تالار گفتگوی تخصصی متا

بخش عمومی تالار و آشنایی با متا => تالار مشترک بین تخصصها => نويسنده: elahe در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۳:۲۴

عنوان: خاطرات تلخ و شیرین دوستان متایی در این بخش(خاطره نویسی)
رسال شده توسط: elahe در ۳۱ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۳:۲۴
امروز رفته بودیم خارج از شهر، سیرچ
سيرچ يکى از چهار آبادى بزرگ بخش شهداد است که در ناحيهٔ خوش آب و هواى کوهستانى بر سر راه شهداد - کرمان قرار گرفته است. فاصلهٔ آن تا شهر کرمان ۸۰ کيلومتر و تا مرکز بخش شهداد ۲۵ کيلومتر است. سيرچ از قديم محل ييلاق بخش گرمسيرى و کويرى شهداد و آبادى‌هاى تابعهٔ آن بوده و بهارستان نام داشت. ييلاق مذکور در ارتفاع ۱۵۵۰ مترى در درهٔ رودى به همين نام قرار دارد و جمعيت آن در تابستان به علت موقعيت تفرجگاهى به بيش از ده هزار نفر مى‌رسد. سيرچ چشم‌اندازى زيبا، پوشيده از توده‌هاى انبوه درختان دارد. در مرکز سيرچ چندين درخت کهنسال سرو و چنار نيز وجود دارد.

اين آبادى‌ مانند مناطق شمالى کشور پوشيده از درخت است. هوايى مرطوب و خنک دارد و بر روى ارتفاعات قرار گرفته و زيبايى آن مشابه مناظر سوئيس و با همان سرسبزى و فراز و فرودهاست. در قسمت مرطوب سيرچ به علت آب‌هاى فراوان جارى تعدادى از باغ‌ها به باتلاق‌ تبديل شده‌اند. در اين منطقه انواع درختان صنوبر، انگور، انجير، گيلاس و آلبالو در دامنهٔ کوهسارها لابه‌لاى سنگلاخ کاشته شده است و چون زمين مسطح کم دارد، ‌ کشت مزارع جو و گندم کم يافت مى‌شود، اما از زمين‌هاى محدود و آب فراوان، براى احداث باغ استفاده شده است. اين منطقه يکى از قطب‌هاى اصلى جهانگردى استان محسوب مى‌شود.

 

خیلی قشنگ بود، اولین بار بود که میرفتم،


عنوان: خاطرات تلخ و شیرین دوستان متایی در این بخش(خاطره نویسی)
رسال شده توسط: امیر شهباززاده در ۱۵ آذر ۱۳۸۹ - ۱۹:۱۰:۳۱
سلام به همه دوستان خوب متا که خاطرات قشنگی دارند, هر خاطره ایی که دارین در این تاپیک بنویسد...

عنوان: پاسخ : خاطرات تلخ و شیرین دوستان متایی در این بخش(خاطره نویسی)
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۲ آذر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۷:۵۷
بی نام تو نامه کی کنم باز....


قصد دارم برای شما یک خاطره از متـــــــا تعریف کنم. تقریبا سال گذشته بود، روزهای اولیه بالا اومدن متا، که هنوز کسی با اون آشنا نبود.

من طبق عادت برای اینکه ببینم ارسال هایی که داریم در چه صفحه ای از متا جستجو میشه، موضوع ارسالی رو با یک پسوند متا در گوگل سرچ می کردم. اما متاسفانه هر چی متاسفانه بود سرچ می شد مگر انجمن متا یا اون چیزی که من خواسته بودم.
   
       .
       .
       .
       .


اما حالا هر چی سرچ می کنیم، در بیشتر موارد متا در صفحه اول قرار می گیره با وجودیکه هنوز یکسال هم از اون زمان نمی گذره. و این باعث امید هر چی بیشتر برای این میشه که حالا  اگه متاسفانه رو سرچ کردیم انجمن متا رو برامون بیاره.   : )

و باعث این موفقیت خود شما هستید که از همین جا برای همتون آرزوی موفقیت و عاقبت بخیری در همه مراحل زندگی دارم.                   
                                                                                                  با احترام
عنوان: پاسخ : خاطرات تلخ و شیرین دوستان متایی در این بخش(خاطره نویسی)
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۳ آذر ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۲:۳۸
با سلام

خانم فیلوسوفیا تازه سال گذشته ما هرچه مدیران متا رو هم سرچ میکردیم در دسترس نبودند خلاصه از قدیم گفتن نابرده رنج گنج میسر نمیشود.......
و خیلی شیرین است وقتی ما فکرهای قشنگی در سر داریم و کم کم با تلاش زیادی که انجام میدهیم شاهد رشد و شکوفائی این نهال میشویم.

این نهال تبدیل به درخت تنومندی میشود به اندازه کل جامعه مجازی و همه انسانها در آن سهیم میشوند و به تمام انسانها خدمت میکند و هیچ چیزی با ارزش تر و والا تر از خدمت به خلق خدا نیست چرا که خداوند خود مرکز مهر و محبت و بخشش است.
عنوان: خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اورش در ۱۹ تیر ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۲:۴۰
سلام
دوستان عزير بيايد  اتفاقات جالبي كه در زمينه كاري برايم اتفاق افتاده بنويسيم تا لحظات شادي داشته باشيم   
اخه مطمئن هستم همه ما بقول ما آبادانيها سه كاريهاي داشتيم كه ممكن بسيار جالب باشه من كه خودم هنوز هر وقت خاطرات روزهاي اول كارم يادم مياد كلي  بكارم ميخندم


عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۰ تیر ۱۳۹۰ - ۱۷:۲۳:۴۷
سلام

من که خاطرات خیلی دارم مثل همه انسانها. تلخ و شیرین و نمیشه همش رو به یکباره نوشت چون از حوصله دوستان خارج است. خدا بیامرزه رفتگان شما مادربزرگی داشتم مثل همه مادربزرگها زنی بسیار مهربان بود و من اینقدر کوچیک بودم که خودم به یاد ندارم. ایشون چند سالی بود خارش پوست شدید داشت و دکترهای زیادی هم در اون زمان رفته بود .یک آقا احمد دوا فروشی بود سر کوچه ما که با مغازه پدر بزرگم همسایه بود نمیدونم چطور توی اون سن به فکرم افتاده بود رفتم پیشش گفتم یک قرص برای مادر بزرگم میخوام ایشون هم یک قرص همینطوری داد و من بردم به ایشون دادم از همان روز بیماری ایشون برطرف شد حالا واقعا" نمیدانیم این تلقین بود یا هرچیز دیگری ولی این یک واقعیت جالب بود که بدست یک مغازه دار معمولی این مشکل برطرف شود.
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۱:۱۴
سلام


 جناب احسانی خیلی جالب بود، جالب تر از شما که تو عالم بچگی بودید اون آقای فروشنده بود که همینطوری به شما دارو داده بود و جالبتر از همه مادربزرگتون بود که به شما ایمان داشت و دارو رو خورد و خوب شد.
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۸:۰۱
با سلام

توی یکی از همین فیلمهایی که چند وقت پخش شد در خصوص دوران جنگ و اسارت ووو

یکی از بازیگران که نقش یک اسیر آبادانی را بازی میکرد در یک دیالوگ در خصوص و تعریف از آبادانها گفت :


ببینید مردم دو دسته هستند

 یک دسته که آبادانی هستند

و یک دسته دیگر که دوست دارند آبادانی باشند


یک اهوازی
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اورش در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۲:۰۸
با سلام

جناب آقاي اكبر زاده گرامي
 راستش  وقتي دبيرستاني بودم هر وقت مي گفتند قرار سوالات از اهواز طرح بشه  همه بچه مي رفتند قسمت حذفيات كتاب و يا مواردي كه صرفا جهت مطالعه آزاد  ميخونديم  چون هميشه اهوازيا  از آن قسمت سوال طرح ميكردند!
 نمي دونم چرا شما اهوازي ها ما ابادانيها رو اين قدر اذيت ميكرديد!
 
راستي شنيديد آبادانيها توي سفر اخير رئيس جمهور يك درخواست به شرح ذيل دادند (اميدواريم هر چه زودتر عملي بشه!)

1- انتقال برج ميلاد به احمد اباد
2-رساندن نوشابه از طرق لوله كشي
3-نصب پرچم برزيل برروي تانكي ابوالحسن
4- انتخاب يك اهنگ آباداني بعنوان سرود ملي
5- وصل كردن جاده ابادان به برزيل
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اجـاقـی در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۶:۵۰
سلام


دلفان عزیز وقتی نبودی نمی دونم چرا حضور خانم اورش عزیز من رو یاد شما می انداخت. نمی دونم شاید چون هر دو حسابدار هستید!!!! به هر حال حضور هر دوی شما گرمی بخش هست. همچنین سایر دوستان . براتون آرزوی موفقیت دارم.
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اورش در ۲۱ تیر ۱۳۹۰ - ۲۳:۱۳:۳۰
سلام خدمت خانم يا  آقاي انديشه عزيز

من كجا خانم دلفان  عزيز كجا!
بابامن هنوز جوجه متايي هستم  البته خانم دلفان عزيز در حسابداري حكم استاد ما رو دارند
تخصص من در حسابداري كم و سمت اصلي من در شركت مسئول امور مالي است 
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۱:۰۲
با سلام

خاطره های من بیشتر بر میگردد به ضیافت و سور وسات

عموی من آبادان زندگی می کرد خیابان عروسی

یکی از خاطرات خوش من در آبادان , رفتن به سینما تاج البته نه به خاطر سینما

بلکه به خاطر مغازه پاکستانی که جنب سینما بود و انواع و اقسام خوراکی های تند را داشت

که یکی از بهترین آنها سامبوسه بود متاسفانه غیر از آنجا تا کنون سامبوسه ای به آن خوش طعمی

به مذاق نازنینم خوش نیامد.

اما بگوییم از آبادان:

یک روز صبح یک انگلیسی توی یک کوچه به یک آبادانی برمیخوره و به خاطر اینکه بتواند

سر صحبت را باز کنه رو میکنه به آبادانیه میگه اوه شما هم که پالایشگاه دارید

تو چه مدت اونو ساختین .

آبادانیه که مرد انگلیسی جلو دیدش رو برای دیدن پالایشگاه گرفته بود با دست کنار زد

و با تعجب گفت :  :o

مو که الان رفتم نون بگیرم نبود بچه ها چه سریع ساختنش   ;D
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: DELFAN در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۴:۰۳
سلام بر همه


 دوست خوبم خانم اندیشه، همیشه دوستان به من لطف دارند، شرمندم می کنید.

 خانوم اورش عزیز والا نمی دونم از کجا متوجه شدی که من چیزی حالیمه، یه مدت بگذره میبینی که اصلا اینطور نیست.

 اورش جان پیامت رسید، اما صندوق پیامت پر بود و نتونستم جوابت رو بدم، اگه می تونی چند تا از پیاماتو حذف کن.

ممنونم
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۴:۳۸
حالا که جناب احسانی لو رفتند که از طایفه لر بزرگ هستند

و بختیاری ها دارند در اینجا هم غالب می شوند

این را ترجمه بفرمائید

مو لر بلی خرم حونم منه مال

ار بنیم و قرقره مشقت نیونم
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۲:۲۸:۲۳
سلام جناب اکبرزاده

سوالات سخت میکنید واقعا" آدم یاد کنکور می افته.

مو لر بلی خرم حونم منه مال

جناب اکبرزاده حونم آیا جونم نیست؟
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: A.Ehsani در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۴:۳۳
مو لر بلی خرم حونم منه مال

ار بنیم و قرقره مشقت نیونم

میگه من لر بلوط خورم ....

اگر بزاریم و به قرقره (دار) آویزونم کنی مشقم و نمیدونم.

البته اصل شعر اینه:

مو لُرِ بَلیط خوروم هف سال چوپونُم          گَر زَنیم وِ قِرقِره مو مشقِ ندونم
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اورش در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۳:۰۴:۲۱
راستش  وقتي دبيرستاني بودم هر وقت مي گفتند قرار سوالات از اهواز طرح بشه  همه بچه مي رفتند قسمت حذفيات كتاب و يا مواردي كه صرفا جهت مطالعه آزاد  ميخونديم  چون هميشه اهوازيا  از آن قسمت سوال طرح ميكردند!
 نمي دونم چرا شما اهوازي ها ما ابادانيها رو اين قدر اذيت ميكرديد!
 
]
بفرمائيد نگفتم اهوازيها از قسمت حذفيات سوال ميارند اينم شاهدش
با سلام خدمت آقاي اكبر زاده گرامي
ما كه بختياريم نفهميديم چه بود ببينيم استادمون چي جواب ميده


[blink] نگفتم اهوازيها عادت دارند قسمت حذفيات بيارند اينم شاهدش [/blink]
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: اکبرزاده در ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۹:۰۳
مرحبا جناب احسانی   

جو دوستی لر مرا هم گرفته است پس بخوانیم قدری کم از سابقه مبارزاتی این قوم بزرگ


پدر علیمردان خان، علیقلی خان چهارلنگ بود که در جوانی در اثر توطئه ای فامیلی وفات یافت و کودکی خود را نزد دایی های خود علیقلی خان سردار اسعد و خسروخان سردار ظفر گذراند و به مکتب رفت تا اینکه در سال ۱۳۰۲ بعد از مجزا شدن طوایف چهارلنگ از هفت لنگ به همراه برادر خود محمد علی خان به عنوان روسای این طایفه تعیین گردیدند . در سال ۱۳۰۰ با تشکیل حزب (( ستاره بختیاری )) علاقه و گرایش شدیدی به این حزب پیدا کرد ...


علیمردان خان در سال ۱۳۰۷ جمعیتی به نام (( هیئت اجتماعیه بختیاری )) مرکب از ۱۲ نفر از سران و کلانتران بختیاری تشکیل داد . سپس در تنگ گزی و شوراب اجتماع کردند و راه جنوب به شمال بختیاری را با انفجار ( پل شالو ) بستند و آماده حمله به فریدن شدند  که دولت با شتاب  سردار فاتح و محمدتقی خان امیر جنگ را برای مذاکره نزد آنها فرستاد . در همین زمان طوایف زراسوند، بامدی، احمد خسروی ، دینارانی و  بابادی به نهضتپیوستند و محمدرضا خان سردار فاتح و سردار اقبال هم عملا از نهضت پشتیبانی کردند. ولی مذاکرات خوانین بختیاری با علیمردان بی نتیجه ماند . در سال ۱۳۰۸ دهکرد و اکثر مناطق بختیاری به دست نیروهای هیئت اجتماعیه تصرف و یا به آنان پیوستند .


دولت رضا شاه هراسان از این قیام تمام نیروهای خود در سراسر کشور را برای سرکوب به فرماندهی تیمسار شاه بختی بسیج و روانه منطقه کرد. در زمانی که هیئت اعزامی برای صلح با علیمردان خان و دیگر سران نهضت در روستای زرد و یا در حومه قهوه رخ ( قه فرخ )  مشغول مذاکره بودند از همه طرف بختیاری مورد تهاجم ارتش قرار  گرفت . از جنوب ، لشگر اهواز به فرماندهی سرهنگ محتشمی ، از غرب لشگر خرم آباد به فرماندهی سرتیپ تاج بخشاز شمال سرهنگ بهادر بختیاری و تیمسار شاه بختی حمله را کامل کردند.




منطقه سفید دشت که مدت ۲۰ روز یک تیپ ارتش در محاصره بختیاری ها بود، با جنگی خونین به تصرف دولت درآمد و نیروهای بختیاری عقب نشینی کردند. علیمردان خان و یارانش بعد از  یک سال درگیری و جنگ پارتیزانی با وساطت بعضی از خوانین تسلیم و به تهران انتقال یافت ولی با امدنش به تهران توطئه برای مرگ او هم شروع شد . بعد از مدتی به همرام سردار فاتح و سردار اقبال  و چند نفر دیگر دستگیر و به زندان قصر منتقل گردید و حماسه دوم حماسه ساز بختیاری آغاز گشت .  حماسه اول او نبرد بر علیه دیکتاتوری و استعمار بود و حماسه دوم که عظیم تر از حماسه اول اوست  مقاومت دلیرانه و بی باکانه او و مرگ شجاعانه و مظلومانه اش می باشد. مرگی که عین زندگی بود آن هم یک زندگی حماسی و قهرمانانه . علیمردان خان با مقاومت مردانه خود باعث تحسین معروفترین رجال سیاسی و زندانی گردید و در سپیده دم یکی از روزهای اسفندماه  ۱۳۱۳ این راد مرد بختیاری را جلوی جوخه اعدام بردند.

نویسنده نامدار ، بزرگ علوی اینطور می نویسد: علیمردان خان جامه ای زیبا بر تن کرده و سر و روی خود را آراسته و با گامهای بلند واستوار و قامتی رسا حلاج وار بدون اینکه ذره ای از ترس به دل راه دهد به قتلگاه نزدیک می شد. او رفت تا شهادت مظلومانه دیگری را بر صفحه جنایات رژیم دیکتاتوری رقم زند.

هنگامی که از برابر جوخه اعدام می گذشت با جبینی باز و لبانی پر از خنده با آنها احوالپرسی کرد، وقتی یکی از دژخیمان می خواست چشم هایش را ببندد به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم!! بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعا مافوقان شما را خوشحال می کند من هم در آخرین لحظات حیاتم به چشم ببینم چرا که تا کنون من شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.

سید جعفر پیشه وری از قول یکی از زندانبانان که شاهد اعدام آن شیر بیشه بختیاری بود می نویسد : در آخرین لحظات که می خواستند اورا به جوخه دار ببندند ، با صدای رسایش فریاد برآورد زنده باد  ایران و آزادی که با صفیر چند گلوله خاموش شد.

لحظاتی بعد جسد بی جان مردی که دلی چون شیر و عزمی پولادین داشت، ودر میدانهای جنگ هیچ رزمنده ای پشت او را ندیده بود دَمَر به پای چوبه دار بر زمین در غلطید. که چه خوش تصویر می کند شاعر ، ذهن شیر علیمردان را در آخرین لحظات جان دادن::

 دُدَر گل سی کُشتنُم پلان بریدن          گَویلُم زداغ مو کمر بُریدن

بــالـونـا بـالا هـوا بـالا تـنـیـده                دِدُیَل محمدعلی پلا بریده 

علیمردان خان با مرگ خود مردی، دلیر، آزادگی، وطن دوستی و نفرت از دیکتاتوری و استبداد را شهادت داد و به قول روانشاد استاد مهراب امیری ، به موازات هر قطره خونی که از پیکر سردار رشید بختیاری بر روی زمین می چکید هزاران قطره اشک از چشمان مشتاقان و علاقه مندان او بر روی گونه های رنگ پریده شان می غلطید، مردان جامه دریدند و دیرکهای بهونها را پایین کشیدند، زنان موی سر بریدند، شعرا رثای او مرثیه ها سرودند و آهنگسازان ترانه شیرعلیمردان را ساختند. هنوز چوپانان در قله های منگشت، کلار، تاراز و زرده ( زردکوه ) اوازش را چنین می خوانند:

مو لُرِ بَلیط خوروم هف سال چوپونُم          گَر زَنیم وِ قِرقِره مو مشقِ ندونم

معنی: من لری هستم که نان بلوط میخورم و هفت سال است که چوپان هستم اگر مرا به قرقره جوخه اعدام ببری مشقم  را نمی دانم .

شُمشیر علیمردون طلای بی غش            زِ زمین بِرچ اِزَنه وِ آسمون تَش

معنی: شمشیر علیمردان طلای خالص است و در زمین برق می زند و در آسمان آتش .

بی عروس تو کِل بزن تا مو کُنُم جنگ          شُمشیرُم وِ گِل زَنُم سی ایل چارلنگ

معنی: ای عروس خانوم تو گریله (؟) بزن تا من جنگ کنم شمشیرم را به گل زنم برای ایل چهارلنگ.

کُجه تیر کُجه سپاه کُجه فَراشُم                  رَه بدین دامُ دَدوم بیان سر لاشُم

معنی: تیر و تنفگ و سپاهیان و خدمتگزارانم کجا رفتند، راه را برای مادر و خواهرم باز کنید تا خود را به جسدم برسانند.

دشمنون زِ بعد مو چاره ندارِن                    گَویَلَ نیله سووار وِ هفت و چارِن

معنی: دشمنان بعد از من چاره ای ندارند زیرا برادران نیله سوار ( اسب سوار ) ما چهارلنگ و هفت لنگ هستند. ( سپاه ما شامل هر دو شاخه بختیاری هم چهارلنگ و هم هفت لنگ هستند).

 چی کَلا پرپر کُنُم رُوم وِ تهرون                    اسمِ شاه نَه کور کُنُم، شاه علیمردون

معنی: همانند کلاغ پرپر می زنم و می روم تا تهران ( پایتخت ) اسم شاه را کور می کنم ( از بین می برم ) و اسم شاه علیمردان را می نویسم.

بر گرفته از کتاب: موسیقی وترانه های بختیاری مولف: کاظم پورهانتشارات آنزان

به نقل از وب سایت هالو زال
عنوان: خاطرات دوران كودكي
رسال شده توسط: parsa81 در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۰:۵۴
دوستان عزيز بعضي اوقات برگشتن به دوران كودكي و يادآوري روزهاي قديم توي اين زمانه شلوغ آدمو خيلي شاد وسبك ميكنه اگه موافق باشيد بيائيد از خاطرات زيباي خودمون بگيم ...
عنوان: پاسخ : خاطرات دوران كودكي
رسال شده توسط: amirmohamad در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۳:۵۲
دوستان عزيز بعضي اوقات برگشتن به دوران كودكي و يادآوري روزهاي قديم توي اين زمانه شلوغ آدمو خيلي شاد وسبك ميكنه اگه موافق باشيد بيائيد از خاطرات زيباي خودمون بگيم ...
موافقم خیلی باحاله
فکر کنم یه خاطره قشنگ بگم
عنوان: پاسخ : خاطرات دوران كودكي
رسال شده توسط: parsa81 در ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۶:۱۹:۰۵
من تا دوران جواني در روستايي به نام چولاب(يكي از روستاهاي گيلان) زندگي مي كردم تمام فصلهاش برام خاطرات زيباوشيرين خودشونو داشتن بذار يه خاطره زيبا از بهاراش بگم:
تو فصل بهار دقيقاً آخراي بهار كه هوا كمي گرم ميشدمن با يكي از بچه هاي همسايه كه همكلاسيمم بود روزهاي آفتابي بعد از خوردن ناهار و انجام تكاليف مدرسه قلاب ماهيگيريمونو ور مي داشتيم و به سفيد رودمي رفتيم .
تو فصل بهار آب سفيدرود بدليل بارندگي زياد بيشتر وقتها  گل آلودبود و با قلاب نمي شد ماهي گرفت يعني يه جورهايي اگه ميرفتي ماهي گيري سر كار بودي.
با ده دقيقه پياده روي و گذشتن از يه جاده خاكي به كنار سفيد رود مي رسيديم .
 يه نيم ساعتي كه ميشستيم هيچ ماهي نميگرفتيم حوصلمون سر ميرفت و قلابهامون يه  گوشه ايي مينداختيم و دنبال پرستوها مي كرديم .
اونها اونقدر به زمين نزديك بودن كه گرفتن اونها با دست آدمو وسوسه ميكرد ولي دريغ از اينكه حتي دستمون بهش بخوره .
اونقدر دنبالشون ميدوئيديم كه از نفس ميافتاديم و دراز به دراز رو چمنهاي دشت دراز مي كشيديم و به آسمان آبي خيره مي شديم .
اگه بدونيد توي دشت كنار سفيد رود با اون نسيم مطبوعش دنبال يك پرستو كردن چه كيفي داره .
باور كنيد الان تو زندگي چيزي كم ندارم ولي يكبار ديگه تجربه كردن اون لحظه برام يك آرزو شده.اون نعمتي بود كه خدا نصيبم كرده بود و فكر نمي كنم ديگه تكرار بشه.
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: رضا در ۹ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۵:۲۲
با سلام

چون نزديك عيده يه خاطره بگم از پارسال عيد تو جاده

را يزد به شيراز يه گردنه داره كه خيلي خفنه نه از لحاظ راه بلكه از لحاظه پليس !

همينكه ماشين رو هي كردم تو جاده و رسيدم به گردنه ديدم اوه خط ممتد؛ اوووو يه كاميون اون جلوا داره زوزه ميكشه و دود ميكنه ؛پشت سرشم 10الي 15 تا سواري تمام باربند بسته پولارو جمع كرده بودن داشتن ميرفتن يه جا خرج كنن . يه چند دقيقه پشت سر اينا رفتم ديدم داره حوصلم سر ميره . از روبرو يه اتوبوس بي معرفت اومد يه چراغ بهش دادم يه اشاره به راننده كه حاجي اون جلوا پليس بود گفت نه !
من يه دنده معكوس به ماشينو ؛سر ماشينو كردم بيرون و گازشو گرفتم يه قيافه ام برا اين راننده ها كه تو صف قطار كشيده بودن ؛ و چندتا بوق و رفتم تو سبقت . اشاره هم ميكردم به اينا ميگفتم بيايين خبري نيست . . پلاك ماشين يزد !. اين مسافراهم فكر كردن بچه اين محلم . پشت سرم ديدم دارن يكي يكي ميان تو سبقت!

پيچ اول رو كه پيچيدم ديدم سه تا افسر پليس دستاشونو باز كردن و وايسادن وسط جاده زدم ترمز و پريدم پايين ؛ ديدم تمومو سواريها دارن ميان و اين افسرا از خوشحالي بال در آوردن . دويدم طرف افسره گفتم جان مادرت سريع جريمم كن كه اگه اينا برسن منو ميكشن همشونو من به اين روز انداختم ! دمش گرم افسره گفت بپر تو ماشين و برو . تازه جريمم نكرد ولي نون خوبي براشون پختم !
عنوان: پاسخ : خاطرات بامزه اي كه برايمان اتفاق افتاده ( حتما شركت كنيد خيلي جالب ميشه)
رسال شده توسط: m.amiri در ۱۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۶:۵۶:۴۲
با درود بر دوستان و همراهان.
سالهای دهه هفتاد.توی بانک ملی مرکزی اصفهان تازه استخدام شده بودم.
رئیس حسابداریش آقای خیرالهی یه ماشین حساب نوری داشت.که خیلی براش عزیز بود.یه تیکه مقوا چسبونده بود.روی قسمت شارژری که با برخورد نور باعث روشن شدن ماشین حساب میشد.و وقتی باهاش کار نداشت.مقوا رو بر میگردوند.روی صفحه شارژ..و میگفت ممکنه خراب بشه.
اون زمان حدود 10 نفر یه ماشین حساب داشتند.
محیط بانک خیلی رسمی بود.و همه مثل روبوت از 7 صبح تا 2.5 یکسره سرشون بکار بود.منم ساعت 10.5 از شعبه میزدم بیرون میرفتم توی میدون نقش جهان و ساندویچی میزدم و می اومدم.همه براشون اینکار عجیب بود..
مثلا اصرار داشتند.باید حتما کت شلوار بپوشید.خلاصه بعد از چند ماه استعفا دادم..اصلا جالب نبود.خصوصا برای ما حسابدارها ...