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه

گرفته است

حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات

زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟؟؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر

مقابل

بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده

وتسلیم میشوید

هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت

وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و

همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ

نباشید...!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید.

آب (مشکلات) قهوه (اب)را تغییر نمیدهد. قهوه (انسان) آب

(مشکلات)را تغییر

میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود...!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم



ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

...از طعم قهوه تان لذت ببرید  
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۹:۴۷
سلام

بستگی به خمیر مایه ما داره. انسانها شبیه به هم هستند ولی خیلی متفاوتند. برخی افراد در مقابل سختی ها بسیار مقاومند سختی هائی که شاید هزاران نفر هم نتوانند در مقابل آن طاقتی داشته باشند.
همه اینها فقط در تفکرات ماست. این مغز ماست که از کاه کوه میسازد و از کوه کاه. گاهی وقتها ساده ترین کارها برای دیگران سخت ترین کار برای ما باشد.
ترس از مشکلات سرنوشت ما رو تغییر میدهد. خیلی از شرایط خوب را بخاطر ترس از مشکلات پس میزنیم. واقعا" وقتی که به خود میگوئیم من نمیتوانم چکار بایدکرد؟ آیا میشود گفت من میتوانم؟
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۴:۵۸
براي كاميابي همواره بايد چند احساس مثبت در زندگي ما حاكم باشد.((برايان تريسي))

اساساً فرد نيرومند نه فقط با طبيعت بلكه با جامعه و تك تك افراد ناتوان تر نيز به مثابه ي سوژه ي شكارش رفتار مي كند؛ تا آنجا

كه مي تواند از آنها بهره كشي مي كند و آنگاه راه خويش مي گيرد و مي رود.((نيچه))

خطا كردن و آن را اصلاح ننمودن، خود به منزله ارتكاب خطاي ديگري است.((كنفوسيوس))

خطاهاي بشري اول رهگذر، بعد ميهمان و چندي نمي گذرد كه صاحبخانه مي شوند.((فرانسوا ولتر))

با بدیهای دیگران دل خویش را به سیاهی نیالاییم ، همواره ساز ساده گیمان کوک باشد و نگاهمان امیدوار . ارد بزرگ

بزرگترين درس زندگي اين است كه گاهي احمقها هم درست مي گويند.((وينستون چرچيل))
عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۳:۴۱
مادر؟؟؟!!!
با من گفتی

از فرزندانی که

مادرانشان را
 
رها کرده اند و

به شکنجه گاه سالمندان

فرستاده اند

حال از من بشنو

با تو می گویم

از کودکی که در نزدیکی ماست

اگر بشود گفت مادر

مادرش حتی حاضر نشد

فرزند متولد شده اش را ببیند

کسی که از خون و گوشتش بود

می گفت : می ترسم

می ترسم مهرش به دلم بنشیند

و نتوانم دل بکنم

یکی نیست بگوید

مهرش از همان زمان انعقاد نطفه

در دلت نهاده شد

اما تو...

امشب صدای گریه های کودک را شنیدم

دیده که همه مادر دارند

هدیه ای در دستشان است

و مادری که غرق بوسه شان می کند

کاش این روز ، روز مادر

زودتر تمام شود

کاش رحمی به دل کوچکش کند

و بی مادری را بیش از این

به رخش نکشد

کاش...):



عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۸:۰۷
عدالت...

 من و افکار زشت این مردم

که در فکرم فروبرده

تَوهم های شِرک آلود

تن و جانم فروخورده

عدالت را به زعم خود

قضاوت را به عقل خویش بسپرده

نمی دانم گهی شاید

خدای را از یاد خود برده

همی ناکرده ها را کرده پندارد

شب و روز و سحر بدکاره بشمارد

گمانم خویش را از یاد خود برده

چه ها کرده، چه ها گفته

چه جان هایی که از تیغ زبانش زخم خورده

و من در حیرتم از شرع و قانونش

برای دیگری اعدام

برای خود همه پاداش بشمرده

عمل، یکسان

همی جان و تن و دین و شرف یکسان

گمانم این یکی خونش کمی رنگین تر است از ما

که با عدل و قضایش
 
آبروی شرع را برده

به جز حکم خدا

هیچ حکمیم را نیست باور

که با عدلش همه ارض و سما را

یک به یک با یک هدف ،کرد گسترده.

مریم/ آ

عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۰۲
هم رنگ...

تیک...تاک

خیلی کم است فاصله شان

شاید چون

اختلافشان فقط یک حرف است

هوووم...

اختلاف که کم باشد

می توان با هم یکی شد

می توان فاصله ها را کم کرد

می توان همان کم را هم محو کرد

و در یکدیگر ادغام شد

هم رنگ

هم کلام

هم دل

آن وقت است که هیچ چیز نمی تواند

از هم جدامان کند

چون توانِ تشخیصِ من را از تو ندارد

من تو هستم

و تو من!

مریم/آ



عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: مریم آ در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۲:۵۱
بازیگر...

یک، دو، سه، چهار و...

موهای سر من است

که به همین سرعت سپید می شوند

می بینی؟!

غم دوری ات اینگونه...

از درون ذوبم می کند

ازبیرون اما...

هیچ کس نمی فهمد مرا

که ذره ای در سینه غم داشته باشم

حتی تو...!

که ادعا می کردی

خوب می شناسیَم

نمی دانی حالم را

که فاصله می گیری

دور می شوی

و هر روز که می گذرد

دورتری به من از دیروز

من اما...

سکوت کرده ام

گاهی هم لبخند، که نه!

قهقهه سر می دهم

که فاش نشود راز درونم

هِه! نقشم را خوب بازی کرده ام

طبیعی از آب در آمده

این همه دوریِ تو

هیچ چیز خوبی هم که نداشت

از من بازیگری حرفه ای ساخت!

مریم/آ

عنوان: پاسخ : دل نوشته
رسال شده توسط: اورش در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۱:۰۲:۲۹
سلام

مریم جان خیلی زیبا و دلنشین مینویسی امیدوارم همیشه دلی شاد شاد داشته باشی


بهترینها برای شما دوست عزیزم ارزومندم  در پناه حق یرفراز باشید
عنوان: پاسخ : قابل توجه خانمها
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۶:۵۰:۴۷
در گيرودار جنگ پارسيان و اعراب روزی مردی عرب، از يك پارسی پرسيد:

چرا زنان شما حجاب ندارند؟
مرد پارسی گفت:
حجابِ زنان ما پلكِ چشمانِ مردانِ ما است...
عنوان: باد آورده را باد می برد
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۵:۱۲
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند
و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

اینکار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بودخسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.
از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آنرا بادآورده می گویند
عنوان: پاسخ : باد آورده را باد می برد
رسال شده توسط: haniyeh در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۱۱
قسمت دومش از کجا اومده؟
 باد می برد؟؟!!
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۹:۲۹:۰۷
نقل قول از: A.Ehsani
سلام

بستگی به خمیر مایه ما داره. انسانها شبیه به هم هستند ولی خیلی متفاوتند. برخی افراد در مقابل سختی ها بسیار مقاومند سختی هائی که شاید هزاران نفر هم نتوانند در مقابل آن طاقتی داشته باشند.
همه اینها فقط در تفکرات ماست. این مغز ماست که از کاه کوه میسازد و از کوه کاه. گاهی وقتها ساده ترین کارها برای دیگران سخت ترین کار برای ما باشد.
ترس از مشکلات سرنوشت ما رو تغییر میدهد. خیلی از شرایط خوب را بخاطر ترس از مشکلات پس میزنیم. واقعا" وقتی که به خود میگوئیم من نمیتوانم چکار بایدکرد؟ آیا میشود گفت من میتوانم؟
با سلام ودرود
دقیقا" همینطوره این ما هستیم که فکر وروحمان را به بن بست هدایت میکنیم و یا به سمت نور.
سپاس از توجه تان  زنده باشید و مانا
عنوان: پاسخ : قابل توجه خانمها
رسال شده توسط: pooneh در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۰:۱۲:۴۵
نقل قول از: آزاده پرتو
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز....
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی ...
حالا برش گردون ... زود باش
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی ... نمک بزن ... نمک ...
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.
سلام آزاده جان
سپاس  عالی بود...
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۲:۴۵
هنر مدير، تبديل مشكلات به فرصت هاست.
درود بر شما
عنوان: پاسخ : قابل توجه خانمها
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۶:۴۱
زن و شوهر يك سال بعد از ازدواج به زيبايي صورت يكديگر فكر نمي كنند، بلكه هر دو متوجه اخلاق و رفتار هم مي شوند.
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۴۵
ناپلئون بناپارت : هنگامي كه دشمنت در حال اشتباه كردن است ، در كارش وقفه نينداز .

آلبرت انيشتين : هيچ وقت چيزي رو خوب نميفهمي مگر اينكه بتوني به مادربزرگت توضيحش بدي !

اسكار وايلد : هميشه دشمنانت را ببخش ، هيچ چيز بيش از اين آنها را ناراحت نميكند .

ناپلئون بناپارت : مذهب چيزي است كه مانع كشته شدن پولدار بدست فقير ميشود .

مارك تواين : بهتر است دهانت را ببندي و احمق بنظر برسي ، تا اينكه بازش كني و همه بفهمند كه واقعاً احمقي !

آلبرت انيشتين : تفاوت بين نابغه و كودن بودن در اين است كه نابغه بودن محدوديت هاي خودش را دارد .

آلبرت انيشتين : دو چيز را پاياني نيست : يكي جهان هستي و ديگري حماقت انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم !

ماهاتما گاندي : آنچنان زندگي كن گويي كه فردا خواهي مرد ، آنچنان بياموز گويي كه تا ابد زنده خواهي ماند .

البرت هوبارد : زندگي رو زياد جدي نگير ، چون هرگز از اون زنده بيرون نميري .

آلبرت انيشتين : انسانهاي باهوش مسائل را حل ميكنند ، نوابغ آنها را اثبات ميكنند .

ژان كوكتو : ما بايد به شانس ايمان بياوريم ،‌ تا كي ميتوانيم موفقيت كساني را كه دوستشان نداريم تفسير كنيم .

آيزاك آسيموف : زندگي لذتبخش است و مرگ آرامش بخش ،‌اين ميان انتقال رنج آور است .

ناپلئون : اگر با دشمني زيادبجنگي ،‌ بعد از مدتي تمام استراتژي هاي تو را فرا ميگيرد .

 
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۰:۴۴
وقتی عصبانی هستید مراقب حرف زدنتان باشید!

چون عصبانیت شما فروکش خواهد شد،
ولی حرفایتان یک جا باقی می ماند برای همیشه...
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: pooneh در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۳:۵۰
نقل قول از: حمید رستمی
هنر مدير، تبديل مشكلات به فرصت هاست.
درود بر شما
با سلام ودرود
احسنت
زنده باشید ومانا
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۰:۵۹
او که شادمانی را از مردم بگیرد
بی شک از گماشتگان شیطان است

او که تنها به سخن گفتن شادمان شود
غمگین ترین شماست

هر حکومتی که شادمانی را از مردمان
بگیرد شکست خواهد خورد و برانداخته خواهد شد

هرناله ای که از دست بیدادگری برآید
هزار خانه را به خاکستر خواهد نشاند

دوزخ شما تنها بدگمانی شماست

كوروش كبير
عنوان: اندکی زندگی ....
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۸:۳۳
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکندرودخانه ها آب خود را مصرف نمیکننددرختان میوه خود را نمی خورندخورشید گرمای خود را استفاده نمیکندماه ، در ماه عسل شرکت نمیکندگل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهدنتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
.
.
.
زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارمولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داریبدان که درون آنها جای گرفته ای . . .
.
.
.
سکه ها همیشه صدا دارنداما اسکناس ها بی صداپس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرودبیشتر آرام و بی صدا باشید . . .
.
.
.
سطر ها بسیار موثر هستندچون به شما میفهمانند که :
۱ نظم و ترتیب همیشه در اولویت است۲ سکوت معنی دار بهتر از کلمات بی معنی است . . ..
.
.
هرگاه میخواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی هرکز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید . . .
.
.
.
در مسابقه بین شیر و گوزن ، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی پس ” هدف مهم تر از نیاز است “ ..
.
یک جمله فوق العاده ، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است اتوبوس متوقف خواهد شد ، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . .
.
.
.
جمله “به تو افتخار می کنم”همان قدر به مردان انرژی می دهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . .
.
.
.
من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام.
من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود . . .
)توماس ادیسون(.
.
.
این روزها همه ترس از دست دادن آبروی خود دارند اما به سادگی آبروی دیگران را می برند . . .
.
.
.
وقتی در وضعیت خوبی هستید ، یک اشتباه را یک جک در نظر میگیرید اما زمانی که در وضعیت بدی قرار دارید ، حتی از یک جوک ناراحت میشوید و اشتباه میپندارید . . .
.
.
.
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید آنها شاید شما را ببخشند ، اما هرگز فراموش نمیکنند . . ...
.
از گوش دادن به سخنان دشمنانتان غافل نباشید آنها اشتباهات شما را به خوبی بیان میکنند !
)شکسپیر(.
.
.
مهم ترین زمان برای نگه داشتن خلق و خوی ما وقتی است که طرف مقابل ، آن را از دست داده . . .
.
.
.
به منظور موفقیتتمایل شما برای رسیدن به موفقیت ، باید بیشتر از ترس از شکست باشد . . .
.
.
.
اگر شما برای انجام کاری که باید انجام بدهید ، راهی پیدا کردید آن را انجام خواهید داد در غیر این صورت ، یک بهانه برای انجام ندادن پیدا کردید . . .
.
.
.
“مدارا”بالاترین درجه قدرتو“میل به انتقام”اولین نشانه ضعف است . . .
.
.
.
طوطی صحبت میکند ، اما اسیر قفس استاما عقاب سکوت میکند و دارای اراده پرواز . . .
.
.
.
ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با موافق هستند اما زمانی رشد میکنیم با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند . . .
.
.
.
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشیدمیتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنیدپس ، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید .
.
.
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . .
.
.
.
آدم وقتی فقیر میشه خوبیهاشم حقیر میشهاما کسی که زور داره یا زر داره ، حقارت هاش هنر میشه (دکتر علی شریعتی(.
.
اگر رنجی نمی بردیمهرگزمهربان بودن را نمی آموختیم . . .
.
.
.
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند  . . ..
.
.
دیشب که نمیدانستم برای کدام یک از درد هایم گریه کنم کلی خندیدم  . . .
)صادق هدایت(.
.
.
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید !
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید
عنوان: پاسخ : اندکی زندگی ....
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۲:۲۳
سلام آقاي عبدالهي
نكات ريز و سنجيده اي رو بيان كرديد.دست مريزاد
عنوان: اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۷:۰۰

یک شب خیال چشم تودیدیم به خواب
ز آن شب دگر، به چشم ندیدیم خواب را . . .


*****************
یه جهان قاصدک ناز به راحت باشد / بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد
خداوند شب و روز تمام لحظات / پشت و پناه تو عزیزم باشد . . .
*****************
آمدم امشب به میخانه تمنایت کنم
می نمیخواهم بیا ساقی تماشایت کنم
بی قرارم ساقی از میخانه بیرونم مکن
کرده ام می را بهانه تا تماشایت کنم . . .
*****************
دوستت دارم
این تعارف نیست
زندگی من است . . .
*****************
از بس خوابت را دیده ام دیگر نمی گویم “خوابم می‌‌آید”
می‌گویم “یـــــــارم می‌‌آید” وعده ی ما همان رویای‌ همیشگی . . .
*****************
بر لبم کس خنده ای هرگز مدید الا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام . . .
*****************
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلتنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست . . .
*****************
بی وفا!!
ایـن روزهـا نـه مـجـالـی
بـرای دلـتـنـگـی دارم
و نـه حـوصـلـه ات را..
ولـی بـا ایـن هـمـه،
گـاه گـاهـی دلـم هـوای تـو را مـیکـنـد . . .
*****************
بنویسید به دیوار سکوت
عشق سرمایه هرانسان است
بنشانید به لب
حرف قشنگ حرف بدوسوسه شیطان است
وبدانید که فردا دیر است
اگر غصه بیاید امروز
تا همیشه دلتان درگیر است
پس بسازید رهی را کنون
تا ابد سوی صداقت برود
و بکارید به هر خانه گلی
که فقط بوی محبت بدهد
*****************
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو / باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود / این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
اه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی / تا به لب تو بسپرم، جان به لب رسیده را . . .
*****************
یه بغل گل های لاله ، سبدی پر از ستاره
می فرستم واسه دوستم ، که دلش مثل بهاره . . .
*****************
دلم را مبتلایت کرده بودم
خودم را خاک پایت کرده بودم
ندانستم بی وفا هستی وگرنه
همان اول رهایت کرده بودم !

ای ثانیه ها مرا تب آلود کنید / سرتاسر خانه را پر از عود کنید
چشمان حسود کور ، عاشق شده ام / اسفند برای دل من دود کنید . . .
*****************
بزرگ راهای مهندسی ساز
ما را به هم نمی رسانند
عشق با قوانین بیگانه است
از بیراهه ها بیا
برای دیدن کسی که
عمریست دوستت دارد!!!
*****************
در نبودت شعر گل ماتم شود / قامت یاس و اقاقی خم شود
روح من هر دم تو را خواند ولی / در حضورت آتش جان کم شود . . .
*****************
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی . . .
*****************
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود . . .
*****************
قلبم گرفت عزیزم از بس که بی وفایی
تنگ غروب گم شد الماس آشنایی
خواستی ردم کنی تو یک جوری که نفهمم
یک لحظه باورم شد که من چقدر نفهمم !
*****************
روز روشن میره باز شب میرسه
غم میاد به هر دری سر میزنه
مگه میشه چشامو هم بزارم
وقتی غم قلبمو خنجر میزنه . . .
*****************
من آن ابرم که می خواهد ببارد / دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت / نمی داند کجا سر می گذارد . . .
*****************
دلم را پیش خود پابند کردی / ولی گفتی تو یک دنیای دردی
غرورم را شکستی بی تفاوت / برو فکر کن همیشه خیلی مردی . . .
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۹:۲۸
اس ام اس فلسفی

کودکان اعتماد می کنند
زیرا هرگز شاهد خیانت نبوده اند .
معجزه آنگاه رخ می دهد که
این اعتماد را در نگاه پیری فرزانه ببینیم . . .
.
.
.
طول کشیدن معالجه را دو سبب خواهد بود : نادانی پزشک ، یا نافرمانی بیمار . . .
(زکریای رازی)
.
.
.
نخستین نشانه فساد غضنفر صداقت است . . .
«میشل دو مونتی»
.
.
برای طولانی زیستن لازم نیست به روزهای زندگی اضافه شود
باید تلاش شود که زندگی به روزهایمان اضافه شود . . .

خدا دوستدار آشناست ، عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت . . .
دکتر شریعتی
.
.
.
همیشه یکی پیدا میشه که هُلت بده
چه نشسته باشی روی تاب
چه ایستاده باشی لبه ی پرتگاه . . .
.
.
.
به غیر از خدا، به هر آنچه امید داشته باشی
خدا از همان چیز ناامیدت می کند . . .

آدم نادان فرشته نجات را به تله می اندازد . . .
.
.
.
هیچ خشمی بالاتر از عشقی که به نفرت تبدیل شده باشد ، نیست. . .
(کنگر بو)
.
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۱:۴۳
جملات کوتاه و پند آموز


موفقیت برای ادم بی جنبه مقدمه گستاخی است . . .
.
.
.
آنگاه که گرسنگی بیداد می کند از مائده های روحی سخن گفتن خیانت است . . .
.
.
دریاها نماد فروتنی هستند . در نهاد خود کوه هایی بلندتر از خشکی دارند
ولی هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند .
(اُرد بزرگ)
.
.
.
انسان توانا وقتی کاری را شروع می کند، دو راه بیشتر برایش وجود ندارد
یا مرگ یا پیروزی
.
.
.
دلت را جایی…حوالی خدا
چهار میخ کن که با رفتن این و آن نرود . . .
.
.
.
در دشمنی دورنگی نیست
کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند . . .
دکتر شریعتی
.
.
.
بعضی ها ” حریم خصوصی ” برایشان مفهومی ندارد
وقت رفاقت یا زندگی با آنها مثل این است که وسط چهارراه نشسته ای !
.
.
دراین دنیا خود راباکسی مقایسه نکنید،زیرا به خودتان توهین کرده اید
(بونی بلیر)
.
.
.
.
یادت باشد: در ذهن خود یک مهر بزرگ “باطل شد” داشته باشی !
.
.
.
ماها نیازی به کتاب‌های «تعبیر خواب» نداریم
یا ترس‌های‌مان را خواب می‌بینیم
یا نداشته‌های‌مان را
.
.
.
وقتی به کسی بطور کامل و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید
در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت
شخصی برای زندگی
درسی برای زندگی . . .
.
.
.
آنکه تخم بدی را می فشاند ، بدون شک همۀ محصول آن را درو می کند . . .
(دموستن)
.
.
.
آیا برده هستی؟
پس دوست نتوانی بود
آیا خودکامه هستی؟
پس دوستی نتوانی داشت . . .
فردریش نیچه
.
.
.
پول با شادمانی کم داخل کیسه می شود ولی با غم زیاد از ان خارج می گردد .
(مولیر)
.
.
.
اگر از طبقه‌ بالا زن‌ بگیرید، به‌جای‌ خویشاوند ارباب‌ خواهید داشت‌ . . .
(لئوپول)
.
.
.
آنان که آزادى را فداى امنیت مى کنند
نه شایستگى آزادى را دارند و نه لیاقت امنیت را . . .
(بنیامین فرانکلین)
.
.
.
هیچ گناهی تا ابد از دیدگان مردم مخفی نخواهد ماند
و روزی گناه گناه کار برای همه اشکار می شود (شکسپیر )
.
.
.
مرد بزرگ کسی است که در سینه قلبی کودکانه داشته باشد . . .
.
.
.
میانه‌روی در خرج یک نیمه معیشت است
دوستی با مردم یک نیمه عقل و خوب پرسیدن یک نیمه دانش.
«رسول‌اکرم(ص)»
.
.
.
عقل بی عاطفه خطرناک است و عاطفه بدون عقل قابل اعتماد نیست
آدم کامل آنست که هم عقل دارد و هم عاطفه
.
.
.
بزرگترین نابکاری آن است که بپنداریم برای آنکه برترین باشیم
باید دست به ویرانگری چهره دیگران بزنیم .
(ارد بزرگ)
.
.
.
گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است
در لحظه ای که خود نمی دانید کشف خواهد شد .
(جبران خلیل جبران)
.
.
.
نگو وقت نداری , تو دقیقا همان تعداد ساعت در روز را در اختیار داری
که میکل آنژ , لئوناردو داوینچی و آلبرت انشتین در اختیار داشتند
(جکسون براون)
.
.
.
هر چند سراب امید ما را می فریبد
اما دست کم دوره زندگی ما را با خوشی به پایان می رساند.
((هامرلینگ))
.
.
.
جامعه ای قطعا دچار زوال است
که مردمان در آن همواره تصور میکنند دیروزی که گذشت
از فردایی که نیامده بهتر بوده است . . .
.
.
.
لاواتر : آنکس که نتواند در حلقۀ شادی و نشاط دیگران
به صورت یکی از افراد در آید ، یا مغرور است یا ریاکار و یا در قید تشریفات . . .
.
.
.
بزرگمهر :
خردمند به چیزی که اگر به دستش نیاید غمگین و دل آزرده شود ، هرگز دل نمی بندد
.
.
.
هرگز به “این نیز بگذرد” ها دل خوش مدار
که چون بگذرد چیزی جز عمرت را با خود نبرده است . . .
.
.
.
کسانی سزاوار یادمانند که دریاد مانند . . .
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۶:۵۰
اس ام اس طنز

غضنفرینا بهترین و با فرهنگ ترین انسان های روی زمین هستند .
( دکتر علی شریعتی زیر شکنجه )

میگن واسه کسی بمیر که برات تب کنه ، الان یه نمه تب دارم ، برنامت چیه ؟!

دوس دارم یه روز انقد پولدار بشم که وقتی رانی میخورم
اون تیکه آخر آناناس که ته قوطی گیر میکنه واسم مهم نباشه

قبول دارید کاری که میثاق با پرسپولیس کرد ، اسکندر نکرد !

آمارمطالعه در ایران:
کتاب خونها:۲۰ %
کتاب نخونها: ۵%
اونایی که ادا کتاب خونارو در میارن : ۷۵%
اونایی که اینو خوندن خودشونو تو۲۰% میبینن: ۱۰۰%

( د U سT د A ر M )
مدل جدیدش هست !
قبلیا خیلی تکراری شده بود !

یه آدمایی هستن که زنگ میزنن رو خط ثابت خونه بعد می پرسن کجایی ؟
به روح اعتقاد دارن اینااا ؟!؟!

وقتی سواره ماشینیم عابر های پیاده خیلی بی فرهنگ به نظر میرسن ،
اما همین که پیاده هستیم ماشین ها خیلی بی شعورن… جریان چیه!؟

گویش دختران در سال ۸۱ :
عزیزم ، عشقم ، چرا ناراحتی ؟ قربونت برم !

گویش دختران در سال ۸۶ :
عزیزم ، عشقم ، چرا ناراحنی ؟ قلبونت برم !

گویش دختران در سال ۹۱:
عجیجم ، عجقم ، چلا نالاحتی ؟ قلبونت بلم !

گویش دختران در سال ۹۶ :
دیبیلم ، عولوپولو ، بیلی بولو ناتانوتو هلو ؟!

شما هم به این نتیجه رسیدین !؟
روز مبادا دقیقاً یک روز پس از خرج کردن پس اندازهای روز مباداست !

با سلام . شما در مغازه قصابی دیده شده اید که بیانگر تمکن مالی شماست . لذا جهت انصراف از گرفتن یارانه به سایت Refahi.ir مراجعه نمایید .

درازترین شب سال چه شبیه؟
شبی که قهر کنی شام نخوری !

تا حالا دقت کردین بعد از اینکه فرهاد مجیدی عدد ۴ رو با انگشت هاش نشون داد پرسپولیس هر بازی ۴ تا خورده !

سلامتی همه جراحای زیبایی ایران که به ۹۰% دخترا اعتماد به نفس دادن… !

عنوان: پاسخ : اندکی زندگی ....
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۰:۴۸
نقل قول از: آزاده پرتو
سلام آقاي عبدالهي
نكات ريز و سنجيده اي رو بيان كرديد.دست مريزاد
سلام از ماست
خواهش  کپی پیسی بیش نبود  امیدوارم در ذهن و اندیشه مان رسوخ کند
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۰:۳۴
کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!


یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟


میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!


تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!


جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!


!!...
تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!



تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!



بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: مرداس در ۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۰:۵۹:۲۳
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه... پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالی ندارد، اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب[مشکلاتت] را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است!


دریای خروشانِ زندگی با طوفانها و موجهای بزرگ همراه است. امواج سهمگین حوادث در مسیر زندگی از پیشرفت مردان و زنانِ بزرگ جلوگیری می كند. پیروزی از آن كسانی است كه با داشتن عقل و تدبیر، سینه ی حوادث را بشكافند و با كمک دانش و بینش بر مشكلات غلبه نمایند. پس همین حالا مشکلاتت را زمین بگذار!
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۰:۰۹

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۸:۴۹
افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند

مارک فیشر

منشا همه ی بیماری ها در فکر است

ژوزف مورفی

رحمت خدا ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است

انتونی رابینز

چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد امد

ژوزف مورفی

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند شرایط ازارشان دهد

مارک فیشر

افرادی که زمان را برای شرایط بهتر از دست میدهند هرگز به جایی نمیرسند

مارک فیشر

اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکنند

انتونی رابینز

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت قرار گیرند تخیلات پیروز میشوند

مارک فیشر

وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد

انتونی رابینز
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۰:۰۶
مکالمه ای بین من و مادرم:
-مامان
- جونم
- داشتم ماست می خوردم
- نوش جونت پسرم
- ریخت رو فرش
- کوفتو بخوری نکبت؛ خاک تو سرت....
***
چند وقت پيش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که
بزنه تو صورتم...!
منم يهو رفتم تو فاز هندي گفتم:
بزن بابا..!
بزن !
بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه...!
بزن که بفهمم هنوز بي صاحاب نشدم...!
بزن بابا!
ودر نهايت ناباوري بابام زد تو گوشم
***
زنگ زدم پشتیبانی میگم: چرا سرعت اینترنتم کم شده؟
میگه: چون کندی سرعت دارین!
گفتم اجرت با سید الشهدا خیالم راحت شد، یه خانواده از نگرانی در اوردی ! پس دلیلش اینه! البته خودمم شک کرده بودم!
*****
یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که : تو اجازه بگیر برو بیرون منم 2دقیقه دیگه میام!
بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو.....
من که حلالشون نمی کنم!!!!!
****
سلامتی پنگوئن که یه ذره قد داره، اما بازم لاتی راه میره ....
***
يادش به خير زماني كه راهنمايي بوديم يه دبير داشتيم هر موقع از دست ما عصباني ميشد ميگفت: گوساله ها خجالت بكشيد من جاي پدرتون هستم!
***

بزرگترین حرف های کینه توزانه با این جمله توجیه میشه : ” به خاطر خودت میگم “
***

دقت کردین وقتی با ماشین هستیم
احساس میکنیم گم شدیم اول ضبط ماشین رو کم میکنیم
***

دیشب پشت چراغ قرمز یه دختره خشگل و ناز توی یه سانتافه بود ...
براش دست تکون دادم ، اونم همینکارو کرد و بوسم برام پرت کرد !
خلاصه عشق وصفا و صمیمیت .. خيلي خوشگل داشت پا ميداد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فقط تنها ایرادی که داشت این بود که سنش حدودِ 4 یا 5 سال بود
***

همیشه یه احمقی پیدا میشه که ماشینشو جلوی پارکینگ خونه ت پارک کنه .. حتی اگه خونه نداشته باشی
***

رفتم دنبالِ خواهرم از دانشگاه بيارمش
برگشتنه گشت بهمون گير داده ، ميگه خانوم كى باشن؟
منم با حالت عصبانى ميگم خواهرمه! مشكلى هست؟
بعد يهو خواهرم ميگه :
جناب سروان دروغ ميگه !!!
دوست دخترشم ؟؟؟؟
ميگم دروغ ميگه به خدا جناب سروان ؟
يارو هم مدارك ماشينُ گرفت گفت بيا كلانترى معلوم ميشه!!
به خواهرم ميگم مرض دارى مگه!!!!
ميگه بريم كلانترى بعد بابا اينا بيان دنبالمون مامورِ ضايع بشه يه ذره بخنديم؟؟؟
****

یه بار رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم،
یه دختره اومد آمپولمو بزنه،معلوم بود خیلی تازه کاره!
همینجوری که سرنگو گرفته بود توی دستش،لرزون لرزون اومد سمت من و گفت:
"بسم الله الرحمن الرحیــــم"
منم که کپ کرده بودم از ترسم گفتم:
"اشهد ان لا اله الا الله"!
هیچی دیگه...
انقدر خندید که نتونست آمپولو بزنه و خدارو شکر یکی دیگه اومد زد ..!
***

برای من سس نریز !!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(دکتر شریعتی در فلافلی)

****

هشت صبح راه میافتم 8:30 میرسم
هفت و نیم راه میافتم 8:30 میرسم
هفت راه میافتم 8:30 میرسم
شش راه میافتم 8:30 میرسم
نصفه شب راه میافتم 8:30 میرسم
از معجزات تهران اینه هر ساعتی راه بیوفتی بیای سر کار هشت و نیم میرسی
***


تو مترو داري اس ام اس مي دي بايد بابغل دستيت حتمن مشورت كني !!
چون اونم در جريانه كامل...بالخره دوتا عقل بهتر كار مي كنه !!!
***


به منشیه میگم برو تو پروگرام فایل , میگه کامپیوترو روشن کنم ؟ ....نه , چند تا سوراخ پشت کیس گذاشتن , از اونجا سعی کن به یاری خدا وارد میشی


***************

شاد شاد باشین
عنوان: جملات طلایی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۰:۱۲:۴۹
جملات طلایی
 
 
زمانیکه خاطره‌هایتان از امیدهایتان قوی‌تر شدند؛ بدانید که دوران پیریتان آغاز شده است . . .
دهانتان را به اندازه‌ای باز کنید که حرف در دهانتان نگذارند . . .
حلقه ازدواج باید در فکر انسان باشد نه در انگشت دست چپش . . .
تمام تاریخ عبارت است جنگ سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند؛ و با هم می‌جنگند برای دو نفری که خیلی خوب همدیگر را می‌شناسند و نمی‌جنگند . . .
بدترین خطایی که مرتکب می‌شویم، تــوجه به خطای دیگران است . . .
جاده‌های زندگی را خدا هموار می‌کند؛ کار ما فقط برداشتن سنگ‌ریزه‌هاست . . .
مردی و نامردی، جنسیت سرش نمی‌شود؛ مرام و معرفت که نداشته باشید ، نامردید . . .
تونل‌ها ثابت کردند که حتی در دل سنگ هم ، راهی برای عبور هست … ما که کمتر از آنها نیستیم ، پس نا امیدی چرا . . . ؟
بعضی‌هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را مثل : بابا، مامان، پدربزرگ . . .
با عقل‌تان، دلبستگی‌های دنیوی را از خودتان دور کن؛ وگرنه خواهید دید که این دلبستگی‌هایتان هستند که عقل‌تان را از شما دور می‌کنند . . .
مدیر خوب، یک نقطۀ مثبت در فرد پیدا می‌کند و روی آن کار می‌کند. ولی مدیر بد، یک نقطه ضعف در فرد پیدا می‌کند و به آن گیر می‌دهد . . .
در زندگی‌تان! نقش نیش‌های مار ” ماروپله” را بازی نکنید؛ شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد.
درمقابل سختی‌ها همچون جزیره‌اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى‌تواند سر او را زیر آب کند . . .
عفت در زن مانند شجاعت است در مرد؛ من از مرد ترسو همچنان متنفرم که از زن نانجیب.
ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور بر می‌دارد . . .
خواستنی بودن رازی ندارد.
قبل از اینکه در مورد راه رفتن دیگران قضاوت کنید، منصفانه این است که اول چند قدمی با کفش‌هایش خودتان راه بروید.
همیشه بیشتر افکار صرف جفت و جور کردن حرف هایی می‌شود که هرگز بر زبان جاری نمی‌شود
کارمندان نابکار ، از دزدان و آشوبگران بیشتر به کشور آسیب می‌رسانند
بهتراست منفورباشی به خاطر چیزی که هستی تا محبوب باشی به خاطرچیزی که نیستی . . .
نگفتن، صلاح است، کم گفتن طلا است، پر گفتن، بلا است . . .
و سخن آخر اینکه
دیگران برای خوابیدن قصه می‌گویند، ما قصه خود را می‌گوییم که دیگران بیدار شوند . . .
 
 
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۸:۰۱
متأسفانه یا خوشبختانه، نگاه کردن به پر شدن دانلود از نگاه کردن به منظره‌ی دشت‌های پیچیده در باد لذیذ
*****

خلاصه ی شرایط و ضوابط گارانتی اجناس در ایران
.
.
.
.
.
.
.
به هر دلیلی اگر خراب بشود شامل گارانتی نمی شود ..!

****

به غضنفر میگن چرا خودکشی کردی؟ افسرده‌ای؟
میگه نه بابا، خوبم، می‌خواستم تو اوج خداحافظی کنم !
***

آیا میدانستید گونه ای از عنکبوت های ماده بعد از جفت گیری
نر های خود را میخورند !؟
آنها تنها موجوداتی هستند که فهمیده اند ، شوهر به هیچ دردی نمیخورد !

**

غضنفر ناراحت بوده
بهش میگن چی شده ؟
میگه : ملت زیر پنجرشون گیتار میزنن …
زیر پنجره ما هم یه وانتی استارت میزنه ، روشنم نمیشه !

**


خدایا
هر دری رو خواستی ز حکمت ببندی
نزدیکِ در یخچال ما نشو !
ممنون
**




همتون تنهایین … همراه اول دروغ میگه !
“ایـرانسـل”
آیا میدانید
***


هیچ کادوی زشت و به درد نخوری دور انداخته نمیشود،
فقط از خانه ای به خانه دیگر و از شخصی به شخص دیگر منتقل میشود !




ای کاش بجای دهنم، جاده ی زندگیم آسفالت میشد !
(از سخنان قصار غضنفر)


کاش می اومدی حالم رو بهم بزنی
خوشحالی‌هام ته نشین شده !



کلاْ افرادی که ازدواج میکنند دو دسته اند :
آنهایی که از جانشان سیر شدند و آنهایی که قصد جان دیگری را دارند !



این اشتباه من بود که کار های تو رو با یه “ش” اضافه می خوندم
تو به قلبم “عق ” زدی و من اونو “عشق” می دیدم
تو برای دلم “ور” زدی و من اونو “شور” زدن دلت می دیدم
تو اراجیفت رو “عر” می زدی و من همه اونها رو”شعر” می دیدم
تو ارزش یه “اه” رو هم نداشتی اما من تورو “شاه” می دیدم !


شنیدین این دخترای دم بخت میگن: من قصد ازدواج ندارم؟
یکی نیست بهشون بگه آخه عزیز من!
ازدواج که قصد نمی خواد!! خواستگار می خواد که تو نداری!


شنیدین این پسرای دم بخت میگن: من قصد ازدواج ندارم؟
یکی نیست بهشون بگه آخه عزیز من!
ازدواج که قصد نمی خواد!! پول می خواد که تو نداری!



از مهمترین مزیتهای زندگی در کانون گرم خانواده نسبت به زندگی مجردی
تقسیم پشه ها بین اعضای خانواده است !



غضنفر میخواست بره مکه ، تو خونه قرآن نداشتن
از زیر کتاب علوم ردش کردن !
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۷:۰۰
این شعر زیر بسیار کاربرد دارد ! من خودم هزار بار شماره هام پاک شده
بعد که اس ام اس میاد ، میمونم این شماره مال کیه !
بدبختی اینجاست فقط کافیه طرف بفهمه که شماره هات پاک شده
هزار جور ادا اطوار در میاره تا بگه کیه !
حالا این شعر محترمانه شاید تاثیرش بهتر از فحش و تهدید باشه !
در حافظه ی گوشی من نام شما نیست
ای دور ز غم یاور من نام شما چیست؟
عذرم بپذیر حافظه یکباره پریده !
نامت بفرست ثبت مجددبشه برلیست
.
.
.
.
.
دوستت دارم تا آخر ، تا انتهای باور
تا آخر زمونه ، این خط – اینم + نشونه !
.
.
!
.
.
!
.
.
.
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
قلیان تو از همه پر دودتر
کاش که همسایه ما می شدی
پایه قلیان کش ما می شدی
ای به فدای بافور و قلیان تو
مانده ام در حسرت دیدار تو !
.
.
.
کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا که غصه داری
بهش بگو ذوق نکنه ، اونم تنها میذاری !
.
.
.
نگه داشتن دُم ماهی و قــلب یک زن
از مشکل ترین کارهای دنیاسـت !
.
.
"
.
.
.
دقت کرین شبای عروسی تا دهنت پر میشه دوربین میاد روت !؟
گفتم هواست باشه !
.
.
.
گفتم که لبت....گفت آب حیات
گفتم دهنت ...گفت حب نبات
گفتم که توانم دهم بوسه بر آب حیات؟
گفت د نه د اونو بده به بابات !
.
.
.
سلام عزیز دوست داشتم بیام پیشت
اما ببخشید نمی تونم. برنامتو بخاطر من تغییر نده
قربانت
امضا:(شانس) !
.
.
!
.
.
.
حیف نون :
گالیله غلط کرد گفت زمین می‌چرخه
اگه می‌چرخه پس چرا خنک نمیشه ؟
.
.
.
.
.
اوّل پا داد
بعد هم یک دست داد و رفت !
{اهدای عضو ، اهدای زندگی} !
.
!
.
.
.
هرگاه میخواهید از کسی انتقام بگیرید او را به ازدواج ترقیب کنید !
(برنارد شاو)
.
.
.
در دنیایی که همه یا گوسفندند یا گرگ
ترجیح میدهم چوپان باشم
همدیگر را بدرید
من نی میزنم
♪ ♪♪ ♫
.
.
.
.
.
.
سخن قصار از
!
.
.
.
به سراغ من اگر می‌آئید ... بیائید، ولی دیگه برا شام نمونین تو رو خدا
خرج گرونه !
.
.
.
.
.
یارو میره یخ بخره پول کم میاره به یخ دست میزنه میگه از این سردتر نداری!؟

عنوان: وصيت نامه ادوارد اديش تاجر ثروتمند آمريكايي
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۷:۳۸
قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .

یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

و زندگی جدید من آغاز شد ...

من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .

کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

راستی من کجای دنیا بودم ؟

آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟

اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است...
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۸ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۵:۰۱
اس ام اس عاشقانه جدید
غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم / تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد / من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم
.
.
.
پیامک عاشقانه
آرزو دارم بهاران مال تو / شاخه های یاس خندان مال تو
آن خداوندی که دنیا آفرید / تا ابد همراه و پشتیبان تو . . .
.
.
.
جملات زیبای عاشقانه
هیچ میدانی ؟
تا تو در آغـوش من گل نکنی‌
این بهار ، بهار نمی‌‌شود . . .
.
.
.
جدیدترین اس ام اس های عاشقانه
سلام بر آنان که لایق سلامند / یک رنگ و یکدل و یک مرامند
هم گلند هم گنجینه هم دوست / هرچه از وی تعریف کنی نیکوست . . .
.
.
.
دوبیتی های عاشقانه
برو ای خوب من، هم بغض دریا شو ، خداحافظ
برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ
تو را با من نمی خواهم که "ما" معنا کنم دیگر
برو با یک "من" دیگر بمان "ما" شو، خداحافظ . . .
.
.
.
جاگذاشته ام دلی
هرکه یافت
مژدگانی اش تمام "زندگی ام" . . .
.
.
.
متون عاشقانه بسیار زیبا
عشق تصمیم نیست ، یک احساس است
اگر ما میتونستیم تصمیم بگیریم که چه کسی را دوست داشته باشیم
بعد از آن یک زندگی بسیار ساده و معمولی داریم
و از زندگی عاشقانه و جادویی سهمی نمیبریم . . .
.
.
.
لباس هایم که تنگ می شد
می بخشیدم به این و آن
ولی دل تنگم را ، حالا
چه کسی می خواهد !؟
.
.
.
خوشحالم که ساعتها را جلو کشیده اند
حالا یک ساعت کمتر از همیشه نیستی !
.
.
.
عطرهای خوب ، شیشه خالی شان هم بعد سال ها هنوز عطر می دهد
درست مثل جای خالی تو . . .
.
.
.
دلم برای سادگی ام میسوزد وقتی
دستانت را برایم مشت میکنی
میپرسی: گل یا پوچ ؟
در دلم میگویم : دستهای تو . . .
.
.
.
پیانیست نیستم
خوب می نوازد انگشتانم اما
اگر بر تن تو
نوازشگر شوند . . .
.
.
.
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی ؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی ؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی ؟
.
.
.
طعم سیب میدهد لب هایش و من گناهکارترین حوّای زمینم
بهشت همینجاست ، در آغوش تو با لب های ممنوعه ات . . .
.
.
.
در انتظار تو
کاسه ی صبر که هیچ
صبر کاسه هم لبریز شد . . . !
دوستت دارم
.
.
.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل مانم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است / لیک عشق بی زبان زان خوشتر است . . .
.
.
.
عشق ،یعنی که تکان خورده و سرپا بشویم
زورکی هم که شده در دل هم جا بشویم
آنقَدَر صبر که شاید علفی سبز شود
پای هم پیر شویم و متوفّی بشویم !
.
.
.
کتاب آغوشت
سوره ی لب هایت
آیه ی بوسه هایت
آنچنان پای بندم به این کیش
که هزار شیطان نمی توانند
لحظه ای
ذره ای
ایمانم را سست کنند . . .
.
.
.
من
دهقان فداکاری شده ام ، که تمام وجودش را به آتش کشیده روبرویت
و تو
قطاری که چشم دیدن مرا ندارد . . .
.
.
.
زندگی شطرنج دنیا و دل است / قصه پررنج صدها مشکل است
شاه دل کیش هوسها میشود / پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج میرود / در سر ما بس خیالی باطل است
ما نسنجیده پی سرباز او / غافل اینکه او حریفی قابل است
مهره های عمر من نیمش برفت / مهره های او تمامش کامل است . . .
عنوان: درد و دلهای خدا
رسال شده توسط: pooneh در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۲:۱۶


سلام  به همه دوستان عزیزم
خیلی وقت بود منتظر گرفتن چندتا جواب از خدا بودم، ولی انگار کرکره قلب و روح و گوشم رو بدجور کشیده بودم و هیچ .......تا اینکه یه شب  رو دریافت کردم تحت عنوان: درد و دل های خدا. من با گرفتن این ایمیل خیلی از جوابامو از خدا گرفتم. واقعا فرستنده این ایمیل خدا بود ولی به اسم یه دوست قدیمی فرستاد تا زیاد خجالت نکشم و.............. 


سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) 
 افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)
 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)
 و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)
 و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم زده شدی که  گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24)
و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی   بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)
 پس چون   مشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان  بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)
  تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)
وقتی در تاریکی ها  مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64)
 این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید  از من ناامید شده ای. (اسرا 83)
 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)
غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)
 پس کجا می روی؟ (تکویر 26)
 پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)
 چه چیز    جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6) 
  مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا  قطره ای باران از  خلال آن  ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48)
 من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم  و  تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60)
  من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)
  برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه  با هم باشیم (فجر 28-29)
  تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)
عنوان: "خودت باش مقایسه با غیر ممنوع"
رسال شده توسط: pooneh در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۵:۵۳


خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد.

پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود
 
ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت
نیز باید در زمره آموزش‌های مدرسه قرار بگیرد

شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود
و بعد قرار شد که همه حیوانات درس‌ها را یاد بگیرند

خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود
مرتب از پشت به زمین می‌خورد

دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و
قدرت دویدن را هم از دست داد
حالا به جای نمره بیست، نمره ده می‌گرفت
و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی‌رفت
 
 
 
پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید
نمره خوبی نمی‌گرفت
مرتب صفر می‌گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و
برگ درختها هم برایش سخت بود
 
جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که
می‌توانست درس‌های مدرسه
را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود
 
 
 
اما مسئولان مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می‌خوانند.
 
 

عده‌ای هستند که همیشه کوشیده اند یک الگوی مشخص بر مردم تحمیل کنند
آنان ماشین می‌خواهند نه انسان
 
آنها می‌خواهند انسانها را همانطور بسازند که شرکت (( فورد )) اتومبیل می‌سازد :
روی خط تولید
 
ولی انسانها را روی خط تولید خلق نشده اند
 
 
 
او هر فردی را منحصر به فرد می‌آفریند
 
 
 
از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری
مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است، ناگهان تو خیلی کوچک هستی
اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری،
ابداٌ مشکلی وجود ندارد.
درخت تنومند است: خوب که چی؟
بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی
و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند
ولی هیچ‌کدام از عقده‌ی حقارت رنج نمی‌برند
 
من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقده‌ی حقارت یا
از عقده‌ی خودبزرگ بینی در رنج باشد
 
 
حتی بلند‌ترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمی‌برد، زیرا مقایسه وجود ندارد
 
 
 
انسان مقایسه را خلق می‌کند،
زیرا برای عده‌ای نفس کشیدن فقط وقتی ممکن هست که پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.
 
ولی آن وقت دو نتیجه وجود دارد: گاهی احساس برتر بودن می‌کنی و گاهی احساس کهتربودن
و امکان احساس کهتری بیش از احساس برتری است،
زیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند
کسی از تو زیباتر است، کسی ازتو بلندقدتر است،
کسی از تو قوی‌تر است، کسی به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد
کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،
کسی موفق‌تر است، کسی مشهورتر است،
کسی چنان است و دیگری چنین است.
اگر به مقایسه ادامه بدهی، میلیون‌ها انسان.....
عقده‌ی حقارت بزرگی گردآوری می‌کنی.
ولی این‌ها واقعاٌ وجود ندارد، این‌ها تصورات تو است
 
 
زندگي شگفت انگيز است

فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد

كوچك باش و عاشق ...

كه عشق می‌داند

آئین بزرگ كردنت را ...


بگذارعشق خاصیت تو باشد

نه رابطه خاص تو باکسی
 
فرقى نمي‌كند

گودال آب كوچكى باشى

يا درياى بيكران

زلال و پاک كه باشى

تصویر آسمان در توست
 
 
چرا که مردم آنچه را که گفته‌ای فراموش خواهند کرد
 
حتا آنچه را که انجام داده‌ای به فراموشی خواهند سپرد

اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده‌اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند

 
دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد

ولی نمی‌دانم چرا

خیلی‌ها

و حتی خیلی‌های دیگر

می‌گویند

این روز‌ها

دوست داشتن

دلیل می‌خواهد

و پشت یک سلام و لبخندی ساده

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده

و دنبال گودالی از تعفن می‌گردند
 


دیشب

که بغض کرده بودم

باز هم به خودم قول دادم

من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم

و قسم می‌خورم

و می‌دانم

عشق همین است

به همین ساد گی...  
   
 
 

عنوان: پاسخ : جملات طلایی
رسال شده توسط: pooneh در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۲:۲۷
با سلام وعرض ادب
 جناب رستمی بسیار زیبا وجالب بود سپاس ودرود
زنده باشید ومانا


تمام تاریخ عبارت است جنگ سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند؛ و با هم می‌جنگند برای دو نفری که خیلی خوب همدیگر را می‌شناسند و نمی‌جنگند . . .
عنوان: پاسخ : مشکلات زندگی
رسال شده توسط: pooneh در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۷:۳۳
نقل قول از: مرداس

دریای خروشانِ زندگی با طوفانها و موجهای بزرگ همراه است. امواج سهمگین حوادث در مسیر زندگی از پیشرفت مردان و زنانِ بزرگ جلوگیری می كند. پیروزی از آن كسانی است كه با داشتن عقل و تدبیر، سینه ی حوادث را بشكافند و با كمک دانش و بینش بر مشكلات غلبه نمایند. پس همین حالا مشکلاتت را زمین بگذار!

با عرض سلام وعرض ادب
جناب مرداس مطلب جالبی بود سپاس ودرود
زنده باشید ومانا
عنوان: جوابیه پروردگار به یک منتظر
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۶:۵۱
سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)   افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)  و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)  و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)  و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم زده شدی که  گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24) و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی   بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73) پس چون   مشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان  بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)  تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها  مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64) این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید  از من ناامید شده ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز    جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)    مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا  قطره ای باران از  خلال آن  ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم  و  تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60)  من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)  برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه  با هم باشیم (فجر 28-29 )  تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54 )
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۲:۰۴
واسه دوستم عکس ایمیل کردم زنگ زدم میگم فرستادمش واست . میگه یعنی الان تو ایمیلمه؟ پـَـ نـَـ پـَـ الان دم در خونتونه ولی دستش به زنگ نمیرسه درو بزن بیاد بالا
***************************
به مامانم میگم:نمیخای واسه ما آستین بالا بزنی؟میگه:پسرم زن میخوای؟گفتم : پـَـ نـَـ پـَـ گفتم آستیناتو بالا بزنی با هم مچ بندازیم ببینیم کی قوی تره
***************************
رفتم تو ماهی فروشی به فروشنده می گم :آقا یه ماهی قزل آلا بدین.میگه : واسه خوردن میخای؟میگم: پـَـ نـَـ پـَـ اومدم واکسن هاری و کزازشو بزنم و برم
***************************
تو اتوبان گشت نا محسوس یه ماشینو گرفته بود.راننده ماشینه به پلیسه میگه :می خای جریمم کنی؟ پلیسه میگه: پـَـ نـَـ پـَـ بادو تا همکارام میخاستیم گل کوچیک بازی کنیم یه یار کم داشتیم گفتیم مزاحم شما بشیم
***************************
کمیته انضباطی دانشگاه خواسته رفتم تو میگه شما دو ترم تعلیق خوردید اعصابم خورد سرمو انداختم پایین دارم لبمو میخورم میگه ناراحت شدید؛ پـَـ نـَـ پـَـ خوشحال شدم دارم فکر میکنم چجوری این لطف شما رو جبران کنم
***************************
یکی تو دانشگاه ازم پرسید ورودی چندی؟ گفتم85 همچین با تعجب گفت پس ترم اخری گفتم پـَـ نـَـ پـَـ ترم اولم ولی از آخر اومدم شروع کنم
**************************
یه شب یه یارو که نقاب زده بود با تفنگ جولوی یه دختره تو خیابون رو میگیره.دختره میگه:میخای پولامو بدزدی؟یارو میگه: پـَـ نـَـ پـَـ اومدم بهت پیشنهاد ازدواج بدم .چون دیر وقت بود گفتم مزاحم خانواده نشم
***************************
یکی از این سوسک کوچیکا از جلو پام رد شده یه دستمال از جیبم درآوردم ... دوستم میگه میخوای بکشیش ؟ پـَـ نـَـ پـَـ آبریزش بینی داره میخوام نریزه رو قالی
***************************
خانمم را بردم اتاق عمل سزارین،ماما میپرسه برای عمل اومدید؟ پـَـ نـَـ پـَـ اومدیم نوزادا رو ببینیم یک خوشگلشو برای اتاق خوابمون انتخاب کنیم؟!
***************************
یه مرد با ریش وپشم دراز و لباس مندرس کنار خیابون وایستاده داداشم میگه این گدائه؛ پـَـ نـَـ پـَـ کارل مارکسه اومده ببینه کارگران جهان با هم متحد شدن یا نه
***************************
تو باغ وحش یه مار پیتون دیده میگه این مار؟
میگم پـَـ نـَـ پـَـ نخ دندون رستم که سیمرغ با قدرت جادویی بهش جون داده.
***************************
زنه دوقلو زایده...پرستاره یکی از بچه هارو میبره براش....زنه میپرسه:اون یکی هم میارین؟؟؟پرستاره گفت: پـَـ نـَـ پـَـ فعلا اینو ببرین استفاده کنین... ده روز بعد از فعال سازی اون یکی هم پست میکنیم درِ خونتون
***************************
به یارو میگی آفتابه داری؟ میگه برا خونه می خوای؟ گفتم پـَـ نـَـ پـَـ برا قالب کیک جشن تولد بابام می خوام، آخه سنتی دوست داره.
***************************
سر کلاس راهنمایی رانندگی نشسته بودم. کلاس گرم بود و همه خیس عرق شده بودند .
به مسئول کلاس میگم : ببخشید خانم میشه کولر رو روشن کنید
میگه :گرمه. گفتم: پـَـ نـَـ پـَـ هممون از خجالت خیس عرق شدیم.
عنوان: جمله های عالی از آدم های عادی
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۳۶
همیشه ظرفیت ها رو بسنجین: شوخی ای نکنین که مجبور باشین یه «ای بابا! شوخی کردم» به آخرش اضافه کنین!

*آدمایی که سا کت سوار تاکسی میشن تا مقصد از پنجره بیرون رو نگاه می کنن، آخرشم، بدون هیچ حرفی، کرایه رو میدن و میرن آدمای خسته و دلتنگی هستن سر به سرشون نذارین...

*کاربردی ترین چیزی که من از کتاب علوم دوران مدرسه یاد گرفتم اینه که وقتی در ترشی یا مربا باز نمی شه، بگیرمش زیر آب گرم!

*دلگیر نشو از آدما، نیش زدن طبیعت شونه! سال هاست که به هوای بارانی می گویند: خراب...

*به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید.

*همه ما دست خدا یه بلوتوثی داریم. بترس از اون روزی که خدا بلوتوث تو رو پخش کنه... (دیالوگ به یادماندنی صمد / حمید لولایی)

*اعصاب چیست؟ چیزیست که هیچ کس ندارد ولی توقع دارند که تو داشته باشی!

*توقع چیست؟ چیزیست که همه دارند و تو نباید داشته باشی!!!

*تاحالا دقت کردین!؟ شانس یه بار در خونه آدمو می زنه. بدشانسی دستش رو از روی زنگ برنمیداره. بدبختی هم که کلا کلید داره...

*بعضی ها شانس در خونه شون رو نمیزنه، لعنتی درست میزنه وسط پیشونی شون!

*اگر 4 تکه نان خوشمزه باشد و شما 5 نفر باشید، کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید، «مادر» است.

*ما ایرانی ها دروغ گفتن را از اول صبح با جمله «پاشو لنگ ظهر» آغاز می کنیم.

*درس خوندن دو حالت داره:

1- درسای سختو که نمیشه خوند

2- درسای آسون که ارزش خوندن نداره

عنوان: پاسخ : سخنان پندآموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۳:۳۲
بزرگی زمانی حاصل می شود که کارهای کوچک را به خوبی انجام ده یم، وقتی به تنهایی به آنها می نگریم. کارهای مهمی به نظر نمی آیند، اما در کنار هم بزرگ می شوند.

«فینکل اشتاین»

کاری ساده تر از آن نیست که به جایی برگردید که دیگر از آن به بعد تغییری نکرده اید تا راه هایی برای اصلاح و تغییر خودتان پیدا کنید.

«نسلون ماندلا»

تردیدهای  امروزه ما، تنها چیزی است که درک آینده را محدود می کند، بیایید با قدرت و ایمانی محکم به جلو حرکت کنیم.

«فرانکلین روزولت»

می دانم که خداوند چیزی را که نتوانم به کار گیرم به من نخواهد داد. فقط آرزو می کنم که بیش از لیاقتم چیزی به من ندهد.

«مادر ترزا»

سکوت بزرگ ترین قدرت هاست.

«ضرب المثل آفریقایی»

شکست. بیش از کامیابی به تو چیزی می آموزد.

«ضرب المثل آفریقایی»

شکست، بیش از کامیابی به تو چیزی می آموزد.

«ضرب المثل روسی»

تنهایی چیزی که خداوند از بشر می خواهد، یک قلب آرام است.

«ویلیام شکسپیر»

برترین روزگار زمانی است که نادانان یاوه بافته و دانایان خاموش مانند.

«اسدآبادی»

کسی که به دیگری حسادت ورزد، اعتراف به برتری او کرده است.

«هراس اوپول»

نبوغ یک درصدش الهام است. نود و نه درصد دیگرش عرق ریختن و پشتکار است.

«ادیسون»

همه آدم ها به تغییر دادن دنیا فکر می کنند اما هیچ کس به تغییردادن خودش فکر نمی کند.

«لئوتولستوی»

وجدان صدای خداوندی است که از دل انسان خارج می شود.

«لامارتین»

خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم. دیگران را از آن برخوردار کنیم.

«کارمن سیلوا»

به دست آوردن آنچه را ما آرزو داریم موفقیت است. اما چیزی را که برای به دست آوردن تلاش نمی کنیم خوشبختی است.

«لوسیا»

غنچه خوشبختی. در جای تاریک، بی صدا و گودی پنهان است که بسیار نزدیک به ماست. ولی کمتر از آنجا می گذریم و آن دل خود ماست.

«موریس مترلینگ»

اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

«کوروش کبیر»

عشق، مانند آب است، می توانی در میان دستانت قایمش کنی ولی یک روز دستانت را باز می کنی. می بینی همه آن چکیده بی آنکه بفهمی دستت پر از خاطرست.

«شکسپیر»

لحظه ها را می گذراندیم تا به خوشبختی برسیم؛ غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم.

«دکتر شریعتی»

اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود. اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای. از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم.
«فردریش نیچه»

شریف ترین دل ها، دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد.

«زرتشت»

شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید، اما محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو سازید.

«ولتر»

نگاهت رنج عظیمی است. وقتی به یادم می آورد که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام.

«آنتوان سنت اگزوپری»

ما از جنس رویاهایمان هستیم.

«ویلیام شکسپیر»

مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست بیاورید؛ وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که به دست آورده اید دوست داشته باشید.

«جرج برنارد شاو»

هرگاه بتوانیم از نیروی تخیل به همان اندازه استفاده کنیم که از نیروی بصری استفاده می کنیم. هرکاری انجام پذیر است.

«کارلایل»

نمی توانید به ساختن دنیای بهتر امید داشته باشید؛ مگر آنکه تک تک افراد اجتماع پیشرفت کنند. به این منظور هریک از ما باید علاوه بر اینکه به پیشرفت خود می اندیشد. در برابر عموم افراد بشر نیز احساس مسئولیت کند، وظیفه ما این است که برای کسانی که می توانیم، مفید واقع شویم.

«ماری کوری»

دریافتم جایگاه اسرارآمیز وجود خدا در درون خودم است. به ندایت گوش کن... جهان گرد است و در جایی که  احساس می کنی پایان راه است، ممکن است آغاز راه دیگری باشد.

دریافته ام شادکامی و سعادت را در انتهای راه پیدا نخواهم کرد. در طی مسیری که گام برمی دارم باید جستجویش کنم.

آنکه می خواهد پاک و آرام باشد تنها به یک چیز نیاز دارد؛ قطع وابستگی.

از فرشتگان خواستم نیروی عشق را در من قوی گردانند تا بتوانم هرجا که به من نیاز بود بروم.

در انجام کارهایت ترس و حساسیت بیش از اندازه نداشته باشم. زندگی سراسر تجربه است. هرچه بیشتر تجربه کنید. بهتر است. هر اتفاق کوچک و بزرگی که در زندگی ما رخ می دهد، یک داستان است که خداوند از طریق آن با ما سخن می گوید. هنر زندگی دریافت این پیام هاست.

دوستی سه چیز درپی دارد:

دینداری، فروتنی و بخشش
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۰۵:۲۵
تیکه های خنده دار
تلویزیون داره میگه :
جوونا باید مسیر زندگیشونو مشخص کنن تا موفق بشن ...
یهو مامانم برگشته میگه :
مسیرشون مشخصه دیگه ...
اینترنت ..آشپزخونه...
اینترنت...دستشویی...
اینترنت...تخت خواب ...!!!
.
.
.
از آزادی سوار تاکسی شدم تا صادقیه میگم چقدر شد
میگه 400تومن
میگم همش دو قدم راهه 400تومن!!
میگه اینطوری قدم برداری شلوارت پاره میشه
.
.
.
اینقــد بدم میاد از اینهایی که دماغ میخرن چسبشو نمی کنن!!!!
.
.
.
مجردا دو دسته لباس دارند:
1) کثیف
2)کثیف ِ قابل پوشیدن
.
.
.
آگهی تبلیغاتی پخش میکنه ، میگه ، مهاجرت به آمریکا "فقط" با 500 هزار دلار
دلم میخواد برم یقه اون مجری رو بگیرم بگم لامصب برداشتت از کلمه فقط چیه ؟
.
.
.
بعد از سالها جستجو و نیافتن نیمه ی گم شده به این نتیجه رسیدیم
خدا ما را کامل خلق کرده نیمه میمه نداریم ...
.
.
.
تو این زندگی‌ نصف عمرمون به فکر کردن راجبه یکی‌ دیگه گذشت نصف دیگشم
برای پیداکردن سر چسب نواری
عنوان: رحمت خداوند
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۱۰


تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن می آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند
عنوان: پاسخ : رحمت خداوند
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۵۲
یک نامه از طرف خدا
امروز صبح که از خواب بیدار شدی نگاهت می کردم، و امیدوار بودم که با من حرف بزنی حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر میکردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام اما تو خیلی مشغول بودی
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی، اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا ار اخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اون همه کارهای مختلف گمان میکنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه میکنی. شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری...
بعد از انجام دادن چند کار تلویریون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهد و و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن میگذارنی در حالی که درباره هبچ چیز فکر نمی کنی و فقط ار برنامه هایش لذت میبری
بازهم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویریون را نگاه میکردی شام خوردی و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب.... فکر می کنم خیلی خسته بودی بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی و فورا خواب رفتی. اشکالی ندراد احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آمده ام.
"من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را میکنی حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو، چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم..... منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشئ."
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من بازهم منتظرت هستم، سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی......
دوست و دوستدارت:خدا
عنوان: پاسخ : جملات طلایی
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۹:۵۷:۱۳
سلام
درود بر شما
شاد و پیروز باشید.
عنوان: جملاتی کوتاه اما.....
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۶:۴۸
صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند.

به جای اینکه سعی کنید مرد موفقیت ها باشید، سعی کنید مرد ارزشها باشید.

دو چیز را همیشه از یاد ببر؛
- به کسی خوبی کردی
- کسی به تو بدی کرد.

برای انجام کار درست، زمان همیشه مناسب است.

بهترین راه اندازه گیری قدرت از طریق قدرتی است که داریم و به کار نمی گیریم.

تواضع نتیجه ادراک حقیقت است.

کسی که دیگران را مغلوب می نماید، بزرگ است؛ کسی که بر خودش غلبه می کند، قادر و متعال است.

کسی که اطمینان نمی کند، هرگز مورد اطمینان نخواهد بود.

کسی که دیگران را می شناسد، خردمند است؛ کسی که خود را می شناسد، نورانی است.

    نمی توانیم به آرزویی که نداریم پشت کنیم ! در این صورت فقط سردرگم هستیم.

    بسیار شایع است که قدرت اقلیتی به خاطر ترس اکثریت است.

    شانس در خانه شما را می زند، اما سرنوشت نه!

    قبل از آن که حقیقت مرا بزند، من در خانه حقیقت را خواهم زد.

    با آتشی که جهان را آفریده است، بازی نکنید!

    بعضی چیزها منطقی نیستند، بعضی هستند؛ تفاوت در زاویه نگاه شماست !

    اگر می خواهید کوه را ببینید، کمی از آن فاصله بگیرید.

صبوری با خانواده عشق است،
صبوری با دیگران احترام است،
صبوری با خود اعتماد به نفس است و
صبوری در راه خدا، ایمان است.

جملات قصار از شری ماتاجی:
    مشکل این است که توجه ما بر روی روح نیست… بیرون است… جایی که به سوی رقابت می رویم…. به “متخصص و کاردان” شدن ادامه می دهیم- وارد بسیاری از کشمش ها می شویم، وهیچ پایانی برای مشکلات و غم و اندوه های مان نیست. اما به محض این که توجه مان را بر روی روح می گذاریم در آن جا، به طور شگفت انگیزی درمی یابیم، که همه چیز کارساز می شود، و این که روح منبع و سرچشمه تمامی عشق، آرامش، لذت و حقیقت است.


جملات زیبا از بودا:

    آنچه هستیم، نتیجه چیزی است که بدان اندیشیده‌ایم. اگر کسی با فکری پلید سخن بگوید و یا عمل کند، درد و رنج به دنبالش خواهد آمد. اگر کسی با اندیشه‌ای پاک سخن گوید و یا عمل کند، شادی به سراغش می آید و همچون سایه‌ای هیچگاه ترکش نخواهد کرد.

جملاتی زیبا از رابیندرانات تاگور:

    عشق معمایی جاودانه است، زیرا هیچ چیز آن را توضیح نمی دهد.

    پروانه لحظات را می شمرد نه ماه ها را، با این حال زمان کافی دارد.

    آب درون ظرف، شفاف است؛ آب دریا اما تیره. حقیقت های کوچک کلماتی شفاف دارند، حقایق بزرگ اما سکوتی عظیم.

    زمانی در این دنیا زندگی می کنیم که دوستش بداریم.

    معنای ما نه در جدایی آن از خدا و دیگران، که در درک پیوسته یوگا یا یگانگی باید جستجو شود.

    کسی که طالب انجام نیکی است، در را می کوبد؛ او که عاشق است، در را گشوده می یابد.


عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۱۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۳:۲۹

پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد / سرم به خاک رهت ارجمند خواهد شد

لبی که زمزمه درد میکند شب و روز / به یمن روزی تو پر نوشخند خواهد شد

روزت مبارک پدر

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

همسر بی همتای من ، با یک دنیا عشق روز مرد را به تومهربانترین و تنها تکیه گاهم

تبریک میگویم و آزروی بهترین ها را برایت دارم

دوست دار تو . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

همسر عزیزم بابت تمام خوبی هایت سپاسگذارم و روز مرد را به تو که در خاطرم

بهترین مرد عالمی تبریک میگویم

با عشق همسرت …

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

یارم ای چراغ خونه مرد دریا ، مرد بارون / با تو زندگی یه باغه ، بی تو سرده مثل زندون

هرچی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزو ها / هنوزم اگه نگیری دستامو ، می افتم از پا

تقدیم به مرد زندگیم ، روزت مبارک . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

اهمسر خوبم ، روزهای با تو بودن قشنگ ترین روزهای خداست

روز مرد بر بهترین مرد دنیا مبارک

همراه همیشگی تو در زندگی . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدر مهربان و خوبم از زحماتی که در این سالها برای من کشیدی

سپاسگذارم ، و از خدا میخواهم سایه مهربانی ات تا ابد بر سرمان بماند

روز پدر مبارک .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ


عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم و امیدوارم بتوانم جوبگوی محبت های

بی پایان تو باشم ، و سال های سال در کنار هم زندگی زیباتر از قبل داشته باشیم

همراه همیشگی تو . . .

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را

اینقدر طولانی میکرم که برای بی تو بودن وقتی نمیماند

روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

توی این روز عزیز ، توی این لحظه های قشنگ

زیباترین کلمه ای که میشه گفت یک ” دوستت دارم “

به همراه یک آسمان عشق و تمنا

تقدیم به تو همسر عزیزم ، روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدر مهربان و دوست داشتنی ام ، از لطف و مهربانی تو است

که امروز میتوانم با خیالی آسوده و مطمئن و با تمام وجود

روز پدر را به شما تبریک بگویم

امیدوارم بتوانم قدر دان زحمات شما باشم

روزت مبارک پدر

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

پدرم ، تاج سرم ، تو اعتبار منی ، تو تکیه گاه منی

بدون تو و محبت های بی پایان تو هیچم

امیدوارم بتونم فرزند خوبی برای شما باشم

بهترین پدر دنیا ، روزت مبارک

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

به دنبال قشنگ ترین واژه ها و کلمات میگردم

اما هیچ کلمه و واژه ای نمیتواند عظمت حضور تو را در زندگی من وصف کند

فقط میگویم ” دوستت دارم پدر ” روزت مبارک
امروز به نام پدران نام گرفت / زن رفت و ز همسر خودش وام گرفت

هر مرد در این روز بدیدم، کادو / جوراب ، لباس زیر یا مام گرفت !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

شاعر در بیت دیگری می فرماید:

روز مرد است و عجب! کادوی ما نایاب است / گر چه این دُر گرانقدر همان جوراب! است

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

سلام ، ولادت با سعادت حضرت علی(ع)

و روز پر شکوه و مهم مرد

به تو نامرد هیچ ربطی نداره !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

وای روز مادر و روز پدر / جدم از ناراحتی آید به در

روز مادر یک النگو می دهم / زن دهد جوراب در روز پدر

تازه پول دومی را هم زمن / می ستاند از طریق گل پسر

قیمت جوراب من هم لاجرم / از النگو هست قدری بیشتر !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

روز مرد بر شما نامرد محترمه ! مبارک باد !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

بابایی الهی قربون خودت و جیبت و حساب بانکیت و ماشین خوشگلت برم روزت مبارک !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

روز پدر رو به بابای خوب دست و دلبازم تبریک میگم!

( هم اکنون نیازمند یاری سبز شما می باشیم )

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

حیف

حیف

حیف که خیلی نامردی

وگرنه روز مردو بهت تبریک میگفتم !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

بدلیل گران شدن اجناس و تورم امسال

روز پدر روز یوم الشک اعلام شد !

ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ

می دونی فرق روز پدر با روز مادر چیه ؟

روز مادر طلا فروشی ها شلوغ می شه

اما روز پدر جوراب فروشی ها ..

می دونی شباهشتون چیه ؟

پول هر دو از جیب بابا می ره
عنوان: “ترين ها براي زندگي”
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۱:۵۴
سازنده‌ترين كلمه گذشت است، آن را تمرين كن.
پرمعني‌ترين كلمه «ما» است، آن را به كار ببر.
عميق‌ترين كلمه «عشق» است، به آن ارج بنه.
بي‌رحم‌ترين كلمه "تنفر" است، از بين ببرش.
خودخواهانه‌ترين كلمه "من" است، از آن حذر كن.
ناپايدارترين كلمه "خشم" است، آن را فرو ببر.

بازدارنده‌ترين كلمه "ترس" است، با آن مقابله كن.
با نشاط ترين كلمه "كار" است، به آن بپرداز.
پوچ‌ترين كلمه "طمع" است، آن را بكش.
سازنده‌ترين كلمه "صبر" است، براي داشتنش دعا كن.
روشن‌ترين كلمه " اميد" است، به آن اميدوار باش.
ضعيف‌ترين كلمه "حسرت" است، آن را نخور.

تواناترين كلمه " دانش " است، آن را فراگير.
محكم‌ترين كلمه "پشتكار" است، آن را داشته باش.
سمي‌ترين كلمه "شانس" است، به اميد آن نباش.
لطيف‌ترين كلمه "لبخند" است، آن را حفظ كن.
ضروري‌ترين كلمه "تفاهم" است، آن را ايجاد كن.
سالم‌ترين كلمه "سلامتي" است، به آن اهميت بده.
اصلي‌ترين كلمه اعتماد است، به آن اعتماد كن.

دوستانه‌ترين كلمه "رفاقت" است، از آن سوءاستفاده نكن.
زيباترين كلمه "راستي" است، با آن رو راست باش.
زشت‌ترين كلمه "دورويي"است، يك رنگ باش.
ويرانگرترين كلمه "تمسخر" است، دوست داري با تو چنين شود؟
موقرترين كلمه "احترام" است، برايش ارزش قايل شو.
آرام‌ترين كلمه " آرامش" است، به آن برس.

عاقلانه‌ترين كلمه "احتياط" است، حواست را جمع كن.
دست و پاگيرترين كلمه "محدوديت" است، اجازه نده مانع پيشرفت بشود.
سخت‌ترين كلمه "غير ممكن" است، وجود ندارد.
مخرب‌ترين كلمه "شتابزدگي" است، مواظب پُل‌هاي پشت سرت باش.
تاريك‌ترين كلمه "ناداني" است، آن را با نور علم روشن كن.
كشنده‌ترين كلمه "اضطراب" است، آن را ناديده بگير.

صبورترين كلمه "انتظار" است، منتظرش بمان.
قشنگ‌ترين كلمه "خوشرويي" است، راز زيبايي در آن نهفته است.
تميزترين كلمه "پاكيزگي" است...
رساترين كلمه "وفاداري" است، سر عهدت بمان.
تنهاترين كلمه "گوشه‌گيري" است، بدان كه جمع هميشه بهتر از فرد بودن است.
هدفمندترين كلمه "موفقيت" است، پس پيش به سوي آن...

 

عنوان: "قاصدک"
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۲:۰۲


هر قاصدکی یک پیامبر است .
ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت .
 فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .

 قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است .
 زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی .
زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود .
خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است .
 پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .

"عرفان نظرآهاری"

عنوان: پاسخ : "قاصدک"
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۱:۴۹:۰۶
آفرین
عنوان: پاسخ : "قاصدک"
رسال شده توسط: santur در ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۱:۵۶:۵۶
سلام
عکس قاصدک رو دیدم یاد این شعر افتادم از اخوان ثالث :
قاصدک
 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .

                                             

                                    "اخوان ثالث"

عنوان: پاسخ : "قاصدک"
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۰:۰۰
نقل قول از: حمید رستمی
آفرین
با سلام و درود
از توجه تان سپاسگزارم
زنده باشید ومانا
عنوان: پاسخ : "قاصدک"
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۱:۲۰
نقل قول از: santur
سلام
عکس قاصدک رو دیدم یاد این شعر افتادم از اخوان ثالث :
قاصدک
 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب

قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .

                                             

                                    "اخوان ثالث"
با سلام و درود
از توجه تان  وارسال شعر جناب شادروان اخوان ثالث سپاسگزارم
زنده باشید ومانا
عنوان: درخت مشکلات
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۷:۵۹
درخت مشکلات
 
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد …..

بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .
از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.
وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم..... .
روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،
دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))
 
 
عنوان: داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی
رسال شده توسط: pooneh در ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۳:۰۹

روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می ‏خواهم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ به مصلای خارج از شهر رفت و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد.
در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن
عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت برو !!!

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ...

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
شیخ بهایى داستان را تعریف کرد و گفت از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید.

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !
شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم
لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!
عنوان: پاسخ : اس ام اس جدید 91
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۱:۵۶
نسخه جدید آموزش ردشدن از خیابان
نسخه جدید آموزش ردشدن از خیابان برای کودکان:
اول به سمت چپ که محل عبور ماشینهاست نگاه میکنیم، بعد به سمت راست که محل عبور موتورهاست نگاه میکنم، بعد به سمت بالا نگاه میکنیم که محل سقوط هواپیماست. سپس با روحی سرشار و قلبی مطمئن پا به خیابان می گذاری.
________________________________________
ناخدا

یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!
کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.
یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.
خلاصه، همینطوری که داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشکو تیر کمونو اکلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه که می‌بینه این دفعه کار یه کم مشکله، داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!
________________________________________
زردآلو

مشتری: آقا لطفاً یه نصفه زردآلو بدین
فروشنده: عمده ببر به صرفه تره ها، یه دونه زردآلوی کامل ببر هسته شم نصف قیمت باهات حساب میکنیم!
________________________________________
کولر

دست مخترع کولر درد نکنه چون:
اگه به ما بود الان
یا میگفتیم مشیتِ خدا در اینه که هوا گرم باشه و حتما یه حکمتی
هست،باید تحمل کرد و نباید تو کارِ خدا دخالت کرد!!
یا اینکه یه دعا ساخته بودیم و میگفتیم باید
روزی 70 بار از روش خوند تا خنک شد...!
اگرم میخوندیم و خنک نمیشدیم،میگفتن با اخلاص نخوندیو
فقط بنده های واقعی و با تقوا خنک میشن ...!!!
________________________________________
عوارض جانبی شکست عشق
عوارض جانبی بعد از یک شکست عشقی چیه ؟
در آوردن گوشی از حالت سایلنت !
نبردن گوشی به دستشویی و حمام !
از رمز درآوردن اینباکس گوشی !
پاک کردن آثار جرم !
خواب راحت …
زندگی راحت …
آرامش همراه با گریه !
تموم نشدن شارژ ایرانسل بعد ۶ ساعت !
________________________________________
گالیله
حیف نون :گالیله غلط کرد گفت زمین می‌چرخه
اگه می‌چرخه پس چرا خنک نمیشه ؟
________________________________________
دعای بچه ها
به خواهرم میگم دعا کن برام ، دعای بچه ها زود اجابت میشه …
میگه :دِ نَه دِ اگه دعای بچه ها اثر داشت
وقتی که من شیش سالم بود و تو اون عروسکمو شیکوندی ، باید میمردی !
________________________________________
قبله
رفیقم اومده خونمون ! وضو گرفته میخواد نماز بخونه ! می پرسه قبله کدوم طرفه ؟!
میگم : میخوای نماز بخونی ؟!
میگه : پَ نه پَ میخوام دیش ماهوارتو تنظیم کنم !
________________________________________
صندلی کامپیوتر
رفتم صندلی بخرم واسه کامپیوتر، یارو گفت: راحت باشه؟
میگم پــــ نه پــــ خار داشته باشه…
________________________________________
خوابگاه دخترا و پسرا
شب امتحان خوابگاه دخترا: واااای فقط ۴ دور کتاب خوندم به دور ۵ نرسیدم میفهمی؟
خوابگاه پسرا:احمق مگه نمیگم شاه دسته منه رد کن !!
________________________________________
اگه کسی بهت گفت دوستت دارم
اگه کسی بهت گفت دوستت دارم ؛
آروم بغلش کن ، نازش کن ، سرشو بذار روی شونت و یواش در گوشش بگو :
خوب بسه دیگه پاشو خیلی خندیدیم !
اونجایی که تو درس میخوندی ما مدیر مدرسه بودیم !
________________________________________
شناسنامه
رفیقم اسم خانومم رو توی شناسنامه دیده. میگه: زنته؟
میگم: پ ن پ دختر همسایمونه اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه

*
پیرمرد و وصیت نامه
پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.
پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم… فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!
دلم میخواد راننده ماشین پلیس بشم؛بلندگو بگیرم دستم بگم :
راننده پژو حرکت کن!
مگان!! سرت رو بنداز پایین ! مگه خودت خواهر مادر نداری !؟
ماکسیمای مشکی ؟ شیطون دخترای قشنگی سوار کردی!؟
206 صندوق دار آهنگت خیلی قدیمیه...عوضش کن... !؟
...بنز مشکی ... بنننننننز ... فخر می فروشی ?!! بزن بغل

شاد شاد باشین
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۹:۲۵:۰۴

آرزوهایی که حرام شدند! (شل سیلور استاین)

لستر وسط آرزوهایش نشست/ آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا/ و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد....
                                                         
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین

و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرجان رضوی در ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۹:۳۱

امــیــد

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۰:۲۰
خاطرات دو دوست قدیمی

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟"

مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."

نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۱:۲۶
آدم از وسط نصف بشه ولی ضایع نشه !

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !
با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !
اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !
قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟
.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۰۹:۱۱
از مرحوم حاج آقا مجتهدی نقل شد که میفرمودند: آقای آخوند از آقای نخودکی خواست که او را موعظه کند. آقای نخودکی گفت:
مــــــــرنــــــــــج و مـــــــــرنجـــــــان


 
آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور میتوانم نرنجم؟! آقای نخودکی گفت: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی. بلی دوستان اگر ما خودمان را دارای عزت و مقام خاصی در این دنیا ندانیم و خودمان را در برابر خداوند هیچ بدانیم دیگر هیچگاه از سخن دیگران ناراحت نمی شویم. 
همچنین عارف کامل مرحوم آقای حاج اسماعیل دولابی نیز فرمود:




 
«خلاصه و لبّ اخلاق در دو كلمه است : مرنج و مرنجان»
عنوان: داستان زندگی میلیاردرهای جهان | جان دمول
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۱:۱۱
شوی بیگ برادر از جمله برنامه هایی است که طرفداران خاص خود را دارد، حدود ۱۰ تا ۱۲ نفر، برای ۱۰ هفته یا بیشتر دور هم جمع می شوند و آن قدر در خانه و برنامه می مانند تا با رای بینندگان خارج شوند. شرکت کنندگان باید طوری رفتار کنند که بینندگان دیرتر از آنان خسته شوند و از این طریق به جایزه دست یابند. البته چه بیننده ای می تواند برای ۱۰ هفته یا بیشتر زندگی ۱۰ تا ۱۲ نفر را زیر نظر بگیرد تا آخر سر به آنان رای مثبت بدهد؟

بیگ برادر در سپتامبر ۱۹۹۹ در هلند شروع به کار کرد و سپس از آنجا به دیگر نقاط جهان نیز راه یافت. شرکت کنندگان در بیگ برادر که همدیگر را هم خانه یا هم اتاقی می دانند، در طول مدت اقامت شان حق استفاده از هیچ نوع وسیله ای که ارتباط آنان را با خارج برقرار کنند ندارند. آن ها حتی حق نوشتن نامه را هم ندارند. هر هفته بینندگان خاص بیگ برادر باید با رای خود یکی از شرکت کنندگان را از برنامه بیرون بیندازد و این روند تا آخر ادامه دارد.

مکانی که شرکت کنندگان در آن حضور دارند بسیار ساده استو تنها نیازهای اولیه آنان را برطرف می کند، میز و صندلی، آشپزخانه، آب و مقداری غذا برای آن ها مهیاست و استفاده از لوازم لوکس و تزئینی ممنوع است. برای اینکه زمان خالی شرکت کنندگان پر شود، شخصی که شرکت کنندگان او را نمی بینند، به طورچرخشی وظایفی را برای هر یک از آن ها در طول زمان در نظر می گیرد. به این فرد دستور دهنده بیگ برادر می گویند. در پایان هر هفته به افراد اجازه داده می شود تا خوراک و مواد ضروری را خریداری کنند.

هر هفته، هم اتاقی ها می توانند به طور مخفیانه دو نفر از کسانی که مایلند از خانه خارج شوند را با رای مخفی خود انتخاب کنند. اسم این دو در تلویزیون ظاهر می شود و آن وقت بینندگان می توانند با تلفن یا SMS بگویند که کدام یک از این دو را می خواهند از برنامه اخراج کنند. به فرد برنده که تا آخر در برنامه بماند، مبلغ قابل توجهی پول اختصاص می یابد.

جان دمول، شهروند هلندی بنیان گذار این برنامه، از میلیاردرهای رسانه ای است. وی که هنوز مجرد است با ثروتی در حدود یک میلیارد دلار خالق شوی بیگ برادر است او کار خود را به عنوان یک تکنسین در رادیو آغاز کرد. جان دمول از مالکان شرکت Endemol بود که در تولید برنامه های تلویزیونی نقش دارد. ایده های متنوع او در تولید برنامه های تلویزیونی، همواره مورد توجه قرار گرفته است.

در حال حاضر جان دمول ۲۵ درصد سهام شبکه تلویزیونی آر تی ال هلند را در اختیار دارد. او در سال ۲۰۰۸ رتبه ۵۰۳ را در جدول میلیاردرهای جهان با سرمایه ای بالغ بر ۲٫۴ میلیارد دلار کسب کرد. او در سال ۲۰۰۹ به دلیل رونق بازار شبکه های تلویزیونی تحت مدیریتش، توانست به رغم بحران اقتصادی با دو میلیارد دلار سرمایه به مقام ۳۳۴ جدول میلیاردرهای جهان دست یابد.

- برگرفته از: کتاب سرگذشت مشهورترین میلیاردرهای جهان – انتشارات گلپا
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۹:۱۸
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۲:۵۲
گل صداقت و راستگویی


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
عنوان: واقعه ای که باید حتما بدانید!
رسال شده توسط: hamid.bnd در ۲۳ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۱:۲۱
وقتي با تاكسي به ميدان محسني رسيديم راننده يك طلا فروشي را نشان داد و
گفت «صاحب بدبخت اين مغازه الان زندانه»

اصل ماجرا:
چند ماه پيش دو نفر وارد اين مغازه شدند و چند سرويس طلا انتخاب كردند كه قيمت آنها حدود150 ميليون تومان شد.
مشتري مذكور به صاحب مغازه گفته كه آيا امكانش هست پول سرويس هاي طلا را به حساب صاحب مغازه واريز كند
او هم كه به چيزي مشكوك نشده بود شماره حسابش را به آنها مي دهد و مي گويد بعد از واريز وجه به حساب
سرويسها را تحويل خواهد داد.
مشتري مي گويد من همينجا مي مانم تا دوستم كه در بانك است پول رابه حساب شما واريز كند
و از تلفن مغازه با دوستش تماس مي گيرد و شماره حساب صاحب مغازه را به كسي كه ادعا مي كرده
دوست وي است اعلام مي كند .

بعد از چند دقيقه صاحب مغازه با بانك تماس مي گيرد و بانك هم تائيد مي كند كه كل مبلغ به حساب وي واريز شده است.
مشتري هم طلاها را تحويل مي گيرد و ازمغازه خارج مي شود.
هنوز 2 ساعت از خروج مشتري نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس جلوي مغازه طلا فروشي توقف مي كند.
دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشي شده و صاحب مغازه را به جرم آدم ربايي دستگير مي كنند!!!!
دربازداشتگاه مشخص مي شود كه چند روز قبل از آن يك آدم ربايي رخ داده و آدم ربا ها با خانواده فرد
ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان روز شماره حسابي را به آنها مي دهند تا 150 ميليون تومان
به آن حساب واريز كنند.
و البته تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور توسط پليس تحت شنود بوده و طبق اسناد پليس تماس تلفني
از مغازه طلافروشي گرفته شده وشماره حساب بانك هم متعلق به صاحب طلا فروشي بوده
با اين حساب صاحب طلا فروشي متهم رديف اول است و........
الان چند ماهي است اين طلا فروش بخت برگشته به همين اتهام در زندان است.....

به هيچ عنوان شماره حساب و تلفن محل كار يا همراهتان
را براي تماس گرفتن در اختيار كسي كه نمي‌شناسيد قرار ندهيد
عنوان: "کمال همنشین"
رسال شده توسط: pooneh در ۲۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۷:۰۹

وقتی خیلی خوش اخلاقی بیشتر اذیتت می کنن چون میدونن عصبانی نمی شی
وقتی خیلی مهربونی بیشتر باهات نامهربونی می کنند چون می دونند نمی تونی باهاشون نامهربون باشی
وقتی آنها رو خیلی درک می کنی اصلا درکت نمی کنن چون عادت کردن همه کارهاشون رو درک کنی
وقتی خیلی گذشت می کنی بیشتر دلت رو می شکنن چون می دونن بازم گذشت می کنی
وقتی پشت سرشون حرف نمی زنی مرتب پشت سرت حرف می زنند چون می دونند تو هیچوقت پشت سرشون حرف نمی زنی
وقتی......... وقتی
اما وقتی بداخلاق می شی جرات نمی کنن اذیتت کنن
وقتی نامهربون می شی مجبور می شن باهات مهربون بشن
وقتی درکشون نمی کنی سعی می کنند درکت کنند
وقتی گذشت نمی کنی سعی می کنند گذشت کنن
وقتی پشت سرشون حرف می زنی دیگه می ترسند پشت سرت حرف بزنند
در نهایت با تمام وجود معنی این مصرع شعر رو درک می کنی:
کمال همنشین در من اثر کرد
چون می بینی بعد از مدتی تو شدی مثل اونا و اونا شدن مثل تو
پس بهتره از اول مواظب انتخاب همنشینامون باشیم تا اینقدر تغییر نکنیم!!!!! چون در نهایت این ماییم که یک آدم بداخلاق نامهربون بی گذشتی هستیم که پشت سر اونا حرف می زنه و اونا دیگه در اثر همنشینی با تو یاد گرفتن که خودشون را یه آدم خوش اخلاق و مهربون و با گذشت نشون بدن که پشت سر کسی حرف نمی زنه
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: اگر کسی رو میخوای بشناسی از خودش نپرس..ببین با چه کسانی نشست و برخاست دارد چون شبیه آنهاست..یا اگر صبور نیستی خود را به صبوری بزن چون کمتر کسی هستند که خود را شبیه قومی کند و از آنان نشود
می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود ياداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود. اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.
برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد
چند نمونه فراموش نشدني باعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد. زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد. اما بعد از رسيدن به مقصد مشاهده كردند كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است و اين نشان ميدهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.
نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد. آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد.
اين نشان مي دهد كه دستگاه عصبي شما با توجه به آنچه فكر مي كنيد يا خيال مي كنيد كه حقيقت دارد واكنش نشان مي دهد. دستگاه عصبي شما تجربه خيالي را از تجربه واقعي تميز نمي دهد. در هر دو مورد با توجه به اطلاعاتي كه از ناحيه مغز در اختيار او قرار مي گيرد واكنش نشان مي دهد. اين يكي از قوانين اوليه و اصولي ذهن است. در واقع اينطوري ساخته شده ايم. وقتي اين قانون را در افراد هيپنوتيزم شده مشاهده مي كنيم شك مي كنيم كه حتما نيرويي مرموز يا فوق طبيعي در كار است. در واقع آنچه را كه مي بينيم فرايند طبيعي عمل مغز و دستگاه عصبي انسان است و نه چيز ديگر.در پديده هيپنوتيزم اگر بيمار بدرستي گفته هاي شخص هيپنوتيزم كننده معتقد باشد كارهاي حيرت آور انجام مي دهد و بيمار رفتاري متفاوت از خود نشان ميدهد زيرا طرز فكر و باورش تغيير كرده است.
هيپنوتيزم يا خواب مصنويي هميشه به نظر اسرار آميز بوده است زيرا هميشه فهم اينكه چگونه باور كردن مي تواند منجر به رفتار غير عادي انسان شود دشوار بوده است. با خواب مصنويي چنان برخورد شده كه انگار نيرو يا قدرت ناشناخته اي در كار است. اما حقيقت اين است كه وقتي شخصي را متقاعد مي كنيد كه قدرت شنوايي اش را از دست داده رفتار ناشنوايان را پيدا ميكند. وقتي او را متقاعد مي كنيد كه نسبت به درد حساسيت ندارد، مي تواند بدون بيهوشي تحت عمل جراحي قرار گيرد و در اين ميان نيروي مرموزي هم در كار نيست.
نقل از وبلاگ گروه افتاب

ازتون میخوام که لحظه به لحظه مواظب گفته ها و فکرا و حرفای دلتون باشین مواظب باشین که بخودتو ن چی میگین هیچ وقت نگین که چرا زندگی من اینجوری چون همش دست خودتونه این شمائین که زندگی خودتون رو به ویرونه و کلبه ای خرابه تبدیل میکنین یا به قصری باشکوه و شاهکاری بی نظیر

معیار واقعی بودن تصمیم آن است که دست به عمل بزنیم >>>>>> انتونی رابینز
عنوان: " تو خیلی می ارزی"
رسال شده توسط: pooneh در ۲۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۳:۴۷



پای هر خداحافظي محکم باش

کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظرفیت میان نگه داشتن یک دست و

 زنجیر کرن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت اطمینان خاطر

و یاد می گیری که بوسه ها قرار داد نیستند و هدیه ها ،

معنی عهد و پیمان نمی دهند

... کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم می سوزاند

اگر زیاد آفتاب بگیری

یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که محکم باشی

پای هر خداحافظی

یاد می گیری خیلی می ارزی...


"آندره ژيد"[/
color][/size]
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۲۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۷:۳۸
مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

    لئوناردو باف يک پژوشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست

    در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن
حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب،
بهترين دين کدام است؟

    ...خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى
قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»

    دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه
گفت:

    «بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»

    من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:

    آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟

    او پاسخ داد:

    «هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر،
انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.

    دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»

    من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من
پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:

    دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى
اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در
خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.

    به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.


«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۳۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۲:۳۷
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .
آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است!


از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار
"گاندی"


 
عنوان: آقای دزد محترم...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۵:۵۰
در فولكلور آلمان ، قصه اي هست كه این چنین بیان می شود :
 
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
 
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
 
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
پائلو کوئیلو
عنوان: نقل قول هایی تامل بر انگیز ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱ تیر ۱۳۹۱ - ۰۰:۱۷:۲۶

شاید تکراری باشه ولی...
نقل قول هایی تامل بر انگیز ...

انتقاد هم مانند باران ، باید آنقدر نرم باشد، تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد موجب رشد او شود.
 
  به قـــولِ بابام:

ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند



به قـــولِ خواهرم:

اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...



به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی :

تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا ...



به قـــولِ مارتین لوتر کینگ:

گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!



به قـــولِ مایکل اسکوفیلد :

همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.



به قـــولِ خسرو گلسرخی :

بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!



به قـــولِ زنده یادحسین پناهی :

تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت

زوووووووو.....

تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود

......

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..

.....

این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟



به قـــولِ چارلی چاپلین :

آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید

پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

.....

شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!



به قـــول ارنستو چه گوارا :

دستم بوی گل میداد

مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...

اما هیچ کس فکر نکرد که شاید

...

یک گل کاشته باشم

...!



به قـــولِ پروفسور حسابی :

یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم.

پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.



به قـــولِ والت ویتمن :

زندگی به من آموخت؛

بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.



به قـــولِ ژان پل سارتر:

از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!



به قـــولِ مارک تواین :

آنجا كه آزادي نيست،

اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،

اجازه نمی دادند که رای بدهید!



به قـــولِ برتراند راسل :

مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،

در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !
 
   
 
عنوان: پاسخ : آقای دزد محترم...
رسال شده توسط: m.amiri در ۱ تیر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۷:۱۷
با درود..
ما ایرانیان مردم مثبت اندیش و گوهرسرشتی بوده ایم..

ولی چندیست که روزگار کژمدار سرناسازگاری گذاشته و گرفتاریهایی که ناشی از سوء مدیریت در اداره کشور است..همه را بداندیش و بدخلق کرده است.!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرجان رضوی در ۱ تیر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۰:۲۲


شاگردي از استادش پرسيد:« عشق چيست؟»
استاد در جواب گفت:« به گندمزار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني.»
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد:« چه آوردي؟»
و شاگرد با حسرت جواب داد:« هيچ! هر چه جلوتر رفتم، خوشه هاي پر پشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پر پشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.»
استاد گفت:« عشق يعني همين!»
شاگرد پرسيد:« پس ازدواج چيست؟»
استاد به سخن آمد كه:« به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش باز هم نمي تواني به عقب برگردي!»
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:« به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.»
استاد باز گفت:« ازدواج هم يعني همين!»
عنوان: پاسخ : نقل قول هایی تامل بر انگیز ...
رسال شده توسط: bardiya66 در ۲ تیر ۱۳۹۱ - ۰۰:۴۵:۰۹
نقل قول از: حمید رستمی
به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی :
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا ...
به قـــولِ مارتین لوتر کینگ:
گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!
به قـــولِ خسرو گلسرخی :
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!
.....
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!
به قـــولِ مارک تواین :
آنجا كه آزادي نيست،
اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،
اجازه نمی دادند که رای بدهید!
به قـــولِ برتراند راسل :
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !
 [/color][/size][/center]
سپاس
زیبا بود و تفکر برانگیز
عنوان: ده فرمان (بسیار عالی)
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۲ تیر ۱۳۹۱ - ۲۰:۵۷:۵۴
ده فرمان "لیمن"
خواندنی عالی

Someone has written these beautiful words.
Must read and try to understand the deep meaning of it.
They are like the Ten Commandments to follow in life all the time.
شخصی این کلمات زیبا را نوشته است.
باید آنها را خواند و معنای عمیق آنها را درک کرد.
آنها همچون ده فرمان هستند که باید در زندگی همواره مورد تبعیت قرار بگیرند
1.
Prayer is not a "spare wheel" that you pull out when in trouble, but it is a "steering wheel", that directs the right path throughout.

دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می کند.2.
Know why a Car's WINDSHIELD is so large & the Rear view Mirror is so small? Because our PAST is not as important as our FUTURE. So, Look Ahead and Move on.
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.  3.
Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn, but it takes years to write.

دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه4.
All things in life are temporary. If going well enjoy it, they will not last forever. If going wrong don't worry, they can't last long either.

تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت5.

Old Friends are Gold! New Friends are Diamond! If you get a Diamond, don't forget the Gold! Because to hold a Diamond, you always need a Base of Gold!

دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.6.

Often when we lose hope and think this is the end, GOD smiles from above and says, "Relax, sweetheart, it's just a bend, not the end!

اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان7.

When GOD solves your problems, you have Faith in HIS abilities; when GOD doesn't solve your problems HE has Faith in your abilities.

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره8.

A blind person asked St. Anthony: "Can there be anything worse than losing eye sight?" He replied: "Yes, losing your vision!"

شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.   9.

When you pray for others, God listens to you and blesses them, and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.

وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است10.

WORRYING does not take away tomorrow's Trouble, it takes away today's PEACE.

نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند.
عنوان: پاسخ : نقل قول هایی تامل بر انگیز ...
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۳ تیر ۱۳۹۱ - ۰۰:۵۰:۰۰
تیزترین چشم ها، آن است که خوبی ها را ببیند. امام حسن(ع)
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۴ تیر ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۷:۵۷
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!


فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
درسی از ادیسون

عنوان: پاسخ : نقل قول هایی تامل بر انگیز ...
رسال شده توسط: مرجان رضوی در ۴ تیر ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۸:۰۴
نسيم دانه راازدوش مورچه برداشت,مورچه دانه رادوباره بردوش گذاشت,وبه خداگفت: گاهي يادم ميرودكه هستي كاش بيشتر نسيم مي وزيد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرجان رضوی در ۴ تیر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۴:۴۵
 
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي   چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان،  تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.

 آسان بينديش راحت زندگي كن
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۴ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۵:۰۳
صداقت

در این که ما ایرانی ها جوگیر هستیم که جای هیچ شکی نیست و دلیل اصلی شکستهای
گروهیمان در طول تاریخ برمیگردد به همین جوگیر بودنمان. یک روز جوگیر میشویم و
زنده باد میگوییم فردایش باز جوگیر میشویم و مرده باد میگوییم. یک روز یکی
را می کنیم  مراد و پیشوا، فردایش از بردن نامش حالمان بد میشود
ولی بعضی وقتها این جوگیر بودنمان موجب انبساط خاطر میشود. مثلا همین کنسرت
اخیر استاد علیزاده و اجرای آثارش توسط ارکستر سمفونی ملی ایران را برایتان
تعریف کنم. از شانس خوبمان برای روز آخر اجرا بلیطی در همان جلوهای سن نمایش
نصیبمان شد در سالن برج میلاد. قسمت اول کنسرت ارکستر سمفونی بود و قسمت دوم
هم ابتدا ارکستر نواخت و در اواسط کار استاد علیزاده به با ستارش به روی سن
آمد که بسیار مورد تشویق حضار قرار گرفت. همگان به افتخار استاد از جای
برخاستند و شروع به کف زدن کردند. بعد استاد بروی صندلی جای گرفت و شروع به
نواختن کرد و ارکستر هم همراهیش میکرد. در همان یکی دو دقیقه اول استاد چهار
پنج باری به نقطه ای در سالن نگاه می انداخت. ناگهان دست از ساز زدن کشید و به
همان نقطه انتهای سالن خیره ماند و بعد از چند ثانیه سری تکان داد و یک کلمه
را با کمی اندوه و ناراحتی گفت:" صداقت". ناگهان غریو سوت و دست زدن بود که در
سالن پیچید. استاد با دست جمعیت را دعوت به سکوت کرد و دوباره این بار بلند تر
گفت " صداقت". باز جمعیت این بار بلندتر و با شور بیشتری شروع به دست زدن
کردند و جمعیت با ریتم دست زدنشان به تکرار کلمه صداقت پرداختند. و به بغل
دستیشان لبخندی میزدند و استاد را با چشم به هم نشان میدادند و میگفتند صداقت
و سری تکان می دادند که یعنی" ببین استاد چی گفت ها، صداقت". یکی از وسطهای
جمعیت داد زد:" جانا سخن از دل ما میگویی"

استاد علیزاده این بار با تعجب باز جمعیت را به سکوت دعوت کرد و به میکروفون
جلوی ستارش اشاره کرد و این بار واضح تر کلمه قبلی را گفت که تازه جمعیت و
مسئولین سالن فهمیدند استاد چی میگفته.


صدا قطعه!!!!!!!!!
عنوان: پاسخ : نقل قول هایی تامل بر انگیز ...
رسال شده توسط: bardiya66 در ۴ تیر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۵:۲۴
ايمانوئل کانت -فيلسوف  آلماني(زاده ۲۲آوریل ۱۷۲۴ - درگذشتهٔ ۱۲ فوریه ۱۸۰۴)

در به كارگيري شعور و قوه ادراكت ، براي نقد و رد اعتقادات موروثي جسارت داشته باش
عنوان: خدا رو شاکرم:
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۶ تیر ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۳:۱۹
برای مالیاتی که پرداخت میکنم

 

چون به این معناست که شغلی دارم.

برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی

 

چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.

برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن

چون یعنی غذا برای خوردن دارم.
برای سایه ای که شاهد کار منه

چون یعنی خورشید تو زندگیم میتابه.
 برای چمنی که باید زده بشه، برای پنجره هایی که باید تمیز بشه و ناودانهایی که باید تعمیر بشه

چون یعنی خانه ای برای زنگی کردن دارم.
برای جای پارکی که در انتهای پارکینگ پیدا میکنم

چون یعنی قادر به راه رفتن هستم و وسیله نقلیه دارم.

برای هزینه بالا برای گرمایش

چون یعنی خانه گرمی دارم.

برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند

چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.

 برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز

چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.

برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند

چون یعنی هنوز زنده هستم.
خوب زندگی کنید! زیاد بخندید!
با تمام قلبتان دوست بدارید












عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرجان رضوی در ۷ تیر ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۷:۵۲
در انتهاي شب،نگرانيهايت را به خدا بسپار و آسوده بخواب که او هميشه بيدار است!
عنوان: شعر زیبا
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۹:۳۰
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا               

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را         

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             

  آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست       

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: sepidehh در ۹ تیر ۱۳۹۱ - ۲۱:۰۲:۲۹


پیمانی را که در طوفان با خدا میبندی در ارامش فراموش نکن
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۱ تیر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۵:۳۱
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند! شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را بر می داشت و از خانه بیرون می زد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه! حوالی سحر با دست پر به خانه برمی گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ چون هر کس از دیگری می دزدید و او هم متقابلا از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید
.
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده
!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها می آمدند؛ چراغ خانه را روشن می دیدند و راهشان را کج می کردند و می رفتند
.
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد! بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی گشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد، آخر او فردی بود درستکار و اهل این کارها نبود
.
می رفت روی پل شهر می ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می کرد و بعد به خانه برمی گشت و می دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود
!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می شد، می دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می زد
.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شب های بیشتری خانه شان را دزد نمی زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می زدند، دست خالی به خانه برمی گشتند و وضع شان روز به روز بدتر می شد و خود را فقیرتر می افتند.
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالی شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب ها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می کرد؛ چون معنی اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می شدند
.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروت شان ته می کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شب ها به جای ما هم بروند دزدی؟

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت های هر طرف را هم مشخص کردند. آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می کشید و آن دیگری هم از طرف مقابل. اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهی دست ها عموما فقیرتر می شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می کشیدند، فقیر می شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموال شان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندان ها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی آوردند، صحبت ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۰:۴۸

مــا مــردمــانـــی هستــیــم کــه بــه راحتــی به هم دروغ میــگـیــم
ولــی بـــزرگــتــریـ ـن معــیــارمــون بــرای شــروع دوستی صداقــتـه
عتيقه ايم ...
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۴:۲۹
برای ِ محرم  ِ احساس  بودن...
باید که پروانه وار، بال برقصانی...
تا طراوت ِ عطر  ِ بالهایت را باور کند...
احساس، نور  ِ چشم  ِ شاعر است...
باغچه ای که، با رنج  ِ قطره اشک ها...
سیراب شده است...
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۳:۰۰
 

گاهی آنقدر
دلم از مردم سیر میشود که :
آرزو میکنم!
 تا سقف آسمان پرواز کنم
وروی ابرها دراز بکشم
آسوده!
مثل ماهی حوضمان
 که چند روز یست که روی آب است ...
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۸:۳۸
نیاز نیست آدمها رو امتحان کنید ؛

کمی صبر کنید ،

خودشون امتحانشون رو پس میدن ... !!!
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۹:۱۳
گريزانم از اين مردم
كه تا شعرم شنيدند
به رويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آندم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند

(فروغ فرخزاد)
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۰:۲۵
یک وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشه

...

جریان زندگیت رو فقط مرور کنی

بعدشم بگی

به سلامتی خودم که اینقدر

تحمل داشتم ..!!!
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۱:۲۵
این حرفایی که باید میزدی و نزدی سنگینی ش شده تخته سنگی که آدمایی که از بیرون دارن میبینن میگن چه سنگ دل فلانی !
این سنگا حرفایی که نزدم !
یا زدم و کسی نشنید !
یا شنید و کاری نکرد !
یا کاری کرد و نشد !
یا شد و خیلی دیر بود ! ....
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۱:۵۸
می گویند : شاد بنویس ...

نوشته هایت درد دارند!

و من یاد ِ مردی می افتم ،

که با کمانچه اش ،

گوشه ی خیابان شاد میزد...

اما با چشمهای ِ خیس ... !!
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۲:۳۰
گاهی گیر می کنم بین اینکه باید بخاطر موقعیت های خوبی که برام پیش میاد باید تلاش کنم و برم جلو و پیشرفت کنم یا اینکه بخاطر مشکلات بزرگ و کوچیکی که جلو رومه باید دلسرد بشم و عقب نشینی کنم

اصلا می دونی چیه من در حال حاضر نمی دونم دارم پیشرفت می کنم یا پسرفت خنده داره نه؟
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۲:۵۹
آدمهایی که به جای فریاد ، سکوت می کنند ،

بالاخره روزی به جای صبر کردن در را باز می کنند و می روند ...!
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۳:۲۴
سالهــــــــــا دویده ام

با قلبـــــــــی معلق و پایـــی در هــــوا

دیگــــر طــاقت رویاهــــایم تمــــــــــام شده است
...
دلــــــــــم رسیدن می خواهــــــد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۶:۲۳
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود،پدر لینکلن کفاش سلطنتی بود و کفش های
افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.آبراهام پس از سالها تلاش و
شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.اولین سخنرانی او در
مجلس سنای بدین صورت گذشت:نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده
بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود.زمانی که لینکلن
برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:"آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!"
 
مسلما"هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد!اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد.او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:"من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی!من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود!
 
یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.
 
هر چه هستی همون باش،
هر چه نیستی نگو کاش
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱۲ تیر ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۰:۵۷
معشوق من چنان لطیف است که خود را به (بودن) نیالوده است;
که اگر جامه ی وجود بر تن میکرد;
نه معشوق من بود...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۴ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۳:۲۱
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق  بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
نادر ابراهیمی
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۸:۵۱
رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد .....حتی شما دوست عزیز
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۴:۵۹


"بیاد پدر که جلال زندگیم بود ودر سوگش به سو وشون نشسته ام "

سالهاست عطر تنت را

در گنجه آویزان کرده ام

هربار که دلم برای تو تنگ می شود

پیراهنت شسته می شود !

عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۷:۳۳

‫گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ،
اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم " . . 
 
عنوان: قرارنبوده
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۳:۲۷


تا جایی که فهمیده‌ام قرار نبوده این ‌قدر وقت‌مان را در آخور‌های سرپوشیده‌ تاریک بگذرانیم به جای چریدن زندگی و چهار نعل تاختن در دشت‌های بی‌مرز.
 قرار نبوده تا نم باران زد، دست‌پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک  روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخن‌های مصنوعی، دندانهای مصنوعی، خنده‌های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه‌های مصنوعی.
حتما‌ً قرار نبوده بزهایی باشیم که سنگ‌نوردی مصنوعی در سالن می‌کنند  به جای فتح صخره‌های بکر زمین.
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این‌چنین با بغل دستی‌های‌مان در رقابت‌های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم،  این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
 قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی  زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاه‌ها و مدرک‌های  ما رد بشود …
 باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود.
 یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند…
قرار نبوده این ‌همه در محاصره‌ی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه  برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین  وجود داشته باشد، بی‌شک این همه کامپیوتر و پشت‌های غوزکرده‌‌ی  آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده؛
 تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟…
 کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست…
این چشم‌ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌  برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،  اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچ‌کار نیایند و ساعت‌های دیجیتال به‌جایشان صبح‌خوانی کنند.
 آواز جیرجیرک‌های شب‌نشین حکمتی داشته حتماً،  که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم  و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
 من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،  بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگی‌مان، همه‌ی دغدغه‌ی زنده بودن‌مان.
 قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب  و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
 قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان  و یک شب هم زیر طاق ستاره‌ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا علیه خورشید عالم‌تاب و گرما و محبتش،  زره بگیریم و جنگ کنیم.
 قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پای‌مان یک‌بار هم بی‌واسطه‌ی کفش لاستیکی/چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
 قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه‌ی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...
 چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین‌قدر می‌دانم که این‌همه “قرار نبوده”‌ای  که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی‌مان را آشفته‌ و سردرگم کرده…
 آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم،  اما سردر نمی‌آوریم چرا....
 
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرداس در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۳۲
اگر باران ببارد!

باز می آیم درون کوچه مهتاب و از ترکیب دستانم، برایت چتر میسازم ...

مبادا غم بیازارد نگاه مهربانیت را !
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: كياني در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۷:۰۸
"آخیش! به به
ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم:
"آخیش! به به
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۶:۳۴
نقل قول از: مرداس
اگر باران ببارد!

باز می آیم درون کوچه مهتاب و از ترکیب دستانم، برایت چتر میسازم ...

مبادا غم بیازارد نگاه مهربانیت را !


 L-)

 :)=

اینجا هم که  خبرا از بارون وچترو  و  ....  هست

 ;D
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۸:۵۲:۱۰
نــــــــــــــــوش جــــــــــــان
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۸:۵۸:۱۷
 ^o^ اولش عذر بخاطر اینکه از طرفی موضوع این قسمتو((متن کوتاه)) نقض نکنم  واز طرفی هم دوست داشتم مطلبو اینجا بزارم  مجبورشدم  از کلک محلی استفاده کنم  ^o^

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند.

 ^o^ ادامه دارد ^o^
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۹:۰۰:۳۶
ادامه قبل

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از  قبل است و بیم خراب شدن میو ها میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند

 ^o^ ادامه دارد ^o^
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۹:۰۴:۲۱
ادامه قبل

ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا" مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که من قدرت بالاتری نزد خود دارم و او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.

 L-)
ادامه ندارد
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۲۰:۲۷:۲۷
نقل قول از: طیبه شاهی
رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد .....حتی شما دوست عزیز
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱۸ تیر ۱۳۹۱ - ۲۰:۳۱:۱۷
عزیزم ممنونم از صحبت زیبات;
ولی من این متنو به خاطر قشنگیشه که دوست دارم
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۷:۰۸

اين متن را بهتر است دوبار بخوانید
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
لطفا اين متن را برای دوستان خود ارسال نماييد، کسانی که برايتان ارزشمند هستند.
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۰:۳۱
نقل قول از: فائزه حیدری
عزیزم ممنونم از صحبت زیبات;
ولی من این متنو به خاطر قشنگیشه که دوست دارم

سلام فائزه جووون خانم گل عزیز متن اصلیش خیلی قشنگه وادامه هم داره وهمش امید ورحمت به ارمغان داره که میگه اگه رحمت خدا تاخیر داره مطمئن باش میخواد چیزی که درخواست کردی بهترینشو بهت بده ...
با تقدیم احترام  
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۴۸
جنس حرف هایت...
نفس هایم را کبود می کند. ..
انگار!
کفش های ِ تنگ، پاها را زخم کند...
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸:۴۵
*اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*
                                               "زنده یاد حسین پناهی "
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۲:۴۷
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!*
                                                "زنده یاد حسین پناهی"
عنوان: پاسخ : متن کوتاه
رسال شده توسط: santur در ۲۰ تیر ۱۳۹۱ - ۰۳:۳۴:۱۵
ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ4-3ﺭﻭﺯ ﻗﻄﻊ ﺑﻮﺩ
 ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺕ ﺩﻭﺗﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﻧﺪﻡ,
 ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻡ,
 ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺳﯿﺪﻡ,
 ... ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩﻡ,
 ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ,
 ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻡ...
 ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ,
 ﯾﮏ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﻠﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﺭﻓﻘﺎok
 ﮐﺮﺩﻡ,
 ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪ،ﻣﻦ
 ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ =D>
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: nader_abdolahi در ۲۰ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۰:۰۷

قضایی - روزنامه خراسان نوشت:


مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.

این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.

به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۲۴ تیر ۱۳۹۱ - ۲۱:۲۶:۴۳
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

نقل قول از: asena
سلام دوستان گلم
میشه چند تا دعا بکنم  L-)پس با اجازه:
1)سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) واین که از یاران ایشان باشیم
2)سلامتی همه بیمارها
3)خوشبختی تمام انسانها
4)شادی وسلامتی تنها عشقم یعنی پدرم تمام دنیا وزندگی من
5)شادی همه دوستان
6)واینکه هر چی که به خیر وصلاحتون هست خدا بهتون بده نه اون چیزی که شما آرزومیکنیدوبه صلاحتون نباشه
خب فعلاً همینا بسه تابعد
خداجون عاشقتم

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم


عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: یسنا در ۲۵ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۴:۴۰
خدایا انکس که صادقانه یادم میکند عاشقانه یادش کن
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۵ تیر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۵:۵۲
نقل قول از: یسنا
خدایا انکس که صادقانه یادم میکند عاشقانه یادش کن

سسسسسللللللللام يسنا جون تو آسمونا دنبالت بودم   خييييلي خوش امدي متا خوشحالم يكي يكي دوستان اي سي سي رو دارم پيداشون ميكنم  قربونت بشم .
عنوان: دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۶:۲۷
 حالم خوبه و به ظاهر هیچ غم و غصه و اندوهی ندارم یه سری چیزها رو دارم و دارم تلاش میکنم به چیزهای بیشتری که میخوام برسم و باز هم مثل همیشه دور و برم رو شلوغ کردم و پر از آدمهای رنگارنگ .. ولی یه اعتراف هم دارم با این همه آدم که اطرافم هستن همیشه ته وجودم و تو فکرم احساس تنهایی میکنم ... تازه دارم یاد میگیرم فقط با یه همدل واقعی که تو رو فقط واسه خودت و وجودت بخواد میشه تنهایی رو پر کرد وگرنه همزبون و همنشین و همصحبت و همراه که دلشون با تو نیست نمی تونن ذره ای از این احساس رو در وجودت کم کنن و تو باطنن حس نکنی که تنهایی ...!!

کاش اینقدر جرئت و توانش رو داشتم که در یه لحظه همه ی گذشته رو با همه ی دوستا و آشناهاش میزاشتم کنار خیابون و بعد دیگه فقط به بقیه آدما نگاه میکردم

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۲:۲۳
به بعضی رابطه‌ها باید زمان داد ، ادامۀ بعضی رابطه‌ها را نباید امان داد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ تیر ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۲:۵۳
رابطه ها در دو حالت قشنگ میشن:

اول : پیدا کردن شباهت ها

دوم : احترام گذاشتن به تفاوت ها

عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: یسنا در ۲۹ تیر ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۶:۰۸
سلام سپیده گلم
منم خیلی خوشحالم که دوباره اومدم تو جمع شما
عنوان: پاسخ : فقط يك دعا يا آرزو
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۹:۳۸
منم میخوام چند تا دعا کنم.
خدایا به آبروی امام حسین فرج مهدی فاطمه رو برسون
خدایا به حرمت امام سجاد بر تن تمامی مریضا لباس عافیت بپوشان
خدایا به حرمت امام حسن مجتبی مشکلات مالی همه رو رفع کن.
فقر ومریضی دیگران رو دیدن واقعا زجرم میده.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۹ تیر ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۵:۴۶
بازم شكستم....
صداش انقد بلند بود كه ....
بازم اومد توو خوابم ... بازم مهربون و آروم بود ... لبخند قشنگشو داشت ... كلي دلداريم داد ... مي گفت مبادا فكر كني تنهايي ... اشك هايم جاري شد سرمو در آغوشش گرفت و نوازشم كرد و آروم در گوشم زمزمه مي كرد  آروم گرفه بودم  كه يهو صدايي آمد برگشتم ديدم صداي زنگ گوشي ام است كه براي بيدار شدن صبح كوك كرده بودم ... خاموشش كرد برگشتم ... ديدم رفته و تنها من بودم و بالش خيس زير سرم.....
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۵:۱۱
گفتم خدا از همه دلگیرم
گفت :حتی از من؟
گفتم نگران روزیم
گفت:آن با من
گفتم خیلی تنهایم
گفت:تنهاتر از من؟
گفتم درون قلبم خالی است
گفت :پرکن از عشق منگفتم دست نیاز دارم
گفت:بگیر دست من
گفتم ازتوخیلی دورم
گفت:من ازتونه؟
گفتم آخرچگونه آرام بگیرم؟
گفت با یاد من
گفتم با این همه مشکل چه کنم؟
گفت :توکل بر من
گفتم هیچ ئکس کنارم نمانده
گفت به جز من
گفتم خدایا چرا این قدر میگویی من؟
گفت:چون من از تو هستم تو از من
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۳:۳۹
نقل قول از: آزاده پرتو
گفتم خدا از همه دلگیرم
گفت :حتی از من؟
گفتم نگران روزیم
گفت:آن با من
گفتم خیلی تنهایم
گفت:تنهاتر از من؟
گفتم درون قلبم خالی است
گفت :پرکن از عشق من
گفتم دست نیاز دارم
گفت:بگیر دست من
گفتم ازتوخیلی دورم
گفت:من ازتونه؟
گفتم آخرچگونه آرام بگیرم؟
گفت با یاد من
گفتم با این همه مشکل چه کنم؟
گفت :توکل بر من
گفتم هیچ ئکس کنارم نمانده
گفت به جز من
گفتم خدایا چرا این قدر میگویی من؟
گفت:چون من از تو هستم تو از من
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۴:۵۱
با یاد خدا دلها آرام میگیرد
ببخشید که غلطام زیاد بود نتونستم ویرایشش کنم
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۶:۲۲
نقل قول از: آزاده پرتو
با یاد خدا دلها آرام میگیرد
ببخشید که غلطام زیاد بود نتونستم ویرایشش کنم
حرف دل به غلط املايي كاري نداره؟
حرف دل به دل مي شينه
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۲:۵۰
خدا همیشه یار و یاورت باشه و تو هیچ جای زندگی تنهات نزاره
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۲۸:۳۵
گاهي وقتا خودمو  محكم بغل مي كنم و  به خودم مي گم
" غصه نخور ديونه من كه باهاتم "
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۰:۵۶
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می كند
وای دل چون كود كی بی تو لجاجت می كند

اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نكرد
هیچوقت عشقت بدل فكر فراموشی نكرد

عشق من با تو به میزان تقد س می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد

دوستت دارم برای من كلام تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست

در غیاب تو غریبانه فراغت می كشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم

چشمهایم را نگاه تو ضمانت می كند
گرمی دست مرادستت حمایت می كند

با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم

چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچكس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد

من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۱:۵۱
روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم.. تنهائی را دوست دارم چون بی وفا

 

 نیست.. تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام.. تنهائی رادوست دارم

 

چون عشق دروغین درآن نیست.. تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست..

 

تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم گریست وهیچ کس

 

 اشکهایم را نمیبیند.. اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.. ازتنهائی بیزارم چون

 

 تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو مردنم است 8)(
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۰۵:۴۰
شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره

واسه هر کسی که میگم قصه شو اتیش میگیره

دل من یه دریا خون بود

چشم تو یه دنیا تردید

اخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید

شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفتو جون داد

زلزله  خیلی دلا رو از اون شب تکون داد

غما امشب شیشه های خونه رو زدن شکستن  پابه پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن

تو چرا از این جا رفتی ؟

تو چرا از اینجا رفتی؟

تو که مثل قصه هایی

گلم از چه چیزی باشه نه بدی نه بی وفایی

شب رفتن نوشتی شدی قربونی تقدیر نقره اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر

شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن

قحطی سفیدیا بودهمه انگار مشکی بودن

شب رفتن که رفتی و گفتی دیگه چاره نیست

دیدم اون بالا ها انگار عکس هیچ ستاره ای نیست

شب رفتن تو یاسا دلمو دل داری دادن

اونا عاشقن ولیکن تنها نیستن که زیادن

بارون اون شب دستشو ار سر چشمام بر نمیداشت

من تا میخواستم ببارم

هر کسی میدید نمیذاشت

شب رفتنت رفتم سراغ تنها نوارت

اون که برام همه چی بود

اره تنها یادگارت

سرنوشت ما یه میدون

زندگی اما یه بازی

پیش اسم ما نوشتن اره حقته باید ببازی

شب رفتن تو خوندن واسه من همه لالایی

یکی میگفتکه  غریبی یکی میگفت بی وفایی

شب رفتن ابراواسه گریه کم اوردن

اشنا ها برای زخم وا شدم مرحمم اوردن

شب رفتن تو تسبیح از دست گلدونا افتاد

قلب ارزو هام انگار

قلب ارزو هام انگار برای همیشه وایستاد

شب رفتنت تو غربت جای اونجا این جا پیچید

دل تو بدون منظور رفت و خوشبختی مو دزدید

شب رفتن دیدم یکی از قرانیها مرد

فرداشم دیدم از دست قسمت اون  یکیرم با خودش برد

شب رفتنت راس راسی چشمات چه برقی داشتن

این همه ادم چرا من

پس با من چه فرقی داشتن

شب رفتنت پاشیدم همه اشکامو تو کوچه

قولتو اروم گذاشتم پیش قران لب تاقچه

شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن

پیش شاعرا که دائم از مسافر مینویسن

شب رفتنتتو دیدم تا که غم نیاد سراغت

هیچ زمون روشن نمیشه واسه کسی چراغت

شب رفتن تو خیلی غمای شاعر

روی شیشمون نوشتم میشینم به پات مسافر

برو تا همه بدونن سفر هم اون قدر ها بد نیست

واسه گفتن از تو اما هیچ کی شاعری بلد نیست

هیچکی شاعری بلد نیست
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۵:۰۳
بسیارزیبا =D> =D> =D>
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۲:۰۸
یادش بخیر
معلم میخواست درس بپرسه یکی داوطلب می شد ومایه نفس راحت می کشیدیم.
چقدر دلم واسه یه نفس راحت کشیدن تنگ شده ....
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۶:۱۳
دلم برای یک نفر تنگ است....
نه میدانم نامش چیست...و نه میدانم چه می کند...
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم....
رنگ موهایش را نمی دانم....
لبخندش را ...فقط میدانم که باید باشد و نیست

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۱:۳۴

خدایا!

کودکان گل فروش را می بینی؟!

مردان خانه به دوش،

مادران سیاه پوش،

کاسبان دین فروش،

محراب های فرش پوش،

پدران کلیه فروش،

زبان های عشق فروش،

انسانهای آدم فروش،

همه رامی بینی؟!می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم،

دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد رفیق…!!!

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: لینا در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۵:۲۵
خیلی خیلی دلنشین زیبا بودن  =D>

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۱:۵۸:۱۳
نقل قول از: آنوشا
دلم برای یک نفر تنگ است....
نه میدانم نامش چیست...و نه میدانم چه می کند...
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم....
رنگ موهایش را نمی دانم....
لبخندش را ...فقط میدانم که باید باشد و نیست

سلام
خیلی قشنگ بود
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۴:۲۹
همه برایم دست تکان دادند
اما کم بودند دستانی که تکانم دادند
دوست و دست بسیار است ولی
دست دوستان اندک
دست دوستیتان جاوید اندک
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۲:۰۴
چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟
چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم
چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟
زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.
خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.
چرا این چنین شد/؟چرا؟
من که بودم؟
که هستم به کجا  می روم ؟
میخواهی بروی؟
خب برو...
انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو...
برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟
برو..
تردید نکن
نفس های آخر است
نترس برو...
احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست
برو...
یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
مسافری در راه انتظارت را میکشد
طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد
برو...
فقط برو.....

 8)(
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۹:۳۶
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
 از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
 از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
 از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
 ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
 از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
 شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
 شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی ؛ گناهکار شناخته شدم.
 نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...
=============================================
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز با عشق ؛؛ بي تو از تمام رویا ها دلگیرم ......................

 8)(
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۱:۵۸

باید سنگ دل بود ...
تا بتوان در این دنیای بی عاطفه به راحتی زندگی کرد
تا بتوان به اطراف خود بی توجه بود
باید سنگ دل بود ...
تا هیچ وقت عشق رو احساس نکرد
تا جدایی رو احساس نکرد
نباید دوست داشته باشد
نباید دل ببندد
همان بهتر که سنگ دل باشد
اگر میخواهی در این دنیا به زندگیت ادامه دهی
باید سنگ دل باشی
کاملا بی توجه به اطرافت
به هیچ عاطفه ای توجه نکنی
باید سنگ دل باشی که زندگی کنی
اگر سنگ دل نباشی
هر کسی که رسید
تو را می شکند
تو را له می کند
به احساس تو کوچکترین توجهی نمی کند
پس تو هم سنگ دل باش
تا نشکنی ، له نشوی
این بهتر است از شکستن
باید سنگ دل بود...
باید سنگ دل بود...
انوقت احساس راحتی میکنی
انوقت احساس بی مسولیتی میکنی
و آزاد هستی
باید سنگ دل بود
تا غصه کسی را نخورد
تا هیچ وقت غمگین نبود
باید سنگ دل بود
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۳:۲۹
نقل قول از: آنوشا
باید سنگ دل بود ...
تا بتوان در این دنیای بی عاطفه به راحتی زندگی کرد
تا بتوان به اطراف خود بی توجه بود
باید سنگ دل بود ...
تا هیچ وقت عشق رو احساس نکرد
تا جدایی رو احساس نکرد
نباید دوست داشته باشد
نباید دل ببندد
همان بهتر که سنگ دل باشد
اگر میخواهی در این دنیا به زندگیت ادامه دهی
باید سنگ دل باشی
کاملا بی توجه به اطرافت
به هیچ عاطفه ای توجه نکنی
باید سنگ دل باشی که زندگی کنی
اگر سنگ دل نباشی
هر کسی که رسید
تو را می شکند
تو را له می کند
به احساس تو کوچکترین توجهی نمی کند
پس تو هم سنگ دل باش
تا نشکنی ، له نشوی
این بهتر است از شکستن
باید سنگ دل بود...
باید سنگ دل بود...
انوقت احساس راحتی میکنی
انوقت احساس بی مسولیتی میکنی
و آزاد هستی
باید سنگ دل بود
تا غصه کسی را نخورد
تا هیچ وقت غمگین نبود
باید سنگ دل بود
حاضرم له شوم
بشكنم
غصه بخورم
اما عاشق باشم 8)(
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۳۹

با همه فقر ، هیچ گاه محبت را گدایی نکن
و با تمام ثروت ، هیچ گاه عشق را خریداری نکن

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۹:۱۵
نقل قول از: kiarash
حاضرم له شوم
بشكنم
غصه بخورم
اما عاشق باشم 8)(


تواین زمونه عشق واعی وجودنداره چون واژه عشق مقدسه و حرمت داره ولی تودنیای ما همه چی رفته
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۳:۵۳
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال

کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری

پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود،

به همـین خاطـر هـیزم شـکن تصمـیم گرفـت نهایت

سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.

رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که

باید در آن مشـغول می شـد راهنـمایی کرد. روز اول

هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق

کرد و گفت همین طور به کارش ادامـه دهد. تشـویق

رئیـس انگـیزه بیشـتری در هـیزم شـکن ایـجاد کـرد و

تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست

15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش

کرد ولی فقـط 10 درخـت را قطع کرد. هـر روز که می

گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کـرد کمتر و

کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش

کـم شـده است. پیش رئیـس رفـت و پـس از مـعذرت

خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی

آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کـردی

کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصـتـی

برای تیـز کـردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صـرف قطع

کردن درختان می کردم!" شما چطور؟ آخرین باری که

تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۲۸:۴۰
به که گويم که دلم غرق تمناي تو شد
آرزويم همه شب ديدن سيماي تو شد
به که گويم که همه زندگي ام حسرت ديدار تو شد
همدمم چشم تر و خاطر زيباي تو شد
به که گويم که دگر دلبر نيست
دگر آن شور و شعف در من نيست
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۷:۵۱
عادتــ کـرده‌ام...
هـــِـی مـی‌روم روبــروی آینــه مــی‌ایـســتَم..!
دستــــ مــی‌گــذارم روی شــانه خـــــــود
و در آیـــنــه بـه خــود نگــاه مـــی‌کنــم، مـــی‌گـویــم:
طــاقتـــ بیـــار رفــیـق... (!)
درستـــ میــشـــه...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۱:۲۳
دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

دروغ نگوییم،
تهمت نزنیم،
مؤدب باشیم،
صادق باشیم،
انتقاد پذیر باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،
وجدان داشته باشیم،
از کسی بت نسازیم،
نظافت را رعایت کنیم،
از قدرت سوء استفاده نکنیم،
پشت سر کسی غیبت نکنیم،
به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و
در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۳۵
وقتی درختی میسوزد ، دودش را همه میبینند
ولی اگر دلی بسوزد ، هیچکس سوختن آنرا حس نمیکند . . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۳:۰۵
دیدی دلم شکست!

دیدی چینی اصل قلب خویش

سپردم به دستهای خواهشت

دیدی بی حواس!

پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست

دیدی چه بی صدا دلم شکست!

دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود

دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود

دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود

و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود

 

دیدی کوهکن!

دیدی به جای کوه غم ،تیشه ات قلب من نشانه گرفت

دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت

کبوتر دلم هوای آشیانه گرفت

آسمان غم ابر ناله گرفت

دیدی ...عشقت حباب بود و در هوا شکست

دیدی دلم شکست

باد بی صفا!

دیدی کلبه چوبی اعتمادم با وزش خشک جور تو چه ناروا شکست

دیدی دلم شکست؟

 

دیدی زمن چه ماند؟

اشکی همیشگی

گلی تازه نشدنی

بی دلی باور نکردنی ،خاطره ای دست نیافتنی

 

دیدی سنگدل!

کوزه چشم من که چشمه ناب ترانه بود

با سنگ دلت برای همیشه شکست

دیدی دلم شکست؟


دیدی هرگز ترا نشناختم

همه چیز را در نرد عشق باختم

من که با تو رویاهای جوانی ساختم

شجاعانه بر لشگر رقیبان تاختم

 

حال ببین در من .... بهار غروب کرده را

پاییز رسوب کرده را

زمستان خانه خریده را

تابستان مستانه رمیده را

بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده

نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی

ترسم که تیزی لبه هایش
 دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند 

بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده

نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی

ترسم که تیزی لبه هایش
 دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۸:۲۰
چوپان قصه ي ما...دروغگو نبود!.اوتنهابود،وازفرط تنهايي،فرياد"گرگ آمد"سرميداد!،افسوس که کسي تنهايي اش رادرک نکرد،وهمه درپي گرگ بودند،دراين ميان فقط گرگ فهميدكه چوپان تنهاست!.

 


عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۹:۵۰
شیشه ای میشکند

یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟

 
یک نفر میگوید:شاید این رفع بلاست!

دیگری می پرسد شیشه پنجره را باد شکست؟

دل من سخت شکست هیچ کسی هیچ نگفت

غصه ام را نشنید.

از خودم می پرسم ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود.........

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۵:۲۹
روزی کسی را پیداخواهید کرد که گذشته تان برایش اهمیتی ندارد
چون
میخواهد آینده تان باشد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۹:۳۸
من به قلبم افتخار میکنم.
با آن بازی شد؛
زخمی شد؛
به آن خیانت شد؛
سوخت وشکست؛
اما به طریقی
هنوز کارمیکند...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۴۳
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گم شده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۱:۲۲
هرگز از کسی که دوستتان دارد
سوءاستفاده نکنید؛
   هرگز به کسی که به شما نیاز دارد ؛
  نگویید سرم شلوغ است؛
هرگز به کسی که واقعا به شما اعتماد دارد؛
خیانت نکنید؛
     هرگز کسی که همیشه به یادتان است را
                فراموش نکنید.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۳:۱۲
یادتان باشد ؛ وقتی خورشید می درخشد
هر کسی میتواند دوستتان داشته باشد.
در طوفان است که واقعا متوجه می شوید چه کسی واقعا به شما علاقه دارد.
عنوان: پاسخ : چقدر شبیه خودت می شوی وقتی...
رسال شده توسط: BANOO در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۱:۵۸
من همينطوري ام
عنوان: آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: pooneh در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۸:۵۷


کفشدوزک مدتها بود که آرزوی پرواز داشت .
شنیده بود که قاصدکها آرزوها رامی برندو می سپرند نزد فرشته ها تا به  خدا برسانند .
هر قاصدک پیامبری است برای برآورده شدن آرزویی این را مادربزرگش گفته بود.
پس راه افتاد به سمت دشت قاصدکها با دلی که به خدا امید بسته بود.
کفشدوزک از تیر محکم تنه اولین  گل قاصدکها بالا رفت.
 با هر قدمی که برمیداشت یک گام به آرزویش نزدیکتر می شد .
قلبش تند میزد به ساقه اولین گل قاصدک جوان که آماده سفربود رسید .
به ساقه چسبید وبالا رفت تا آرزویش را درگوش قاصدک زمزمه کند .
در این هنگام باد وزیدن گرفت وگلهای قاصدک چرخی زدند و به پرواز درآمدند.
 کفشدوزک نیز با قاصدک به پرواز درآمد .
 باورش نمی شد اشک شوق ریخت و یاد حرف مادر بزرگش افتاد که گفته بود:
اگر آرزویت قلبی باشد و امیدت را به خدا ازدست ندهی بی واسطه  به آرزویت خواهی رسید .
چرا که خدا استاجبت میکند قلبهایی را که با امید دعا میکنند.
آرزوی کفشدوزک جریان داشت...
                                                                                                                                                                                                                                "پونه"  
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۵:۲۸
هميشــــــه بهتـــرين ها براي مـــن است

 اگر تـو براي من نيستي

 پس لابد بهتـــرين نبـــودی

 شــــــك نكـــــن ...!

--
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۱:۵۴
به سلامتي اوني كه با ذره ذره وجودم عشق رو بهش درس دادم و اون رفت پيش يكي ديگه درس پس داد....
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۵:۳۱
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ، ای کاش کودک بودم
تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای
کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک محبت همه چیز را فراموش می کردم .



عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۶:۵۱
زندگي مثل پيانو است ، دكمه هاي سياه براي غم ها و دكمه هاي سفيد براي شادي ها . اما زماني ميتوان آهنگ زيبايي نواخت كه دكمه هاي سفيد و سياه را با هم فشار دهي

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۹:۱۳
نقل قول از: sepidehh
هميشــــــه بهتـــرين ها براي مـــن است

 اگر تـو براي من نيستي

 پس لابد بهتـــرين نبـــودی

 شــــــك نكـــــن ...!

جالب بود =D> =D>
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۵:۱۰
کوچه ها را بلد شدم
مغازه ها را ؛ رنگهای چراغ راهنما را ؛
حتی جدول ضرب و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم؛
اما گاهی میان آدمها گم میشوم.
آدمها را بلد نیستم .......
حسین پناهی
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۵:۱۷
 
 چقدر دلم تنگ توست
خدایا
و چقدر دلم میخواهد باز در آغوشت بگیری مرا و هیچ چیز را احساس نکنم جز تو.
و چقدر دلم تنگ لحظه لحظه حس حضور توست.
و شنیدن صدای آرامبخشت که جز طنین صدای خودت هیچ صدایی نیست که ......
و باز شکرت ای معبود من
که با همه ی آلودگیم باز هم نگاهت را از من نمی گیری .....
هنوز طنین صدایت را از من دریغ نمی کنی که ای بنده ی گنهکار من
بیا..........بیا که هنوز به انتظار امدنت نشسته ام که ...خودم راه را برایت هموار کرده ام که برسی و گرد خستگی از تن بتکانی...
معبود من ...
یگانه همراه همیشگیم....
بگشا آغوشت را که دیگر مرا توانی نیست
خسته ام ....
خسته ی خسته ی خسته
دلم گرفته از همه ی بی تو بودنها
از همه ی بی صداییها
و از همه ی .....
پس کی می رسد روزی که باید.....!
و تو اینگونه با من بنده ی گنهکارت عشق بازی می کنی عاشق ترین عاشق!!!!
و اینگونه صدایم می کنی انگاه که فراموشت می کنم و سرگرمم می کند این اسباب بازیهای دروغین اطرافم...
و آنگاه که دلت تنگ قطره های اشک عاشقانه ام می شود آنقدر عاشقم می شوی که دلم تنگ شود از دلتنگیت و ببارد از چشمهای آلوده به گناهم مرواریدهایی که پاک می کند دل زنگار گرفته ام را ....
ببارید ای مرواریدهای زیبا و بشویید زنگارهای قلب خسته و مجروحم را!!!
تا صاف شود و ببیند عشقی را که با تمام وجود معبودم به پای من گنهکار
می ریزد و با صبر و حوصله دوباره منتظرم می ماند که
برگردم.....!!!!!
تا بگیرد دستان سرد و بی روحم را
تا بگیرد در آغوشش این جسم خسته و ناتوان را
و
دستی بکشد بر روح نا آرام و قلب زنگار گرفته از گناه فراموشی او را!!!!
دلم تنگ تنگ است برایت ای همه ی زیبایی...
دلم تنگ است برایت ای همه ی آرامش...
.
دلم تنگ است برایت ای همه ی آنچه که باید داشته باشم و هستی و من
نمی فهمم
دلم تنگ است
دلم تنگ است
تنگ
تنگ
بیا که باز سر برشانه های مهربانت گذارم و لحظه لحظه خستگیهایم را بگریم و آرام گیرم و بخوابم
و وقتی بیدار شدم ...بیدار شده باشم ....بیدار بیدار
و شما ای انگشتان من که در اختیار من نیستید و از قلبم فرمان می برید
پس کمکش کنید تا به معبودش بیشتر از این التماس کند ....شاید که .....!!!!
خدای من !!!
کاش به من هم این قدرت را می دادی تا من هم مثل تو بتوانم با خودت عشق بازی کنم و آنقدر عاشقانه عاشقت شوم که
که دیگر آنقدر گناه نکنم و از تو غافل نشوم ....
[/size][/color]
که تو اینگونه دلت برای من تنگ شود و باز به اینجا برسانی که من اعتراف کنم
که
خدای من ! معبود من !پروردگار من !
دلم تنگ تنگ است برای تو
دلم تنگ خداییست که همه ی عالم را به خاطر من آفرید و فرمان داد که مبادا کاری کند که من بنده ی گنهکار ناراحت شوم و
وای بر من !!!
وای بر من غافل!!!
وای بر من!!!!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۲:۱۳
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد.....

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...

 لمس کن لحظه هایم را ... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم٬

لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۴:۱۲
هیچ گاه از این که در زندگیتان با کسی آشنا بوده اید افسوس نخورید؛
آدمهای خوب برای شما خوشبختی می آورند ؛
بدها شما را با تجربه می کنند؛
در حالی که بدترین ها درس عبرت می شوند و
بهترین ها خاطره.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۰:۵۶
نقل قول از: kiarash

خدای من ! معبود من !پروردگار من !
دلم تنگ تنگ است برای تو
دلم تنگ خداییست که همه ی عالم را به خاطر من آفرید و فرمان داد که مبادا کاری کند که من بنده ی گنهکار ناراحت شوم و
وای بر من !!!
وای بر من غافل!!!
وای بر من!!!!

;)
سپاسگزارم ،(ايكون براي تشكر نبود كه بزنم مجبور شدم بنويسم )ممنون.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۸:۳۶
خدایا من همانی هستم که وقت وبی وقت مزاحمت می شوم، همانی که وقتی دلش می گیردو بغضش می ترکد می آیدسراغت .من همانیم که همیشه دعاهای عجیب وغریب می کند وچشمهایش را می بندد و می گوید:(من این حرفها سرم نمی شود باید دعایم را مستجاب کنی)
همانی که گاهی لج می کند وگاهی خودش را برایت لوس می کند،همانی که نماز هایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه ی نگرفته دارد.همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند وگاهی بدجنس می شود البته گاهی هم خودخواه گاهی هم دروغگوحالا یادت آمد من کی هستم؟

امیدوارم بین این همه آدمی که داری بتوانی من یکی را تشخیص بدهی.البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی تو اسم مرا می دانی.می دانی کجا زندگی می کنم وبه کدام مدرسه می روم تو حتی اسم تک تک معلم های مرا می دانی تو می دانی من چند تا لباس دارم وهر کدامشان چه رنگیست اما.....

خدایا؛اما من هیچ چی از تو نمیدانم هیچ چی که دروغ است.چرا یک کمی می دانم.اما این یک کمی خیلی کم است.
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: kiarash در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۷:۱۶
نقل قول از: طیبه شاهی


کفشدوزک مدتها بود که آرزوی پرواز داشت .
شنیده بود که قاصدکها آرزوها رامی برندو می سپرند نزد فرشته ها تا به  خدا برسانند .
هر قاصدک پیامبری است برای برآورده شدن آرزویی این را مادربزرگش گفته بود.
پس راه افتاد به سمت دشت قاصدکها با دلی که به خدا امید بسته بود.
کفشدوزک از تیر محکم تنه اولین  گل قاصدکها بالا رفت.
 با هر قدمی که برمیداشت یک گام به آرزویش نزدیکتر می شد .
قلبش تند میزد به ساقه اولین گل قاصدک جوان که آماده سفربود رسید .
به ساقه چسبید وبالا رفت تا آرزویش را درگوش قاصدک زمزمه کند .
در این هنگام باد وزیدن گرفت وگلهای قاصدک چرخی زدند و به پرواز درآمدند.
 کفشدوزک نیز با قاصدک به پرواز درآمد .
 باورش نمی شد اشک شوق ریخت و یاد حرف مادر بزرگش افتاد که گفته بود:
اگر آرزویت قلبی باشد و امیدت را به خدا ازدست ندهی بی واسطه  به آرزویت خواهی رسید .
چرا که خدا استاجبت میکند قلبهایی را که با امید دعا میکنند.
آرزوی کفشدوزک جریان داشت...
                                                                                                                                                                                                                                "پونه"  

كفشدوزك تنبلي بوده
چون كفشدوزك ها بال دارند و قادر به پرواز هستند
گاهي دعا هاي ما هم همينطوره
ما امكاناتش رو داريم فقط تنبلي باعث ميشه بهش نرسيم و فقط به خدا بگيم كه انجام بده
از خدا در اين ماه عزيز مي خوام كه مردمان كشورم مردماني با وجدان ، با فرهنگ و پرتلاش باشند
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۰:۰۷
نقل قول از: kiarash
كفشدوزك تنبلي بوده
چون كفشدوزك ها بال دارند و قادر به پرواز هستند
گاهي دعا هاي ما هم همينطوره
ما امكاناتش رو داريم فقط تنبلي باعث ميشه بهش نرسيم و فقط به خدا بگيم كه انجام بده
از خدا در اين ماه عزيز مي خوام كه مردمان كشورم مردماني با وجدان ، با فرهنگ و پرتلاش باشند


کفشدوزک تنبل نبود نمیتونست اوج بگیره که قاصدک دستشو گرفت ما ادما هم واسه اوج گرفتن به دست خدانیاز داریم که بکشونمون بالا
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: kiarash در ۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۵:۱۱
نقل قول از: آزاده پرتو

کفشدوزک تنبل نبود نمیتونست اوج بگیره که قاصدک دستشو گرفت ما ادما هم واسه اوج گرفتن به دست خدانیاز داریم که بکشونمون بالا
اما آرزوش پرواز بود.... طبق متن .....
اوج گرفتن باعث ميشه توو اون بالا ها به علت تغييرات جوي داغون شه ... هرچند با توجه به ساختار بدنيش قدرت اوج گيري را نيز با همين بال ها دارد
عنوان: بیایید به شمعهای اطراف زندگیمان بیشتر توجه کنیم
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۶:۲۱

یک شب که دلش سخت گرفته بود در فضای تاریک اتاق شمعی افروخت وکنارش نشست تنها بود در سکوت خانه برای آرامش دلش  شروع به خواندن کرد از بازی روزگار خواند از بی مهری زمان واز بی معرفتی دوستان هر بار که احساسش واقعی تر میشد شعله شمع فروزانتر میشد وقطرات اشک از گونه های شمع روانتر وقتی آخرین تصنیف تنهاییش را خواند آخرین نت آوازش به تاریکی پیوست .از تاریکی پی به وجود شمع برد ؛ دید که شمع بیچاره زیر قطرات اشکی که برای دردهای او ریخته بود تمام شده بود .با خود گفت این تنها دوست با معرفت من بود که در تمام این مدت ندیدمش وحضورش را و روشنایی و همدلیش را نفهمیدم ...
دوستان خوب بسیاری در اطراف خودتان دارید که شمع های روشنی بخش زندگیتان هستند لحظات تلخ زندگی را برایتان تحمل پذیرتر میکنند بدون هیچ چشمداشتی و برای دردهایتان هر چند کاری از دستشان برنیایید حداقل همدلی میکنند و دعا؛ ولی در تمام این مدت نمی بینیدشان باورشان ندارید ودر کمال بی تفاوتی؛ زمانی پی به وجود پر مهرشان می برید که دیگردر کنارتان نیستند...
 بیایید به شمعهای اطراف زندگیمان بیشتر توجه کنیم ...
                                                                                 "پونه"   
عنوان: مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۰:۲۸

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود :
« دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌ شود دعوت مى‌ کنیم . »در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌ شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ ها در اداره مى‌ شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى ‌شد هیجان هم بالا مى‌ رفت . همه پیش خود فکر مى ‌کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد ! »
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى ‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى ‌کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى‌ آمد .
آینه ‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌ کرد ، تصویر خود را مى ‌دید . نوشته‌ اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: « تنها یک نفر وجود دارد که مى‌ تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید زندگى‌ تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى‌ توانید بر روى شادى‌ ها ، تصورات و موفقیت‌ هایتان اثر گذار باشید . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین‌ تان ، شریک زندگى ‌تان یا محل کارتان تغییر مى ‌کند ، دستخوش تغییر نمى ‌شود .


زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌ کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى ‌باشید . مهم‌ ترین رابطه‌ اى که در زندگى مى ‌توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن‌ ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت ‌هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى ‌گرداند . تفاوت ‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است . »
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۶:۲۱
نقل قول از: kiarash
كفشدوزك تنبلي بوده
چون كفشدوزك ها بال دارند و قادر به پرواز هستند
گاهي دعا هاي ما هم همينطوره
ما امكاناتش رو داريم فقط تنبلي باعث ميشه بهش نرسيم و فقط به خدا بگيم كه انجام بده
از خدا در اين ماه عزيز مي خوام كه مردمان كشورم مردماني با وجدان ، با فرهنگ و پرتلاش باشند
با سلام ودرود
وسپاس از توجه ودقتتون ولی میدونید کفشدوزک تنبلی نبوده آرزوهای بزرگی داشته خودش میتونسته بپره ولی بیشتر از اون حد رو میخواسته بالاتر ودورتر از حد ش برای همین بلند پروازی رفته سراغ قاصدک انشاالله که همه ما اگر قصد پیشرفت رو داریم به اونچه که هستیم وداریم قانع نباشیم وحرکت کنیم برای بدست آوردن آرزوهای بزرگترمون ...
سپاس ودرود زنده باشید ومانا
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۷:۵۶
نقل قول از: آزاده پرتو

کفشدوزک تنبل نبود نمیتونست اوج بگیره که قاصدک دستشو گرفت ما ادما هم واسه اوج گرفتن به دست خدانیاز داریم که بکشونمون بالا
سلام ودرود
آزاده جان ممنون تعبیر زیبایی داشتی
سپاس ودرود زنده باشی ومانا
عنوان: پاسخ : آرزوی کفشدوزک جریان داشت
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۳:۴۹
نقل قول از: kiarash
اما آرزوش پرواز بود.... طبق متن .....
اوج گرفتن باعث ميشه توو اون بالا ها به علت تغييرات جوي داغون شه ... هرچند با توجه به ساختار بدنيش قدرت اوج گيري را نيز با همين بال ها دارد
جناب کیارش گرامی هرچند نامت جدیده ولی من حس میکنم از دوستان وکاربران قدیمی تالاری حالا بگذریم
کفشدوزک قاصدک واوج گرفتن همه استعاره است همه بیان مطلب با یه شیوه خاصه اگه نه میتونستم بگم کفشدوزک آرزوی پرواز با هواپیما رو داشت یه تعبیر سرد خشن که به آرزوشم میرسید فقط باید رو چمدون یا لباس یه مسافر قایم میشد...از اینکه خوشت نیومده متشکرم چون انتقاد خودش دری بسوی پیشرفت وموفقیته دوست عزیزوگرامی باز هم درمورد نوشته های دیگه هم منتظر نظراتت خواهم بودبا آرزوی موفقیت روز افزون تو تمام مراحل زندگیت
با سپاس زنده باشی ومانا
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۱:۱۴
دلم آغوش میخواهد
نه مرد باشد ؛
نه زن ؛
خدایا زمین نمی آیی؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۴:۰۳
نقل قول از: طیبه شاهی
دلم آغوش میخواهد
نه مرد باشد ؛
نه زن ؛
خدایا زمین نمی آیی؟؟؟؟؟؟

وای که چقد قشنگ بود. =D> =D> =D>
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۷:۴۸
نقل قول از: طیبه شاهی
دلم آغوش میخواهد
نه مرد باشد ؛
نه زن ؛
خدایا زمین نمی آیی؟؟؟؟؟؟

خيلي قشنگ بود آفرين
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۶:۳۴
نقل قول از: kiarash
خيلي قشنگ بود آفرين

نقل قول از: آنوشا
وای که چقد قشنگ بود. =D> =D> =D>

با سپاس
فکر کنم همه مون حسش کردیم
متشکرم زنده باشید ومانا
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۸:۰۷
نقل قول از: طیبه شاهی
دلم آغوش میخواهد
نه مرد باشد ؛
نه زن ؛
خدایا زمین نمی آیی؟؟؟؟؟؟


خدا در زمین است نزدیک تو، حتی از رگ گردن نزدیک تر

و آغوشش باز است و منتظرت

کافی ست اراده کنی و بخوانی اش
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۰:۵۸
نقل قول از: اجاقی معز
خدا در زمین است نزدیک تو، حتی از رگ گردن نزدیک تر

و آغوشش باز است و منتظرت

کافی ست اراده کنی و بخوانی اش

با سلام ودرود وسپاس
دل آرام گیرد با یاد خدا
زنده باشید ومانا
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۸:۰۹
وقتی آدمها شما را ترک میکنند, مانعشان نشوید.
شما با کسانی که رهایتان می کنند آینده ای ندارید؛
آینده شما آنهایی هستند که در زندگیتان می مانند و در همه حال همراه و همقدم شما هستند.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۱۸
نقل قول از: اجاقی معز
خدا در زمین است نزدیک تو، حتی از رگ گردن نزدیک تر

و آغوشش باز است و منتظرت

کافی ست اراده کنی و بخوانی اش

دوست خوبم همه میدونیم خدا از رگ گردن بمون نزدیکتره مشکل اینه باهاش فاصله داریم.خدا دربین ما خیلی غریبه.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۴:۳۴
نقل قول از: آنوشا
دوست خوبم همه میدونیم خدا از رگ گردن بمون نزدیکتره مشکل اینه باهاش فاصله داریم.خدا دربین ما خیلی غریبه.
در بين شما شايد
 ;D
در بين ما هرگز
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۶:۱۲
نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه / همیشه لحظه اخر خدا نزدیکتر میشه

قربون معرفت خدا برم که هیچ وقت مارو با همه بدیهامون تنها نمیزاره.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۶:۳۰
غمگین ترین لحظه لحظه ایه که
 دل هوای گریستن دارد ولی
دیده به اشک نمینشیند.
عنوان: پاسخ : بیایید به شمعهای اطراف زندگیمان بیشتر توجه کنیم
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۵:۴۸
برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن ؛
بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ..........
مثل همیشه زیبا و تامل برانگیز بود خانم شاهی عزیز
پیروز وسربلند باشید
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۱:۱۷
سلام خانم شاهی عزیز
مطلبتون آموزنده بود ولی خیلی وقتا خودمون نمیخوایم ولی سنگ اندازی بعضیا باعث میشه عقب بمونیم تو این زمونه هم که خیلی زیاد شده
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: kiarash در ۱۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۴:۲۰
عاليه
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۴:۳۸
نقل قول از: آزاده پرتو
سلام خانم شاهی عزیز
مطلبتون آموزنده بود ولی خیلی وقتا خودمون نمیخوایم ولی سنگ اندازی بعضیا باعث میشه عقب بمونیم تو این زمونه هم که خیلی زیاد شده
با سلام ودرود سرکار خانم پرتو عزیزوگرامی
با سلام ودرود
امیدوارم شما پرنده خوبی باشید و با یک پرش همیشه سنگهای جلو پاتونو پشت سر بذارید ممنونم از توجه تون وسپاسگزارم
زنده باشی و مانا  
نقل قول از: kiarash
عاليه

جناب آقای کیارش عزیزو گرامی
با سلام ودرود
سپاس از توجه تون
زنده باشید ومانا  
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۷:۳۴
نقل قول از: طیبه شاهی
با سلام ودرود سرکار خانم پرتو عزیزوگرامی
با سلام ودرود
امیدوارم شما پرنده خوبی باشید و با یک پرش همیشه سنگهای جلو پاتونو پشت سر بذارید ممنونم از توجه تون وسپاسگزارم
زنده باشی و مانا  جناب آقای کیارش عزیزو گرامی
با سلام ودرود
سپاس از توجه تون
زنده باشید ومانا
اميدوارم بهتر و بهتر بشه
منتظريم
خانم پرتو و آنوشا خانوم كجاهستند ببينن من دارم تشويق مي كنم
الان كافي بود انتقاد كنم
سريع مي رسيدن و بده رو توبيخ بعد هم حكم اخراج مي زدند
ببين تعريف مي كنم هيچ كس .....
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۹:۲۹
نقل قول از: kiarash
اميدوارم بهتر و بهتر بشه
منتظريم
خانم پرتو و آنوشا خانوم كجاهستند ببينن من دارم تشويق مي كنم
الان كافي بود انتقاد كنم
سريع مي رسيدن و بده رو توبيخ بعد هم حكم اخراج مي زدند
ببين تعريف مي كنم هيچ كس .....


سلام جناب کیارش
نمردیم ودیدیم تعریف کردید
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۳:۰۵
نقل قول از: آزاده پرتو

سلام جناب کیارش
نمردیم ودیدیم تعریف کردید
البته ايراد كه زياد بود گفتم با انتقاد كردن كه نشد روحيه كاذب شايد جواب گو باشه { شوخي } .... ( كيارش در حال فرار ....)
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۷:۵۸
اصلا نمیشه ازتون تعریف کرد
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۰:۰۰
نقل قول از: kiarash
اميدوارم بهتر و بهتر بشه
منتظريم
خانم پرتو و آنوشا خانوم كجاهستند ببينن من دارم تشويق مي كنم
الان كافي بود انتقاد كنم
سريع مي رسيدن و بده رو توبيخ بعد هم حكم اخراج مي زدند
ببين تعريف مي كنم هيچ كس .....
ایهالناس بابا اینو من ننوشتم بخدا اگه نوشته بودم که جناب کیارش باز یه طومار برام درست میکردندکه...  
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۱:۰۱
وقتی دلم میگیرد...
دنیا برایم چهار دیواری می شود ..
هر چه دلگیر تر باشم...
این چهار دیواری تنگتر می شود ...
نمی دانم اگر سقف این چهار دیواری بسته بود وآسمان دیده نمی شد چه باید میکردم...
عنوان: گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸:۴۱

این روزها خیلی می اندیشم به پدرم ومادرم تنها عاشقانی که عشقشان واقعی بود هر دو بسیار زیبا بودند و در زمان خودشان هر کدام به تنهایی خاطرخواهانی بسیار داشتند بسیار از همدیگر پولدارتر وبسیار از همدیگر تحصیلات بالاتر وبسیار از همدیگر زیباتر ولی زمانی که بهم گفته بودند دوستت دارم معنایش همان بودیعنی  همدیگر رادوست داشتند تا پای جان ...
این روزها با خود می اندیشم که  :
گفتن هم گفتن های قدیم...
اگه بهت میگفتند دوستت دارم...
 معنایش همان بود...
یعنی دوستت دارند...
به همین سادگی ...
                                 " پونه"
 
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۲:۴۰
نقل قول از: طیبه شاهی
ایهالناس بابا اینو من ننوشتم بخدا اگه نوشته بودم که جناب کیارش باز یه طومار برام درست میکردندکه...
خوب چون سبک نوشتن شما نبود از طومار خبری نبود
خانم شاهی بنویسید
دلم تنگ شد برای نوشته هاتون ( کیارش در حال نیرنگ ....)
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۴:۵۳
نقل قول از: آزاده پرتو
اصلا نمیشه ازتون تعریف کرد
چرا
برعکس انقد خوب هم میشه
الان آقای کوکبی میان به علت انحراف تاپیک .....
خوب در مورد نوشته بگیم
عالی بود خیلی عالی ( حالا که نوشته خان شاهی نیست ) به به
آفرین
تشویق
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۶:۵۲
نقل قول از: طیبه شاهی
وقتی دلم میگیرد...
دنیا برایم چهار دیواری می شود ..
هر چه دلگیر تر باشم...
این چهار دیواری تنگتر می شود ...
نمی دانم اگر سقف این چهار دیواری بسته بود وآسمان دیده نمی شد چه باید میکردم...

طرف دعاش اینه چهار دیواری گیرش بیاد
خوش به حال ..........................
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۲:۳۲
نقل قول از: kiarash
چرا
برعکس انقد خوب هم میشه
الان آقای کوکبی میان به علت انحراف تاپیک .....
خوب در مورد نوشته بگیم
عالی بود خیلی عالی ( حالا که نوشته خان شاهی نیست ) به به
آفرین
تشویق



واقعا که
نوشته های خانم شاهی تو بدترین شرایط هم آموزنده است
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۲:۵۷
نقل قول از: kiarash
طرف دعاش اینه چهار دیواری گیرش بیاد
خوش به حال ..........................

جناب کیارش این چند سطر از یه شاهکار ادبی پونه است که وقتی بخونید دلتون میخواد سنگ قبرتونو با دستای خودتون رو مزارتون بذارید عین کارتون تام وجری یادتونه گربه خودش قبرشو میکند سنگشو روش میذاشت منتها چون خیلی دلگیر و غم انگیزه همه شو نذاشتم سه یا 4 صفحه میشه وتازشم رعایت شما رو کردم که بخواهید نقدش کنید حداقل 20 صفحه براش یادداشت خواهید داشت تازشم قبلش سرتون میچسبونید به مونیتور کامپیوترتون وهای های گریه میکنید ومن که همیشه با عث دادن انرژی مثبت بودم میشم یه گوله انرژی منفی پس ببینید رعایتتونو کردم موفق باشید وپیروز
عنوان: پاسخ : داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۴:۴۴
بابک خرمدین زنده است
در پایان این مبارزه کشته خواهی شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از
خود گذشت براي این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد
می کشد و به من انگیزه مبارزه براي پاك سازي میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها
پیش در پاي این آرزو کشته شده ام.
 ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید : گل هاي زیبایی که درسرزمین ایران می بینید بوي خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه براي رهایی و سرفرازي نام ایران فدا شدند
 بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازي بغداد اینچنین به خاك و خون کشیده شد: 
خلیفه :عفوت میکنم ولی بشرطی که توبه کنی  !
بابک :توبه را گنهگاران کنند،توبه از گناه کنند
 خلیفه:تو اکنو ن در چنگ ما هستی!
بابک:اري ،تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیرناپذیر است
 خلیفه :جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش میکنم.
بابک روي به جلاد،چشمانم را نبند بگذار باچشم باز بمیرم.
خلیفه :یکباره سرش را ازتن جدا مکن، بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!جلاد بایکضربت دست راست بابک را به زمین انداخت.خون فواره زد.بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود،زانو زده ،خم شد وتمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد.شمشیر دژخیم بالا رفت وپایین آمد ودست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.فرزند آزاده مردم به پا بود، استواربود . خون از دو کتفش بیرون میجست . خلیفه :زهر خندي زد : کافر! این چه بازي بودکه در آستانه مرگ در آوردي ؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردي؟ چه بزرگ بود مرد،چه حقیر بودمرگ، چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر،مردبزرگ،بزرگتر باید.
گفت : در مقابل دشمن نامرد ، مردانه باید مرد ،اندیشیدم که از بریده شدن دستانم ،خون ازتنم خواهدرفت . خون که رفت، رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است ،خلق من نمی پسندندکه بابک در برابرگله ء روباهان ترسی به دل راه دهد....
خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! وشمشیر پایین آمد و سر سري که هرگزپیش هیچ زورمند ستمگري فرود نیامده بود .
هر بار که این داستان خوانده شود احساس میکنیم بابک هنوز هم زنده است و براي کشورش جان می دهد یادش گرامی باد .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۵:۳۴
نقل قول از: آزاده پرتو



 =D> =D> =D> =D> ;D
مرسی آزاده جان تو به من امید به زندگی می دی  سپاس ودرود خانمی
عنوان: پاسخ : مرگ همکاری که مانع پیشرفت دیگران بود
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۰:۵۴
نقل قول از: kiarash
البته ايراد كه زياد بود گفتم با انتقاد كردن كه نشد روحيه كاذب شايد جواب گو باشه { شوخي } .... ( كيارش در حال فرار ....)
نقل قول از: kiarash
خوب چون سبک نوشتن شما نبود از طومار خبری نبود
خانم شاهی بنویسید
دلم تنگ شد برای نوشته هاتون ( کیارش در حال نیرنگ ....)

اون کفشدوزکه یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حرصتونو در اورده بود؟؟؟؟؟؟؟// یه  گله خواهر برادر بی آرمان تر از خودشم داره آماده باشین برای سریالی شدنشون
با من نیرنگ میکنی؟ (با لهجه افغانی جواد رضویان)
با سپاس وتقدیم احترام  
عنوان: پاسخ : بیایید به شمعهای اطراف زندگیمان بیشتر توجه کنیم
رسال شده توسط: pooneh در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۵۲
نقل قول از: آزاده پرتو
برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن ؛
بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ..........
مثل همیشه زیبا و تامل برانگیز بود خانم شاهی عزیز
پیروز وسربلند باشید
آرزویم اینست خانه ات پر نور باد
خانه های وطنم پر نور باد
خانه های دنیا همگی پر نور باد
با سپاس وممنون از توجه تان آزاده جان عزیزدل
زنده باشی ومانا
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: kiarash در ۱۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۸:۱۷:۲۸
حانم شاهي در رقابت با اين نوع نوشته ها به زودي خواهم نوشت
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: pooneh در ۱۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۱:۱۵:۳۶
نقل قول از: kiarash
حانم شاهي در رقابت با اين نوع نوشته ها به زودي خواهم نوشت
با سلام ودرود
قطعا" از من بهتر خواهيد نوشت اگر من تا آن موقع حضور داشتم حتما" مطالبتان را خواهم خواند.
برايتان آرزوي كافي دارم
آرزوي موفقيت
زنده باشيد ومانا
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۱:۳۴:۵۹
فصل فصل بارش است...
اين روزها ميبارد ...
از درميبارد ...
از ديوار ميبارد...
از زمين ميبارد ...
از زمان ميبارد...
غبار غم تنهايي...
عنوان: وقتي دلم ميگيرد
رسال شده توسط: pooneh در ۱۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۱:۵۱:۴۳

وقتی دلم میگیرد...
دنیا برایم چهار دیواری می شود ..
هر چه دلگیر تر باشم ...
این چهار دیواری تنگتر می شود ...
نمی دانم اگر سقف این چهار دیواری بسته بود وآسمان دیده نمی شد چه باید میکردم...
وقتی که دلم میگیرد...
در این چهار دیواری تنها چیزی که مرا به زندگی بازمیگرداند آسمان آبیست که بالای سرم است با چند تکه ابر ؛ میدانی ابرها بامن دوست هستند از بچگی با هم سرو سری داشتیم بچه که بودم توی حیاط می نشستم وبه ابرها نگاه میکردم اول مرا نمی شناختند وحواسشان به من نبود بعد یک روز یکی از ابرهای کوچک شیطان مرا دید خندید واز آن موقع بازی من وابرها شروع شد ...اوایل وقتی دلم میگرفت وبه ابرها نگاه میکردم برای شاد کردن دل یک کودک به هزارویک شکل در میآمدند دلقک می شدند وهی شکل عوض میکردند وبالاخره موفق هم می شدند وبعد از ساعتها که بلند می شدم اصلا" یادم رفته بود از چه دلگیر بوده ام شاید دلگیریم بخاطر یک شکلات ؛ یک آدامس ویا یک اخم کوچک مادر بود ولی بزرگترین دلتنگیم نبود پدر بود ...با اینکه معنی مردن را تا دوران راهنمایی نفهمیدم ولی غریبانه دلتنگش می شدم ومنتظر شاید بخندید تا سالها توی حیاط روی پله منتظر آمدنش می شدم ...نمی آمد ...
باز فردا انتظار دوباره ...باز نمی آمد ... واینگونه بود که معنی مردن را فهمیدم ...
من مردن را دوست ندارم از مرگ بیزارم برای همین توی عزای دوستان وبستگان تا آنجا که بتوانم بهانه می آورم ونمی روم ...هر چند این روزها به عروسیشان هم نمی روم ...بگذریم از ابرها میگفتم ...دوستی ما ریشه درکودکی دارد اوایل آنان شکل میساختند ومن حدس میزدم آن  شکل چیست  واما حالا من میگویم چه شکلی بشوند وآنان همان شکل میشوند دوستشان دارم با وجودی که از من دورند ولی دوستان خوبی هستند با مرام ؛ با معرفت ؛ فاصله هاهم با عث دلسردی ما از هم نشده هنوز هم از نگاهم از تن صدایم می فهمند که حالم خوب است یا بد از صبح بخیر گفتن وشب بخیر گفتنم می فهمند در چه حالی هستم هر چند بیشتر روزها الکی میخندم وشلوغ میکنم تا به اندوه درونم پی نبرند ولی آنان روانشناسان بزرگی شده اند ومیفهمند... بدینگونه است که ما سالها با هم دوست مانده ایم ...
آنان همه بزرگ شده اند وخانواده تشکیل داده اند بچه های کوچولویشان تکه ابرهای کوچولو مرا خاله خود میدانند دوستم دارند ومن نیز دوستشان دارم ...با وجود این همه دوست دلتنگم ... دلتنگ رفتن ؛ برای همیشه رفتن آخر دوستیهای آسمانی را در زمین نمی یابم آنانی که در زمین هستند همیشه مثل ابرهای سیاه غریبه که گه گاهی طوفان هاي زندگي  به سمت وسوی ما می آورد تا دوستیمان را برهم زنند؛می مانند ...ابرهای سیاهی که هر چند برایشان آفتاب باشی و رنگین کمان نه گرمای حضورت را می فهمند ؛ نه زیبایی رنگهایت را درمی یابند؛ تکه ابرهای سیاهی که فكر مي كردم  با مهربانی وعشق آنان را ميشود سپيدكرد وبا آنان دوست شد. دوستانی هر چند دور ولی صمیمی ؛اما افسوس ...افسوس...
 این روزها دلتنگ رفتن می شوم ...
وقتی دلم میگیرد...
دنیا برایم چهار دیواری می شود ..
هر چه دلگیر تر باشم ...
این چهار دیواری تنگتر می شود ...
گاهی که چهار زانو وسط این چهار دیواری رو به آسمان نشسته ام وچهار دیواری زندگی ام که البته به اندازه همان چهارزانو نشستنم جا دارد؛ آرزو میکنم یک دست از آسمان بیاید ومرا کف دست مهربان  خودگذاشته و با خود ببرد آنسوی ابرها ...
من می دانم آن سوی ابرها دنیای بهتریست ...
آنجا همیشه آفتابیست وهر وقت دوست داشته باشی باران مهربانانه می بارد وهر وقت دلت خواست آسمان دلت رنگین کمان می بندد...
آنجا دیگر دغدغه استانداردها را نداری ؛دغدغه مغایرتهای بانکی ات را نداری ؛ دغدغه ترفیع وبعداز سالها نداشتن پست و ندانستن ارزش کارو دغدغه چک وسر رسید اسناد پرداختنی و دغدغه تراز مالی وگزارشهای فصلی ودغدغه زن بودن را که  تنها دلیل پیشرفت نکردنت بدانند را نداری آنجا  شاهد مرگ آرزوهای همسایه ات بعد از سالها انتظار نخواهی بود وهم وطنت را در سختی نمی بینی  ...آنجا دغدغه لقمه ای نان برای خانواده ات را نخواهي داشت... اصلا"آنجا
دغدغه هر روزشان نان نیست ...آنجا همیشه پر است از برکت ونعمت ...آنجا دغدغه مرور حرفهایت رانداری که مبادا مخل امنیت باشی...آنجا شاهد مرگ مهرباني نخواهي بود...آنجا نسل صداقت ودرستي رامنقرض شده نخواهي يافت...آنجا فرصت دیدن زیبایی های اطراف را داری ...آنجا همیشه پر از سلام است وصلوات ...آنجا وقتی می روی در شهر قدم بزنی صورتکی برچهره ها نمی بینی همه خودشان هستند ؛ آنجا وقتی به کسی سلام می کنی و دست رفاقت بسویش دراز تعلل نمیکند ؛ حساب کتاب نمیکند که این چرا با من می خواهد دوست شود هدفش چیست نکند میخواهد سرم کلاه بگذارد یا اخاذی کند من که زشتم واو که زیباست پس قطعا" دسیسه ای درکار است ...نه ...نه.. نه ...آنجا بی تعلل بی آنکه بگویند زشت هستی یا زیبا قصدت پلیدیست یا نیکی ؛ با شوق دستت را میفشارند آنگونه که با فشار وگرمای دستشان همه حسهای بد از وجودت رخت بر می بندد؛ وحس میکنی در سرزمین خودت هستی سرزمین مهربانی ...
این روزها خیلی می اندیشم به پدرم ومادرم تنها عاشقانی که عشقشان واقعی بود هر دوبسیار زیبا بودند ودر زمان خودشان هر کدام به تنهایی خاطرخواهانی بسیار داشتند بسیار از همدیگر پولدارتر وبسیار از همدیگر تحصیلات بالاتر وبسیار از همدیگر زیباتر ولی زمانی که بهم گفته بودند دوستت دارم معنایش همان بودیعنی  همدیگر رادوست داشتند تا پای جان ...
گفتن هم گفتن های قدیم...
اگه بهت میگفتند دوستت دارم...
 معنایش همان بود...
یعنی دوستت دارند...
به همین سادگی ...
 
***********
 
وقتی دلم میگیرد ...
دنیا برایم چهار دیواری می شود ..
هر چه دلگیر تر باشم ...
این چهار دیواری تنگتر می شود ...
نمی دانم اگر سقف این چهار دیواری بسته بود وآسمان دیده نمی شد چه باید میکردم...
 
                                         "پونه"  
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۴:۳۳
گاهی دلم می خواهد
وقتی بغض می کنم ؛
خدا از آسمان به زمین بیاید ؛ اشکهایم را پاک کند؛
          دستم را بگیرد و بگوید:

                   اینجا آدمها اذیتت می کنند؟ بیا برویم
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۷:۳۶
تو كه نيستي تا ببيني گريه هاي هر شب من

      بي حضور عاشق تو چه عجيبه گريه كردن

تو كه نيستي تا ببيني دل آسمون شكسته

      جاده ها تا صبح قيامت منو اين پاهاي خسته
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۰:۱۲
نقل قول از: طیبه شاهی
با سلام ودرود
قطعا" از من بهتر خواهيد نوشت اگر من تا آن موقع حضور داشتم حتما" مطالبتان را خواهم خواند.
برايتان آرزوي كافي دارم
آرزوي موفقيت
زنده باشيد ومانا






خانم شاهی کجارفتن مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۳:۰۸
به شدت احساس بي احساسي ميكنم

تصويرم هم ترسناك شده ....

به ان نقطه رسيدم

اخر خط..............

عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۷:۰۷
نقل قول از: طیبه شاهی

این روزها خیلی می اندیشم به پدرم ومادرم تنها عاشقانی که عشقشان واقعی بود هر دو بسیار زیبا بودند و در زمان خودشان هر کدام به تنهایی خاطرخواهانی بسیار داشتند بسیار از همدیگر پولدارتر وبسیار از همدیگر تحصیلات بالاتر وبسیار از همدیگر زیباتر ولی زمانی که بهم گفته بودند دوستت دارم معنایش همان بودیعنی  همدیگر رادوست داشتند تا پای جان ...
این روزها با خود می اندیشم که  :
گفتن هم گفتن های قدیم...
اگه بهت میگفتند دوستت دارم...
 معنایش همان بود...
یعنی دوستت دارند...
به همین سادگی ...
                                 " پونه"
 

خانوم شاهی میبینم که قلم به دست شدی
مگه تو زمان پدرومادرها بودی که اینقدربااطمینان داری ازشون میگیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۵:۰۸
با سلام
جناب کیارش کجان کم پیداشدن؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۹:۰۷
نقل قول از: آزاده پرتو
گاهی دلم می خواهد
وقتی بغض می کنم ؛
خدا از آسمان به زمین بیاید ؛ اشکهایم را پاک کند؛
          دستم را بگیرد و بگوید:

                   اینجا آدمها اذیتت می کنند؟ بیا برویم
خدایی دارم دراین حوالی
نزدیک ونزدیکتراز همه به من
اشکهایم
اشکهایم لبریز ازعشق او
تکیه گاهم دستان مهربانش
خدایم نزدیک است به من
دراین نزدیکی خانه دارد
خانه ای ساده ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۰:۳۷
به خدا گفته ام زحمت نکشد
نه نیازی به زلزله هست
نه نیازی به سونامی
همین که تو نستی
همین که تو نمی خندی
بلاهای بزرگی اند
که جهانم را
با خاک یکی کرده اند!


عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۹:۵۶
نقل قول از: amirmohamad
خانوم شاهی میبینم که قلم به دست شدی
مگه تو زمان پدرومادرها بودی که اینقدربااطمینان داری ازشون میگیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



با سلام
جناب امیرمحمد من جوابشومیدم
یه ضرب المثل داریم که میگه: نخوردیم نون و گندم دیدیم دست مردم
نبودیم ولی گفته ها شونوشنیدیم رفتارشونو دیدیم
هیچی ادمای قدیم نمیشه
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۲:۵۰
نقل قول از: آزاده پرتو
با سلام
جناب کیارش کجان کم پیداشدن؟


سلام كجاينددددددددددددددددددد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۵:۴۹
مرداب به رود گفت:چه کردی که اینقدرزلالی؟
رود گفت گذشتم
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: m.amiri در ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۸:۵۳
صفایی که توی کوچه پس کوچه های قدیم بود.دیگه نیست.
اون روزا شهر بالا و پایین نداشت.
شهرستانی و تهرانی نبود.

(http://amiri522.persiangig.com/image/1.old.tehran.jpg)
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۲:۵۰
بزرگتر که میشی ؛
غصه هات زودتر از خودت قد میکشن.
لبخنداتوتو آلبوم کودکیت جا میزاری و ناخواسته وارد دنیای لبخندای مصنوعی میشی.
شاید بزرگ شدن ؛ اون اتفاقی نبود که انتظارشو میکشیدیم ........
:-X :-X :-X
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۵:۵۸
نقل قول از: آزاده پرتو
با سلام
جناب کیارش کجان کم پیداشدن؟

سلام
ممنون سپيده خانم ( بابت شيريني كه خورديد ياد ما بوديد؟ ) ...نوش جونتون ... اوني هم كه شيريني خريد ( 6 تا ) اصفهاني بود ...؟ ( كيارش در حال سوت زدن )
اولا بگم آنوشا خانم كم پيداست ...اميدوارم حالشون خوب باشه ... نيان بگن ما به يادشون نيستيم
ثانيا به علت زمان انتخاب رشته آزمون سراسري ورود به دانشگاه و اينكه بنده به عنوان مشاور يكي از اين موسسات ( البته واسه ارشد ولي چون نيرو كم بود و متقاضي زياد از منم خواستن و ... پول چه قدرت ها كه نداره ...چشام دلار مي بينه  .... به قول خانوم شاهي توو همه كار سرك مي كشم ) الانم در حال خدمت به دبيرستاني هاي عزيز در حال ورود به دانشگاه هستم البته دوستان هر كسي توو اين زمينه كمك خواست در خدمتم ( هرچند در حسابداري ضعيفم ) در اين يه مورد فكر كنم با استعداد باشم .....
==============================
واقعا وقتي سر نمي زنم به اينجا دلم براي  دوستان تنگ ميشه
==============
هم بر آن باش که یک جام شرابم بدهی
هم در اندیشه که ... یک بوسه نابم بدهی

به خدا ... آنــقدر از طعم لبت می پرسم
تا به تنگ آیی و ... با بوسه جوابم بدهی

خواب را هم تو زچشمان ترم دزدیدی
تا مبادا که یکی بوسه به خوابم بدهی

همه اندیشه ام آن است که همچون گیسو
بر سردوش خود ای کاش ... که تابم بدهی

از جفایت نکنم شکوه ... به شرطی که شبی
تا سحر ... بوسه ی بی حد و حسابم بدهی

هر چه دل از تو طلب کرد ... خلافش کردی
طلب زهر کنم ... تا که شرابم بدهی

چه بگویم ... که ز اکسیر بقا ناب تر است
جام زهری که تو با قهر و عتابم بدهی

جان به شکرانه دهم بهر تو ... گر از سر لطف
گاهگاهی ز غم عشق ... عذابم بدهی

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۵:۵۶
نقل قول از: amirmohamad
خدایی دارم دراین حوالی
نزدیک ونزدیکتراز همه به من
اشکهایم
اشکهایم لبریز ازعشق او
تکیه گاهم دستان مهربانش
خدایم نزدیک است به من
دراین نزدیکی خانه دارد
خانه ای ساده ...

تقدیم به بانوی شهر آینه ها حضرت معصومه(سلام الله عليها)  و تقديم به ... كه قرار بود ميرن حرم حضرت معصومه براي ما هم دعا كنند

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
با زمزم نگاه دمادم هزار شمع
روشن کننند هاجر و مریم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین تر است ماه محرم کنار تو
ما؛در کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم
ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه همگام می شویم
بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات
مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات
زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست
باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر ایینه دیدنیست
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است
خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرف های خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک می شوم
روزی که زیر پای شما خاک می شوم.

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۰:۵۲
پناه من!
دوستانی از جنس خودت را سر راهم قرار ده.
دوستانی که بوی تو را بدهند و بتوانم عکس تو را در چشمانشان ببینم.
کمک کن آنها تابلو های راهنمای من باشند برای پیدا کردن راهی که به بهشت تو ختم می شود. "روز شانزدهم"
عنوان: عجب دلمان خوش است ما آدمها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۵:۲۶
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
 دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
 دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
 دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
 دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم
 دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
 یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
 دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
 یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
 یا زمانی که شاگرد اول می شویم
 دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
 یا به حرف های قشنگی که می شنویم
 دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
 به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای
 دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم
 مثلا با خنده های بی دلیل
 یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی
 دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
 یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
 دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
 به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
 دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
 دلمان خوش است که همه چیز روبراه است
 که همه دوستمان دارند
 که ما خوبیم
 چقدر حقیریم ما...
 چقدر ضعیفیم ما...
 دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند، آه چه زیبا
 و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
 دلمان خوش است به لذت های کوتاه ... به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
 به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
 با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
 دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
 دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
 و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
 چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
 روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
 دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
 دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
 دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
 و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
 دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
 و زمان می گذرد

حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
 به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
 ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
 و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
 و فصل ها می گذرد
 دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند
 یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی
 دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند
 روی قبر ما
 و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند
 و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است
 و زمان باز می گذرد

دلمان خوش است به استخوان بودن
 به هیچ بودن
 به خاک بودن دلمان خوش است
 به مورچه ها و موش ها و مارها

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
 مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
 ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود که بگویند ما خیلی خوبیم ... !
 و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله
 و این است پایان سایه روشن هستی ...

(http://)
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۱:۴۰
  L-) به عنوان دل نوشته (بصورت کپی پیست ) ^o^


از تو مي‌پرسم، اي اهورا

مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر كه را نام نيكو بماند،

                              جاوداني است

 

از تو مي‌پرسم، اي اهورا

تا به دست آورم نام نيكو

بهترين كار در اين جهان چيست؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به فرمان يزدان سپردن

مشعل پر فروغ خردرا

سوي جان‌هاي تاريك بردن

 

از تو مي‌پرسم، اي اهورا

چيست سرمايه رستگاري؟

(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- دل به مهر پدر آشنا كن

دين خود را به مادر ادا كن

 

اي پدر، اي گرانمايه مادر

جان فداي صفاي شما باد

با شما از سر و زر چه گويم

هستي من فداي شما باد!

با شما، صحبت از «من» خطا رفت

من كه باشم؟ بقاي شما باد!

 

اي اهورا

من كه امروز، در باغ گيتي

چون درختي همه برگ و بارم

رنج‌هاي گران پدر را

با كدامين زبان پاس دارم

سر به پاي پدر مي‌گذارم

جان به راه پدر مي‌سپارم

 

ياد جان سوختن‌هاي مادر

لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

قدر يك موي مادر بها نيست

او خدا نيست، اما وفايش

كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....

 

فريدون مشيري
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۰:۳۱
نقل قول از: kiarash
سلام
ممنون سپيده خانم ( بابت شيريني كه خورديد ياد ما بوديد؟ ) ...نوش جونتون ... اوني هم كه شيريني خريد ( 6 تا ) اصفهاني بود ...؟ ( كيارش در حال سوت زدن )


سلام چطورين؟ اون موقع مسئله شكم پيش بود هيچ كس يادم نبود ...مرسي........پ ن پ تهراني بود اصفوني بود ديگه.... (سپيده در حال خنديدن)....... اميدوارم هر جاهستيد خوب وسلامت باشيد.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۵:۲۳
تو چه میدانی که من گاهی می اندیشم که دنیا چقدر کوچک است...!

تو چه میدانی که من گاهی چقدر دلم برایت لَک میزند...!

تو چه میدانی که من چگونه شب ها را بدونِ تو به صبح می رسانم...!

تو چه میدانی زندگی ام چقدر سوت و کور است وقتی صدای نفس هایت نمی آید...!

تو چه میدانی دنیا چقدر برایم تنگ میشود وقتی تو را ندارم...!

تو چه میدانی دوست داشتن ها چقدر متفاوت شده اند...!

براستی تو از من چه میدانی...؟!

از احساسِ من !

از چشمانِ من !

از حرف هایم !

از نگاه هایم !
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۶:۲۲
باز باران بي ترانه

 

باز باران ,با تمام بي کسي هاي شبانه

 

مي خورد بر مرد تنها ,

 

مي چکد بر فرش خانه

 

باز مي ايد صداي چک چک غم...

 

باز ماتم

 

من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده

 

نمي دانم...

 

نمي فهمم...

 

کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟؟؟؟

 

نمي فهمم,

 

چرا مردم نمي فهمند

 

که ان کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد کجاي ذلتش زيباست؟
عنوان: پاسخ : عجب دلمان خوش است ما آدمها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۶:۳۵
پرنده بودن و باران ، پرنده بودن و باد

پرنده بودن و تقدير هر چه باداباد

سکوت درخور اين لحظه هاي روشن نيست

بخوان بلند بر اين قله هاي بي فرهاد

اگرچه با عطش سوختن زمين گيرم

مرا به باد غزل هاي خويش خواهي داد

تو با سرودن از آغوش صبح مي بري ام

به رقص دستهءگنجشک در مزارع باد

ومن دوباره همان دوره گرد خواهم خواند

سکوت ... زخمه ... غزل خط فاصله فرياد ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۷:۳۸
باید خوب و بد دنیا رو پذیرفت
وقت ناراحتی لبخند زد
به داشته ها عشق ورزید
و
آنهایی که رفته اند را بخاطر سپرد......
همیشه ببخشید
ولی
هرگز چیزی را فراموش نکنید
ازاشتباهاتتان درس بگیرید
 اما
هرگز افسوس نخورید
آدمها تغییر میکنند
مشکلات بوجود می آیند
امــــا
یادتان باشد
زنــــدگی می گذرد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۶:۳۲


خداكنه كه بارون بباره بباره بباره...

آخه توروبه يادمن مياره مياره مياره...

به ياداون شبي كه واسه آخرين بارديدمت....
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۸:۲۲
آسمان بارانيست...

همگي ميگذرند...

چتردارن به دست...

تانباردباران"برسروصورتشان...

اما...........

من تنهاورها

زيراين سقف سياه

مينشينم بي تو...

وبه تو....مي انديشم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۷:۳۸
دلم گرم خداوندیست

که با دستان من گندم برای"یا کریم"خانه میریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم

دلم گرم است

میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم...


برایت من خدا را آرزو دارم

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۵:۵۹
چقدر امروز دلم گرفته
بازم تو اومدي توو يادم
بازم كم بودت رو احساس مي كنم
هنوز كسي حرفامو نمي فهمه ... نه كه نفهمه .. دركم نمي كنه ... شايد تو خوب دركم مي كردي ، منو خوب مي فهميدي بد عادتم كردي
نيستي .... تنهام ... كمت دارم ... خسته شدم از بس پيش همه بودمو تو پيشم نبودي ...
كجايي كه باز بغض كردم ... بازم شونه هاتو مي خوام تا دستات اشك هامو پاك كنه .. تا آرومم كني ... دلم خيلي پره خيلي ....
دلم مي خواد بلند بلند گريه كنم ... دلم براي زول زدن به چشمات تنگ شده .. دلم براي مهربونيات ، نوازش كردنات ، براي عاشقانه هات تنگ شده ...
خيلي امروز حالم بده
خيلي
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۶:۴۱
سلام بر كيارش
شمابايد ازدواج كنين فكر كنم....خدا تو قرآن ميگه براي شما از جنس خودتان زوج هايي آفريديم كه با آنها آرامش بگيريد...ضمنا ياد خدا آرامش بخش دلهاست
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۴:۵۸
نقل قول از: BANOO
سلام بر كيارش
شمابايد ازدواج كنين فكر كنم....خدا تو قرآن ميگه براي شما از جنس خودتان زوج هايي آفريديم كه با آنها آرامش بگيريد...ضمنا ياد خدا آرامش بخش دلهاست
می خواهم بروم
می خواهم پر بکشم ... فرا تر ....بالاتر از آسمانی که دیگر نمی بارد
آسمان انقدر پایین آمده،انقدر دلم را تنگ کرده که پریدن از آن برایم آسان شده است...
می خواهم بروم جایی
نزدیک خودم...چهره به چهره خاک
فکر می کنم خاک چشمه ای دارد برای گفتن دردهایش .... چشمه ای که تا ابد جوشان است!
کاش انگشتانم نای مشت کردن حرفهای چشمه را داشته باشد...
اگر آنقدر کوتاه نباشند که به این ادراک قد ندهند...
می ترسم از شقایق ها جا بمانم...آخر انگار آنها سالهاست با چشمه دمخورند...
حرف هم را خوب فهمیده اند...
باید بروم
شاید بیابمش...

------------
راحت در مورد آدم ها قضاوت نكنيد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۵:۵۹
ادمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند.....

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.

آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،
دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند
این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی ...

 

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،
آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،
خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

 

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست،
با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه

وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده

وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه

وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن
با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم

وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن

آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر

 

وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۵:۳۲
خانم بانو .....
دیدی دلم شکست!
دیدی چینی اصل قلب خویش ؛ سپردم به دستهای خواهشت ؛دیدی بی حواس! ؛ پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست
دیدی چه بی صدا دلم شکست!
دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود ؛دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود‌؛ دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود ؛و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود
دیدی کوهکن!
دیدی به جای کوه غم ،تیشه ات قلب من نشانه گرفت ؛دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت ؛ کبوتر دلم هوای آشیانه گرفت ؛ آسمان غم ابر ناله گرفت ؛ دیدی ...عشقت حباب بود و در هوا شکست
دیدی دلم شکست
باد بی صفا!
دیدی کلبه چوبی اعتمادم با وزش خشک جور تو چه ناروا شکست ؛دیدی دلم شکست؟ دیدی زمن چه ماند؟
اشکی همیشگی ؛ گلی تازه نشدنی ؛بی دلی باور نکردنی ،خاطره ای دست نیافتنی  ؛ دیدی سنگدل!
کوزه چشم من که چشمه ناب ترانه بود ، با سنگ دلت برای همیشه شکست ،
دیدی دلم شکست؟
دیدی هرگز ترا نشناختم ؛همه چیز را در نرد عشق باختم ؛ من که با تو رویاهای جوانی ساختم ؛ شجاعانه بر لشگر رقیبان تاختم ؛حال ببین در من ....
بهار غروب کرده را
پاییز رسوب کرده را
زمستان خانه خریده را
تابستان مستانه رمیده را
بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده
نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی
ترسم که تیزی لبه هایش ؛ دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند 
بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده
نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی
ترسم که تیزی لبه هایش  دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۸:۵۳:۰۰
چرا امدی؟ چرا رفتی؟ چرا شکستی؟ چرا؟ چرا؟

هزاران چرای بی جواب در ذهنم نقش بستي و...


********************************************************************


بعضی خاطر ه ها رو باید گذاشت و گذشت…، اما به قیمت جا گذاشتن دلت…
عنوان: برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۵:۲۱

خسته ام از بزرگ بودن وبزرگ ماندن

برخیز تا به دوران کودکی خویش بازگردیم

آنجا که در بازی  گرگ بازی همه گرگهای بازی

یادشان میرفت که گرگ هستند

آنجا که کوچه ها پر شده بود از خط پا ولی لی

آنجا که هفت سنگ بهترین بازی مان بود

آنجا که دوچرخه ها نوبتی دست بچه های محل میگشت

آنجا که حوضهای گرد بزرگ وسط حیاط بود

وعیدها پر از ماهی قرمز  های کوچکی بود

که جشن وسرور گربه های محله را بدنبال داشت

آنجا که ساعتها کنار حوض دمپایی بدست
 
کشیک  گربه های به قول دوران کودکیمان نامرد میماندیم
 
تا بزنیمشان وشده بودیم مدافع حقوق ماهی های قرمز کوچولو

آنجا که یادمان میرفت تفکیک جنسیتی شویم
 
وقاطی بازی پسران تیله بدست  هماورد شان می شدیم

ودر آخر با جر زدن  آنان وکتک وکتک کاری برمیگشتیم خانه

کتکی هم در خانه انتظارمان را میکشید

وصدای مادری که یاد آوری میکرد  حقته مگر تو پسری ؟؟؟

بازی های کودکی بسیار زیبا بود با تمام تلخی هایش

بازیهای  دوران بزرگی بسیار تلخ است با تمام زیبایی هایش

 برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
   
  آنجا که بزرگترین غصه مان زخم زانوهایمان بود

  نه مثل الان  زخم قلبهایمان ...
                                       " پونه"  
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۸:۱۸
آفتاب باش وببار مهربانی را
بی آنکه مجزا سازی بارش مهربانیت را ...
                                                                 
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۰:۳۸
باران سهم چشم من از روزهای بی تو بودن در کوچه باغ خاطره هاست ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۳:۰۷
تمام  گلهایت را هم که بخرم
باز نه دنیای تو گلستان می شود ؛ نه دنیای من ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۵:۲۶
فرشتگان می بینند و دعایش می کنند

 کودکی را  که سرچراغ قرمز  چهار راه ها 

برای لقمه ای نان سعی  میکند...
 
 همچو سعی بین مروه وصفا ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۷:۴۱

دیواربی نفوذ احساست  را فرو خواهم ریخت با  اعجاز مهربانی در کوچه باغ بی حوصله گی هایت ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۱:۰۳
نقل قول از: آزاده پرتو

سلام خدمت خانم شاهی عزیز رسیدن بخیر
چندروز نبودین دلتنگتون شده بودیم
سلام به خانم گل عزیز آزاده جان گل
لطف داری مهربون منم دلتنگ تک تکتون شدم حال تونو از سپیده وآسنا جویا هستم همیشه روزها تو شرکت زیاد نمی تونم بیام راستش شبها هم تا پایان ماه مبارک حس وحال بلند شدن وروشن کردن کامپیوتر رو ندارم با جرثقیل بلندم میکنند واسه جابجا کردنم چون خیلی بیحال میشم از افطار تا افطار ..
درود برتو دوست خوبم زنده باشی خانمی
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۷:۴۴
نقل قول از: amirmohamad
خانوم شاهی میبینم که قلم به دست شدی
مگه تو زمان پدرومادرها بودی که اینقدربااطمینان داری ازشون میگیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام ودرود
پدر ومادر خودم رو که دیدم سنشونم زیاده البته پدرم جوون بود که فوت کرده خدا بیامرز با مادرم خیلی خوب ومهربون بود این نوشته از حس زیبای پدر ومادر خودم نشات گرفته ؛ باز بدمت دست آسنا ببردت کانون اصلاح وتربیت ؟؟؟ آدم به رئیسشم گیر میده؟
از آزده جووون یاد بگیر ببین چقدر با مرامه  
عنوان: پاسخ : گفتن هم گفتن های قدیم...
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۸:۳۷
نقل قول از: kiarash
حانم شاهي در رقابت با اين نوع نوشته ها به زودي خواهم نوشت
سلام ودرودجناب کیارش عزیز وگرامی 
پس نوشته هاتون کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زنده باشید ومانا
نقل قول از: m.amiri
صفایی که توی کوچه پس کوچه های قدیم بود.دیگه نیست.
اون روزا شهر بالا و پایین نداشت.
شهرستانی و تهرانی نبود.

(http://amiri522.persiangig.com/image/1.old.tehran.jpg)
با سلام ودرود جناب امیری عزیز وگرامی
واقعا" هیچ چیز جای اون باغهای بزرگ قدیمی وکوچه باغهای قشنگ قدیمی رو پر نمیکنه اون باغهایی که خونه هاش همیشه سفره توش پهن بود وشلوغ بود وهمه جای باغ بوی مهربونی رو میدادومهمون نوازی رو هنوز هم جاهایی هستند که بافت قدیم قبل رو دارند وحفظ کردند مثل یزد و بعضی از محله های قدیمی نیشابور بابت عکس زیبایی هم که گذاشتید سپاس ودرود زنده باشید ومانا
نقل قول از: آزاده پرتو


با سلام
جناب امیرمحمد من جوابشومیدم
یه ضرب المثل داریم که میگه: نخوردیم نون و گندم دیدیم دست مردم
نبودیم ولی گفته ها شونوشنیدیم رفتارشونو دیدیم
هیچی ادمای قدیم نمیشه
با سلام ودرودآزاده جان عزیزوگرامی
آزاده جان فدای تو بشم سپاس از توجه و جواب دندون شکنت به امیر محمد مرسی خانمی
زنده باشی ومانا
عنوان: پاسخ : عجب دلمان خوش است ما آدمها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۰:۵۶
دل خوش سیری چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند صباحیست به تاراج رفته...
 دل خوش را گویم ...
من هیچ دلی خوش ندیدم اینجا ..
دلم از عشق بهم میخورد از حرف نهان ...
دلم از دست زمان ؛ دلم از رسم بد این دوران ...
دلم از حرص و ریا ؛ دلم از مرگ وفا ...
دلم از مکرو ریا ؛ دلم از رنگ ولعاب ..
دلم از هر چه غم وماتم ودرد ؛
دلم از ریا بهم میخورد از حس فریب...
دل خوش سیری چند؟؟؟؟
چند صباحیست به تاراج رفته ...
دل خوش را گویم ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۲:۱۴
نقل قول از: kiarash
شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره

واسه هر کسی که میگم قصه شو اتیش میگیره

دل من یه دریا خون بود

چشم تو یه دنیا تردید

برو تا همه بدونن سفر هم اون قدر ها بد نیست

واسه گفتن از تو اما هیچ کی شاعری بلد نیست

هیچکی شاعری بلد نیست

دل من یه دریا خون بود

چشم تو یه دنیا تردید

برو تا همه بدونن سفر هم اون قدر ها بد نیست

واسه گفتن از تو اما هیچ کی شاعری بلد نیست
احسنت
عنوان: پاسخ : برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۸:۰۴
همه کسانی که در دهه های 30؛40؛50یا 60متولد شدند
ما آخرین نسلی هستیم که در کوچه و خیابان بازی میکردیم
ما اولین کسانی بودیم که بازی تلویزیون انجام می دادیم
آخرین کسانی که آهنگها را از رادیو روی نوار ضبط می کردیم
کیلومترها بدون اینکه کسی مزاحممان شود پیاده روی می کردیم
پیش از هر کس دیگری برنامه ریزی ویدئو را یاد گرفتیم
آتاری بازی کردیم ....
ما نسل پلنگ صوتی ؛ تام و جری و رابین هود هستیم .
ما در اتومبیل بدون کمربند ایمنی و کیسه هوا حرکت می کردیم
بدون تلفن همراه می زیستیم
ما صفحه نمایش مسطح ؛ صدای سه بعدی ؛ لپ تاپ؛فیس بوک؛توئیتر و اینترنت نداشتیم

امـــــــــــــــــــا
با این حال اوقات خیلی خوشی داشتیم.
عنوان: پاسخ : عجب دلمان خوش است ما آدمها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۱:۱۲
http://axgig.com/images/28623976934293907807.jpg(http://)
عنوان: پاسخ : برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۴:۲۷
نقل قول از: آزاده پرتو
همه کسانی که در دهه های 30؛40؛50یا 60متولد شدند
ما آخرین نسلی هستیم که در کوچه و خیابان بازی میکردیم
ما اولین کسانی بودیم که بازی تلویزیون انجام می دادیم
آخرین کسانی که آهنگها را از رادیو روی نوار ضبط می کردیم
کیلومترها بدون اینکه کسی مزاحممان شود پیاده روی می کردیم
پیش از هر کس دیگری برنامه ریزی ویدئو را یاد گرفتیم
آتاری بازی کردیم ....
ما نسل پلنگ صوتی ؛ تام و جری و رابین هود هستیم .
ما در اتومبیل بدون کمربند ایمنی و کیسه هوا حرکت می کردیم
بدون تلفن همراه می زیستیم
ما صفحه نمایش مسطح ؛ صدای سه بعدی ؛ لپ تاپ؛فیس بوک؛توئیتر و اینترنت نداشتیم

امـــــــــــــــــــا
با این حال اوقات خیلی خوشی داشتیم.
یه بار یه برنامه رفتیم کوه دیزباد قبل از ماه مبارک رمضان جاتون خالی فضا فضای بهشت بود هوای سالم وپاک دشتی پر از گل ونور همه جا گیاهان داروئی به دوستم گفتم ببین می دونی آرزوم چیه ؟ اینه که اینجا یه کلبه داشته باشم بدون تلویزیون و تلفن واینترنت و ماشین ودغدغه های شهر و...زندگی کنم یه قطعه زمین برای گلکاری تو زمین خدا و آسمون مهربونش  هم برای تنهاییام واین همه زیبایی واقعا" همه بهش احتیاج داریم وجالبه که همه گروه تک تک این آرزو رو کرده بودند جاتون خالی بود...
عنوان: پاسخ : برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۸:۵۵
نقل قول از: طیبه شاهی
یه بار یه برنامه رفتیم کوه دیزباد قبل از ماه مبارک رمضان جاتون خالی فضا فضای بهشت بود هوای سالم وپاک دشتی پر از گل ونور همه جا گیاهان داروئی به دوستم گفتم ببین می دونی آرزوم چیه ؟ اینه که اینجا یه کلبه داشته باشم بدون تلویزیون و تلفن واینترنت و ماشین ودغدغه های شهر و...زندگی کنم یه قطعه زمین برای گلکاری تو زمین خدا و آسمون مهربونش  هم برای تنهاییام واین همه زیبایی واقعا" همه بهش احتیاج داریم وجالبه که همه گروه تک تک این آرزو رو کرده بودند جاتون خالی بود...


همه از شهرنشینی خسته شدن با پیشرفتهای صورت گرفته  و راحت شدن کارامون بازم خسته ایم اینبار خستگی جسمی نه روحی
عنوان: پاسخ : برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۶:۵۷
نقل قول از: آزاده پرتو

همه از شهرنشینی خسته شدن با پیشرفتهای صورت گرفته  و راحت شدن کارامون بازم خسته ایم اینبار خستگی جسمی نه روحی
خستگی جسمی با کمی استراحت تسکین پیدا میکنه پس همه مون خستگی روحی داریم که با استراحت هم درمان نمیشه اینکه تو یه فضای طبیعی و هوای سالم و ساکت ودنج بریم آرومتر میشیم  بخاطر رفع خستگی روحیه  عزیزدل  
عنوان: پاسخ : برخیز به دوران کودکی خویش باز گردیم
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۰:۱۳
نقل قول از: طیبه شاهی
خستگی جسمی با کمی استراحت تسکین پیدا میکنه پس همه مون خستگی روحی داریم که با استراحت هم درمان نمیشه اینکه تو یه فضای طبیعی و هوای سالم و ساکت ودنج بریم آرومتر میشیم  بخاطر رفع خستگی روحیه  عزیزدل


اینجا که خبری از طبیعت پاک نیست چون ندونم کاریای مسئولین و کوتاهیشون باعث از بین رفتن طبیعت پاک وبکر شده گردوخاک همه چی رو از بین برده آرزوی تنفس سالم بدلمون مونده
عنوان: کافکا
رسال شده توسط: pooneh در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۴:۵۰

داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ،

چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را

جويا مي شود... دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده ! کافکا با حالتي

کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!! دخترک دست از گريه

مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟ کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش

منه ! دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : نه .

تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ... کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ

نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است ! و اين نامه‌ نويسي از زبان

عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها

به راستي نوشته‌ عروسکش هستند... و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم

عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند... * اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.

اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و

نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا

تأثيرگذار است... او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به

آن بيان مي‌شود. - امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟ اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را

براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها

هستم...!
 پی نوشت : فرانتس کافکا (۳ ژوئیه، ۱۸۸۳ - ۳ ژوئن، ۱۹۲۴) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان

آلمانی‌زبان در قرن بیستم بود. آثار کافکا ـ که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از

مرگش منتشر شدند ـ در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار می‌آیند.

 هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در

زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند را

بر شانه خویش احساس کرده ام... چارلز مورگان






 
عنوان: پاسخ : کافکا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۲:۵۲
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۵:۱۴
دنیا را بد ساخته اند …
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …
 کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد …
 به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … 
و این رنج است …


دکتر شریعتی
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۶:۴۹
روزی که بود ندیدم….روزی که خواند نشنیدم
 روزی دیدم که نبود….روزی شنیدم که نخواند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۱:۳۴
تمام گلها به دست انسان چیده شدند

 تنها گل خشخاش بود

که انتقام همه ی گلها را از انسان گرفت…!
:-X :-X
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۳:۳۱
از تنگنای محبس تاریکی
 از منجلاب تیره این دنیا
 بانگ پر از نیاز مرا بشنو
 آه ای خدای قادر بی همتا

 یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
 بشکاف این حجاب سیاهی را
 شاید درون سینه من بینی
 این مایه گناه و تباهی را

 دل نیست این دلی که به من دادی
 در خون تپیده آه رهایش کن
 یا خالی از هوی و هوس دارش
 یا پای بند مهر و وفایش کن

 تنها تو آگهی و تو می دانی
 اسرار آن خطای نخستین را
 تنها تو قادری که ببخشایی
 بر روح من صفای نخستین را

 آه ای خدا چگونه ترا گویم
 کز جسم خویش خسته و بیزارم
 هر شب بر آستان جلال تو
 گویی امید جسم دگر دارم

 از دیدگان روشن من بستان
 شوق به سوی غیر دویدن را
 لطفی کن ای خدا و بیاموزش
 از برق چشم غیر رمیدن را

 عشقی به من بده که مرا سازد
 همچون فرشتگان بهشت تو
 یاری به من بده که در او بینم
 یک گوشه از صفای سرشت تو

 یک شب ز لوح خاطر من بزدای
 تصویر عشق و نقش فریبش را
 خواهم به انتقام جفاکاری
 در عشقش تازه فتح رقیبش را

 آه ای خدا که دست توانایت
 بنیان نهاده عالم هستی را
 بنمای روی و از دل من بستان
 شوق گناه و نقش پرستی را

 راضی مشو که بنده ناچیزی
 عاصی شود بغیر تو روی آرد
 راضی مشو که سیل سرشکش را
 در پای جام باده فرو بارد

 از تنگنای محبس تاریکی
 از منجلاب تیره این دنیا
 بانگ پر از نیــــاز مرا بشنو
 آه ای خدای قادر بی همتا
 

 منبع:پرشین استار
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۲۰:۴۴
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
  ماهیان می گفتند:
       « هیچ تقصیر درختان نیست؛
                                               ظهر دم کرده تابستان بود،
 
                   پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
 وعقاب خورشید
                                                     آمد او را به هوا برد
                                                                               که
                                                                                    برد......
 به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
 
 برق از پولک ما رفت
                            که
                                رفت......
 ولی آن نور درشت ،
 عکس آن میخک قرمز در آب
 که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد
 چشم ما بود
              روزنی بود به اقرار بهشت
   تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
 و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است »
 
 
               باد می رفت به سر وقت چنار
               من به سر وقت خدا می رفتم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۴:۲۳
امروز سكوتي سنگين ، دلم را فرا گرفته
و من از اين سكوت ، در هراسم ،
حس مي كنم حتي جرات شكستن اين سكوت را ندارم .

تمام طول روز ، كنار پنجره ي اتاقم مي نشينم ، بي هيچ كلامي ،
و هيچ نمي يابم تا مرهمي بر اندوه دلم باشد ،
حتي قطره اشكي نيز ندارم تا آرامم كند .

امروز من وامانده ام ،
احساس مي كنم اين اتاق با ديوارهاي بلندش ، حركت را از وجودم سلب كرده ،
گويي ديگر هيچ قدرتي ندارم ، درماندگي و خستگي امانم را بريده ،
و مرا تسليم اين پنجره ي بسته كرده است .

وقتي كه من تنها ، بي تو ، كنار ديوار اتاقم مي ايستم ،
آيا تو مي داني دل من به ياد كدامين روزهاست؟
آيا تو مي فهمي كه روزهاي آبي ام ، رنگ ديگري به خود گرفته اند ؟
و آيا درك مي كني كه لحظه هايم ، چگونه در سكوت و دلتنگي سپري مي شود ؟

حس مي كنم اتاق مي خواهد از درد تنهايي ام ، فرو بريزد ،
و مرا زير اين سكوت اندوهبار دفن كند .

مي داني ، بي تو ديوارهاي اين اتاق و پنجره هاي خاطراتم ، دلگير است ،
مي داني ، وقتي قرار نيست تو بيايي ،
آرزو مي كنم خورشيد هرگز طلوع نكند ،
آرزو مي كنم ديگر پرندگان آوازي نخوانند ،
و آرزو مي كنم تمام شقايق ها پژمرده شوند .

غوطه ور در اين سكوت هولناك با اين افكار درهم و برهم ،
ناگاه ، احساس مي كنم سالها از پي هم گذشته اند ،
و بعد از گذشت اين سالها ، بوي كهنگي تمامي خاطراتم را پر كرده ،
اما هيچ كس ، تنهايي ام را درك نكرده است .

نمي دانم ، نمي دانم چه بگويم و چگونه بگويم ،
آيا من همچنان دلتنگ مي مانم ؟
آيا باز هم پنجره ي دلم رو به ديوار باز خواهد شد ؟
و آيا روزي غربت و تنهايي ام پايان خواهد يافت ؟

و باز هم نمي دانم ، نمي دانم ....
ديگر روياهاي زيبايم را به فراموشي سپرده ام ،
ديگر نگاهم تنها بر خاطرات تلخ خيره مانده ،
و ديگر صدايم تنها با آواي غم جاريست .

ناگاه از هجوم اينهمه افكار پريشان ، بغضم مي شكند ،
آرام آرام اشك از گونه هايم سرازير مي شود ،
و باز هم بيشتر تنهايي ام را حس مي كنم ...

اما نه ،
چشمانم ، در سايه ي اين تنهايي ها ، همچنان در انتظار است ،
و هنوز هم تا پرتو طلوعي ديگر ، منتظر توست تا باز آيي ،
آري ، باز آ ،
باز آ تا درد تنهايی ام را در تو فرياد کنم ،
باز آ و با باز آمدنت ، غوغاي غمبار غروب و تنهايي را از دلم دور كن ،
و آسمان دلم را ، چون گذشته ، آبي كن

بازآ......
خوب مي دانم  كه ديگر نخواهي آمد ... مي دانم سخت است ... اين كه ببيني بي تو بودنم را ... دعايم مي كني؟ ... هر روز صداي فرشته گونه ات آسمان دلم را پر مي كند ....
سكوت كه مي كني دنيا برايم تمام مي شود
سخت است بي تو بودن .... پابند عهد هايي كه با تو بسته ام .... سخت است سكوت بر فرياد مردماني  كه هيچ گاه دركت نكرده اند ... سخت است بودن با كساني كه له كردن برگ هاي پاييز و له كردن احساسم برايشان يكي است ...
و سخت تر آن است كه .....
----
"                                                             ك  "

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰:۴۴
دیگر نه دلی برای نوشتن مانده
نه نوشته ای برای دل
من مانده ام وبهت تنهایی غریب
من مانده ام ودلی بی نوشته
 ونوشته ای بی دل
دچار روزمرگی تام 
ونامهربانی عام وبی حوصله گی ناب شده ام
 باید رفت برای همیشه...
به سمت وسوی پیله تنهایی سالهای گذشته ...
بدرود دیگر توان عوض کردنت نمانده
تو اگر توانی برایت باقی ماند
 بیا ومرا عوض کن
بیا ودوباره مهربانم کن ...
بیاو دوباره کودک درونم را به کودکانه هایش بازگردان
بیا ونوشته ای بیاور برای دل
ویا دلی برای نوشتن ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۱۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۶:۱۰
این روزها
 عاشقانه هایم هم تمام شده است ...
روزگار تلخیست ...
عشق در نطفه منجمد می شود...
مهر پر می کشد از قلب...
وصداقت افسانه  میگردد  ...
ومهربانی...
 خاطره  ایست از گذشته های دور...
باور نداشتم انجماد عشق را...
باور نداشتم پایان مهرو صداقت را...
باور نداشتم ...
خاطره شدن مهربانی را ...
امروز به سوگ نشسته ام ...
در سوگ مهربانی ومهروصداقت وعشق ...
سوگ واری غریبانه ایست...
حتی قلبم در این سوگ سیاه شده است...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۱۹ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۴۷:۴۱
گفتم خدایا نگاهم کن تا نگاهت کنم
نگاهم کرد.... گفتم نشد صدایم کن تا صدایت کنم
صدایم کرد.....گفتم نشد به سویم بیا تا به سویت بیام
به سویم آمد....اما....
نگاهم کرد صدایم کرد به سویم آمد ......اما من یه نگاه هم نکردم
.
.
.
آخ که چقدر این دل برای خدا سنگه و برای غیر خدا خاک....[
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۹:۲۷
زندگی رقص واژگان است ؛

                                            یکی به جرم تفاوت تنهاست

یکی به جرم تنهایی متفاوت؟!!
---
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود اما قایق نداشت .

دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت

حکایت کسی است که زجر کشید اما ضجه نزد

زخم داشت وننالید

گریه کرد اما اشک نریخت

حکایت کسی است که پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه صداهارا بشنود.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۵:۲۷
بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را ب***ی!!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۹:۰۵
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیا برد، چون آرد نمود و چون نزدیک

منزل بهلول رسید اتفاقآ خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص باسابقه دوستی که با بهلول داشت

بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلآ

قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:

الاغ من نیست.اتفاقآ صدای الاغ بلند شد بنای عرعر کردن را گذارد.

آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست.

بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ! پنجاه سال با من رفیقی حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ

را باور می نمایی ؟



عنوان: امروز صبح اينجوري باش
رسال شده توسط: BANOO در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۲:۲۸
[صبح ها که از خواب بیدار می شوید،


دستگاه عیب سنج و ایرادگیر وجودتان را از کار بیندازید.


قول می دهم؛


خورشید درخشان تر،


پرنده ها خوش آوازتر،


مردم مهربان تر


و حتی کسب و کارتان پربرکت تر خواهد شد.....[/right]
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۶:۳۴
وقتي كه دلم ميگيره از توپنجره نگام كن
با نگاهت پشت شيشه از ته دلت دعام كن
 دستتو بذار روقلبم بذار قلبم جون بگيره
ي نفس بده به ابرا ك شايد بارون بگيره
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۹:۳۸
مرغ عشق فخر نفروش

معشوق توهم به لطف قفس است که وفادار مانده است
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۱:۰۳
آدمها آنقدر زود عوض میشوند که

تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاه کنی و ببینی

چند دقیقه میان دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است....
:-X :-X :-X
عنوان: پاسخ : امروز صبح اينجوري باش
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۰:۴۷:۱۵
سلام

باتشکر

ولی گاهی وقتها اگر مواظب نباشیم صدمات جبران ناپذیری خواهیم خورد به این دلیل همیشه نسبت به طرف مقابل باید با احتیاط و دقیق رفتار کنیم.
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۱۹:۲۷
 بازامشب غزلي گنج دلم زنداني است/آسمان شب بي حوصله ام طوفاني است/هيچ كس تلخي لبخنده مرا درك نكرد/هاي هاي دل ديوانه من پنهاني است ...
عنوان: پاسخ
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۲ مرداد ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۲:۰۹
 امشب دلم دوباره گریست،بگذاربگریدو بداندکه هرآنچه خواست همیشه نیست.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۰:۵۸
شیرین بهانه بود !!!
فرهاد تیشه میزد تا نشنود صدای مردمانی را که میخواندند...
او دوستت ندارد
عنوان: عشق نوشته
رسال شده توسط: BANOO در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۸:۲۴
آن نه عشق است كه بتوان بر غمخوارش برد
يا توان طبل زنان بر سر بازارش برد

عشق خواهم از آنسان كه رهايي باشد
هم ازآن عشق كه منصور سر دارش برد

عاشقي باش كه گويند به دريا زد ورفت
نه كه گويند خسي بود كه جوبارش برد

عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ
كه به عمري نتوان دست بر آثارش برد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۰:۴۰
این روزها آنقدر شکسته ام ، که عصا به دست راه میرود دلم !


عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۱:۰۷
جاگذاشته ام دلی
هرکه یافت
مژدگانی اش تمام  “زندگی ام” …


عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۲:۰۲
اینقدر خودت رو نگیر !
اینقدر با تکبر و غرور با آدم حرف نزن !
وقتی کسی به تو ابراز علاقه کرد فکر نکن که فوق العاده ای !
شاید اون کم توقعه . . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۵:۲۶
جدیداً اسم خیانت شده یه اشتباه !
که باید ببخشی و فراموش کنی ؛
وگرنه محکوم می شی به کینه ای بودن ... !!!


عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۱:۱۱
شاید قانون دنیا همین باشد
تو صاحب آرزویی باشی که شیرینی تعبیرش از آن دیگری باشد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۱:۵۶
سگ وقتی میفهمه دوستش داری وفادار میشه
اما انسان
 وقتی میفهمه دوستش داری هار میشه

(با عرض معذرت از دوستان)
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۳۹
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۲:۵۴
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۴:۴۱
این روزها شیرین می زنم

بی آنکه پای فرهادی در میان باشد...




عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۵:۴۷
از آجیل شب یلدا

چند پسته ی لال مانده است

آنها که لب گشودند ، خورده شدند !

آنها که لال ماندند ، می شکنند !

دندانساز راست میگفت : پسته ی لال ، سکوتش دندان شکن است ...




عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۹:۱۴
نقل قول از: آزاده پرتو
سگ وقتی میفهمه دوستش داری وفادار میشه
اما انسان
 وقتی میفهمه دوستش داری هار میشه

(با عرض معذرت از دوستان)
اما من كساني را دوست دارم كه چه بدانند و چه ندانند عاشقانه دوستم دارند
مثلا مادرم......
و خيلي هاي ديگه
=============
من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم, لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم از تو دور هستم .
==================
خسته ام ...! خسته نبودنت ...! خسته از روزهایی که بی تو شب میشود و شبهایی که باز هم بی تو میگذرد تا که طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها که بی تو میگذرد ...! میگذرد ...! میگذرد و باز هم میگذرد
==============
چه حسه بديه كه دوست داشتن ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۱:۰۴
سراغ من اگر میآیی دگر آسوده بیا...!!!
چند وقتیست که فولاد شده
چینی نازک تنهایی من...

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۵:۲۶
در پیش بی دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم
 گـر شکـوه‌ای دارم ز دل با یـار صاحبدل کنم



خسته شدم
از بس گفتن نوشته هات
مثل شكست خورده هاست
افسرده كننده است
شعر هات بوي خستگي داره
در حالي كه من با تو قصري از عشق ساختم
حريمي از دوست داشتن
خسته شدم
از اينكه هر روز شعري نو .......؛؛؛‌...براي تو ولي .....
باز دست رد بر ناشري طماع ...

باز ...... دفتري ديگه  از شعر هامو سوزوندم.....
جز چند برگ از شعر هام نمونده .....
اين چندبرگ كه مونده ...... به حرمت اشك هاي پاك توست .... كه هنگام خوندن شعرام ريختي ... يادته....
قابش .... رنگ دلخواه توست ...
هنوز شيشه نداره.. تا بوي دستات راحت تر حس شه .... چقد دوست دارم لحظه هايي كه به ياد توام.....
خسته شدم
خسته از مردمي كه همش از خيانت حرف مي زنن
از مردمي كه براي ديدن قلبت دكمه هاي پيرهنتو باز مي كنند
از مردمي كه عشق براشون بازيه .... نه زندگي ... دوست داشتن براشون تفريحه ... نه جاودانگي
خسته ام
خسته از همه
حتي اوني كه مي دونه چه به من گذشته
منو محكوم بر شكست مي كنه
شكست از چي ......
خسته از مردمي كه نقطه چين هايم را محكوم بر ابهام مي كنند
چقداز  حرف هامو تووو اونا  براي تو پنهان كردم
چقد خوب نقطه چين هامو معنا مي كردي ... برام پرشون مي كردي ...
آره هنوزم به پر كردنشون نمره ميدم ...آخرين نمره كه گرفتي چند بود يادته ....19 .... هنوز منتظر 20 هستي؟




عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۸:۳۰
لجم میگیرد وقتی عاشقانه هایم را
مینویسم برای تو
اما همه میخوانند
الا تو...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۹:۴۷
همیشه حرارت لازم نیست
گاهی از سردی یک نگاه
میتوان آتش گرفت...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۱:۵۳


این که هر بار سرت با یکی گرم باشد دلیل بر ارزشت نیست

آنقدر بی‌ ارزشی که خیلی‌ها اندازه تو هستند . . .



عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۲:۲۴
نه تلخم ، نه شیرین ، مزه ی بی تفاوتی میدهم این روزا

 

جنس حالم زیاد مرغوب نیست...



عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۸:۳۸
خدایا....
آلودگی آدمها از حد گذشته است ،
كاش می شد دنیا رو چند روز تعطیل كنی
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۷:۰۱
خدای من !

تو را سپاسی از اعماق جان و وجودم میگویم...بخاطر خلق این لحظات پر از شور و عشق لحظاتی که در آنها در آخر به تو و عشق تو ای مهربانترین مهربانان میرسم .

چون از توست !...همه ی زندگی ام از توست چون من همیشه گفته ام که تنها تو طراح زندگی ام باش تنها تو خالق لحظات زندگی ام باش !...و من با تمام ایمان و یقینم به تو خودم را بی باکانه و با آرامشی وصف ناپذیر به تو سپردم به تو و قدرت و مهربانی بی حد و حسابت .

خدای من !

پس مطمئنم که تو فقط بهترین ها و نابترین ها را به من هدیه خواهی داد .

مثل همیشه و زیباتر و پر شور تر از همیشه .

خدای من ! من خودم را به تو و دستان پر قدرت و مهربانت میسپارم با تمام ایمان و امید با تمام یقینی که به تو و مهر و محبتت و به تو و لطف و کرمت دارم ای خدای مهربان من .

تو پناه منی خواهش می کنم این را بدان که تو تنها تکیه گاه زمین و آسمان منی .

خدای من ! این جمله را از اعماق وجودم و از صمیم قلبم به تو میگویم و عاجزانه می خواهم که با لطف بی حد و حسابت بپذیری و اجابتم کنی * تو را به خدائی ات قسم خودت حفظم کن و خودت مراقب و نگهدار من باشد .*

خدایا ! تو راسپاس برای هر آنچه که به من عطا کرده ای و هر آنچه که به من عطا خواهی کرد .

حفظم کن مهربانا !

مراقب من باش مهربانا !

پناه من باش و نگهدار من باش مهربانا !

که نگهدارنده ای غیر از تو و مهربانی غیر از تو برای من نیست خدای بزرگ و مهربان و قدرتمند من !
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۴:۲۹
خــــــــــــــــــــــداوندا !!!
به دل نگیر اگر گاهی" زبانم " از شُکر َت باز می ایستد!!!
تقصیری ندارد...
قاصر است ؛کم می آورد در برابر ِ بزرگی ات ...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت!!!
... در دلم امّا همیشه ...

ذکر ِ خیر َت جاریست...  
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: pooneh در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۲:۰۴


وقتی
دوست داشتنت
  را با " هیچی"
  اندازه میگیری
  قلبم بیصدا
     میشکند...

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: asena در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۸:۵۰
من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه شب میترسم
بی دلیل ازهمه تیرگی تلخ غروب
وچراغی که تورا ازشب متروک دلم دورکند،میترسم
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶:۵۷
چرا به جرم وفاداريم به تو محكومم
چرا به جرم عاشق تو بودن محكومم
چرا
چرا همه مي گن بايد از تو دل بكنم چون ديگه نيستي....با اينكه همه معتقدند كه زندگي پس از مرگ وجود داره
چرا مي گن دل بكنم
چرا مي گن بهت فكر نكنم
چرا
چرا وفاداريمو و عاشق تو بودنو مسخره مي كنن
چرا دل نوشته هامو مي خوننو جرم افسردگي بهم مي زنن
من كه شادم
با تو ...
من كه از خيلي هاشون بهتر و با هدف تر زندگي مي كنم
....
چرا ....
بازم دلم مي خواد براي چندمين بار بخونم ... ديدي دلم شكست ... ديدي سنگدل .....
نقل قول از: kiarash
خانم بانو .....
دیدی دلم شکست!
دیدی چینی اصل قلب خویش ؛ سپردم به دستهای خواهشت ؛دیدی بی حواس! ؛ پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست
دیدی چه بی صدا دلم شکست!
دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود ؛دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود‌؛ دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود ؛و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود
دیدی کوهکن!
دیدی به جای کوه غم ،تیشه ات قلب من نشانه گرفت ؛دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت ؛ کبوتر دلم هوای آشیانه گرفت ؛ آسمان غم ابر ناله گرفت ؛ دیدی ...عشقت حباب بود و در هوا شکست
دیدی دلم شکست
باد بی صفا!
دیدی کلبه چوبی اعتمادم با وزش خشک جور تو چه ناروا شکست ؛دیدی دلم شکست؟ دیدی زمن چه ماند؟
اشکی همیشگی ؛ گلی تازه نشدنی ؛بی دلی باور نکردنی ،خاطره ای دست نیافتنی  ؛ دیدی سنگدل!
کوزه چشم من که چشمه ناب ترانه بود ، با سنگ دلت برای همیشه شکست ،
دیدی دلم شکست؟
دیدی هرگز ترا نشناختم ؛همه چیز را در نرد عشق باختم ؛ من که با تو رویاهای جوانی ساختم ؛ شجاعانه بر لشگر رقیبان تاختم ؛حال ببین در من ....
بهار غروب کرده را
پاییز رسوب کرده را
زمستان خانه خریده را
تابستان مستانه رمیده را
بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده
نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی
ترسم که تیزی لبه هایش ؛ دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند 
بیا .....دلریزه های یاقوت گونه ام را بده
نمی توانی مثل قوری قدیمی مادربزرگ بندی بر آن زنی
ترسم که تیزی لبه هایش  دست نامهربان ترا چون خود زخمی کند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۲:۱۳
نقل قول از: kiarash
چرا به جرم وفاداريم به تو محكومم
چرا به جرم عاشق تو بودن محكومم
چرا
چرا همه مي گن بايد از تو دل بكنم چون ديگه نيستي....با اينكه همه معتقدند كه زندگي پس از مرگ وجود داره
چرا مي گن دل بكنم
چرا مي گن بهت فكر نكنم
چرا
چرا وفاداريمو و عاشق تو بودنو مسخره مي كنن
چرا دل نوشته هامو مي خوننو جرم افسردگي بهم مي زنن
من كه شادم
با تو ...
من كه از خيلي هاشون بهتر و با هدف تر زندگي مي كنم
....
چرا ....
بازم دلم مي خواد براي چندمين بار بخونم ... ديدي دلم شكست ... ديدي سنگدل .....

(http://smileys.smileycentral.com/cat/4/4_9_7.gif)    (http://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_1_44.gif)
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۹:۲۶
نقل قول از: sepidehh
(http://smileys.smileycentral.com/cat/4/4_9_7.gif)    (http://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_1_44.gif)
عشق خواهم ازآنسان كه رهايي باشد
هم از آن عشق كه منصور سر دارش برد
عاشقي باش كه گويند به دريا زد ورفت
نه كه گويند خسي بود كه جوبارش برد
عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ
كه به عمري نتوان دست برآثارش برد

وااااااااااااااااااااااااااااااااااي چسبيد......................دلم از اين عشقا خواست
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۹:۰۲
نقل قول از: BANOO
عشق خواهم ازآنسان كه رهايي باشد
هم از آن عشق كه منصور سر دارش برد
عاشقي باش كه گويند به دريا زد ورفت
نه كه گويند خسي بود كه جوبارش برد
عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ
كه به عمري نتوان دست برآثارش برد

وااااااااااااااااااااااااااااااااااي چسبيد......................دلم از اين عشقا خواست
رندی آموز و کرم کن، که نه چندین هنر است

حَیَوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ورنه هر سنگ و گلی، لؤ لؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حِیَل، دیوْ سلیمان نشود
ناز   پرورده   تنعم   نبرد   راه   به   دوست
                         عاشقی    شيوه    رندان    بلاکش   باش


نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد               ای بسا  خرقه  که  مستوجب  آتش  باشد

صوفی ما که ز ورد سحری  مست  شدی               شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش  بود  گر  محک  تجربه  آید  به  میان              تا سیه روی شود  هر که  در او  غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب               ای  بسا  رخ  که  به  خونابه  منقش  باشد

ناز   پرورده   تنعم   نبرد   راه   به   دوست               عاشقی    شيوه    رندان    بلاکش   باشد

غم  دنیای  دنی  چند  خوری  ،  باده  بخور               حیف  باشد  دل   دانا    که  مشوش  باشد

دلق  و  سجاده  حافظ   ببرد  باده   فروش                گر  شرابش  ز کف  ساقی  مهوش  باشد
=====

نقل قول از: sepidehh
(http://smileys.smileycentral.com/cat/4/4_9_7.gif)    (http://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_1_44.gif)
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۷:۲۱
به سراغ من اگر می آیید،




پشت هیچستانم .



پشت هیچستان جایی است.



 پشت هیچستان رگ های هوا ،



پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،



از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .



روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است



که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم



 



پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:



تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،



زنگ باران به صدا می آید.



آدم اینجا تنهاست



                  و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست .



به سراغ من اگر می آیید،



                نرم و آهسته بیایید



                 مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.



عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۱:۳۱
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

 بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
 
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۳:۰۱
از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود

شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۴:۵۲

اینگونه زندگی کنیم
شاد شاد اما دلسوز
مثبت مثبت اما مراقب
سالم سالم اما صالح
محکم محکم اما نرم
سریع سریع اما پیوسته
متواضع متواضع اما سربلند
آزاد آزاد اما قانونمند
صبور صبور اما پیگیر
مصمم مصمم اما بی‌خیال
پُر پُر اما افتاده
ساده ساده اما زیبا
مهربان مهربان اما جدی
امیدوار امیدوار اما کوشا
سبز سبز اما بیرنگ (بی‌ریا)
متفاوت متفاوت اما همخوان
خالص خالص اما خلاق
مطمئن مطمئن اما هوشیار
سبک سبک اما سنگین
بخشنده بخشنده اما متعادل
مومن مومن اما راستین
عاشق عاشق اما عاقل
سختگیر سختگیر اما به وقتش
شکرگزار شکرگزار، دیگه اما نداره
کاملا هدفمند پیش به سوی خوشبختی و موفقیت

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۶:۳۱
به سراغ من اگر می آیی

تند و آهسته چه فرقی دارد؟

تو به هر جور دلت خواست بیا!

مثل سهراب دگر...

جنس تنهایی من چینی نیست،

که ترک بردارد

مثل آهن شده
چینی نازک تنهایی من





عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: مرتضایی در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۲:۰۱
نمیدونستم جامعه حسابداری هم اینقدر افراد با احساس داشته باشه ، آخه همیشه گفتن حسابدارا دل ندارن و فقط به مادیات فکر میکنن .  ;)

اشعار قشنگی گذاشتید . ممنون
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۸:۱۰
ماندن همیشه خوب نیست...رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است...گاهی باید رفت...

باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...

گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد..

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...

و آنچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...

و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی...

برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند ...
برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود...

برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش...

از شکستن سکوت آسانتر باشد...
عشقت را بردار و برو...خوب برو...زیبا برو...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۳:۲۱
نقل قول از: فائزه حیدری
ماندن همیشه خوب نیست...رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است...گاهی باید رفت...

باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...

گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد..

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...

و آنچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...

و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی...


برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند ...
برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود...

برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش...

از شکستن سکوت آسانتر باشد...
عشقت را بردار و برو...خوب برو...زیبا برو...
.......
.....................
................................
جزبه عشق چنان است میان من و دوست


که اگر من نروم، او ز پی ام می آید
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۷:۱۲
نه اینکه حرفی برای گفتن نباشد هست!
حرف هست...
عشق هست...
بغض هست...
درد هست...
اما...چه بگویم وقتی
نه در آرزوهایت حرفی از رویای با من بودن است
نه در روزهایت تلاش ِ داشتنه همیشگی ِ من!
گمان مبر که همیشه در حوالی خوابهای تو بیدارم
گمان مبر که همیشه عاشقانه مینویسمو می خوانمت
عشق به زخم که برسد سکوت می شود...
زخم که عمیق شود ، بیداریه دل ، درد دارد
من!
در این بغض های هر لحظه
در این دلتنگی های مدام
در این آشفتگی های دقایقم
دارم
سکوت
می شوم
با من از عشق چیزی بگو
پیش تر از آنکه زخم هایم عمیق شود...!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: sepidehh در ۲۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۹:۰۲



تو اين زمونه هركس به طريقي دل مي شكند.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۲:۱۰
ای دل ززمانه رسم احسام مطلب
باگردش دوران سروسامان مطلب
درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بساز وهیچ درمان مطلب
عنوان: پاسخ : داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۳:۲۵
داستانک؛ قدر خانواده ات را بدان...    
 
 
 
برترین ها: با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟
عنوان: مواظب باشيد
رسال شده توسط: BANOO در ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۹:۳۵
شایسته است اینگونه تجارب را به دوستانمان اطلاع رسانی کنیم/


اصل ماجرا:

چند ماه پيش دو نفر وارد  یک طلا فروشی شدند و

چند سرويس طلا انتخاب كردند كه قيمت آنها

حدود150 ميليون تومان شد.

مشتري مذكور به صاحب مغازه گفته كه آيا امكانش

هست پول سرويس هاي طلا را به حساب صاحب

مغازه واريز كند او هم كه به چيزي مشكوك نشده بود

شماره حسابش را به آنها مي دهد و مي گويد بعد از

واريز وجه به حساب سرويسها را تحويل خواهد داد.

مشتري مي گويد من همينجا مي مانم تا دوستم كه در

بانك است پول رابه حساب شما واريز كند و از تلفن

مغازه با دوستش تماس مي گيرد و شماره حساب   

صاحب مغازه را به كسي كه ادعا مي كرده دوست وي

است اعلام مي كند .>>>>بعد از چند دقيقه صاحب

مغازه با بانك تماس مي گيرد و بانك هم تائيد مي كند

كه كل مبلغ به حساب وي واريز شده است. مشتري هم

طلاها را تحويل مي گيرد و ازمغازه خارج مي شود .

هنوز 2 ساعت از خروج مشتري نگذشته بود كه چند

اتومبيل پليس جلوي مغازه طلا فروشي توقف مي كند.

دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشي شده و

صاحب مغازه را به جرم آدم ربايي دستگير مي كنند!!!!

دربازداشتگاه مشخص مي شود كه چند روز قبل از آن

يك آدم ربايي رخ داده و آدم رباها با خانواده فرد

ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان

روز شماره حسابي را به آنها مي دهند تا 150 ميليون

تومان به آن حساب واريز كنند.
و البته تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور

توسط پليس تحت شنود بوده و طبق اسناد پليس تماس

تلفني از مغازه طلافروشي گرفته شده وشماره حساب

بانك هم متعلق به صاحب طلا فروشي بوده با اين

حساب صاحب طلا فروشي متهم رديف اول است و........
(
عنوان: خدايا...........
رسال شده توسط: BANOO در ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۲:۱۳
نقاشی زیبایی از هلمن هانت، نقاش بزرگ به جا مانده است،

 تصویری از حضرت مسیح (ع) که در یک باغ، فانوسی در دست دارد و با دست دیگر بر در می کوبد.

یکی از دوستان هلمن به او گفت: یک اشتباه در نقاشی تودیده میشود..

این در دستگیره ندارد!!!


هلمن گفت : اشتباهی در کار نیست، این دری که درباره اش سخن میگویی، دریچه قلب آدمی است که فقط از درون باز میشود.

برای حرکت به سوی خدا باید دریچه قلبمان را بگشاییم و به خداوند اجازه ورود دهیم و این اتفاق فقط پس از درک نیاز خویش به حضور خداوند ممکن می شود.

به این ترتیب چنین انسانی از اعماق قلب فریاد بر می آورد:

خدایا ....

به تو نیاز دارم ..بدون تو نمیتوانم زندگی کنم ..


این نوعی بیداری معنوی است. آنگاه تحولی عمیق رخ داده، زندگی تان تغییر می کند و شما لبریز از نور، گرما، لذت و آرامش می شوید.


از این پس در می یابید که زندگی در جهت راحت طلبی و تلاش برای دست یابی به افتخارات، مال دنیا و قدرت، زندگی راستین نبوده است،

 پس همنوا با تولستوی فریاد برآورید:



زندگی، یعنی شناخت پروردگار!
عنوان: پاسخ : خدايا...........
رسال شده توسط: BANOO در ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۴:۳۰
خـــدای خــــوبــــم...!!خطا از مــن است...!!
می دانـــــــم...!!
از من که سالهاست گفته ام...!!
* ایاک نعبد *...!!...اما به دیگران هم دلسپرده ام...!!
از مـن که سالهاست گفته ام...!!
* ایاک نستعین*...!!
اما به دیگران هم تکیه کرده ام...!!
اما رهایــم نـــکن...!!
بیش از همیــــشه دلتنــــــگم...!!
به انــــدازه ی تمـــام روزهای نبــــودنم
عنوان: پاسخ : خدايا...........
رسال شده توسط: BANOO در ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۵:۴۹
بيا بازم با من باش               اميد آخرم باش
عنوان: پاسخ : خدايا...........
رسال شده توسط: BANOO در ۳۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۶:۵۶
Message flagged Tuesday, August 21, 2012 11:28 AM به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی است...

بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهایی است...
این غزل های زلالی که  ز من
می شنوی...

چشمه ی جاری اندوه دلی دریایی است...

چند وقت است که بازیچه ی مردم شده ام...

گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیایی است...

امشب ای آینه،تکلیف مرا روشن کن...

حق به دست دل من؟ عقل ؟ ویا زیبایی است؟

دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین

به خداوند که معشوقه ی من بالایی است

این غزل نیز دل تنگ مرا باز نکرد

روح من تشنه ی یک زمزمه نیمایی است...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۲۲:۳۹:۰۹
ای کاش گفته بودی...
ای کاش
گفته بودی که عاشق دیگری شده ای...
من خودم هم عاشق بودم...
درکت میکردم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۱:۱۳
در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم...

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم...

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم...

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم...

آری من به یاد توام;
به یاد تو می گریم...
به یاد تو لبریز از غم میشوم...
به یاد تو خود را از یاد برده ام...
آری من تنها به یاد توام...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۲:۲۲

من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم....

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم....

بر لب کلبه محصور دلم

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم...

اگر از هجر تو آهی نکشم تک تنها به خدا می شکنم...

به خدا می شکنم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۴:۳۹
نقل قول از: sepidehh


تو اين زمونه هركس به طريقي دل مي شكند.

بیگانه جدا;
دوست جدا میشکند...
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست!
از دوست بپرسید که چرا میشکند؟!...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۳:۲۱
چگونه مي توان وداع كرد با جايي كه دل در آنجا است ؟

و چگونه مي توان روي تافت از كسي كه نگاهش در نگاه است ؟
زكدامين نگاه مي آيي؟
كه چنين دلكش و دل آرايي
مگر امروز بي وفا بودم؟
كه غريبانه سوي فردايي؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۸:۱۹
نقل قول از: آزاده پرتو
چگونه مي توان وداع كرد با جايي كه دل در آنجا است ؟

و چگونه مي توان روي تافت از كسي كه نگاهش در نگاه است ؟
زكدامين نگاه مي آيي؟
كه چنين دلكش و دل آرايي
مگر امروز بي وفا بودم؟
كه غريبانه سوي فردايي؟


تو امروز بی وفا نیستی دلکم;
من امروز غریبانه میروم...
به سوی فردایی که از ان تو باشد...
چگونه می توان وداع کرد با جایی که دل در آنجاست؟!..
من نه به بی وفایی که از روی وفا میروم...
من میروم ز نگاهی که برای تو می آید..
به سوی فردایی که از آن تو باشد...
ز چنین فردایی برای تو;
دلکش و دل آرایم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۱:۰۰
 
مدت هاست که ؛

روزه ی عشق گرفته ام !!

اذان افطارش را تو بگو . . . !
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۲:۰۴
حــواسم را ... پرت کرده ای ... آنقـــــــــدر دور ... که دیگر ... یــادم نیست
تو رفته ای و من ... حـــــــواسم نیست (!)


عنوان: پاسخ : داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۴:۲۵
کیک زندگی

 

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

 
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: فائزه حیدری در ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۱:۰۸
در حیاط خلوتـــــِ دلَ ــم قــدم مے زنم !!
بے هیــچ صدایے ؛

آرام ،
گوشــه اے دِنـج پیـدا مےکُنم و مے نـِشینَم ؛
زانوهـآیم را در بَغـــل مے گیـرم ؛
و دَستـــ در زیر چانه ...!
زُل مےزنــم به آن گوشــه ،

که ،
" تـــو "
نشسته اے ؛

همــآن گوشــه ے دنــج ؛
که مُهـــر و مــومَ ـــش کــرده اے بــه نــآم ِ خـودتــــ !!

هی روزگــــار ...

بـایـــد کـسـی را پـیـدا کـنـمـــ کـه دوسـتـمــ داشـتـه بـاشـد ،

آنـقـدر کـه یـکــی از ایـن شـبهـای لـعــــنـتـی ،

آغـوشـش را بـرای مـن و یـکـــ دنـیا خـسـتـگـیم بـگـشــایـد ...

هـیـــچ نـگـویـد ؛ هـیــچ نـپـرسـد

فـقـــط مـرا در آغـوش بـگـیـرد ...

بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـــرمــ ؛

تـا نـبـیـنـم روزهـای آیـنـــده را ،

روزهـایـی کـه دروغ مـیـگـویـد ،

روزهـایـی کـه دیـگـر دوسـتـمــ نـدارد ،

روزهـایـی کـه دیـگـر مــــ ـــ ــ ـرا در آغـوش نـمـیـگـیـرد ،

روزهـایـی کـه عـاشـــــق دیـگـری مـیـشـود ... !!!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۷:۱۱
گاهــــــی دِلـــــــم . . . تفـــــریح ناسالم می خــــــــــــواهد [!]

مثــــــل فکر کــــــردن به تــــو . . .

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۳:۴۹
لحظه های سکوتم پر هیاهو ترین دقایق زندگیم هستند مملو از آنچه می خواهم بگویم و نمی گویم . . .
 

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۴:۵۸
همیشه سکوتم به معنای پیروزی نیست ، گاهی سکوت میکنم تا بفهمی چه بی صدا باختی . . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴:۱۳
کلافه کرده ای مرا

چرا نگاهت

از نوشته های من قشنگتر است !؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴:۴۳
فــــاصـله هـــرچقــــدر هــــم کــــم و کـــوچیـــک بـــــاشه ... بـــــازم بــــزرگـــه ؛ به دکمه اســـپــیـــس روی کیبــــوردت نگــــاه کــن ...!!!
عنوان: خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۳:۴۴

پروفسور حسابی؛ ملقب به پدر فیزیک ایران بعد از ملاقاتی كه با انیشتین داشتند و پس از آنكه انیشتین به ایشان نوید می دهند كه نظریه شما در آینده ای نه چندان دور، علم فیزیك را در جهان متحول خواهد كرد، به پروفسور پیشنهاد می دهد كه برای تكمیل نظریه خود در آزمایشگاه مجهز دانشگاه شیكاگو به كار خود ادامه دهد. در ادامه ایمیل خاطره ای بسیار آموزنده از ایشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده كه هر ایرانی را به فكر وا می دارد. امیدوارم شما دوستان هم فرصت خوندنش رو از دست ندهید ...

دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود.

من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند.

از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند.

نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت.

از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است!

فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم. چک را به او دادم و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است. و اضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.

پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید. آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.

توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده ای چنین پاسخ داد: "بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست."

"این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته ای ساده که متاسفانه ما در کشورمان نسبت به آن بی توجه هستیم."

یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار
جذابی کنارم آمد و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟

من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست.

او به محض شنیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟

گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام. ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیر ممکن است.

پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده ای کرد و اشاره کرد که همراه او بروم.

با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد و رفت.

من که هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم.

در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا، به طول 25 سانتی متر و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما بدست دهد.

با ناباوری ولی اشتیاق و امید به آینده ای روشن کارم را شروع کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.

حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده ای شده بود.

بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلای خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک
جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم.

به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟

فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم. زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است.

خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیشتری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش با من است.

وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد.

چون تمام مجموعه آن مراکز در کشورهای پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.


منبع: كتاب استاد عشق تالیف ایرج حسابی

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۴ شهریور ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۱:۳۳
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه . تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید . دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده . یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب......
عنوان: پاسخ : خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
رسال شده توسط: haniyeh در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۲:۱۴
 سلام خیلی جالب بود.

“هست ” را اگر قدر ندانیم می شود “بود”
عنوان: پاسخ : خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۱:۱۰
سلام
توی کشور ما همیشه افرادی بوده و هستند که تا ابدماندگارند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۴:۲۴
نميدونيد چقدر سخته .....
نمیدونید چقدر سخته وقتی به بغض تلخ میاد توی گلوت و تو هی سعی میکنی که اونو فرو ببری و همون موقع حاضری یه جای دنج رو به قیمت خدا تومان بخری تا بغضتو بشکنی و های های گریه کنی...
نمیدونید چقدر سخته تحمل کردن نبودن کسی که اسم عشق رو روش گذاشتی....
نمیدونید چقدر سخته وقتی میخای جواب این و اون بدی که ازت میخان فراموشش کنی و تو اینقدر دوستش داشته باشی که به حرف هیشکی گوش نکنی... و حتي دل بشكوني
نمیدونید چقدر سخته بی سر و صدا توی خودت بشکنی وقتی از تو در مورد دوست داشتن می پرسند و تو بگی دوست ندارم در موردش حرفي بزنم...
نمیدونید چقدر سخته وقتی هیشکی رو واسه درد و دل کردن نداشته باشی و توی خلوت خودت فقط عکساشو بغل کنی و هی اشک بریزی و هی اشک بریزی و هی به یاد اون اشک بریزی...
نمیدونید چقدر سخته وقتی یکی بهت اسمس میده و میگه فلانی ام و دوستت دارم و تو از فکر اینکه مبادا به اونی که رفته خیانت کنی اصلا جوابشو ندی.. وتووو خیال خودت بخوای تک پر اون بمونی...
نمیدونید چقدر سخته وقتی عسکهاشو رو به روی خودت میگیری و دلت بخواد که فدای چشماش بشی و اونقدر ببوسیش که اشکت در بیاد..
نمیدونید چقدر سخته وقتی واسه یه لحظه از فکرش غافل بشی و همون یه لحظه اتفاقی بیفته و تو باز به یاد خاطراتی که با هم داشتین ..بشکنی..
نمیدونید چقدر سخته وقتی از تمام خاطره هایی که داشتین یه یاد بمونه و دو تا عکس که روزی هزار بار اونا رو ببوسی و غصه بخوری که چرا ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۴:۴۰
قلبم ادامه خواهد داد
 

هر شب در رویاهایم تو را می بینم
 

احساست می کنم،اینگونه است که تو را می شناسم
 

اینگونه باش!
 

علیرغم پیچ و خم های دور و فاصله
 

کهکشانهایی که بین ماست
 

بیا و خودت رو به تماشا بگذار
 

اینگونه باش!
 

از نزدیک و دور هرجا که باشی
 

ایمانم را از دست نخواهم داد
 

اگرچه شبها بسیار سختند
 

ادامه خواهم داد
 

که یک بار دیگر تو در را می گشایی
 

و اینجا هستی اینجا!!
 

در قلب من و قلب من ادامه خواهد داد
 

عشق تنها یک بار برای هرکس می آید
 

و برای تمام عمرش می آید
 

و نخواهد رفت تا ما برویم
 

عشق همان بود که با تو ورزیدم!!!
 

حقیقتاً همان یکبار واز آن پس بدان آویختم
 

و تا همیشه همه زندگیم با آن پیش خواهد رفت
 

تواینجایی وچیزی نیست که از آن بترسم
 

میدانم که قلبم همچنان ادامه خواهد داد
 

و ما تا همیشه عاشق می مانیم
 

عاشق و جوان و ساده دل
 

و قلب همچنان خواهد تپید
 

من اینها را در قلبم جاودانه نگه خواهم داشت
 

و قلبم همچنان ادامه خواهد داد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۰:۲۵
دوقلب ارزش زيستن دارد
قلبي كه دوست بدارد و قلبي كه دوست بدارندش.
مثل قلب من و تو
 ;D
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۰:۴۵
هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی
درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد
هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری
هرگز نگو برای همیشه وقتی می دانی که جدا می شوی
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری
هرگز سلامی نده وقتی می دانی که خداحافظی در پیش است
قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری
به کسی نگو که تنها اوست وقتی در فکرت به او خیانت میکنی

.

.

.

.

جالب است که انسانها دو چشم دارند ولی با یک چشم به دیگران می نگرند
و جالب تر اینکه انسانها یک چهره دارند اما دورویی می کنند

عنوان: پاسخ : خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۲۱
سلام


 منم از شما بابت مطلب آموزندتون سپاسگذارم.


سرکار خانم پرتو جمله ای که تو مشخصاتتون هست توجهم رو جلب کرد " آرزو دارم نباشد در دلم هیچ آرزویی "


 فک می کنم بدون آرزو زندگی یکنواخت میشه.
عنوان: پاسخ : خاطـره ای تفـکربرانگیـز از پـروفسور حسـابی
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۷:۴۷:۰۶
سلام
ممنون که توجه فرمودید
این جمله تنها آرزوی دست نیافتنیه چون اگه تحقق پیدا کرد اون روز روز مرگ آدمه و آدمی با آرزو زنده است و زندگی میکنه
عنوان: پاسخ : داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۹:۵۰
داستانک؛ به حساب خود برسید...


کسب و کار: پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.

پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید، انجام خواهم داد.

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۶:۲۲
گاهی خراب کردن پل ها چیز بدی نیست.......
چون
باعث میشود نتوانید به جایی برگردید که
از همان ابتدا هرگز نباید قدم می گذاشتید
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۸:۴۲
خدا می داندچه کسی به زندگی شما تعلق دارد و چه کسی ندارد.
اعتماد کنید و بگذرید.
هر کس قرار باشد بماند
همیشه خواهد ماند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۰۲
نقل قول از: BANOO
دوقلب ارزش زيستن دارد
قلبي كه دوست بدارد و قلبي كه دوست بدارندش.
مثل قلب من و تو
 ;D
نمیدونید چقدر سخته وقتی به بغض تلخ میاد توی گلوت و تو هی سعی میکنی که اونو فرو ببری و همون موقع حاضری یه جای دنج رو به قیمت خدا تومان بخری تا بغضتو بشکنی و های های گریه کنی...
میدونید چقدر سخته وقتی یکی بهت اسمس میده و میگه فلانی ام و دوستت دارم و تو از فکر اینکه مبادا به اونی که رفته خیانت کنی اصلا جوابشو ندی.. وتووو خیال خودت بخوای تک پر اون بمونی...
نمیدونید چقدر سخته وقتی میخای جواب این و اون بدی که ازت میخان فراموشش کنی و تو اینقدر دوستش داشته باشی که به حرف هیشکی گوش نکنی... و حتي دل بشكوني
نمیدونید چقدر سخته بی سر و صدا توی خودت بشکنی وقتی از تو در مورد دوست داشتن می پرسند و تو بگی دوست ندارم در موردش حرفي بزنم...
نمیدونید چقدر سخته وقتی هیشکی رو واسه درد و دل کردن نداشته باشی و توی خلوت خودت فقط عکساشو بغل کنی و هی اشک بریزی و هی اشک بریزی و هی به یاد اون اشک بریزی...
نقل قول از: آنوشا
هرگز نگو که دوست داری وقتی .......................
درباره احساست سخن نگو وقتی .......................
هرگز دستی را نگیر وقتی .......................
هرگز نگو برای همیشه وقتی .......................
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی .......................
قلبی را قفل نکن وقتی .......................
به کسی نگو که تنها اوست وقتی .......................
............
نقل قول از: آزاده پرتو
گاهی خراب کردن پل ها چیز بدی نیست.......
چون
باعث میشود نتوانید به جایی برگردید که
از همان ابتدا هرگز نباید قدم می گذاشتید

شايد گاهي .... شايد
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: haniyeh در ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۶:۱۶:۴۹
هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به همنوع خود مهرباني نماييد، که همسايه خود را دوست بداريد، زيرا که هيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملکوت الهي) نخواهد شد.
عنوان: يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۸:۰۰
سه نفر در تقسيم هفده شتر با هم نزاع مى كردند،
اولى مدّعى يك دوم آنها بود
دوّمى مدّعی يك سوم آنها بود
سوّمى مدّعی يك نهم آنها بود.
هر چه تلاش نمودند، شترها را بگونه ای قسمت كنند كه كسرى به عمل نيايد ، نتوانستند.
نزد حضرت امير عليه السلام رفتند.
امام على عليه السلام به آنان فرمود:مايل نيستيد من يك شتر از مال خودم بر آنها افزوده و آنها را بين شما تقسيم نمايم ؟
گفتند: البته که اینگونه بهتر است.
پس يك شتر برآنها افزود، مجموعا هيجده شتر شدند و آنگاه يك دوّم آنها را كه نه شتر باشد به اولى و يك سوم را كه شش شتر باشد به دوّمى و يك نهم را كه دوشتر باشد به سوّمى داد و يك شتر باقيمانده خود را نيز برداشت.
-کتاب قضاوتهای امیرالمؤمنین اثر علاّمه تستری-
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۸:۲۰
نقل قول از: nader_abdolahi
قضایی - روزنامه خراسان نوشت:


مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.

این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.

به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
خدايا در كشوري با اين همه ثروت و اين همه استعداد آيا همچين چيزي درسته؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۰:۲۱
از این که دنیا در سال 2012 به پایان می رسد نمیترسم...........
از این میترسم که
دنیابدون هیچ تغییری ادامه پیداکنم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۵:۴۹
بخشیدن کسی آسان است
ولی
اینکه بتوان دوباره به او اعتماد کرد
داستان کاملا متفاوتی است.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۳:۴۹
عشق به مادر



دکتر اس. وایر میچل متخصص برجسته ی اعصاب در فیلادلفیا، در یک غروب زمستانی بعد از کار روزانه بر روی صندلی به خواب رفته بود، که با صدای زنگ در بیدار شد و دید که دختر لا غری که از سرما می لرزد تقاضا دارد که مادرش را معاینه و معالجه کند. او توضیح داد که حال مادرش وخیم است. دختر کفشهای فرسوده به پا و شال نخ نمایی به دور گردنش پیچیده بود.

دکتر به دنبال او در خیابان های پوشیده از برف محلات قدیمی روانه شد. از پله های عمارتی قدیمی بالا رفتند. در طبقه‌ی بالا دکتر زنی مریض را دید که سابقا پیشخدمت خانه ی او بود. او بیماری زن را سینه پهلو تشخیص داد و داروهای لازم را تجویز کرد و دارویی نیز به او خوراند که حال زن را بهتر کرد سپس به او برای داشتن چنان دختر وظیفه شناسی تبریک گفت.

زن پیر با کمال تعجب گفت که دخترش ماهها قبل مرده و کفشها و شال او در گنجه است. دکتر نگاه کرد و همان شال و کفشها را دید که بر تن دختری بود که او را به اینجا آورده بود. اما هر دوی آن ها خشک بود و نمی توانست در آن شب برفی مورد استفاده قرار گرفته باشد.

تحقیقات نشان داد که آن دختر براستی سال ها قبل مرده و دکتر وایر میچل شاهد واقعه ای ماوراء الطبیعه بوده است!
هر چند که خیلی ها معتقدند این فقط میتونه حاصل عشق حقیقی دختر به مادرش باشد!

عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۶:۰۳
علي فرمود:
ميزان هدايا و عطاياي پروردگار به اندازه انتظار شخص است.
غررالحكم-ج2-ص 525

اين كلام امير همان تكنيكهاي موفقيت روانشناسان امروز است كه مي گويند:با كلمات مثبت و فكر هاي مثبت...يعني از عصاي سحرآميز كلاممون استفاده  كنيم و به ضميرناخودآگاه بگيم : ما هميشه خوش شانسيم! ما هميشه موفقيم! ما هميشه خوشبختيم! ما در امن الهي هستيم!ما هميشه چيزهايي رو كه دوست داريم به راحتي و از راههاي عالي به دست مي آريم! ما...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۶:۱۳
نقل قول از: آزاده پرتو
عشق به مادر



دکتر اس. وایر میچل متخصص برجسته ی اعصاب در فیلادلفیا، در یک غروب زمستانی بعد از کار روزانه بر روی صندلی به خواب رفته بود، که با صدای زنگ در بیدار شد و دید که دختر لا غری که از سرما می لرزد تقاضا دارد که مادرش را معاینه و معالجه کند. او توضیح داد که حال مادرش وخیم است. دختر کفشهای فرسوده به پا و شال نخ نمایی به دور گردنش پیچیده بود.

دکتر به دنبال او در خیابان های پوشیده از برف محلات قدیمی روانه شد. از پله های عمارتی قدیمی بالا رفتند. در طبقه‌ی بالا دکتر زنی مریض را دید که سابقا پیشخدمت خانه ی او بود. او بیماری زن را سینه پهلو تشخیص داد و داروهای لازم را تجویز کرد و دارویی نیز به او خوراند که حال زن را بهتر کرد سپس به او برای داشتن چنان دختر وظیفه شناسی تبریک گفت.

زن پیر با کمال تعجب گفت که دخترش ماهها قبل مرده و کفشها و شال او در گنجه است. دکتر نگاه کرد و همان شال و کفشها را دید که بر تن دختری بود که او را به اینجا آورده بود. اما هر دوی آن ها خشک بود و نمی توانست در آن شب برفی مورد استفاده قرار گرفته باشد.

تحقیقات نشان داد که آن دختر براستی سال ها قبل مرده و دکتر وایر میچل شاهد واقعه ای ماوراء الطبیعه بوده است!
هر چند که خیلی ها معتقدند این فقط میتونه حاصل عشق حقیقی دختر به مادرش باشد!
سلام
ممنون
از اين موارد در ايران ما و بسياري از كشور ها بار ها به چشم خورده است
خداوندا بار ها ما فراموش مي كنيم كه خداي بزرگي چون تو داريم
تو فراموش نكن كه بنده كوچكي چون ما داري
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۹:۰۳
قاصدک

قاصدک غم داری...؟غم آوارگی و در به دری...؟غم تنهایی و خونین جگری...؟قاصدک وای به من...!
همه از خویش مرا می رانند...همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند...قاصدک غم دارم...غم به اندازه سنگینی عالم دارم!!!!!!!!

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴:۰۹
سلام
انجام وظیفه بود ولی عشق به مادر خالص ترین و ناب ترین عشق روی کره ی زمینه
به سلامتی تموم مادرای دلسوز
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۴:۳۱
نقل قول از: آزاده پرتو
قاصدک

قاصدک غم داری...؟غم آوارگی و در به دری...؟غم تنهایی و خونین جگری...؟قاصدک وای به من...!
همه از خویش مرا می رانند...همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند...قاصدک غم دارم...غم به اندازه سنگینی عالم دارم!!!!!!!!

خيلي قشنگ بود
----
بعضی وقتا یکی تو کانتکت گوشیت هست
 که نمیتونی بهش زنگ بزنی، دلتم نمیاد پاکش کنی
 هر وقتم چشمت به اسمش میفته دلت یه جوری میشه
...آآآآآآآآی دردناکه اون لحظات!!!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۴:۴۶

و به دور از همه ی فاصله ها
و به نزدیکی انسان و خدا
دگر از رفتن و تنهایی خود
نهراسم ، به درک رفت کجا
دل سر خورده ام از دست برفت
دل شیرین و نویی خواهم یافت
دگر از غصه و غم خسته شدم
بر خود فکر خوشی خواهم بافت
دو ، سه ماهی که نبودم خود من
چقدر سخت و پر از غفلت بود
پر افکار بد و شوم و عبث
روزگارم تهی و نکبت بود
و هم اکنون جانم آزاد است
غصه ها رخت ببندید و برید
آخرین نقطه ی غم فریاد است
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۵:۲۷
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
...ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…
با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟
…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …
تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…
من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…
تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…
گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد
خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…
نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…
اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…
اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…
علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…
فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…
بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:
من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…
چشام پراشک…
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…
پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…
اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…
نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…
پی یه جای خلوت می گشتم
 تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…
تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…
یا زن بگیرم…
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…
بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…
نمی تونستم باور کنم کسی
که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…
حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…
برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم
و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…
احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…
چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…
وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…
باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۱:۳۹
نقل قول از: kiarash
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
...ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…
با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟
…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …
تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…
من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…
تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…
گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد
خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…
نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…
اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…
اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…
علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…
فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…
بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:
من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…
چشام پراشک…
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…
پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…
اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…
نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…
پی یه جای خلوت می گشتم
 تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…
تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…
یا زن بگیرم…
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…
بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…
نمی تونستم باور کنم کسی
که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…
حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…
برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم
و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…
احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…
چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…
وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…
باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز



این موارد بارهادیده شده ولی عشق های ماندگار کم رنگ شدن
هم وفاداری زنها کم شده هم مردا امیدوارم همه ارزش واقعی طرف مقالب واسشون اهمیت داشته باشه نه موارد دیگه
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۴:۴۵
 جناب کیارش ممنون که باعث شدید  گذشت ،وفاداری،محبت، صبر خانمها یکبار دیگر به دیگران یادآوری شود.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۱:۲۳
از خود گذشتگی زیبای پسر8 ساله

بیشتر پسر بچه ها اگر برنده جایزه ای شوند ممکن است ، پول جایزه را صرف خرید اسباب بازی و یا بازی های مختلف کنند ولی ویات اربر، هشت ساله ، وقتی جایزه 1000 دلاریش را به دختر 2 ساله همسایه شان به نام کارا که با سرطان خون دست و پنجه نرم می کند اهدا کرد، همسایگانش را در محله ادواردویل در النویز متحیر کرد.

این پسر کوچک گفت: "می خواستم آن پول را به آنها بدهم زیرا نمی دانستم خودم با آن پول چکار کنم."

والدین کارا زمانی متوجه بیماری کودکشان شدند که آنتی بیوتیک ها عفونت گوش او را درمان نکرد ، وی را به بیمارستان کودکان برده و در آنجا تشخیص بیماری داده شد.

این بیماری 90 درصد شانس درمان دارد و در حال حاضر کارا به درمان خوب پاسخ داده و پیش بینی می شود درمان او حدود دو سال و نیم طول بکشد.

بخشش ویات توجه بسیاری از همسایگانش راجلب کرده است و حتی مردی از کانادا برای ویات نامه ای نوشته و به او 100 دلار جایزه داده است.

گردآوری : پرتال ماگازین
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۲:۳۵
خدا را در قلب کسانی دیدم که بی هیچ توقعی مهربانند.**** ;) ;)
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۷:۳۸
همیشه سکوتم به معنای پیروزی نیست ،
 گاهی سکوت میکنم تا بفهمی چه بی صدا باختی . . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۴:۳۱
خدا را در قلب کسانی دیدم که بی هیچ توقعی مهربانند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۴۹
دلگیر نشو از حرف آدم ها!

نیش زدن طبیعتشونه!

سال هاست که به هوای بارانی می گویند:هوای خراب...!

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۸:۲۲
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریا هستند ، اماحکاکیهاى روی ىسنگ ، مهمان همیشگی تاریخند ودوستان خوب حک شدگان روی قلبندو ماندگاران  ابدی.

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۸:۳۵
نقل قول از: آنوشا
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریا هستند ، اماحکاکیهاى روی ىسنگ ، مهمان همیشگی تاریخند ودوستان خوب حک شدگان روی قلبندو ماندگاران  ابدی.



If I never met you, I wouldn’t like you. If I didn’t like you, I wouldn’t love you. If I didn’t love you, I wouldn’t miss you. But I did, I do, and I will.
--
همیشه رفتن تو را
چه بد نظاره می کنم
دوباره دیدن تو را
به شک حواله می کنم
*
همیشه بی صدای پا
و بی بهانه می روی
سرود رفتن تو را
همیشه ناله می کنم
*
تو از کجا رسیده ای؟
از انتهای معجزه؟
دوای درد من تویی
تو را بهانه می کنم
*
صدای روح خسته ام
گرفته بی هوای تو
به راه رفتنت ببین
غزل روانه می کنم
*
تو رفته ای به انتها
و مانده ام به نیمه راه
ببین که بند راه را
چگونه پاره می کنم
*
صدا صدای همدلی
نوا نوای بی نوا
ستاره تا ستاره ها
تو را نشانه می کنم
*
همیشه بی تو مانده ام
در امتداد قصه ها
دعای با تو بودنم
به هر کرانه می کنم

*
غرور و هستی ام تویی
امید بودنم تویی
ببر مرا به ماجرا
تورا ترانه می کنم

*
دوباره دیدن تو را
به شک حواله می کنم
همیشه رفتن تو را
چه بد نظاره می کنم
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۳:۳۴
صبوری میکنم. دنیا هر چه میخواهد پیله کند بالاخره روزی پروانه خواهم شد و.....
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۰:۱۵:۱۶
دلم را سپردم به بنگاه دنيا
و هي آگهي دادم اينجا و آنجا
و هر روز
براي دلم
مشتري آمد و رفت
و هي اين و آن
سرسري آمد و رفت

*
ولي هيچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسي قفل قلب مرا وا نکرد

*
يکي گفت:
چرا اين اتاق
پر از دود و آه است
يکي گفت:
چه ديوارهايش سياه است
يکي گفت:
چرا نور اينجا کم است
و آن ديگري گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بي مشتري
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدايا تو قلب مرا مي خري؟

*
و فرداي آن روز
خدا آمد و توي قلبم نشست
و در را به روي همه
پشت خود بست

*
و من روي آن در نوشتم:
ببخشيد، ديگر
براي شما جا نداريم
از اين پس به جز او
کسي را نداريم
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۵:۳۳
او در آن يك روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد
.

واقعا خوشبختی به همین آسونیه، زندگی رو سخت نگیرید، کودک وار زندگی کنید.
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۲:۳۶
سه حرف دارد؛ اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد ...
خ د ا


It’s three letters,
But more than enough to keep me company and happy…
G O D
 
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۳۹
نقل قول از: DELFAN
او در آن يك روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد
.


زندگي را باورز كرد و خود را از هياهو نجات داد

از دروغ هايي كه از زمان كودكي با او بود...از شلاق كامل باشي كه در درون او را مي آزرد.....از حرص طمع و زياده خواهي...
ياد گرفت سبكبار عشق بازي كند با هستي....
[/color][/font]
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴:۲۸
درود بر شما بانوی عزیز.
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۱:۰۴
خاهش ميكنم.... ^o^
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۳:۴۱
درود وآفرين بر شما بخاطر متن زيباتون
حرفهايي از جنس واقعيت و خدا
حرفهايي كه ته دلت رو اميدوار ميكنه...
حرفهايي كه من رو ياد استاد عزيزم دكتر شيري ميندازه...
حرفهايي از جنس خود خود ما آدمها نه نقابي كه بر صورت ميزنيم.... =D>
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۶:۴۳
حرفهايي كه منو ياد اخراجم از بهشت بي درد ميندازه..
بهشت پر از نعمت
.............
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۴:۵۸
زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایست،مثل رویای یک کودک ناز
زندگی زیباست،مثل زیبایی یک غنچه ی ناز
زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است
زندگی مثل زمان در گذر است
زندگی آب روانی است روان می‌گذرد...
 آنچه تقدیر من و توست همان می‌گ
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۵:۴۳
گاهی خدا


بازی اش میگیرد


و کمی دورتر


آن بالا می نشیند...

دستم به ارتفاعش نمی رسد

من حرص می خورم

پایم را زمین می کوبم

و او ... نگاهم می کند و می خندد
...
بچه می شوم،

دلم می شکند،



گریه میکنم،


فرود می آید، گونه هایم را می نوازد

و آرام اشک هایم را پاک می کند ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۶:۲۶
ز من فاصله بگیر...

هر بار که به من نزدیک می شوی...

باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت!

از من فاصله بگیر...

خسته ام از امیدهای کوتاه...!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۷:۱۷
بگذار شیطنت عشق چشمان ترا به برهنگی خویش بگشاید.

هرچند آنجا جز رنج وپریشانی نباشد؛

اما،کوری را بخاطر آرامش تحمل نکن
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۴:۲۴
تا توانی دلی بدست آور
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از از کوبیدن میخها بر دیوار است .....
به پدرش گفت و پدرش نیز پیشنهاد داد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدرش دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : پسرم !!! تو کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن . دیوار هرگز مثل گذشته نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت ، حرفهایی می زنی ،‌ آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند '' آره به خدا '' . تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی فایده ندارد ، آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است. ''اما فکر کنم زخم چاقو هم یه روزی خوب میشه اما زخم زبون ؟؟؟!!!!''
''به هر حال تا توانی دلی بدست آور ، بقیه رو هم بیخیالش''
عنوان: پاسخ : داستانهای کوتاه
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۵:۳۷
چرا من؟

آرتور اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌» آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶:۴۷
خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.

- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل

:- گر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند

همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت : برو داخل دعوتشان کن

بعد از دعوت یکی از آنها گفت : ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم

خانم پرسید چرا؟

یکی از آنها در پاسخ گفت : من ثروتم ، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است.

حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود

بعد از شنیدن، شوهرش گفت : ثروت را به داخل دعوت کن ، شاید خانه مان کمی بارونق شود

همسرش در پاسخ گفت : چرا موفقیت نه؟

عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟

خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد

شوهرش گفت : برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید .

خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد

۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند.

خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم !

یکی از آنها در پاسخ گفت : اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند.

ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم

هر جا عشق باشد

موفقیت و ثروت هم هست!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۳:۴۹
گفت :
قول بـــده ...
گفتم چه قـــولی؟
گفت :
که هر وقت یاد من افتادی بخــــندی ...
رفــــت ...
همه فکر کردن اونقدرا هم دوســش نداشتم
که فقط خندیــــدم...
که همــــش خندیدم...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۹:۵۳
بازم همون صدای همیشگی!

                 صدای همیشگی قلبم  که به جای صدای تاپ تاپ

                 اسم تو رو می گفت!!!

                 اما حالا که رفتی نه تاپ تاپ می کنه نه اسم تو رو می گه

                 فقط بی صدا تکون می خوره!

                 دلم برات تنگ شده واسه یکباره دیگه بوسیدنت

                 یکباره دیگه کنارت بودن

                 واسه ی این که یکباره دیگه دستای گرمت و بگیرم

                 یادته چه قدر روزای خوبی داشتیم چه خاطره هایی یادته؟

                 تمام شب هایی که باهم به اسمون نگاه می کردیم و ستاره ها رو می شمردیم

                 یادته کنار دریا باهم دیگه راه می رفتیم دقیقا هم پای موج های دریا

                 اما این خیلی بی معرفتی که منو این جوری باخاطره هامون

                 تنها گذاشتی و رفتی!!!

                 باشه بی معرفت خدا حافظ که همین خداحافظی هم نکردی.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۳:۴۳
سکوت جای خنده هایت را گرفته

                             جای حرف هایت را گرفته

                            جای خالی نبودنت را گرفته

                            جای خالی نبودنت در قلبم را

                            دیگه سکوتم از دستم خسته شده؟!!!

                            خودمم دیگه حوصله ی خودمو ندارم

                            اما... هیچ کس این حال منو درک نمی کنه

                            همه میگن فراموشش کن اما ...اونا نمی دونن

                            چه قدر سخته...

                            نمی فهمن که دارم دیونه میشم

                            از حرفایی که بهم می زنن...

                            از رفتارایی که باهام دارن...

                             اخه ادم چقدر مگه تحمل داره ؟؟؟؟؟

                            چی میشه حداقل برای یک بارم شده دركم كنن؟

                            منو بخاطر همه قولایی که به هم دادیم سرزنش مي كنن ...

                           چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۶:۱۷
باشه بی معرفت خدا حافظ که همین خداحافظی هم نکردی  
دردناک ترین خداحافظی ها
آنهایی هستند که
هرگز نه گفته شدند
و نه توضیح داده شدند[/size][/color]
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۶:۴۹
نقل قول از: kiarash
                     
                           
                            همه میگن فراموشش کن اما ...اونا نمی دونن

خوب فراموشش نکن.با خاطراتش...............................
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۹:۱۱
نقل قول از: آزاده پرتو
باشه بی معرفت خدا حافظ که همین خداحافظی هم نکردی


دردناک ترین خداحافظی ها
آنهایی هستند که
هرگز نه گفته شدند
و نه توضیح داده شدند[/size]
پرفریادترین خداحافظی پراز فریاد نه دردناک ترین.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۴:۵۳
گفته حلالم نميكنه اگر فراموشت نكنم ....چي كار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يادش رفته روزی که به دنيا امدم در گوشم خوندن  اگه می خواهی در دنیا خوشبخت شی همه را دوست بدار حال که دیوانه وار دوستش دارم می گن فراموشش کن.         
========
                                                  خداحافظ تموم خاطرات گذشته

                                                  خداحافظ ای روزای خوب

                                                  خداحافظ تموم لحظه های باتو بودن

                                                  خداحافظ انتظار بی پایان

                                                  خداحافظ ای نوشتنا...

                                                  خداحافظ زندگی بی هدف

                                                  خداحافظی با همه ی اینا می کنم

                                                  چون مادر خواسته که فراموشت کنم

                                                   خواسته تموم لحظه ها و خاطراتی

                                                  که با تو داشتم و فراموش کنم

                                                  فرض كن من فراموشت کردم اما اتاقم چي ؟...

                                                  هنوز عکسات رو دیوارن هنوز تموم خاطراتی

                                                  که باهم داشتیم توی اتاق سر جاشونن

                                                  هنوز هم کادوهایی که بهم دادی تو ویترینن

                                                  هنوز اخرین نامه ای که بهم دادی روی میزه...

                                                  هنوز بوی عطرت روی لباسامه...

                                                  هنوز اون دسته گلی که برای اولین بار بهم دادی...

                                                  همه ی چیزایی که ازتودارم سرجاشونن جز خودت

                                                  میدونی چرا؟چون شايد با تهديد بقيه بتونم فقط از ذهنم پاکت کنم اونم شايد

                                                  اما از قلبم...نه...

                                                  از اتاقم...

                                                  از زندگیم...

                                                  هنوز هم هستی...

                                                  منتظرم عین قبلنا بیایو...

                                                  یواشکی از قفلی در منو نگاه کنی بعد یه دفعه

                                                  درو باز کنی و بهم بگی سلام عشقم.

                                                  منتظرم که عین قبلنا بیایو...

                                                  برام اهنگ بخونی...منتظرم که عین قبلنا

                                                  موقع رفتنت یه نامه ی عاشقانه بایه کادو روی میزم بزاری

                                                                  بابا خسته شدم از نوشتنای بی پایان...

                                                                           ازانتظار بدون امید...

                                                                           از داشتن ارزو بدون هم سفر!!!

                                                                           از بیرون رفتن با هم سفر خیالی!!!....

                                                                           از ترانه های بی هدف

                                                                           ازگفت و گوی بدون جواب...

                                                                           چرا این خستگی روازم دور نمی کنی؟؟؟

                                                                           هر دفعه می نویسم و تو دلم می گم این باراخره...

                                                                           اما........

                                                                           اما انگار اخری که میگم منظورم اخر عمره...

                                                                           خسته شدم...بس که رفتم توی کافیشاب

                                                                           ومنتظرت نشستم وبا چشای گریون وخنده مردم برگشتم!!!

                                                                           اینبار هم مثل همیشه ازت خواهش می کنم که منو با خودت ببر

                                                                           عشقممممممممممممممممممممممممممممم

                                                                           و به این انتظار پایان بده...
                                                                                   دیشب را تا صبح به دنبالت گشتم ...

                                                                                       لا به لای تمام خاطرات گذشته ...

                                                                                       تمام خوبهایم را ورق زدم ...

                                                                                       لحظه به لحظه اش را...

                                                                                       ردپایت همه جا جاریست...

                                                                                                اما...!!!!!

                                                                                      دوباره تکرار داستان همیشگی

                                                                                      نبود تو وانتظار من...!!!

                                                                                      امروز را هم دوباره دنبالت می گردم.

                                                                                      مثل همه ی روز های نبودنت!!!

                                                                                      امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم ...!

                                                                                      شاید برگی از قلم انداخته باشم!
                                                                       
                                                                تو را حس می کنم هردم ......

                                                    که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی....

                                                  من از شوق تماشایت نگاه ازتو نمی گیرم ......

                                                  توزیباترنگاهم می کنی اینبار........

                                                  ولی.....افسوس......این رویاست......

                                                  تمام انچه حس کردم تمامانچه می دیدم.......

                                                  توبامن مهربان بودی........

                                                  واین رویا چه زیبا بود.......

                                                  ولی....افسوس که رویا بود.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۳:۲۱
خاطره یعنی
یه سکوت غیر منتظره میون خنده های بلند …
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۳:۵۵
گاهی عمیقا مایلم «ماهی» باشم !
ماهی حافظه اش هشت ثانیه است ، بی هیچ «خاطره» ای …
.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۴:۲۲
موقع Delete فولدر خاطراتت
ذهنم Error می دهد
گمانم یکی از فایلها در حال اجراست …
.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۸:۳۳
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود
عادتی که باور شود
باوری که خاطره شود
و خاطره ای که درد شود …
.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۰:۲۳
 

چقدر سخته وقتي كه دلت ميخواد سرت رو به ديواري تكيه بدي باز همون ديواري باشه كه يك بار زيرآوار غرورش له شدي...!

 

چقدر سخته تو خيالت ساعت ها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش هيچ چيزي نتوني بگي جز سلام...!

 

چقدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشك گونه هات رو خيس كنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوزم دوستش داري...!

 

چقدر سخته تو چشماي كسي كه تمام عشقت رو ازت دزديد و به جاش يه زخم هميشگي به قلبت هديه داد زل بزني و به جاي اينكه لبريز كينه و نفرت بشي حس كني كه هنوزم دوستش داري...!

 

چقدر سخته گل آرزوهات رو تو باغ ديگري ببيني و هزار بار تو خودت بشكني و اون وقت آروم زير لب بگي

گل من باغچه نو مبارك...!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۱:۵۸
با نگاهي سرد و خسته چگونه توانيم به مرگ اين قصه رسيم

بگذار به انتها برسيم بعد بشكنيم

سكوت را بهانه نكن

خستگي دليل از پا ماندن نيست

به جاي من قفل سكوتم را بشكن

مرا درياب
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۰:۲۶
نقل قول از: kiarash
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه . تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید . دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده . یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب......



این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند. دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما  می کنند.---------------
عنوان: پاسخ : داستان ما و خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۲۱:۲۷
* با شناخت خدای این آدم ، بهشت و جهنمش هم معلوم میشه ! آدمهایی هستند که وقتی اشتباهی ازشان سر میزند میپندارند خدا  الانه که خدمتشون برسه ! لعنتشون کنه و خلاصه آویزو نشون کنه ، حالا چرا خدای این آدم این شکلیه ؟ چون خودش این فرمیه یعنی اگر کسی بهش بدی کنه یا فرزندش خطایی کند وامیسته و فحشش میده و آویزونش میکنه و لذا همین قصه خودش را به خداوند تعمیم می دهد و شاید به همین دلیل است که در همه ادیان گفتند که خدا را تسبیح کنید. یعنی خدا پاک و منزه است از آنچه من می انگارم !


* سهم قانونمندی عالم همیشه جریان داره چه با ایمان به خدا چه غیر از اون (بیولوژی )


*دین لنگرگاه قوی هستش و ما دین رو وقتی می فهمیم که از بهشتهامون رانده شویم .دینداری آدمهای تو بهشتشون فرق داره با وقتی دردی می چشند.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۳:۲۹
حضرت امیر فرمودند عرفت الله بفسخ العزائم و حل العقود

خدا را در زمانی شناختم که تصمیماتی مهم و قطعی گرفته بودم و نشد و جایی که گره هایی بازنشدنی بود در زندگیم و گشوده شد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۹:۵۲
تو رو بايد مثل گل نوازش كرد و بوئيد       باهرچي چشم تو دنياست فقط بايد تو رو ديد
تو رو بايد مثل ماه رو قله ها نگاه كرد        باهرچي لب تو دنياست تو رو بايد صدا كرد
ميخام تو رو ببينم نه يكبار نه صدبار به تعدادنفس هام 
براي ديدن تو نه يك چشم نه صد چشم همه چشمارو ميخام
[/size][/color]
عنوان: خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۶:۴۸


! خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست


, خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند




, خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد



خدا در اتومبیل پسری است که




,مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،




!! خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است



!! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو




!! خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد



!! خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد پنج دقیقه بیشتر بخوابی




, از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی




 از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟


!

خدا را هفت بار دور زدی یا




 زیر باران کنارش قدم زدی




؟



, خدا همین جاست




! نه فقط در عربستان



خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه فقط عربی را



!...........................




... خدایا دوستت دارم
عنوان: كنار هم كه باشيم
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۹:۲۱
گل یا سنگ


فرقی نمیکند کدام باشی


کنار هم که باشیم


زیباترین همزیستی دنیا


از آن ماست . . .
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۷:۳۳
مولا علي فرمود:
لا ظفر لمن لا صبر له
كسي كه صبر ندارد به پيروزي نميرسد.
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۳۵
بی نظیر بود، واقعا به این موارد که گفتید اعتقاد دار.

ای قوم به حج رفته کجایید !؟ معشوق همینجاست بیایید.
عنوان: پاسخ : كنار هم كه باشيم
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۷:۰۲
اگر در کنار هم نیستید به یاد هم باشید.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۰:۲۱
مولا علی : روزه دل بهتر از روزه زبان و روزه زبان بهتر از روزه شکم است.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۴:۰۴
مولا علي فرمود:
اگر مي‌خواهي صبور باشي همچون انسان‌هاي صبور رفتار و برخورد كن.
عنوان: شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۸:۴۰
یه شب خوب تو آسمون

یه ستاره چشمک زنون

خندید و گفت کنارتم

تا آخرش تا پای جون

ستاره قشنگی بود

آرومو نازو مهربون

ستاره شد عشق منو

منم شدم عاشق اون

اما زیاد طول نکشید

عشق منو ستاره جون

ماه اومدو ستاره رو

دزدیدو برد نامهربون

ستاره رفت با رفتنش

منم شدم بی هم زبون

حالا شبا به یاد اون

چشم میدوزم به آسمون

دلم میخواد داد بزنم

 این بود قولو قرارمون؟؟؟.....

 
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۴:۱۷
بخوانيد مرا ...
 یا الله *یا کریم * یا اول یا آخر* یا مجیب* یا رحمن* یا سبحان* یا قادر* یا جمیل* یا سلطان*یا عالم* یا رازق* یا قاضی الحاجات
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۲۴
                                                                  سپاس یزدان پاک
عنوان: پاسخ : شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: kiarash در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۸:۰۸
زیر این طاق کبود
                یکی بود یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود
                         که دلش شکسته بود

اون اسیر یه قفس 
 شبو روزش بی نفس

 همه ي آرزوهاش پر کشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت

چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید

تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید

دیگه طاقت نیوورد ،رفت توی قفس نشست

تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم

یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از چشمای مرغ روی گونش جاری شد

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک  اون رو دید

با خودش یه عهدی بست،نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس،رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیزاشت

تا یه روز یه باد سرد میونه قفس وزید

آسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و مرد و موندگار نشد

چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

مرغ عشق شاپرکو به دست خدا سپرد

نگاهش به آسموووووووووون تا که دق کردشو مرد...!
عنوان: پاسخ : شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۱:۵۳
[/color]
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.

یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

خدا... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاشت تو سینش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد. یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش. ولی مگه این آدم, آدم می شد. این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون. دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.

نه دیگه... خدا گفت... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه.

آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود. خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه... بسه.

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطیف رو سینش سفت شده. دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد. و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.

بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت. آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.

اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت. یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد. دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.

انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد.

....

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل.

یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید.

چرخید و چرخید.

آسمون رعد زد و برق زد.

دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته٬ با چشای سیاه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم.

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید. هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد. فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود. نه... خیلی بیشتر.

پاشد و فرشته رو نیگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربیاره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد. باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند.

تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته اروم اروم اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

سینشو چسبوند به سینه آدم.


خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.

آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد.

آدم با چشاش می خندید.

فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید.

اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۸:۰۷
سـآعـَت هـآ هـَم بـے تــو


دیـگـَر حـِس ُ حـآل گـُذَشـتـِﮧ رآ نـَدآرَنـد


تــَنـبـَل شـُدِه اَنـد


هــَر ثـآنـیــِﮧ اَش یــِک قـَرن مـےگـذَرَد


دیـگـَر اَز مـَטּ چــِﮧ اِنــتـِظـآرےـست
=========
کاش می شد سکوت غریبانه ی گنجشک های افسرده را معنا کرد...کاش می شد فریاد مظلومانه نیلوفر های مرداب را شنید... کاش می شد اندیشه و احساسم را به دست پیچکی بسپارم تا به هر کجا که می خواهند سر بکشند.... از تکرار ناقص خاطره ها , از تلاش بیهوده برای رفتن و نرسیدن مثل دو خط موازی خستم...
===
باز باران با ترانه با تمام بی کسی ها میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه باز می آید صدای چک چک غم ....باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده.نمیدونم...نمیفهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟نمیفهمم چرا مردم نمیفهمند که آن کودکی که زیر ضربه های شلاق باران سخت میلرزد کجای ذلتش زیباست     
عنوان: پاسخ : شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: kiarash در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۷:۵۵
شبيه شمع كه خيلي نجيب ميسوزد دلم براي تو گاهي عجيب ميسوزد
 دلم براي دل ساده ام كه  خواهدخورد دوباره مثل هميشه فريب ميسوزد
نشسته اي به اميد كه؟
گـُر بگير اي عشق
هميشه  آتش تو بي لهيب ميسوزد
تو اشتباه نكردي گناه آدم بود اگر هنوز بشر پاي سيب ميسوزد
 من آشناي  تو بودم ولي ندانستم
غريبه ها دلشان هم غريب ميسوزد
 براي من فقط اين دل ز عشق جا مانده است كه با نگاه شما عن قريب ميسوزد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۹:۱۸
کاش روز دیدنت فردا نبود!!! کاش میشد هیچ کس تنها نبود ... کاش میشد دیدنت رویا نبود ..... گفته بودی با تو می مانم !! ولی ..... رفتی و گفتی و اینجا جا نبود .... سالیان سال تنها مانده ام ..... شاید این رفتن سزای من نبود ...... من دعا کردم برای بازگشت ...... دست های تو ولی بالا نبود ...... باز هم گفتی که فردا میرسی ...... کاش روز دیدنت فردا نبود !!!
عنوان: پاسخ : شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: سعید صادقی در ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۷:۰۵:۲۵
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۰۲
قطار نباش که از ریل پیروی کنی
کشتی باش که عظمت اقیانوس زیر پایت باشد.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹:۵۲
نه من دستهایش را رها می کنم
نه اودلش می آید از من جدا شود
همیشه و همه جا با هم هستیم

من و تنهــــــــایی
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۴:۵۱
 ریچارد براتیگان:

جهنمی بدتر از آن نیست، كه مدام به یاد بیاوری بوسه ای را كه اتفاق نیفتاده است!

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۶:۵۳
دکتر علی شریعتی:

مادرم می گفت: عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب
اما هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
عنوان: پاسخ : شد عشق منو و منم شدم عاشق اون
رسال شده توسط: عشق حسابدار در ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۶:۴۰
عشق یعنی اینکه ما باور کنیم یک دل دیگر ارادتمند ماست.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۹:۲۲
باران که میبارد

دلم برایت تنگ تر میشود؛

راه می افتم

بدون چتر

من بغض میکنم،

آسمان گریه
امروز دلـم قـدم زدن مـیـخـواهـد . . .

در یـک وجـبـی پـیـاده رو . . .

یـک قـدم تـا آسـمـان . . .

پـرواز بـا بـوی یـاس هـا . . .

خـیـس و نـمـنـاک شـدن بـا بـاران . . .

دلـم کـمـی آرامـش مـیـخـواهـد ......
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۱:۵۹
پنج شنبه.....
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود... اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو !!!
پ: باشه... باشه... ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!
پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: ولی من که بور بودم!!!؟
پ: باشه... ، فرقی نمی کنه.
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمی تونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل گلایل!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه هادیگر بدون تو خیابونها صفایی ندارد...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چندان دور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...!
 اما... تو آرام بخواب
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۷:۳۴
اینجا زمین است..................
رسم آدمهایش عجیب است......
اینجا اگر گم شوی به جای اینکه دنبالت بگردند،فراموشت میکنند!!!!!!
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۰:۴۱
بچه های ناسپاس



مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: kiarash در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۷:۴۵
نقل قول از: آزاده پرتو
بچه های ناسپاس



مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "
به سلامتي اون پدري كه سخت ترين كارهار رو ميكنه ارزونترين لباس ها رو مي پوشه تا بچه هاش بهترين موقعيت ها رو داشته باشن و بهترين لباس ها رو بپوشن اما بچه هاش روشون نميشه بگن اين بابا مونه
به سلامتي اون پدري كه پول درست كردن دندوناي خرابشو داد تا بچه اش دوچرخه داشته باشه
به سلامتي اون پدري كه هميشه كمتر بهش توجه شده و كمتر ديده شده حتي روز پدر كه هميشه هديه هاش زيرپوش و جوراب بوده ...
اميدوارم تا فرصت هست بهش احترام بزاريم و باهاش حرف بزنيم و حالشو بپرسيم حتي با يه تماس كوچولو ؛ براش هديه بگيريم بهش بگيم كه چقد دوسش داريم
خوش به حال همه اونايي كه قدر پدرهاشونو مي دونن

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۵:۰۶
دریای استواری و مقاومت                      پدر
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: kiarash در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۱:۴۲
نقل قول از: آزاده پرتو
دریای استواری و مقاومت                      پدر
رفيق بي كلك مادر  ;D
بازم منتظر داستان هاي زيبا هستيم
عنوان: من برات چي بودم
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۲:۵۱
من برات چي بودم ؟
قصه تكراري
يكي كه باور كرد خيلي دوستش داري
من برات چي بودم ؟
سايه تنهايي /   
 يكي كه فكر ميكرد تو براش دنيايي
زندگيم فداي چشمات  همه بود و نبودم
تورو ميخام هميشه باتمام وجودم
زندگيم فداي چشمات 
نگير از من نگاتو
نذار روزم بگيره رنگ چشم سياتو
من برات چي بودم ؟
جز يه قاب كهنه  كه شكست و پاشد از يه خواب كهنه
گفته بودي دنيا منم و اين خونه
فكر ميكردم چشمات حسمو ميدونه
زندگيم فداي چشمات  ديدنت آرزومه
چرا هرجا كه ميرم صورتت روبرومه
زندگيم فداي چشمات  بي تو من بي ستاره ام
داره ميميره قلبم ديگه طاقت ندارم
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸:۰۹
تظاهر به خوشبختی دردناکتر از تحمل بدبختی است . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۹:۲۳
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

 در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن
لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران استتا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

 تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

 

ی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۸:۵۹
خدايا
منو بيشتر دوست داشته باش چون امروز دلم خيلي گرفته
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۶:۵۱
———————–
نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان
آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند
خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی . .
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۹:۲۴
نقل قول از: آزاده پرتو
———————–
نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان
آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند
خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی . .

چه بده انتقام
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۶:۱۳
نقل قول از: kiarash
چه بده انتقام
خیلی چیزا بده نه فقط انتقام.... بلکه توهین ،بی حرمتی،........ جای چوب نمیمونه اما جای حرف تا ابد میمونه...... چه بد زخمی است لا کردار
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۰:۰۳
سخن آخر آن كه عيب کارم در اينجاست که من «آنچه هستم» را  با «آنچه بايد باشم» اشتباه مي‌کنم!
خيال مي‌کنم كه آنچه  كه بايد  باشم هستم، در حالي ‌که  آنچه كه هستم نبايد باشم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۰:۵۲
نقل قول از: آزاده پرتو
تظاهر به خوشبختی دردناکتر از تحمل بدبختی است . .
چقد خوب حرف دلو ميشه فهميد.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۵:۲۱
یادبگیریم با ادب باشیم .ودر محضر بزرگان جوری رفتار نکنیم که فکر کنند ما بچه............................بی ادبیم.
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۹:۵۴
همیشه میگم خدایا چرا بهم غم و غصه میدی اگه دوسم داری، ولی وقتی تو حال غصه به خدا نزدیکتر میشم و بیشتر باهاش درددل میکنم علتش رو میفهمم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۹:۳۶
نقل قول از: kiarash
چه بده انتقام


انتقام بده ولی بدتراز اون انتقامیه که خدا میگیره
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۱:۳۴
سرسری رد شو و زندگی کن
دقت ...
د ق ت  میده
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۵۷
با عشق زندگی کن !



یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...

در چشم هایشان نگاه می کند...

به درد و دلشان می رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...

هم را در آغوش می کشند و می بوسند.

دوزخ جای این کارها نیست!!

لطفا این مرد را پس بگیرید!!

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۶:۵۹
از فشار زندگی نترسید

به یاد داشته باشید

فشار ، توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند . . .
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۸:۳۳
هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد

بنابراین خدا مشکلات را بدون راه حل قرار نداده

پس با مشکلات خود ، با اعتماد به نفس بالا برخورد کنید . . .
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۳:۴۲
عشق ومحبت ردپای خدا در زندگیست.زندگیتان پرازردپای خدا باد
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۰:۵۰
خدایا به من بفهمان اما نشان مده که بی تو زندگیم چه تلخ می شود، ولی به هم بفهمان و هم نشان بده که با تو زندگی چه شیرین است...
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۵:۴۰
نقل قول از: BANOO
خدايا


خدا هیشکی رو تنها نمیزاره
اگه باور نداری وقتی تنهایی وگرفتار از کی کمک میخوای وداد میزنی؟
عنوان: یک نامه تفکربرانگیز از یک زن مسیحی به یک زن مسلمان
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۱:۱۵
 

به نظرم ارزش وقت گذاشتن و خوندن داره ...

 



 
I see you. I can't help but notice that almost every woman I see is carrying a baby or has children around her. I see that though they are dressed modestly, their beauty still shines through. But it's not just outer beauty that I notice. I also notice that I feel something strange inside me: I feel envy. I feel terrible for the horrible experiences and war crimes that the Lebanese people have suffered, being targeted by our common enemy. But I can't help but admire your strength, your beauty, your modesty, and most of all, your happiness. Yes, it's strange, but it occurred to me that even under constant bombardment, you still seemed happier than we are, because you were still living the natural lives of women. The way women have always lived since the beginning of time. It used to be that way in the West until the 1960s, when we were bombarded by the same enemy. Only we were not bombarded with actual munitions, but with subtle trickery and moral corruption.
Through Temptation They bombarded us Americans from Hollywood , instead of from fighter jets or with our own American-made tanks. They would like to bomb you in this way too, after they've finished bombing the infrastructure of your countries. I do not want this to happen to you. You will feel degraded, just like we do. You can avoid this kind of bombing if you will kindly listen to those of us who have already suffered serious casualties from their evil influence. Because everything you see coming out of Hollywood is a pack of lies, a distortion of reality, smoke and mirrors. They present casual sex as harmless recreation because they aim to destroy the moral fabric of the societies into which they beam their poisonous programming. I beg you not to drink their poison. There is no antidote for it once you have consumed it. You may recover partially, but you will never be the same. Better to avoid the poison altogether than to try to heal from the damage it causes. They will try to tempt you with their titillating movies and music videos, falsely portraying us American women as happy and satisfied, proud of dressing like prostitutes, and content without families.
Most of us are not happy, trust me. Millions of us are on anti-depressant medication, hate our jobs, and cry at night over the men who told us they loved us, then greedily used us and walked away. They would like to destroy your families and convince you to have fewer children. They do this by presenting marriage as a form of slavery, motherhood as a curse, and being modest and pure as old-fashioned. They want you to cheapen yourself and lose your faith. They are like the Serpent tempting Eve with the apple. DON'T BITE. Self-Value I see you as precious gems, pure gold, or the "pearl of great value" spoken of in the Bible (Matthew 13: 45). All women are pearls of great value, but some of us have been deceived into doubting the value of our purity. Jesus said: "Give not that which is holy unto the dogs, neither cast your pearls before swine, lest they trample them under their feet, and turn again and rend [slit, rip] you" (Matthew 7: 6). Our pearls are priceless, but they convince us that they're cheap. But trust me; there is no substitute for being able to look in the mirror and seeing purity, innocence and self-respect staring back at you. The fashions coming out of the Western sewer are designed to make you believe that your most valuable asset is your sexuality. But your beautiful dresses and veils are actually sexier than any Western fashion, because they cloak you in mystery and show self-respect and confidence. A woman's sexuality should be guarded from unworthy eyes, since it should be your gift to the man who loves and respects you enough to marry you. And since your men are still manly warriors, they deserve no less than your best. Our men don't even want purity anymore. They don't recognize the pearl of great value, opting for the flashy rhinestone instead. Only to leave her too! Your most valuable assets are your inner beauty, your innocence, and everything that makes you who you are. But I notice that some Muslim women push the limit and try to be as Western as possible, even while wearing a veil (with some of their hair showing). Why imitate women who already regret, or will soon regret, their lost virtue? There is no compensation for that loss. You are flawless diamonds. Don't let them trick you into becoming rhinestones.
Because everything you see in the fashion magazines and on Western television is a lie. It is Satan's trap. It is fool's gold. A Woman's Heart I'll let you in on a little secret, just in case you're curious:
pre-marital sex is not even that great. We gave our bodies to the men we were in love with, believing that that was the way to make them love us and want to marry us, just as we had seen on television growing up. But without the security of marriage and the sure knowledge that he will always stay with us, it's not even enjoyable! That's the irony. It was just a waste. It leaves you in tears. Speaking as one woman to another, I believe that you understand that already. Because only a woman can truly understand what's in another woman's heart. We really are all alike. Our race, religion or nationalities do not matter. A woman's heart is the same everywhere. We love. That's what we do best. We nurture our families and give comfort and strength to the men we love. But we American women have been fooled into believing that we are happiest having careers, our own homes in which to live alone, and freedom to give our love away to whomever we choose. That is not freedom. And that is not love. Only in the safe haven of marriage can a woman's body and heart be safe to love. Don't settle for anything less. It's not worth it. You won't even like it and you'll like yourself even less afterwards. Then he'll leave you.
Self-Denial Sin never pays. It always cheats you. Even though I have reclaimed my honor, there's still no substitute for having never been dishonored in the first place. We Western women have been brainwashed into thinking that you Muslim women are oppressed. But truly, we are the ones who are oppressed; slaves to fashions that degrade us, obsessed with our weight, begging for love from men who do not want to grow up. Deep down inside, we know that we have been cheated.
 We secretly admire and envy you, although some of us will not admit it. Please do not look down on us or think that we like things the way they are. It's not our fault. Most of us did not have fathers to protect us when we were young because our families have been destroyed. You know who is behind this plot. Don't be fooled, my sisters. Don't let them get you too. Stay innocent and pure. We Christian women need to see what life is really supposed to be like for women. We need you to set the example for us, because we are lost. Hold onto your purity. Remember, you can't put the toothpaste back in the tube. So guard your "toothpaste" carefully!
I hope you receive this advice in the spirit in which it is intended; the spirit of friendship, respect, and admiration.
                                     From your Christian sister "With Love"
                                               Joanna Francis
من تو را میبینم...
من نمی توانم ... اما می ببینم که تقریبا هر زنی بچه ای بغل کرده یا اطراف او بچه هایی هستند. می بینم هرچند آنها پوششی محجوبانه دارند لیکن هنوز زیباییشان می درخشد . اما این فقط زیبایی بیرونی نیست ، که متوجه آن می شوم.
من چیزی عجیب در درون خود احساس می کنم :
غبطه می خورم...
اما نمیتوانم چیزی بگویم ؛ فقط قدرت ، زیبایی، عفت  و بیش از همه رضایت و شادی تو را تحسین می کنم. آری ، عجیب است اما به ذهن من خطور می کند که تو هر چند تحت بمباران اما از ما ، خوشحالتری.
 چرا که تو هنوز زندگی طبیعی یک زن را داری . شیوه ای که زنان از ابتدا همواره چنین زندگی میکردند . در غرب هم  تا دهه 1960 اینچنین معمول بود، تا اینکه به وسیله دشمنی مشترک بمباران شدیم.از طريق وسوسهاما ما با مهمات واقعی بمباران نشدیم ، بلکه با فساد اخلاقی و نیرنگ آلود و زیرکانه از طریق وسوسه بمباران شديم.
آنها به جای استفاده از بمب افکن ها و جنگنده های امریکایی ، ما را از هالیوود بمباران کردند.  آنها می خواهند بعد از آنکه از بمباران  زیرساختهای کشورهای شما فارغ شدند، شما را نیز اینگونه بمباران کنند . نمی خواهم این برای تو هم اتفاق بیافتد. تو هم احساس خفّت خواهی کرد همانطور که ما می کنیم. تو می توانی از این بمبارانها دوری کنی ، اگر لطف کنی ، و به ما که از نفوذ شیطانی آنها تلفات جدی داده ایم، گوش کنی.   
برای اینکه هر چیزی که از هالیوود می بینی ، مشتی دروغ است ، تحریف است، دود و آينه ها
[اصطلاح smoke and mirrors "دود و آينه ها" در زبان انگليسي بنابر فرهنگ لغت هاي انگليسي من جمله Random House Dictionary  نيرنگي ست ماهرانه كه حقايق را تيره و تار ساخته و تحريف مي كند مانند استفاده شعبده باز از حقه هاي شعبده بازي با استفاده از ابزاري چون آينه و دود ] .
آنها روابط نا مشروع را تحت عنوان سرگرمی بی ضرر جلوه می دهند ، برای اینکه هدف آنها انهدام اساس اخلاق جوامعی است که تشعشعات و امواج برنامه های سمّی شان را به آنان مخابره می کنند . ملتمسانه از تو می خواهم سم آنها را نخوری . وقتی که از آن خوردی، هیچ پاد زهری برای آن نیست !! ممکن است نسبتاً بهبود بیابی ، اما هرگز همچون قبل نخواهی شد.  بهتر است کاملاً از این سم دوری کنی ، تا اینکه به دنبال شفا از آسیبهای که بوجود می آورد باشی .آنها سعی دارند، با فیلم ها و نماهنگهای شهو ت انگیز ، به دروغ ما زنان امریکایی را شاد و راضی نشان دهند ، مفتخر به لباس پوشیدن چون هر  زه ها و قانع بودن به نداشتن خانواده ؛ و تو را اینچنین وسوسه مي کنند .اکثر ما شاد نیستیم، به من اعتماد کن ! میلیون ها نفر از ما داروهای ضد افسردگی مصرف می کنیم ، از شغلهایمان متنفریم و شب ها به خاطر مردانی که می گفتند دوستمان دارند، ولی حریصانه از ما سوءاستفاده می کنند و میروند ، گریه می کنیم.آنها می خواهند خانواده های شما را از بین ببرند و شما را متقاعد کنند که فرزندان کمتری داشته باشید . آنها با جلوه دادن ازدواج به عنوان شکلی از بردگی ، مادری به عنوان نفرین ، و با جلوه دادن با حیا بودن و پاک ماندن به عنوان عقب افتادگی و اُمُلی چنین می کنند . آنها می خواهند خودت ، ارزش خودت را پایین آوری و ایمان و اعتقاداتت را از دست بدهی . آنها مانند شیطانی هستند که [آدم و حوا] را فریب دادند ، تو فريب نخور!
برای خودت ارزش قائل باش :
من تو را به عنوان گوهر گران قیمت، طلای ناب ، یا مروارید گرانبها  می بینم، (برگرفته از انجیل متی 13 :45).
 همه ی زنان مرواریدهای گرانبهایی هستند، اما برخی از ما در مورد ارزش پاکدامنیمان فریب خوردیم. عیسی گفت : "آنچه مقدس است ، به سگان مدهید و مرواریدهای خود را پیش خوک وحشی نیاندازید، مبادا آنها را پایمال کنند و برگشته ، شما را بدرند." (متی فصل 7 عبارت 6 ) مرواریدهای وجودیمان بسیار گرانبها هستند ، اما آنها می خواهند به ما بقبولانند که بی ارزش اند. ولی باورم کن! هیچ جایگزینی برای اين نیست که بتوان در آیینه نگاه کرد و بازتاب پاکدامنی ، نجابت و عزت نفس خود را در آن دید .
مُدهایی که از زیر دست خیّاطان غربی بیرون می آیند براي اين طراحي مي شوند كه به تو بقبولاند که ارزشمندترین سرمایه تو ، جذابیت جسمی توست . اما لباسهای عفیف تو و حجاب تو درواقع پرجاذبه تر از هر مُد غربی است، برای اینکه آنها تو را به صورت اسرارآمیزی پوشانده اند و عزت نفس و اعتماد به نفس تو را جلوه می دهند .
 جاذبه های جسمانی زن باید از چشمان بی لیاقت پوشانده شود، البته این باید هدیه ای باشد از طرف تو برای مردی که تو را آنقدر دوست دارد و برایت احترام قائل است ، که با تو ازدواج می کند . و از آنجا که مردان شما مرد اند و با غیرت و دلاور ، حق آنان نیز چیزی کمتر از بهترینی که تو عرضه کنی نیست . مردان ما دیگر حتی پاکدامنی نمی خواهند، آنها دُرّ گرانبها را درک نمی کنند ؛ آنها سنگ مصنوعی پر زرق و برق را انتخاب می کنند تا آن را نیز [پس از سوءاستفاده] رها کنند!
گوهربارترین سرمایه های تو زیبایی درونی ات ، نجابتت ، و آنچيزي ست که تو را  تو کرده است. اما متوجه شدم برخی زنان مسلمان از حدود تجاوز می کنند و حتی در حین حجابشان سعی دارند تا جایی که ممکن است مانند غربی ها شوند (قسمتی از موهایشان نشان داده می شود[آرایش داشته باشند و ...] ).
چرا تقلید کنید از زنانی که به خاطر عفت و پاکدامنی ازدست رفته شان پشیمان اند یا به زودی پشیمان خواهند شد؟   هیچ جبرانی برای آن  ازدست رفته نیست. شما الماس های بی عیب هستید. نگذارید آنها شما را بفریبند و تبديل به سنگ بدلی شوید . زیرا که هر آنچه شما در مجلات مد و تلویزیون های غرب می بینید، دروغ است . این دام شیطان است . طلا نمای ابلهان است. قلب یک زن
می خواهم تو را به اعماق قلبم راه دهم و سرّی را با تو در میان گذارم ؛ احیاناً اگر کنجکاوی : ارتباط نامشروع قبل از ازدواج چندان هم جالب نیست. ما بدن هایمان را به مردانی دادیم که عاشقشان بودیم ، فکر می کردیم این راهی است تا آنها نیز عاشقمان شوند و با ما ازدواج کنند، همانطوریکه همیشه در تلویزیون دیده بودیم . اما بدون امنیت ازدواج و علم قطعی به اینکه او همیشه با ما خواهد بود ، حتی لذت بخش هم نیست !! چنین است مسخرگی و وارونگی آن ، فقط یک هدر رفتن است . تو می مانی و اشکهایت .
 به عنوان یک زن که با زن دیگر صحبت می کند ، باور دارم که تو  اين را فهمیدی برای اینکه فقط یک زن میتواند حقیقتا بفهمد در قلب زن دیگر چیست. حقیقتاً ما همه شبیه یکدیگریم علی رغم نژاد ، دین و ملیتمان ، قلب یک زن همه جا یک شکل است . ما عشق می ورزیم ، این کاری است که به بهترین وجه انجام می دهیم . ما خانواده هایمان را پرورش می دهیم، و به مردی که دوستش داریم، آرامش و قدرت می دهیم. اما ما زنان آمریکایی فریب خورده ایم در این باور که ما سعادتمند ترین هستیم چون شغل داریم، خانه هایی شخصی داریم که میتوانیم در آن تنها زندگی کنیم، و آزادی، که عشق خود را نثار هر کس که می خواهیم کنیم . 
این آزادی نیست. و آن عشق نیست.
 فقط در پناهگاه امن ازدواج است که جسم و قلب یک زن می تواند ، برای عشق ورزیدن احساس امنیت کند . به چیزی کمتر از این، تن نده . ارزش ندارد. تو حتی آن را دوست نخواهی داشت و پس از آن، حتی خودت را هم کمتر دوست خواهی داشت، سپس او نیز تو را ترک خواهد کرد.
خويشتن داري
گناه هرگز فایده ای ندارد ، همیشه تو را فریب می دهد . هرچند شرافت و کرامتم را باز پس گرفته ام ، اما هنوز هیچ چیزی جای اینکه شرافتم را از اول نمی دادم ، نمی گیرد. ما زنان غربی شستشوی مغزی داده شده ایم که باور کنیم شما زنان مسلمان، مورد ظلم واقع شدید. اما حقیقتاً ماییم که مورد ظلم واقع شده ایم ، برده ی مدهایی هستيم که پستمان می کند ، نسبت به وزن و انداممان عُقده ای شده ایم، و گدای محبت مردانی هستیم که نمی خواهند رشد فکری یابند [مسئولیت پذیر باشند]... در اعماق وجودمان می دانیم که سرمان کلاه رفته است .
ما مخفیانه تو را تحسین می کنیم و به تو رشک می ورزیم ، باوجود اینکه برخی از ما آن را اقرار نمی کنیم .
خواهش می کنم به دیده تحقیر به ما نگاه نکنید یا فکر نکنید ما اين چیزها را اینگونه که هست، دوست داریم .این تقصیر ما نیست. اکثر ما پدرانی نداشتیم تا وقتی نوجوان بودیم، از ما حمایت کنند چون خانواده های ما متلاشی شده اند. تو می دانی چه کسی پشت این نقشه است.
خواهران من، گول نخورید . نگذارید شما را هم بگیرند. پاک و با نجابت بمانید. ما زنان مسیحی، حقیقتاً نیاز داریم ببینیم زندگی زنان چگونه باید باشد. به تو نیاز داریم تا برای ما الگویی باشی، برای اینکه ما گمشده ایم. پاکی ات را نگه دار.
به خاطر داشته باش، خمیردندان بیرون آمده را نمی شود دوباره داخل برگرداند [آب ریخته  شده را نمی توان جمع کرد]. پس با دقت از خمیرت محافظت کن!
 امیدوارم این نصیحت را با همان روحیه ای که نیت شده بود دریافت کنی : روحیه دوستی ، احترام و تحسین.
با محبت از طرف خواهر مسیحیت :
 جواَنا فرانسیس Joanna Francic
عنوان: منم تنهام
رسال شده توسط: سعید صادقی در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۳:۰۰
ای کـاش تـنـهــا یـکــــنـفــر...

هــم در ایــن دنـــــیــــا مـــرا یــاری کـنــد ..

ای کـــاش مـــی تـــوانــستـــم ...

بــا کـسـی درد دل کـنـــم تـــا بـگــویـــم کــه ...

مــن دیــگــر خـســتـــه تـــر از آنـــم کـــه زنـــدگــی کـنـــم

تـــا بـــدانـــد غــم شـبــهـــا یــــم را....

تــــا بــفــهــمـــد درد تــــن خــستـــه و بـیــمــــارم را .....

قــانـــون دنــیـــا تــنـــهــایـــی مـــن اســـت

و تـنــهــــایــی مـــن قـــانـــون عــشـــق اســـت....

و عــشـــق ارمــغـــان دلــدادگــیــســت......

و ایـــن ســـرنــــوشـــت ســـادگـیــســـــت

 
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۶:۲۱
پروردگارا
به من بیاموز ، دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
کریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند
لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند
و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۷ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۸:۲۵
التماس به خدا عزت است
اگربرآورده شود نعمت است و اگربرآورده نشود حکمتست
التماس به خلق ذلت است
اگربرآورده شود منت است و اگر برآورده نشود.خفت است
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۴:۰۵
اي كه با نامت جهان آغاز شد    دفتر ماهم به نامت باز شد
دفتري كز نام تو زيور گرفت       كار آن از چرخ بالاتر گرفت
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۶:۱۶
چيزي را كه دوست نداري به تو بگويند، تو نيز نگو
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۹:۱۴
شعر قشنگیه، مناسب برای شروع کار، من با یه فرق کوچولو شنیدم.

اي كه با نامت جهان آغاز شد     دفتر ما هم به نامت باز شد
دفتری كز نام تو زيور گرفت          كار آن از عرش بالاتر گرفت
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۲:۵۵
امام على عليه السلام :
اَلحَياءُ مِنَ اللّه  يَمحو كَثيرا مِنَ الخَطايا؛
حيا از خدا بسيارى از گناهان را پاك مى كند
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۴:۰۵
اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دل‌ها را منحرف می‌سازد
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶:۱۸
یامبر اکرم صلی الله علیه و آله: شیطان به حضرت موسی (ع) گفت : ای موسی ! با زنی که به تو محرم و یا حلال نیست خلوت مکن ( تنها مباش ) ، به خاطر آنکه هیچ مردی با زن نامحرمی خلوت نمی کند ، مگر این که من همراه آن دو هستم. ( و خودم شخصا آن دو را برای گناه و رابطه نامشروع تحریک و وسوسه می کنم )
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶:۵۶
امام باقر علیه السلام: سخن گفتن با زن نامحرم ، از دامهای شیطان است.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۷:۴۹
2- امام صادق در حدیث مناهی فرمود: «رسول خدا فرمان داده بود که زن مسلمان با مردان نامحرم بیش از پنج کلمه – که آن هم در موضوعات ضروری باشد- سخن نگوید».

عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۰:۰۴
امام علی بن ابیطالب (عليه السلام) : "صحبت کردن غیر ضروری با زنان نامحرم انسان سالم را گرفتار بلاها و مصیبت ها می سازد و قلب انسان را به انحراف و مریضی می کشاند".   

عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۳:۲۳
نقل قول از: آنوشا
امام علی بن ابیطالب (عليه السلام) : "صحبت کردن غیر ضروری با زنان نامحرم انسان سالم را گرفتار بلاها و مصیبت ها می سازد و قلب انسان را به انحراف و مریضی می کشاند".
سلام انوشا خانم
كاش بدونين چيزي كه خدا نميبخشه قضاوت در مورد ديگران.ميخاي يه دنيا حديث بيارم
شما در مورد من فكر بد كردين.متاسفم
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۱:۲۴
نقل قول از: BANOO
سلام انوشا خانم
كاش بدونين چيزي كه خدا نميبخشه قضاوت در مورد ديگران.ميخاي يه دنيا حديث بيارم
شما در مورد من فكر بد كردين.متاسفم
من واقعا فکر بدی در مورد شما نکردم. این گوشزدهایی به جامعه امروزی خودمون .در ضمن شما چرا همه چیز رو به خودت میگیری؟ پس شما هم در مورد من زود قضاوت کردی.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: BANOO در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۴:۵۳
نقل قول از: آنوشا
من واقعا فکر بدی در مورد شما نکردم. این گوشزدهایی به جامعه امروزی خودمون .در ضمن شما چرا همه چیز رو به خودت میگیری؟ پس شما هم در مورد من زود قضاوت کردی.
بله ولي وقتي زيادي گوشزد ميكنيد و ضمنا تو تاپيك قبلي من هم اين رو عنوان ميكني.بدون اشتباهه كارت.
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۸:۵۱
الاعمال و بالنیات. خدا از نیت همه ما خبر داره. پس بزار اون قضاوت بکنه. بهترین قاضی خودشه
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: kiarash در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۹:۳۷
نقل قول از: آنوشا
اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد، و دل‌ها را منحرف می‌سازد
يه سوال
من و زن داداشم نا محرميم
اما با هم حرف مي زنيم  و اختلاط مي كنيم گاهي هم زنگ مي زنم و حالشو و حال دخترشو مادرشو پدرشو و برادرمو مي پرسم
نقل قول از: آنوشا
2- امام صادق در حدیث مناهی فرمود: «رسول خدا فرمان داده بود که زن مسلمان با مردان نامحرم بیش از پنج کلمه – که آن هم در موضوعات ضروری باشد- سخن نگوید».
آيا شما با همكار مرد يا مدير عاملتون بيشتر از 5 كلمه نمي گوييد؟ پس منظور امام چيه؟
خوب من نمي گم اين احاديث اشتباهه ولي بايد ديد مولا اين حديث رو به كي گفتند ...؟( اين نظر منه )
هنوز سوالم برقراره
من بيشتر از 5 كلمه با زن داداشم حرف مي زنم پس آيا دارم بر خلاف حرف امامم عمل مي كنم ...؟؟؟؟؟؟؟؟
نقل قول از: آنوشا
امام باقر علیه السلام: سخن گفتن با زن نامحرم ، از دامهای شیطان است.
اما بكار بردن بعضي حرف ها در بعضي جاها مناسب نيست مثال
من يه مثالي مي زنم خيالي
نفر اول مياد پيش يه بزرگي ميگه من با دختري حرف زدم و صداش منو تحريك كرد اين بزرگ در جواب ميگه سخن با زن نامحرم دام شيطانه ...
......
اما اين حديث
نقل قول از: آنوشا
امام علی بن ابیطالب (عليه السلام) : "صحبت کردن غیر ضروری با زنان نامحرم انسان سالم را گرفتار بلاها و مصیبت ها می سازد و قلب انسان را به انحراف و مریضی می کشاند".
در مورد اين حديث بايد بحث طولاني كرد ....
من در كل عرض مي كنم اميدوارم
پدر ها به دختر هاشون و همسرشون و مادرشون انقد محبت كنند و انقد فهمشونو بالا ببرند كه اين زن ها با فهم بالا و تشخيص درست و استفاده از پيامبر باطني ( عقل ) و با توكل به خدا بهترين رفتار رو بكنند
---
اميدوارم
عنوان: پاسخ : يا علي گفتيم و...
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۵:۳۶
نقل قول از: kiarash
يه سوال
من و زن داداشم نا محرميم
اما با هم حرف مي زنيم  و اختلاط مي كنيم گاهي هم زنگ مي زنم و حالشو و حال دخترشو مادرشو پدرشو و برادرمو مي پرسم آيا شما با همكار مرد يا مدير عاملتون بيشتر از 5 كلمه نمي گوييد؟ پس منظور امام چيه؟
خوب من نمي گم اين احاديث اشتباهه ولي بايد ديد مولا اين حديث رو به كي گفتند ...؟( اين نظر منه )
هنوز سوالم برقراره
من بيشتر از 5 كلمه با زن داداشم حرف مي زنم پس آيا دارم بر خلاف حرف امامم عمل مي كنم ...؟؟؟؟؟؟؟؟اما بكار بردن بعضي حرف ها در بعضي جاها مناسب نيست مثال
من يه مثالي مي زنم خيالي
نفر اول مياد پيش يه بزرگي ميگه من با دختري حرف زدم و صداش منو تحريك كرد اين بزرگ در جواب ميگه سخن با زن نامحرم دام شيطانه ...
......
اما اين حديثدر مورد اين حديث بايد بحث طولاني كرد ....
من در كل عرض مي كنم اميدوارم
پدر ها به دختر هاشون و همسرشون و مادرشون انقد محبت كنند و انقد فهمشونو بالا ببرند كه اين زن ها با فهم بالا و تشخيص درست و استفاده از پيامبر باطني ( عقل ) و با توكل به خدا بهترين رفتار رو بكنند
---
اميدوارم



درود برشما، باز هم میگم احسنت به تفکرتون، خدا نعمت بزرگی به نام عقل به ما داده، اگه تو احادیث اومده روزه تا ... فرسخ مسافرت باطل میشه (مقدار دقیقش رو نمیدونم)، اما الان من باید با عقلم سبک و سنگین کنم، اون زمان برای مسافرت پیاده میرفتن یا با شتر و سریعترینش با اسب بود اما سرعت حمل و نقل امروز چطوره، مشابه این مورد زیاده.

 مثلا در زمان پیامبر چیزی بنام مواد مخدر نبوده، شراب بوده و چون مضر برای سلامتی انسانه حرام و نجس شمرده شد ولی چون مواد مخدر نبوده و تو احکام شرع نجس و حرام اعلام نشده مصرفش از لحاظ دینی هیچ موردی نداره(!!؟؟؟) و من بعضی از مدعیان دینداری رو میشناسم که دود مصرف میکنن، ولی عقل منی که مدعیم چی میگه.

 آگاهانه دین داشته باشیم و عاشقانه خدا رو پرستش کنیم، گاهی فرعیات ما رو از اصل جدا میکنند.
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۷:۵۹
خدايا
ميشه دو دقيقه تنها باشيم ؟
ميشه تو چشاي من نگاه كني؟
ميشه منو آدم حساب كني؟

راستي
خدايا پيشونيم جاي مهر نيست  عيب نداره؟
من يه آدمم.پر از اشتباه.همون آدم دوست داشتني خودت.
ميدونم دوستم داري
خودت گفتي عاشق من ناحسابي هستي.
منو ببين و باور كن.به نظر رحمت تو نياز دارم.
عنوان: پاسخ : منم تنهام
رسال شده توسط: محسنی در ۲۸ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۴:۳۶
   خسته و زار ازدل یار من شدم خدا میدونه   

   هرچی که داشتم دیوونه واربرای اون مونده میدونه

   ازروز اول کاش میدونستم که منودوستم نداره       

  اون واسه من یارنبود واسه من دیوونه

   تو واسه من یار نبودی واسه من که به پات نشستم   

    گفتی باهاتم هرجابری تا قیامت عاشقت هستم

    چقد دروغ پشت دروغ دل توبا دلم نبود                         

   خوب میدونستم دل تو پیش کسه دیگه ای بود

    برو دیگه نمیخوام یار یار دلت وبردار             

    خسته شدم از هرچی عشقه دیگه نمیخوام یار برو دست بردار

 برو دیگه نمیخوام یار یار دلت وبردار             

    خسته شدم از هرچی عشقه دیگه نمیخوام یار برو دست بردار

    باتو بهار از دل من پرکشید دلم فنا شد                     

    دلخوش کی شد دل من به پای کی ببین فدا شد

   سهم من از بودن تو تویی که دوستم نداری             

   تنهایی وحسرت این دستای خالی شد

   تو واسه من یار نبودی واسه من که به پات نشستم       

   گفتی باهاتم هرجابری تا قیامت عاشقت هستم

 چقد دروغ پشت دروغ دل توبا دلم نبود               

 خب میدونستم دل تو پیش کسه دیگه ای بود
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۴:۵۱
کلمات قدرت آزار دادن شما را ندارند مگر آنکه گوینده ی کلمات
برایتان بسیار عزیز باشد . . .
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۰:۳۱
وقتی با مشکلات روبرو میشویم ، به خدا میگوییم چرا من ؟
اما زمانی که خوشحالی به ما روی میآورد ، صحبتی از خدا نیست
یاد بگیریم که در هر وضعیت بگوییم ” بله خدا ! خود من”
.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۰:۵۶
نقل قول از: آزاده پرتو
کلمات قدرت آزار دادن شما را ندارند مگر آنکه گوینده ی کلمات
برایتان بسیار عزیز باشد . . .

آزاده جون دمت گرم واقعا موافقم .همش توی دانشگاه و دبیرستان بیشتراز دست اون دوستای میرنجیدیم که یا باهاش صمیمی بودیم ویا واقعا دوسشون داشتیم. چون دوست بودیم انتظار نداشتیم از گل کمتر بهم بگیم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۸:۰۸
نمی دانم چرا هر جا اسمی از سکوت می آید ، ردپایی از تنهایی است و هر جا که رد پایی از تنهایی است ، رنگ غم نمایان می شود . . .
 وقتی رنگ غم نمایان شد اثراتی از اشک پیدا می شود . . .
 من ارتباط نا مشروع این ها را با هم نمی فهمم !
تنهایی بد است !
 اما بد تر از آن اینست که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی !
 آدم هایی که بود و نبودشان به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد . . .

عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۴:۰۲
داستانک؛ نقطه سیاه
یادبگیر:


اتاق بازرگانی یک شهر کوچک از یک سخنران دعوت کرد تا در یک مراسم عمومی صحبت کند. اوضاع اقتصادی مدتی بود که خراب شده بود، احساس نا امیدی در مردم دیده می شد. آنها می خواستند به کمک این سخنران به مردم امید و انگیزه بدهند.

خانم سخنران در خلال ارائه مطالب خود کار جالبی کرد. او یک ورق کاغذ بزرگ برداشت و با ماژیک یک نقطه سیاه بزرگ روی آن و درست در مرکز آن کشید آنرا به مردم نشان داد و از آنها پرسید چه می بینند؟

قبل از همه مردی از جایش برخاست و گفت من نقطه ای سیاه می بینم.

او گفت: بسیار خوب دیگر چه می بینید؟

همه به اتفاق گفتند نقطه ای سیاه.

و پرسید آیا هیچ چیز دیگری نمی بینید که اطراف این نقطه سیاه باشد؟

و صدای جمعیت بود که می گفت نه.

پس این ورق کاغذ چه؟ سخنران این را گفت و ادامه داد. من مطمئنم همه شما آنرا دیده اید، اما خود این را برگزیده اید تا آنرا نادیده بگیرید.

در زندگی هم اینگونه است همه ما تمایل داریم همه خوبی ها و امتیازاتی که داریم را نادیده بگیریم و در مقابل همه توجه و انرژی خود را روی مشکلاتی متمرکز کنیم که مانند این نقطه های کوچک هستند و باعث ناامیدی و دلسردی ما می شوند. آنها کوچک و بی اهمیت هستند اگر بتوانیم افق دید خود را وسیعتر کنیم و همه تصویر زندگی را ببینیم.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۷:۱۵
آتش همیشه هم بدنیست
 برترین ها: تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد...


سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۹:۳۸
برترین ها: روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.


ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۴:۴۱
کسی جز خدا حالم رو نفهمید.... کسی جز خدا حالم رو درک نکرد.... کسی جز خدا عشق پاکم رو درک
نکرد..... کسی جز خدا تنهایم رو وقتی رفتی پر نکرد... کسی جز خدا حال منه عاشق رو نپرسید.... کسی
جز خدا از دردم خبر دار نشد...کسی جز خدا از نبود عشقم خبر دار نشد.... کسی جز خدا از اشک چشمام
خبر دار نشد.... کسی جز خدا نفهمید که چرا زیر بارون میرم... کسی جز خدا نفهمید بخاطر این که کسی
نفهمه که گریه دارم میکنم میرم زیر بارون.... اره کسی جز خدا نفهمید تو با دلم چه کار کردی... کسی جز
خدا به حالم اشک نریخت.... کسی جز خدا نفهمید در نبونت چه دردی کشیدم... کسی جز خدا نفهمید ارزوهایم بدون تو خراب شد...کسی جز خدا
نفهمید قلبم مثل کلبه خرابه شده.... کسی جز خدا نفهمید ... کسی جز خدا نفهمید که تو خیالم با تو
 دارم زندگی میکنم.... کی جز خدا نفهمید هر شب مي خوابم تا تورو خواب ببينم ...کسی جز خدا نفهمید همین الان هم فقط با خاطرات زنده هستم و زندگی می کنم ....ای کاش ...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۴:۳۹
ما مخلص خداییم هرچند بنده ناچیزیم
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۹:۰۸
سلام خداي مهربووون
ببخشيد امروز ماموريت بودم برات ننوشتم
تو كه هميشه تو قلب مني.
از همون روز كه در عالم ذر گفتي الست بربكم؟آيا من پروردگار شما نيستم ؟
از همون روز عاشقت شدم و اومدي تو دل بانو
دوستت دارم  ;D
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۱:۲۴
يا حَيُّ قَيُّومُ
اي زنده قائم بذات
عنوان: خاطرات درس آموز
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۸:۱۴
به بهانه آغاز فصل جدید دانشگاهی

کالبد شکافی دردهای جاری..:

۱- روزای اولی که اومده بودم پرنس‌جورج، یه چیزی خیلی برام جلب توجه می‌کرد، اونم تعداد آدمایی بود که توی خیابون، خوابگاه، سر کلاس، یا توی پارتی با ویلچر رفت و آمد می‌کنن. یعنی کم‌کم داشتم احساس می‌کردم که ویلچر هم یکی وسایل نقلیه‌ی رسمیه و بعضی‌ها واسه کلاسش سوار میشن. اون اوایل خیلی ساده‌لوحانه با خودم فکر می‌کردم که شاید این وایت‌ها از نظر ژنتیکی نقص خاصی دارن که تعداد آدم‌های فلج توشون خیلی بالاس. حتی توی اینترنت هم راجع به این قضیه تحقیق کردم! اما بعد از یه مدت فهمیدم که نه، دلیل اینکه توی ایران هیچ وقت این آدم‌ها به چشم نمیومدن، این نبود که تعدادشون کمتره. اونا فقط از جامعه «جدا» شده بودن، یا به واسطه‌ی احساس خودشون، یا به واسطه‌ی عدم درک جامعه از شرایطشون.

جامعه‌ای که نه تنها اتوبوس‌هاش جایی برای قرار گرفتن ویلچری‌ها نداشت ، بلکه مدارس افراد مشکل‌دارش هم از مدارس آدم‌های «معمولی»ش جدا بود، و ما دوازده سال روی میز و نیمکت‌هاش نشسته بودیم بدون اینکه اساسن بدونیم بچه‌های این شکلی هم بین هم‌سن و سال‌های ما وجود دارن. حالا اینجا، توی هر محیطی، همیشه آدم‌هایی با این مشکلات حضور فعال دارن و خیلی عادی‌تر و خوشحال‌تر از امثال من دارن به تمام جنبه‌های زندگیشون می‌رسن.

۲- ترم اول دوره‌ی دانشجویی توی ایران، یه خانومی بین ما هیجده ‌ساله‌ها بود که سی و خرده‌ای سال سن داشت و بعد از به دنیا اومدن بچه‌ش، کنکور قبول شده بود؛ روزانه، دولتی، و رشته‌ی مهندسی. زنی که احتمالا با وجود تمام مسئولیت‌های روزانه‌ی خونه ‌داری و بچه ‌داری، چنین کار بزرگی کرده بود. الان که یادم میاد بنده خدا مثل یه موجود فضایی بود بین ما. وقتی سر کلاس می‌نشستیم نگرش ما (و حتی استادها) بهش اونقدر متفاوت بود که انگار از یه کهکشان دیگه اومده بود. حالا تمام این تفاوت در واقع چی بود؟ شاید پونزده سال اختلاف سن. ما پسرا با بی‌شعوری تمام اسمش رو گذاشته بودیم مامان‌بزرگ. بنده‌خدا از یه جایی به بعد دیگه پیداش نشد و هیچ کدوم از ما هم از کسی نپرسیدیم که چی شد، چون اصلا عجیب نبود، چون آدمی «با این سن» جاش توی کلاس‌های دانشگاه نبود.

وقتی اومدم کانادا، اون اوایل توی هر پارتی دانشجویی که می‌رفتم، ملت یه نگاه به چهره‌ی baby face من می‌کردن و می‌پرسیدن اینجا چیکار می‌کنی، می‌گفتم ارشد می‌خونم، کپ می‌کردن. می‌گفتن چه عجله‌ایه، منم به سبک ایرانی جواب میدادم که بابا باید توی همین سن پایین تا جایی که می‌خوای بری جلو دیگه، سن که بره بالا حسش هم میره. بعدها دیدم که دانشگاه پر از دانشجوهاییه که بالای پنجاه سال سن دارن و با کلی انرژی دارن درس میخونن.


۳- اون اوایل زندگی توی خونه‌ی قبلی با رایان و تری، می‌دیدم که تری، یه دختر نحیف هیجده ساله که تازه داشت ماه‌های آخر دبیرستانش رو تموم می‌کرد، و شاید دختر ثروتمند‌ترین خونواده‌ی ساکن پرنس‌جورج بود و واسه‌ی تولدش ماشین صفر از پدر و مادرش کادو می‌گرفت، باز شنبه و یکشنبه رو به طور کامل می‌رفت توی یه فروشگاه و به عنوان فروشنده کار می‌کرد تا برای دانشگاه پس‌انداز کنه. این تناقض برای ذهن ایرانی من یه علامت سوال بزرگ بود، و جالب اینکه برای خودشون (و بقیه‌ی دوستای کانادایی) یه چیز کاملا طبیعی بود و جزئی از روتین‌های زندگی…

۴
اینجا گاهی اوقات به خودم میام و می‌بینم که دایره‌ی دوستام جدای از تنوع نژادی، تنوع فکری جالبی هم داره و از آتئیست کامل تا مذهبی‌هایی که عمیقا اعتقاد دارن که فقط پیروان فلان فرقه‌ی مسیحیت میرن بهشت رو دربرمی‌گیره، و جالب اینکه تمام این آدم‌ها توی تمام برنامه‌ها، خیلی «راحت» کنار هم حضور دارن.

۵- دوره‌ی دانشجویی توی ایران، واژه‌ی «استاد»، اساسا کت و شلوار رو برامون تداعی می‌کرد. به فوق لیسانس می‌گفتن «مقاطع بالا» و دکترا هم که یعنی ته پرستیژ و شخصیت. یادمه یه بار یه استاد جوونی که فقط یه ترم قرار بود معادلات درس بده، توی دانشگاه در حالی دیده شده بود که یه کیف کولی رو با هر دوتا بندش انداخته بود پشتش؛ یه بنده‌خدایی هم ازش عکس گرفته بود و شب توی آشپزخونه‌ی خوابگاه دوستان به صف شده بودن تا عکس «استادی که کیفشو با دوتا بند انداخته پشتش» (!) ببینن و هرهرهر بخندن!!

اینجا توی پرنس‌جورج، یه استاد دانشگاه هست که همسرش هم ایرانیه و هر دو هم موسیقیدان، چند روز هفته میره سر کلاس درس می‌ده؛ آخر هفته هم شلوارک می‌پوشه، گیتارش رو برمیداره و میره توی یه کافه‌ی قدیمی و گیتار می‌زنه و آواز می‌خونه و گاهی دانشجوهای خودش هم اونجا همراهی می‌کنن، می‌رقصن و فردا دوباره همه‌ی اون آدم‌ها، سر کلاس دانشگاه دور هم جمع می‌شن و کارشونو ادامه میدن، بدون اینکه عکسی از کسی گرفته شده باشه.

۶- امروز یکی از زیباترین صحنه‌های زندگیم رو دیدم. رفته‌ بودیم استادیوم دانشگاه و همینطور که منتظر مربی کلاس یوگا بودیم، داشتیم یه چرخی توی ورزشگاه‌های مختلفش می‌زدیم. توی سالن دوی ساختمون، یه خانوم بیست و چند ساله‌، نوزادش رو توی کالسکه گذاشته بود و همینطوری که خودش با سرعت توی پیست می‌دوید، کالسکه رو هم با خودش هل می‌داد و آیپادش هم به گوشش بود و حالی می‌کرد! یه لحظه واقعن کیف کردم. نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. چشمام همزمان باهاش دور پیست دور می‌زد. هم به بچه‌‌ی توی کالسکه حسودیم شد، هم به مادرش.

حس می‌کردم فردا روزی اگر اون بچه بزرگ بشه و خوشی بزنه زیر دلش و بخواد بره یه گوشه‌ی دیگه از دنیا دنبال سرنوشتش بگرده، نیازی نیست احساس عذاب وجدان کنه که چرا خونوادش رو «ول کرده» و رفته و اون مادر هم تمام زندگیش رو نمی‌ذاره زمین که به خاطر یکی از طبیعی‌ترین اتفاق‌های زندگی زانوی غم بغل بگیره؛ چون بچه برای اون «همه چیز» زندگی نیست، چیزی رو «فدای» اون بچه نمی‌کنه و تفریح و عشق و حالش با دوران قبل از بچه‌دار شدنش تفاوت خاصی نداره. بیست سال دیگه، اون بچه براش تنها محصول باقی مونده از یه جوونی از دست رفته و یه عمر خونه‌نشینی‌ و حسرت خوردن‌ به آزادی دختر‌های مجرد توی مهمونی نیست و بنابراین، رفتن و نبودن اون بچه هم براش نمیشه آخر دنیا.

**************
این لیست مینی‌خاطره‌ها رو می‌تونستم تا سه برابر ادامه بدم. با اینکه احتمالا خیلی بی‌ربط به هم به نظر می‌رسن اما برای من همه‌شون یه محور مشترک دارن: پارامتر‌هایی هست که خیلی از مردم دنیا یاد گرفتن که به عنوان مسائل طبیعی زندگی بشناسنشون؛ مثل بیماری، میزان ثروت، اعتقادات مذهبی، شغل، تحصیلات و موقعیت اجتماعی، مجرد یا متاهل بودن، بچه داشتن یا نداشتن، و … خیلی از آدم‌ها توی این دنیا یاد گرفتن که هی توی این پارامترها فوت نکنن و بادشون نکنن تا تمام زندگیشون رو پر کنه، که اگه یه روز زد و ترکید، زندگیشون یه دفعه از همه چی خالی باشه. این طور آدم‌ها، روتین‌های زندگیشون رو هیچ وقت از دست نمیدن و واسه همین همیشه از یه میزان آرامش قابل قبولی برخوردارن. فارغ از تمام پارامتر‌هایی که تعریفشون می‌کنه، بلند می‌خندن، بازی می‌کنن، شلوارک می‌پوشن، گیتار می‌زنن، چیزهای جدید رو امتحان می‌کنن، پارتی می‌گیرن، کار می‌کنن، درس می‌خونن و خلاصه زندگی همیشه براشون جریان داره و بودنشون شرایط زندگی بقیه رو هم بهتر می‌کنه.

فکر می‌کنم یکی از ناجوانمردانه‌ترین کارهایی که در حق ما شده این بود که اینو به ما یاد نداد. چه بسا دقیقا برعکس این رو به خوردمون داد. ما توی فرهنگمون یاد گرفته بودیم که بر مبنای هرکدوم از این پارامترها یه سری آدم، یا یه سری رفتارها (همون روتین‌ها) رو باید گذاشت کنار. وقتی می‌بینم که ما توی فرایند بزرگ شدنمون توی اون جامعه، چطور بر مبنای صد تا پارامتر مثل موقعیت خانوادگی‌مون، سن و سال، طرز فکر و اعتقاداتمون، طبقه‌ی اقتصادی‌مون، وضعیت تاهل و تجردمون و امثال اینها، از خیلی چیزا و خیلی آدم‌ها جدا شدیم، واقعا هنگ می‌کنم. تا چند وقت پیش، مثل خیلی از هم‌سن و سال‌هام فکر می‌کردم که جداسازی دختر و پسر توی جامعه‌ی ما خیلی به ما ضربه زد، این روزا دارم حس می‌کنم که این مقوله‌ی «جداسازی» ابعاد خیلی خشن‌تری هم داشته؛ اما ما به همین  موردش فکر می‌کنیم …!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۶:۰۳
آزارم میدهددیدن  آن منظره ای که مادری کودکش راسیلی میزند ، ولی کودک باز هم دامانش رارها نمیکند.....کجاست آن قاضی تا حکم کند که سرچشمه محبت،مادراست یا کودک.......
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۹:۰۸
[نه گناهكاريم نه بي تقصيريم
من و تو بازيچه تقديريم
هر دو در بيراهه بيرحم عشق
با دل واحساس خود درگيريم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۷:۳۸:۴۸
جـدیـدأ اسـم خیـانـت شده یـه اشتباه ...
کـه بــایـد ببـخشـى و فـرامـوش کـنى ...
وگرنه محکوم میشى به کینه اى بودن
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۱:۵۱

داستانک : جعبه خالی
 برترین ها: در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می‌کرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ساله‌شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته‌بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
 صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا! این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی‌دانی وقتی به کسی هدیه می‌دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان! من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد. دختر خردسالش را بغل و او را غرق بوسه کرد. دیروز به تاریخ پیوست. فردا معماست و امروز هدیه است.
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۶:۳۷
داستان واقعی؛ انسانی از جنس خدا...
 
 
برترین ها: چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف... از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم...

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیر مرده در جوابش گفت: ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده...

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار..

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم... رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین..

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم... گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم... این و گفت و رفت..

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم... واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید...
عنوان: پاسخ : داستان های زیبــــــــــــــــــــــا
رسال شده توسط: حبیبی در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۶:۴۰
آزاده جون خیلی قشنگ بود .پس حق دارم بگم خدا را در قلب کسانی دیدم که بدون هیچ توقعی مهربانند.........
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۱:۲۳

به عشق عادت نكنید بلكه با عشق زندگی كنید
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۴:۵۷
درد را با چه اندازه می گیرند ؟
درد دارم ؛
از اینــجا تا تـــــو !
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۰:۱۲
مدام گفت خیالت تخت من وفادارم ؛
و من چه ساده لوحانه خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی او با دیگری ...
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۹:۰۸
به اندازه ی باورهای هر کسی ، با او حرف بزن

بیشتر که بگویی تو را احمق فرض خواهد کرد . . .

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۰:۲۰
من نه عاشق بودم ، نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حسه غريب ، که به صد عشق و هوس مي ارزد
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۷:۵۷
این روزها که می گذرد، یک ترانه تلخ،
قصه ی تنهایی های مرا می سراید!
سمفونی گوش خراشی است!!
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد . . .
باید باور کنم تـَنهــــــایـَم ...!

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۹:۴۶
حالم بد نیست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی ؟ آفتاب
 
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۱:۰۴
نمی دانی چه رنجیست ماندن
وقتی همه برای رفتن تو دعا می کنند
 
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۰:۳۴
یادته روز اول گفتم میخوام با یه دروغ بزرگ حرفامو شروع کنم؟ اخم کردی،گفتم:
دوست ندارم!
بعد هر دوتامون زدیم زیر خنده
دیروز گفتی میخوای با یه دروغ بزرگ خداحافظی کنی و بعد فریاد زدی:
دوست دارم!
هر2مون بغض کردیمو تو رفتی برای همیشه
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: BANOO در ۳ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۶:۳۹
به نام خداوند رنگين كمان
                                    خداوند بخشنده مهربان
خداوند زيبايي و عطر و رنگ
                                      خداوند پروانه هاي قشنگ
خدايا به ما مهرباني بده
                                  دلي ساده و آسماني بده
خدايا دل ما به ياد تو وا ميشود
                                        پر از رنك و عشق و صفا ميشود 
عنوان: پاسخ : خاطرات درس آموز
رسال شده توسط: DELFAN در ۳ مهر ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۷:۰۰
نقل قول از: BANOO

۶- امروز یکی از زیباترین صحنه‌های زندگیم رو دیدم. رفته‌ بودیم استادیوم دانشگاه و همینطور که منتظر مربی کلاس یوگا بودیم، داشتیم یه چرخی توی ورزشگاه‌های مختلفش می‌زدیم. توی سالن دوی ساختمون، یه خانوم بیست و چند ساله‌، نوزادش رو توی کالسکه گذاشته بود و همینطوری که خودش با سرعت توی پیست می‌دوید، کالسکه رو هم با خودش هل می‌داد و آیپادش هم به گوشش بود و حالی می‌کرد! یه لحظه واقعن کیف کردم. نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. چشمام همزمان باهاش دور پیست دور می‌زد. هم به بچه‌‌ی توی کالسکه حسودیم شد، هم به مادرش.

حس می‌کردم فردا روزی اگر اون بچه بزرگ بشه و خوشی بزنه زیر دلش و بخواد بره یه گوشه‌ی دیگه از دنیا دنبال سرنوشتش بگرده، نیازی نیست احساس عذاب وجدان کنه که چرا خونوادش رو «ول کرده» و رفته و اون مادر هم تمام زندگیش رو نمی‌ذاره زمین که به خاطر یکی از طبیعی‌ترین اتفاق‌های زندگی زانوی غم بغل بگیره؛ چون بچه برای اون «همه چیز» زندگی نیست، چیزی رو «فدای» اون بچه نمی‌کنه و تفریح و عشق و حالش با دوران قبل از بچه‌دار شدنش تفاوت خاصی نداره. بیست سال دیگه، اون بچه براش تنها محصول باقی مونده از یه جوونی از دست رفته و یه عمر خونه‌نشینی‌ و حسرت خوردن‌ به آزادی دختر‌های مجرد توی مهمونی نیست و بنابراین، رفتن و نبودن اون بچه هم براش نمیشه آخر دنیا.


سلام

ممنونم بانوی عزیز، همه خاطرات جالب بود، ولی شماره 6 خیلی توجهم رو به خودش جلب کرد، قابل تامله.
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۰:۳۵
خدایا ! به میهمانی قلبم بیا ...


آرامش رو از تو طلب می کنم و صبوری رو ,


 باور بودنت رو به قلب ناباورم بسپار ...


که باور به هر چیزی براش سخت ترین کارها شده !


 خدایا منو بپذیر !
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۴:۲۱
ـهمین لحظه ، آراممـ
براے دقایقـے نا معلومـــ
بـے فاصله
بـے حرف
نت سکوت را اجرا مـے کنمـــ
مـےدانمــ ، این تنها چیزیست
کــ ِ تو نیز مـے شنوے
گوش کن
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۸:۳۸
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی


شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
عنوان: پند صاحب دلان
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۴:۳۰
صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست . گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست .  گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۸:۴۴
ســــه راه بیشتـــــر نــــــداری :بـــــــا مــــــטּ باشـــــی ؛
یا بــــــا تــــ♥ـــــو باشــــــم ،
یا توافـــــــق ڪـنیم ڪــه باهــــــم باشیـــــم ... !!!



عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۹:۵۵
هیچوقت بیش از حد عاشق نباش ....
بیش از حد اعتماد نکن ...
وبیش از حد محبت نکن !
چون همین بیش از حد ؛
به تو "بیش از حد" آسیب میرسونه
عنوان: پاسخ : خاطرات درس آموز
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۱:۳۶

خاطرات خون آشام
الینا : چرا نمیزاری آدما چهره خوب تورو هم ببینن ؟


دیمن : چون وقتی آدما خوبی ببینن انتظار خوبی رو دارن .


من نمیخوام زندگیم رو بر اساس ِ انتظارات ِ دیگران بنا کنم
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۷:۵۵
هنگامی که خدا 
انسان را اندازه می گیرد !


متر را دور قلبش می گذارد !

نه دور سرش !!!

عنوان: پاسخ : پند صاحب دلان
رسال شده توسط: شادي در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۹:۰۷

: عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست .


پرسیدند


کجا میروی؟


 گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا


مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،


 نه به خاطر رفاه در بهشت و ترس از جهنم !!
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۱:۴۴
نقل قول از: شادي
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی


شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.


کاملا موافقم، کسی که تو غمهات پا به پات میاد دوست واقعیته، موقع شادی که همه کنارتن.
عنوان: پاسخ : خاطرات درس آموز
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۵۹
نقل قول از: شادي
خاطرات خون آشام
الینا : چرا نمیزاری آدما چهره خوب تورو هم ببینن ؟


دیمن : چون وقتی آدما خوبی ببینن انتظار خوبی رو دارن .


من نمیخوام زندگیم رو بر اساس ِ انتظارات ِ دیگران بنا کنم

آدم باید خوبی کنه، به اندازه ای که خودش واقعا خوبه، نه اینکه خوبیهاش رو واسه روز مبادا نگه داره، با خوبی کردن خوبی میبینی و دنیا برات قشنگ تر میشه.

ولی در حد توان، نه بیشتر از توان.

خودمون رو از خوبیهای دیگران محروم نکنیم.
عنوان: پاسخ : پند صاحب دلان
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۰۳
نقل قول از: شادي
: عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست .


پرسیدند


کجا میروی؟


 گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا


مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،


 نه به خاطر رفاه در بهشت و ترس از جهنم !!



به امید روزی که همه عاشق و شیدای ذات بی همتاش باشیم نه نیازمند نعمت هاش و هراسناک از عذابهاش.

باید یاد بگیریم در دنیا زندگی کنیم و نعمت ها رو استفاده کنیم و شکر بگیم اما وابسته نشیم.

آرزو می کنم همه همون طور که آفریدگارمون لایقه پرستشش کنیم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۸:۱۰
    گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم

 

                                                منت عشق از نگاه پرشرابت می کشم

 

                 ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم

 

                                             تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم

عنوان: پاسخ : پند صاحب دلان
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹:۱۸
زندگی پر شدن یک لیوان چای است

داغ و پر شور

دلخواه

جذاب

کدر

مضر

و در آخر جز تفاله چیزی نمی ماند

چای زندگی با گرمای عشق داغ است

زندگی بی عشق مثل نوشیدن چای سرد است

                                                           بی مزه

چای داغ زندگی را با قند ایمان

وقتی می نوشی

                 می فهمی

                             که چه کیفی دارد

عنوان: پاسخ : پند صاحب دلان
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۰:۵۷
[
left]زندگی شده است پر از بازیهای کودکانه

اشکها و لبخندهایم با هم لی لی بازی می کنند

چه نفسگیر است بازی زووی مشکلات

افکارم هم که الک دولک بازی می کنند

                                    که بشود یا نشود

اینروزها دکتربازی هم زیاد می کنیم

                         چپ و راست آمپول به جانمان تهی می شود

اهدافم با من گرگم به هوا بازی می کنند

                          جای شکرش باقیست که همیشه بازنده نیستم

آرزوها با من قایم باشک بازی می کنند

                         چقدر هم خوب بازی می کنند

روزمرگی هایم که شده است خاله بازی

یادش بخیر آنروزها

همیشه راضی بودیم و شاد

                              برد و باخت معنا نداشت

                                               این خود بازی بود که مهمتر بود

خدا کند که باز هم بعد از بازیم راضی باشم

از بچگی یاد گرفتم که هدف (برد و باخت) وسیله (بازی) را توجیه نمی کند

خوب و زیبا زندگی(بازی) کردن مهم بود.

                                  بچگی ها چقدر راحت فراموش می شود[/left].
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۰:۲۸
نقل قول از: شادي
هنگامی که خدا 
انسان را اندازه می گیرد !


متر را دور قلبش می گذارد !

نه دور سرش !!!



درود بر شما، عالی بود.

کمی بیندیشیم، شاید واحد سنجش اعمالمون نزد خدا چیزه دیگه ای باشه.

شاید بنده هایی که به ظاهر و به ظن ما کافرو لادینن، بخاطر کارهای پنهانیشون محبوب پروردگارن.

شاید حق نداریم از روی ظاهر آدما قضاوت کنیم.

شاید دین خدا چیزای زیباتری داره که به فراموشی سپردیم.

به نظر شما روزی که صاحب زمان ظهور کنه چقد دینمون شبیه دینیه که اون میاره؟
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۷:۴۸
نقل قول از: DELFAN

شاید بنده هایی که به ظاهر و به ظن ما کافرو لادینن، بخاطر کارهای پنهانیشون محبوب پروردگارن.


خانم دلفان تا حالا نشنیدم کافرها پیش خدا محبوب باشن. آخه اونا منکر خدا هستند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۱:۳۰
دنیای ما همه اشک و همه خون

دنیای ما دنیای چتر وارون

 

دنیای ما دسیسه های صهیون

دنیای درس پس دادنه به شیطون

 

دنیایی که بی لیلی شده مجنون

عاشقی افسانه شده برامون

 

دنیای ما هرزه گی ها فراوون

ربا، دروغ و غیبته فراوون
 

دنیای ما دیگه باید عوض شه

از صداقت همه چی تازه تر شه

 

بهار بیاد تو دلهامون هزاربار

دیو دروغ داد بزنه الفرار
 

نیکی مگه چه عیبی داشت نکردیم؟

راستی مگه هنر میخواست نداشتیم؟
 

قشنگی دنیامون آرزومه

زشتی دیگه تو این دنیا نمونه

 

مردم خوب با همدیگه رفیقند

تو کار خیر با همدیگه رقیبند

 

شهری که آدمای اون خوب باشند

درگیر زندگی بد نباشند

 

ذکر خدا تبرک لبهاشون

این زندگی همیشه هست همراشون
 

ذکر خدا نیافته از لبهامون

این زندگی مهیا شه برامون
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: DELFAN در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۲:۱۵
نقل قول از: آنوشا
خانم دلفان تا حالا نشنیدم کافرها پیش خدا محبوب باشن. آخه اونا منکر خدا هستند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سرکار خانم آنوشا عرض کردم به ظن ما و به ظاهر، نمیشه ظاهر آدما رو ملاک ایمان و محبوبیتشون پیش خدا قرار داد، فقط خدا عالمه.
عنوان: پاسخ : خدا
رسال شده توسط: حبیبی در ۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۷:۱۵
نقل قول از: DELFAN
سرکار خانم آنوشا عرض کردم به ظن ما و به ظاهر، نمیشه ظاهر آدما رو ملاک ایمان و محبوبیتشون پیش خدا قرار داد، فقط خدا عالمه.
قبول دارم پس کافر رو قیاس نکنیم.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۴:۴۵

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۲:۴۱
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند
گفته بودم مردم اینجا بدند
دیدی ای دل دل ساقه ی جانت شکست
آن عزیزت عهد و پیمانت شکست
دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست
کمترین چیز که می بینی وفاست

عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۴:۵۸
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نیستم... اشکهایم را با دست های خودم پاک میکنم... اینجا همه رهگذرند
عنوان: پاسخ : دل نوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۶:۴۸
انقدر به انسان هاي روي زمين بي اعتمادشده ام،که ميترسم وقتي ازخوشحالي به هوا مي پرم،زمين راازير پاهايم بکشند!
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۴:۴۶
تو را میخواهم ..
تو را با تمام جان خسته میخواهم

با عشق

در این روزهای سرد

شاید نفسهای تو گرم کند دل خسته ی مرا

من به نگاه تو روشن میکنم

 کلبه ی تاریک دلم

و در هوای نفسهای تو

نفس میکشم

امروز در این روز سرد زمستانی

تنها تو را میخوانم

تو را با بلندترین نوای غربت دلم

با آخرین نگاه میخوانم

کاش بدانی تو تنها مامن قلب منی

کاش بدانی  بی تو زندگی بی تردید

 سرد تر هر زمستان است

بی تو چشمهایم ابرها را از رو میبرد

 و قلبم

چون آینه ی شکسته ی اتاق

هزار تکه میشود

 و تو را هزار بار به تصویر میکشد

تو را میخوانم..

عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۲:۱۲
♡آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم ، شاید او تنهاتر از من باشد  
عنوان: آدمهاي تنها
رسال شده توسط: شادي در ۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۵۱
گاهـــی آدمـــــهای تنـــــها ,

خیـــلی خـــوش شانـــس هستنـــــد. . .

چون کســی را ندارنـــد تا از دســـت بدهنــــــــد
عنوان: عشق
رسال شده توسط: شادي در ۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۶:۵۲
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.
 
از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.
 
از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.
 
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است
 
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .
 
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد
 
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.
 
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.
 
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.
 
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
 
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.
 
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد
 
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.
 
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد


 
از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه
عنوان: پاسخ : آدمهاي تنها
رسال شده توسط: شادي در ۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۷:۵۵
گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد


چشمهایم را فراموش می کنم


اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند


من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس


مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست


و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد


و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند


با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست


از دل هر کوه کوره راهی می گذرد


و هر اقیانوس به ساحلی می رسد


و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد


از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
عنوان: پاسخ : آدمهاي تنها
رسال شده توسط: شادي در ۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۰:۰۳
من
پری كوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات زیبا و پند آموز Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۵۷
 برای عروج پا لازم نیست...
 
 
برترین ها: مسجد محل، کوچه ها و خیابان، شما که نیستید...!

یادش بخیر، مسجد محل بود و دفترچه بسیج. رسم بر این است جعل می کنند تا کوچکتر از سن خود را نشان بدهند. عجبا! این گروه دست در شناسنامه می بردند تا، بزرگتر نشان بدهند جواز حضور بگیرند.

گروه گروه، پرواز می کنند این قوم رسید نمی خواهند...

برای عروج پا لازم نیست. کسی که جان را می بخشد بر روی اعضای بدنش قیمت نمی گذارد. دریغ از پارسال هم دیگر معنی نمیدهد وقتی ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

سربند های یا زهرا، قمقمه، پلاک و چپیه هایتان هنوز هم نامه ها و خانه هایمان است.

رفقایم رفتند، سرم سنگین بود و دل بستگی هایم بیش، دل کندن سخت شد که ماندگار شدم...

کدام بی وطن، از وان حمام خود می گذرد؟ تا این قوم، از ناموس و وطن...!

نوشته هایم وزن ندارد. قالب، قافیه، حتی سبک خاصی هم ندارد. اما چون شما را در خود جای داده است، معنی پیدا میکند.

عباس عابد
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات زیبا و پند آموز Very beautiful story and reminded students
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹:۱۹
عجایب هفتگانه


برترین ها: معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد. با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم.
عنوان: مرز..
رسال شده توسط: شادي در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۰:۴۲
براي آدم‌ها مرز بگذاريد !
 مرز صميميت ؛
 مرزتماس فيزيکي ،
 مرز رفتار !
 مرز کلام ....

 شما اين مرز را تعيين کنيد ،
 و هميشه يک قدم عقب‌تر بياستيد !
 هميشه ... !!!
عنوان: ارد بزرگ
رسال شده توسط: شادي در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۵:۳۷
در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند  .
استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .



شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
حکیم ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .
گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد
عنوان: مهدكودك
رسال شده توسط: شادي در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۵:۰۶
در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و .... ادامه بازی. بچه ها هم همدیگر رو  هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
 با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هرکی باید به فکر خودش باشه.
در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که  کل تیم  10 نفره  روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و  همینطور تا آخر.
با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر رو یاد میدن.
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: شادي در ۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۸:۱۷
تو این خونه هوائی نیست... غروبایی که غمگینم...

نفسی اگه با من هست هوای توئه تو سینم...


خیالت با منه هر شب... قفس میسازم از یادت...

دلی که خونه از غصت هنوزم خیلی میخوادت


کسی جاتو نمیگیره... هنوزم پای تو هستم...

مثل درهای این خونه چشامم رو همه بستم...


تو نیستی و لبای من فقط عکست رو میبوسه

تورو اینقدر بوسیدم که عکست داره میپوسه...


هنوزم خاطرات تو نمیزاره که تنها شم...

من حتی بعد مرگم هم میتونم عاشقت باشم...


هنوز هیچی مثل چشمات منو از من نمیگیره

تو احساسی به من دادی که با دوری نمیمیره


کسی جاتو نمیگیره... هنوزم پای تو هستم...

مثل درهای این خونه چشامم رو همه بستم...


تو نیستی و لبهای من فقط عکست رو میبوسه

تورو اینقدر بوسیدم که عکست داره میپوسه
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۱:۱۱

خدا،شمع،لیلی



شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می شود و می سوزد، عاشق نیست.
شب بود، خدا شمع روشن کرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۳:۱۱
شما هم نیمکت دارید ؟

 

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
 
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۶:۰۴
شانس

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۶:۱۷
پندهای چکاوک



مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردتبخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .

مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست
و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.

سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم
که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.

مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد .
چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟
و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد؟

مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟

چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟!!!

عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۲:۲۲
پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده!

کاش همه انسانها مثل پاییز باشن تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن

عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۳ مهر ۱۳۹۱ - ۰۷:۵۵:۱۳

USE vs. LOVE

دوست داشتن در مقابل استفاده كردن

 زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش  تكه سنگي را برداشت و  بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.


مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !

When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'

>>>>>

>>>>>آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

>>>>>The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.

>>>>>

>>>>>حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود  نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

>>>>>Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD

>>>>>

>>>>>روز بعد آن مرد خودكشي كرد

>>>>>The next day that man committed suicide. . .

>>>>>

>>>>>خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه

>>>>>Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:

>>>>>

>>>>>اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

>>>>>Things are to be used and people are to be loved.

>>>>>

>>>>>در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

>>>>>The problem in today's world is that people are used while things are loved.

>>>>>

>>>>>همواره در ذهن داشته باشيد كه:

>>>>>Let's try always to keep this thought in mind:

>>>>>

>>>>>اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

>>>>>Things are to be used,People are to be loved.

>>>>>

>>>>>مراقب افكارتان باشيد  كه تبديل به گفتارتان ميشوند

>>>>>Watch your thoughts; they become words.

>>>>>

>>>>>مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

>>>>>Watch your words; they become actions.

>>>>>

>>>>>مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود

>>>>>Watch your actions; they become habits.

>>>>>

>>>>>مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود

>>>>>Watch your habits; they become character;

>>>>>

>>>>>مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود

>>>>>Watch your character; it becomes your destiny.

>>>>>

>>وشحالم كه  دوستي اين پيام را براي ياد آوري به من فرستاد

>>>>>I'm glad a friend forwarded this to me as a reminder.

>>>>>

>>>>>اميدوارم كه روز خوبي داشته و  هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد

>>>>>I hope you have a good day no matter what problems you may face.

>>>>>

>>>>>آخرين روز آن باشد و تمام شود

>>>>>It's the only day you'll have before it's over

>>>>>

>>>>>

>>>>>....................................................................................

>>>>>

>>>>>زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،  فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،  زلال كه باشی ، آسمان در توست

>>>>>
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۷:۰۷
به خودت می آیی
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند
نه دستی که شانه هایت را بگیرد
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد
تنهایی یعنی این..
ذره ذره های وجودم را به تارهای نازک حس گنگی پیوند
می زدم تا امید جوانه زند.
اما...
دریغ که جوانه
بی حضور دل خشکی
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۸:۵۱
صدا میکنم ”تــــــــــــو” را
این ”جانی” که میگویی،
جانم رامیگیرد!
نزن این حرف ها را
دل من جنبه ندارد...
موقعی که نیستی،
دمار از روزگارم در می آورد…!!!
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۹:۵۳
                          آرامش با کسی است که صادق است!


                             (http://s1.picofile.com/file/7521692575/image001.jpg)
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۶:۵۴
به خاطر یافتن مقصر ، زندگی ات را تلخ و سیاه نکن.

بگذار آن چه در پایان یک عشق به جای میماند

عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۷:۵۰
مهم نیست کی مقصر است

باور کن مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است

در پایان زندگی خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم

تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم

عنوان: داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۱:۰۳
-یادمون باشه که؛ خدا همیشه هست.
-یادمون باشه که؛ کسی که زیر سایه دیگری راه میره، خودش سایه‌ای نداره.
-یادمون باشه که؛ هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
-یادمون باشه که؛ زخم نیست آنچه که درد دارد، عفونته.
-یادمون باشه که؛ در حرکت همیشه افق‌های تازه هست.
-یادمون باشه که؛ دست به کاری نزنیم که نتوانیم آن را برای دیگران تعریف کنیم.
-یادمون باشه که؛ اونایی که دوستشون داریم می‌تونند دوستمون نداشته باشند.
-یادمون باشه که؛ حرف‌های کهنه از دل کهنه میاد، پس دلی نو بخریم.
-یادمون باشه که؛ فرار، راه به دخمه‌ای می‌بره برای پنهان شدن، نه آزادی.
-یادمون باشه که؛ باورهامون شاید دروغ باشند.
-یادمون باشه که؛ لبخندمان را در آیینه جا نگذاریم.
-یادمون باشه که؛ آروزهای انجام نیافته دست زندگی رو گرفتن و اونو راه می‌برند.
-یادمون باشه که؛ محبت به دیگران برای نمایش گذاشتن مهر خودمون نباشه.
-یادمون باشه که؛ آدم‌ها همه ارزشمندند و همه می‌تونند مهربون و دلسوز باشند.
-یادمون باشه که؛ تنهایی ما در مقایسه با تنهایی خورشید خیلی کمه.
-یادمون باشه که؛ دو رنگی رو با کمتر از صداقت ندیم.
-یادمون باشه که؛ دلخوشی‌ها هیچ کدوم ماندگار نیستند.
-یادمون باشه که؛ تا وقتی اوضاع بدتر نشده! یعنی همه چیز روبراهه.
- یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.
-یادمون باشه که؛ آرامش جایی فراتر از ما نیست.
-یادمون باشه که؛ من تنها نیستم، ما یک جمعیت‌ایم که تنهاییم.
-یادمون باشه که؛ از چشمه درس خروش بگیریم و از آسمان درس پاک زیستن.
-یادمون باشه که؛ برای آموختن و درس دادن به دنیا آمدیم، نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان.
-یادمون باشه که؛ برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود!
-یادمون باشه که؛ لازمه گاهی با خودمون روراست‌تر از این باشیم که هستیم.
-یادمون باشه که؛ قبلا چیزهایی برامون مهم بودند که حالا دیگه مهم نیستند.
-یادمون باشه که؛ آنچه امروز برامون مهمه، فردا نخواهند بود.
-یادمون باشه که؛ نیازمند کمک هستند آنها که منتظر کمکشان نشسته‌ایم.
-یادمون باشه که؛ ما از این به بعد هستیم، نه تا به حال.
-یادمون باشه که؛ غیرقابل تحمل وجود ندارد.
-یادمون باشه که؛ با یک نگاه هم ممکنه بشکنند دل‌های نازک.
-یادمون باشه که؛ به جز خاطره‌ای هیچ نمی‌ماند.
-یادمون باشه که؛ وظیفه من اینه «حمل باری که خودم هستم تا آخر راه».
-یادمون باشه که؛ منتظر تنها یک جرقه است، انبار مهمات.
-یادمون باشه که؛ کار رهگذر عبوره، گاهی برمی‌گرده،گاهی نه.
-یادمون باشه که؛ در هر یقینی می‌توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.
-یادمون باشه که؛ همیشه چند قدم آخره که سخت‌ترین قسمت راهه.
-یادمون باشه که؛ امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
-یادمون باشه که؛ به جستجوی راه باشیم نه همراه.
-یادمون باشه که؛ هوشیاری یعنی زیستن با لحظه‌ها.
-یادمون باشه که؛ کلا ناامید نمیشی اگه تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
-یادمون باشه که؛ خوبی اونی رو که نداریم اینه که نگران از دست دادنش نیستیم.
-یادمون باشه که؛ در خسته‌ترین ثانیه عمر، رمقی برای انجام کارهای کوچک هست.
-یادمون باشه که؛ وقتی از دست دادن عادت میشه بدست آوردن، دیگه آرزو نیست.
-یادمون باشه که؛ اونایی رو که گوشه آسایشگاه‌ها غریب‌اند و تنها، از یاد نبریم.
-یادمون باشه که؛ گاهی باید برای راحتی خیالِ دیگران خودمون رو خوشحال نشون بدیم.
-یادمون باشه که؛ سعادت دیگران بخش مهمی‌از خوشبختی ماست.
-یادمون باشه که؛ قولی را که به کسی میدیم عمل کنیم.
-یادمون باشه که؛ دوست بداریم بی‌انتظار پاسخی از طرف دیگران.
-یادمون باشه که؛ مهربانی صفت بارز عشاق خداست پس از اینکار ابایی نکنیم.
-یادمون باشه که؛ این دعا همیشه ورد زبونمون باشه «خدایا هیچوقت ما رو به حال خودمون رها نکن».
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰:۱۳
تاثیر هنر بر افراد برهیچ کس پوشیده نیست و شاید یک جمله زیبا یک شعر دلنشین، یک عکس و نقاشی زندگی ما را دگرگون کند. دیالوگ های فیلم ها هم بخش هایی از یک اثر هنری هستند که بسیار تاثیر گذارند. علی حاتمی اما جایگاه ویژه ای در این باب در سینمای ما دارد.

علی حاتمی نابغه سینمای ایران است. کسی که گفته ها و دیالوگ هایش ضرب المثل شده اند. حتی برخی اوقات ما جمله ای را به کار می بریم که گوینده و مرجعش را نمی دانیم اما دوستش داریم و به ما انرژی مثبت می دهد. از این به بعد دقت کنید شاید دارید دیالوگ یکی از فیلم های حاتمی را که از زبان یکی از بازیگرانش گفته شده به کار می برید.
دراین جا برخی دیالوگ های بسیار معروف آثار حاتمی که کلید راه موفقیت هستند و عجیب بردل و جان می نشینند برای شما انتخاب کرده ایم:
 

علي حاتمي در فيلم كمال‌الملك از زبان استاد نقاش مي‌گويد:

من آرزو طلب نمي‌كنم، آرزو مي‌سازم.


 

دیالوگی به یاد ماندنی از فیلم حاجی واشنگتن (1361):

آیین چراغ، خاموشی نیست


 

دیالوگ آخر امیرکبیردر سلطان صاحبقران در حمام فین کاشان:

مرگ حق است ولی به دست شما بسی مشکل، اما شوق از میان شما رفتن مرگ را آسان می‌کند.


 

دیالوگ امین تارخ در فیلم دلشدگان که با صدای جاودانه استاد شجریان همراه است:

در طریقت ما شرط اول تر دامنی است و آدم خیس هراس بارون نداره!

 

یکی از دیالوگ های بیادماندنی فیلم مادر:

شب رو بايد بي‌چراغ روشن كرد.

 

مظفرالدین شاه در فیلم کمال الملک:

همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد.


 

باز هم در فیلم کمال الملک، ناصرالدين شاه خطاب به مدير مدرسه هنر مي‌گويد:

هنر مزرعه بلال نيست كه محصولش بهتر شود از ستاره‌هاي آسمان هم يكي مي‌شود كوكب درخشان، الباقي اي، سوسو مي‌زند


 

حبیب آقا در آخرین دیالوگ فیلم سوته دلان:

همه عمر دیر رسیدیم .


 

«كميته مجازات، جايي كه مي‌گويد:

اين ملت خواب، اين ملت بنگي و افيوني و خواب (علي حاتمي برگذشتگان ما خرده مي‌گيرد كه چرا به جاي مبارزه، عقب نشستند و اسير افيون شدند.».

 

در «حسن كچل» ديالوگ بسيار زيبايي به يادم هست:

شاعر و تاجر كه با هم فرق نداره، تاجر ورشكسته شاعر ميشه، شاعر پولدار ميره تاجر ميشه!


 

ناصرالدین شاه در کمال الملک:

برای آمدن به چشم نقاش،باید درچشم انداز بود.

 


مظفرالدین شاه:

کار جهان به اعتدال راست میشود. اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم .
عنوان: و خدایی که همین نزدیکیست...
رسال شده توسط: sahel030 در ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۸:۳۸
روی تخت خوابم برده بود،
کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ  مرور می کردم ،به هر روزی که نگاه می گردم ،در کنارش دوجفت جای پا بود.یکی مال من و یکی مال خدا.جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را میدیدم.خاطرات خوب،خاطرات بد،زیبایی ها ،لبخندها، شیرینی ها،تلخیها....همه و همه را میدیدم.
در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا بود.نگاه کردم،همه سخت ترین روزهای زندگیم بودند.روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، دردها،بیچارگی ها..
رو به خدا گفتم:" روز اول توبه من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری،هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم،چگونه ،چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنجها تنها رها کنی؟چگونه ؟
خدا مهربانانه مرا نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:" من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود.هر روز،در تلخی و شادی..
من به قول خود وفا کردم و تورا تنها نگذاشتم،حتی لحظه ای..!
آن رد پا که در آن روزهای یخت می بینی جای پای من است.وقتی که تو را به دوش کشیده بودم.....
                                                                                               "کتاب زندگی"
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۹:۳۳
دنياي ما اندازه هم نيست
من عاشق باروووووووووووون و گيتارم
من روزها تا ظهر ميخابم
من هر شبو تا صبح بيدارم

دنياي ما اندازه هم نيست
من خيلي وقتا ساكتم سردم
وقتي ميرم تو خودم شايد پاييز سال بعد برگردم...

دنياي ما اندازه هم نيست

ميبوسمت
 اما نميمونم
تو دائم از آينده ميپرسي
من حال فردامم نميدونم

تو فكر يك آغوش محكم باش
آغوش اين ديووونه محكم نيست

صدبار گفتم باز يادت رفت
دنياي ما اندازه هم نيست...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضی رئیسی در ۱۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۴:۲۷
سلام
بنده مطلب خاصی را برای ارائه ندارم فقط این پست را ارسال مینمایم که از پندهای ارسالی دوستان بهره ببرم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۹:۰۷
سلام ،
داستانهای خیلی قشنگی بود،من واقعا لذا بردم
ممنون
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۲:۱۸
فردا چه شکلی است؟
بی هدف کنار بوم نقاشی خود نشسته بودم و می‌اندیشیدم که فردا چه شکلی است؟ دیروز گذشته بود و دیگر رنگی از خود به جای نگذاشته بود که بتوان به آن فکر کرد حال هم که مشخص بود، اما تنها چیزی که همیشه زیبا به نظر می‌رسید و همه به آن امید داشتند فردا بود. قلم مو به دست گرفتم و شروع کردم به نقاشی کردن فردا؛ کم کم داشت کارم کامل می‌شد نگاهی به نقاشی کردم همه چیز مثل رویا قشنگ و دوست داشتنی بود.
یک دفعه باران تندی به همراه باد بدون اجازه وارد حریم نقاشی من شد، سریع تابلو را به داخل اتاق بردم اما متاسفانه دیر شده بود؛ زیرا شاخه درختی شکسته شده بود و سبزه‌ها گلی شده بودند ستاره‌ها و ماه گریهکنان فرار کرده بودند تا صبح نخوابیدم و فکر می‌کردم.
تا این که دوباره همه چیز به حالت اول برگشت به جز تابلوی من، همین طور که به تابلوخیره شده بودم رنگ‌هایی که باران آن‌ها را به هم ریخته بود در برابر چشمانم مانند یک رنگین کمان جلوه کردند رنگین کمانی که انگار به من می‌گفت: فردا روزی نیست که توبخواهی آن را به آسانی نقاشی کنی، بلکه فردا روزی از وقایع غیر منتظره است که باتمام قشنگی و زشتی‌اش انتظار تو را می‌کشد.
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۷:۱۹
خوب هم که باشی ، از بس بَدی دیده اند

خوبیهایت را باور نمیکنند.

نفرین به شهری که در آن غریبه ها آشناترند
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۲:۵۶
یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت" بازیگر ، نویسنده و کارگردان توانمند ایران

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد
می میرم.»

--
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۵:۵۲
چه زیبا گفت مترسک!وقتی نمیشود رفت همین یک پا هم اضافیست.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۹:۰۶
نقل قول از: كياني
یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت" بازیگر ، نویسنده و کارگردان توانمند ایران

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد
می میرم.»

--


بسیارتامل برانگیز بود
عشق هم عشقای قدیم عاری ازدروغ و ریاکاری همراه با وفا و معرفت
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۷:۴۶
گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است...  
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضی رئیسی در ۲۱ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۶:۲۳
سلام
تو تهران یه تاکسی هست که هنوز پیکان نارنجی مانده و کسی جرات نداره اون را تبدیل به چیز دیگری نماید.اما حکایت این ماشین و راننده اش جالبه مختصر بگم
سوار ماشین که میشی فکر میکنی امدی کاخ ورسای تمیز و مرتب و بدون کوچکترین خاک و با رایحه خوش صندلیها همیشه در حال برق زدن است انگار الان خریده اند راننده پیرمردی با حدود 75سال سن با پوست سرخ و سفید موهای سفید که ریخته رو گوشهاش و با پیراهنت سفید مثل برف که همیشه دکمه های ان تا قفسه سینه باز است و یه مدالیون طلا به گردن اویخته با سبیلهای شیک بگذریم زیر اینه ماشین یه قوری چینی کوچه اویزان است که داستان این پیر مرد همینه تو جوانیهاش یه خانم که خیلی پری روی بوده را سوار میکنه و به مقصد میرسانه بعد احساس میکنه که عاشق شده و تا مدتها میرفته اطراف منزل این خانوم کار میکرده که بیشتر ایشان را ببینه به این ترتیب 10سال میگذره و ایشان با ان خانم تقریبا یه مراودات داشتن نه ابراز عشق تا اینکه ان خانم یه روز این قوری را به ایشان هدیه میدهد و خودش اویزان میکند به زیر اینه ماشین و از این رانند میخواهد که مرا ببر فرودگاه دارم میرم المان که بمانم و تا الان این اقای راننده نگذاشته که کسی به این قوری دست بزنه چون اولین و اخرین نشانه از تنها عشق زندیگیشه
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضی رئیسی در ۲۱ مهر ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۳:۰۰
الیس الله بکاف عبده (زمر 36)

 

آیا خدا برای بنده اش کافی نیست.....

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۷:۴۰:۱۷
نقل قول از: مرتضی رئیسی
الیس الله بکاف عبده (زمر 36)

 

آیا خدا برای بنده اش کافی نیست.....


تنهایی مختص خداست نه بنده های اون چون خدایکیست ولی بنده ...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۴:۱۰
حرفی نیست …
 فقط مینویسم رفت ، آن احساسی که تو را دوست میداشت …

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضی رئیسی در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۱:۲۹
سلام
بی خدا باش هرچه خواهی کن
با خدا باش پادشاهی کن
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۰:۴۰
نقل قول از: آزاده پرتو
حرفی نیست …
 فقط مینویسم رفت ، آن احساسی که تو را دوست میداشت …

حس دوست داشتن رفتني نيست...گاهي ما دوست داريم نبينيمش...
دوستت دارم
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۱:۲۰
رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید
چند تکه ابر نقاشی کن
تا دل من به ابرها خوش باشد... !
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۶:۲۱
آرام و بیصدا...در وسعت سکوت..!
با قلب یخ زده ، در انجماد صفر..!  من مانده ام هنوز،حیران به چشم تو...حیران به قلب تو...
آن چشم هرزه گرد،آن قلب سرده سرد...
که...
     با قلب صاف من،با قلب بی ریا،با قلب پاک من...
          مهرو وفا نداشت.....!!!
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۵:۵۵
سه چیزی که در زندگی بیشرین اشتیاق را برایشان داریم: خوشبختی، آزادی و آرامش خیال، همیشه با دادنشان به شخصی دیگر بدست می آیند. آنهایی که به دیگران لطف میکنند، قطعاً خود مورد لطف قرار میگیرند. کسانی که به مردم کمک میکنند، خود مورد یاری قرار میگیرند. شما دو دست دارید، اولی برای کمک به خود و دومی برای کمک به دیگران.

عنوان: دلتنگی یعنی.....؟؟
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴:۲۸
دلتنگی یعنی ...
یعنی کسی رو خیلی دوسداشته باشی و نتونی ببینی..
نتونی بگی دوسشداری...و حتی جرات نکنی سراغی ازش بگیری....
دلتنگی یعنی....
      هنوز به قولت وفادار باشی و لی طرف مقابلت سراغی هم از تو نگیری...
وفقط بتونی شبا دردتو به ستاره های آسمون بگی
  دلتنگی یعنی....؟؟؟
عنوان: پاسخ : دلتنگی یعنی.....؟؟
رسال شده توسط: BANOO در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۱:۵۱
نقل قول از: sahel030
دلتنگی یعنی ...
یعنی کسی رو خیلی دوسداشته باشی و نتونی ببینی..
نتونی بگی دوسشداری...و حتی جرات نکنی سراغی ازش بگیری....
دلتنگی یعنی....
      هنوز به قولت وفادار باشی و لی طرف مقابلت سراغی هم از تو نگیری...
وفقط بتونی شبا دردتو به ستاره های آسمون بگی
  دلتنگی یعنی....؟؟؟
چه حس غريبي
مثل من كه ديشب تو دماوند سرم رو بردم بالا آسمون  رو ديدم..
و دوباره دلم پر از غصه نشنيدن صداي قشنگش...
عنوان: پاسخ : دلتنگی یعنی.....؟؟
رسال شده توسط: BANOO در ۲۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۳:۵۶
تمام دنيا رو ميدم تو مال من باش
اين قلب تنها رو ميدم تو مال من باش
دوستت دارم
دوستت دارم با همه دردا و اشكاش
اگه دنيا دست من بود
قصه مون نوشته ميشد
توي قصه باز يه آدم عاشق فرشته ميشد
اگه دنيا دست من بود
دنيا رو به پات ميريختم
جاي غصه شادي هارو پاي گريه هات ميريختم
اگه دنيا دست من بود
خورشيدو برات ميچيندم
عكس اولين نگاتو روي دريا ميكشيدم
اگه دنيا دست من بود
واسه چشماي تو كم بود
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۳:۳۷
تو هوايي كه براي يك نفس
خودمو از تو جدا نميكنم
تو براي من خود غرورمي
من غرورمو رها نميكنم...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۹:۱۸
به روی زندگی دو خط زرد می کشم
و چشم عاشق تو را که گریه کرد می کشم
تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش
که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم . . .

.
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۴:۳۳
از كدوم خاطره برگشتي به من
كه دوباره از تو رويايي شدم
همه دنيا نميديدن منو
من كنار تو تماشايي شدم...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۱:۰۳
مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی

حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

وگرنه این چه نمازی بود که من با تو

نشسته روی به محراب و دل بیازارم؟
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: مرتضایی در ۲۵ مهر ۱۳۹۱ - ۱۷:۰۵:۵۹
درود بر شما عزیزان

امیدوارم روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشید .

سبز و پیروز باشید .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۱:۴۱
درسهایی از زندگی حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س)
 
1- کفو و همتا بودن:

یکی از اصول اساسی و رازهای موفقیت ازدواج، کفو و همتا بودن دختر و پسر با هم است، زیرا تنها در صورت همتا و همشأن بودن دو زوج است که درک متقابل آنان از یکدیگر امکان‌پذیر است.

برخی تصور می‌کنند کفویت تنها به شرائط ظاهری از قبیل مسائل نژادی و یا وضعیت مادی و رفاهی بستگی دارد. در صورتی که چنین نیست، بلکه همتایی و هم سوئی آرمان‌ها، خواست‌ها و تمایلات روحی و روانی افراد، میزان آگاهی‌های علمی و دینی و میزان تعهد عملی به مکتب و مذهب، و ارزش نهادن به ویژگی‌های اخلاقی و فرهنگی است.

اگر مسئله همتایی نبود، بدون تردید دختران زیبایی در مدینه بودند که از ازدواج با حضرت علی (ع) خرسند می‌شدند. اما او حتی از آنان خواستگاری هم نکرد و برای حضرت فاطمه (س) نیز خواستگاران فراوانی بودند امّا حضرت فاطمه (س) و پیامبر(ص)به این وصلت‌ها راضی نشدند تنها حضرت فاطمه (س) و روح والای او بود که زیبایی‌ها و شکوه معنوی حضرت علی(ع) را درک می‌کرد . در این مورد پیامبر اکرم (ص)فرمودند: اگر خدا علی را نمی‌‌آفرید برای فاطمه کفو و همتایی وجود نداشت. (1)

 
2- خواستگاری بدون واسطه

خواستگاری بدون هیچ تشریفات و حضور واسطه انجام شد و حضرت علی(ع) شخصاً به خواستگاری حضرت فاطمه (س) از پیامبر (ص) اقدام نمود.

 
3- شرط اول : رضایت دختر

پیامبر گرامی (ص) بدون رضایت دخترش حضرت فاطمه (س) به خواستگار پاسخ مثبت نداد.
 
4- قناعت

در تهیه جهیزیه به ضروری‌ترین و ابتدائی‌ترین وسائل زندگی در آن عصر بسنده شد، از سیرت پیامبر اسلام (ص) می‌آموزیم که بایستی در الگوی مصرف تجدید نظر کنیم و در زندگی فناپذیر و زودگذر دنیا به حداقل ممکن قناعت ورزیم تا از گذرگاه پرهیاهوی زندگی سبکبار بگذریم و تن به بردگی این و آن ندهیم.

مگر حضرت فاطمه (س) دختر پیامبر (ص) رهبر بی‌نظیر مسلمانان نبود؟ مگر از نژاد بنی‌هاشم یعنی اصیل‌ترین و شریف‌ترین تیره‌های عرب به حساب نمی‌آمد؟ مگر مادرش حضرت خدیجه (س) ثروتمندترین زن عرب در عصر خویش نبود؟ مگر از همه جهات علمی فردی آگاهتر و اندیشمندتر از همگان نبود؟ مگر پیامبر گرامی اسلام (ص) نمی‌توانست جهیزیه زیادی را همراه دخترش کند؟

پاسخ همه این سوالات «مثبت» است اما منش و روش پیامبر عظیم ‌الشأن اسلام (ص) و خاندانش بر ساده‌ زیستی استوار است . (2)

متأسفانه در برخی خانواده‌ها به خصوص قشر مرفه جامعه جهیزیه دخترانشان نمایشگاه بین‌المللی کاملی است از لوازم خانگی داخلی و خارجی که برقش چشم‌های ظاهربین را خیره می‌کند.
5- مهیا کردن خانه برای ورود عروس

اکنون ببینیم علی بن ابیطالب علیه‌السلام شهسوار اسلام و محبوب‌ترین مردان و نزدیکترین آنان در نزد خدا و رسول خدا چه داشت و چه تهیه کرد:

ابن شهر آشوب در مناقب نقل می‌کند: که حضرت علی‌علیه‌السلام نیز اتاق خود را برای عروسی آماده کرد. بدین ترتیب که:

ابتدا مقداری ماسه کف اطاق پهن کرد و چوبی هم تهیه نمود به دو طرف اتاق وصل کرد تا لباس‌های خود را روی آن بیندازد، و یک پوست گوسفند هم کف اتاق انداخت، و یک بالش نیز که داخلش را از لیف خرما پر کرده بودند در آنجا نهاد. (3) همین .

نویسنده :  سید عبدالله حسینی دشتی
منبع : کتاب شفیعه ی محشر یا مظلومه ی پیامبر (ص)
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۷:۳۷
یک انسان منفی به دنبال مشکل است در هر فرصت


و یک انسان مثبت به دنبال فرصت است در هر مشکل
 . . .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۳:۴۸
يك روز  زندگي ، دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
 پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
 
 به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
 
 
 لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
 
 
 خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
 
 او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
 
 آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند .....
 
 او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
 
 
 
 اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
 
 او در همان يك روز زندگي كرد.
 
 فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
 
 زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است..
 
 امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۶:۴۶
از تو دلگيرم
 كه نيستي كنارم...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۱:۳۷
خدا ز من پرسید میخوری یا میبری...من گرسنه گفتم میخورم...
    نمی دانستم لذتها را می برند.حسرتها را میخورند
                                             حسین پناهی
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۹:۲۷
میخواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود عشق, تنها در آغوش مادر خلاصه میشد بالا ترین نقطه ی زمین شانه های پدر بود بدترین دشمنانم, خواهر و برادران خودم بودند تنها دردم, زانو های زخمی خودم بود تنها چیزی که
میشکست, اسباب بازی هایم بود...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۹:۵۱
بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد

 صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . .
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۲:۰۹
از خودم بدم مياد...

به خاطر رفتن تو...

به خاطر نوشته هايي كه هنوز با خوندش گريه ام ميگيره

به خاطر اينكه نتونستم رو حرفم بمونم  و اومدم...

آخه من كه مرد نبودم من زن بودم ميگن مرد و حرفش

كجا گفتن زن باش قوي باش...ضعيفه ..چقدر به من مياد

راست ميگفتي گرگ ها زدن به گله ام
 
به سلامتي خودم به سلامتي تو بعد رفتنت...
جواب دوستت دارم ها شد
سكوت....
مثل مرگ
مثل گورستان
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۱:۳۹
هم بر آن باش که یک جام شرابم بدهی
هم در اندیشه که ... یک بوسه نابم بدهی

به خدا ... آنــقدر از طعم لبت می پرسم
تا به تنگ آیی و ... با بوسه جوابم بدهی
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۱:۳۳
پدر...
پدر تاج سرم

روبروش نشستم و دستهاي زحمتكشش رو بوسيدم ...

يه زماني مرد قوي بود ..
الان بايد با عصا راه ميرفت..
دستهاش هم كه ميلرزيد..
بايد اينارو ميديدم ..
رفتم اتاق برادر مرحومم
به تصوير بزرگ نقاشي شده اش روي ديوار نگاه كردمو
و
ودل خودم
و گريه كردم..
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۶:۱۵:۵۴
چون از سروش صحت خوشتون اومده این خاطره رو هم ازش میزارم:

 تا سه نشه بازی نشه
ما‌‌ همان چيزهايي هستيم كه در خاطره‌هایمان به ياد داريم و مي‌خواهيم، خواسته‌هایی که به آن دست نیافته‌ایم و شاید هیچ‌وقت نتوانیم دست یابیم. سروش صحت در این نوشته به بهانه‌ی یک تصادف از خواسته‌ها، آرزوها، رویاها و خاطره‌هایش نوشته است.
در بيست‌وشش سالگي بايد مي‌مُردم. با سرعت در اتوبان مي‌راندم و مي‌خواستم از ميني‌بوسي كه كنارم بود سبقت بگيرم، خيلي مويي داشتم از كنار ميني‌بوس رد مي‌شدم كه سپر عقب ماشينم به سپر جلوي ميني‌بوس‌گير كرد، ميني‌بوس يك لحظه ترمز كرد و من كنترل ماشينم را از دست دادم. ماشين سَبُك من بعد از چندبار اين طرف و آن طرف رفتن چپ شد، گاردريل‌هاي وسط اتوبان را شكست و طرف ديگر اتوبان در خلاف جهتي كه ماشين‌ها مي‌راندند، چهار‌چرخ‌هوا روي زمين افتاد. همه‌ي اين‌ها در عرض چند ثانيه اتفاق افتاد. قبل از تصادف داشتم تصنيفِ «اي مه من، ‌اي بت چين،‌ اي صنم» را زمزمه مي‌كردم و در طول تصادف اين تصنيف با آهنگش در ذهنم ادامه داشت.
آن‌قدر همه چيز سريع بود كه فرصت نكرده بودم بترسم. انگار توي اسفنج پر از آبي دست‌وپا مي‌زدم. صدا‌ها محو و حركات اسلوموشن بودند. خيلي زود عده‌ی زيادي جمع شدند و من را از پنجره‌ي ماشين بيرون كشيدند. همه كنجكاو بودند بفهمند زنده‌ام يا مرده. به جمعيت نگاه كردم، تصنيف «بت چين» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمي كه خيلي ترسيده بود، گفت: «تكونش ندين. ممكنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را تكان دادم، ديدم تكان مي‌خورد. بلند شدم و ايستادم. يك دفعه دست و پايم شروع به لرزيدن كرد. مثل بيد مي‌لرزيدم. خنده‌ام گرفته بود كه چرا اين‌جور مي‌لرزم. يك نفر دوان‌دوان از صندوق عقب ماشيني يك پتو آورد و پشت من انداخت. در آن چله‌ي تابستان پتو را دور خودم گرفته بودم و باز مي‌لرزيدم. آقايي پرسيد: «خوبي؟» گفتم: «بله» گفت: «چيزي نمي‌خواي؟» گفتم: «نه» خانم ميان‌سالي كه خيلي نگران به نظر مي‌رسيد گفت: «شماره تلفن خونه‌تون چنده؟» فكر كردم ولي شماره‌ی تلفن خانه يادم نيامد. يادم بود ولي به زبانم نمي‌آمد. محو بود، گم بود. زن ميان‌سال پرسيد: «مادر! چيزي يادت هست؟»
چيزي مي‌خواهم؟ چيزي يادم هست؟ همان‌جا، كنار‌‌ همان اتوبان وقتي زير تيغ آفتاب مردادماه پيچيده در پتويي ضخيم می‌لرزیدم، فهميدم چيزهايي كه مي‌خواهيم و چيزهايي كه يادمان هست زندگي ما را ساخته است. ما‌‌ همان چيزهايي هستيم كه به ياد داريم و مي‌خواهيم.
چه چيزهايي مي‌خواستم؟ هميشه دلم مي‌خواست صداي خوبي داشتم. دلم مي‌خواست شعرهاي زيادي از حافظ و سعدي و مولوي و عطار حفظ بودم و با آن صداي خوش مي‌خواندم. دلم مي‌خواست بلد بودم كمانچه بزنم مثل بهاری يا كلهر. آن‌وقت هر وقت دلم مي‌گرفت خودم مي‌زدم و مي‌خواندم و گريه مي‌كردم. تازه اگر دل دوستانم هم مي‌گرفت برايشان مي‌زدم و مي‌خواندم كه گريه كنند. هرچند معلوم نيست چيزي را كه من دوست دارم بقيه هم دوست داشته باشند. بار‌ها فيلم يا كتاب يا رستوران يا شعري را كه خيلي دوست داشته‌ام به بقيه معرفي كرده‌ام تا آن‌ها هم در لذت من شريك شوند
اما آن‌ها از آن چيز نه تنها لذت نبرده‌اند كه گاهي حتي بدشان هم آمده است. اولين باري كه اين بيت حافظ را شنيدم ديوانه شدم «در بزم دور يك دو قدح دركش و برو/ يعني طمع مدار وصال مدام را» فكر مي‌كردم به يكي از بزرگ‌ترين اسرار عالم پي برده‌ام و دلم مي‌خواهد اين سرّ مهم، اين كشف بزرگ، اين راز عجيب را با همه در ميان بگذارم. شعر را براي همه مي‌خواندم و عكس‌العمل‌ها: «خيلي قشنگ بود.»، «بزم دور يعني چي؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخي راست مي‌گه والا.» البته كه باز هم اين شعر را براي بقيه خواهم خواند، باز هم فيلم‌ها و كتاب‌هايي را كه دوست دارم به بقيه معرفي خواهم كرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئا‌تر و ترانه‌ی خوبي را دوست داشتم به دوستانم خبر مي‌دهم ولي ديگر مي‌دانم كه اين‌ها مال من بوده‌اند و كس ديگري نمي‌تواند زندگي من را تجربه كند مگر آن‌كه ظهر يك روز مرداد كنار يك ماشين چپ‌شده در اتوبان زير پتويي لرزيده باشد. آدم‌ها هيچ وقت همديگر را كامل نمي‌فهمند مگر آن‌كه مسيرهايي مشابه هم رفته باشند، آدم‌هايي مشابه هم ديده باشند و اتفاق‌هايي مشابه هم را تجربه كرده باشند. تازه آن وقت هم نمي‌فهمند.
دیگر دلم چه مي‌خواست؟ دلم مي‌خواست انگليسي‌ام فول باشد و فرانسه و آلماني و عربي و اسپانيايي، تركي، روسي و ايتاليايي‌ام هم عالي باشد كه فيلم‌ها و كتاب‌هاي انگليسي، فرانسه، آلماني، عربي، اسپانيايي، تركي، روسي و ايتاليايي را به زبان اصلي ببينم و بخوانم.
دلم مي‌خواست در عين سلامتي خيلي هم پولدار بودم. دنيا را مي‌گشتم، جاهاي پولداري مي‌رفتم و اگر جاهاي غيرپولداري مي‌رفتم به خاطر اين بود كه دلم خواسته جاي غيرپولداري بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم مي‌خواست اسكي، اسكيت و اسكواش بلد بودم و بيلياردباز قهاري هم بودم، تنيسور خوبي هم بودم و واليباليست خوبي و واليبال ساحلي‌باز خوبي و تنيس‌روي‌ميزباز خوب و بسكتباليست خوبي، همين‌طور فوتبال‌دستي‌باز خوبي و پلي‌استيشن‌باز خوبي، همه‌ي اين‌ها با هم.
حالا كه دارم آرزو مي‌كنم چرا خودم را محدود كنم؟ دلم مي‌خواست هم صدايم مثل پاواروتي باشد و هم مثل عبادی يا كلهر كمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ويولن بزنم و دلم مي‌خواست ويولن‌سل‌نواز ماهري هم بودم و كنترباس‌نواز ماهر و ساكسيفون نواز ماهري و مي‌توانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم...
دلم مي‌خواست مثل وودي آلن كه هم فيلم مي‌سازد و هم هفته‌اي يك شب در يك كلوپ كلارينت يا يك ‌ساز بادي ديگر مي‌زند به‌‌ همان خوبي فيلم بسازم و هفته‌اي يك بار هم زير پل خواجو بنشينم و كلارينت بزنم. دوست داشتم در فيزيك مثل انيشتين، در شيمي مثل پاولينگ و در رياضيات مثل گالوا بودم. چون فيزيك، شيمي و رياضيات را هم دوست دارم.
دلم مي‌خواست يك ورزش رزمي را خوب بلد بودم مثلا كيك‌بوكسينگ. آن وقت اگر توي خيابان با كسي دعوايم مي‌شد، رحم نمي‌كردم و تا جايي كه مي‌خورد مي‌زدمش. آن‌هايي را كه يك‌طرفه مي‌آمدند يا دوبله پارك مي‌كردند را هم مي‌زدم و اگر در شرایطی خودم مجبور می‌شدم یک‌طرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر می‌داد او را هم می‌زدم. دلم مي‌خواست در ادبيات و جامعه‌شناسي و فلسفه هم آدم خيلي باسوادي باشم. در حد تولستوي، هابرماس و افلاطون.
اين‌ها چيزهايي است كه آن روز در بيست‌وشش سالگي وقتي لرزان كنار اتوبان نشسته بودم دلم مي‌خواست. آن روز به آدم‌هايي كه دوست‌شان داشتم هم فكر كردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشق‌هاي به زبان نیامده. اولين باري كه عاشق شدم كلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختري شدم كه كلاس پنجم بود و هيچ محلي به من نمي‌گذاشت، كلاس دوم راهنمايي دوباره عاشق شدم و باز فهميدم كه همه‌ی عشق‌هاي قبلي الكي بوده است. اين بار عاشق مينا زيبا‌ترين دختر محله‌مان شده بودم. مينا يك سال از من بزرگ‌تر بود و كوچك‌ترين توجهي به من نداشت، حتي جواب سلامم را به‌زور مي‌داد. حق هم داشت، من در محله‌مان آدم ممتازي نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در واليبال خوب اسپك مي‌زدم، نه در دعوا خوب مشت مي‌زدم، نه قدبلند بودم، نه خوش‌صحبت، نه خوش‌قيافه... من فقط از دور نگاه‌اش مي‌كردم. از بغلش كه رد مي‌شدم آهسته سلام مي‌كردم و او هم انگار كه به يكي از برده‌هايش جواب بدهد، جوابم را مي‌داد. فقط يك بار از روي تفقد لبخندي هم به من زد كه از خوشحالي تا خانه‌مان دويدم. چند سال پيش، اتفاقی بعد از بيست‌وپنج سال يكي از بچه‌هاي محله‌ی سابق‌مان را ديدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج كرده بودند و بچه داشتند بعضي‌ها جدا شده بودند، خيلي‌ها هم خارج بودند. سراغ مينا را گرفتم. گفت: «مينا مرد.» چي؟ مينا مرد؟ مينا كه آن‌قدر زيبا بود، كه آن قدر قدبلند بود، كه وقتي راه مي‌رفت جهان مي‌ايستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسيدم: «كي مرد؟» گفت: «سه چهار سال پيش.» پرسيدم «آخه چرا؟» گفت: «چه مي‌دونم، آدم‌ها مي‌ميرن ديگه.» در هجده سالگي براي آخرين بار مينا را ديدم. ديگر دو سه سالي بود كه عاشقش نبودم.
عشق دوره‌ی نوجواني من براي ابد گم شد بي‌آن‌كه من تصويري ديگر از او ببينم يا بدانم در زندگي‌اش چه كرد و چرا مرد. با‌‌ همان قد بلند و لبخند متكبرانه براي هميشه رفت و گم شد.
چند وقت پيش پسرم گريان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه... دوست ندارم درس بخونم.» ديدم گريه‌اش از ته دل است. با او همراهي كردم و گفتم: «اگه نمي‌خواي بري مدرسه هيچ اشكالي نداره، فقط بايد بگي به جاش مي‌خواي چي كار كني؟ اگه فكر كرده باشي مي‌خواي چي كار كني اون وقت مي‌توني مدرسه نري.» پسرم گريان گفت: «فكر كردم.» گفتم: «مي‌دوني مي‌خواي چي كار كني؟» گفت: «آره» گفتم: «چي؟» گفت: «مي‌خوام فقط بخورم و بخوابم.»
من هم مثل پسرم هستم، يعني او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم مي‌خواهد انيشتين و بولت و مايكل فلپس و بهاري و مسي باشم، هم حال هيچ كاري را ندارم. دلم مي‌خواهد فقط بخورم و بخوابم. به هيچ كاري نكردن خيلي علاقه‌مندم. لذت‌بخش‌ترين كار دنيا برايم اين است كه بنشينم و بقيه را نگاه كنم. قديم‌ها كه سيگاري بودم دلم مي‌خواست فقط بنشينم سيگار چاق كنم و بقيه را نگاه كنم و حالا كه سيگاري نيستم دلم مي‌خواهد بنشينم جرعه‌جرعه چاي بنوشم و بقيه را نگاه كنم
. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجي و حرف زدن‌هاي صدتا يك غاز با دوستانم خيلي لذت مي‌برم. بين غذا‌ها به سوسيس و نيمرو علاقه‌ی زيادي دارم و استيك و كله‌پاچه و سيراب شيردان و قرمه‌سبزي و پاستا و آبگوشت و همه‌ی غذاهاي خوش‌مزه‌ی ديگر را هم دوست دارم. توي سريال‌ها، سريال‌هاي دوره‌ی بچگي را مي‌پرستيدم، مرد شش ميليون دلاري، بارتا، كوجك، توما، كريستي لاو را خبر كن، خانه‌ی كوچك، ستوان كلمبو، تلخ و شيرين، باگالو‌ها، مزرعه‌ی چاپارل، ويرجينيايي، غرب وحشي وحشي وحشي، الري كويين و ... . همه‌ی فيلم‌هاي آن روزها را هم مي‌ديدم و چه لذت عميقي مي‌بردم. با مادرم می‌رفتیم سينما. هفته‌اي يك بار سينما چهارباغ اصفهان. بغل سينما چهارباغ يك ساندويچ‌فروشي بود به اسم «ساندويچ اختياري» كه روي شيشه‌اش نوشته بود «اول اختياري بعد سينما» ما هم هميشه اول مي‌رفتيم اختياري ساندويچ مي‌خورديم و بعد مي‌رفتيم سينما. سالن سينما هميشه غلغله بود، مادرم بليت لژ مي‌گرفت و ته سينما مي‌نشستيم. مي‌گفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسياري از دستورالعمل‌هاي مادرم، موقع سينما رفتن در گوشم هست: «توي سينما جات هرچي عقب‌تر باشه بهتره...»، «تو يه روز نبايد دوتا فيلم ديد...»، «بيرون خونه نبايد ساندويچ كتلت و كوكو خورد (چون اين‌ها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالي كه من و برادرم بالاي سرش ايستاده بوديم مرد. من و برادرم مادرمان را خيلي دوست داشتيم و باورمان نمي‌شد كه بميرد ولي مرد. نمي‌دانستيم تنهايي بايد چه كنيم ولي روزگار خيلي زود به ما ياد داد و ما هم ياد گرفتيم و حالا بلديم.
خب، ديگر چه چيزهايي را دوست دارم و چه چيزهايي را دوست ندارم؟ خودنويس را خيلي دوست دارم ولي بلد نيستم با خودنويس بنويسم. تايپ ده انگشتي را دوست دارم ولي حتي يك انگشتي هم بد تايپ مي‌كنم. بوي عطر خوب را دوست دارم و بوي بد پا و بدن و به‌خصوص دهان خيلي آزارم مي‌دهد. آدم‌هاي شجاع را دوست دارم هرچند كه آدم‌هاي ترسو را كه مي‌دانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدم‌هاي باايمان قهرمان‌هاي رويايي من هستند و آدم‌هايي كه شك مي‌كنند ضدقهرمان‌هاي بزرگم.
شجاعت، راست‌گويي و تحمل شرايط سخت را ستايش مي‌كنم و ترسو بودن، گاهي دروغ گفتن و كم‌طاقتي را مي‌فهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به كار بردن كلمات و عبارات توسط آدم‌ها برايم اهميت ويژه‌اي دارد. مثلا وقتي در ترمينال يك نفر داد مي‌زند: «عباس ما رو دودره نكني‌ها.» دلم مي‌خواهد به او و عباس نگاه كنم و وقتي در يك مهماني يك خانم به دوستش مي‌گويد: «مهناز ما رو دودره نكني‌ها.» ديگر دلم نمي‌خواهد به او و مهنازخانم نگاه كنم.
هنوز خيلي چيزهاي ديگر بايد بنويسم. هنوز درباره‌ی زندگي خيلي حرف مانده فقط دستم خسته شده.
چند سال پيش دوباره تصادف كردم. اين بار ماشينم را از زير يك كاميون حمل زباله بيرون كشيدند. وقتي از ماشين پياده‌ام كردند همان‌طور كه در چله‌ي زمستان كنار اتوبان نشسته بودم، بوي زباله‌ها را استنشاق مي‌كردم و مي‌لرزيدم و خوشحال بودم كه لاي زباله‌ها دفن نشده‌ام با خودم گفتم: «مرتيكه اين دوبار... تو اصلا كي هستي؟... دفعه‌ی سوم مي‌خواي چي كار كني؟» و مي‌دانم كه تا سه نشود بازي نشود.
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۷ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۵:۴۴
هنوز هم مبهوتم، من عشقم را در زمانه ی بیدادگر گم کرده ام و در تنهایی شبانه به خود می گویم چه باید کرد...؟؟
صدایی از اعماق وجودم،از گوشه ی قلبم به گوش می رسد...

بــه خـــاطـرش

مـــانـدن را تـحـمــل کن....

رفتن از دست "همـــه" برمی آید ......
 

شاید...دوباره عشق را تجربه کنی....


عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۷ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۶:۴۵
از كدوم خاطره برگشتي به من

                           كه دوباره از تو رويايي شدم

 همه دنيا نميديدن منو
                                من كنار تو تماشايي شدم

از كدوم پنجره ميتابي به شب
                                 كه شبونه با تو خلوت ميكنم

من خدارو هر شب اين ثانيه ها
                                 به تماشاي تو دعوت ميكنم

تو هوايي كه براي يك نفس
                                خودمو از تو جدا نميكنم

تو براي من خود غرورمي
                                    من غرورمو رها نميكنم...
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۲:۴۹
قبل از اینکه اخم کنی، کاملا مطمئن شو که هیچ سوژه ای برای لبخند زدن وجود ندارد
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۹:۳۷
آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست...
آموختم که وقتی نا امید می شوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم...
آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترینش را در نظر گرفته ...
آموختم که زندگی سخت است ولی من از آن سخت ترم....
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۵:۰۱
همه نگران این هستند که بچه هایشان به حرف آنها گوش نمیدهند
اما نگرانی مهمتر این است که بچه ها همیشه به تماشای شما مینشینند
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۸:۰۴
    راز عاشقی شقایق!


 (http://s1.picofile.com/file/7531951391/shaghayegh.jpg)


شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل

ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد!
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۰۱:۱۲:۵۵
پرم از خاطرات تو
همونایی که می دونی
مگه یادم میره یک دم
تا هر وقتی که من زنده م
تو بانی یه مشت شعری
هم الان هم در آینده م
دلم می خواد بیام پیشت
بزارم سر روی دوشت
بگم می میرم از عشقت
برم گم شم تو آغوشت
من و تو زیر بارون بود
به جون هم قسم خوردیم
تو چشم هم نگاه کردیم
نگاه کردیم از عشق مردیم
سرتاسر خیال من
هزار تا باغ دلگشاست
هزار تا عشق دم بخت
منتظر یه پاگشاست
تو سرسراش یه مثنوی
راز و نیاز معنوی
پس تو کجایی ابدی ؟
کجای این تیره شبی ؟
=======================
چرا چـشـمـای من خیسه؟
 چرا عـکـساتـو می‌بـوسم؟
 مـثـه بـاغی که خشکـیـده
 دارم از ریـشـه می‌پـوسم

 مـثـه دیـوونــه‌هـا گـیجــم
 همش بـیـهـوده می‌خـنـدم
 دو تـا عـاشـق که می‌بینم
 سـریع چـشـمـامو می‌بندم

 خـودم داغـــم نمی‌فـهـمـم
 زمان راحـت جـلـو می‌ره
 می‌خوام چـیـزی بگـم اما
 گـلــومُ بـغــض می‌گـیـره

 یعنی دیــوونـگــی ایـنــه؟
 یعنی من دیگـه دیوونه َم؟
 چـرا هـر روز سـاعت‌ها
 به عکست خیره می‌مونم؟

 می‌خوام دیـوونه بـاشم تا
 بـه ایـن دنـیـا بـفـهـمـونم
 مـیـون ایـن هـمـه عـاقـل
 فقط من گیج و دیوونـه َم

 تـوُ ایـن روزای دلـتنگی
 دارم هـر لحظه می‌بـارم
 آخه دیوونگی چاره ست
 واسه دردی که من دارم

 جــواب ایـن چـراهــا رو
 تـویی که خوب می‌دونی
 نمی‌تــونــم ازت رد شــم
 تـویی که خـوب می‌تونی
=================
می دونی چقدر سخت بود؟ امیدوارم هیچ وقت ندونی...
انتظار... این ساعتم از اون ساعت هاست که هیچ وقت تموم نمی شه... ساعت 25 شبــــ....
اون منم...
اون که زندگیشو توی چشم تو دید
واسه داشتنت روو دنیا خط کشید
اون که از چشمای تو ترانه ساخت
شب رو از رنگ نگاه تو شناخت
با خیالت دل رو زد به جاده و ...
تا رسیدن به تو زندگیشو باخت
اون منم
 اون که هنوز با فکر تو به یاد تو هر شب بیداره
دو تا عکس و یاد حرفا ،
 چشمایی که بی رمق داره می باره
بی تو هنوزم دارم می سوزم بیا که دیره
نگو گذشتی نگو نمی شه گریم می گیره
دستمو ول نکن تنها نذار منو
عشقت از درون نمی ره
حالا من موندمو تنهایی و درد
خاطراتش موندو این شبای سرد
چشمامو می بندمو یادم میاد
 لحظه ای که دستامو رها می کرد
من توی تنهاییم دارم ثانیه هارو می شمارم
سخته باورش که نیستی ، نمی خوام نمی ذارم
که یه لحظه یاد تو جدا شه از جون و تنم
من که بجز خاطر هات که دیگه چیزی ندارم
اون منم....
اون که هنوز گذشتنت از عشقشو باور نداره....
================
خداحافظ همین حالا که من تنهام
 خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
 خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
 به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
 اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است
 نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است
 خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاهام
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
 خداحافظ خداحافظ…همین حالا…
خداحافظ
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۳:۳۰
دلم می خواهد نامت را صدا کنم ! یک طور دیگر !
جوری که هیچ کس صدایت نکرده باشد !
یک طور که هیچ کس را صدا نکرده باشم !
دلم می خواهد نامت را صدا کنم !
یک طور که دلت قرص شود که من هستم !
یک طور که دلم قرص شود که با بودن من ، تو هم هستی . . .
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۴:۲۶
او که هست ؛
لحظاتی هست ؛ که تو شاید رمانتیکِ فانتزی اش را برای خودتان ساخته باشی . . .
ازهمان هایی که همیشه نمیتوانی داشته باشی اش !
او که باشد ، همه اش را می بخشی به او! همه ی همه اش را می ریزی به پایش !
مست می شوی ، محو می شوی ؛ انگار یکی می شوید . . .
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۵:۳۴
تو واسم مثل باروني
                تو واسم مثل رويايي
تو  و اين همه زيبايي
                من واين همه تنهايي.......
             من و حالي كه ميدوني......
 
من با تو آرومم
        وقتي دستامو ميگيري
وقتي حالمو ميپرسي
        حتي وقتي ازم سيري........
         حتي وقتي كه دلگيري.......

من بي تو ميميرم
            تو كه حالمو ميفهمي
            تو كه فكرمو ميخوني
          تو كه حسمو ميدوني.........
           تو كه حسمو ميدوني...........           
         
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۳۶
عزيزم خيالت هميشه هست...
اما امروز
  دلم خودت را ميخواست نه خيالت را
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۴:۳۵
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.

همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.


واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.


اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟


زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟


زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟


زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

 
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱- همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

۲- همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

۳- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

۴- همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 
و جا دارد کلام وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :

«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷)
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۲:۱۵

.می گویند: شب سیاه است ، من دیده ام سیاه تر از جدائی نیست
می گویند: مرگ سخت است ، اما سخت تر از بی وفائی نیست
می گویند : زهر تلخ است ، من چشیده ام ، اما تلخ تر از تنهائی نیست
عنوان: پاسخ : جملات زیبا و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۸:۵۹
این روزا غصه ها یکی یکی نمیان
آژانس میگیرن همگی باهم میان !
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۳:۰۴
گاهی اوقات زندگی طوریه که آدم نون امروز را واسه شکم فرداش نمی خواد، اونوقته که رویاهای آدم به تعویق می افته.
گاهی اوقات آدم از سرنوشت، ‌رو دست خوبی می خوره،‌ که فکر می کنه داره تصمیم می گیره.
اونوقته که آدم ادعاهایی می کنه،‌ که تو رو دربایستی انجامش گیر می افته.
گاهی اوقات آدم از آرزوهاش جا می مونه.
گاهی اوقات داره می خنده وقتی تو دلش خونه، گاهی گریه می کنه وقتی داره از زور خنده می میره.
گاهی اوقات شوخی شوخی همه چیز جدی می شه.
گاهی اوقات آدم وقتی زیاد می خواد کم می یاره، گاهی وقتی کم می یاره زیاد می خواد.
گاهی اوقات با ترس و لرز بر می گرده به پشت سرش نگاه کنه،‌ می بینه چه شجاعتی.
گاهی اوقات با شجاعت می تونه ترساشو نگاه کنه.
گاهی اوقات آدم به دنبال خوشبختی، ‌زندگی را گم می کنه، گاهی هم با انتظار زندگی را معنا می کنه.
گاهی اوقات آدم برای پیدا کردن یه گنج الکی،‌ گوهر خودشو گم می کنه،‌ گاهی هم گوهر حقیقت را پیدا می کنه
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۰:۰۲
آدم كه عاشق ميشه براش مهم نيست دلار چقد ميره بالا كه با اون نوسان عشقشم بي ارزش يا با ارزش بشه.
اونم عشق ما كه قيمت نداره...
نشد با هم بريم تو متن قصه ولي حرمت عشق نشكستيم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۵:۴۹
سلام بانو..
این واقعیته وقتی دلار بره بالا و مشکلات مالی بیشتر بشه عشقهام کمتر میشه،یا شاید بگیم آدما اینقد درگیر مشکلات میشن که فرصت ندارن به احساساتشون فک کنند...چون زندگی واقعی یعنی تامین نیازهای جسمی و روحی و تامین نیازهای جسمی برای انسانها همیشه در اولویت بوده...
ایکاش میشد مثل دنیای قصه ها همه چی آروم باشه...!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۴:۴۵
سلام

من که با دلار بیشتر عشق میکنم. این داستان خیلی جالبه:

 نامه  یك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي
بدين مضمون نوشته است


مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ،
با سليقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار
دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما
حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد
چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با
درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟
سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند
سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه
 سني از مردان به كار من مي‌آيند ؟3- چرا بيشتر زنان افراد ثروتمند ، از
نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟
 امضا ، خانم زيبا

و اما جواب مدير شركت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي
هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار
حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500
هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه
اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي‌كنم.از ديد يك تاجر ،
ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر
داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همينجاست :
زيبائي شما رفته‌رفته محو مي‌شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد
 است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما
زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما
شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال‌استريت ، هر تجارتي "موقعيتي"
دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند
عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد
و اين چنين است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه
500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با
امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی
 داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من
منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و
... را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی
خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در
هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد
، بجاي آن ، شما خودتان مي‌توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري
، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك
پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
امضا  رئيس شركت ج پ مورگان
خوش باشید
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۹:۳۶
استاد سر درس فرمود :

قد عشقت هرچقدر باشه ، به همون اندازه تو افتابش گرم میشی

آدم 180 سانتی ، 180 سانت گرم میشه و آدم 1 متری 1 متر

به اندازه وجودت از فیض عالم بهره میگیری...وجودت را بیشتر کن ،

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۲:۰۹
دوست داشتن هیچ انسانی تا آخر عمر تموم شدنی نیست و خدا نکند که روزی دوست داشتن ما تموم بشه اونوقت آفتاب زندگی ما غروب خواهد کرد. امیدوارم همیشه گرم و نورانی باشی.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۹:۰۰
ممنون

دوستان ببینید این مرد هنوز عشقش زنده است یا با فقر خود و عشقش به نیستی گرائیدن!!!

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۵:۳۶
نقل قول از: A.Ehsani
دوست داشتن هیچ انسانی تا آخر عمر تموم شدنی نیست و خدا نکند که روزی دوست داشتن ما تموم بشه اونوقت آفتاب زندگی ما غروب خواهد کرد. امیدوارم همیشه گرم و نورانی باشی.
loving won't be finished.God help us not to finish our loving.that time our life sun will set down.
I HOPE to be luminous 
  [/size]
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۷:۰۸
نقل قول از: A.Ehsani
دوست داشتن هیچ انسانی تا آخر عمر تموم شدنی نیست و خدا نکند که روزی دوست داشتن ما تموم بشه اونوقت آفتاب زندگی ما غروب خواهد کرد. امیدوارم همیشه گرم و نورانی باشی.
استاد ترجمه كردم جهاني شه ها... ;D
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۱:۴۷
نقل قول از: BANOO
استاد ترجمه كردم جهاني شه ها... ;D

ممنون از شما . ما همین شهرستان مقام بیاریم به سرمون زیاده جهانی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۴:۱۱
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۶:۴۰
دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم
نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم
برای اینکه نگذارم بیایند
 
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ آبان ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۰۲
هيچگاه نگذار در كوهپايه هاي عشق كسي دستت را بگيرد كه احساس ميكني در ارتفاعات آنرا رها خواهد كرد
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۳ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۱:۳۳
[blink]تقدیم به تو...[/blink]

نگو سرده... داره خورشید در میاد
   نگو تاریکه.. داره کم کم  سحر میاد
نگو تنهام ، دلم خیلی شکسته ..
     تنها نیستی [blink]خدا اون بالا نشسته[/blink]
  نگو ابره تو آسمون می تازه
                  آسمون رو به قبله همیشه بازه...!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۳ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۱:۰۲
تفعل عاشقانه من..

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود 

                                                 تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
 
                                           جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۳ آبان ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۲:۱۹

عشق مثل کشیدن دو سر یک کِش میمونه که دو نفر دارن میکشنش!

اگه یکی‌ ولش کنه دردش واسه کسی‌ میمونه که هنوز اونو سفت نگاه داشته...!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۴ آبان ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۰:۳۳
وای که چه زیبا کام میدهد؛ این نو عروس هرشب تنهایی هایم...! لباس سپیدش را تا صبح برایم میسوزاند، و من تا صبح بر لبانش بوسه میزنم...! چه لذتی میبریم از این همخوابگی ...! او ازجان مایه میگذارد،من ازعمر...! هردو میسوزیم به پای هم... ... ...!  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۴ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۴:۳۶
ستاره
چشمانم در آسمان

به جستجوی آخرین ستاره ی شب است

و می روم به اوج ، کنار او

ستاره ای که در سپهر آرزو

              یگانه تقدیر من است

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۴ آبان ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۰:۱۰
(http://www.dreamherald.com/images/rain211.jpg)
بارانی مورب

در نیمروزی آفتابی...

هیچ اتفاقی نیوفتاده است

تنها تو رفته ای

اما من

قسم میخورم که این باران

بارانی معمولی نیست

حتما جایی دور

دریایی را به باد دادند

+حاله من خوبه اما تو باور نکن

+من فقط دلتنگم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۵ آبان ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۳:۴۷
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من:
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟!
صبح تا نیمه ی شب منتظری...
همه جا می نگری...
گاه با ماه سخن می گویی، گاه با رهگذران!
خبر گمشده ای می جویی!
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فردا هاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
و بشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست!
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست
 چون ندارد خبر از خود که خداست!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴:۳۰
ابرهای بارانی چشمانم از بس باریدند ،
همچون چاه چشمان عروسک هاییم خشکیدند .
 پایان جدایی کجاست .؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۶:۳۶
دلتنگیهایم از دوری توست ،
 تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی و عاشقانه بازگردی ،
 من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام ، می دانم که روزی خواهی آمد ،
آن روز که عشق نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۴:۳۰
خسته ام

خسته از بودن
خسته از این همه موندن
. . .
خسته از لحظات باقی مونده
خسته از خاطرات جا مونده
. . .
خسته از ضربان این قلب خسته
خسته از بیقراری های این دل شکسته
. . .
خسته از تکرار این بغض شبونه
خسته ام از این زمونه
. . .
خسته از این زمین و زمان
خسته ام از این تن و جان
. . .
خسته از یک عمر یکرنگی
خسته ام از تکرار این دلتنگی
. . .
خسته از اینجا و هرجا
خسته از بودن بیجا
. . .
خسته از این زندگی
خسته از اینهمه بارندگی
. . .
خسته از دلبستگی
خسته ام از اینهمه وابستگی
. . .
خسته از این خستگی
خسته از ایمان در دلدادگی
. . .
خسته از افسردگی
خسته ام از اینهمه دلخستگی

شعر از : داوود داغستانی
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۱:۳۵
دوست داشتنت را به رقیب آموختم
شاید بهتر از من درسش را به تو پس دهد
یادگاری من برای تو ؛؛؛؛؛؛
باور عشقت بود
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۴:۲۶:۵۳
یادت نره دوستت دارم

خیلی دلم تنگه برات

دار و ندارم رو بگیر

مال خودت، مال چشات

خورشید و بردار و بیار

آفتابی شو به خاطرم


قرارمون ساعت عشق

کنار دلشوره زدن

کنار دلواپسی و

ترس یه وقت نیومدن

عاشقم و عاشق تو

از همه دیووونه‌ترم


قرارمون یادت نره

دوستت دارم یادت نره

قرارمون کنار گل

که سر بزیر عطر توست

تو چین چین دامنی که

هزار تا بغضو میشه شست

خورشید و بردار و بیار

آفتابی شو به خاطرم

قرارمون یادت نره

دیر نکنی منتظرم ...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۸ آبان ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۰:۰۹
آری...
تو راست می گویی...!
آسمان مال من است...!
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است.
اما سهراب! تو قضاوت کن ...
بر دل سنگ زمین جای من است!!!
من نمی دانم که چرا این مردم ، دانه های دلشان پیدا نیست!؟
صبر کن ای سهراب...!!!
قایقت جا دارد...؟؟!!
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ آبان ۱۳۹۱ - ۰۷:۳۵:۵۷
برای تو نامه ای می نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟
هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۸:۲۳
بیراهه هم برای خودش راهیست !
وقتی من را به تو برساند ..
. . و حوصله
چه زود بیطاقت می‌شود
در ادامه راهی که
به تو ختم نمی‌شود ..
. . .
وقتی که کلمات، تو را میخوانند و تو در بودنم جاری نمی‌شوی…
دوباره عشق
در میان لبانم
بیصدا می‌نشیند
تا
صدایش کنی..
. . .
به من گفت همه رو ول کن … باید دور همه رو خط بکشی
ولی خودش جلوی آینه دور چشمشو خط کشید و رفت سر قرار..
. . .
اگر “او” برای “تو” ساخته شده! “من” برای “تو” ویران شده‌ام … !!!
. . .
حوّایت می‌شدم
اگر سیبِ سرخی داشتی
حیف
«آدم» نیستی!!!
. . .
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی..
. . .
چطور می توان به تاول های پا گفت :
که تمام مسیر طی شده ،
اشتباه بوده . . .!
. . .
چه ازدحامی به پا کرده ای در من،
همین تو یک نفر !
. . .
تنها نرو ! این راه رفتن نیست ..
دنیای تو چیزی به جز من نیست
تو از خودت چیزی نمیدونی
تنها نرو ! تنها نمیتونی ..
من حال این روزاتو میدونم .
چیزی نگو ! چشماتو میخونم

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۰ آبان ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۰:۴۲
خدا مرا از بهشت راند
از زمین ترساند،
شما مرا از زمین راندید
از خدا ترساندید،
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام،
که نه مرا از خویش می راند
و نه از هیچ می ترساند…
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ آبان ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۸:۵۸
در آيينه مي افتاد وقتي که باد مي آمد و آشفته ام ميکرد، وقتي که غروب ميرفت و نا تمام ميماندم، در آيينه مي افتاد و خدا بازتاب تو بود و تو بازتاب خدا که در آيينه مي افتاد. (فروغ فرخزاد)  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۰ آبان ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۹:۳۶
شال گردن گرمم را به گردن سرد احساساتت بینداز ،
 تحمل این همه سردی احساس سخت است .

 
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۰۲:۰۲:۰۲
ماندن همیشه خوب نیست،رفتن هم همیشه بد نیست!
 گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت.باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت!
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند!
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد؛ مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور... و آنچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود،وقتی که باید بروی و ماندنت رفتنی میشود،وقتی که نباید بمانی!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۰۷:۳۴:۴۳
هنوز دلخوشم به "خدانگهدارش" ، اگر نمی خواست برگردد ، اصراری نبود که خدا مرا نگه دارد .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۵:۲۰

صدا كن مرا ، صدای تو خوب است




صدای تو سبزينه آن گياه عجيبی است كه در انتهای صميميت حزن می رويد




در ابعاد اين عصر خاموش ،




من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم




بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايی من بزرگ است




و تنهايی من شبيخون حجم تو را پيش‌بينی نمی كرد




و خاصيت عشق اين است..
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۹:۲۳
آفتاب که میتابد ، پرنده که میخواند و نسیم که می وزد ، با خودم میگویم حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۳ آبان ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۴:۳۹
قصه ها دارم با کودک درونم!
میخواهم بخندم، اخم میکند!
میخواهد عشق بورزد، بی تفاوت میگذرم!
میخواهد گریه کند، فرار میکنم!
میخواهم حرفهای دلم را بگویم،لال میشود!
میخواهم آرام باشم، عربده میکشد...!
چقدر لجبازی میکند با من!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۴:۱۲
جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند، جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند!  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۴ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۸:۵۴
عیوب دیگران را نبینید. به هر چیزی که به شما گفته می شود گوش ندهید. اگر کلامتان نامهربان است آن را نگویید. همیشه به دنبال خوبی های دیگران باشید. هر چیزی واقعیت نیست. فقط حرف های محبت آمیز بزنید.  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۴ آبان ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۵:۱۷
تمام راه را برای آغوشت دویده بودم! اما غصه مرا خورد از آن لحظه که دیدم؛ دست به سینه ایستاده ای...!
عنوان: پاسخ : چگونه بذله گو باشيم؟
رسال شده توسط: kiarash در ۱۵ آبان ۱۳۹۱ - ۱۶:۱۵:۴۶
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف :

بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟
بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟
شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم .
بچه شتر : چرا پا های ما دراز و کف پای ما گرد است ؟
شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است .
بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد .
شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند .
بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است !
بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم !
شتر مادر : بپرس عزیزم .
بچه شتر :

پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟

نتیجه گیری :

مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید . پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۶ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۱:۲۰
نقل قول از: S.V.KH
تمام راه را برای آغوشت دویده بودم! اما غصه مرا خورد از آن لحظه که دیدم؛ دست به سینه ایستاده ای...!
اين body language  بلد بودن زياد در اين مواقع حال آدم را ميگيرد. :-\
اصن يه وضي...
طرف چشماشو يه حالت خاصي ميده بالا ...يعني نميدونم
يا دست به سينه وايساده يعني گارده
يا جواب تلفنت رو نميده يعني من سرم شلوغه
يا همچين موقع صحبت كردن منم منم ميكنه و خودشيفته اس  ------همه دنيا انگار بيسوادن اين فقط از دانشگاه مدرك داره
يكي نيس بهش دوستانه بگه دوست خوبم باشه تو خوبي
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۶ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۱:۰۵
ياد ديشب من بي تو بخير...
بازم بارون زده نم نم
                  دارم عاشق میشم کم کم
بزار دستاتو تو دستام
                          عزیز هر دم عزیز هردم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۶ آبان ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۳:۴۷
كاش يه دستگاه تشخيص عشق داشتم كه تصوير واقعي از عشق رو ميديدم
از ترس غلط بودن....
وقتي مودبانه اومد گفت بيا اين برنامه رو باهم بنويسيم  ونوشتيم و اولين گروه تو دانشكده بوديم كه اين كار رو كرد حس خوبي داشتم...(برام سوال بود چرا به من اين پيشنهاد رو داده ..از من زرنگ تر  كه هست ..تازه منم كه حال پخش كن هام خاموشه ميدونه من اهل دوستي نيستم ..حداقل از رفتارم بايد ميفهميد)...وقتي گفت بهم علاقه داره..و من گفتم من هيچ علاقه اي ندارم....   
نميدونم من ترسيدم ..از اينكه شايد اين درستش نيست
يا اون يكي وقتي بعد از اولين ماموريت كه رفت برام يه شال سنتي گرفت و يواشكي بهم داد وگفت نميخام كسي بدونه اينو براتون خريدم...
ترسيدم نكنه پشت اينكارش يه درخواستي داره  و من باز ...
هنوز هم ميترسم
هنوز كسي بخاد برام كادو بفرسته ميگم نه...نكنه گول بخورم....
الانم اگه هر بار سرم رو بالا ميكنم و ميبينم نگاهم ميكنه نميتونم بفهمم كه عشق واقعيه يا نه..اين دفعه پر رو شدم گفتم انقد نگاش كنم از رو بره ...ديدم رشته نگاهش با من قطع نميشه..نتونستم ادامه بدم سرم  رو خم كردم به پايين و نگاهم رو ازش گرفتم
هنوز ميترسم هنوز نميتونم تشخيص بدم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: kiarash در ۱۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۲:۴۲
استادی از شاگردانش پرسید :چرا ما وقتی  عصبانی هستیم داد می زنیم؟
چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان رابلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
شاگردان فکری کردند ویکی از آنها گفت :
چون درآن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم .
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می دهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟
آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد ؟
چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هرکدام جوابهایی دادند اما پاسخهای هیچکدام استاد را راضی نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد : هنگامی که دونفر از دست یکدیگر عصبانی هستند قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد .
آنها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هرچه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد این فاصله ها بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:هنگامیکه دونفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟
آنها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی باهم صحبت می کنند.چرا؟
چون قلبهایشان خیلی بهم نزدیک است فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد چه اتفاقی می افتد؟ آنها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان بازهم به یکدیگر بیشتر می شود.
سرانجام حتی ازنجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند
 این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلبهای آنها باقی نمانده باشد.
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش رادر همه وجودت می توانی حس کنی
 اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی دراوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۶:۵۹

من از نگاه تو شب و شناختم

                           غزل ديدم و عاشقانه ساختم

تو هر بيت غزل قصه چشمات

                                   دلم قافيه شد قافيه باختم

تو رو ميطلبم لحظه به لحظه

تويي تاب و تبم لحظه به لحظه

چشات شهر من كه شهر غصه است

براي هر شبم لحظه به لحظه............



عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۷ آبان ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۰:۱۹
  مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
  ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
  يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
  ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
  اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد ...
  صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست !
  اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند !
  قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟!!
من سخن هر دو طرف را شنيدم :
از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند !
از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد …!!!

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولو کوئيلو.   


عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۰ آبان ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۸:۵۱
دیشب که باران آمدخواستم سراغت را بگیرم اما...
      خوب میدانستم این بار که پیدایت کنم باز زیر چتر دیگرانی......!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ آبان ۱۳۹۱ - ۲۰:۱۸:۵۸
دلم درد میکند..
انگـــــــار خام بودن خیـــــال هایی که به خوردم داده اند
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۷:۳۳
چشات آرامشي داره كه دورم ميكنه از غم
              يه احساسي بهم ميگه دارم عاشق ميشم كم كم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۲۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۳:۳۸
اینکه دوستت دارم هایم را از هر طریقی به گوشت می رسانم..
      و اینکه مطمئنی کسیکه دیگر نمی شناسی اش جایی در دنیا بی وقفه حواسش به توست...
 یعنی....
                 هنوز هم عاشقت   هستم حتی اگر از من دوری..پس لبخند بزن و مثل سابق بدرخش...!!
  ناراحتی ات عذابم می دهد
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۲:۵۷
چقدر زود می گذره
 

پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود…..
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ,در انتهای سرازیری می نشیند
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟!
باز تند ازکوچه پایین امدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم
گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه های که تند و تند پایین می ایند می خندم
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۲ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۷:۴۶
داستانک؛ وفای عشق
عصر ایران: پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از بدنتان آسیب ندیده است.

پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست!

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم؛ نمی خواهم دیر شود.

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت پرسید: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۲ آبان ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۱:۲۰
کلاغ پر..؟!
نه، کلاغ را بگذاریم برای آخر!
نگاهت پر، خاطراتت هم پر، صدایت پر...
کلاغ پر...؟!
باز هم نه، کلاغ را بگذاریم برای آخر !
جوانی ام پر، خاطراتم پر، من هم پر...
 حالا تو مانده ای و کلاغ ؛ که هیچ وقت به خانه اش نرسید!
عنوان: پند.. نكته .. سخن ... حرف ... شعر ... دلتنگ شدي بنويس
رسال شده توسط: kiarash در ۲۳ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶:۰۶
آنها كه غم كمتري دارند، با خودنمايي بيشتري مي گريند
====
ازدست دادن کسی که دوستش داریم خیلی دشواراست. اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که کسی کسی را از دست نمیدهد؛ زیرا‎ ‎مالک آن نیست ، و‎ ‎این یعنی آزادی،داشتن بهترینهای دنیا بدون آنکه صاحبشان باشی(دکتر شریعتی)
====
هركسي را مي بينم از يك جهت بر من برتري دارد؛ از اين جهت كه من از هركس پندي مي گيرم و چيزي مي آموزم.(رالف والدو امرسون)
====
ما به وسيله چهار چيز با مردم در تماس هستيم. ارزش موقعيت ما از روي اين چهار چيز معلوم مي شود : آنچه انجام مي دهيم، آنچه جلوه مي كنيم، آنچه مي گوييم، آنطور كه مي گوييم.((ديل كارنگي))
====
همه مي‌خواهند بشريت را عوض کنند ، دريغا که هيچ کدام در اين انديشه نيست که خود را عوض کند. (تولستوي)
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ آبان ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۳:۴۵
« تنها نگاه بود و تبسم ميان ما تنها نگاه بود و تبسم. گاهي كه سينه‌هاي‌مان چون كوره مي‌گداخت دست تو بود و دست من - اين دوستان پاك- كه از شوق سر به دامن هم مي‌گذاشتند وزين پل بزرگ - پيوند دست‌ها- دل‌هاي ما  هم به خلوت هم راه داشتند.»
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: مهرنوش اقدامی در ۳۰ آبان ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۴:۱۲
هیس ...
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
با تو بودن
پرت کرده ام ... بگو کسی حرفی نزند
بگذار
لحظه ای آرام بگیرم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۴:۴۶
درهوای تو...
همیشه می مانم ......
   هیچ بادی...
         دست دلم را ذهنم را...از هوای تو دور نخواهد کرد....
درهوای تو ..همیشه می مانم ...!!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۴:۱۷
هيچ انتظاري از كسي ندارم
و اين
نشان دهنده ي قدرت من نيست.
مسئله خستگس از اعتمادهاي شكسته است.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۶:۰۳
مرا هيچ چيز عذاب نمي دهد
جز اين كه هميشه دانسته خطاكردم
ندانسته آلوده شدم
نشناخته وابسته شدم
و
نخواسته رانده شدم.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ آذر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۳:۵۵
عشق ورزیدن به کسی که شما را تحقیر میکند مثل آب خوردن از لبه تیغ است . .
عنوان: تائو ت ِ چنگ
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۵:۵۷:۰۴
«تائو ت ِ چنگ»
نوشته: لائوتسه
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف پذير نيست.
با اين حال براي حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ‌ياراي مقابله با آب را ندارد.
نرمي بر سختي غلبه مي كند و لطافت بر خشونت.
همه اين را مي دانند ولي كمتر كسي به آن عمل مي كند.
انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به هنگام مرگ خشك و سخت مي شود.
گياهان هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم و انعطاف پذيرند
و به هنگام مرگ خشك و شكننده.
پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده
و هر كه نرم و انعطاف پذير، سرشار از زندگي است.
آرام زندگي كن!
هرگز با طبيعت‌ يا همجنسان خود ستيزه مكن  و گزند را با مهرباني تلافي  کن.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۶ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۲:۳۶

خدای عزیزم
این شخصیت محترمی که همین الان مشغول خوندن این متنه،دارای روحی زیباست (چون دلی زیبا داره)،درجه یکه (چون تو دوستش داری و بهش نظر کرده ای)،قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی).و من خیلی بهشون ارادت دارم( چون تجلی حضور توست بر روی زمین ).خدایا، ازت میخوام کمکش کنی تا زندگیش سرشار از همه بهترین ها باشه.خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرمائی.و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشا ا... .خدایا، در سخت ترین لحظات یاری گرش باش,تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت‏ها عاشقانه به تومهر بورزه.
خداوندا،
 همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما،هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد)و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه یه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.برایت عاقبتی خیر آرزو دارم دوست ارجمندم !
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۶ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۶:۰۴

چایی اکبرآقایی
تعریف می‌کرد:"من و اکبر آقا به فاصله چند ماه در سازمان ... مشغول به
کار شدیم. من به عنوان منشی گروه، و اکبر آقا در سمت آبدارچی. اون‌موقعا
من یه دخترسوسول و وسواسی بودم و اصلا نمی‌تونستم از دست کسی که از
تمیزیش مطمئن نبودم غذایی چایی چیزی بگیرم بخورم. حتی تو خونه چایی که
مامانم برام می‌ریخت تا قبلش نمی‌رفتم آشپزخونه لیوانو جلوی نور نگیرم تا
نکنه یه وقت لکه‌ای چیزی داشته باشه و از تمیزی قوری و کتری و مطمئن
نمی‌شدم لب نمیزدم.مسلمه چایی اکبرآقای صفر کیلومتر رو هم که استکان
چاییش پر از لک و پیس بود و تازه تو راه یه عالمه‌ش تو سینی می ریخت
نمی‌تونستم بخورم. روم نمی‌شد بهش بگم چرا.اما او هرگز تسلیم نشد. هر روز
سر ساعت با یه دلخوری استکان چایی رو روی میزم می‌گذاشت و یه ساعت بعد در
حالیکه نگاه شماتت‌باری بهم می‌انداخت و من از خجالت سرم پایین بود،
همونطور دست نزده برمی‌داشت می‌برد. آقایون همکار انگار هیچ براشون مهم
نبود از زیادیِ جرمِ چایی رنگ استکان قهوه‌ای شده باشه. فرت و فرت چایی
می‌خواستن و این گناهمو در نظر اکبرآقا بیشتر می‌کرد.چندسال گذشت. من
تحصیلاتمو حین خدمت تکمیل کردم و یواش یواش شدم مدیر گروه. اما شغل
اکبرآقا همان آبدارچی موند.در این سالها ماجراهایی پیش اومد که حسن نیست
من بهش ثابت شد. بارها وقتی حق با او بود محکم پشتش وایسادم و حتی یکبار
از اخراجش جلوگیری کردم. او هم برای تلافی سعی کرد از زیر زبونم بکشه که
چرا اونجا چایی نمی‌خورم.شاید ده سال از شروع کارم گذشته بود که بر
خجالتم غلبه کردم و رفتم آشپزخونه. اکبرآقا رو فرستادم یه بطری وایتکس و
یه تشت بزرگ پلاستیکی بخره و تموم استکانا و قوری و نعلبکی‌ها رو توش
خوابوندیم. یادش دادم که وقتی استکانای خالی شده رو از جلوی همکارا جمع
می‌کنه، آب کشیدن خالی کافی نیست و حتما باید با اسکاچ آغشته به مایع
ظرفشویی اونارو بشوره و با یه دستمال تمیز درست خشکشون کنه.از اون موقع
به بعد من هم به جمع چایی خورای حرفه‌ای اداره اضافه شدم. البته هنوز قبل
از خوردنش استکانو بالا می‌گرفتم و اغلب از دیدن لبه تمیز و بدون اثری از
چربی لب همکاران لذت می‌بردم.گذشت و گذشت و گذشت. من داشتم بازنشسته
می‌شدم و اکبر آقا که از زمان بازنشستگیش گذشته بود هنوز به میل خودش
اونجا مونده بود. من به مدد رنگ مو و لوازم آرایش مختلف و رژیم غذایی
هنوز در پنجاه سالگی جوون به نظر میرسیدم و بنده خدا اکبر آقا در 55
سالگی تمام موهاش سفید شده بود و بعد از یه بیماری سخت لثه تموم دندوناشو
از دست داده بود و گوشش سنگین شده بود. پشتش هم کمی قوز برداشته
بود.روزای آخر بود که تصمیم گرفتم یه روز به همه همکارا شیرینی بدم. گفتم
به جای تلفن زدن، خودم شخصا برم دم آبدارخونه به اکبر آقا بگم یه
شیرینی‌تر خیلی خوب بخره و به اندازه پرسنل چایی بریزه.از همون لای در
آبدارخونه دیدم که اکبرآقا در حال آواز خوندن داره یه چیزی رو داره سخت
می‌شوره به طوری که شونه‌هاش بالا پایین می‌پرید و صدای خوندنش بریده
بریده می‌شد. گفتم بذارم بنده خدا کار و آوازش تموم شه و بعد خودمو نشونش
بدم.چیزی که بعد شستن سخت با اسکاچ و سیم ظرفشویی دیدم آب کشید و گذاشت
تو آبچکون برق از چشمم پروند! دندون مصنوعیش بود. بعد خیلی شیک با همون
اسکاچ و بقیه‌ی همون آواز، لکه‌هایی که روی زمین آبدارخونه زیر کفشش بود
پاک کرد و اسکاچی هم به کفشش کشید و بعد قوری رو ریخت توی سبد تفاله‌گیر
و با همون اسکاچ شروع به شستن قوری کرد.
شما فکر کنید حال منو...حالا هی بهم چایی تعارف کنید
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۴:۵۰
(http://persian-star.net/1391/9/6/Sokhanan/Sokhanan_Persian-Star.org_11.jpg)
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۶:۴۱
(http://persian-star.net/1391/9/6/Sokhanan/Sokhanan_Persian-Star.org_14.jpg)
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۵:۰۴
من، تو، او*

من به مدرسه مي رفتم تا درس بخوانم**
تو به مدرسه مي رفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي**
او هم به مدرسه مي رفت اما نمي دانست چرا*
*من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم مي گرفتم*
*تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس مي فروخت*
*معلم گفته بود انشا بنويسيد*
*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*
*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد*
*تو نوشته بودي علم بهتر است*
*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*
*معلم آن روز او را تنبيه کرد*
*بقيه بچه ها به او خنديدند*
*آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد*
*هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*
*شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند*
*گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*
*سال هاي آخر دبيرستان بود*
*بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده*
*من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم*
*تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد*
*او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت*
*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*
*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم*
*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*
*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است*
*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناريانداختي*
*او اما آن جا بود در بين صفحات روزنامه*
*براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*
 *چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتايج بود*
*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم*
*تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*
*وقت قضاوت بود*
*جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند*
*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*
*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*
*زندگي ادامه دارد* *هيچ وقت پايان نمي گيرد*
*من موفقم من مي گويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*
*تو خيلي موفقي تو مي گويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!**
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*
*من , تو , او*
*هيچگاه در کنار هم نبوديم**هيچگاه يکديگر را نشناختيم*
*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*
 *هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*
*و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او








عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۳:۴۷
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟

به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۵:۰۴

هرگز به دیگران اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیرند دفتر سرنوشت

را ورق زنند خاطراتت را پاک کنند و در پایانش بنویسند قسمت نبود  . . .

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۶:۲۲
بمیــــرم من
فهمیدم نمی مانی . . دیدم می روی . . رفتی
باز هم ایستاده ام نگاه میکنم
آخرم میکشد مرا این غرور لعنتی . . .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۷:۴۴
.
بی وفا !!
ایـن روزهـا نـه مـجـالـی
بـرای دلـتـنـگـی دارم
و نـه حـوصـلـه ات را..
ولـی بـا ایـن هـمـه،
گـاه گـاهـی دلـم هـوای تـو را مـیکـنـد . . .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۱:۱۰
 برخي از مورخان و كارشناسان كه اكثرا دهه ي هفتاد به بالا بودند اخيرا كشف كردند دهه ي شصتي ها خوشبخت ترين انسان هايي بودند كه بعد از آدم و حوا پا به اين كره ي خاكي گذاشتند.
 بر اساس اين يافته ها دهه ي شصتي ها از تولد تا بعد از وفات 7 خوان را مي گذرانند. (البته برخي را گذرانده اند.) خوان هايي كه همواره با ناداوري ها از آن سربلند بيرون آمده اند!
 
  خوان اول: بحران پوشك و شيرخشك
   در دهه ي شصت اصطلاحي بين زوج هاي جوان وجود داشت، آنها مي گفتند: «بچه كه عمر و نفسه ده تاش كمه، هزارتاش هم بس نيست!»
در همين راستا و همچنين در راستاي نبود سينما، پارك و … براي گذراندن وقت در انتهاي شب در بيرون از منزل، كانون هاي خانواده گرم و گرم تر شدند، آنقدر گرم كه برخي محققين بر اين عقيده هستند كه گرم شدن زمين و آب شدن يخ هاي قطب شمال و جنوب نتيجه ي اقدامات انجام گرفته شده در دهه ي شصت مي باشد.
دهه ي شصتي ها بسيار خوش شانس بودند، زيراكه به دليل افزايش كمّي شان با بحران پوشك مواجه شدند، آن زمان هم مثل الان چيني ها مهربان نبودند كه هر چيزي كه كم داريم برايمان صادر كنند، در نتيجه به طور متوسط هر دهه ي شصتي هفته اي فقط يكي دو روز پوشك مي بست و در باقي ايام هفته در آزادي كامل به سر مي برد؛ البته اين دهه ي شصتي ها از همان ابتدا نيز جنبه ي آزادي را نداشتند و با اعمالي كه بر روي گل هاي قالي انجام دادند باعث بدنامي فرش هاي دستبافت ايراني در سطح بين الملل شدند و كاهش صادرات فرش دستباف در اين روزها نتيجه ي اقدامات نادرست دهه ي شصتي ها در آن زمان مي باشد!
در كنار اين بحران ، بحران شير خشك هم مزيد بر علت بود تا  آنها با دست و پنجه نرم كردن با اين بحران ها در كودكي امروز آماده ترين نسل حاضر براي اجرايي شدن طرح هدفمند كردن يارانه ها مي باشند!

خوان دوم: مدرسه
دهه ي شصتي ها كلا خوش به حالشان بود، در كلاس هاي شونصد نفره درس مي خواندند، آخرين يافته هاي علم آمار و احتمال نيز ثابت كرده هر چه تعداد دانش آموزان يك كلاس بيشتر باشد احتمال اينكه معلم از دانش آموزي درس بپرسد كمتر است؛ البته اين اصل در مورد دهه ي شصتي ها صدق نمي كرد زيرا تا معلم اسامي بچه ها را مي خواند تا حضور و غياب كند وقت يك ساعت و نيمه ي كلاس تمام مي شد.

 خوان سوم: دانشگاه
كلاً مسئولان هواي دهه ي شصتي ها را خيلي داشتند، مدام برايشان سدسازي مي كردند، يكي از اين سدهاي سخته شده در آن سال ها «سد كنكور» نام داشت كه البته به جاي آب پشت آن «داوطلب» جمع مي شد؛ مزيت سد كنكور به سدهاي ديگر اين بود كه اصلا سوراخ نمي شد و لازم نبود كسي پتروس بازي دربياورد و تا يك ماه انگشتش آبسه كند!
دهه ي شصتي ها در پشت اين درب روزهاي بسيار خوشي را گذراندند و روزها و شب هاي بسياري را با «تست هاي 4 گزينه اي» هم آغوش شدند، و در انتها نيز به جنگ غول كنكور رفتند.
مسئولان در يك اقدام ژرف نگرانه و آينده بينانه از غول كنكور دعوت كردند تا بياد و با دهه ي شصتي ها به عنوان يك بازي تداركاتي دست و پنجه نرم كند تا دهه ي شصتي ها آمادگي پيدا كنند در سال ها بعد با غول هاي بزرگتري همچون غول تورم و بيكاري و مسكن و … مبارزه كنند!
 
خوان چهام: كار
دهه ي شصتي ها كم كم از دانشگاه بيرون آمدند، البته خودشان چندان تمايلي به بيرون آمدن از دانشگاه نداشتند اما دهه ي هفتادي ها آنقدر وارد دانشگاه شدند كه ديگر در دانشگاه جايي نمانده بود و دهه ي شصتي ها از آنطرف دانشگاه بيرون افتادند!
فرصت هاي كاري بسيار بالايي براي آنها وجود داشت، از آبياري گياهان دريايي و گردگيري ميز رايانه گرفته تا آسفالت سابي و متر كردن عرض خيابان ها.

 خوان پنجم: ازدواج
همان طور كه دهه ي شصتي ها سنشان بالا مي رفت ازدواج هم سنش بالا مي رفت، در همين راستا اكثر كارشناسان معتقد هستند دليل بالا رفتن سن ازدواج نه بيكاري است و نه گران بودن مسكن، بلكه تنها دليل بالا رفتن سن ازدواج، بالا رفتن سن دهه ي شصتي ها مي باشد!
 
خوان ششم: عزرائيل
در همين راستا پيش بيني مي شود دهه ي شصتي ها بسيار بسيار زياد عمر كنند، زيرا همه ي آنها با هم به دنيا آمده اند و در نتيجه همه با هم بزرگ شده اند پس همه تقريبا در يك بازه زماني فوت خواهند كرد؛ عزرائيل يحتمل در آن زمان كه دهه ي شصتي ها به زمان مرگشان برسند آنقدر سرش شلوغ خواهد شد كه ديگر بدون وقت قبلي جان كسي را نمي گيرد و در نتيجه دهه شصتي ها چند سالي را در وقت اضافه سپري خواهند كرد.
 
خوان هفتم: آن دنيا!
بالاخره نمي شود همه چيز به كام دهه ي شصتي ها باشد، يحتمل آنها در آن دنيا با مفهوم كمبود امكانات مواجه خواهند شد، پيش بيني مي شود در آن دنيا به همه ي روح هاي دهه ي شصتي بال نرسد و برخي از روح هاي دهه ي شصتي نتوانند در آسمان پرواز كنند
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۹:۴۱
چه غريب ماندي اي دل

نه غمي نه غمگساري

نه به انتظار ياري

نه ز يار انتظاري
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۵:۲۷
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.


در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،


باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،


روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .


اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم..!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۶:۵۰
وقتتان را صرف کسانی کنید که شما را در همه حال دوست دارند. آن را بیهوده تلف افرادی که فقط هرگاه منفعتشان میطلبد دوستتان دارند، نکنید.  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۶:۴۸
گفتن خداحافظ به کسی که نمی خواهید بگذارید برود واقعاً دردناک است، اما حتی دردناک تر این است که از کسی که هیچگاه قصد ماندن نداشته بخواهید بماند.  
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۲:۵۴
سبد گردو

 

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.

پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم 
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۱:۳۶
شازده کوچولو گفت: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یک چیزیست که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
- معلوم است.تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه دیگر.نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من.من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.اما اگه تو مرا اهلی کردی هردوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم.تو واسه من میان همه عالم موجود یگانه ای میشوی من واسه تو.
....روباه:اگر تو مرا اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغانی کرده باشی.آنوقت صدای پائی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند...........تو موهات رنگ طلاست.پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود. گندم که طلائی رنگ است مرا یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار میپیچد دوست خواهم داشت.
......
شازده کوچولو گفت: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی.اولش یک خرده دورتر از من میگیری اینجوری میان علف ها مینشینی . من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی.چون تقصیر همه ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است.عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آنروز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت -کاش سر همان وقت دیروز آمده بودی.اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هرچه ساعت جلوتر برود، بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم.ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن.آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم.اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هرچیزی برای خودش قاعده ای دارد.....
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: kiarash در ۹ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۰:۱۱
زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...
ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!
حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۹ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۰:۵۱
می گویند شاد بنویس

نوشته هایت درد دارد!

و من یاد مردی می افتم،

که با کمانچه اش،

گوشه ی خیابان شاد میزد ...

اما با چشمهای خیس !!!
عنوان: ادیسون
رسال شده توسط: حمید رستمی در ۱۰ آذر ۱۳۹۱ - ۲۲:۱۰:۰۶
ادیسون



ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها
تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
 



پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته میکند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فکر
میکنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میکنی؟چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمیآید. مأمورین هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرهایست که دیگر تکرار
نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر میکنیم! الآن موقع این کار نیست!به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!
 
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود وهمان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۳:۴۳
بانو
آهاي بانو
 پابرهنه تا كجا دويده اي
كه
اين همه گل روئيده است
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: BANOO در ۱۲ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۲:۰۹
با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشتهاند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند)خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهمنیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ دارهبازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنهوقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشیوقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش) مسکن ورستوران و لباس برند و(!...دیگه انتظار نداشته باش کهاز حروم شدن وقتت غصه بخوریاز درجا زدنت هم خجالت نمیکشیاز تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزهاز نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، بهت بر نمیخورهیا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیارهداری بی غیرت میشی عزیزمبه مردنت ادامه بده یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذارزنده به گور بشی و بشی  یه مرده متحرک...
دکتر علیرضا شیری
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۰۹:۴۳:۴۵
مشرق: امام علی النقی علیه السلام در کلامی زیبا درباره اینکه "دل دیگران برای تو همچون دل تو برای آنهاست" فرموده اند از سه کس سه چیز را طلب مکن.

 امام هادی علیه السلام: از کسی که بر او خشم گرفته‌ای، صفا و صمیمیت مخواه، و از کسی که به وی خیانت کرده‌ای، وفا طلب نکن، و از کسی که به او بدبین شده‌ای، انتظار خیرخواهی نداشته باش که دل دیگران برای تو همچون دل تو برای آنهاست.

متن حدیث:

لاتَطْلُبِ الصَّفا مِمَّنُ کَدَرْتَ علیه، وَلاَ الْوَفَاء لِمَنْ غَدَرْتَ به، و لا النُّصحَ مِمَّنْ صَرَفْتَ سُوءَ ظَنِّکَ الیه، فَاِنَّها قَلْبُ غَیرِکَ کَقَلْبِکَ له
عنوان: رکوردهای شیطان (حنما بخوانبد)
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۳:۳۴
افکارنیوز: شیطان، نخستین كسى بود كه بعضى كارها را مرتكب شد و پیش از او كسى آنها را انجام نداده بود. و آنها از این قرارند: - اولین كسى كه قیاس نمود و خود را از حضرت آدم علیه السلام برتر و بالاتر دانست و گفت : من از آتشم و او از خاك در حالى كه آتش از خاك بالاتر است .

- اولین كسى كه در پیشگاه با عظمت الهى تكبر نمود و به دستور خالق خود عمل نكرد.

- اولین كسى كه كه معصیت و نافرمانى خدا را كرد و آشكارا با او مخالفت نمود.

- اولین كسى كه به دروغ گفت : خدا گفته از این درخت نخورید، چون درخت جاوید است و اگر كسى از آن بخورد تا ابد زنده مى ماند و با خدا شریك مى شود.

- اولین كسى كه كه قسم به دروغ خورد و گفت : من شما را نصیحت مى كنم .

- شیطان اولین كسى است كه صورت هاى مجسمه و بت را ساخت

- اولین كسى كه نماز خواند و یك ركعت آن چهار هزار سال طول كشید.

- اولین كسى كه كه غنا و آواز خواند، همان زمانى كه آدم علیه السلام از درخت نهى شده خورد.

- اولین كسى كه نوحه خواند و گریست ؛ چون او را به زمین فرستادند، به یاد بهشت و نعمتهاى آن نوحه و گریه كرد.

- اولین كسى كه لواط كرد آنگاه که به میان قوم لوط آمد.

- اولین كسى كه دستور ساختن منجنیق را داد تا حضرت ابراهیم علیه السلام را با آن در آتش اندازند.

- اولین كسى كه دستور ساختن نوره را در زمان حضرت سلیمان داد، براى این كه موهاى اضافى پاى بلقیس پادشاه سبا را از بین ببرند.

- اولین كسى كه دستور ساختن شیشه را داد تا حضرت سلیمان علیه السلام آن را روى خندق گذارد و بلقیس را آزمایش كند.

- اولین كسى كه عبادت و بندگى او، فرشتگان را به تعجب در آورد!

- اولین كسى كه به خداى خود اعتراض كرد.

-

- اولین كسى كه كه سحر و جادو كرد و آن دو را به مردم یاد داد.

- اولین كسى كه براى زیبایى ، زلف گذاشت .

- اولین كسى كه شبیه شدن به دیگران را مطرح و مردم را به آن تشویق كرد.

- اولین كسى كه نقاشى كرد و چهره كشید.

- اولین كسى كه آتش حسدش شعله ور شد.

- اولین كسى كه به ناحق مخاصمه و جدال كرد.

- اولین كسى كه خداى تعالى به او لعنت نمود و از ناراحتى فریاد كشید.

- اولین كسى كه به خدا كفر ورزید.

- اولین كسى كه گریه دروغى نمود.

- اولین كسى كه عبادت و خلقت خود را ستود.

- اولین كسى كه صورت هاى مجسمه و بت را ساخت .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۳:۳۰
هوا يا دلم
كدوم گرفته نميدونم
چه فايده؟؟
چه فايده اي داره كه
آدم يه دنيايي رو ببره ولي خودشو ببازه
در زمين ديگران خانه مكن
كار خود كن كار بيگانه نكن
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۸:۵۴
فرق آدم با كبريت اينه
كبريت سر داره و مغز نداره
با هر چيزي كه اصطكاك پيدا ميكنه مشتعل ميشه
گاهي با يك هيجان مشتعل ميشيم و ميسوزيم و محو ميشيم...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۲:۱۴
خفه شدم از اینکه حرف هایم را توی صفحه ی گوشی ام بنویسم و وقت جواب دادن به پیامکی یادم برود و تمام حرف هایم پاک شوند. حرف هایی که تنها مخاطبشان هستم

خفه شدم از تکرار مو به موی تبلیغات فروشندگان مترو قبل از آن ها در ذهنم

از دویدن، استرس

از بی خیالی قطاری که برابرم می گذرد و تنهایم می گذارد

از فراموش کردن حرف هایم

از لال شدنم زمانی که شنونده ای دارم

از بغض هایی که گشاده نمی شوند وقتی می گویی اگر می خواهی گریه کن

از شعرهایی که به دنیا نیامده می میرند

یکی یکی سِقط می شوند

از این که به دلم مانده دوباره شعری برای معلم مهربان شعرها بفرستم که چیز به این مهمی فراموشم می شود

خفه شدم از نق زدن، غر غر کردن، قاه قاه خندیدن دیوانه وار




پ.ن: دلم یک روز کامل سکوت می خواهد

یک گوشه خلوت

یک خودکار

یک دفتر

یک دنیا حرف...

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۸:۱۷
 نعره هیچ شیری خانه چوبی را ویران نمی کند
من از سکوت موریانه ها میترسم
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: m.amiri در ۱۶ آذر ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۷:۱۰
از چی بگم.
از یه اشتباه رو به تخریب.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۰:۱۲
قبل از انجام هر کاری فکر کنیم
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،

باز شد و بیرون رفت!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!

که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.

من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:

«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست

مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین

سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛

هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.

این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!

خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:

"من که هستم...!؟"
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: m.amiri در ۱۸ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۶:۴۶
(http://amiri522.persiangig.com/image/0oromiye.jpg)
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۸ آذر ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۸:۵۸
چه تلخ است روابطمان این روزها... که چیزی نیست جز حسابگری!
 
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند...
 وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون:
از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان!
 ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر...
 از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند!
ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود؟!

 
این داستان، حکایت زندگی ماست! کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم...
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست!
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است! اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم!دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد!حساب و کتاب دارد! اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود! اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم!

 
چه ستمگر است آنکه از جیبش می بخشد،تا از قلبت چیزی بگیرد!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰:۴۱
داستان آموزنده ” قانون بازگشت “

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد…

چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !

بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!!

صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او

آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

خداوند پژواک کردار ماست …

آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است.

(مترلینگ)
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۰ آذر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۱:۰۲
چقدر این دوست داشتن های بی دلیل…خوب است!
 مثل همین باران بی سوال
 که هی می بارد…
 که هی اتفاق آرام و شمرده شمرده می بارد!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۱:۳۵
باران
یا
دوشِ آب،
چه فرقی می‌کند؟
وقتی عاشقی
زیرِ هیچ‌کدام
آواز نخواند...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۷:۱۴
مرا چه باک ز باران
که گیسوان تو چتری گشوده اند
مرا چه باک ز مرگ
که بوسه های تو پیغام های قیامند
بدرودهای تو
تکرارهای سلامند
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۳:۳۳
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۸:۴۴
"همیشه آنچه که درباره من می دانی را باور کن
نه آنچه که پشت سر من شنیده ای"
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۸:۱۱:۲۱

بهـتر از جمله "دوستت دارم" ، جمله "بهت اعـتماد دارمـه"

 هر كسی میتـونه هركی رو دوسـت داشـته باشه ولی به هـر كسی نـمیشـه اعتمـاد كرد ...



عنوان: چرا بعضي‌ها اين همه دوست‌ داشتني‌اند؟!
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۴:۳۲
مجله سیب سبز:  نه سحر و جادوست و نه كار گردنبند مهره مار. آدم‌هاي دوست‌داشتني و دلنشين، راز‌هاي ديگري دارند؛ راز‌هايي كه اگر چشم‌تان را روي رفتار‌هاي ديگران ببنديد از آنها بي‌خبر مي‌مانيد. دوست‌داشتني‌ها آدم‌هاي اطراف‌شان را خوب مي‌شناسند و مي‌دانند از چه ميانبر‌هايي مي‌توانند بيشترين تاثير را روي آنها بگذارند. پس اگر مي‌خواهيد شما هم به جمع دوست‌داشتني‌ها وارد شويد، دنبال فوت و فن خاصي نگرديد. شما بايد آرام‌آرام شخصيت‌تان را الك كنيد و ويژگي‌هايي كه چشم ديگران را خيره مي‌كند در خود نگه داريد. پس هر روز يك قدم به دوست‌داشتني شدن نزديك‌تر شويد.

مهره مار دست کیست؟

«هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه» شعر مشهور پابلو نرودا، بیان واقعیتی است در زندگی آدمی؛ یک انسان طبیعی، همان‌طور که به آب، هوا و خوراک محتاج است، حتی گاهی بیشتر از آنها، به چیز دیگری احتیاج دارد: توجه، احترام، محبت، عشق یا... .

همه ما، مرد یا زن، کودک یا سالمند، فقیر یا ثروتمند، پیروز یا شکست‌خورده، خوشحال یا غمگین، در هر حالی، به این «توجه» محتاجیم و این نیاز را ممکن است هزار جور بیان کنیم؛ یکی به زبان می‌آورد، یکی در رفتارش پیداست و ديگري فقط در نگاهش. حتی ممکن است چنان خویشتن‌دار باشیم که هیچ کس نفهمد، اما خودمان نمی‌توانیم انکارش کنیم.

اغراق نیست اگر بگوییم اغلب دعواهای زن و شوهری یا دلخوری‌های دوستانه، ریشه در همین مسئله دارند. می‌خواهیم به ما توجه شود و وقتی نمی‌شود یا به اندازه نباشد، دلخور می‌شویم و این را به صورت واکنش‌هاي پرخاشگرانه بیان می‌کنیم. می‌خواهیم دوست داشته شويم و وقتی احساس می‌کنیم به اندازه کافی دوستمان ندارند، افسرده یا عصبی می‌شویم. می‌خواهیم احتراممان را حفظ کنند و وقتی فکر می‌کنیم به ما توهین شده، اگر زورمان برسد، تلافی می‌کنیم و دعوا راه می‌اندازیم و اگر نرسد، در خودمان ريخته و حرص می‌خوریم و جایي دیگر، سر كس دیگري خالی می‌کنیم.

همه ما نیاز داریم دوست داشته شویم، محبوب و محترم باشیم، تحسینمان کنند، از خطاهایمان بگذرند و خلاصه، از گل بالاتر به ما نگویند.

اما گاهی یک موضوع را فراموش می‌کنیم: باید لیاقتش را داشته باشیم. خودخواهی محض است كه هرطور دلمان خواست با بقیه رفتار کنیم و بعد توقع داشته باشیم همه قربان صدقه‌مان بروند. (بگذریم که گاهی چون قدرت داریم و از ما می‌ترسند، این طور رفتار مي‌كنيم، ولی لازم به توضیح نیست که این محبوبیت فریبنده، نه پایدار است و نه ارزشی دارد، چون صادقانه نیست.) این مقاله، درباره بعضی از ابتدایی‌ترین اصولی صحبت می‌کند که می‌تواند شما را در قلب دیگران جا دهد، اگر لیاقتش را داشته باشید!


--------------------------------------------------------------------------------

می‌خواهید همسرتان عاشق شما باشد؟ از ایـن راه برویـد


كنار نكشيد

اگر به همسرتان وعده‌اي داده‌ايد و اگر راهي را با هم شروع كرده‌ايد، حق نداريد خسته شويد و كنار بكشيد. يادتان نرود كه همسرتان روي حمايت شما حساب كرده و بدترين كاري كه مي‌توانيد انجام دهيد، اين است كه حمايت عاطفي‌تان را از او دريغ كنيد. به او بفهمانيد كه در سختي‌ها و شادي‌ها در كنارش هستيد تا علاقه‌اش به شما صدچندان شود.

مرموز نباشيد

كشف‌ناشدني بودن يكي از دلايلي است كه مي‌تواند يك مرد را از شما دلزده كند. درست است كه همه آدم‌ها راز‌هايي درون‌شان دارند اما اگر بخواهيد به همسرتان ثابت كنيد كه نمي‌تواند سر از كار شما دربياورد، كار را خراب كرده‌ايد. فراموش نكنيد كه پنهان كردن واقعيت‌هاي كوچك و دروغ گفتن در مورد مسائل مالي و ارتباطات‌تان هم مي‌تواند رابطه شما را به نقطه بحران برساند.

خودخواه باشيد

گمان نكنيد با قرباني كردن خودتان مي‌توانيد او را عاشق‌تر كنيد براي بيشتر كردن عشق‌تان هم كه شده كمي خودخواه باشيد. به فكر سلامت‌تان باشيد و به‌دليل آنكه فداكارتر جلوه كنيد خودتان را ناديده نگيريد. بد نيست اگر بخشي از پولي كه در حساب‌تان هست را فقط براي خودتان خرج كنيد. اگر شما خود را قرباني كنيد، به مرور به زني خسته تبديل مي‌شويد كه براي همسرتان هم هيچ زيبايي‌اي نمي‌تواند داشته باشد.

مسئوليت‌پذير باشيد

حتما در زندگي مشترك شما، مسئوليت بعضي كارها و تصميم‌ها بر عهده شماست. پس با جديت روي آنها تمركز كنيد و نگذاريد هيچ‌چيز شما را از انجام وظايف‌تان باز دارد. در جريان اين زندگي، ممكن است اشتباهاتي را هم مرتكب شويد اما باز هم بايد مسئوليت‌شان را برعهده بگيريد و هرگز با فريب و دروغ از زير اين بار شانه خالي نكنيد.

احترام بگذاريد

صميميت را با بي‌احترامي اشتباه نگيريد. شما بايد بتوانيد براي همسرتان، عقايدش و تمام افراد و چيزهايي كه براي او محترم هستند ارزش قائل شويد. يكي از بدترين كارهايي كه مي‌توانيد انجام دهيد، اين است كه وقتي فوتبال مي‌بيند شبكه را عوض كنيد. اين كار فقط تغيير دادن كانال تلويزيون نيست، بلكه براي همسرتان به معناي بي‌تفاوت بودن شما نسبت به علائقش است.

كهنه نشويد

شايد قبل از آنكه ازدواج كنيد، برايتان عجيب باشد كه چطور 2نفر مي‌توانند ده‌ها سال در كنار هم زندگي كنند و تكراري نشوند اما واقعيت اين است كه اگر مراقب نباشيد، روزي براي هم تكراري خواهيد شد. اگر مي‌خواهيد روز به روز بيشتر دوست‌تان داشته باشد از شيوه پوشيدن لباس گرفته تا شرايط اجتماعي و هر معيار ديگري را موردتوجه قرار دهيد. سعي كنيد هميشه حرف تازه‌اي براي گفتن داشته باشيد و هر روز نو شويد.

ضعف‌هايش را کمرنگ ببینید

همسرتان هم مثل شما و هر آدم ديگري نقطه ضعف‌هايي دارد. ممكن است علاقه يا توانايي ادامه تحصيل را نداشته باشد، رانندگي‌اش بد باشد يا ايراد‌هايي در ظاهرش وجود داشته باشد. اگر شما او را با همين ويژگي‌ها انتخاب كرده‌ايد، پس ديگر ضعف‌هايش را به رخش نكشيد؛ مردها عاشق زن‌هايي هستند كه ناتوانی‌هايشان را ناديده مي‌گيرند.

بهترین باشید

مسلما او روزي شما را به ‌دلايلی انتخاب كرده است پس از آنها باخبر شويد. مهرباني، صبوري، حمايت‌گري يا هر ويژگي ديگري كه دليل اصلي به‌وجود آمدن اين عشق بوده را بشناسيد و سعي كنيد اين ويژگي‌ها را در خود تقويت كنيد.

خود قديمي‌تان باشید

اگر گمان مي‌كنيد بايد طبق خواسته‌هاي او زندگي كنيد و خود قديمي‌تان را فراموش كنيد در اشتباهيد. آنچه شما را در نظر يك مرد دلنشين‌تر مي‌كند، داشتن يك هويت مستقل و زندگي در كنار زني است كه هميشه حرف شنيدني‌اي براي گفتن دارد.

ببخشيد

همسرتان اشتباهي كرده و به احساسات شما و زندگي مشترك‌تان آسيب زده؟ آيا شما گفته‌ايد كه او را مي‌بخشيد و باز هم در كنارش مي‌مانيد؟ اگر چنين قولي داده‌ايد به حرف‌تان وفا كنيد و ديگر موضوع را به رخش نكشيد. اشتباهات همسرتان را مثل پتك توي سرش نكوبيد تا عشقش به شما كم نشود.


--------------------------------------------------------------------------------
می‌خواهید شمع مجلس شوید؟ از این راه بروید


حرفي براي گفتن داشته باشيد

در گروه‌هاي دوستي، كسي مي‌درخشد كه حرف‌هايش تازه و جالب است. اگر مي‌خواهيد ديگران توجه بيشتري به شما كنند، بايد روي فن بيان‌تان بيشتر كار كنيد. شما بايد بتوانيد با صدايي لطيف‌تر صحبت كنيد و هميشه ضرب‌المثل‌ها، داستان‌ها و حتي لطيفه‌هايي را براي پيوند زدن با موضوعات در آستين داشته باشيد.

به فكر ديگران باشيد

بهترين دوست‌ها كساني هستند كه هميشه و در هر كاري مي‌توان روي كمك‌شان حساب كرد. دليلي ندارد كه شما براي دوست‌تان فرش زير پاي‌تان را بفروشيد اما شايد بتوانيد در روزهاي سخت زندگي‌اش، چند ده يا چند صد هزار تومان به او قرض بدهيد. دليلي ندارد از كارهاي مهم‌تان به‌خاطر او بگذريد اما مي‌توانيد در وقت‌هاي خالي‌تان، به او در حل مشكلاتش كمك كنيد.

از منابع‌تان خرج كنيد

شايد توان كمك كردن به دوست‌تان را نداشته باشيد اما مسلما در اطراف شما آدم‌هاي ديگري هستند كه مي‌توانند او را راهنمايي كرده يا مشكلش را حل كنند. پس كساني كه مي‌شناسيد را به دوستان‌تان معرفي و راه را براي حل مشكلات‌شان آسان‌تر كنيد.

غلط‌گير نباشيد

شما مي‌توانيد اطلاعات‌تان را با ديگران به اشتراك بگذاريد اما در عالم دوستي، نبايد مثل يك لاك غلط‌گير مدام با اطلاعات‌تان ديگران را اصلاح كنيد. شايد گاهي لازم باشد كه اشتباه دوست‌تان را با آرامش و مهرباني به او گوشزد كنيد اما اگر بخواهيد كلمه‌كلمه حرف‌هايش را اصلاح كنيد، ديگر در دلش ميلي به دعوت كردن دوباره شما باقي نخواهد ماند.

راستش را بگوييد

وقتي صحبت از دروغ به ميان مي‌آيد، ذهن شما به سمت پنهان كردن بزرگ‌ترين حقيقت‌ها كشيده مي‌شود اما در دنياي دوستي، حتي دروغ‌هاي كوچك و بي‌ضرر هم مي‌توانند چهره شما را تخريب كنند. همين‌كه قيمت جنسي كه خريده‌ايد را بيشتر بگوييد يا با گفتن دروغ‌هاي كوچك، غيبت‌تان را در گروه دوستي توجيه كنيد مي‌تواند شما را از يك فرد دوست‌داشتني به يك انسان دروغگو تبديل كند.

جملات منفي  را  حذف كنيد

در ذهن همه آدم‌ها، اتفاقات، خاطرات و تصاوير ناخوشايند وجود دارد اما اگر مي‌خواهيد دوست‌داشتني‌تر باشيد، بهتر است در چند ساعتي كه دور دوستان‌تان جمع شده‌ايد، اين تصاوير را كنار بگذاريد. سعي كنيد جز خاطرات خوشايند، چيزي را تعريف نكنيد و هنگام وارد شدن به جمع‌هاي بزرگ دوستانه، غصه‌هاي‌تان را پشت در بگذاريد.

خودتان باشيد

دنياي دوستي ميدان رقابت نيست؛ پس هرگز در ميان دوستان‌تان خود را بيشتر از آنچه هستيد جلوه ندهيد. لاف زدن‌هاي مالي و حتي بزرگنمايي در مورد جايگاه اجتماعي‌تان مي‌تواند چهره شما را در ميان دوستان خراب كند. براي دوست‌داشتني بودن، بايد خودتان باشيد؛ با تمام سادگي‌ها و حتي ضعف‌هاي‌تان.

شنونده خوبي باشيد

شايد نتوانيد از نظر مالي دوست‌تان را ياري دهيد و شايد آنقدر مشغله داشته باشيد كه نتوانيد زياد به او سر بزنيد اما همين‌كه براي حرف‌هايش دو گوش خوب باشيد مي‌تواند حس بهتري را نسبت به شما ايجاد كند. پس هميشه براي شنيدن حرف‌هاي دوست‌تان حاضر باشيد و بدون آنكه در موردش قضاوت كنيد، تنها گوش كنيد.

موقعيت شناس باشيد

براي اينكه افراد در كنار شما احساس خوبي داشته باشند و حسابي خوش بگذرانند، بايد كمي ريزبين‌تر باشيد. شما بايد روحيات دوستان‌تان را خوب بشناسيد و برنامه‌اي متناسب با روحيات‌شان را طراحي كنيد. دوست شما از فيلم ديدن لذت بيشتري مي‌برد يا دوست دارد در طبيعت واليبال بازي كند يا جوجه كباب بخورد.

ظاهر را حفظ كنيد

خنده به لب بودن و به تن كردن لباس‌هاي رنگي هم در بالا بردن زيبايي شما بي‌اثر نيستند. در اين روزهاي پر از مشغله، حتي ديدن يك چهره خندان و يك لباس آراسته و شاد مي‌تواند به افراد آرامش دهد. پس براي دوستان‌تان ارزش قائل شويد و با ظاهري خسته در مقابل‌شان حاضر نشويد.


--------------------------------------------------------------------------------

می‌خواهید عشق رئیس باشید؟ از این راه بروید


چراغ ذهنتان را روشن كنيد

ديگر دوره و زمانه كارمند‌هايي كه تنها پيرو حرف‌هاي رئيس‌شان هستند و از چارچوب وظايفي كه در شرح‌كار‌شان آمده يك قدم آن طرف‌تر نمي‌روند به سر آمده است. مديران امروز به‌دنبال كارمند‌هايي خلاق هستند كه هميشه ايده‌هاي تازه را در ذهن دارند. پس اگر گمان مي‌كنيد موضوعي مي‌تواند به پيشبرد كار شما كمك كند، حتما آن را بيان كنيد. البته خلاقيت شما تنها در حوزه وظايف‌تان محدود نمي‌شود. قطعا دادن ايده‌هاي خلاقانه در حوزه‌هاي ديگر هم مي‌تواند علاقه رئيس‌تان را به شما چند برابر كند.

منظم باشيد

مرتب بودن ميز كار‌تان، فهرست كردن كارهايي كه بايد انجام دهيد به‌ترتيب اولويت‌شان و نگهداري از اسناد و اطلاعاتي كه ممكن است هرازگاهي به آنها احتياج پيدا كنيد، مي‌تواند از شما در ذهن رئيس‌تان يك كارمند منظم و دقيق بسازد، پس با شلختگي اين فرصت را از دست ندهيد. به هم ريختگي و فراموش كردن كار‌ها، چهره شما را به يك فرد بي‌مسئوليت شبيه مي‌كند كه نمي‌توان در مورد موضوعات مهم به او اعتماد كرد.

از او كمك بگيريد

قطعا هزار و يك چيز در حوزه كار شما وجود دارد كه به آن مسلط نيستيد، پس مي‌توانيد در مورد آن موضوعات، از رئيس‌تان كمك بگيريد و به او نشان دهيد كه به دانشش محتاج هستيد. البته قرار نيست از همان ساعت اول كار تا پايان روز از رئيس‌تان سؤال بپرسيد. ولي بد نيست گاهي با پرسيدن سؤال‌هاي تخصصي و كليدي توجه او را به‌خودتان جلب كنيد.

از مخالفت كردن نترسيد

درست است كه كارمند‌هاي بله قربان‌گو خيال رئيس‌ها را راحت مي‌كنند اما از نظر هر مديري، آنها آدم‌هاي منفعلي هستند كه لياقت ارتقا و صاحب‌نظر شدن را ندارند. اگر نمي‌خواهيد تا ابد در اين جايگاه درجا بزنيد، بهتر است با ايده‌هايي كه به‌نظرتان نادرست است، مخالفت كنيد. البته كساني كه با تمام ايده‌ها هم مخالفت مي‌كنند زياد محبوب نيستند؛ پس با ملاحظه و به مودبانه‌ترين شكل ممكن، بگوييد كه از نظرتان چه راه‌حلي مي‌تواند موثرتر باشد و اگر نظرتان پذيرفته نشد، حتما خواسته رئيس‌تان را به اجرا دربياوريد.

هواي همكارها را داشته باشيد

يك مدير موفق، از كارمندانش انتظار دارد كه خود را عضوي از تيم بدانند و گذشته از تلاش براي پيشرفت خودشان، براي بهترشدن شرايط تيم هم تلاش كنند. آنها دوست دارند كارمند‌شان به فكر همكارانش باشد و نه تنها از نظر عاطفي بلكه از نظر شغلي و مهارتي هم آنها را ياري كند. شايد سرد بودن رابطه شما با همكاران ديگر‌تان، باعث سردي رئيس‌تان شده است. پس يك قدم به همكارتان نزديك‌تر شويد و تلاش كنيد به او در جريان مشكلات كاري، بيشتر كمك كنيد.

نگویید نمي‌توانم

رئيس‌ها عاشق كارمندان آچار فرانسه هستند، يعني كارمنداني كه به هيچ كاري نه نمي‌گويند و از پس هرچيزي برمي‌آيند. اگر واقعا كاري را بلد نيستيد، به دروغ خودتان را متخصص جلوه ندهيد اما اگر مي‌توانيد آن را ياد بگيريد و از پس انجامش بربياييد، اين موضوع را به رئيس‌تان توضيح دهيد و با اشتياق پيشنهادش را قبول كنيد.

درگير حاشيه نشويد

در محيط كار شما بايد هم ديده شويد و هم ديده نشويد. ديده شدن در محيط كار به همان نشان دادن نبوغ و ايده‌پردازي مربوط مي‌شود و ديده نشدن معناي بي‌حاشيه بودن را مي‌دهد. در محيط كار از آدم‌هاي هميشه معترض نباشيد يا درگير حاشيه‌هاي كاري هم نشويد.

متخصص شويد

اگر مي‌خواهيد در اين بازار آشفته كار، توجه رئيس‌تان را جلب كنيد بايد از عادي بودن فاصله بگيريد. شما مي‌توانيد يكي از زيرشاخه‌هاي حوزه كاري‌تان را انتخاب كنيد و با مطالعه و بررسي دقيق آن، به مرور به يك متخصص تبديل شويد؛ با كارجويان عادي تفاوت و حرف خاصي را براي گفتن داشته باشيد.

راستش را بگوييد

امروز نمي‌خواهيد سر كار برويد! احتمالا نخستين فكري كه به ذهنتان مي‌رسد، مبتلاشدن به يك بيماري خيالي يا به دردسر انداختن يكي از اطرافيان‌تان است. اگر تا‌كنون از اين راه‌ها استفاده مي‌كرديد، بهتر است از همين امروز براي صادق‌تر بودن با رئيس‌تان تلاش كنيد، پس به جاي بهانه‌آوردن حقيقت را با او درميان بگذاريد و بيهوده خودتان را به بيماري نزنيد.

به فكر جيبش باشيد

كارمنداني كه به فكر جيب سازمان هستند هميشه محبوب‌ترند، پس تا مي‌توانيد به ايده‌هايي فكر كنيد كه باعث صرفه‌جويي در هزينه‌ها مي‌شود. بد نيست اگر سازمان‌تان مي‌خواهد براي انجام كاري كه شما از پس آن برمي‌آييد هزينه اضافه‌اي بپردازد، شما پيشنهاد انجام دادن آن كار را بدهيد.

نقل از مردمان
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۸:۲۶
وقتی برگ های پاییز رو زیر پات له می کنی یادت باشه روزی بهت نفس هدیه می کردن
بی معرفت
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۸:۵۹
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با عشق و غم کوه امیدم آب شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
 یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ آذر ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۴:۴۸
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۰:۱۷
هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
 

زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن
 
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲ دی ۱۳۹۱ - ۲۳:۵۶:۰۳
نقل قول از: آزاده پرتو
زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن...

گل اگر خار نداشت، دل اگر بی غم بود، اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود...
زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم بی معنا بود!


(http://s3.picofile.com/file/7593805806/securedownload1.jpg)

زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف!
يادمان باشد اگر گل چيديم...
عطر و  برگ و  گل و  خار ؛ همه همسايه ديوار به ديوار هم اند!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۴:۴۹
از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت
آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد
حتی حق آنکه دیگر دوستمان  نداشته باشد
نمی توان از او رنجشی به دل گرفت
بلکه باید تنها از خود رنجید
که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ...

و این خود دردی کشنده است ...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۷:۴۰
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹:۱۷
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این منزل ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹:۴۴
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این منزل ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
 
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۲:۱۱
من دوستت دارم های زیادی گفته ام و شنیده ام . از ممکن ترین تا محال ترین ، اما هیچ کدام در جذاببیت لبخند تو اتفاق نیفتاده اند . اگر به من باشد می گویم گفتن دوستت دارم بهترین اتفاقیست که برای هرکسی می تواند بیفتد و همین مسئله را اگر به تو بسپارند طور دیگری حل خواهی کرد . تو می توانی با لبخند هایت قوی را بی دفاع کنی . این را می دانم . تو می توانی با لبخندهایت پرچم های صلح را بر افراشته کنی . تو می توانی و من این را می دانم . من دوستت دارم های زیادی گفته ام و شنیده ام . تو محال ترین دوستت دارم را می توانی به کسی هدیه بدهی با یک لبخند به شرطی که یقین بدانی درست در لحظه ای می گوییش که همه منتظر اخم های تواند .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۷:۴۸
صبح زود وقتی که باد صداش تو کوچه میاد

می رم و فوری در و وا می کنم

داد میزنم

آی نسیم سحری یه دل پاره دارم

چند میخری ؟
زنده یاد عمران صالحی
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: مرضیه زهری در ۱۲ دی ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۸:۲۶
یک دو سه .

اگر تا هفت بشمارم عاشقت می شوم
و از این که آسمان در حجم کوچک قلبم آرام گرفته به خودم می بالم .

اگر تا هفت بشمارم هر روز نیت می کنم تا قدم هفتم را بردارم .

برای عاشق شدن به تویی که از نخستین روز بودنم عاشقم بودی .

من چقدر غافلم که تا پله هفتم ، هفت هزار سال فاصله دارم .

برای دیدار با تویی که از رگ گردن هم به من نزدیک تری.

رادیو هفت
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۷ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۱:۳۹
يا رب الحسين بحق الحسين اشف صدر الحسين بظهور الحجه
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۱۷ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۳:۵۴
خدايا
تنهام نذار
اين روزها فقط تو رو ميخام
و به كمكت محتاج...
خدايا ببخشاي قصور و غفلتم
و هوامو داشته باش
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: sahel030 در ۱۸ دی ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۲:۰۳
به من گفت چقدر آرامی... این آرامشت را دوست دارم
اما نمی دانست
آرامم...
      آرام...
مثل مزرعه ای که تمام محصولاتش را ملخ خورده است...!
                                                               دیگر نگران هیچ داسی نیستم...!!!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: BANOO در ۲۴ دی ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۲:۳۲
بعضي ها در بيست سالگي مي ميرند...
اما
در هفتاد سالگي به خاك سپرده ميشوند...

ميگن بشين بفرما بتمرگ يك معني داره
اما از ديد من اينطور نيس
پشت هركدوم يه دلخوري ها و دلتنگي هايي هست كه اگه طرف نفهم هم باشه ميفهمه
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۸:۵۴
تاوان حرفهایی که نمیتوانیم بگوئیم
تارهای سفیدی است لابه لای موهایمان.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۶:۲۳
گاهی دلم می خواهد
وحشــیانه غرورت را
پاره کنم!
قلب ترا
در مشتم بگیرم
و بفـشارم
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی…!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۷ دی ۱۳۹۱ - ۲۳:۳۴:۴۱
نقل قول از: آنوشا
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این منزل ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

پاشو ای مست! که دنیا همه دیوانه‌ی توست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی توست
درِ دکان همه باده فروشان، تخته است
آن که باز است همیشه، درِ میخانه‌ی توست
ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل!
عقل دیوانه‌ی گنجی، که به ویرانه‌ی توست
شمع! من دور تو گردم، به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته، پروانه‌ی توست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی توست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس، مخمور به افسانه‌ی توست  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۷ دی ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۵:۳۶
نقل قول از: آزاده پرتو
تاوان حرفهایی که نمیتوانیم بگوئیم
تارهای سفیدی است لابه لای موهایمان.

جوانی، شمعِ ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را !
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را ...!  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۵:۵۶
یادته گفتی ما به درد هم نمیخوریم ؟؟؟؟؟

اما نمیدونستی ..... من تورو برای دردهام نمیخواستم .......
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۶:۲۷
سرم را روی شانه ات بگذار تا همه بدانند "همه چیز " زیر سر من هست !
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۵:۵۵
آنقدر پیش این و آن از خوبی هایت تعریف کرده بودم
 که وقتی سراغت را می گیرند …
 شرم دارم بگویم تنهایم گذاشت…
===========
هیچ چیز بیشتر و بدتر از این
 مغز استخوان آدمو نمیسوزونه که...
 اطرافیانت بهت بگن:
 اگه دوستت داشت،نمیرفت....!
============
هیــــــــــــــــــــــــــس!
 ساکت!
 یه کف مرتب به افتخارش …!
 چه با احساس منو گذاشت و رفت …
============
دلم می گیرد !..
 وقتی ..
 می نویسم فقط برای تو ..
 ولی ..
 همه می خوانند الا تو …!!!
============
اسمش دله! اگه قرار بود بفهمه که دل نمیشد، میشد مغز!
 دله.... نمیفهمه..
============
رقاص که باشی، دیگر آهنگ خاصی معنی ندارد
 با هر آهنگی باید برقصی!!!
 و این روزها...
 چه بد آهنگ هایی می زند روزگار،
 و من...
 هرروز برایش می رقصم!!!
============
ماهیگیر دلش سوخت...
 این بار ماهی بود که از تنهایی قلاب را رها نمی کرد...!
============
دل هایم…
 برایت تنگ شده اند…
 آخر تو که نمی دانی…
 برای فراموش کردنت دو دل شده ام…
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۵:۱۵
ایـن دیـوانگیـست ...

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم


این دیوانگیست ...

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه
در زندگی با شکست مواجه شده ایم


که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه
یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است



این دیوانگیست ...

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه
یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم



که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است



این دیوانگیست ...

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم



به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه



شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند



تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم ...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۳:۵۲
به ستاره ها نگاه کن،به چشمک زدنشون بخند اما دل نبند

چون چشمکشون از روی عشق نیست از روی عادته . . .

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۷:۳۲:۳۷
روز به‌ روز دورتر می‌شود آسمان . طفلکی باران؛ خسته می‌شود!؟
--------------------------------------------------------------------------------------

از چشم هیچ کسی نمی شود خواند که دوستتان دارد یا نه .... !

بس که برای نفر قبلی گریه کرده ، حالت چشمانش عوض شده
----------------------------------------------------------------------------------

تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند

گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..

عاشق که شدی کوچ میکنند
----------------------------------------------------------------------------------

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۲۳:۲۵:۱۰
ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد                     صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد

در حسرت یک نعره مستانه بمردیم                     ویران شود این شهر که میخانه ندارد!

در خویش تپیدیم ولی داد فزون شد                     بیداد ز دادی که غمخانه ندارد

دیوانه ترین مردم شهرم ،تو کجایی؟                    تا فاش بگویم چو تو افسانه ندارد

گیسوی بلندت همه شب، ماه نهان کرد               آن مو که تو را هست دمی شانه ندارد؟

نغزی به مثل گفت: همان طره ی زلفت                گر روز شود شمع تو پروانه ندارد

ما دلشدگان، خیل اسیران شماییم                     این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد

چون باز کنی پرده ز رخسار، بگویی:                    این دام پر از صید چرا دانه ندارد؟!

صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی                    طاهر نشود تا می مستانه ندارد
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۱:۳۹
درد دارد............
وقتي چيزي را كسر كني
كه با وجودت جمع زدي.......
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: kiarash در ۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۶:۴۴
نقل قول از: S.V.KH

صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی                    طاهر نشود تا می مستانه ندارد

شاعرش؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۹:۳۶
درود
نقل قول از: kiarash
شاعرش؟؟؟؟

رضا جمشیدی
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۰ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۶:۱۷:۰۲
نه تو می مانی ،نه اندوه و نه هیچ یک ازمردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت...
غصه هم می گذرد!
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند
لحظه ها عریانند...
به تن لحظه ی خود؛جامه ی اندوه مپوشان هرگز!
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۱ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۳:۲۹
"وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد.."
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۳ بهمن ۱۳۹۱ - ۲۱:۲۲:۰۷
به خدا جز تو گرَم، دلبر و دلداری هست                  یا بتان را به برم قیمت و مقداری هست
یا که در خانه دل غیر تو دیاری هست                     مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
                                       یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

همه دانند که غیر از تو مرا یاری نیست                   همچو من در خم زلف تو گرفتاری نیست
گر دلی هست مرا غیر تو دلداری نیست                  گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
                                      در و دیوار گواهی بدهند کاری هست

از همه لاله رخان من به تو دلدادم و بس                 من به دیدار تو در هر دو جهان شادم و بس
گر خرابم؛ ز تو ام، هم ز تو آبادم و بس                        به کمند سر زلفت نه من و افتادم و بس
                                     که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

گفته ی جور و جفا، من به تو دیگر نکنم                        وعده وصل به من دادی و باور نکنم
من هم از لطف تو با غیر گله سر نکنم                     صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
                                    همه دانند که در صحبت گل خاری هست

ای خوش آن صید که در خمّ کمند تو بود                 زهی آزاده اسیری که به بند تو بود
خرم آن دل که گرفتار و نژند تو بود                            من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
                                   سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

یا خود از لطف بنه پا به سَرایم روزی                         یا بده اذن به کوی ات، به سَر آیم روزی
تا حدیث غم عشقت بسُرایم روزی                        من ازین دلق مرقع به در آیم روزی
                                   تا همه خلق بدانند که زناری هست

«گزیده ای از مخمس تضمینی فرخ خراسانی  بر غزل سعدی»
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۵:۱۵
عجب دنیای عجیبیست!

رفتن و ماندن من به یک نقطه بند بود

زمانی که گفتی”برو”

چقدر عاشقانه می شد ، اگر نقطه اش بالا بود . . .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱۶ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۴۶:۳۷
می گفتند: ” سختی ها نمک زندگــــــی است “

امّا چرا کسی نفهمید که ” نمــــــک “

برای من که خاطراتم زخمی است ، شور نیست ؛ مزه ” درد” می دهد !

.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۲:۰۷
خسته ام از این مواظب خودت بــــاش ها !
تو اگر نگران من بودی


 نمیرفتی ...اگر میماندی ،


با یک نگـاه ، با یک نـفس مواظبم بودی


پـــــــس  نگران من نباش ...

عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۳:۳۱
 

اون لــحظه کــه میپرسه: خوبیــ؟


بغض تو گلوتــ میپیــچه ...

5 خط تایپ میكــنی، ولــی بــه جــای enter ...

همــه رو پاکــ می‌كــنی و می‌نویســی: ...

خوبــم مرســی تو خوبـــــی؟
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۰:۴۱


کسی که تو حرفاش زیاد میگه “بیخیال” بیشتر از همه فکر و خیال داره فقط دیگه حال و حوصله بحث و صحبت نداره
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دلتنگم...

دلتنگ نبودی تا ببینی بهترین خاطراتت، بی رحم ترینشان میشود....
----------------------------------------------------------------------------------------
 دلم را می پیچم لای پتو
شاید سرما نخورد
از بس که رفتار این روز هایت سرد است...



عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۸:۵۶
سخت است وقتی از بغض ، گلو درد میگیری و همه میگویند لباس گرم بپوش .
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۲:۴۳
خندیدن، خوب است . قهقهه، عالی است
گریستن، آدم را آرام می کند
اما...
لعنت بر بغض
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۶:۲۱
خدایا میوه ی ممنوعه ی این زمین خاکی!

روی کدام درخت در انتظار دندان های حریص من است؟

هوس کرده ام از زمین اخراجم کنی


عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۲:۴۵
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که
- پدر تنها قهرمان بود
- عشق، تنها در آغوش مادر خلاصه می شد
- بالاترین نقطه ى زمین، شانه های پدر بود
- بدترین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
- تنها دردم، زانو های زخمی ام بودند
- تنها چیزی که می شکست، اسباب بازی هایم بود
- و معنای خداحافظ، تا فردا بود...


خـــــــدایــــــا

میروم تا در آغوش خاک قرار گیرم ، و تمام خاطراتمان را به خاک بسپارم
چون دیگر بعد تو بهتر از آغوش خاک پناهی ندارم . . .  
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۶ بهمن ۱۳۹۱ - ۲۳:۵۶:۱۸
پیشاپیش من حرکت نکن؛من پیروی نمی کنم!
پشت سر من حرکت نکن؛ من رهبری نمی کنم!
تنها کنارم قدم بزن و دوست من باش...
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: S.V.KH در ۲۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۰:۲۱:۲۳
نقل قول از: آزاده پرتو
خدایا میوه ی ممنوعه ی این زمین خاکی!
روی کدام درخت در انتظار دندان های حریص من است؟
هوس کرده ام از زمین اخراجم کنی

.
.
.
امروز ظهر شيطان را ديدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت…
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟! بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند… ... ...
شيطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پيش از موعد!
گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟
گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها؛ آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم، روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند. اينان را به شيطان چه نياز است؟!
شيطان در حالي که بساط خود را برميچيد تا در کناري آرام بخوابد، زير لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن؛ نميدانستم که نسل او در زشتي و دروغ و خيانت تا کجا ميتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده مي رفتم و ميگفتم که :
همانا تو خود پدر مني!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۶:۱۶
احساس پدرانه


یک روز از بابام پرسیدم:
یادته مـــن چه ساعتی به دنیا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود که به دنیـــا آمدی ...
دوباره پرسیدم، دقیق نمیدونی کـــی بود ...؟
بابا گفتش دم دم دای صبح بود ...
من تو دلـــم گفتم:
ای بابا انقدر براش مهم نبودیم که ساعتش و یادش نمیاد ...
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم که بابا تلفنی تولدم تبـــریک گفت و من به شوخی گفتم هنوز یادت نیومده کی به دنیا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم ...
کاش آن لحظه کنارش بودم و میرفتم تو آغوشش ...
مـــن دیگه چیزی نگفتم و در فکـــر این احساس عمیق پدرانه به سکوت رفتم.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۶:۴۰
گاه دلتنگ میشوم ....
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها...
گوشه ای می نشینم......
و حسرت ها را می شمارم...
باختن ها را و صدای شکستن ها را...
نمیدانم من کدام امید را نا امید کردم...
کدام خواهش را نشنیدم...
وبه کدام دلتنگی خندیدم ...
که این چنین دلتنگم...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۱ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۷:۱۲
ماست ها را کیسه کرد از کجا اومده؟

روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است.
مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد.
چون چندی بدینمنوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می خواهی ؟ ماست معمولییا ماست مختارالسلطنه !
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و باقیمت دلخواه.
اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم.
حال کدام می خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش رامحکم ببستند.
سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند.
سپس به او گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!
چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند.
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: حبیبی در ۱ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۹:۲۲
حالــم گـــرفته از این شــهر که آدمهایش هــمچون هوایش
ناپایدارند...

گـــاه آنقدر پاکـــــ کـــه باورت نمی شود...

گـــاه چنان آلـــوده که نفست می گیرد...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۸:۴۰


    مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

     
    مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.

     

    سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

     
    سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

     
    پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .

پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است

 
.
.
.
ای کاش فکر می کردیم
.
.
 

             
    قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!
    کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
    این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند.
    و بالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد
    دکتر شریعتي
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۵ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۷:۳۸

بخشي از كتاب بابا لنگ دراز اثر جين وبستر
 
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
                                                                              دوستدارتو : بابالنگ دراز
عنوان: پاسخ : جملات و دلنوشته ها
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۶ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۸:۱۰:۴۰

برای عشق تمنا كن ولی خار نشو

برای عشق قبول كن ولی غرورتت را از دست نده

برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن

برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر

برای عشق وصال كن ولی فرار نكن

برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن

 برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش

برای عشق خودت باش ولی خوب باش
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: kiarash در ۸ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۹:۰۲:۴۰
چقدر بده وقتي نفرين مي كنه جاي اينكه دعات كنه ....
چرا چون نمي فهمه و تو هم نمي فهمي
چقد سخته وقتي دعا مي كني تا نفرينش بگيره تا حداقل خوشحال بشه
خيلي سخته
خوشحال شد يا نه!! نفرينش گرفت ...

به سلامتي کسي که دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت . . .
به سلامتي کسي که زجر کشيد ، اما ضجه نزد . . .
به سلامتي کسي که زخم داشت ، ولي ناله اي نکرد . . .
به سلامتي کسي که نفس ميکشيد اما همنفس نداشت . . .
به سلامتي کسي که خنديد ، حيف ؛؛‌ غمش را کسي نفهميد . . .
به سلامتي اوني که دست هر افتاده اي رو گرفت تا بلند شه . . .
اما وقتي خودش افتاد زير پا لهش کردند
به سلامتي اونايي که هم دل دارن و هم معرفت اما کسي رو ندارن
به سلامتي اوني که بيکسه ، ولي ناکس نيست . . .


عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: S.V.KH در ۹ اسفند ۱۳۹۱ - ۲۲:۲۱:۳۳
(http://s1.picofile.com/file/7673281391/124.jpg)

                    گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
                شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

               پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
               گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

               گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
               چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

              تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
              آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟

              رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
             حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ - ۲۲:۴۶:۲۵
از این آمد و رفت های مکرر، دلم گرفته !
یا نیا ، یا نرو !!!!!!!!!!!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ اسفند ۱۳۹۱ - ۲۲:۵۹:۲۲
زخم هایم به طعنه می گویند: دوستانت، چقدر با نمک اند!
-------------------------------------------------------------------
همه قراردادها را روی کاغذ بی جان نمی نویسند
بعضی از عهد ها را روی قلب می نویسیم
حواست به این عهد های غیر کاغذی باشد
شکستنشان یک آدم را می شکند…
------------------------------------------------
آنان که بودنت را قدر نمی دانند رفتنت را “نامردی” میخوانند 
---------------------------------------------------------------
تنها یک خداحافظی بی دلیل ، دل تمام سلام هایم را شکست !
-----------------------------------------------------------
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: S.V.KH در ۱۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۶:۵۴
(http://s1.picofile.com/file/7675887846/parvane.png)

               گاهی شاپرکی می گیری...
            خیلی آرام تا رهایش کنی.
            شاپرک میان دستانت له می شود!
            .
            .
            .
            نیت تو کجا و سرنوشت شاپرک کجا...!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۵:۴۹:۳۴
  اسمش را میگذاریم : دوست مجازی اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته است . . .


خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند . . .


وقتی دلتنگی هایش را مینویسد وقت میگذارد برایم . . .


وقت میگذارم برایش . . . نگرانش میشوم . . . دلتنگش میشوم . . .


وقتی در صحبت هایم ،‌ به عنوان دوست یاد میشود . . .


مطمئن میشوم که حقیقی ست ، هر چند کنار هم نباشیم . . .


من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هر کجا که باشد . . .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۷:۲۲
چه دنیای عجیبی !!
زمین با این همه پستی باز هم گرد است...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۶:۳۶
اگر میخواهی رنگین گمان را ببینی باید یاد بگیری که باران را دوست داشته باشی
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۴:۰۹
کاش آدم ها یکم جرات داشتن …
گوشی رو برمیداشتن و زنگ میزدن و میگفتن :
ببین ؛ دلم واست تنگ شده ،
واسه هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم … !
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۷:۱۲
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـی مـن کـه اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !
خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون دلـتنـگـت مــی شــوم…
---------------------------------------------------------------------------------------------
کجایی ؟ یک کلمه نیست، خیلی معنی دارد گاهی …
کجایی یعنی چرا سراغم نمی یایی ؟
چی کار میکنی ؟
چرا نیستی ؟
دلم تنگ شده
دوستت دارم .. !!
----------------------------------------------------------------------------------------
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: کوثری در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۳۳:۴۶
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن كه
جه  گونه زیر غلتكی می رود
و گفتن كه «سگ من نبود».

ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن كه گلدان را آب باید داد.
ساده است نديدن انسانی
دوست داشتنش بی احساس  عشقی
او را به خود  وانهادن و گفتن
كه  دیگر  نمیشناسمش.

ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به   حساب  ایشان
و گفتن اینكه من اینچنینم.

ساده است كه چه  گونه می زییم
باری   
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۲:۲۲
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
ابوالخیر
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۷:۲۵
بچــه تــر از حــالا کــه بودیــــم ؛

میگفتــــن خــــدا نــه مــی خوره ، نــه مــی پوشــه نــه منـــزل داره ..!!

کمــی بزرگتـــر که شدیــم .

دیدیــم اتفاقــا خداونـــد ،

هــم خیلــی میخــوره ، هم خوبــــ می پوشـــه

هـــم منـــزل و مسکــن داره !

میخـــوره ؛ غـــم بندگانـش را

مــی پوشــه ؛ گناهانشــون را

منـــزل و مسکــن داره ، در دل هــــای شکستــه
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸:۵۸
ابرهای خزانی در ذهن و روح من
ابرهای خزانی سنگین و پر سایه

خاطر در آرامش است

اندیشه ی آدمیان را باز نتوان خواند

و مقاصد آدمیان را به چشم نتوان دید

 

قلب‌ها به خوابی خوش فرو شده است

به امید پراکندن ابرها

 

ابرهای خزانی در ذهن و روح من
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۳:۱۵
خداوندا:

من اگربدکنم تورابنده خوب فراوان است.

ولی تواگرمداراکنی مرا خدای دیگرکجاست؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۵:۴۳
پروانه
برای پرواز رنگینش
محتاج پیله است

بگذارید تنها باشم

----------------------------------
سيب هنوز هم شيرين است...

هنوزم هم آدم ،بهشت را به لبخند حوا ميفروشد...

شیطان بهانه بود!

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۳:۱۷:۳۶
ای در دل من اصل تمنا همه تو
وی در سر من مایه‌ی سودا همه تو
هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو ............
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۸:۵۵
<<نامه های بچه ها به خدا>>
خدای عزیز،

بابا بزرگم می گه که وقتی اون پسر کوچیکی بوده تو هم وجود داشتی، مگه تو چند سال قبل از اون بودی؟

با عشق

دنیس

لازم نیست که نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان رو نگاه می کنم.

دین

خدای عزیز،

چرا به جای این که بذاری مردم بمیرن و مجبور باشی که آدمای تازة دیگه ای بسازی همین آدمایی رو که وجود دارن نگه نمی داری؟

جین

خدای عزیز،

شاید هابیل و قابیل آنقدر همدیگه رو نمی کشتند اگه هر کدوم یه اطاق خواب جداگانه داشتند. برای من و برادرم که مؤثر بوده.

لاری

خدای عزیز، چرا تو این همه معجزه زمان های قدیم انجام دادی و حالا هیچی انجام نمی دی؟

سی مور

آقای خدای عزیز،

دلم می خواست آدما رو یه جوری می ساختی که آنقدر آسون تیکه پاره نشن. من تا حالا سه جای بخیه و یه دونه جای زخم دارم.

جانت

انتهای آسمان کجاست؟ دلم می خواهد به هفت آسمان سفر کنم و انتهای آسمان را ببینم. (پروانه صمدی کیا کلاس پنجم)

خدایا چرا آدمارو می میرونی و می بری پیش خودت. خدایا تو چند سالته. اگه تو بمیری میری پیش کی. (آزاده. کلاس سوم)

خدایا چرا شیطان را نکشتی؟ (حسین رهنما)
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۴:۴۰:۰۶
واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.واعظ که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید. ( از حکایات عبید زاکانی )


واعظ محترم دست شمادرد نكند عجب روحيه اي داديد پرانرژي شديم.................................................
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۲۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۶:۳۹:۱۲

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و
گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه
 گفت : "دخترم ! خجالت نکش، بیا جلو شکلات ها تو بردار"
دخترک پاسخ داد : "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید : چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟ و دخترک با خنده ای کودکانه گفت : آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!!

پی‌نوشت : داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۶:۲۹
پی‌نوشت : داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!


جناب كياني چه زيبا گفتين واقعااااااااااااااااااااااااااااا گاهي هواسمون نيست ..................... مرسي زيبا بود..........
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۸:۳۹:۳۹
سخنران اسکناسی از جیبش بیرون آورد و پرسید:
چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همة حاضران بالا رفت. سخنران گفت:
بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن، میخواهم کاری بکنم. سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دوباره دستهای حاضران بالا رفت.
اینبار، او اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت، چندبار لگدمالش کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. سپس اسکناس را برداشت و همان سؤال را تکرار کرد. باز هم دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با وجود همة بالهایی که من سر این اسکناس آوردم، از ارزش آن کاسته نشد و همه شما هنوز خواهان آن هستید و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همینطور است؛ ما در بسیاری موارد، در رویارویی با مشکالت خم میشویم، مچاله میشویم، خاک آلود میشویم و حس میکنیم دیگر ارزشی نداریم؛ در حالیکه چیزی از ارزشمان کم نمی شود و هنوز هم افراد ارزشمندی هستیم.
به خصوص برای کسانی که دوستمان دارند.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ashkan_pooya در ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۹:۱۹
حافظ و واعظ
*****
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
*****
رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم
*****
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
*****
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
*****
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
*****
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز می گویم نه غیبت می کنم
*****
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
*****
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
*****
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
*****
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
*****
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
*****
واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۸:۵۷
دلم يك كوچه مي خواهد بن بست ....
باراني نم نم .....
و
يك خدا.....
كه كمي با هم راه برويم ....
همين.....
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۰:۲۰
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم!!

عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!

من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۶ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۶:۴۲
لبخنـد بـزن تـا بـگم چـرا …

1-لبخند جذابتان می کند. همه ما به سمت افرادی که لبخند می زنند کشیده می شویم.

2- لبخند یک کشش و جذبه فوری ایجاد میکند که دوست داریم نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم.
3-لبخند حال و هوایتان را تغییر می دهد. دفعه بعدی که احساس بی حوصلگی و ناراحتی کردید، لبخند بزنید. لبخند به بدن حقه می زند.

4-لبخند مسری است. لبخند زدن برایتان شادی می آورد. با لبخند زدن فضای محیط را
هم شادتر می کنید و اطرافیان را مانند آهن ربا به سمت خود می کشید.

5-لبخند زدن استرس را از بین می برد. وقتی استرس دارید، لبخند بزنید.
با اینکار استرستان کمتر می شود و می توانید برای بهبود اوضاع وارد عمل شوید.

6-لبخند زدن سیستم ایمنی بدن را تقویت می کند. به این دلیل عملکرد ایمنی بدن
تقویت می شود که شما احساس آرامش بیشتری دارید.

7-با لبخند زدن حتی از ابتلا به آنفولانزا و سرماخوردگی جلوگیری کنید.


8-لبخند زدن فشار خونتان را پایین می آورد. وقتی لبخند می زنید، فشارخونتان به طرز
قابل توجهی پایین می آید. لبخند بزنید و خودتان امتحان کنید.

9-لبخند زدن اندورفین، سروتونین و مسکن های طبیعی بدن را آزاد می کند.
تحقیقات نشان داده است که لبخند زدن با تولید این سه ماده در بدن باعث
بهبود روحیه می شود. می توان گفت لبخند زدن یک داروی مسکن طبیعی است.

10-لبخند زدن چهره تان را جوانتر نشان می دهد. عضلاتی که برای لبخند زدن استفاده می شوند
صورت را بالا میکشند. پس نیازی به کشیدن پوست صورتتان ندارید، پس همیشه لبخند بزنید.

11-لبخند زدن باعث می شود موفق به نظر برسید. به نظر می رسد افرادی که
لبخند می زنند اعتماد به نفس بالاتری دارند و در کارشان بیشتر پیشرفت می کنند.

12-لبخند زدن کمک می کند مثبت اندیش باشید. لبخند بزنید.

13-حالا سعی کنید بدون از بین رفتن آن لبخند به یک مسئله منفی فکر کنید.
در اینصورت انجام اینکار خیلی سخت بنظر می رسد. درست است ؟!

14- وقتی لبخند می زنیم بدن ما به بقیه بدن پیغام می فرستد که “زندگی خوب پیش می رود”.
پس با لبخند زدن از افسردگی، استرس و نگرانی دور بمانید.

بشنو و باور کن :

لبخند بزن
بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا
و بدان که همین دنیا روزی آن قدر شرمنده می شود
که به جای پاسخ به لبخندهایت
با تمام سازهایت می رقصد
باور کن!



به نقل از پرسین استار
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: ...mina در ۲۶ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۳:۳۳:۰۴
خدا در قلب کودک فقیریست در همسایگی حاجی................ وحاجی در بین عرب ها به دنبال خدا ........
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۸:۲۳:۱۱
هرگز افسوس پیر شدن را نخورید چرا که افرادی بسیاری از این امتیاز محروم مانده اند!  
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۸:۴۴:۱۱
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود
گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم میگیرد
گاهی آرزو میکنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود
تا خسته شود
تا بشکند …
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۸ فروردین ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۱:۴۴
پیامبر (ص) :
در انسان پاره گوشتى است كه اگر آن سالم و درست باشد،
دیگر اعضاى بدنش هم با آن سالم می شوند و هرگاه آن بیمار شود،
دیگر اعضاى بدنش بیمار و فاسد میگردند.
آن پاره گوشت، قلب است.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضی رئیسی در ۹ فروردین ۱۳۹۲ - ۰۷:۲۸:۵۵
سلام
هرروز صبح أعضا بدن جوياي احوالات هم ميشوند و در پاسخ به زبان ميگويند ما همگي خوبيم و در صحت و سلامت اگر تو بگذاري. براي زبان ١٩٠ گناه وجود دارد كه تمام بدن را درگير ميكند.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۱ فروردین ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۴:۳۹
ورود این انسانها به بهشت ممنوع!

 قدس آنلاین: هر انسان منصف و عاقلی ،وجدانش حکم می کند تا پدر و مادر خود را مورد تکریم قرار دهد.
 
براساس دستورات موکد الهی در قرآن کریم پاسداشت پدر و مادر واحترام گذاشتن به آنها بسیار مورد توجه قرار گرفته و برای خاطیان مجازات های سختی در نظر گرفته شده است.
 
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم نیز در روایت های متعددی به این موضوع عنایت فرموده اند و در روایتی می فرمایند:
 
دیدم بر در بهشت نوشته شده است تو (بر چهار گروه)حرام هستی
 
بر انسان بخیل
 
ریاکار
 
اذیت کننده پدر و مادر
 
و سخن چین.
 
(ارشاد القلوب ج 1ص139)
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۹ فروردین ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۴:۵۷
 سخنی با شیطان

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.

پرسیدم: «چرا می خندی؟»

 پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»

 با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

 پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۵:۳۵
ترک کردن آدمها هم آدابی دارد! اگر آداب ماندن نمیدانید لااقل درست ترکشان کنید .تا ترک بر ندارند...

میان ِ آن همه الف و ب و مشق ِ دبستان ...
آن چه در زنده گی واقعیت داشت ...

خط ّ ِ فاصله بود
يادمان باشد که قصه کودکانمان را با يکي بود يکي نبود اغاز نکنيم از ابتدا به انها بياموزيم که اگر يکي نباشد ديگري هم نيست
عاشق اون لحظه ام كه
لب بنجره بشينم
هواست به من نباشه
دزدكي تو رو بينيم
در بدتریــــن روزهـــــا هـــــــم امـــــــیدوار بــــــــــاش!
همیشه  زیباترین باران ها از سیاه ترین ابرها مے بارد !

[/b]
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۴۶:۳۷
زندگی شما می‌تواند به زیبایی رویاهایتان باشد.
فقط باید باور داشته باشید که می‌توانید کارهای ساده‌ای انجام دهید.
در زیر لیستی از کارهایی که می‌توانید برای داشتن زندگی شادتر انجام دهید، آورده شده است.
هر روز آنها را به کار بگیرید و از زندگی خود در این سال لذت ببرید.

سلامتی:
1- آب فراوان بنوشید.
2- مثل یک پادشاه صبحانه بخورید، مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخورید..
3- بیشتر از سبزیجات استفاده کنید تا غذاهای فراوری شده.
4- بااین 3 تا E زندگی کنید:
Energy (انرژی)
Enthusiasm(شورواشتیاق)
Empathy(دلسوزی و همدلی)
5- از ورزش کمک بگیرید.
6- بیشتر به یاد خدا باشید .
7- بیشتر از سال گذشته کتاب بخوانید.
8- روزانه 20 دقیقه سکوت کنید و به تفکر بپردازید.
9- 7 ساعت بخوابید.
10- هر روز 10 تا 30 دقیقه پیاده‌روی کنید و در حین پیاده‌روی، لبخند بزنید.
شخصیت:
11- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکنید: شما نمی‌دانید که بین آنها چه می‌گذرد.
12- افکار منفی نداشته باشید، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کنید.
13- بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید.
14- خیلی خود را جدی نگیرید.
15- انرژی خود را صرف فضولی در امور دیگران نکنید.
16- وقتی بیدار هستید بیشتر اهداف خود را مجسم کنید.
17- حسادت یعنی اتلاف وقت، شما هر چه را که باید داشته باشید، دارید.
18- گذشته را فراموش کنید.. اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیاورید. این کار آرامش زمان حال شما را از بین می‌برد.
19- زندگی کوتاه‌تر از این است که از دیگران متنفر باشید. نسبت به دیگران تنفر نداشته باشید.
20- با گذشته خود رفیق باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید...
21- هیچ کس مسئول خوشحال کردن شما نیست، مگر خود شما.
22- بدانید که زندگی مدرسه‌ای می‌ماند که باید در آن چیزهایی بیاموزید. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر می‌باشند.
23- بیشتر بخندید و لبخند بزنید.
24- مجبور نیستید که در هر بحثی برنده شوید. زمانی هم مخالفت وجود دارد.

جامعه:
25- گهگاهی به خانواده و اقوام خود،
مخصوصا پدر و مادر زنگ یا سری بزنید.
26- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخشید.
27- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخشید.
28- زمانی را با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال بگذرانید.
29- سعی کنید حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنید.
30- اینکه دیگران راجع به شما چه فکری می‌کنند، به شما مربوط نیست.
31- زمان بیماری، شغل شما به کمک شما نمی‌آید، بلکه دوستان شما به شما مدد می‌رسانند، پس با آنها در ارتباط باشید.
زندگی:
32- کارهای مثبت انجام دهید.
33- از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشی دوری بجویید.
34- محبت درمان‌گر هر چیزی است.
35- هر موقعیتی چه خوب یا بد، گذرا است.
36- مهم نیست که چه احساسی دارید، باید به پا خیزید، تمیزترین لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنید.
37- مطمئن باشید که بهترین هم می‌آید.
38- همین که صبح از خواب بیدار می‌شوید، باید از خدایتان شاكر باشيد.
39- بخش عمده درون شما شاد است، بنابراین خوشحال باشید.
آخرین اما نه کم‌اهمیت‌ترین:
40- لطفا این موارد را به هر کسی که می شناسید، بفرستید
کمک کنید تا پیامهای مثبت همیشه در جهان جاری باشد و بازتاب آنرا در زندگیتان ببینید

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۰:۰۳
حتما امروز بخوانید ، شاید فردایی نباشد
 

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر

مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم

متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر

بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود

عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب بر می خيزيم، خيلی کم

مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم

چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه

کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم

و نه زندگی را به سالهای عمرمان

ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر

بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت میبريم

ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برویم.


فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را

بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم

عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر


کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری

توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم

اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای

کلان اما روابط سطحی

فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق

بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده

بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد،

زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است

در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه

توجهی به نيازهايتان داشته باشيد

زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را

که دوست داريد ببينيد

زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است

از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد


عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم



بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد


********************


هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد




اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را برای کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به

خودتان مي گوييد که "يکی از اين روزها" آنرا خواهم فرستاد، اگر تا ابد هم زنده باشيد هرگز نخواهيد فرستاد !

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۶:۱۸
بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : « این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده » كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : « حالا كف بزن » كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند » بودا لبخندی زد و پاسخ داد : « هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۰:۵۰:۲۴

عزیزم تو فرارکن من مردونه ایستاد

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
…….
نتیجه گیری:
پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۰:۵۴:۵۳
در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم !
با مردن شروع میکنی و میبینی که همه چیز خیلی عجیب است...
سپس بیدار میشوی و میبینی که در خانه سالمندان هستی!





...و هر روز که میگذرد حالت بهتر میشود...!


بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت میکنند!



بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگی ات را میگیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود !!!



میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما میگیرند و به شما پاداش یا هدیه میدهند



40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگی ات لذت ببری...!


در دبیرستان روزگار خوشی را سپری می کنی





سپس دبستان



برای دبستان رفتن آماده میشوی



وبعداز ان تبدیل به یک بچه می شوی و بازی میکنی و هیچ مسئولیتی نداری



سپس نوزاد میشوی



و آنگاه به دنیا می آیی !



در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هر روز بزرگتر میشود، واااای! کدام پایان زیبا تر است؟
این که گفتم یا این:


می بینید که حق با بنده است !!!

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۸:۴۱
همه گفتند:

بخشش از بزرگان است

من بخشیدم و هیچ کس نگفت

چقدر بزرگ شدى

همه گفتند:

بلد نبودى حقت را بگیرى
.
.
.




 خوب است بدانیم که گاهی آنچه می کشیم

درد بی او بودن نیست

تاوان با او بودن است
.
.
.
 گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز میشود

گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام میگیرد

گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود میشود

گاهی با یک بی مهری ، دلی میشکند

مواظب بعضی یک ها باشیم !

در حالی که ناچیزند ، همه چیزند
.
.
.

 خاصیت دنیاست

در اوج داشتن و خوشبختی

دلهره ی ” از دست دادن ” پر رنگ تر است . . .

.

.

.
.
 عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست ، معرفت است

عشق از آن رو هست که نیست

پیدا نیست و حس می شود

.

.

.

سریع ترین نقاشی بود که دیدم

در یک چشم به هم زدن روزگارم را سیاه کرد
.

.

.

اگرقانون عشق نبود

درحین جان دادن،پافشاری برای زنده ماندن نیزمعنانداشت.

.
.
.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۵:۳۱

 
كليد حل همه مشكلات از نگاه بعضي ها:
 

 
 
 
ما به كيا اعتماد كرديم؟؟؟
 

 
 
 
گاهي اگر بخواهيم به هر قيمتي به مقصودمون برسيم:
 

 
 
 
زيبايي به چه قيمت؟

 
 
 
راستي كه فرعيات زندگي انسان را چنين از اصل ها غافل ميكند:
 

 
 
چه خوبست اگر اينطور به زمان نگاه كنيم


--
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۷:۵۷
دوچرخه سواری با خدا

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن...
عنوان: فقط برای شادی بخند و زندگی کن
رسال شده توسط: homi در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۳:۲۱

مشغول رانندگی تو جاده ام ....
از فاصله ی دور پلیس واسم دست تکون می ده و ابراز ارادت میکنه.....
خیلی آدمای با محبتی هستن
چطوری از این فاصله منو شناختن؟؟؟؟
یکیشون جوگیر میشه تا وسط جاده میاد
با حرارت خاصی واسم دست تکون میده
چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جواب میدم
دفترچه و خودکار تو دستشه
می خواد ازم امضا بگیره
اما الان اصلا وقت ندارم باشه واسه بعد
اشک تو چشمام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش

نقل قول
بهتر بودن ، بهتر از اینه که وانمود کنی که بهترینی . . .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۲:۳۲
لذت زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟

! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...
پائولو کوئیلیو
عنوان: پاسخ : فقط برای شادی بخند و زندگی کن
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۵:۴۵
زندگی یک ساعت شماته داره

کوک شده برای مردن یا تولدی دوباره

زندگی یک ساعته

هر ثانیه اش یک نعمته

بدونید قدر همو آدما دم غنیمته

آی ادما دم غنیمته

روز مثل ثانیه و هفته مثل دقیقه هاست

عمر آدم شادی و غمگین به گذشته لحظه هاست

میگذره به خواب و بیداری و هوش و یا به مستی

خوش به حال اون کسی که از غم و غصه جداست

عمری که گذشته برگشت نداره

پیری هم مردنو سوغات میاره

بیایید دور بریزیم کینه هارو

باید آدم جای سازش بزاره
منبع: پرشین استار
عنوان: پاسخ : فقط برای شادی بخند و زندگی کن
رسال شده توسط: homi در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۸:۰۸
(http://upload.tehran98.com/img1/1c6zooekjb5eondwutux.jpg)
(http://upload.tehran98.com/img1/ls6osga8zacdhqiu4q8.jpg)
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۲:۲۳
(http://upload.tehran98.com/img1/s0sletkh8lp6r1nxy8s.jpg)
(http://upload.tehran98.com/img1/1vvgwozdfh3xhvchd8e.jpg)
(http://upload.tehran98.com/img1/4nn4vxsrnbqy7dyl5quz.jpg)
(http://upload.tehran98.com/img1/q3gbf0veegnvzb322l.jpg)
(http://upload.tehran98.com/img1/h4g7nhv77qd1205a37j.jpg)

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۳:۲۹

[داستان آموزنده آنکه شنید و آنکه نشنید !]

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: homi در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۳:۰۸
جملاتی که به ذهنتان آرامش می بخشند



ما همان افکارمان هستیم، اگر نتوانیم افکارمان را تغییر دهیم نمی توانیم هیچ تغییر دیگری ایجاد کنیم. شما قطاری از افکار دارید که هنگام تنهایی، سکوت و زمانی که غرق در افکارتان هستید سوار آن می شوید. ارزشی که برای خودتان قایل هستید و شادی هایی که در زندگی دارید همه بستگی به جهتی دارند که قطار به آن سو در حرکت است.

اگر واقعا می خواهید در زندگیتان تغییری ایجاد کنید باید ابتدا ذهن و افکارتان را تغییر دهید و آن را از هر نوع تفکر آزاردهنده ای که شما را به عقب می راند پاک کنید. در این مطلب جملاتی گردآوری شده که به شما کمک می کنند بتوانید ذهنتان را آزاد کرده و تغییرات دلخواهیتان را در زندگی ایجاد کنید.

1- شما ساخته شده اید که فقط یک انسان باشید، انسانی که خودتان تصمیم گرفته اید باشید.

2- کارهای خوب انجام دهید و احساس خوبی داشته باشید، کارهای بد انجام دهید و احساس بدی داشته باشید، این قانون ساده زندگی است.

3- شما همانی هستید که امروز انجام می دهید نه آنی که تصمیم دارید فردا انجام دهید.

4- همه ما تصمیم می گیریم اما در نهایت تصمیم ها ما را می سازند.

5- آنچه می تواند تغییرات اساسی ایجاد کند کاری نیست که شما گاهی انجام می دهید، بلکه کارهایی که طبق برنامه انجام می دهید و قانون دارند می توانند تغییر ایجاد کنند.

6- با خودتان صادق باشید، هرگز خودتان را به خاطر کارهایی که انجام داده اید و احساس خوبی به آنها داشته اید سرزنش نکنید.

7- کاری را که اطمینان دارید درست است انجام دهید.

8- تا زمانی که از خودتان راضی نباشید هیچ مقدار پولی نمی تواند شما را خوشحال کند.

9- اگر در قلبتان احساس آرامش می کنید مطمئن باشید که کار درستی انجام داده اید.

10- نگران نباشید که دیگران فکر می کنند اهداف شما رویایی و غیرمنطقی به نظر می رسند. بیشتر اوقات ایده های رویایی همان هایی هستند که جهانی را به شگفتی وامی دارند.

11- اگر مانند دیگران فکر می کنید درواقع خودتان هیچ فکری نمی کنید.

12- خودتان، خودتان را کنترل کنید در غیر این صورت فرد دیگری شما را کنترل می کند.

13- گاهی اوقات ایستادن در برابر دوستان به اندازه ایستادن در برابر دشمنان دشوار می شود.

14- ناراحت ترین افراد جهان کسانی هستند که دایم نگرانند دیگران چه فکری در موردشان می کنند.

15- زمانی که کسی از شما انتقادهای غیرواقعی کرده یا سرنوشت بدی را برای شما پیش بینی می کند، در مورد شما صحبت نمی کند بلکه درون خودش را برای شما آشکار کرده است.

16- اگر فقط به فکر سود و زیان خودتان نباشید دنیایی از فرصت های بی نظیر به دست می آورید.

17- تاکنون هیچ انسانی با توانایی ها و ویژگی های شما در دنیا وجود نداشته، پس به خودتان ببالید که منحصر به فرد هستید و سعی کنید اثر خوبی از خودتان برجای بگذارید.

18- انسان مهربان و دوست داشتنی در دنیایی خوب و دوست داشتنی زندگی می کند و انسان بدبخت که از دیگران متنفر است در دنیایی بد و تنفرآمیز به سر می برد. دنیای اطراف شما نمایانگر خود شما است.

19- نگرانی موجب می شود کوچکترین اشیا، بزرگترین سایه ها را داشته باشند.

20- در ذهنتان بر چیزهایی که دوست دارید تمرکز کنید نه بر چیزهایی که از آنها وحشت دارید، این کار رویاها را برایتان واقعی می کند.

21- نگران شکست ها و ناکامی ها نباشید بلکه نگران فرصت های خوبی باشید که حتی آنها را امتحان نکرده اید.

22- بهانه نیاوردن بهتر از بهانه بد آوردن است.

23- برای به دست آوردن چیزی که تا به حال نداشته اید باید کارهایی را انجام دهید کهتا به حال انجام نداده اید.

24- مشکلات ما دوستان ما هستند البته در صورتی که ما را قوی تر کنند.

25- هر کسی می توانداز مشکلات فرار کند، این ساده ترین واکنش است اما مواجه شدن با مشکلات شجاعت است و فرد را قوی تر می کند.

26- یکی از بزرگترین نعمت هایی که داریم این است که نمی دانیم در آینده چه اتفاقی برایمان می افتد.


27- نگران مسائلی که کنترلی بر آنها ندارید، نباشید.

28- لذت ها و خوشحالی های زودگذر ارزش دردهای طولانی مدت را ندارند.

29- شاید صبر کردن گاهی اوقات تلخ باشد اما میوه آن شیرین خواهد بود.

30- هر چه کمتر انتظار داشته باشید بیشتر از زندگی لذت می برید.

31- آنچه برای شما بی ارزش است برای دیگری رویای بزرگی است.

32- کاری که می کنید، جایی که می رویدت وانسانی که هستیدنمی تواند شما را خوشحال کند، اینکه زندگی را چگونه می بینید شما را خوشحال می کند.

33- انسان ها فقط چیزهایی را می بینند که خودشان دوست دارندببینند.

34- اگر بیش از حد برای ارزشیابی خودو دیگران وقت بگذارید هرگز نمی توانید خودتان یا دیگران را دوست داشته باشید.

35- دنیا را از شیشه جلو ببینید نه از آینه های کناری.

36- انتخاب اینکه چه زمانی و چگونه بمیرید با شما نیست اما انتخاب چگونه گذران زمان باقی مانده تا مرگ با شما است.

37- پشیمانی ها را کنار بگذارید، آنها فقط بهانه های افراد شکست خورده هستند، هنوز فرصت های زیادی روبروی شما است.

38- جمله شما چیست؟ چه جمله ای به شما کمک می کند تا ذهنتان را از افکار آزاردهنده ای که شما را به عقب می کشاند، رها کنید؟

 


   
   
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۴:۳۶
نجیب زادگان در این زمانه خوارند.چرا که به دوران رسیدگان بسیارند.
نعمت روی زمین قسمت پررویان است. خون دل میخورد ان کس که حیایی دارد.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۸:۱۹
دیشب هر چی منتظر موندم ”ایرانسل” بهم اس ام اس نداد، ظاهرا رابطه ما فقط کاریه و من راجع به رابطه مون دچار سوء تفاهم شده بودم !

---------------------------
آخه خدا جون! قربون بزرگیت، وفای سگ به چه کارمون میاد؟!

یه فکری به حال آدمات میکردی!

------------------------------------------------------------
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۱:۲۷
پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است و هر گامى که تو در عشق برمى دارى ،خدا هم گامى در غیرت برمى دارد ؛تو عاشق تر مى شوى و خدا غیورتر.

و آن گاه که گمان مى کنى معشوق چه دست یافتنى است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان ،خدا وارد کار مى شود و خیالت را در هم مى ریزد و معشوقت را در هم میکوبد،معشوقت هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد ،خدا هرگز نمى گذارد میان تو و او چیزى فاصله بیندازد. معشوقت مى شکند و تو نا امید مى شوى و نمى دانى که ناامیدى زیباترین نتیجه عشق است.

فردا اما تو باز عاشق تر مى شوى تا عمیق تر شوى و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر ،تا بى نیازتر شوى و به او نزدیکتر …

راستى اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز ،که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است …!

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۰:۰۷
گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت
شاید آمده اند ، تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند . . .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: BANOO در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۸:۱۶
مدتي دورم از عشق و دوست داشتنم
از اينكه يهو بياي آروم آروم دستت رو چشمم بذاري و من ميفهمم تويي ..
از بوسه هاي يدفعه اي
از همه خاطرات و عشق ورزي هايم با تو دورم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۴:۰۱
میگی گل رو دوست داری ولی میچینیش... میگی بارون رو دوست داری ولی با چتر میری زیرش... میگی پرنده رو دوست داری ولی تو قفس میندازیش... چه جوری میتونم نترسم وقتی میگی دوستم داری؟؟؟
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۰:۳۷
درد ، مرا انتخاب کرد
من ، تو را
تو ، رفتن را
آسوده برو ! دلواپس نباش
من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم
--------------------------------------------------
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت / با صدایش آشنایم کرد و رفت
نوبت اوج رفاقت که رسید / ناگهان تنها رهایم کرد و رفت

-------------------------------------------------------------------------
من صبورم اما ...
بی دلیل از قفس کهنه ی شب میترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
میترسم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۸:۰۲
از حساب و کتاب بازار عشق هیچگاه سر در نیاوردم

و هنوز نمی دانم چگونه می شود هربار که تو بی دلیل ترکم می کنی

من بدهکارت می شوم . . .

----------------------------------------------------------------------------------------
نمی بخشمت

ولی فراموشت می کنم

همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم . . .

 ----------------------------------------------------------------------------------
 

دار بزن ... خاطرات کسی که تـو را دور زده

حالم خوب است ...امّا گذشته ام درد میکند . . .

--------------------------------------------------------------------------------------------


چــقــدر مــتــفــاوتـــنــد آدمــهــا
عــشــق بــرایی یــکــی دلــگــرمــی
و بــرای دیــگــری ســرگــرمــی !
-------------------------------------------------------------------------------------------------
.
بعضی وقت ها …
چنان کیشت می کنند …
که سالهای سال مات می مانی …
.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
دیـوارهایی که می سازی ..
هـر روز و هــر روز ..
بیشتر می شوند !!
بنــای بـــی احساس من …
آخر من از کجــا …
برای این همه دیــوار …
پنجــــره پیدا کنمــ .. !!
----------------------------------------------------------------------------------------
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ تیر ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۵:۳۳
حــــواست بـہ دلتــ باشد . . . آن را هـــر جایــــے نگــذار! ایــن روزهــــــا دل را میــدزدند . . . بــعد ڪہ بہ دردشـــان نـخــورد جـای صـــندوق پـستـــ آنــــرا در سطل آشـــــغال مے اندازند ! و تــو خوبــ مـیـــــدانے دلے که اَلمثنے شد! دیــگر دِلــــ نمـیشود
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۲۶ تیر ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۲:۱۶
اگر عمر دوباره داشتم>>Don Herold کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا
متولد و در سال 1966 از دنيا رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اماقطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد.
 اگر عمر دوباره داشتم،
مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.
همه چیز را آسان مى گرفتم.
از آنچه در عمر اولم بودم ابله ترمى شدم.
فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.
اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.
به مسافرت بیشتر مى رفتم.
از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.
بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر.
مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.
ببینید، من از آن آدم هایى بوده ام که بسیار محتاطانه و خیلى عاقلانه
زندگى کردم، ساعت به ساعت، روز به روز......... البته......... من هم
لحظات سرخوشى داشته ام.
اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظات خوشى بیشتر مى داشتم.
من هرگز جایى بدون یک دماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و
یک چتر نجات نرفته ام.
اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقت بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقت خزان
دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم.
از مدرسه بیشتر جیم مى شدم.
گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.
سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.
دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.
بیشتر عاشق مى شدم.
به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم.
بیشتر پایکوبى و دست افشانى مى کردم.
بیشتر سوار چرخ و فلک مى شدم.
به سیرک بیشتر مى رفتم.
در روزگارى که تقریبا همگان وقت و عمرشان را وقف بررسى وخامت اوضاع مى
کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.
زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: ''شادى از خردعاقل تراست".
اگر عمر دوباره داشتم، گل مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم...................
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۶ تیر ۱۳۹۲ - ۱۹:۰۰:۳۶
سلام جناب کیانی عالی بود
اما اگه من عمر دوباره داشتم .بهتر درس میخوندم.همه مهارتها رو کسب میکرد
از هرچی دورویی و دروغ بود دور میشدم. وتوی یه روستایی توی کلبه دنج زندگی میکردم.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: sedigheh81 در ۲۷ تیر ۱۳۹۲ - ۰۰:۴۳:۲۷


منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.

   

تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.

 

لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان.

 

و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى.

 

و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه.

 

ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى.

 

مي‌توانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم.

 

مي‌توانى از من متنفر باشى بى‌هيچ دليلى و من هم.

 
چرا که ما هر دو انسانيم.

 
اين جهان مملو از انسان‌هاست، پس اين جهان مي‌تواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد.

 
تو نمي‌توانى برايم به قضاوت بنشينى و حکمي‌صادر کني و من هم.

قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است.

 
دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند.
 
حسودان از من متنفرند، ولى باز مي‌ستايند.
 
دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مي‌ستايندم.
 
چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى.
 
من قابل ستايشم و تو هم.
 
يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد.
 
به خاطر بياورى که آن‌هايى که هر روز مي‌بينى و مراوده مي‌کنى ،
 
همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا.

نامت را انسانى باهوش بگذار ، اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى ، و يادت باشد که اين‌ها رموز بهتر زيستن هستند.
 
مهاتما گاندی




عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: sedigheh81 در ۲۷ تیر ۱۳۹۲ - ۰۰:۴۶:۱۲
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,,
 
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
 

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
 

پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد:  از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ,,,
 

پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,
 

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
 

و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,
 

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
 

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۲۹ تیر ۱۳۹۲ - ۱۷:۴۶:۵۸
دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد.

مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند. دستگاه ژوزف گیوتین از سوی آنتوان لویی، جراح و دبیر مادام العمر آکادمی جراحی رسما تایید شده بود. پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعداد کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف لاوازیه بود.

لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید. او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابراین پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۱ تیر ۱۳۹۲ - ۱۳:۳۶:۴۸
انسانها همه گلها را چیدند و کشتند
اما گل خشخاش انتقام همه را یکجا گرفت.....
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: DELFAN در ۱ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۳:۰۴
انسانها همه گلها را چیدند و کشتند
اما گل خشخاش انتقام همه را یکجا گرفت.....

از صمیم قلب دعا می کنم خدا همه رو از این بلای ویرانگر مصون نگه داره و اونایی که به زندانش اسیرن رو آزاد کنه.

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۳:۵۰:۱۶
سه چیز را با احتیاط برداریم : قدم , قلم , قسم
سه چیز را پاک نگهداریم : جسم , پوشاک , خیال
سه چیز را به کار گیریم : خرد , همت , شکیبایی
از سه چیز خود را دور نگهداریم:افسوس , فریاد , نفرین
سه چیز را آلوده نکنیم : قلب , زبان , چشم
سه چیز را هیچ وقت فراموش نکنیم : خدا , دوست و مرگ
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۴ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۵:۴۵
پائیزبود.....
تنها یک برگ مانده بود....
درخت گفت:
با من بمان تا ابد.
برگ پذیرفت.
بهارشد.......
اما درخت عشقش را میان آن همه برگ گم کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: mojan در ۲۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۵:۰۷
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم، چتر نداشتیم، خندیدیم، دویدیم و به شالاپ شلوپ‌های گل آلود عشق ورزیدیم.

دومین روز بارانی چطور؟

پیش‌بینی‌اش را کرده بودی، چتر آورده بودی، من غافلگیر شدم، سعی می‌کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود

سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد میکند، حوصله نداشتی سرما بخوری، چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

و چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین‌های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم

فردا دیگر برای قدم زدن نمی‌آیم.
تنها برو!

دکتر علی شریعتی
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۴:۱۰
من همین حوالی توام شاید کمی دورتر.........................وتو در حوالی دلم:باورکن نزدیکتر!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: mojan در ۹ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۳:۵۴
پسر جوان، وقتى پاى سفره عقد نشست و حاضر شد مهريه همسرش را پانصد هزار شاخه گل سرخ و يك جلد ديوان شمس تبريز به خط خودش در نظر بگيرد، نمى‌دانست چند سال بعد بايد چند هزار بيت شعر ديوان شمس را بنويسد . به نوشته « ايران»، چندى پيش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده مراجعه و با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت: چند سال پيش بود كه جوان مهندسى به خواستگارى‌ام آمد. از همان اول تصميم گرفتم كه بناى زندگى‌مان را بر پايه تفاهم و عشق و عرفان بگذارم اين بود كه براى مهريه‌ام، پانصد هزار شاخه گل سرخ و ديوان شمس به خط شوهرم و چهارده سكه بهار آزادى تعيين كردم. فكر مى‌كردم اگر او حاضر شود چنين مهريه‌اى را

بپذيرد، بايد از انديشه بالايى برخوردار باشد.  وى گفت: او هم پذيرفت و ما بعد از ازدواج، زندگى مشتركمان را آغاز كرديم. در اين مدت با اينكه از نظر عقيدتى ميان من و شوهرم تفاوتهايى بود و گاهى مشكل پيدا مى‌كرديم ولى من سعى مى‌كردم با گذشت باعث حفظ زندگى مشتركم شوم. وى ادامه داد: تا اينكه بعد از چند سال، روز به روز بر اختلاف ميان من و اواضافه شد و شوهرم و من به اين نتيجه رسيده ايم كه ديگر امكان ادامه اين زندگى وجود ندارد و به همين علت من به دادگاه خانواده مراجعه كرده و تقاضاى دريافت مهريه و طلاق دارم . با درخواست اين زن جوان، قاضى دستور احضار اين مرد را به دادگاه داد. اين مرد جوان در برابر قاضى دادگاه خانواده گفت: آقاى
قاضى! من و همسرم با اينكه از ابتدا سعى داشتيم تا پايه‌هاى زندگى مشتركمان را استحكام ببخشيم موفق نشديم و به همين علت من هم فكر مى‌كنم بهتر است تا از يكديگر جدا شويم. .
وى گفت: طبق مهريه‌اى كه براى همسرم تعيين كرده‌ام، بايد ديوان شمس را به خط خودم براى او بنويسم و پانصدهزار شاخه گل به او بدهم . قاضى نحوى پس از استعلام از اتحاديه گل‌فروشان، قيمت پانصدهزار شاخه گل را كه بخشى از مهريه عروس جوان بود، 150ميليون تومان محاسبه كرده و در حكمى به داماد جوان اعلام شد كه وى موظف به پرداخت 150 ميليون تومان ـ قيمت پانصد هزار
شاخه گل سرخ ـ چهارده سكه بهار آزادى و نوشتن از روى اشعار ديوان شمس
تبريزى است.
اي خاك بر سر مهندست بكنن
معلوم شد که آقای مهندس نه اهل عرفان بوده نه اهل حساب وکتاب و ریاضی
وباغبانی وبازار و بطور کلی چهار عمل اصلی را هم بلد نبوده !


عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲ مهر ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۱:۵۸
آدم های ساده را دوست دارم

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند،

برای همه هستند

آدم های ساده را

باید مثل یک تابلوی نقاشی

ساعت ها تماشا کرد

عمرشان کوتاه است

بسکه هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوء استفاده می کند یا

زمینشان می زند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد

آدم های ساده را دوست دارم

بوی ناب «آدم» می دهند


 

دکتر علی شریعتی

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضایی در ۲ مهر ۱۳۹۲ - ۱۵:۱۸:۴۹
دیدن هر بامداد اتفاق ساده ایی نیست ""
خوشایند است و تکرار ناپذیر

"گنجشکها بیخود شلوغش نمیکنند .....

دوستان چهارفصلم ، اولین روزهای پاییز بروفق مرادتان باشد .

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: mojan در ۹ مهر ۱۳۹۲ - ۰۹:۱۵:۰۹
دیدن هر بامداد اتفاق ساده ایی نیست ""
خوشایند است و تکرار ناپذیر

"گنجشکها بیخود شلوغش نمیکنند .....

دوستان چهارفصلم ، اولین روزهای پاییز بروفق مرادتان باشد .
زيبا بود متشكرم ......... روزهاي پاييز دل انگيز بر شما نيز ميمون باد
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۸:۳۰
عشق تا پای جان
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.

شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟

دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!

شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.

دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.

دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.

شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۷:۰۱
به سلامتي اون پسري كه







10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت







20 سالش شد زد تو گوشش هيچي نگفت







30 سالش شد زد تو گوشش زد زير گريه







باباش گفت چرا گريه ميكني؟







گفت اخه اون وقتا دستت نميلرزيد

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۹:۳۶
من دارم سعي ميكنم همرنگ جماعت شوم







اما...







ميشه كمكم كنيد؟







اي جماعت شما دقيقا چه رنگي هستيد؟

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: mojan در ۱۳ مهر ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۲:۵۶
من دارم سعي ميكنم همرنگ جماعت شوم

اما...

ميشه كمكم كنيد؟


اي جماعت شما دقيقا چه رنگي هستيد؟

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بي رنگ بي رنگم

بيا بگشاي  در ، بگشاي  دلتنگم ....
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: كياني در ۱۸ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۷:۲۲
> پند استاد به دانشجوهای قدیمی....
>
> گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جورواجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
> پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.
> چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و …. در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
> خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد...
>
>> --
> لحظه ها عریانند بر تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوش...
>
>
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۸ آبان ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۴:۱۰
دلتنگی قصه همیشگی ست. امروز هم زیر چتر تنهایی ام جایت خالی بود!!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۸ آبان ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۶:۳۶
دلتنگی قصه همیشگی ست. امروز هم زیر چتر تنهایی ام جایت خالی بود!!
من به سرزمين دلتنگي تو تبعيدم.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۹ آبان ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۴:۵۹
من به سرزمين دلتنگي تو تبعيدم.
مرسی عزیزم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲ آذر ۱۳۹۲ - ۰۸:۳۶:۱۲
هروقت داشتی بازی رو میباختی یه لبخند کوچیک بزن

تا حریفت به بُردش شک کنه !

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲ آذر ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۵:۱۰
آن ترینها ، تنهاترین هستن
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۴ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۱۲:۲۴
درسهای بـزرگی که می تـوان از مورچـه ها آموخـت

مورچه ها را در نظر بگیرید. آیا باور می کنید که این موجودات کوچک می توانند به ما یاد بدهند که چطور باید زندگی بهتری داشته باشیم؟ از رفتار مورچه ها می توانیم چهار درس مهم بگیریم که به ما برای داشتن زندگی بهتر کمک می کنند.

 درس اول: مورچه ها هیچوقت تسلیم نمی شوند. آیا متوجه شده اید که چطور مورچه ها همیشه به دنبال راهی برای رد شدن از موانع هستند؟ انگشتتان را در راه یک مورچه قرار دهید و آن را دنبال او بکشانید، یا حتی روی او. مدام به دنبال راهی برای عبور از انگشت شما خواهد بود.

هیچوقت یکجا نمی ایستد و گیج نمی ماند. هیچوقت دست از تلاش بر نمی دارد و عقب نمی کشد. همه ما باید یاد بگیریم که اینچنین باشیم. همیشه موانعی در زندگی ما وجود دارد. چالش این است که دست از تلاش برنداریم و به دنبال راه های جایگزین برای رسیدن به اهدافمان باشیم.
درس دوم: مورچه ها همه تابستان به فکر زمستان هستند. داستان قدیمی گنجشک و مورچه را یادتان هست؟ در اواسط تابستان، مورچه ها به شدت مشغول جمع کردن آذوقه برای زمستان خود هستند، در حالی که گنجشک برای خود خوش می گذراند.

مورچه ها می دانند که در تابستان، اوقات خوش برای همیشه نمی ماند. بالاخره زمستان می آید. این درس خیلی خوبی است. وقتی زندگی خوب می شود، نباید مغرور شوید و تصور کنید که هیچوقت زندگیتان با شکست رو به رو نخواهد شد. با دیگران با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید. برای روزهای سخت پس انداز کنید و به فکر آینده باشید و یادتان باشد که اوقات خوب همیشه نیستند اما انسان های خوب همیشه هستند.

 درس سوم:مورچه ها همه زمستان به فکر تابستان هستند. وقتی با سرمای طاقت فرسای زمستان مواجه می شوند، همیشه به خودشان یادآور می شوند که این همیشگی نخواهد بود و بالاخره تابستان فرا می رسد و با اولین اشعه های خورشید تابستان، مورچه ها بیرون می آیند و آماده کار و تلاش و تفریح هستند.

وقتی ناراحت و افسرده هستید و وقتی تصور می کنید مشکلات تمامی ندارند، خوب است که به خودتان یادآور شوید که این نیز می گذرد. اوقات خوش فرا می رسد و خیلی مهم است که همیشه رویکردی مثبت به زندگی داشته باشید.

 درس چهارم: مورچه ها هر چه از توانشان بر می آید را انجام می دهند. مورچه ها چه مقدار غذا در تابستان جمع می کنند؟ هرچقدر که بتوانند! این الگوی خیلی خوبی برای کار است. هر چه که از دستتان برمی آید را انجام دهید. یک مورچه نگران این نیست که مورچه دیگر چقدر غذا جمع کرده است.
عقب نمی کشد و به این فکر نمی کند که چرا باید اینقدر سخت تلاش کند. از حقوق کم خود هم شکایت نمی کند. آنها فقط سهم شان را از کار انجام می دهند. موفقیت و خوشبختی معمولاً در نتیجه 100% به دست می آید، یعنی همه آنچه که در توان دارید را به کار گیرید. اگر به اطرافتان نگاه کنید، افراد موفقی را می بینید که با هر چه در توانشان هست زحمت می کشند.

پس:

1. عقب نکشید.
2. به فکر آینده باشید.
3. مثبت اندیش باشید.
4. تا منتهای توان خود تلاش کنید.

و یک درس دیگر هم هست که می توانید از مورچه ها یاد بگیرید. آیا می دانستید که مورچه ها می توانند شیئی با 20 برابر وزن خود حمل کنند؟ شاید ما هم همینطور باشیم. ما می توانیم سختی ها را به دوش بکشیم و حجم کارهای سخت و زیاد را مدیریت کنیم. دفعه بعد که چیزی موجب ناراحتی تان شد و تصور کردید که قادر به تحمل آن نیستید، دلسرد نشوید. به آن مورچه کوچک فکر کنید و یادتان باشد که شما هم می توانید وزن بیشتری را به دوش بکشید!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۵:۳۶
گر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۰:۴۳
گر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم
سلام
متنتون خيلي قشنگ بود البته تو دنياي امروز متاسفانه قداست عشق رو از بين بردند و خيلي لوثش كردند.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۳:۲۶
این روزها می گذرند اما ،


من از این روزها نمی گذرم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۶:۰۳
یک دقیقه سکوت


به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند...


به خاطر امیدهایی که به ناامیدی مبدل شدند..


به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم...


به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد...


به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...


به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند...


به خاطر صداقت که این روزها وجودی فراموش شده است...

به خاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید...

برای احساسی که همواره نادیده گرفته شد...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۵ آذر ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۹:۲۶


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده..
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی، عشق تو واقعی است.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی كسي كه دوستت داره، همش نگرانته، به خاطر همين بيشتر از اينكه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۵ آذر ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۶:۲۶
Emails are not allowed
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده..
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی، عشق تو واقعی است.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی كسي كه دوستت داره، همش نگرانته، به خاطر همين بيشتر از اينكه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش

درود
جناب اميري بسيار زيبا بود
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۰:۱۵
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند میرود در ایالت کالیفرنیا .
 مدیر فروشگاه به او میگوید : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم .
 در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
 پسر پاسخ داد که یک مشتری .
 مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری ...؟!!!
 بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند .
 حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
 پسر گفت: 134,999.50 دلار ....
 مدیر تقریبا فریاد کشید : 134,999.50 دلار .....؟!!!!
 مگه چی فروختی ؟
 پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی .
 من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم .
 بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک .
 پس منهم یک بلیزر 4WD  به او پیشنهاد دادم که او هم خرید .
 مدیر با تعجب پرسید : او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی ؟
 
پسر به آرامی گفت :
 نه ، او آمده بود یک بسته قرص سر درد بخرد که من گفتم :
  ! بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم
  شاید اینطوری بهتر باشد ...!!!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۷ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۰:۲۰
من دیگه خسته شدم بس که چشام خیسه و نم _ خوب ببینم و بفهمم و بازم چیزی نگم/من دیگه بریدم از بس که شکستم از خودی_توی آینه خیره شم بگم به چشمام چی شدی/خستم از حرفای خوب و بی سر وته بی ثمر _ حسرت یه عمر رفته عقده های تازه تر/متنفرم از آدمای بی مغز و شلوغ _ از کتابایی با اسمهای قشنگ متن دروغ/همه از عشق میگن و باز آبروشو میبرن _ عقل کل نشون میدن! از خودشون بی خبرن/مد شده حرفای پوچ و گنده و بی سر و دست  _ بگو تا کی باید این نمایشو دید و نشست/وقتی حتی نمیخوای بازی کنی بازیت میدن _ حتی میخوای خودتم که باشی باز نمیزارن/همه میخوان اونی باشی که خیالشون میخواد  _ من دیگه داره از این بازی سیرک بدم میاد/دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی _ اینبار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی/بات میجنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد _ بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد . . . !!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۹:۱۵
.
این روزها یکـــرنگ که باشی چشمشان را می زنی..!
خسته می شوند از رنگ تکـــراریت…
این روزهـــا دوره رنگین کمــــان هاست..!
.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۱۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۳:۰۹
این روزها پر است از انسانهایی با ظاهر زیبا

که هر روز لباسی نو بر تن میکنند
ولی نزدیکشان که میشوی
بوی کهنگی اندیشه هایشان
خیلی آزارت میدهد
.

عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: مرتضایی در ۱۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۵:۲۳
سلام خانوم آنوشا

سپاس از شما بابت جملات بسیار زیبا و پر معنا یتان

واقعا درد این روزهای ما آدما ها رو دارید به زبون میارید .

موفق باشید .
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۰۸:۱۳:۳۴
اگرهر كس به اندازه فهمش سخن مي گفت

                                                              چه سکوتی دنیا را فرا می گرفت...
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۰۸:۱۵:۲۰
دکتر محمود سریع القلم ؛ استاد علوم سیاسی در دانشگاه شهید بهشتی :
عبارات من نمی‌دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده‌ام، من این شخص را فقط یک بار دیده‌ام و نمی‌توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به شما خبر می‌دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می‌شود. چقدر زندگی ما اخلاقی‌تر می‌شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی‌تر می‌شود.
 در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته‌ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد‌دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود‌درمانی نخواهد کرد و شیمی‌دانی که هر روز روزنامه‌ها را می‌خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می‌شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه‌های خود می‌پردازند و کمتر سراغ سر در‌آوردن از کارهای دیگران می‌روند؛ غیبت کم می‌شود و تهمت و توهین به حداقل می‌رسد.. یک دلیل ‌این که تولید ناخالص داخلی‌ آلمان بیش از دو برابر جمع تولید ناخالص داخلی ۵۵ کشور مسلمان است، این به خاطر تمرکز مردم به کار و فعالیت و کوشش‌های فردی است.
 اتفاقا چون بسیاری از ما برای خود کم وقت می‌گذاریم و خود را کشف نمی‌کنیم، به بیرون از خودمان و توجه دیگران نیازمند می‌شویم. به همین دلیل، نمایش دادن در میان ما بسیار جاری و قدرتمند است، چون در مورد خود نمی‌توانیم پنجاه صفحه بنویسیم، از انتقاد حتی انتقادی ملایم، خشمگین می‌شویم، چون احساسی بار می‌آییم و بنابر‌این ضعیف هستیم، اعتماد به نفسمان کم است.
عموما ظاهر خود را می‌آراییم و در مخزن باطن ما، سه قفله باقی می‌ماند. افراد ضعیف جامعه ضعیف را به ارمغان می‌آورد.
 در برابر کم حرف زدن و کم قضاوت کردن، فکر و دقت قرار می‌گیرد. ارزش هر انسان مساوی با مقدار زمانی است که برای فکر، کشف خود و خلاقیت اختصاص می‌دهد. سکوت فراوان بهترین فرآورده کم قضاوت کردن است. در این مسیر، محتاج کتاب خواندن، گفت‌و‌گو و مناظره هستیم. با آگاهی و دانش می‌توان انسان بهتری بود و به همین دلیل، نیازمند آموزش هستیم. به امید روزی که تلویزیون کشور برای ارائه دیدگاه در ۲۵ موضوع مختلف از یک نفر استفاده نکند.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۱:۳۷
هزار و صد و هفتاد پنج سال است که مهدی(عج) "امام” شده است،
و منتظر است که منتظرانش "به خود بیایند” تا او بیاید…
.: عید تاجگذاری زیباترین، عادلترین، مهربانترین و تنهاترین شاه عالم مبارک باد :.
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۳:۳۸
اگرهر كس به اندازه فهمش سخن مي گفت

                                                              چه سکوتی دنیا را فرا می گرفت...
اگر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۱ دی ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۸:۱۰
شاید منتظران واقعی دانشمندان اینگونه پروژه ها باشند.::

حالا نسل چندم پس از برادران رایت، ایده اعجاب‌برانگیزی را دنبال می‌کند که به نظر می‌رسد به احتمال یقین به واقعیت تبدیل خواهد شد: ساخت هوافضاپیمایی که نیمی ‌از زمین را در کمتر از 5/2 ساعت طی می‌کند!zehst عنوانی است که برای این فناوری حیرت‌انگیز انتخاب شده است. این عبارت مخفف zero emission hyper sonic transport به معنای سیستم حمل و نقل مافوق صوت با آلایندگی صفر است. بسیاری از کارشناسان امور‌هوانوردی از این سیستم حرکتی به عنوان اوج تکامل صنعت ساخت سیستم‌های هوافضانوردی در ابتدای هزاره سوم یاد می‌کنند؛ سیستمی‌که در نگاه نخست، انسان را به یاد افسانه کنکوردها می‌اندازد، اما حقیقت این است که zehst تلفیقی از عظمت شاتل‌های تازه بازنشسته، سرعت خیره کننده کنکوردها و البته نگرش جدید دانشمندان در استفاده از سوخت‌های زیستی است.تنها چند هفته از نمایشگاه تازه‌ترین دستاوردهای صنعت هوانوردی می‌گذرد. در آن نمایشگاه تقریبا تمامی‌ تازه‌های این صنعت در مقیاس و با نمونه اصلی ارائه شدند به جز یک مهمان خبرساز: هوافضاپیمای zehst که در قالب یک ماکت 4 متری رونمایی شد. اما همین ماکت جذاب، انبوهی از بازدیدکنندگان مشتاق را به سوی خود جلب‌‌کرد. ظاهر آن شباهت زیادی به کنکوردهایی دارد که دیگر از سر و صدای کرکننده آنها در آسمان‌ها خبری نیست. این شباهت خیره‌کننده تا آن حد بوده است که ژان بوتی، مدیر فنی eads (شرکت سازنده zehst) را به واکنش وادار کرده است: این هواپیما یک نمونه از کنکورد نیست، بلکه شبیه آن است اما این شباهت خود بخوبی نشان از هوشمند‌بودن سیستم آیرودینامیک به کار گرفته شده در ساختار کنکوردها در دهه 60 میلادی دارد.در پشت این پروژه بزرگ، شرکت هوافضای اروپا موسوم به eads قرار دارد، اما به سرانجام رسیدن پروژه‌هایی در چنین ابعاد کلانی به تنهایی از عهده یک شرکت برنمی‌آید. در کنار eads، سازمان هوانوردی فرانسه و آزمایشگاه ملی تحقیقات هوافضای این کشور موسوم به onera و همچنین گروهی از مهندسان ژاپنی نیز حضور دارند که‌ روی طراحی و ساخت این هوافضاپیما کار می‌کنند. زمانی که نمونه اولیه zehst ساخته شود، یعنی‌سال1400 خورشیدی، قرار است به عنوان سیستم حمل و نقل مافوق صوت تجاری به کار گرفته شود و با سرعت بیش از 4 ماخ خود، ‌فاصله‌ها را نزدیک‌تر کند. نگاهی به این سرعت کافی است که دریابیم این هوافضاپیما برای مسیرهای کوتاه کاربردی ندارد، بلکه فراتر از آن و برای مسافت‌های بسیار طولانی بین قاره‌ای در نظر گرفته شده است. شرکت eads در تبلیغات گسترده‌ای که برای zhest داشته از عنوان توکیو تا پاریس یا توکیو تا لس‌آنجلس در کمتر از 5/2 ساعت استفاده کرده‌ و این درحالی است که برخلاف کنکوردها، پرواز این هوافضاپیمای جدید تأثیر نامطلوب بسیار اندکی بر محیط‌زیست خواهد داشت. از این رو بی‌دلیل نیست که مدیران ارشد eads شاهکار آتی خود را یک سیستم هوانوردی «استاندارد» خطاب می‌کنند.zhest مجموعه‌ای از ابتکارات خلاقانه در صنعت هوانوردی است، اما برخی از آنها از جمله نوع سوختی که در آن به کار گرفته می‌شود به عنوان شاخصه‌هایی برجسته به شمار می‌آیند. مهندسان پروژه به دنبال اثبات این ادعا هستند که می‌توان از سوخت‌های پاک زیستی که در اینجا از نوعی جلبک دریایی تهیه شده است در نسل آینده هواپیماها و هوافضاپیماها نیز استفاده کرد. در کنار سوخت زیستی، بهره‌گیری از سیستم موتوری الکتریکی به عنوان مکملی هیجان‌انگیز به شمار می‌آید. بر اساس یک فرمول ساده ریاضی می‌توان پذیرفت که با کاهش چشمگیر زمان مسافرت‌های هوایی امکان جابه‌جایی شمار بیشتری از مسافران به گوشه و کنار جهان فراهم می‌شود. این همان استراتژی است که از سوی طراحان پروژه مطرح شده و اتفاقا حامیان زیادی نیز پیدا کرده است. آنها چنین نگرشی را رمز توسعه سیستم حمل و نقل هوایی جهان می‌دانند. البته خطوط هواپیمایی که در آینده به جابه‌جایی مسافران مشغول می‌شوند، در‌عین بر‌خورداری از سرعت عمل باید به یک سری تعهدات زیست‌محیطی سفت و سخت نیز پایبند باشند. هم‌اکنون مفاهیم اولیه این تعهدات از سوی کمیسیون اروپایی و تحت عنوان نقشه راه «مسیر پرواز در سال 2050» طراحی و به کار گرفته شده است. در گزارش اخیر کمیسیون اروپایی اهدافی تعریف شده است که بر مبنای آنها آلاینده کربنی همچون دی اکسید کربن تا 75 درصد و nox تا 90 درصد کاهش پیدا می‌کند. گذشته از این، آلودگی صوتی ناشی از پرواز هواپیماها نیز باید تا 65 درصد کاهش پیدا کند. اما در آینده، مفاد چنین تعهداتی به مراتب سخت‌تر خواهد بود و آن زمانی است که دیگر جایی برای هواپیماهای آلاینده امروزی باقی نخواهد ماند. zhest از جمله سیستم‌های پروازی است که پیش‌بینی می‌شود جای ایرباس‌ها و بوئینگ‌های امروزی را خواهد گرفت.نکته: zhest مجموعه‌ای از ابتکارات خلاقانه در صنعت هوانوردی است، که برخی از آنها از جمله نوع سوختی که در آن به کار گرفته می‌شود به عنوان شاخصه‌هایی برجسته به شمار می‌آیندبرنامه‌ریزی طراحی و ساخت zhest بر اساس زمان‌بندی دقیقی پیش می‌رود. در این جدول زمانی قرار است تا پایان سال 1400 شمسی نمونه اولیه این هوافضاپیما ساخته شود. پس از آن و اگر در طول 3 دهه، این فناوری جدید از تمامی ‌آزمایش‌ها سربلند بیرون آید، از سال 1430 شمسی یعنی حدود 40 سال آینده، به عنوان شاخص‌ترین سیستم حمل و نقل هوایی در سراسر جهان استفاده خواهد شد. با این حال این یک فرآیند ساده نیست و مهندسان پروژه نیز بخوبی می‌دانند با چالش‌های فنی متعددی روبه‌رو خواهند بود. در کنار این چالش‌ها تولد پروژه‌های جدید از سوی رقبای دیگر نیز دور از ذهن نخواهد بود.سیستم پیش رانش zhest انباری از فناوری‌های قدیمی و جدید است. طراحان با تلفیق 3 نوع موتور، این وسیله نقلیه را از زمین تا مرز فضا حرکت می‌دهند. این هوافضاپیما ‌ هنگام بلند شدن از باند فرودگاه از یک موتور توربوفن استفاده می‌کند، اما پس از رسیدن هوافضاپیما به ارتفاع مشخصی و جایی که دیگر غلظت اکسیژن هوا برای موتورهای توربوفن مناسب نیست، موتورهای موسوم به رم‌جت (ramjet) این هوافضاپیما روشن شده و آن را باز هم بالاتر می‌برد. با استفاده از موتورهای توربوفن جای هیچ‌گونه تعجبی باقی نمی‌ماند که zhest‌ هنگام برخاستن از باند فرودگاه صدای رعدگونه‌ای همچون کنکوردها ایجاد نخواهد کرد. سرانجام وقتی zhest آنقدر اوج می‌گیرد که غلظت اکسیژن حتی برای موتورهای رم‌جت نیز ناکافی می‌شود، موتورهای راکتی این هوافضاپیما روشن شده و با ترکیب اکسیژن و هیدروژن، درست مثل شاتل‌های فضایی شما را به سرعت افسانه‌ای 4 ماخ نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌کند. وقتی این هوافضاپیما آماده فرود می‌شود، خلبان موتورهای موشکی آن را خاموش می‌کند و مانند یک گلایدر به سمت زمین سر می‌خورد، در ارتفاع مشخصی دوباره موتورهای توربوفن آن برای یک فرود بی‌نقص و نرم روشن می‌شوند. رم‌جت‌ها فناوری نوینی نیستند، اما تاکنون روی هیچ هواپیمای مسافربری به کار گرفته نشده‌اند. مهندسان از موتورهای رم‌جت برای دستیابی به سرعت خیره‌کننده 1610 کیلومتر بر ساعت استفاده می‌کنند. مجموعه موتوری که در zhest به کار گرفته می‌شود، می‌توانند آن را تا ارتفاع ۳۲ کیلومتری بالا ببرد. این در حالی است که جت‌های مسافربری کنونی در نهایت تا ارتفاع 10 کیلومتری از زمین اوج می‌گیرند. جو غلیظ زمین تنها تا ارتفاع 20 کیلومتری گسترده شده است و بعد از آن غلظت اتمسفر بشدت رو به کاهش می‌گذارد. جو رقیق باعث می‌شود که zhest با نیروی مقاوم کمتری در برابر خود روبه‌رو شده و بتواند با سوخت کمتر، مسافت بیشتری را بپیماید. از جهات گوناگون می‌توان zhest را نتیجه به کارگیری معماری نوین در به کارگیری انواع سیستم‌های پیش رانش معمول عنوان کرد. این همان عبارتی است که جن بوتی، رئیس اداره فنی eads با جسارت خاصی بیان می‌کند. او می‌گوید: در ساخت zhest به انبوهی از فاکتورها توجه می‌شود. ایمنی از جمله آنهاست. در کنار این فاکتور اساسی تلاش کرده ایم تا آلاینده‌های کربنی و سر و صدای کرکننده ای را که از هواپیماهای مافوق صوت تولید می‌شود به حداقل برسانیم. در موتور راکتی این هوافضاپیما از تلفیق اکسیژن و هیدروژن استفاده می‌شود. نیروی پیشران تولید شده از این راکت zhest را در ارتفاع 32 کیلومتری، جایی که می‌توان با اطمینان گفت اکسیژنی وجود ندارد، با سرعت مافوق صوت به پرواز در می‌آورد. ترکیب 2 عنصر اکسیژن و هیدروژن تنها به تولید آب منجر می‌شود و این یعنی آلایندگی صفر. zhest هیچ اثر آلاینده ای نیز در اتمسفر زمین برجای نخواهد گذاشت. علت نیز کاملا روشن است چون عمده مسیر پروازی آن در ارتفاعی فراتر از اتمسفر غلیظ زمین خواهد بود. این یک امتیاز مثبت برای zhest در مقابل کنکوردها محسوب می‌شود که موضوع آلودگی صوتی و انتشار آلاینده‌های محیطی در آنها همواره به عنوان یک کابوس مطرح می‌شد.طی 3 سال آینده برنامه ساخت zhest وارد مراحل ساخت نمونه خواهد شد، اما برای سوار شدن مسافران عادی بر عرشه آن باید حدود 40 سال دیگر صبر کنیم، تازه اگر همه چیز بر اساس برنامه‌ریزی‌های از پیش انجام شده پیش رود. کافی است زمانی را تصور کنید که در کمتر از دو ساعت و نیم از یک سوی سیاره زمین به سوی دیگر آن می‌رسید در حالی که دوست‌تان همچنان در ترافیک بزرگراه‌ها یا خیابان‌های شلوغ تهران هنوز 40 کیلومتر هم طی نکرده است. یادتان باشد شما با سرعتی بیش از 5 هزار کیلومتر در ساعت بر فراز دریاها و خشکی‌های زیادی سفر کرده‌اید. قطعا در آن روزگار بحث بیماری jetlag یا به‌هم خوردن ساعت طبیعی بدن بر اثر سفرهای فوق سریع، تیتر یک بسیاری از روزنامه‌ها و مجلات علمی خواهد بود.
  gizmagمترجم / جام جم
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۲۲ دی ۱۳۹۲ - ۰۷:۱۳:۴۳
آدمی سه راه پیش رو دارد.
تقلید که آسان ترین راه است.

تجربه که تلخ ترین راه است.

خرد که والاترین راه است.

"کنفسیوس"
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۷:۰۴:۰۱
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد.
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید.
در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی.
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.


عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: m.amiri در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۲:۰۳
چوپان فقیری کاسه‌ای شیر دوشید و کنار تخته سنگی گذاشت و دنبال کاری رفت. وقتی برگشت، کاسه را از شیر خالی و در آن سکّه‌ای گذاشته شده دید. این ماجرا تکرار شد و چوپان از این راه به نان و نوایی رسید. او روزی از روزها به کمین نشست تا ازکمّ و کیف ماجرا مطلع شود. ماری را دید که می‌آید، شیر را می‌خورد و به ازای آن سکّه‌ای در کاسه می‌اندازد و می‌رود. چندی که از ماجرا گذشت، چوپان با زنش عزم سفر زیارتی کردند و گله را به پسر برومند خود سپردند. ماجرا در غیاب چوپان همچنان ادامه داشت تا این که روزی پسر چوپان وسوسه شد که احتمالاً این مار بر سر گنجی خفته و بهتر است که او را بکشم و همۀ گنج را ـ یکجاـ تصاحب کنم.
پسر با تبر قصد جان مار کرد. دُم مار را قطع کرد و خود نیز بر اثر نیش مار در جا هلاک شد. پس گلّه نیز بی صاحب ماند و تلف شد. چوپان که از سفر برگشت و از ماجرا مطلع شد، پس از مدتی سوگواری، چون به روز سیاه افتاده بود، به صحرا رفت و کاسه‌ای شیر را کنار تخته سنگ گذاشت و مار را دعوت به نوشیدن شیر کرد و از رفتار پسر نادانش عذرها خواست. مار، حرف‌های مرد را که شنید، خطاب به او گفت:‌ای مرد! نه مرا بریدگی دُم فراموش خواهد شد و نه تو را داغ فرزند؛ بنابراین هر دو از هم نفرت خواهیم داشت. از این روی باید از هم جدا و دور باشیم که:
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است!
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: آزاده پرتو در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۴:۳۰
تدبیر درست
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.
بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  . 
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:....  پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند. 
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : 
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
منبع:http://www.dastanak.com/
عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: سلیمانی در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۲:۰۰
خراش عشق خداوند

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر اب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر راسریع به بیمارستان رساندند......

دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان بدهد. پسر شلوارش را کنار زد و زخم هایش را با ناراحتی نشان داد.

سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم. این ها خراش های عشق مادرم هستند.

گاهی مثل یک کودک قدر شناس ، خراش های عشق خداوند را به خودت نشان بده

خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند......



عنوان: پاسخ : داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
رسال شده توسط: حبیبی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۲۲:۰۸:۱۲
غریبه چونکه ما عاشقش نشدیم......

غریبه بنده ی لایقش نشدیم.....

 غریبه رهرو ِصادقش نشدیم.....

امون ز غفلت امون ز تهمت.......

از دست ما تو غیبته حضرت حجت.......

گناه شد عادت....... غیبت عبادت.....

جالب اینه گذاشتیم سر خدا هم منت...

هرجا ریا شد به اسم خدا شد.....

 همه دُکان وا کرده ایم حتی تو هئیت.....

چیو ببینه؟؟؟!! دله سیاه رو یا رو زبون اللهم الرزقتی شهادت.....

 از امر به معروف ترسیدیم..... حاجیو دور شیطان گردیدیم......

 همسایه یتیمُ و سیر خوابیدیم...... ما به زمین خورده خندیدیم....

خــــدا نفهمیدیم....خــــدا نفهمیدیم......خــــدا نفهمیدیم.....

خدایی خدا غریبه.....خدایی خدا غریبه...... خدایی خدا غریبه.....




 غریبه......

چونکه راحت گناه کردیم....

غریبه........

به نامحرم نگاه کردیم.......

 غریبه.......

 نامه فقط سیاه کردیم......

فروختیم ایمان..... خریده ایم نان....خاک میخوره رو طاقچه هامون قرآن.....                               

سحر نه حالی...... نه خمس مالی...... اسممونم گذاشتیم عبد شاه مردان.........

شیعۀ حرفیم...... آدم برفی......

هنوز نمک نخورده میشکنیم نمکدان....

یه پا تو محراب یه پا لب آب..... رو به روی عکس شهید عکس شهیدان.....

بگو خدا غرق امیدم کن...

بی خریدارم خریدم کن...

پیش حسین رو سفیدم کن نذر ابوالفضل رشیدم کن....

خدا شهیدم کن....خدا شهیدم کن...... خدا شهیدم کن.........

خدایی خدا غریبه...خدایی خدا غریبه....خدایی خدا غریبه......

غریبه....

  که دوستش داریم واسه حاجت....

غریبه......

 میپرستیمش برا جنت......

 غریبه که به تنهایی کرده عادت......

تو راه پاکی زدیم به خاکی.....

چه عاشقی؟! چه مجنونی؟! چه سینه چاکی؟!

جای حرم کیش...... جای پرچم دیش....چه ساده بر مقدسات میشه حتاکی!!!!

این وضعه ناموس......کو کفه افسوس؟!!!

نکشیدیم خجالت از چادر خاکی!!!!

دیگه شیطان شد ایاک نعبد..... ببین خدا رو ول کردیم میگردیم با کی؟؟؟؟!!!

بگو خدا رحمی به حالم کن....

لکه ننگم زلالم کن...... عشق خودت رو مدالم کن....بُکُشُ و در علقمه چالم کن.....

خدا حلالم کن....خدا حلالم کن......خدا حلالم کن......