-
به شخصه می گم آلبوم گل صد برگ استاد شهرام ناظری برای من خیلی عزیزه ، شایدم عزیزترین باشه . اشعاد حافظ و مولانا کاملا به دل من می شینه و تصنیف درس سحر با صدای استاد و سه تاری که نواخته می شه ، دل آدم رو می لرزانه . این آلبوم دو تصنیف فوق العاده ی دیگه به اسم های اندک اندک که شعر مولانا است و الا یا ایها الساقی که ترکیب اضعار مولانا ئ حافظه هم داره ، این یکی از سه تصنیف استثنایی این آلبومه .
نام تصنیف : درس سحر
شعر : خواجه ی بزرگ شیراز - حافظ
خواننده : شهرام ناظری
آهنگساز : جلال ذوالفنون
سه تار : جلال ذوالفنون
متن تصنیف :
ما درس سحر در میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
بر خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
چون می رود این کشتی سر گشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
-
کجایید ای شهیدان خدایی *** بلا جویان دشت کربلایی
-----------------------------------------------------------------------------------
به قول مولانا :
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده هر نفس دریدن
اول قدم از قدم گسستن
دوم نفس از نفس بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده ی خویش را بدیدن
-
میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی از شاعران و عارفان مشهور زمان صفویه است که در نیمه دوم قرن دهم هجری قمری در روستای آرتیمان از توابع تویسرکان بدنیا آمد.
میر رضی در سال ۱۰۳۷ هجری قمری (۱۰۰۵ش)دیده از جهان فرو بست او را در محل خانقاهش بخاک سپردند. آرامگاه او در تویسرکان قرار دارد.
ساقی نامه معروف که با بیت
الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
آغاز میشود از آثار اوست.رضي يكي از عُرفايي است كه تا بحال در مورد شخصيت والايش كمتر در بين عموم صحبت يا سخني رانده شده است وي در مكتب عرفان داراي منزلتي است است كه از اشعار او خصوصاٌ ساقينامهْ وي بر مي آيد .نام او سيد محمد و تخلصش «رضي» و تولدش را در نيمهْ دوم قرن دهم هجري در قريهْ آرتيمان كه يكي از توابع شهر تويسركان است واقع در استان همدان مي باشد آورده اند وي در ايام جواني به همدان عزيمت و در آنجا مشغول تحصيل شد واز شاگردان «مير» مرشد بُروجردي گرديد رضي بعلت شايستگي و افري كه داشت زود مورد توجه شاه عباس ماضي كه معاصر وي بوده است قرار گرفت و در جمع منشيان ميرزايان شاه درآمد وبهمين دليل بود كه داماد خاندان بزرگ صفوي شد و ثمرهْ اين ازدواج يكي ابراهيم ادهم است كه فرزند ارشد اوست وي نيز مقامي علمي و ادبي و عرفاني داشته است .
كلمهْ «مير» از آن جهت به رضي اطلاق شده است كه مدتي جزء ميرزايان شاه عباس بوده است در بستان السياحه بدين مضمون آمده است كه عارف رباني «سيد رضي آرتيماني كه در زمان شاه عباس ماضي صاحب ديوان و ساقينامه مشهور است از قريهْ آرتيمان اما اولاد وي اكنون از جد خويش نصيب و بهره نبرده اند.رضا قليخان هدايت در مورد رضي چنين نوشته است : سيدي است صاحب ذوق و حال عرفاني با افضال در معارف الهيه مسلم آفاق و در مدارج حقانيه در عالم طاق معاصر شاه عباس صفوي و والد ميرزا ابراهيم متخلص به ادهم است وي كه از رِندان مست و عارفان پاكدل و صوفيان صافي دل است علوم نقلي و عقلي او را چون حجابي مي بيند كه انسان را به خود متوجه مي سازد و از عشق به معشوق يكتا باز ميدارد و در ساقينامه خود كه سرشار از مفاهيم عرفاني است .مي فرمايد:
قلم بشكن و دور افكن سبق بسوزان كتاب و بشويان ورق
كه گفته است چندين ورق ار ببين بگردان ورق را و حق را ببين
و در جايي ديگر سروده است:
كتاب اشـــــارت اَبرو بخوان شفا در لب جام پُر بــاده دان
بمن جان من مي بده مي بــده پيـاپي پـيـاپي پيـاپي بـده
رضي پس از درگذشت سالياني از عمر شريف خود را دوباره عزم وطن خويش مينمايد و به زادگاه خود بر مي گردد و در همان جا جان به جان آفرين ميدهد
و به حقيقت هستي و جانان نائل ميآيد آرامگاه ابدي رضي در «همينه» واقع شده كه نام محلي است از محلات تويسركان و هم اكنون تربت پاكش زيارتگاه عاشقان و سالكان و صوفيان والا مقام است و ديوان شعر او آبشخور هنرمندان اين مرز بوم است كه همواره با اشعار او عشق و مشق كرده اند .
منبع : ویکی پدیا - www.wikipedia.org
-
مير سيد محمد رضي الدين آرتيماني متخلص به رضي
ميرزا محمد رضي معروف به مير رضي الدين آرتيماني از شعرا وعرفاني عصر صفوي است كه در نيمه دوم قرن دهم هجري قمري در روستاي آرتيمان از توابع تويسركان بدنيا آمد . وي در دربار شاه عباس اول مقام وجايگاه عالي داشت وبا يكي از دختران اووصلت نمود. مير رضي به منصب وجاه التفاتي نداشت وپيوسته برتكميل نفس همت مي گماشت لذا پس از مدتي اقامت در اصفهان جهت تدريس وبحث وفحص وپرداختن به سير وسلوك عارفانه به تويسركان مراجعت نمود وتا پايان عمر در قريه آرتيمان طرح اقامت افكند .شهريار صفوي نيز به مقتضاي رتبه وشان او منشور شيخ الاسلامي تويسركان را به نامش صادر وزمام امور دينيه را بدو سپرده بود . از اين شاعر وعارف بزرگ حدود 1200 بيت شعر به ما رسيده است از معروفترين آثارش ساقي نامه است كه با اين مطلع آغاز ميشود:
الهــــــــي به مستان ميخانه ات به عقل آفرينان ديوانـــه ات به دردي كش لجه كـــــــــبريا كه آمد به شانش فرود" انما" به دري كه عرشست او را صدف به ساقي كوثر به شاه نجف به نور دل صبح خيزان عشــــق زشادي،به اندوه گريزان عشق به رندان سرمـــــست آگاه دل كه هرگز نرفتند جز راه دل خدايا به جان خراباتــــــــيان از اين تهمت هستيم وارهان به ميخانه وخدمتـــــــم راه ده دل زنــــــده وجان آگاه ده
مير رضي در سال 1037 هجري قمري (1005ش)ديده از جهان فرو بست او را در محل خانقاهش بخاك سپردند.اين محل پس ازمرگش همانگونه كه در زمان حياتش حلقه ياران اهل دل بود ،زيارتگاه عارفان پاك انديش ودرويشان پاكيزه كيش شده ولي گذشت زمان وقهر طبيعت بتدريج آرامگاه سابق ميررضي را بدل به مخروبه اي نمود تا اينكه در سال 1354 از طرف انجمن آثار ملي بنايي درخورشان آن شاعر وعارف نامي ساخته شد . اين آرامگاه در محدوده شمال شرقي شهرتويسركان ومشرف به دره سرسبز وباصفاي تويسركان وسرابي واقع شده ومتشكل از بنائي آجري وچهاروجهي است به ابعاد ده در ده وارتفاع 6متر.نماي بنا در هر ضلع داراي سه دهنه طاق زيبا ورفيع است كه تشكيل چهار ايوان را در اطراف ميدهد ودر هر يك از اين ايوانها يك ورودي به داخل بنا تعبيه شده است .بخش داخلي آرامگاه نيز داراي تزئينت ساده وآجري است كه مزار مير رضي با لوحي فلزي حاوي شرح حالش در وسط آن قراردارد . سقف آرامگاه با شيوه اي بديع ساخته شده بدين نحو كه چهار رديف ديواره آجري در قالب كادري مربع وميان تهي بصورت متقاطع برروي هم قرار گرفته ومساحت هر يك از مربعها از پايين به بالا نصف ميشود . كار ساختمان اين آرامگاه در سال 1356 ش به پايان رسيد .
الهی به مستان ميخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خيزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به آن دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غل ط دور گفتم که خود کور باد
که خاکم گِل از آ ب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتيان
کزین تهمتِ هستيم وارهان
به ميخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثر ت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آ ن می که در دل چو منز ل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آ ن می که چون عکسش افتدبه باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آ ن می که چون عکس بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند
از آ ن می که گر شب ببيند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عيان
از آن می که چون ریزیش در سبو
همه قُل هو الله آید از او
از آ ن می که در خم چو گيرد قرار
برآرد ز خود آتشی چون چنار
مئی صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خير اندر او جمله شر
مئی معنی افروز و صورت گداز
مئی گشته معجون راز و نياز
مئی از منیّ و توئی گشته پاک
شود خون فتد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بيمار ما درگذشت
چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی
دماغم ز ميخانه بوئی شنيد
حذر کن که دیوانه هوئی شنيد
بگيرید زنجيرم ای دوستان
که پيلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی
پریشان دماغيم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بزن هر قدر خواهيم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
مئی را که باشد در او این صفت
نباشد بغير از می معرفت
تو در حلقة می پرستان درآ
که چيزی نبينی بغير از خدا
کنی خاک ميخانه گر توتيا
ببينی خدا را به چشم خدا
به ميخانه آ و صفا را ببين
ببين خویش را و خدا را ببين
بيا تا به ساقی کنيم اتّفاق
درونها مصفّی کنيم از نفاق
چو مستان به هم مهربانی کنيم
دمی بی ریا زندگانی کنيم
بگيریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یارا ن به هم
مغنّی سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرد ه جوشی برآر
که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
بيا تا سری در سر خم کنيم
من و تو ، تو و من همه گم کنيم
سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموششان هر چه هست
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی
چه افسرده ای رنگ رندان بگير
چرا مرده ای آب حيوان بگير
از این دین به دنيا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای
مکن قصّه زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
حدیث فقيهان برِ ما مکن
زقطره سخن پيش دریا مکن
که نور یقين از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق
که گفته که چندین ورق را ببين
ورق را بگردا ن و حقّ را ببين
تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای
صبوح است ساقی برو می بيار
فتوح است مطرب دف و نی بيار
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تودر آتش افتاده ای ما در آب
ندوزی چو حيوان نظر بر گياه
بيابی اگر لذّت اشک و آه
همه مستی و شور و حاليم ما
ز تو چون همه قيل و قاليم ما
دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن
به مسجد رو و قتل و غارت ببين
به ميخانه آ و طهارت ببين
به ميخانه آ و حضوری بکن
سيه کاسه ای کسب نوری بکن
چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی
چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پير نوشد جوان افکند
--------------------------------------------------------------
منبع : با درد کشان
-
ساقینامه
ساقینامه به نقل از دهخدا "نوعی شعر مثنوی در بحر متقارب [ِ مثمن مقصور یا محذوف] است [وزن و گویش حماسی دارد] که در آن شاعرخطاب به ساقی کند و مضامینی در یاد مرگ و بیان بیثباتی حیات دنیوی و پند و اندرز و حکمت و غیره آورد. با اینکه این نوع شعر را به علت ذکر باده و جام با سایراشعار خمریه مناسبتی است اما دو شرط اینکه مثنوی باشد و در بحر متقارب گفته آید آن را نوع خاصی در میان اشعار فارسی قرار میدهد و نیز روح خاص فلسفی و اخلاقی و عرفانی این نوع منظومهها با مضامین عادی سایر خمریات تفاوتی آشکار دارد."
برای مثال ساقینامه متفاوت از مغنینامه و خمریه است. مغنینامه خطاب به مغنی است و دعوت و ترغیب اوست به خواندن آواز و سرود و رامشگری (به نقل از دهخدا). شعرهایی که در توصیف شراب سروده شوند خمریه نامیده میشوند (مانند خمریههای رودکی و منوچهری. خمریه از عرب وارد فارسی شده و والد ساقینامه شمرده میشود.)
هرچند که برخی فردوسی را پایهگذار ساقینامه میدانند، نظامی گنجوی، ملهم از ابیات پراکندهی شاهنامه، سرایندهی نخستین منظومهی مستقل از این نوع است. بعدها دیگران نیز راه نظامی را ادامه دادند و ساقینامه را به سبکی در شعر کلاسیک ایران تبدیل نمودند. ساقینامهی حافظ و نظامی معروفترین ساقینامههای ادبیات ایرانند.
اجرای آوازی ساقینامهها (که صوفینامه نیز نامیده میشوند) معمولا در مایههای بیات اصفهان و ماهور (و بعضی وقتها نوا) است. ساقینامه در افشاری "کشته مرده" هم نامیده میشود.
ابیاتی از ساقینامهی رضیالدین آرتیمانی:
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به مستان افتاده در پای خم
به رندان پیمانه پیمای خم
که خاکم گل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
ابیاتی از ساقینامهی حافظ:
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدم
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
ابیاتی از ساقینامهی وحدت کرمانشاهی:
بیا ساقی و می به گردش درآر
که دل گیرم از گردش روزگار
میی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز او
ابیاتی از ساقینامهی امیدی تهرانی:
بیا ساقی آن تلخ شیرین گوار
که شیرین کند تلخی روزگار
بیا ساقی آن جام گیتی نما
که از جم رسیدست دورش به ما
بیا ساقی آن آفت عقل و هوش
بیا ساقی آن لعبت لعل پوش
به من ده که بی هوشیم آروزست
به مستان هم آغوشیم آروزست
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع : ویکی پدیا - www.wikipedia.org
-
استاد شهرام ناظری هم با ساقی نامه ها در آلبوم بسیار زیبای سوته دلان ( ساقی نامه ) اثر ماندگاری خلق کرده اند .
-
در مورد نام گذاری نام این تاپیک اولین چیزی که به نظر من رسید شعر بی نظیر استاد محمد تقی بهار ( ملقب به ملک الشعرای بهار ) بود . در دوره ای که استعمار و استثمار و برده داری بردون چهره ولی با قدرت تر به کار خود ادامه می دهد ، این شعر هنوز هم پا بر جاست . جدا از این که خوانندگان فراوانی از استاد قمر المولوک وزیری تا محمد رضا شجریان و سالار عقیلی و ... آن را خوانده اند ، این شعر عنوان بی مثالی برای همه دد منشی های نوع بشر است .
به امید آینده ای بدون درد ، رنج برای همه بشریت
-
»» جمعه انتظار
هر جمعه به جاده آبي نگاه مي کنم و در انتظار قاصدکي مي نشينم که قرار است خبر گام هاي تو را براي من بياورد،گام هاي
استوار و دست هاي سبزت را. اگر بيايي،چشمهايم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
تو مي آيي و در هر قدم،شاخه اي از عاطفه خواهي کاشت و قاصدکي را آزاد خواهي کرد.تو مي آيي و روي هر درخت پر شکوه
لانه اي از اميد براي کبوتران غريب خواهي ساخت.
تو مي آيي در حاليکه دستهايت پر از گلهاي نرگس است.تو دل سرد يکايک ما را با نواهاي گرمت آفتابي مي کني و کعبه عشق
را در آن ها بنا خواهي کرد.
تو مي آيي و دست نوازش بر سر ميخک هايي خواهي کشيد که باد کمرشان را خم کرده است.
تو مي آيي و با آمدنت خون طراوت و زندگي در رگ هاي صبح جريان پيدا خواهد کرد.
تو مي آيي اي پسر فاطمه ،يوسف زهرا يا مهدي
امروز جمعه 14 خرداد 1389هم مثل هر جمعه منتظر آمدنت بودم ، اما باز هم امیدوارم
باز به انتظار تو جمعه غروب می شود اگر بیایی از سفر، آه، چه خوب می شود ...
-
سپیده می زند , غروب می شود
و همان پرده های تکراری تکرار می شوند
و ماه کنار می رود از پشت صحنه شبی!
سکوت بهترین واژه از هزاران می شود
وقتی دلی پر از حرف داری و
نمی خواهی...
نه اینکه نمی توانی!
همیشه می گویم:
خواستن , آغاز و پایان شدن است و
بودن!
و یک نگاه برهنه که می خواهمش:
دلیل ساده گی ام!
همین سکوت و همین نگاه ساده ی بی لباس و نقاب
و پرده هایی که پر از عصیان اند
و تار می کنند وضوح پنجره ام را
با ضرب!
و این روال زندگی است.
سفید ترین خواستنی من
ماه!
که هرچقدر هم بخواهمش و
هر چقدر بخواهدم
باز
نیمه اش همیشه پنهان است
دلیل رنجش کنجکاوانه ام!
همیشه زندگی واضح نیست
و حرف هایی که برای گفتن داری...
-
پس از مردن چه خواهم شد نمی دانم
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که او یکریز و پی درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد
و گیرد او بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم را.
-
شاعر :ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، مشهور به ابوعلی سینا و ابن سینا
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزارخورشید بتافت آخربه کمال ذرهای راه نیافت
**************************************************************
در پرده سنحق نیست که معلوم نشد کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
در معرفتت چو نیک فکری کردم معلومم شد که هیچ معلوم نشد
کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چون من یکی و آن یکی هم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود
-
اي نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاري است
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاري است
نور يادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاري است
تو نسيم خوش نفسي
من کوير خار و خسم
گر بفريادم نرسي
من چو مرغي در قفسم
تو با مني اما
من از خودم دورم
چو قطره از دريا
من از تو مهجورم
اي نامت از دل و جان در همه جا بهر زبان جاري است
عطر پاک نفست سبزو رها از آسمان جاري است
نور يادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاري است
با يادت اي بهشت من آ تش دوزخ کجاست
عشق تو درسرشت من با دل و جان آ شناست
با يادت اي بهشت من آ تش دوزخ کجاست
عشق تو درسرشت من با دل و جان آ شناست
چگونه فريادت نزنم
چرا دم از يادت ننهم
در اوج تنهائي
اگر زمين ويرا نه شود
جهان همه بيگانه شود
تويي که با مايي
اي نامت از دل و جان در همه جا بهر زبان جاري است
عطر پاک نفست سبزو رها از آسمان جاري است
نور يادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاري است
-
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
- مپنداريد بوم نااميدي باز ،
به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند .
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
-
كــوچـــه
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
-
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
[dot]
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا[/dot]
*مولوی * دیوان شمس
-
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
-
مولانا
پرده بـــردار ای حیات جان و جــان افــــزای من
غمگســار و همنشین و مونس شبهـــــای من
ای شنــیده وقت و بیوقــت از وجودم نـاله هـــــا
ای فکنده آتشی در جمــلـــــهی اجـــــــزای من
در صدای کوه افتــد بانگ من چـون بشــنــــوی
جفت گـــردد بانــگ کـُـــه بـا نـعره و هیهای من
ای ز هر نقشــی تو پاک و ای ز جانـها پاکـتــــر
صورتت نـــی لیــک مغناطـیس صورتهـــای من
چـــون ز بیذوقــی دل من طـالب کــاری بــــود
بسته باشـــم، گر چه باشد دلگشا صحرای من
بیتو باشد جیشو عیشو باغو راغو نقلو عقل
هر یکی رنــج دمـــاغ و کــنــده ای بـــر پــای من
تا ز خود افـــزون گریزم، در خــودم محبـــوس تر
تا گشایـــم بند از پـــا، بسته بینـــم پــــای من
ناگهان در نـــا امیــــدی یـــا شبی یا بــــــامداد
گـــویی ام: ” اینــــک برآ بــــر طــارم بالای من”
آن زمـــان از شکر و حلـوا چــنان گــردم که من
گم کنــم کاین خود منم یا شکـّــر و حلوای من
امشب از شبهــــای تنهاییست رحمی کن بیا
تا بخوانــــم بـر تـــو امشب دفتــــر سودای من
همچو نایانبان درین شب من ازآن خالیشدم
تا خوش و صافی بــــــــرآید نــاله ها و وای مـن
زین سپس انبــــان بادم، نیــستم انبـــان نـان
زان که زین نالهســت روشن این دل بینای من
درد و رنجـــوری ما را داروی غـــیــر تو نیـــست
ای تـــو جالینوس جــــان و بوعلی سینای من
-
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
-
شعر زیبای حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد به وی
حمید مصدق خرداد ١٣۴٣
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
-
به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
-
طلوع
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
-
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
-
آلبوم یادگار دوست، شهرام ناظری
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم، عین دوایی تو مرا
بی بال و پرم در پی تو می پُرم
من که شده ام چو کهربایی تو مرا
-
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روي زردم را ز صفرا
کنار خويش دريا کردم از اشک تماشا چون نيايي سوي دريا
چو تو در آينه ديدي رخ خود از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آيينه نگنجي ز نورت ميشود لا کل اشياء
رهيد آن آينه از رنج صيقل ز رويت ميشود پاک و مصفا
تو پنهاني چو عقل و جمله از تست خرابيها عمارتها به هر جا
هر آنک پهلوي تو خانه گيرد به پيشش پست شد بام ثريا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد چه عذر آورد کسي کز تست عذرا
چه ياري يابد از ياران همدل کسي کز جان شيرين گشت تنها
به از صبحي تو خلقان را به هر روز به از خوابي ضعيفان را به شبها
تو را در جان بديدم بازرستم چو گمراهان نگويم زير و بالا
چو در عالم زدي تو آتش عشق جهان گشتست همچون ديگ حلوا
همه حسن از تو بايد ماه و خورشيد همه مغز از تو بايد جدي و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق که سوداي توش بخشيد سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع که از زيب خودش کردي تو زيبا
هر آن پروانه که شمع تو را ديد شبش خوشتر ز روز آمد به سيما
هميپرد به گرد شمع حسنت به روز و شب ندارد هيچ پروا
نمييارم بيان کردن از اين بيش بگفتم اين قدر باقي تو فرما
بگو باقي تو شمس الدين تبريز که به گويد حديث قاف عنقا
(مولوي)
-
آدم نشدن پسر
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زنده گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
-
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زاری
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزاری
چندین هزار چشمه خورشید در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم اینک به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس
-
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
***
شباهنگام در آن دم که بر جا،دره ها چون مرده ماران خفتگانند ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
-
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
آن قاعه گشایی که در قلعه ی خیبر
برکند به یک حمله و بگشود علی بود
آن گرد سرافراز که اندر ره اسلام
تا کار نشد راست نیاسود ، علی بود
آن شیر دلاور که برای طمع نفس
بر خوان جهان پنجه نیالود علی بود
این کفر نباشد ، سخن کفر نه این است
تا هست علی باشد و تا بود علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود
سلطان سخا و کرم و جود علی بود
هم آدم و هم شیث و هم ادریس و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود علی بود
هم موسی وهم عیسی و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود علی بود
مسجود ملایک که شد آدم ، ز علی شد
آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود
آن عارف سجّاد ، که خاک درش از قدر
بر کنگرهی عرش بیفزود علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود ، علی بود
آن لحمک لحمی ، بشنو تا که بدانی
آن یار که او نفس نبی بود علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود ، علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین در همه موجود ، علی بود
خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود علی بود
آن نور خدایی که بر او بود علی بود
آن شاه سرافراز که اندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود علی بود .
-
سهراب سپهری:
واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده دور ترين بوته خاك.
روي شن ها هم، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي
است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.
***
به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد
چيني نازك تنهايي من.
من این تکه ی آخر رو واقعا دوست دارم :-[
-
سهراب سپهری
از سبز به سبز:
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم
-
پرواز را به خاطر بسپار:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
-
کمال همنشین در من اثر کرد
گِلی خوشبو در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی نا چیز بودم
ولیکن مدتی با گـل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
گزیده ای از گلستان سعدی
-
یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا مشغول کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست مر تورا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می گفتی نی ام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است
-
در جهان تنها یك فضیلت وجود دارد
و آن آگاهی است
و تنها یك گناه،
وآن جهل است
و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است
نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه كافی به كردار ، گفتار و پندار است.
زمانی كه تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!
چرا كه انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
كه پیشاپیش در وجودش نهفته است!
اما این نكته را درست زمانی می فهمد
كه به حقیقت می رسد!
نه پیش از آن!
مشهور است كه "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی كه هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشتركش طلوع نكرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترك می كند. این سفر سالیان
سال به درازا می كشد و زمانی كه به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی كه
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشكارا حس می كند كه او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا كه از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم كه تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان كسی كه حقیقت را
با تمام وجودش لمس كرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را كه دنبالش بودی در همین جا و در
كنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تكاپو این نكته را فهمیدم كه
جز بی كران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
كاملا عریان و آشكار در كنار ماست
آن قدر نزدیك
كه حتی كلمه نزدیك هم نمی تواند واژه درستی
باشد!
چرا كه حتی در نزدیكی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی كوشش مولانا
در حكایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در كنار شما هستند
و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط كافی است نگاه شان كنید
او گوید:
به چیزی اضافه تر از دیدن
نیازی نیست!
لازم نیست تا به جایی بروید!
برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت
نیازی نیست كاری بكنید!
بلكه در هر نقطه از زمین،
و هر جایی كه هستید
به همین اندازه كه با چشمانی كاملا باز
شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید،
كافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق میكند!
تمامی راز مراقبه
در همین دو نكته خلاصه شده است
"شاهد بودن و گوش دادن"
اگر بتوانیم
چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم
عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم!
تقدیم به همه عاشقان و سالكان راه حق و حقیقت
-
ديد موسي يك شباني را به راه
كو همي گفت اي خدا واي اله
توكجايي تا شوم من چاكرت
چارقت دوزم كنم شانه سرت
دستك بوسم بمالم پايكت
وقت خواب آيد بروبم جايكت
اي فداي توهمه بزهاي من
اي به يادت هي هي وهي هاي من
زين نمط بيهوده مي گفت آن شبان
گفت موسي با كه هستت اي فلان
گفت با آن كس كه ما را آفريد
اين زمين و چرخ از او آمد پديد
گفت موسي، هاي خيره سرشدي
خود مسلمان ناشده كافر شدي
اين چه ژاژاست وچه كفراست و فشار
پنبه اي اندر دهان خود فشار
گرنبندي زين سخن تو حلق را
آتشي آيد بسوزد خلق را
گفت اي موسي دهانم دوختي
وز پشيماني تو جانم سوختي
جامه را بدريد و آهي كرد و تفت
پافتاد اندر بيابان و برفت
وحي آمد سوي موسي از خدا
بنده ي ما را ز ما كردي جدا
تو براي وصل كردن آمدي
ني براي فصل كردن آمدي
درحق او مدح و درحق تو ذم
در حق او شهد و درحق تو سم
ما بري از پاك و ناپاكي همه
از گران جاني و چالاكي همه
من نكردم خلق تا سودي كنم
بلكه تا بربندگان جودي كنم
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
خون شهيدان را زآب اولي تر است
اين خطا از صد ثواب اولي تر است
لعل را گر مهر نبود باك نيست
عشق را درياي غم غمناك نيست
در دل موسي سخن ها ريختند
ديدن و گفتن به هم آميختند
چون كه موسي اين خطاب از حق شنيد
در بيابان در پي چوپان دويد
عاقبت دريافت او را و بديد
گفت مژده ده كه دستوري رسيد
هيچ آدابي و ترتيبي مجوي
هر چه مي خواهد دل تنگت بگوي
-
پرواز
در پيله تا به كي بَرِ خويشتن، تني؟ پرسيد كرم را، مرغ از فروتني
تا چند منزوي در كنج خلوتي ؟ در بسته تا به كي در مَحبَسِ تني ؟
در فكر رستنم، پاسخ بداد كِرم خلوت نشسته ام زين روي منحني
هم سالهاي من پروانگان شدند ! جَستند از اين قفس، گشتند ديدني !
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ يا پر برآورم بهر پريدني
اينك تو را چه شد كاي مرغ خانگي ؟ كوشش نمي كني پرّي نمي زني؟
(نيما يوشيج)
-
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
-
شیشه
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا
-
مبادا خاليت شکر ز منقار
الا اي طوطي گوياي اسرار
که خوش نقشي نمودي از خط يار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
خدا را زين معما پرده بردار
سخن سربسته گفتي با حريفان
که خواب آلودهايم اي بخت بيدار
به روي ما زن از ساغر گلابي
که ميرقصند با هم مست و هشيار
چه ره بود اين که زد در پرده مطرب
حريفان را نه سر ماند نه دستار
از آن افيون که ساقي در ميافکند
به زور و زر ميسر نيست اين کار
سکندر را نميبخشند آبي
به لفظ اندک و معني بسيار
بيا و حال اهل درد بشنو
خداوندا دل و دينم نگه دار
بت چيني عدوي دين و دلهاست
حديث جان مگو با نقش ديوار
به مستوران مگو اسرار مستي
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
به يمن دولت منصور شاهي
خداوندا ز آفاتش نگه دار
-
اشعار فردوسی
يکي جامه افگند بر جويبار
بفرمود رستم که تا پيشکار
بخوابيد و آمد به نزديک شاه
جوان را بران جامه آن جايگاه
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
گو پيلتن سر سوي راه کرد
همي از تو تابوت خواهد نه کاخ
که سهراب شد زين جهان فراخ
بناليد و مژگان به هم بر نهاد
پدر جست و برزد يکي سرد باد
سرافراز و از تخمه پهلوان
همي گفت زار اي نبرده جوان
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه
بکشتم جواني به پيران سرا
کرا آمد اين پيش کامد مرا
سوي مادر از تخمهي نامدار
نبيره جهاندار سام سوار
جز از خاک تيره مبادم نشست
بريدن دو دستم سزاوار هست
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
کدامين پدر هرگز اين کار کرد
دلير و جوان و خردمند را
به گيتي که کشتست فرزند را
همان نيز رودابهي پرهنر
نکوهش فراوان کند زال زر
که دلشان به گفتار خويش آورم
بدين کار پوزش چه پيش آورم
چو زين سان شود نزد ايشان نشان
چه گويند گردان و گردنکشان
چه گونه فرستم کسي را برش
چه گويم چو آگه شود مادرش
چرا روز کردم برو بر سياه
چه گويم چرا کشتمش بيگناه
چه گويد بدان پاکدخت جوان
پدرش آن گرانمايهي پهلوان
همه نام من نيز بيدين کنند
برين تخمهي سام نفرين کنند
بدين سال گردد چو سرو بلند
که دانست کاين کودک ارجمند
به من برکند روز روشن سياه
به جنگ آيدش راي و سازد سپاه
کشيدند بر روي پور جوان
بفرمود تا ديبهي خسروان
يکي تنگ تابوت بهر آمدش
همي آرزوگاه و شهر آمدش
سوي خيمهي خويش بنهاد روي
ازان دشت بردند تابوت اوي
همه لشکرش خاک بر سر زدند
به پرده سراي آتش اندر زدند
همه تخت پرمايه زرين پلنگ
همان خيمه و ديبهي هفت رنگ
همي گفت زار اي جهاندار نو
برآتش نهادند و برخاست غو
دريغ آن همه مردي و راي تو
دريغ آن رخ و برز و بالاي تو
ز مادر جدا وز پدر داغدل
دريغ اين غم و حسرت جان گسل
همه جامهي خسروي کرد چاک
همي ريخت خون و همي کند خاک
نشستند بر خاک با او به راه
همه پهلوانان کاووس شاه
تهمتن به درد از جگربند بود
زبان بزرگان پر از پند بود
به دستي کلاه و به ديگر کمند
چنينست کردار چرخ بلند
بخم کمندش ربايد ز گاه
چو شادان نشيند کسي با کلاه
چو بايد خراميد با همرهان
چرا مهر بايد همي بر جهان
همي گشت بايد سوي خاک باز
چو انديشهي گنج گردد دراز
همانا که گشتست مغزش تهي
اگر چرخ را هست ازين آگهي
که چون و چرا سوي او راه نيست
چنان دان کزين گردش آگاه نيست
ندانم که کارش به فرجام چيست
بدين رفتن اکنون نبايد گريست
که از کوه البرز تا برگ ني
به رستم چنين گفت کاووس کي
نبايد فگندن بدين خاک مهر
همي برد خواهد به گردش سپهر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
يکي زود سازد يکي ديرتر
همه گوش سوي خردمند کن
تو دل را بدين رفته خرسند کن
وگر آتش اندر جهان در زني
اگر آسمان بر زمين بر زني
روانش کهن شد به ديگر سراي
نيابي همان رفته را باز جاي
چنان برز و بالا و گوپال اوي
من از دور ديدم بر و يال اوي
که ايدر به دست تو گردد تباه
زمانه برانگيختش با سپاه
برين رفته تا چند خواهي گريست
چه سازي و درمان اين کار چيست
نشستست هومان درين پهن دشت
بدو گفت رستم که او خود گذشت
ازيشان بدل در مدار ايچ کين
ز توران سرانند و چندي ز چين
به نيروي يزدان و فرمان شاه
زواره سپه را گذارد به راه
ازين رزم اندوهت آيد به روي
بدو گفت شاه اي گو نامجوي
و گر دود از ايران برآوردهاند
گر ايشان به من چند بد کردهاند
نخواهم از ايشان همي ياد کرد
-
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
-
اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشقام بود.
قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...
من درد مشترکام
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخنمیگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههای تو را دريافتهام
با لبانات برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاريک با تو خواندهام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردهگان اين سال
عاشقترين زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخنمیگويم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دريا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگويد
زيرا که من
ريشههای تو را دريافتهام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
-
نمره ي سهراب نوزده بود!
سالها رو در روي رؤيا و رايانه زمزمه كردم
و كسي صداي مرا نشنيد!
تنها چند سايه ي سر براه،
همسايه ي صداي من بودند!
گفتم: دوستي و دشمني را با يك دال ننويسيد!
گفتم: كتاب ِ تربيت ِ شگ و تربيت ِ كودك را
در يك قفسه نگذاريد!
گفتم: دهاتي حرف ِ بدي نيست!
گفتم : تمام اين سالها
صادق و سهراب برادر بودند
مي شود صداي پاي آب را،
اتز پس ِ پرچين ِ نيلوفر پوش بوف كور شنيد!
هرگز حرفهاي قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسايه ها كركس نيست!
كبوتر و كركس را در آسمان مي خواستم!
گفتم: قفسها را بشكنيد
و با نرده هاي نازكش قاب ِ عكس بسازيد!
و جواب ِ اين همه حرف،
سنگ و ريسه و دشنام بود!
ولي، اين خط! اين نشان!
يك روز دري به تخته مي خورد!
باد قاصدكي مي آورد،
كه عطر ِ آفتاب و آرزوهاي مرا مي دهد!
اين خط ! اين نشان!
يك روز همه دهاتي مي شويم،
سقفهاي سيمان و سنگ را رها مي كنيم
و كنار ِ سادگي چادر مي زنيم!
اين خط ّ اين نشانّ
يك روز دبستان بي تركه و ستاره بي هراس مي شودّ
كبوترها و كركس ها،
در لوله هاي خاليِ توپ تخم مي گذارند
و جهان از صداي ترقه خالي مي شود!
يك روز خورشيد پايين مي آيد،
گونه زمين را مي بوسد
و آسمان ِ آرزوهاي من،
آبي مي شود!
باور نمي كني؟
اين خط!
اين نشان! ?
يغما گلرويی
-
شب همه ی دوستان بخیر
نخواب اي حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالو ناي قصه سر در گم
نخواب رو بالش پرهاي پروانه که فرياد تو رو کم دارن اين مردم
لا لا لا لا ديگه بسه گل لاله بهار سرخ امسال مثل هر سال هنوزم تيرو ترکش قلب و مي شناسه
هنوز شب زير سرب و چکمه مي ناله نخواب آروم گل بي خار و کينه
نمي بيني نشسته گوله تو سينه ؟
آخه بارون که نيس رگبار باروته سزاي عاشق هاي خوب اما اينه؟
نترس از گوله ي دشمن گل لادن که پوست شيره پوست سرزمين من
اجاق گرم سرماي شب سنگر دليل تا سپيده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم نا باور گل دلنازک خسته گل پر پر نگو باد ولايت پر پر ت کرده
دلاور قد کشيدن رو بگير از سر دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو اين ابر بي بارون نمي ذاره
مث يار دلاور نشکن از دشمن ببين سر مي شکنه
تا وقتي سرداره نذاشتن همصدايي رو بلند باشيم
نذاشتن حتي با همديگه بد باشيم کتاباي سفيد ودوره مي کرديم
که فکر شبکلاهي از نمد باشيم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب نگو کو تا دوباره بپريم از خواب
نخوون با من نترس از گوله ي دشمن بيا بيرون بيا بيرون از اين مرداب
نگو تقواي ما تسليم و ايثاره نگو تقدير ما صد تا گره داره به پيغام کلاغاي سيا شک کن
که شب جز تيرگي چيزي نمي آره نخواب وقتي که همبقضت به زنجيره
نخواب وقتي که خون بي هراس ازضرب شلاق هاي آويخته بر پيكر دشت
، ساقه پير زمان را ميجويم. و بي خود تر از ما ارباب،حلقه مفقود آفرينش سرمست
از اين رقص روزانه برلاشه پير شکارش، آواز جسارت سر ميدهد. تف ميشود هر روز،
بر سايه تقدير يک مشت، افکار پست خلط آور. ما بردگان اين قرن تبعيدي تابوت مان بر پشت،
تقديرمان دردست ميخوانيم با هم بر مزار آشفته دشت آواز سرزمين مادريمان را.
آواز جسارت پدرانمان را مي خوانيم با هم مرگ آزادي ماست...
شهیار قنبری
-
شهری زیبا از مولانا
چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد
چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون
چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون
-
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
-
گر بخارد پشت من انگشت مــن ****** خم شود از بار منت پشت من
همتي كو تا نخارم پشت خويش ****** وا رهم از منت انگشت خويش
-
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
-
ای ســــاربان آهستـــــه ران کارام جانـــم می رود
وان دل کـــه با خود داشتـــم با دلستـــانم می رود
گفتـــم به نیرنـــگ و فســـون پنهان کنــم راز درون
پنهان نمی مانـــد که خـون بـــر آستــــانم می رود
محمـــــل بــــدار ای ســـاربان تندی مکن با کاروان
کز عشــــــــق این سرو روان گویی روانـم می رود
بــــاز آی و بــر چشمم نشیـــن ای دلــفریب نازنین
کـــــآشوب و فریــاد از زمیــن بـر آسمانــم می رود
در رفتـــن جـــان از بـــدن گوینــد هــر نـوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم کـه جانم می رود
-
وقتی دیگر نبود
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
-
تب از قیصر امین پور
“آدمها مثل کتابها هستند”
بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی از آدم ها ترجمه شدهاند.
بعضی از آدم ها تجدید چاپ میشوند و بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند.
بعضی از آدم ها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشتهاند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند، بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند.
بعضی از آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدمها را میشود توی جیب گذاشت، بعضی از آدمها را میتوان در کیف مدرسه گذاشت.
بعضی از آدم ها نمایشنامهاند و در چند پرده نوشته میشوند. بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدمها معلومات عمومی هستند
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند
از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت.
بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت
بعضی از آدم ها مخصوص نوجوانان نوشته میشوند و بعضی مخصوص بزرگسالان.
بعضی از آدم هایی که مخصوص نوجوانان نوشته میشوند خیلی کودکانه و سطحی هستند.
“کتابها مثل آدمها هستند”
بعضی از کتابها ساده لباس می پوشند و بعضی لباسهای اتو کشیده و رنگارنگ دارند.
بعضی کتابها برای ما قصه می گویند تا بخوابیم و برخی قصه می گویند تا بیدار شویم.
بعضی از کتابها تنبل هستند، برخی از کتابها زیاد می خوابند و همیشه خمیازه می کشند.
بعضی از کتابها شاگرد اول می شوند و جایزه می گیرند. بعضی مردود می شوند و بعضی تجدید.
بعضی از کتابها تقلب می کنند، بعضی از کتابها دزدی می کنند.
بعضی از کتابها به پدر و مادر خود احترام می گذارند و بعضی حتی نامی هم از پدر و مادر خود نمی برند.
بعضی از کتابها هر چه دارند از دیگران گرفته اند و بعضی هر چه دارند به دیگران میبخشند.
بعضی از کتابها فقیرند و بعضی از کتابها گدایی می کنند.
بعضی از کتابها پرحرفند ولی حرفی برای گفتن ندارند و بعضی ساکت و آرامند ولی یک عالم حرف گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتابها بیمارند، بعضی از کتابها تب دارند و هذیان می گویند.
بعضی از کتابها را باید به بیمارستان برد تا معالجه شوند و بعضی را باید به تیمارستان برد تا معالجه شوند.
بعضی از کتابها لوس و کودکانه حرف می زنند و بعضی از کتابها فقط غُر می زنند و نصیحت می کنند.
بعضی کتابها دوقلو یا چند قلو هستند. بعضی کتابها پیش از تولد می میرند و بعضی تا ابد زنده هستند.
بعضی از کتابها سیاه پوستند، بعضی سفیدپوست و بعضی زردپوست یا سرخپوست.
بعضی کتابها به رنگ پوست خود افتخار می کنند و رنگ پوست دیگران را مسخره می کنند.
-
خواجوی کرمانی
پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است
آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است
هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است
خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حاصلی نیست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است
-
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
-
اى دوستان مهربان من كيستم من كيستم
اى همرهان كاروان من كيستم من كيستم
اين است دائم پيشه ام كز خويش در انديشه ام
گشته مرا ورد زبان من كيستم من كيستم
لفظ حسن شد نام من از گفت باب و مام من
گر نام خيزد از ميان من كيستم من كيستم
بگذشته ام از اسم و رسم مر خويش را بينم طلسم
آيا شود گردد عيان من كيستم من كيستم
تا كى حسن نالد چو نى تا كى بمويد پى به پى
گويد به روزان و شبان من كيستم من كيستم
از علامه حسن حسن زاده آملی روحی له الفدا
کتاب نامه ها برنامه ها
-
عشق یعنی با تو خواندن از جنون
عشق یعنی سوختنها از درون
عشق یعنی سوختن تا ساختن
عشق یعنی عقل و دین را باختن
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل
عشق یعنی گم شدن در باغ دل
عشق یعنی تو ملامت کن مرا
عشق یعنی می ستایم من تو را
عشق یعنی در پی تو در به در
عشق یعنی یک بیابان درد سر
عشق یعنی با تو آغاز سفر
عشق یعنی قلبی آماج خطر
عشق یعنی تو بران از خود مرا
عشق یعنی باز می خوانم تو را
عشق یعنی بگذری از آبرو
عشق یعنی کلبه های آرزو
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام
عشق یعنی انتظار یک سلام
عشق یعنی دستهایی رو به دوست
عشق یعنی مرگ در راهت نکوست
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد
عشق یعنی دل سپردن تا ابد
عشق یعنی سروهای سربلند
عشق یعنی خارها هم گل کنند
عشق یعنی تو بسوزانی مرا
عشق یعنی سایه بانم من تو را
عشق یعنی بشکنی قلب مرا
عشق یعنی می پرستم من تو را
عشق یعنی آن نخستین حرفها
عشق یعنی در میان برفها
عشق یعنی یاد آن روز نخست
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست
عشق یعنی تک درختی در کویر
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر
عشق یعنی بگذری از هفت خان
عشق یعنی آرش و تیر و کمان
-
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
-
[blink]روز مبادا
[/blink]
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است !
-
ال الا ای باد شبگیری گذر کن زمن آن ترک یغما را خبر کون
منتمنم بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و خونم بخوردی[/size]
-
زهر خاکی که بوی عشق برجاست
یقین دان تربت لیلی در آن جاست
-
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
-
زبانه آتش
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل ، دلی لبریزِ از مهر تو
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شایدفروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروارتفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تواین دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر رابه خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست ولی حق را برادر جان!
به زور این زبان نافهم آتش بارنباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب آلودهات بیدار، تفنگت را زمین بگذار...
-
زیبای خفته
ز بیراه برون گشتم ، دیوانه و آواره
در راه عدم گشتم ، سر مست و خرامانه
ز دلدار بی خبر بودم ، خبر داد نسیم وصل
کای مجنون سرگشته ، داخل شو به کاشانه
از دور ندا آمد ، از عالم ربانی
که با منشین هرگز ، همچو شمع و پروانه
گفتم که نشینم من ، با تو گوهر جانم
هر چند برود از دست ، عقل من چو دیوانه
گفتش که بیا با ما ، که با تو نتوان گفتن
سخنی از منطق و عقل و ، بیم راه کاشانه
خرامان خرمنی بگشاد ، اندر سر من یارب
کز عقل برون گشتم ، از برکت آن لاله
ای جان جهان افزای ، بگشا در آن خـُم را
کز مستی مستانه ، بیراهه شد آواره
گفتا که سخن بیش است! کاندر پس آن هیچی
با تو بنشیند یار ، همچو یار و یارانه
گفتم کی کنی این کار ، اندر دل من یارا
گفتا نشود این کار ، چون نگشته پیمانه
پیمانه شدم یارا ، از باده دانایی
بر ریز بر سبوی جان ، آن لعل ز دلخانه
گفتمش که ای جانا ، عمرم ز طلب دادم
تنها یک نظر بادا ، در ساغر ما باده
اندر کف من بودش ، آن روح مسیحایی
صد حیف که نگشتم من ، آگه ز مسیحانه
گفتا که سخن کافیست ، ای آیینه سرکش
بر خیز تو زیبای ، خفته در دل خانه
( آرش گلزادی )
-
دوست و همراه عزیز جناب آقای احسانی
بسیار سنجیده و نیکو فرمودید
کاش سعادت شاهد بودن نصیب عالمیان گردد.
منتظر مطالب زیبا و آگاهی های حضرتعالی هستم.
درود. :-*
-
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پای لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
قیصر امین پور
-
سلام خدمت دوست عزیز حمید
مطلب برگزیده از وب سایت دیگری بود که بنده مطالعه میکردم و اینجا گذاشتم.نویسنده بنده نیستم و چون نویسنده نامشخص بود نامی هم ذکر نشد .من هم از نویسنده خوب و خوش ذوق تشکر میکنم.
بااحترام
-
*سه مرحله زندگی از نظر فیض کاشانی... علم،عقل و عشق*
حق را نمیگویم به عام، علم این تقـــاضا میکند .. آرم برای خام خام ،عــــــلم این تقاضا میکند
عامی اگر پرسد زمن، عامی شوم من در سخن .. گویم چرایی ناتمام ، عــــــلم این تقاضا میکند
برهان چو آرد پیش من، برهان بُود هم کیش من .. حق را باو گویم تمـام، علم این تقاضا مبکند
آید چو از راه جدل، باشد مـــرا هـم این عمل .. برهــــان نیارم در کلام، علم این تقاضا میکند
از نــور مصـــباح یقـــــین تا ره نبینم مستبین .. حاشا نهم در راه گام، عـــــلم این تقاضا میکند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمـــان .. مجزوم را ســـــازم امام، علم این تقاضا میکند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهــــم کرد بس .. تا در جنان گیرم مقــام ، علم این تقاضا میکند
سایل شوم بر هر دری ، پرسم ز هـــر واپستری .. شاید شوم از فیض عام، علم این تقاضا میکند
(فیض) و ره افتادگی تحصیل علم و سـادگی .. بر ساده نقش آید تمام، علم این تقاضا میکند
در کار دینم مرد مرد، عقل این تقاضــا میکند .. وز شغل دنیا فرد فرد، عقل این تقاضـــــا میکند
تقواست زاد ره مرا، علم است چشم و زهـد و پا .. ره، شاهــراه مصطفی، عقل این تقاضـا میکند
دنیا نمیخــواهم ، مگـــــــر باشد تنم را ماحضر .. تن مرکبستم در سفر، عقل این تقاضــا میکند
حرفی نخواهــم زد جز آه، اســرار میدارم نگاه .. دارم ز کتمان صد پناه، عقل این تقاضـا میکند
صد گون مدارا میکنم، تا در دلی جــــا میکنم .. دشمن ز سر وا میکنم، عقل این تقاضــا میکند
احـــــــکام دین را چاکـرم، راه مبین را یاورم .. برخویشتن، خود داورم، عقل این تقاضـا میکند
با اهــل علمم گفتگوست و ز سـرکارم جستجوست .. با جاهلانم خلق وخوست، عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست، هرره که میپویم رواست .. لیکن من و این راه راست، عقل این تقاضا میکند
من بعد (فیض) و عاقلی ، ترک هوا و جاهلی .. فرمانبری بی کاهلی ، عقل این تقاضــا میکند
عاقل نمی باشـم دمی ، عشق این تقاضـا میکند .. غافل نمی باشـــم دمی، عشق این تقاضا میکند
در فکر اویم صبح و شـام ، در ذکر خیر او مدام .. کاهل نمی باشـم دمی، عشق این تقاضا میکند
حقم سراپا حق پرســـت، برمن ندارد دیو دست .. باطل نمی باشــم دمی، عشق این تقاضا میکند
میلم همیشه سوی اوست، سویی بغیرازسوی دوسـت .. مایل نمیباشم دمی، عشق این تقاضا میکند
در کار آن خورشیدوش، چشمم، چو تیر غمزه اش .. کاهل نمیباشم دمی، عشق این تقاضا میکند
برداشتم خود را زپیش، دیگر میان او و خــویش .. حایل نمی باشـم دمی، عشق این تقاضا میکند
در عشق تا گشـــــتم عَلم، علمم فـــزاید دم بدم .. جاهل نمی باشم دمی ، عشق این تقاضا میکند
هرچه کند من راضیم، هـرچه دهد من قانعم .. سایل نمی باشم دمی، عشق این تقاضا میکند
عشقش بود در جان چو تن، جزعشق اورا (فیض) من .. قابل نمیباشم دمی، عشق این تقاضا میکند
==============================================================================
-
قلب مادر
- داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
- هركجا بيندم از دور كند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
- با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تير خدنگ
- مادر سنگدلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
- نشوم يكدل و يكرنگ ترا
تا نسازي دل او از خون رنگ
- گر تو خواهي به وصالم برسي
بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
- روي و سينه تنگش بدري
دل برون آري از آن سينه تنگ
- گرم و خونين به منش باز آري
تا برد زاينه قلبم زنگ
- عاشق بي خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و ننگ
- حرمت مادري از ياد ببرد
خيره از باده و ديوانه زبنگ
- رفت و مادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
- قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
- از قضا خورد دم در به زمين
و اندكي سوده شد او را آرنگ
- وان دل گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فرهنگ
- از زمين باز چو برخاست نمود
پي برداشتن آن آهنگ
- ديد كز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ
- آه دست پسرم يافت خراش
آه پاي پسرم خورد به سنگ
-
هوای سیر گلشن مانده است و بال و پر رفته هوس ها کاش می رفتند با عمر بسر رفته
-
امشب به قصه ی دل من گــــــــوش می کنی فردا مرا چو قصه فرامــــــــوش می کنـــــــی
این در همیشه در صـــــــــــــدف روزگار نیست می گویمت ولی توکجا گـــــــــــوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پــــــــــر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنـــــــــــی
-
نازنین آمد و دستــی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
-
با کاره خرابات نشینی چه کنم با گدا نشسته با شاه نشینی چه کنم
گفت از عشقه گدایست اگر شاه شدیم چون شمع خرابات شدیم ماه شدیم
-
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرقچینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
-
دریچه ها
ما چون دو دریچه روبروی هم
آکاه زهر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر...آیینه ی بهشت اما آه....
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
-
من از آن روز که دلدارم رفت
به هه عشق جهان خندیدم
-
نگو: میترسم.
دست بهکاری بزن که از آن میترسی.
شجاعت، آن نیست که هرگز نترسی.
شجاعت، آن است که با وجود ترسهایت اقدام کنی.
در انحراف به چپ و راست است که ذهن پادرمیانی میکند تو را بهخود مشغول میسازد.
در میانه،و در حالت تعادل،مسئلهای وجود ندارد تا ذهن تو را به حل آن مشغول کند.
کسیکه بر روی طناب راه میرود، هرگز به چیزهای بیهوده نمیاندیشد.
زیرا او با چنان خطری عظیم مواجه است که هرگونه اندیشیدن به امری غیر از حفظ تعادل، تعادل او را برهم میزند.
او، به محض آنکه به چیزی میاندیشد، تعادل خود را از دست میدهد.
او برای حفظ تعادل خود، به کوششی لحظه به لحظه نیاز دارد.
انسان ماندن، نیازمند چنین کوششیست.
آنهائی که خوب میخورند به این نکته توجه کنند: خوردن، لزوماً به معنای بردن نیست.
زندگی به قماری میماند؛ عدهای آنرا میبرند و عدهای آنرا میبازند.
آنهائی که هارند و بیمهابا دست بهسوی مال و جن و معنای مردمان دراز کردهاند، بازندگان زبون و حقیر زندگیاند.
آنهائی که ماسک به چهره دارند و چیزی را وانمود میکنند که نیستند، بازندگان هراسان زندگیاند.
هر خوردنی لزوماً بردن نیست.
کسانیکه لباس دین به تن کردهاند تا به تاراج روح مردمان بپردازند، بدانند که خداوند مکارتر از آنان است.
آنها پیش از آن که نیت شوم خود ر عملی کنند، تمامی استعدادهای انسانی خودشان به تاراج رفته است.
سیاستمدارانی که از آجر کوخهای مردمان میدزدند تا کاخ هوسهای خود را بالا ببرند، بدانند که در عرصه بازار زندگی، ورشکستهتریناند.
به اندازه ذره خردلی انحراف به چپ یا راست، تعادل تو را بههم میزند و تو را به دامان سیاه نفسانیت میاندازد.
آری، انسان زیستن و انسان ماندن، به راه رفتن روی طناب میماند.
در حال تعادل، آرامش و سکوتی عظیم تو را فرا میگیرد.
آرامشی که پیش از آن هرگز تجربه نکردهای.
در میانه و در حالت تعادل است که دروازه دلت گشوده میشود.
وقتی تو از میان برخیزی، همه جهان از میان برمیخیزد و باطن خود را نشان میدهد.
آنگاه، هنگامیکه با یک گل روبهرو میشوی، آنرا در زندان مفاهیم ذهنی خود اسیر نمیکنی.
گلی میبینی که همه هستی را در خود دارد.
گلی میبینی که همه خدا را در آئینه جان خود میتاباند.
گلی میبینی که خود در میان نیست؛ نه نامی دارد و نه نشانی.
هیچ مفهومی بین تو و آن گل حائل نمیشود.
همه چهارچوبهای ذهنی فرو میریزند و هستی، پاک و عریان و بینقاب، خود را در برابر نگاه تو آشکار میکند.
جاری میشوی، همچون آّب.
شفاف میشوی، همچون آئینه بیزنگار.
روشن میشوی، همچون آفتاب.
آری، انسان زیستن و انسان ماندن، به راه رفتن بر روی طناب میماند.
تضاد بین تو و دیگران،درگیریهای تو،دشمنیها و کینهها، همه معلول آناند که تو در میان هستی.
وقتی تو در میان نباشی،دیگر هیچکس با خلاء و فضای اثیری دشمنی نخواهد کرد و کینه نخواهد ورزید.
تو چنان از خود پر هستی که هیچکس را یارای آن نیست که از معبر سفت و سخت وجود تو گذر کند.
هیچ شمشیری نمیتواند فضای اثیری را بشکافد.
فضای اثیری، لطیف است.
و همه چیز را از خود عبور میدهد.
قدرت در لطافت است، نه در سفتی و سختی. اشیاء سفت و سخت بسیار آسیبپذیرند.
-
ای وای مادرم - استاد شهریار
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادر
-
شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
-
نازنین آمد و دستــی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
جناب احسانی سلام و احترام
چه شعری، واقعا اهل دل هستید، تاثیر گذار و نمیشه به آسونی از کنارش گذشت.
-
قلب مادر
- داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
- هركجا بيندم از دور كند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
- با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تير خدنگ
- مادر سنگدلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
- نشوم يكدل و يكرنگ ترا
تا نسازي دل او از خون رنگ
- گر تو خواهي به وصالم برسي
بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
- روي و سينه تنگش بدري
دل برون آري از آن سينه تنگ
- گرم و خونين به منش باز آري
تا برد زاينه قلبم زنگ
- عاشق بي خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و ننگ
- حرمت مادري از ياد ببرد
خيره از باده و ديوانه زبنگ
- رفت و مادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
- قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
- از قضا خورد دم در به زمين
و اندكي سوده شد او را آرنگ
- وان دل گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فرهنگ
- از زمين باز چو برخاست نمود
پي برداشتن آن آهنگ
- ديد كز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ
- آه دست پسرم يافت خراش
آه پاي پسرم خورد به سنگ
ممنون از شعر زیبای شما جناب سعید، واقعا تاثیر گذاره، قبلا این رو به صورت حکایتی طولانی تر شنیده بودم ولی کامل یادم نیست و بعد از اینکه پسر با قلب مادر به نزد معشوق میره، متوجه میشه که این امتحانی بوده تا درجه وفاداری عاشق به محبت سنجیده بشه و به همین علت دختر با پسر ازدواج نمیکنه و میگه تو که به مادری که از جانش برایت زحمت کشید رحم نکرده ی چطور باید انتظار داشته باشم که با من وفا می کنی.
-
سلام
باتشکر از خانم دلفان عزیز. به پای سلیقه شما هیچ وقت نخواهیم رسید.
-
عجب صبري خدا دارد.... (( معینی کرمانشاهی))
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
همان يك لحظة اول .. كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بيوجدان ،
جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر ، ويرانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم ، كه در همسايه صدها گرسنه ،
چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم ،
نخستين نعرة مستانه را خاموش آن دم بر لب پيمانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم ، كه ميديدم يكي عريان و لرزان
ديگري پوشيده از صد جامة رنگين، زمين و آسمان را
واژگون مستانه ميكردم.
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم ، نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان سجدة صد نامه ميكردم.
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم، براي خاطر تنها يكي
مجنون صحراگرد بيسامان هزاران ليلي نازآفرين را كو به كو
آواره و ديوانه ميكردم.
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم، به عرش كبريايي با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي ناز بر يك ناروا گرديده ، خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه بيصبرانه ميكردم.
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم ، كه ميديدم مشوش عارف و عامي
ز برق فتنة اين علم عالمسوز مردمكش ، به جز انديشة عشق و وفا ،
معدوم هر فكري در اين دنياي پرافسانه ميكردم.
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم ؟!
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من به جاي او چو بودم ، يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
-
عزیزا ما گرفتار دو دردیم
یکی عشق و دگر در دهر فردیم
نصیب کس مباد این غم که ماراست
جمالت یک نظر نادیده مردیم
-
راه است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
-
خوشا آنان که تن از جان ندانند
تن وجانی بجز جانان ندانند
به دردش خو گرند سالان وماهان
به درد خویشتن درمان ندانند
-
قلب مادر
- داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
- هركجا بيندم از دور كند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
- با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تير خدنگ
- مادر سنگدلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
- نشوم يكدل و يكرنگ ترا
تا نسازي دل او از خون رنگ
- گر تو خواهي به وصالم برسي
بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
- روي و سينه تنگش بدري
دل برون آري از آن سينه تنگ
- گرم و خونين به منش باز آري
تا برد زاينه قلبم زنگ
- عاشق بي خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و ننگ
- حرمت مادري از ياد ببرد
خيره از باده و ديوانه زبنگ
- رفت و مادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
- قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
- از قضا خورد دم در به زمين
و اندكي سوده شد او را آرنگ
- وان دل گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فرهنگ
- از زمين باز چو برخاست نمود
پي برداشتن آن آهنگ
- ديد كز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ
- آه دست پسرم يافت خراش
آه پاي پسرم خورد به سنگ
ممنون از شعر زیبای شما جناب سعید، واقعا تاثیر گذاره، قبلا این رو به صورت حکایتی طولانی تر شنیده بودم ولی کامل یادم نیست و بعد از اینکه پسر با قلب مادر به نزد معشوق میره، متوجه میشه که این امتحانی بوده تا درجه وفاداری عاشق به محبت سنجیده بشه و به همین علت دختر با پسر ازدواج نمیکنه و میگه تو که به مادری که از جانش برایت زحمت کشید رحم نکرده ی چطور باید انتظار داشته باشم که با من وفا می کنی.
خواهش می کنم خانم دلفان .من اصلا"ازاینکه این شعرادامه ای داشته اطلاع نداشتم ولی این شعرسروده مشهور ایرج میرزا هستش،
-
دردم از یار است و درمان نیز هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
-
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
از روان شاد حزین لاهیجی
-
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج
کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک
چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
-
خواب ریاضی
باز هم خواب ریاضی دیده ام خواب خطهای موازی دیده ام
خواب دیدم خوانده ام ایگرگ زگوند خنجر دیفرانسیل هم گشته کند
از سر هر جایگشتی می پرم دامن هر اتحادی می درم
دست و پای بازه ها را بسته ام از کمند منحنی ها رسته ام
شیب هر خط را به تندی می دوم گوش هر ایگرگ وشی را می جوم
گاه در زندان قدر مطلقم گه اسیر زلف حد و مشتقم
گاه خطها را موازی میکنم با توانها نقطه بازی میکنم
لشکر تمرین دارم بیشمار تیغی از فرمول دارم در کنار
ناگهان دیدم توابع مرده اند پاره خطها، نقطه ها ، پژمرده اند
در ریاضی بحث انتگرال نیست صحبت از تبدیل و رادیکال نیست
کاروان جذرها کوچیده است استخوان کسرها پوسیده است
از لگ و بسط نپر اثار نیست ردپایی از خط و بردار نیست
هیچکس را زین مصیبت غم نبود صفر صفرم هم دگر مبهم نبود
آری آری خواب افسون میکند عقده را از سینه بیرون می کند
مردم از این y ,x داد ،داد روزهای بی ریاضی یاد باد
شعر از آقای اکرامی - کنفرانس ریاضی مشهد79
-
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
ممنون الهه جان، زیبا بود و قابل تامل.
-
ققنوس مرغ خوش خوان، آوازه ی جهان
آوراه مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران.
بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند
از رشته ی پاره ی صد ها صدای دور.
در ابر های مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی را
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج.
بانگ شغال و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را.
قرمز به چشم،شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب.
وندر نقاط دور
خلق اند در عبور.
او آن نوای نادره پنهان چنانکه هست
از ان مکان که جای گزیده ست می پرد.
در بین چیز ها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
یک شعله را به پیش می نگرد.
جایی که نه گیاه در آن جاست نه نمی
ترکیده افتاب سنج روی سنگهاش.
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است.
حس می کند که آرزو ی مرغ ها چو او
تیره است همچو دود،اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سفیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغز خوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دم به دم نظر و می دهد تکان
چشمان تیز بین.
وز روی تپه ها
ناگاه چون به جای پرو بال می زند
بانگی بر آرد از ته دل،سوزناک و تلخ.
آن گه ز رنج های درونی خویش مست
خود را به روی هیبت آتش می افگند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
- نیما
-
بداهه سرایی ملک الشعرای بهار
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی ، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
امتحان از این قرار بود که بهار می بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه هایی که به او گفته می شد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.
اولین سری واژه ها از این قرار بود:
خروس ، انگور ، درفش ، سنگ
و بهار این چنین سرود :
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست
سپس واژه های :
تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار
بهار سرود :
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
و در آخر:
گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک
و بهار چنین سرود :
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز" هل من مزید" گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید :
آینه ، اره ، کفش ، غوره
من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت
-
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز کویت بر ندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می زنی تو زخمه ها بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز وشب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
-
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا ز خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
-
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویند همه از فضل تو پویند
همه توحید تو گویند که به توحید سزایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و صفایی
-
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
از روان شاد حزین لاهیجی
واقعا"زیباست
-
ببار اي بارون ببار
با دلم گريه کن خون ببار
در شب های تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
اي بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخي لب هاي سرخ يار
به ياد عاشقاي اين ديار
به کام عاشقاي بي مزار
اي بارون
ببار اي بارون ببار
با دلم گريه کن خون ببار
در شب های تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
ببار اي ابر بهار
با دلم به هواي زلف یار
داد و بيداد از اين روزگار
ماه رو دادن به شب هاي تار
اي بارون
ببار اي بارون ببار
با دلم گريه کن خون ببار
در شب های تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
اي بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به ياد عاشقاي اين دیار
به کام عاشقاي بي مزار
اي بارون
ببار اي بارون ببار
با دلم گريه کن خون ببار
در شب های تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
اي بارون
با دلم گريه کن خون ببار
در شبهای تيره چون زلف يار
بهر ليلي چو مجنون ببار
اي بارون
-
من هم این شعر رو خیلی دوست دارم، مخصوصا با صدای استاد شجریان.
-
میگن کلاغ قارقاری
تورو چه به باغ درباری
سکه نداری دون میخوای
عاشق مهربون میخوای
خوش بود دلم دوستم داری
میگن که تو حق نداری
یه دلخوشی داشتیم اونم ، از من گرفتن اجباری
پیغوم رسید که اون ورا ، جا نیست واسه کوچیکترها
آهای کلاغ دیوونه ، اونجا جای بزرگونه
خوش بود دلم یک کسی هست
یه عمر میشه به پاش نشست
به پاش نشست و مرد براش
قار قاری کرد تو سر سراش
به هر دری زدن که تا ، با هم نباشیم ما دوتا
میگن باید فرار کنم
دلمو آخه چیکار کنم
پیغوم رسید که این ورا ؛ جا نیست واسه کوچیکترها
برو این ورا پیدات نشه
کسی عاشق صدات نشه
آهای کلاغ دیوونه
اونجا جای بزرگونه
-
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم
-
میگن کلاغ قارقاری
تورو چه به باغ درباری
سکه نداری دون میخوای
عاشق مهربون میخوای
خوش بود دلم دوستم داری
میگن که تو حق نداری
یه دلخوشی داشتیم اونم ، از من گرفتن اجباری
پیغوم رسید که اون ورا ، جا نیست واسه کوچیکترها
آهای کلاغ دیوونه ، اونجا جای بزرگونه
خوش بود دلم یک کسی هست
یه عمر میشه به پاش نشست
به پاش نشست و مرد براش
قار قاری کرد تو سر سراش
به هر دری زدن که تا ، با هم نباشیم ما دوتا
میگن باید فرار کنم
دلمو آخه چیکار کنم
پیغوم رسید که این ورا ؛ جا نیست واسه کوچیکترها
برو این ورا پیدات نشه
کسی عاشق صدات نشه
آهای کلاغ دیوونه
اونجا جای بزرگونه
سلام خانم دلفان دستتون درد شعرجالبیه تاحالا نشنیده بودم ولی حدس میزنم از احمدشاملوباشه
-
هر دم از آینه می پرسم دریغ
چیستم آخر به چشمت چیستم
لیک در آینه می بینم که وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم...
-
تا خدا بنده نواز است به خلقم چه نیاز
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم
-
سلام خانم دلفان دستتون درد شعرجالبیه تاحالا نشنیده بودم ولی حدس میزنم از احمدشاملوباشه
سلام جناب سعید، شاعر رو نمی شناسم.
-
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خودسوزی هر شب پره را میفهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
-
محرمی خواهم که با او راز دل نجوا کنم
بشکنم بغض گلو و سفره دل وا کنم
سینه می خواهم که از آن بر کشم فریادها
محکمی خواهم که در آن با خدا دعوا کنم
-
يک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی ليلا نشست
عشق آن شب مستِ مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز ليلا شد دل پر آه او
گفت يارب از چه خوارم کرده ای
بر صليب عشق دارم کرده ای
جام ليلا را به دستم داده ای
وندر اين بازی شکستم داده ای
نيشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از ليلاست آنم می زنی
خسته ام زين عشق ، دل خونم نکن
من که مجنونم ، تو مجنونم نکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلای تو ... من نيستم
گفت ای ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم
سالها با جور ليلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربَّت
غير ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
ديدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حريم خانه ام در می زنی
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
-
(http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/2/23/pollution2.JPG)
خوشا تهران اگر دودش بیافتد
بنای درد و اندوهش بیافتد
ز میدان ونک تا پای تجریش
بساط بد ترافیکش بیافتد!
خوشا تهران که خالی از غبار است
ز بوق و جیغ و فریاد و هوار است
اگر تهران دو شب تعطیل باشد
محیط عیش و تفریح و گذار است!
-
قرآن خواندن مرد نابينا
ديد در ايام آن شيخ فقير
مصحفي در خانه ي پيري ضرير[1]
پيش او مهمان شد او وقت تموز[2]
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اينجا اي عجب مصحف چراست
چونكه نابيناست اين درويش راست
اندرين انديشه تشويشش فزود
كه جز او را نيست اينجا باش و بود
اوست تنها مصحفي آويخته
من نيم گستاخ يا آميخته[3]
تا بپرسم ، ني خمش صبري كنم
تابه صبري بر مرادي بر زنم
مرد مهمان صبر كرد و ناگهان
كشف گشتش حال مشكل در زمان
نيم شب آواز قرآن را شنيد
جست از خواب آن عجايب را بديد
كه ز مصحف كور مي خواندي درست
گشت بي صبر و از و آن حال جست
گفت آيا اي عجب با چشم كور
چون همي خواني همي بيني سطور
آنچه مي خواني بر آن افتاده اي
دست را بر حرف آن بنهاده اي
اصبعت [4]در سير پيدا مي كند
كه نظر برحرف داري مستند
گفت اي گشته زجهل تن جدا
اين عجب مي داري از صنع خدا
من زحق درخواستم كاي مستعان[5]
بر قرائت من حريصم همچو جان
نيستم حافظ مرا نوري بده
در دو ديده وقت خواندن بي گره
باز ده دو ديده ام را آن زمان
كه بگيرم مصحف و خوانم عيان[6]
آمد از حضرت ندا كه اي مردكار
اي به هر رنجي به ما اميدوار
حسن ظنست و اميدي خوش ترا
كه ترا گويد به هر دم بر تر آ
هر زمان كه قصد خواندن باشدت
يا ز مصحفها قرائت بايدت
من در آن دم وا دهم چشم ترا
تا فرو خواني معظم جوهرا
________________________________________
1-كور،نابينا 2-تابستان 3-صميمي
4-انگشتت 5-ياريگر 6-آشكار
}
برگرفته از کتاب مثنوی مولوی
-
سلام
یکی از دوستان برام فال گرفتن این شعر اومد من که خیلی خوشم اومد:
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
-
گل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گل پونه ها نا مهربانی آتشم زد آتشم زد
گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد
می خواهم اکنون تا سحر گاهان بنالم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم
گل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
زنده یاد ایرج بسطامی
-
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم ...
شعر از : کیوان شاهبداغی
-
این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...
"قیصر امین پور"
-
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
سعدی
-
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهی جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساختهی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست دم مزن و در فنا همدم عطار باش
-
سلام آخر
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
-
تو فقط خدا خدا کن....
بازم امشب مثل هرشب تو دلت برام دعا کن
نم نمک سکوت و بشکن زیر لب خدا خدا کن
بازم امشب مثل هر شب پر کن از صدات هوا رو
قرق سکوت و بشکن تازه کن ترانه ها رو
واسه عاشقا دعا کن که غریب روزگارن
هفتا آسمونه اما یه ستاره هم ندارن
واسه عاشقت دعا کن که تو کار دل نمونه
تو فقط خدا خدا کن که خدا خودش می دونه
تو فقط خدا خدا کن تو فقط خدا خدا کن
بازم امشب مثل هرشب تو برای من دعا کن
تو فقط خدا خدا کن تو فقط خدا خدا کن
بازم امشب مثل هرشب تو دلت برام دعا کن
بازم امشب مثل هرشب تو دلت برام دعا کن
نم نمک سکوت و بشکن زیر لب خدا خدا کن
بازم امشب مثل هر شب پر کن از صدات هوا رو
قرق سکوت و بشکن تازه کن ترانه ها رو
که خدا خودش می دونه حال و روز عاشقا رو
بین عاشقا میبینه غربت دلای ما رو
اونی که واژه به واژه می شنوه نگفته هاتو
با طلوع هر ترانه بال و پر میده صداتو
تو فقط خدا خدا کن تو فقط خدا خدا کن
بازم امشب مثل هر شب تو برای من دعا کن
تو فقط خدا خدا کن تو فقط خدا خدا کن
بازم امشب مثل هر شب تو برای من دعا کن
-
چه رنجی میکشد ، آنکس که انسان است...
خدا یا کفر نمی گویم!
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
[/i]
-
نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو
چشماتو می بندی و دوباره می بینی منو
پر بغض جمعه های نا گزیر و بی صدام
خیلی خسته ام باورم کن دنیا زندون برام
توی کوره راه چشمات عطر بارون بوی سیبی
واسه عاشقونه موندن تو همون حس غریبی
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق واسه زنده بودنی
میدونم هنوز اسیرم تو حصار لحظه ها
کاش میشد با یه اشاره تو آزاد می شدم
با تو ام که گفته بودی غصه ها تموم می شن
پس کجایی که بیاییم منو بگیری از خودم
ناجی ترانه هام منو به واژه ها ببخش
این حقیرو به سخاوت شب و دعا ببخش
توهمون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی
تو امید انتظاری تو دلای نا امید
مث دیدن ستاره تو شبای ناپدید
چه غریبونه گذشتن ، جمعه های سوت و کور
هنوز اما نرسیدی ، ای تجلی ظهــــور
...
با توام...با تو که گفتی ، تکیه گاه عاشقایی
میدونم یه دنیا نوری ، ساده ای...بی انتهایی
مث لالایی بارون ، تو کویر بی صدایی
تو خود عشقی میدونم ، ناجی فاصله هایی
...
توهمون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه ی هر عاشق واسه زنده بودنی
تو امید انتظاری تو دلای نا امید
مث دیدن ستاره تو شبای ناپدید
عمریه دلم گرفته ، گله دارم از جدائی
غایب همیشه حاضر ، تو کجایی...تو کجــــــــایی...
تو کجــــــــــــــــــــــــــایی...تـــــــــــــــــــــــــــــو کجایی...؟
-
خانه ای پر دوست
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند
آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم
گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی
دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و
ریاست...
بر درش برگ گلی
میکوبم
روی آن با
قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانهی ما
اینجاست
تا که سهراب نپرسد
دیگر
"خانه دوست کجاست؟"
)) فریدون مشیری ((
-
حتما حتما حتما حتما تا انتها بخونيد
رقص آرام
This is a poem
اين شعر توسط يک نوجوان متبلا به سرطان نوشته شده است.
written by a teenager with cancer.
She wants to see how many people get her poem.
او مايل است بداند چند نفرشعر او را مي خوانند.
It is quite the poem. Please pass it on.
اين کل شعر اوست. لطفا آنرا براي ديگران هم ارسال کنيد.
This poem was written by a terminally ill young girl in a New York Hospital
اين شعر را اين دختربسيار جوان در حالي که آخرين روزهاي زندگي اش را سپري مي کند در بيمارستان نيويورک نگاشته است
It was sent by a medical doctor
و آنرا يکي از پزشکان بيمارستان فرستاده است.
SLOW DANCE
رقص آرام
Have you ever watched kids
آيا تا به حال به کودکان نگريسته ايد
On a merry-go-round?
در حاليکه به بازي "چرخ چرخ" مشغولند؟
Or listened to the rain
و يا به صداي باران گوش فرا داده ايد،
Slapping on the ground?
آن زمان که قطراتش به زمين برخورد مي کند؟
Ever followed a butterfly's erratic flight?
تا بحال بدنبال پروانه اي دويده ايد، آن زمان که نامنظم و بي هدف به چپ و راست پرواز مي کند؟
Or gazed at the sun into the fading night?
يا به خورشيد رنگ پريده خيره گشته ايد، آن زمان که در مغرب فرو مي رود؟
You better slow down.
کمي آرام تر حرکت کنيد
Don't dance so fast.
اينقدر تند و سريع به رقص درنياييد
Time is short.
زمان کوتاه است
The music won't last
موسيقي بزودي پايان خواهد يافت
Do you run through each day
On the fly?
آيا روزها را شتابان پشت سر مي گذاريد؟
When you ask How are you?
آنگاه که از کسي مي پرسيد حالت چطور است،
Do you hear the reply?
آيا پاسخ سوال خود را مي شنويد؟
When the day is done
هنگامي که روز به پايان مي رسد
Do you lie in your bed
آيا در رختخواب خود دراز مي کشيد
With the next hundred chores
و اجازه مي دهيد که صدها کار ناتمام بيهوده و روزمره
Running through your head?
در کله شما رژه روند؟
You'd better slow down
سرعت خود را کم کنيد. کم تر شتاب کنيد.
Don't dance so fast.
اينقدر تند و سريع به رقص در نياييد.
Time is short.
زمان کوتاه است.
The music won't last
. موسيقي ديري نخواهد پائيد
Ever told your child,
آيا تا بحال به کودک خود گفته ايد،
We'll do it tomorrow?
"فردا اين کار را خواهيم کرد"
And in your haste,
و آنچنان شتابان بوده ايد
Not see his sorrow?
که نتوانيد غم او را در چشمانش ببينيد؟
Ever lost touch,
تا بحال آيا بدون تاثري
Let a good friendship die
اجازه داده ايد دوستي اي به پايان رسد،
Cause you never had time
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافي نداريد؟
or call and say,'Hi'
آيا هرگز به کسي تلفن زده ايد فقط به اين خاطر که به او بگوييد: دوست من، سلام؟
You'd better slow down.
حال کمي سرعت خود را کم کنيد. کمتر شتاب کنيد.
Don't dance so fast.
اينقدر تند وسريع به رقص درنياييد.
Time is short.
زمان کوتاه است.
The music won't last
.موسيقي ديري نخواهد پاييد.
When you run so fast to get somewhere
آن زمان که براي رسيدن به مکاني چنان شتابان مي دويد،
You miss half the fun of getting there.
نيمي از لذت راه را بر خود حرام مي کنيد.
When you worry and hurry through your day,
آنگاه که روز خود را با نگراني و عجله بسر مي رسانيد،
It is like an unopened gift....
گويي هديه اي را ناگشوده به کناري مي نهيد.
Thrown away.
Life is not a race.
زندگي که يک مسابقه دو نيست!
Do take it slower
کمي آرام گيريد
Hear the music
به موسيقي گوش بسپاريد،
Before the song is over.
پيش از آنکه آواي آن به پايان رسد.
[/b]
-
نیایش کورش بزرگ با خدا و سفرش به ایران امروزی
روزی شه شاهان ما در یک نیایش با خدا
گفتا به پاس کار من اندیشه ی پر بار من
روزی مرا فرصت بده رو ح مرا مهلت بده
تا بنگرم خاک وطن آن سرزمین پاک من
گفتا خدا به شاه ما ره بر تو بادا هر کجا
کردی جهان را شادمان اینک تو و این هم جهان
کوروش اهورا را ستود جز شوق پارس در او نبود
با یک فرشته شادمان آمد به سوی این جهان
ناگه که او آهی کشید جز آب و نم چیزی ندید
گفتا چرا خا ک تنم اینگونه گشته غرق نم
ویرانی خاکم زچیست فرشته هم آرام گریست
کوروش به او گفتا مرا با خود ببرتا هر کجا
تا بنگرم پورنان من هستند نگهدار وطن
با یک نظربرشهر خود کوروش کمی افسرده شد
جز مهدی وعبدالوحید عباس و سجاد و سعید
نامی ز پوران نشنید آهی ز دل آنجا کشید
گفتا که این گویش زچیست عباس و عبدالله کیست
فرشته بنشست و گریست گفتا که اینها عربیست
بعد از تو ای شاه جهان ایران به دست تازیان
ویران و یکصد پاره شد نسل توهم آواره شد
گوروش برآشفت و شکست که نسل من آواره گشت
قومی به ما ها چیره شد افکار انسان تیره شد
پس شاه شاهان را چه شد آن سرفرازان را چه شد
اینک تو بر من کن روا تصویر ایران مرا
کوروش که تا آن را بدید ناگه زدل آهی کشید
گفتا که این خاک من است این نقش ایران من است
پس شرق و غرب آن چه شد آن هند وآن یونان چه شد
اینک مرا با خود ببر به سرزمین های دگر
تا بنگرم همچو قدیم فخرو شکوه عالمیم
گوروش در آفاقی دگر با خرقه پوشی رهگذر
گفتا که من هم دم به دم از خاک ایران آمدم
آن رهگذر گفتا جوان تویی تروریست جهان
گوروش زدل آشفته شد از این ولایت خسته شد
گفتا که ای دادار من این نیست آن خاک وطن
خسته ام و بی همسفر مرا از این دنیا ببر
[/b]
-
در این خاك زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاك دین
همه دینشان مردي و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاك
همه دل پر از مهر این آب و خاك
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردي و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جاي مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودي دبیر
گرامی بد آنکس که بودي دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
فردوسی
[/b]
-
پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن
[/b]
-
شعرى از پابلو نرودا
ترجمه احمد شاملو
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميري!
[/b]
-
به دنبال خدا
*به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست*
*خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست*
*به دنبالش نگرد*
*خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست*
*خدا در قلبي است که براي تو مي تپد *
*خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد *
*خدا آن جاست *
*در جمع عزيزترين هايت *
*خدا در دستي است که به ياري مي گيري *
*در قلبي است که شاد مي کني *
*در لبخندي است که به لب مي نشاني *
*خدا در بتکده و مسجد نيست*
*گشتنت زمان را هدر مي دهد*
*خدا در عطر خوش نان است*
*خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني *
*خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن*
*خدا آن جا نيست*
*او جايي است که همه شادند *
*و جايي است که قلب شکسته اي نمانده*
*در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش*
*در نگاه عاشقانه زني است به همسرش*
*بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست*
*زندگي چالشي بزرگ است*
*مخاطره اي عظيم*
*فرصت يکه و يکتاي زندگي را*
*نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد*
*چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد*
*زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد*
*زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم*
*و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم*
*فقط چيزهايي اهميت دارند*
*چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند*
*دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم*
*دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم *
*سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره
خود را از دنيا فراموش نمي کنند*
*کساني که از دنيا روي برمي گردانند*
*نگاهي تيره و يأس آلود دارند*
*آن ها دشمن زندگي و شادماني اند*
*خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم** *
*سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟*
***حلال خدا را بر خود حرام و حرام خدا را بر خود حلال نکنید***
-
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
. . . و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحر گاه كسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر
مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر ، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
شعری از استاد کیوان هاشمی
-
فقط دو چيز وجود داره
كه نگرانش باشي: اينكه
سالمي يا مريضی.
اگر سالم هستي، ديگه
چيزي نمونده كه نگرانش
باشي؛ اما اگه مريضي،
فقط دو
چيز وجود داره كه
نگرانش باشي: اينكه دست
آخر خوب مي شي يا مي
ميري.
اگه خوب شدي كه ديگه
چيزي براي نگراني باقي
نمي مونه؛ اما اگه
بميري، دو
چيز وجود داره كه
نگرانش باشي: اينكه به
بهشت بري يا به جهنم.
اگر به بهشت بري، چيزي
براي نگراني وجود نداره؛
ولي اگه به جهنم بري،
اون
قدر مشغول احوالپرسي با
دوستان قديمي مي شي كه
وقتي براي نگراني نداري!
پس در واقع هيچ وقت
هيچ چيز براي نگراني
وجود نداره
-
خیلی انسانها درعین سلامت بیمارند و خیلی ها در عین بیماری سالمند.
-
سلام آقای احسانی
باهاتون موافقم
من خودم که خیلی سعی میکنم مثبت نگر باشم، اما گاهی واقعا نمیشه.
نمیدونم به خدا...
-
سلام
میدونم که یکی از سخت ترین امور زندگی ایجاد تغییر در خود است و راحت ترین کار توصیه به مردم.قبول دارم سخته باور کنیم زنده ایم و مرگی هم در پیش است و همین فراموشی ها و عدم باورها به ما نوید زنده بودن رو عطامیکند.
-
سلام
گاهی واقعا فردی رو می بینی که می دونه بیماری لاعلاجی داره که تا مدت کمی زندست، ولی با روحیه و تلاش زیادی در حال زندگی کردنه انگار که برای آینده برنامه های بزرگی داره، گاهی هم انسانی رو می بینه که در عین سلامت کامل اصلا از زندگی لذت نمی بره و آنچنان افسرده است که انگار تا یه ساعت دیگه میمیره.
-
شعر زیبای حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد به وی
حمید مصدق خرداد ١٣۴٣
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
شعر زیبای حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد به وی
حمید مصدق خرداد ١٣۴٣
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
............................................................................................
پاسخ زیبای فروغ فرخزاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم
و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
از اونا جالب تر واسه
من جوابیه که یه شاعر
جوون به اسم جواد
نوروزی بعد از سالها به
این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه
:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از
باغچه ی همسایه، سیب را
دزدیده
باغبان از پی او تند
دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم
سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد
!
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که
روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی
معصوم،
بین دستان پر از دلهره
ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از
پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب
این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق
خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش
زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده
بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام
آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور
است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده
ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در
این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه
با سیب نداشت
-
آزادی
فریدون مشیری
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی_از شیطنت_بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت،حیران،راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادگی رسد بار دگر
هرچه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فروافتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
-
شعر: قيمت هر انسان
چه كسي مي گويد، كه گراني شده است؟
دوره ارزانيست
دل ربودن ارزان
دل شكستن ارزان
دوستي ارزان است
دشمني ها ارزان
چه شرافت ارزان
تن عريان ارزان
آبرو قيمت يك تكه نان
و دروغ از همه چيز ارزان تر
قيمت عشق چقدر كم شده است
كمتر از آب روان
و چه تخفيف بزرگي خورده، قيمت هر انسان
-
شعری کمیاب از زنده یاد سهراب سپهری
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از در گهم راندم؟
که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد.
[/b]
تقدیم به همه دوستان عزیز متا
-
سه شعر از یک موضوع
--------------------------------------------------------------------------------
شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
--------------------------------------------------------------------------------
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
--------------------------------------------------------------------------------
و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
[/b]
-
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
[/b]
-
خداوند کدام را میپذیرد؟
اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شاید؛
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست..
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود..
اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند..
اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند؛
همیشه می توانستند تنها نباشند..
اگر گناه وزن داشت؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی..
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم..
اگر غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان،
جستجو نمی کردیم..
اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم؛
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان، حبس نمی کردیم..
اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم..
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛
ولی گنج ها شاید،
بدون رنج بودند..
اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند..
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند..
اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،
اگر همه ثروت داشتند..
اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند؛
و زندگی، بی ارزشترین کالا بود..
ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید..
اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ....
اگر عشق نبود؛
اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند..
اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،
من بی گمان،
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا..
آنگاه نمیدانم،
به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟
دکتر شریعتی
-
وقتی ریاضی دان عاشق می شود!!!
شعری از پروفسور هشترودی در مورد ریاضیات
منحنی قامتم، قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست
حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
(پروفسور هشترودی)
-
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم و خوب می دانم
که گل در عقد زنبور است
یک طرف سودای بلبل، یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد
نیا باران پشیمان می شوی از آمدن
زمین جای قشنگی نیست
در ناودان ها گیر خواهی کرد
من از جنس زمینم خوب می دانم
که اینجا جمعه بازار است
و مردم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند
در این جا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
نیا باران
نیا باران
-
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیرآوار،گاه پای کوبیست
بزن باران که دین را دام کردند
شکارخلق وصیدرام کردند
بزن باران خدابازیچه ای شد
که باآن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران وشادی بخش جان را
به بام غرق درخون دیارم
به پاکن پرچم رنگین کمان را
-
باتشکر
اینم یک شعر با نگاهی دیگر:
باز باران ، با ترانه مي شنيدم از پرنده جنگل وارانه پيدا
با گهر هاي فراوان از لب باد و زنده بس گوارا بود باران!
مي خورد بر بام خانه. داستان هاي نهاني به! چه زيبا بود باران!
يادم آرد روز باران. راز هاي زندگاني. مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني.
گردش يك روز ديرين. برق چون شمشير بران راز هاي جاوداني
خوب و شيرين. پاره مي كرد ابر ها را. پند هاي آسماني
توي جنگل هاي گيلان. تندر ديوانه . غران بشنو از من، كودك من
كودكي ده ساله بودم مشت مي زد ابر ها را. پيش چشم مرد فردا.
شاد وخرم جنگل از باد گريزان زندگاني. خواه تيره.
نرم و نازك چرخ ها مي زد چو دريا خواه روشن
چست و چابك دانه هاي گرد باران. هست زيبا
با دو پايه كودكانه پهن مي گشتند هر جا. هست زيبا
مي دويدم همچو آهو سبزه در زير درختان. هست زيبا
مي پريدم از سر جو رفته رفته گشت دريا
دور مي گشتم ز خانه. توي اين درياي جوشان.
-
الهی آمین
آخه من این شعر رو خیلی دوستش دارم. البته همه دوست دارن چون بخش قشنگ زندگی همه ما به این شعر باران وصل میشه. بخصوص اون بارانی که ما دیدیم در محیطی طبیعی و باز و زیبا و خانه هائی که باغچه های قشنگی توی حیاط داشت نه آپارتمانی که نه آفتاب رو میشه حس کرد نه باران رو.
زودتر بيا
من زير باران ايستادهام
و انتظار تو را میکشم.
چتری روی سرم نيست
میخواهم قدمهايت را، با تعداد قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پايان باران میرسی
يا باران قبل از آمدن تو به پايان میرسد؟
مرا که ملالی نيست
حتا اگر صدسال هم زير باران بدون چتر بمانم
نه از بوی ياس بارانخورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است.
هروقت چلچله برايت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی ديوار را از ميان ديدارهايمان برداری بيا
من تا آخرين فصل باران منتظرت میمانم
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست.«حمید مصدق»
-
شعر باران من اینجا گم شد
اه جای تر او خالی ماند
شعر باران من ان اوج عزیز
که غم غربت من ویران کرد
شعر باران من ای شعر دلم
تا تو رفتی دل من پر زده است
لیک این صفحه بدون تو سفید و خالیست
می نگارم در ان
تا غم نیستیت حس نشود
رفتی و حس قشنگ باران
من هنوز و هر روز
در دل خود دارم
حس زیبای طراوات، شادی
حس عشقی زیبا
که تو باران تو بمن میدادی
قصه کوته کردم
باز باران امد
از هوا یا ز دو چشم خیسم؟
نیک بنگر!
چه تفاوت دارد...
-
همه می پرسند: چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی ان ابر سپید ، روی این آبی آرام بلند ، که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در.........
-
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
-
زيبايى زندگى اين است كه :
ندانى و دعايت كنند
نبينى و نگاهت كنند
نشنوى و صدايت كنند
نفهمى و دوستت داشته باشند.
-
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت.
چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد،
تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود.
از وی میپرسد «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟»
او با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند؛
به زن گفت نه، همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاور و بریز دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که او علیرغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.
این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
می دانید این مرد که بوده.. ؟
.
.
.
.
.
زنده یاد و روحش شاد حسین پناهی
یکی از زیباترین جمله هایش این بود: به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد .
-
من هم وقتی زنده بود و هم حالا همیشه دوستش دارم. مرد بزرگی بود.
-
بی تو
نه بوی خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكینم
چرا صدایم كردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر
من « حسین »ام
« پناهی »ام
خودمو میبینم
خودمو میشنفم
خودمو فكر میكنم
تا هستم، جهان ارثیهی بابامه
سلاماش، همهی عشقاش
همهی درداش
تنهاییاش
وقتیم نبودم
مال شما!
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو
عشقامانو
دردامونو
تنهاییامونو
ها !؟...
هیچ وقت؛
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد.
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
انسان روشن و خاموش شدن کبریتی است بین دو بی نهایت حیرت و حیرت
عشق اغراق ساده ترین نیازهاست
اعتراف
من زنگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!ر
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از رروزگار می ترسم
چیز تازه اگر یافتیدبر این دو اضافه كنید تا بل باز شود این در باز شده بر دیوار
همه چی از یاد ادم میره غیر یادش كه همیشه یادشه
یادمه قبل از سؤال كبوتر با پای من راه میرفت
جیرجیرك با گلوی من میخوند
شاپرك با پر من پر میزد
سنگ با نگاه من برفو تماشا میكرد
مست میكردم من با زنبوراز گس عطر گل بابونه
سبز بودم در شب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح
گرد چتر گل یاس
گیج میرفت سرم در تكاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز سایه بودم در شب
خود هستی بودم
روشن ورنگی و مرموزودوام
من عفریته مرا افسون كرد
مرا از هستی خود بیرون كرد
راز خوشبختی ان سلسله خاموشی بود خود فراموشی بود
چرخو چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی
حلقه افتاد پس از طرح سؤال
ابدی شد قصه ی هجرو وصال ادمی مانده واماو محال
بیكرانست دریا كوچكه قایق من
تو كجای نازی عشق بی عاشق من
سردمه مثل یه قایق یخ كرده رو دریاچه یخ یخ كردم
عین اغاز زمین
زمین..............
یه كسی اسم منو گفت؟
تو منو صدا كردی یا جیرجیرك اواز میخواند؟
جیرجیرك اواز میخواند
تشنته اب میخوای؟
كاشكی كه تشنم بود...............
گشنته نون میخوای؟
كاشكی كه گشنم بود..................
سردمه
خوب برو زیر لحاف صد لحافم كممه
آتیشو علو كنم؟
میدونی چیه نازی.....
تو سینم قلبم داره یخ میزنه اونوقت تو سرم كوره روشن كردن
گل نمی چینم خدا را باغبان در را مبند
می نشینم گوشه ای گل را تماشا می كنم
واقعا كدام بهترین است من میمانم
ای کسانی که مسئول کفن و دفن من هستید هنگامی که مردم تکه یخی بر روی خاکم بگذارید هر روزه بعد از طلوع آفتاب تا با آب شدنش روی خاکم گمان کنم که کسی که من به یادش بودم به یادم گریه می کند
شب و نازی ‚ من و تب
من : همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش كه همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
كبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرك با گلوی من می خوند
شاپرك با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می كرد
سبز بودم
درشب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم
در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تكاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
بیكرانه است دریا
كوچیكه قایق من
های ... آهای
تو كجایی نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یك قایق یخ كرده روی دریاچه یخ ‚ یخ كردم
عین آغاز زمین
نازی : زمین ؟
یك كسی اسممو گفت
تو منو صدا كردی یا جیرجیرك آواز می خوند
من : جیرجیرك آواز می خوند
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : كاشكی تشنه م بود
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : كاشكی گشنه م بود
نازی : په چته دندونت درد می كنه
من : سردمه
نازی : خب برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازی : آتیشو الو كنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حیات گل یخ
نازی : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
نازی : مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من : می بینه كه چی بشه ؟
نازی : كه مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش كره خر را لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه كه ما میبینیم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از كجا می فهمیدیم كه سفید یعنی چه ؟
كه سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از كجا می دونستیم بوته ای كه زیر پامون له می شه
كلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی كندوی زنبور چشم آدمه
من : درك زیبایی ‚ دركی زیباست
سبزی سرو فقط یك سین از البای نهاد بشری
خرمت رنگ گل از رگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسی است كه نمی دانیم كیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه
نمی گنجه كهكشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه كه دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی : نازی مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد؟
یه چیزی دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به كودكی
قول می دهم كه از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل یك خارك سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به كودكی
نازی : نمی شه
كفش برگشت برامون كوچیكه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نیست
من : برای گذشتن از ناممكن كیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را كجا زیارت بكنم ؟
نازی: در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آ د
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یك و دو
من : یك و دو
نازی : سه و چهار . . .
حسین پناهی
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی . . .
با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و كفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
كاكل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان
بی کرنه است دریا
کوچک قایق من
های های
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من
من می خوام برگردم به کودکی
تا که با چرخ خیال وصله نور بدوزم به پیراهن شب
به من بگویید
فرزانه گانه رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می كنید
كه ترسیمش
سراسر خاك را خاكستر نمی كند ؟
"مرا ببخش
ولی آخر چگونه میشود عشق را نوشت ؟
میشنوی ؟
انگار صدای شیون میآید
گوش كن
میدانم كه هیچ كس نمیتواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
میتوانم قصههای خوبی تعریف كنم
گوش كن
یكی بود یكی نبود
زنی بود كه به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیانهای آبستن
به جای پختن كلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوتههای نیشكر نشسته بود و كتاب میخواند
صدای شیون در اوج است
میشنوی؟
برای بیان عشق
به نظر شما
كدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
میدانی ؟
من دلم برای تاریخ میسوزد
برای نسل ببرهایش كه منقرض گشته اند
برای خمرههای عسلش كه در رفها شكستهاند
گوش كن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی میشود چیزهای دیگر نوشت
حق با تو بود
میبایست میخوابیدم
اما مادربزرگها گفته اند
چشمها نگهبان دلهایند
میدانی ؟
از افسانههای قدیم چیزهایی در ذهنم سایهوار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم میخواهد همه داستانهای پروانهها را بدانم كه بینهایت بار درنامهها و شعرها
در شعلهها سوختند
تا سند سوختن نویسندهشان باشند
پروانهها
آخ
تصور كن
آنها در اندیشه چیزی مبهم
كه انعكاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان میرقصاند به گلها نزدیك میشوند
یادم میآید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشههای وحشی را یك دسته میكردم
عشق را چگونه میشود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را میبستم و به آوازی گوش میدادم كه در آن دلی میخواند
من تو را
او را
كسی را دوست میدارم"
چراغ
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می كشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
سیاه سیاهم
با زرد هماهنگم کن استاد!
گاه حجم یک کلاغ
کنتراست یک تابلو را حفظ میکند
جا مانده است
چیزی جایی
كه هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد كرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
-
با سلام ودرود مجدد استاد احسانی عزیزو گرامی
متن زیبایی از دلنوشته های روانشاد حسین پناهی گذاشتید .
دست مریزاد
-
لنگه های چوبی درب حیاطمان
گر چه کهنه اند و جیر جیر میکنند
ولی خوش به حالشان که لنگه هم اند.
حسین پناهی
-
عجبا...
اصلا نمیدونستم چه جالب.روحش شاد.
درود بر شهامتش.چه شعرهای زیبایی.به به.
ممنونم.
-
کاربرعزیز ازجانب خانم شاهی گل وجناب احسانی سرور :خواهش میکنم قابل شمارانداشت.
-
ممنون خانم سپیده بزرگوار
-
به به، چه نمازی
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
[/b]
-
عجبا...
اصلا نمیدونستم چه جالب.روحش شاد.
درود بر شهامتش.چه شعرهای زیبایی.به به.
ممنونم.
با سلام و درود
بله جناب مشعشعی آدم بسیار بزرگی بود واگه زندگینامه شو بخونیدبیشتر دوستش خواهید داشت از نزدیک فقر رو لمس کرده بودند روحشان شاد .
زنده باشید و سپاس از توجه تون
-
سلام جناب رستمی ان شالله که خدا قبول میکنه.
-
با سلام و وقت بخیر
جناب رستمی بسیار تامل برانگیز متاسفانه بله حقیقتی تلخ
-
حقیقت محضه...بنده هم تایید و اضافه میکنم.
میفرماید:
در نمازی یا مگر همچون کلاغ ...میزنی بر خاک منقار و دماق.
یک دقیقه هشت رکعت را خوانده ای...زین ریاضت چون خری وامانده ای.
نصف عمرت از ریاضت کاسته...این نماز از تو خدا کی خواسته.
این نماز از بی نمازی بدتر است..موجب قهر خدای اکبر است.
گر نماز خویش خواندی با حضور...هست مقبول خداوند غفور.
بی حضور قلب اگر خواندی نماز ...حق بود از آن نمازت بی نیاز.
-
سلام به همه دوستان
از توجه و بذل محبت عزیزان متشکرم.
-
خیلی جالب بود،هم مطلب آقای رستمی و هم پاسخ آقای moshashaei
، عین حقیقته،ولی انشاالله که خدا قبول می کنه، به هرحال نیت انجام وظیفه است ;D
-
خیلی جالب بود،هم مطلب آقای رستمی و هم پاسخ آقای moshashaei
، عین حقیقته،ولی انشاالله که خدا قبول می کنه، به هرحال نیت انجام وظیفه است ;D
باسلام...
متشکرم از محبتتان.
ولی شخصا به این موضوع که خدا قبول میکنه (به این معنا ) و یا انجام وظیفه معتقد نیستم.باید بازتر دید.
درسته خدا ارحم الراحمینه...نیازی به عبادات ما نداره که حالا با حضور قلب باشه یا بی حضور قلب..
کرمداری مهربان و بخشنده...
ذره ذره ز تو طاعت به کریمی بپذیرم ... کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم.
اما هدف از عبادت و نماز و به هر نحوی گفتگو با خالق آگاهی خلق از وجود خدا بوده.
حالا حیف نیست چنین موهبتی رو یه عادت روزانه کنیم و بعدش هیچ فایده ای جز همون ریاضت بی نتیجه و...نداشته باشه؟ و رفع تکلیفی که گاهی در خیلی از موارد در زندگیمون برای خلاص شدن از یه چیز یا کسی برای رفع تکلیف و رضایت طرف مقابل بدون رغبت اون وظیفه رو انجام میدیم...نتیجه اش چی میشه؟......
عبادت میکنی بگذر زعادت...نگردد جمع عادت با عبادت.
بنده این مطلب رو از شخص عزیز و بزرگی نقل میکنم امیدوارم مورد استفاده و توجه دوستان قراربگیره:
پرستش باید آگاهانه باشد,نه امید به بهشتی و نه ترس از دوزخ که در نتیجه ی اون , باطن شخص رو به سمت خیر و صلاحش هدایت خواهد کرد.
عبادت با شناخت.با عشق.باخلوص...
خدایا آگاهم که تو آگاهی...
-
سلام به همه
خداوند میفرماید "انسان و جن را خلق نمودیم برای عبادت"
عزیزان به نظر و آگاهی شما
"عبادت یعنی چه"
از تمام دوستان دعوت مینمایم ....
-
جادوی سکوت
فریدون مشیری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من سکوت خویش را گم کردهام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من، که خود افسانه میپرداختم،
عاقبت، افسانهی مردم شدم!
ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پرآوازه بود،
تا در آغوش تو راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من
-
ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.
ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطانالعارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است، شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طيفور لحظهاي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنهام، کمي آب به من ميدهي؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود. با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد. سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود. و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.
چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود. آب را در پيالهاي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند. و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم. فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پيالهاي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيدهاي پسرم.
پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريدهام. که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.
عرفان نظرآهاری
-
آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم. بهْآفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. بهْآفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
كمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْآفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْآفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري كه هزاران سال است مي رود.
هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهْآفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!
عرفان نظرآهاری
-
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.که با خوندن مطلب زیر به این مساله پی خواهید برد
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز.
مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....
-
مرضیه جون چقدر داستان قشنگی بود
خیلی ...زیبا بود 8) 8)
-
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.که با خوندن مطلب زیر به این مساله پی خواهید برد
سلام مرضیه جوووووووووون نگو که چرا اینقدر دوست دارم ببین چه نگاه قشنگی داری...
ببین چه انتخاب قشنگی برای ارسال متنت داری
خیلی خانمی
خیلی لذت بردم درود بر تو زنده باشی گلم
احسنت احسنت احسنت
-
در این سروده ایشان ماجرای معراج رسول مکرم رو در طبقه ی چهارمین بسیار زیبا به نظم در آوردند و زیباتر از آن حیرت اصحاب است و نهایتا نزول پیک حق...و کنار رفتن گوشه ای از پرده ی اسرار ازلی....
و نظرم این بوده که چنین حقایقی رو فیلسوف و دانشمندی چون ابوعلی سینا درک کردندو به نظم کشیدند.
پس میشه هم عالم بود و عارف و هم عاشق...
التماس دعا...
بگردان ابرش از رحمت برآمد از دل دریا که دریا شد از آن صحرا که صحرا شد از آن دریا
بخـار از دشت پیدا شد چو ترکان بخارایی زتیر ترکشش سـوزد سر خـارا ز بُن خـا را
زبان بگشود سوسن چون بشیر از مژده یوسف زحسرت چشم نرگس همچنان یعقوب شد بینا
پی معجز ز شاخ گل برآمد بلبل از شادی تجلی کرد بر هر شاخ گل صد معجز موسی
علیِّ عالیِ اعلا، ولیِ والی والا وصی سیدِ بطحا به حکمش جمله مـا فیها
قوام جسم را جوهر، زمانی روح را رهبر کلام نیک پیغمبر، ولیّ ایزد دانا
حدیثی خاطرم آمد که می فرمود پیغمبر به اصحابش شب معراج سِرّ لیله الاسرا
بطاق آسمان چهارمین دیدم من از رحمت هزاران مسجدی اندر درون مسجد اقصی
بهر مسجد هزاران طاق،بر هر طاق محرابی بهر محراب دو صد منبر، بهر منبر علی پیدا
ز پیغمبر چو بشنیدند اصحاب این سخن گفتند که دیشب با علی بودیم جمله جمع در یک جا
تبسم کرد سلمان، این سخن گفتا به پیغمبر بغیر از خود ندیدم هیچکس در نزد آن مولا
اباذر گفت با سلمان به روح پاک پیغمبر نشسته بودم اندر خدمتش در گوشه ای تنها
بگوش فاطمه خورد این سخن گفتا علی دیشب که تا صبح از درون خانه پا ننهاد برون اصلا
که ناگه جبر ئیل از حق سلام آورد بر احمد که ای مسند نشین بارگاه قرب اَو ادنی
اگر چه بر همه ظاهر شدم بر صورتی اما ولیکن از همه بگذشت، با ما بود در بالا
جنابش خالقی باشد که بر خلقش دو صد عالم بهر عالم دو صد آدم بهر آدم دو صد حوا
بحکمش صد هزاران طور بر هر طور صد موسی بهر موسی هزاران بیضه اندر بیضه صد عیسا
نه وصفش این چنین باشد که میگویند در عالم زخندق جست و مرحب کشت اندر بیشه ی هیجا
علی سریست در وحدت که باشد سِر بی همتا علی خلقی است در خلقت که باشد خلقتش یکتا
چو این اوصاف را بشنید از وصف کمال او گرفت انگشت حیرت بر دهانش بو علی سینا
-
زیباترین قسم سهراب سپهری
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
-
یادسهراب بخیر
آن سپهری که تالحظه خاموشی گفت
تومرایادکنی یانکنی،باورت گربشودیانشود
حرفی نیست امانفسم میگیرد درهوای که نفسهای تونیست
-
بااجازه جناب احسانی و دوستان عزیز ،دوستان اگه لطف کنید وشعرهای خود رو دراین تاپیک قراربدید ممنون میشم:
عشق يعنی مستی و ديوانگی عشق يعنی با جهان بيگانگی
عشق يعنی شب نخفتن تا سحر عشق يعنی سجده ها با چشم تر
عشق يعنی در جهان رسوا شدن عشق يعنی مست و بی پروا شدن
عشق يعنی سوختن يا ساختن عشق يعنی زندگی را باختن
عشق يعنی انتظار و انتظار عشق يعنی هرچه بينی عکس يار
عشق يعنی ديده بر در دوختن عشق يعنی در فراقش سوختن
عشق يعنی لحظه های التهاب عشق يعنی لحظه های ناب ناب
عشق يعنی سوز نی آه شبان عشق يعنی معنی رنگين کمان
عشق يعنی شاعری دلسوخته عشق يعنی آتشی افروخته
عشق يعنی با گلی گفتن سخن عشق يعنی خون لاله بر چمن
عشق يعنی شعله بر خرمن زدن عشق يعنی رسم دل بر هم زدن
عشق يعنی يک تييم يک نماز عشق يعنی عالمی راز و نياز
عشق يعنی با پرستو پر زدن عشق يعنی آب بر آذر زدن
عشق يعنی چون محمد پا به راه عشق يعنی همچو يوسف قعر چاه
عشق يعنی بيستون کندن به دست عشق يعنی زاهد اما بت پرست
عشق يعنی قطره و دريا شدن عشق يعنی همچو من شيدا شدن
عشق يعنی يک شقايق غرق خون عشق يعنی درد و محنت در درون
عشق يعنی يک تبلور يک سرود عشق يعنی يک سلام و يک درود
-
نثار آه سحر ميكنم سرشك نياز
كه دامن توام اي گل ز دسترس نرود
دلگير و خسته ام از اين بهانه ها
از بار روي دوش ,از درد شانه ها
هي ميخورم به سنگ , هي ميروم در آب
چون تخته پاره ايي در اين كرانه ها
همبال خسته ام ديوانگي نكن
بال مرا ببين , بگذر ز دانه ها
اي درد رو به رشد آرام من كجاست
واي از سكوت محض , واي از اين ترانه ها
-
زندگی چیست ؟
قطعه شعری که باران می گوید
یا خاک سرخیست که از رگ کشته ها می بارد؟
من چه غمگينم
از بهاری که می آیدپیا پی از آسمانش سنگ و آتش
از نوبهاری که می میرد در زندان بلا چون نسیمی از دلش شهر اهریمن را تکان داد.
من چرا غمگينم؟
دلم پاک است اندیشه سرشتم پاک است آه پشت در خوبرویان گیرم.
حرفهایم درد است یا زخم؟ چه فرقی می کند؟
دلها همه پر چشمها همه دور یک سراب می چرخد.
-
این روزها غمگينم
این روزها ، من سخت غمگينم
من نشسته ام در گوشه ای از این اتاق
و
من شکسته ام در درون خویش
چرا که
آنانکه من ، برایشان بودم
برایشان کوشیدم
و برایشان زیستم
اینگونه به سردی
با من اند
و آنانکه من در کنارشان بودم
اینگونه با من غریبه اند و
از من دورند.
...
اما باز
برایشان خواهم بود
برایشان خواهم کوشید
و برایشان خواهم زیست .
-
تو خلق نمودی همه را یک به یک و یکه یگانه
من در عجب است
چون جمع شوند جمله یکان با تو یگانه
یک با یک و یک ، جمله یکان یک
یک باشد و یک ماند و یک ، همان یگانه
-
باغبان به باغ می نگرد !
و من پنداشتم
که نگاهش را فقط به من دوخته !!!
هان
ای میوه ها ،
ای برگهای سبز و خشک ،
ای شاخه ها ، ای درختان ،و ای خاک تیره...
باغبان با ماست.
-
نگاشتم بی آنکه بدانم ،
من خود قلم بودم ،
و
می نگارم بی آنکه بدانم ،
نگارنده من نیستم.
[/b]
-
دوستان عزیز خواهش دارم دراین تاپیک فقط وفقط شعربگید ممنون میشم اگه تشکر یاهرچیز دیگه ای هست بازبان شعربیان بشه
باتشکر
-
دوستان عزیز خواهش دارم دراین تاپیک فقط وفقط شعربگید ممنون میشم اگه تشکر یاهرچیز دیگه ای هست بازبان شعربیان بشه
باتشکر
آفرین ومرحبا خوب گفتی حرف دل ماست
-
اگر با ديگرانش بود ميلي
چرا دست مرا بشکست ليلي
تو هرگز نازنين صادق نبودي
به فکر اين دل عاشق نبودي
دل پاکي که حکم کيميا داشت
به تو دادم ولي لايق نبودي
دل غمديده درماني ندارد
سر شوريده ساماني ندارد
-
نشسته سايهای از آفتاب بر رويش......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش
ز دوردست سواران دوباره میآيند......كه بگذرند به اسبان خويش از رويش
كجاست يوسف مجروح پيرهنچاكم......كه باد از دل صحرا میآورد بويش
كسی بزرگتر از امتحان ابراهيم......كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش
نشسته است كنارش كسی كه میگريد......كسی كه دست گرفته به روی پهلويش
هزار مرتبه پرسيدهام زخود او كيست......كه اين غريب نهاده است سر به زانويش
كسی در آن طرف دشتها نه معلوم است......كجای حادثه افتاده است بازويش
كسی كه با لب خشك و تركترك شدهاش......نشسته تير به زير كمان ابرويش
كسی ست وارث اين دردها كه چون كوه است......عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش
عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان......كه عشق میكشد از هر طرف به هر سويش
طلوع میكند اكنون به روی نيزه سری......به روی شانه ی طوفان رهاست گيسويش"
فاضل نظری
-
"كوك كن ساعتِ خویش !..."
"كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
. . . و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه سحر گاه كسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّام نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش !
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش !
كه در این شهر ، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست"
-
لاک پشتهـا آسوده
تخم هایشان را
به شن های ساحلی می سپارند
و دوباره به اقیانوس بر می گردند
ما سالهاست
که چمدان های بسته را
به دوش می کشیم
ومثل ستاره های خاموش
در مدارمان
فراموش می شویم
و فراموش می کنیم
برگی که روی باد سقوط می کند
انتخاب مسیر با خودش نیست
-
"بدرود"
مهربود
و تو بودي و كوه
آذر بود
و من بودم ودل تنگ و عطر چاي دارچين
دل بود و تسهيم مهر بود و
هيجان بود ونبود
توبودي و صبوري و بي تفاتي آنچه بود ونبود
آه اي بي تفاوتي سرد
اي آخرين بازمانده احساس سرد
بدرود خواهم گفت در واپسين روزهاي سرزندگي
آن زمان كه هيچ انتظارش را نخواهي داشت .....
بدرود از تمام دنيا
بدرود از كودك بازيگوش درون
بدرود از تمامي حيات
بدرود از تمامي دوستان وياران
بدرود از خويشتن خويش
و رهسپار جاده تنهائي
به سمت وسوي ديار تنهايي ...
تبعيد خواهم كرد خويش را به سرزمين مردگان
همانهايي كه بزرگان درباره شان گفته اند :
"زنده خوب ومرده بد نداريم "
پس من به خوبان خواهم پيوست
در آغاز فصل سرد
بدرود ....
"پونه"
-
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در اين شب تيره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره خانه صبح کجاست
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت
-
رفتم به کنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه ميبرد ز دست
چون قصه درد خويش با او گفتم
لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شکست
-
بیاد یاران تفالی زده ام به دیوان حافظ شیرازی
گفت غم مخور ای سرو خرامان که به دولت باز ایی
گفتمش ای خواجه دیگر نمانده است صبر و قراری
بگو تا به کی باید کرد این همه بردباری
گفت نصیحتی کنمت ای جوان بشنو و خرده مگیر
هر انچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
گفتمش ای خواجه جان به اخر شد و ندیدم من اخر روی یار
زار مانده ام از این همه بی اعتنایی یار
گفت دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
-
دانی که ترکهای انار از چیست ؟
آن لحظه که انار سرشار از رسیدن شد
ترک میخورد
بسان دل ترک خورده عاشق
اگر انار دلت ترک خورد
خورده مگیر
بگذار احساس جاری شود
برای رسیدن
ترک انار دل
نشان بلوغ احساس
نشان هضم تمنای رسیدن
نشان لبریز و سرشار بودن
از حس زیبای دوست داشتن است
دوست داشتن تو
دوست داشتن او
دوست داشتن هستی
دوست داشتن ذات حق
ترک انار دل
نشان لبریز شدن از پیوستن است
پیوستن و
پیوستن و
پیوستن
اگر انار دلت ترک خورد خورده مگیر
بگذار احساس جاری شود
برای رسیدن
"پونه"
-
دیر گاهیست که در خانه دل را نزدند
واگر هم زده اند پس زده اند
ماه آن شب چه نورانی بود
دردو دل های مرا یاری بود
آسمان آبی بود
ونسیم خانه به دوش در پی راه فراری می بود
همه جا ساکت و تاریک و خموش
چقدر زیبا بود
من و ماه و نسیم انعکاس نورش
به بلندای دیوار حیاط
چقدر رویاءای
دختری از بر دیوار گذشت
کوزه ای بر سردست
گفتمش چیست درون کوزه
گفت مهرو مهبت و صفا
جرء ای عشق و وفا
نفروشم به شما که همین است حیاط
-
مرحبا
مرحبا گویی تو احسنت ولی با شعر گوی
لیک حرف خویش را در قالب یک شعر گوی
-
مرحبا گفتی حال کردم
به به گفتمو چه چه زدم
-
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
-
با تو بودن
با تو رفتن
با تو هر لحظه شكفتن
با تو دل بستن و موندن
با تو روزا سبزموندن
سفره دل را گشودن
با تو طعم خوش زيستن
با تو آغاز دوباره است ....
بي تو اما...
همه جا ساكت و سرده
دلا مرده رو لبا حرفهاي چرته
بي تو دنيا پردرده پر تنهائي ومرگه
بي تو رفتن مثل رفتن تو سياهيست
بي تو بودن مثل پژمردن باغيست
بي تو موندن
مثل موندن توي مرداب تباهيست
با تو اما .....
با تو آغاز دوباره است...
"پونه"
-
مرحبا گفتی حال کردم
به به گفتمو چه چه زدم
دل تو مگر قناري شده است
كه زبان چنين فراري شده است
-
صبح
سلامی...
نگاهی...
زندگی باتوطلوع می کند
عشق رادرتویافـتـــم
دورازتوباشـــم میمیرم،یانباشـــم
دورازمن باشــی میمیرم،یانباشی
مـــرگ درتومعنی میشود
بیـــادت باشــم میمیرم،یانباشـــم
بیــادم باشی میمیرم یا نباشـــی
مـــرگ رازندگـــی میبینم
سخت است...
باتوبودن یانبودن
به یـــادت بودن یانبودن
سختی راهـــم عشق میبینـــم
عاشقم باشی یانباشی میمیرم
" نیازی"
-
وقتی بهار نفس هایت، در مزارع
رویاها و بر شاخسار خاطرات
متولد می شود
من چون پرستویی مشتاق به سوی تو
به پرواز در می آیم
وقتی قلم به یادت واژه ها
می سراید کاغذ دریا می شود
و حرفهایم مرغان دریایی، که بر روی صفحه آب
به پرواز در می آیند و
عشق خود را به موجها اظهار
می کنند
موجها نیز به شوق مرغان عاشق
از صفحه آبی دریا، سر به اوج می سایند
ای آرام بخش لحظه های دیوانگی من
من مست نگاه های توام،
می خواهم با تمام اخلاص فریاد بزنم
که به اندازه همه دریاها دوستت دارم...
-
امیر محمدا سلاما
تاپیکت شبیست به تاپیک سلطانا
بابت این تاپیک تشکر هزار بارها
امید ست که روید درآن استعدادها
[/size]
ساقیا آمده است شب یلدا یاران به فال نیک بنگرید این نوشته را
شکر ایزد که در این شب انار هستم در کنار شما نیکان روزگار
وقت آن است که اطاعت امر کنیم دل دوست خودرا ز دلتنگی رها کنیم
به رسم ادب ســـلامی کنیـــم بـه روی ارادت احترامـی کنیــم
طیبه جونم پونت کجا رفت پی کدامین شیطنت برباد رفت؟
تو ای سلطان تالار کجایی چرا با آمدنت سه خصلت را میبری؟
کو آن قصه های قشنگت؟ کو آن تهدید های زبان شعرت؟
نیکپر والا مقام خصلت هایت پریدند؟ همانهایی که بسیار گران قیمت بودند!
اندیشه جونم کجایی چرا شما کم پیدایی که وقتی می آیی میدهی به ما سر افرازی
نبودیم ز الطاف شما بی بهره که هستید به وقت لزوم یاری دهنده
به راستی که این خصلت بماند چون کوکبی سلامی به دوگوهر،عزیزان کوکبی
یاران بنگرید آواتار راستگورا آن نگاه پر محبت وچهره پر نور را
آیلان گرامی که میهمان پذیر متایی گوهرا نگفتی از کی در متایی
متایی که شما دادید به آن رنگ وبویی پی آن شکلکها سمیرا را کردی هوایی
بگفتم از سمیرا ،از محبوب دلها سمیرا،دی چه بوده چرا نمیگویی سر آن بر ما
بازگردیم سوی دگر خوبان متا سلامو درودی گوییم ز روی ارادت به آنها
به حامد محک دوست که چقدر کم پیداست او
که روی خیر خواهی او میشوند یاران متا جمع دور او(محک)
که او بود نیز در ای سی سی به همراه داداش زیدالله عزیز
آخ دلمان هوای تالار کرده هوای حذف تاپیکها کرده(نه)
عزیزی بگفتا که کتابی بسازیم ولیکن اجل مهلت نداد به ای سی سی
یا طیبا داری از انوشه خبر ز شیطنت ها وتاپیکهایش خبر
درودی دگر بار به احسانی بزرگوار جناب احسانی چه خبر از خوبان تالار
زمحلوجی وتمیزی وحداد ومحمدی ز رجبی وجعغری و کرمانی ولواسانی
آنوشا جان کجایی ژان وال َژانم چرا پیشم نیایی
کو آن مهربانی هایت کو آن شال سفید وقشنگت
سلام بر آنکه اهدافش را بر پنج ت( توکل،توسل،تفکر،تحمل،تشکر) قرار داده سلام بر آنکه در سلامش گوید
عزیزان گرانمایه.....
آری درود بر آن معلم پاک سرشت بر آن نادر ،بنده الهی نیکو سرشت
سلام بر مرداس دانا وبا فراست که تا تواند گفتارش همراه فکر هست
سلام بر توازن باهوش که هستیم همواره از هوش او مدهوش
طیبه جونم مددی نما تو خود کامل کن این نامها
بهر خواسته ات تلاش کردم گرچه خیلی کوته کار کردم
پوزش میطلبم ز سایر گوهران متا که قصور کردم در بردن نام آنها
ز اندیک و مونگیرل ورساو رضا ز سپیده و رستمی ورضا
ز کربلا رییسی و ومشعشعی و آسنا ز هانیه و کیمیا ودگر عزیزان متا
هان ای عزیزان مبادا گمان برید هستید در جفا که کم کاری بوده از ذهن وذوق ما
به اتمام رسید خط خطی های مرضیه امید دارد که باشیم مورد پسند خدا همیشه
ببخشید گر تکراری بوده است
فقط جهت یاد آوری رفیقی بوده است
-
روزی تو خواهی آمد از كوچه های باران
تا از دلـــــــم بشویی غمهای روزگـــــاران
تو روح سبز گلـــزار گل شاداب بی خـــار
مرا از پا فكنـــــــده شكســـــتنهای بســیار
روزی تو خواهی آمد از سوی مهـــــــربانی
-
پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست
یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست
(http://s1.picofile.com/file/7237595692/vwsq3xnzhgrl4fhf3mpr.jpg)
-
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست.
درود بر سرکار خانم مرضیه عزیز و شوق و ذوق زیبای او....
-
پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست
یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست
(http://s1.picofile.com/file/7237595692/vwsq3xnzhgrl4fhf3mpr.jpg)
پیاله ها
شانه به شانه هم ایستاده اند
اماتهی...!اماتهی
چنان درانتظار
خشکشان زده
گویی شیئی بی جانند
حسرت جرعه ای...
من درمیان آنها
آن پیاله ها
پنهانم
منتظرم
صدای ریختن آن شرب طهور
پیاله ای رنگین
خنده ای مستانه
دیریست که چشم به راهم
دیگرداردخوابم می برد
انتظار،یاشایدتکرار؟
خداکندتکرارنشود
به کجابروم؟
وقتی جایی دیگر
حتی پیاله ای نیست
که امیدباشد.
پس من می مانم
هرچندسخت است
می مانم تاروزی
ازباده خواران
جزر ومدی ببینم
جزر ومدی ببینم
جزر ومدی...
-
چه شیرین است لحظه های تلخ انتظار
اگردرامتدادآن باشدعالم دیدار
چه بی طعم است عالم شیرین دیدار
اگردرابتدایش نباشدلحظه های انتظار
وچه تلخ است اگر دیدارشودبسیار
که بی تفاوتی داردوخسته شدن ازتکرار
وچه لذت بخش است دربند انتظار،گرفتار
که عشق راسبزمی داروحفظ می کندشوق دیدار
-
امیر محمدا سلاما
تاپیکت شبیست به تاپیک سلطانا
بابت این تاپیک تشکر هزار بارها
امید ست که روید درآن استعدادها
[/size]
ساقیا آمده است شب یلدا یاران به فال نیک بنگرید این
طیبه جونم پونت کجا رفت پی کدامین شیطنت برباد رفت؟
یا طیبا داری از انوشه خبر ز شیطنت ها وتاپیکهایش خبر
طیبه جونم مددی نما تو خود کامل کن این نامها
ببخشید گر تکراری بوده است
فقط جهت یاد آوری رفیقی بوده است
گفته بودند شکری الحق سخن تو شکری بود در این تلخستان
گفته بودند گلی الحق که گلی سروده ات امیدبود در این شورستان
-
من و آن یاد قشنگت
من وآن نام قشنگت
من وآن خیال پاکت
من وآن لحظه نابت
من وآن قصه پاکت
من وتو خیال ورویا
من وتو مثل دو دنیا
من و تو تنهای تنها
من وتو خواب وخیالیم
نه دروغیم نه خیالیم
نه حقیقت نه سرابیم
من وتو فقط یه بازی
توی این کویر نازی
من وتو فقط حریفیم
توی دنیای مجازی
تو خیالی من سرابم
تو حقیقت من صداقت
تو پی دنیای بی من
من پی دنیای با تو
تو صداقت بزرگی
من سراب بیحسابم
واسه پیداکردن تو
توی این بازی میبازم
اگه من باز ببازم
تو میای برا تسلی
تو میای برام بخونی
از یه دنیای حقیقی
تو میای برام بخندی
تو میای برام میاری
یه نوردبون ز رویا
که برم باهاش تو یادت
که برم باز توی خلسه
که بگم تویی نیازم
که بگم تنها نذاریم
وقتی من میرم میبازم
وقتی من میرم میبازم .....
" پونه"
-
بی تو ،
جايي در اين دنياي بزرگ ندارم ،
و تنهاتر از من ديگر تنهايي نيست!
تو همه دنياي مني ،
به زيبايي هاي اين دنيا که مي نگرم
تو را ميبينم ،
دوستت دارم !
مستم از عشق تو ،
و پريشانم از غصه هاي تو !
با تو پر از اميدم ،
و رنگ خوشبختي را
خوش رنگتر از گذشته مي بينم
با تو قلب من خوشبخت ترين قلب دنياست ،
دوستت دارم …
زیرا در ميان همه تو توانستي بماني با قلبم ،
بسازي با احساسم
و درک کني زندگي ام را ...!
دوستت دارم…
زیرا که اين قلب کوچک و پر از عشق مرا
در قلبت طلسم کرده اي
و نگذاشتي هيچ کس ديگر
قلب مرا از تو بگيرد !
اينبار با فرياد ،
با چشمهاي گريان ،
با قلبي عاشق ،
و با احساسي پر از دوست داشتن
ميگويم که
دوستت دارم طیبه جونم ...
-
دل ما هر چه کشید از تو کشید
هرچه از هر که شنید از تو شنید
گر سیاه است شب و روز ...دلم
باید از چشم تو، از چشم تو دید
غنچه از راز تو بو برد، شکفت
گل گریبان به هوای تو درید
موج اگر دعوی دریا دارد
گردن ناز به نام تو کشید
خواب سنگین ز سر صخره و کوه
رنگ از روی شب تیره پرید
روشن از روی تو چشم و دل روز
صبح از نام تو دم زد که دمید
-
بی تو ،
جايي در اين دنياي بزرگ ندارم ،
و تنهاتر از من ديگر تنهايي نيست!
.
.
.
زیرا که اين قلب کوچک و پر از عشق مرا
در قلبت طلسم کرده اي
و نگذاشتي هيچ کس ديگر
قلب مرا از تو بگيرد !
اينبار با فرياد ،
با چشمهاي گريان ،
با قلبي عاشق ،
و با احساسي پر از دوست داشتن
ميگويم که
دوستت دارم طیبه جونم ...
بهر دوست جان دادنم رواست
که هر چه غیر این باشد خطاست
عزیزدلی و جز دوست ندارم کس
اندر این وادی بی دادرس
ای همنفس لحظه های تنهایی
وقتست که نزد دوست بازآیی
-
بهر دوست جان دادنم رواست
که هر چه غیر این باشد خطاست
عزیزدلی و جز دوست ندارم کس
اندر این وادی بی دادرس
ای همنفس لحظه های تنهایی
وقتست که نزد دوست بازآیی
هر کلامی من به مهر گفتم با توام
آنچه در شعرم سرودم با توام
بی تو گردد اين دلم بی تاب و تنگ
گر نباشی همکلامم با توام
خسته در اين کوره راه زندگی
دست در دستت گرفتم باتوام
آمدی همراه من در کوی غم
من نشستم غصه خوردم با توام
باتوام من باتوام باز باتوام
تا تو باشی درکنارم باتوام ...
-
هر کلامی من به مهر گفتم با توام
آنچه در شعرم سرودم با توام
بی تو گردد اين دلم بی تاب و تنگ
گر نباشی همکلامم با توام
خسته در اين کوره راه زندگی
دست در دستت گرفتم باتوام
آمدی همراه من در کوی غم
من نشستم غصه خوردم با توام
باتوام من باتوام باز باتوام
تا تو باشی درکنارم باتوام ...
تو همه ماه منی
یارمنی شاه منی
تو همان دوست گرانقدر منی
تو همان شادی دنیای منی
تو منی ومن توام
بی تو من غریب وتنها
تو ی دنیای وانفسا
با تو اما من پر از شادی وشورم
پر دنیای غرورم
پر یک دنیا سرورم
-
تو همه ماه منی
یارمنی شاه منی
تو همان دوست گرانقدر منی
تو همان شادی دنیای منی
تو منی ومن توام
بی تو من غریب وتنها
تو ی دنیای وانفسا
با تو اما من پر از شادی وشورم
پر دنیای غرورم
پر یک دنیا سرورم
باتو همیشه شادم
بی تو تنها و غمگین
با تو دنیام بهشته
بی تو زندون تاریک
با تو گلا وا میشن
بی تو پژمرده میشن
با تو عشقو معنی میکنم
بی تو عشقو زمین گیر میکنم
با تو شادم با تو خوبم
بی تو تنهام بی تو رسوام
بی تو من نمیتونم نمیکشم
بی تو من کم میارم دق میکنم
-
باتو همیشه شادم
بی تو تنها و غمگین
با تو دنیام بهشته
بی تو زندون تاریک
با تو گلا وا میشن
بی تو پژمرده میشن
با تو عشقو معنی میکنم
بی تو عشقو زمین گیر میکنم
با تو شادم با تو خوبم
بی تو تنهام بی تو رسوام
بی تو من نمیتونم نمیکشم
بی تو من کم میارم دق میکنم
هر چه گویم ز دوست کم گفته ام
که کیمیاست دوست
-
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست.
درود بر سرکار خانم مرضیه عزیز و شوق و ذوق زیبای او....
درود وسلامی بر رعد گرامی/نیکو حمیدی که بود حامی
چو با ذوق خطاب کردید مارا/خجل زده فرمودید مارا
عزیزا، فرمودند امیرمحمد نامدار/ با شعر گویید صحبت را اظهار
بنده نیز نیستم شاعر/طیبه عزیز هست در این کار ماهر
شاعرا،زیدالله کجایی / جایت هست بسی خالی/
یادت هست مشاعره در ای سی سی/راستی مبارکت باشد مدیریت صنعتی
متا تو ای نکو میهمان پذیر ای سی سی /امید است که باشیم باعث سر افرازی
-
گفته بودند شکری الحق سخن تو شکری بود در این تلخستان
گفته بودند گلی الحق که گلی سروده ات امیدبود در این شورستان
کمال همنشین در من اثر کرد و گرنه من همان خاکم که بودم ...
-
کمال همنشین در من اثر کرد و گرنه من همان خاکم که بودم ...
تو گل بودی ومن بیراهه رفتم
ندیدم روی تو آواره رفتم
خجل گشتم از این لطف ونگاهت
ببین اینجا نشستم در کنارت
توبودی بهترین دوست ورفیقم
که یادت میکنم دوست شفیقم
-
چه کس بود که میزد حرف از محبت چه کس بود که میکرد بچه ها را دعوت
خجل گشتی از نگاه سر بزیرم چرا نمی آیی وکنی سر فرازم
متا بالا وپایین بسیار دیده که کنون پرشده زافراد ورزیده
در متا که هست حرف از شوق خدایم نباید باشد حرف از طلاق یارانم
زهرجای این متا تالار که باشیم
در کنار هم برای حفظش بکوشیم
-
بیا بنویسیم روی خاک،رو درخت، رو پر پرنده ،رو ابرا
بیا بنویسیم روی برگ،روی آّب،توی دفتر موج،رو دریا
بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه است
مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه است
با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست
اوج هر صدای عاشقه که شکستنی نیست
با صدام میام،همه جا تو رو مینویسم
روی آینه گریه هام، گونه های خیسم
ای که معنی اسم تو آسمون پاکه
ریشه صدا، نبض عشق، زیر پوست خاکه
بیا بنویسیم روی خاک،رو درخت،رو پر پرنده،رو ابرا
بیا بنویسیم روی برگ، روی آب، توی دفتر موج، رو دریا
توی خواب خاک ریشه ها موسم شکفتن
همصدای من میخونن وقت از تو گفتن
چشم بستمو تو بیا به سپیده وا کن
با ترانه نفسات باغچه رو صدا کن
با صدام میام، همه جا تو رو مینویسم
روی آینه گریه هام، گونه های خیسم
ای که معنی اسم تو آسمون پاکه
ریشه صدا، نبض عشق، زیر پوست خاکه
با ترانه نفسات، من ترانه میگم
اسمتو مثل یه غزل عاشقانه میگم
بیا که دیگه وقتشه، وقت برگشتنه
بوی پیرهنت که بیاد، لحظه دیدنه
-
میدانم که میدانی، سکوتم حرف است،
حرف هایم حرف است،
خنده هایم، خنده هایم حرف است.
کاش می توانستم،می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.
تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.
اگرهم باشد که هزاران بار شاداب خواهم بود که چون همدرد من است/گرچه میدانم که میدانی...
(http://s1.picofile.com/file/7242338274/%DA%AF%D9%84%DB%8C.jpg)
(http://s1.picofile.com/file/7242339137/499930_P59VbqRG.jpg)
(http://s1.picofile.com/file/7242338274/%DA%AF%D9%84%DB%8C.jpg)
-
شعري فوق العاده زيبا از سهراب سپهري
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
-
بسیار زیبا و عالی =D>
-
"قلبی شکست"
قلبی شکست
اشکی چکید
ولی بذر کینه و انتقامی پاشیده نشد
ای کاش
باز هم کاش
قلبی نمی شکست
تا اینچنین در نهانخانه قلبم
وجودم شعله ور نمی شد و احساسم خاکستر
" پونه "
-
سرزمین من سرای مردگان است
زنده هارا بهایی نیست
درمیان این قوم
آدمیت یعنی:
کینه ...
تنفر...
دشمنی...
عمری با سختی زندگی
بیزارم ازاین زنده کشی
عزیز گرخواهی شوی
دیار دگربایدرفت
به میان مردگان
گورستان
زیرخاک
خسته ام ازاین قوم مرده پرست
مردگان را بهایی...
بهایی...؟
که داندشاید
غریبترازما؟
اما...
سالهادرکنج تنهایی اگر
کجاست دستی ازسرمحبت
کجاست مسکینی ودست نوازشگر
کجاست...؟
دانم که مرده پرستی نیز
ریایی بیش نیست
شایدنردبان فریب
آری خسته ام ازاین
مکاران مرده پرست
مردگان رانیزبهایی نیست
خسته ام ازاین قوم فریب...
"نیـــــازی"
-
"کاش می شد"
کاش میشد کینه را تحریم کرد
مادران مهر را تکریم کرد
قلب های تکه را ترمیم کرد
آسمان عشق را تقسیم کرد
مهربان بود و به دل تمکین کرد
دردهای کهنه را تسکین کرد
نیک بودن را به خود تعلیم کرد
با تو بودن را به خود تقدیم کرد
" پونه"
-
خداوندا جرا قلبم شكستن
همان ها كه بگفتی آدم هستن
مگر آدم تواند دل شكستن
مگر جز اینه رسم بت پرستان
خداوندا غمم گفتن ندارد
حضور حاضرت جستن ندارد
خداوندا مگر ماتی و مبهوت ؟
كه ما سرگشته ایم و مات و مبهوت!
خداوندا من از جنس تو هستم
نه از جن ام ، نه كه شیطان پرستم
سفیدو تیره ام ، هرچی كه هستم
من حوا زاده ام خالق پرستم
(فریادی نو)
-
خجالت میکشم از غروب پنچ شنبه
خجالت میکشم از نگرستن به شش روز گذشته
خجلم از نامه روز پنج شنبه
وقتی که دهد آمارم به آقای جمعه
آری ،آقای جمعه آقای جمعه
چون که هستم کمی به یادش در روزجمعه
خجالت میکشم چون قوی سر بزیرم
از اینکه گویم چشم انتظارم شرمسارم
-
خداوندا جرا قلبم شكستن
همان ها كه بگفتی آدم هستن
مگر آدم تواند دل شكستن
مگر جز اینه رسم بت پرستان
خداوندا غمم گفتن ندارد
حضور حاضرت جستن ندارد
خداوندا مگر ماتی و مبهوت ؟
كه ما سرگشته ایم و مات و مبهوت!
خداوندا من از جنس تو هستم
نه از جن ام ، نه كه شیطان پرستم
سفیدو تیره ام ، هرچی كه هستم
من حوا زاده ام خالق پرستم
(فریادی نو)
توعزیزی
تو نفیسی
تو همون جنس لطیفی
تو همون دوست شریفی
تو همون یار عزیزی
توی دشت واپسیها
توی دشت ماتم ما
تو همون یار شفیقی
تو محبت
تو همه
مهر و وفایی
تو عطوفتی
ومن
بی تو
کویرم
-
سلام
سرکار خانم آیلان عزیز
از توجه و اظهار نظر شما سپاسگزارم.
-
شعري فوق العاده زيبا از سهراب سپهري
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
این شعر از کیست ؟
الف -حافظ سعدی ب - ابوریحان بیرونی ج - ابوریحان درونی د زکریای رازی ه - هر سه چهر مورد
-
"مهربان"
امشب پر پرواز پر چلچله هام
پر تنهایی عشق
پرآواز پر شاپرکها
پر احساس گل و خاطره ها
مهربان گوش بده
این صدای گذر خاطره هاست
این صدای تپش ثانیه ها در پس دیوار زمان
این صدای تپش نبض حیات
این صدای سخن قلب زمین
این صدای دل بی تاب من است
مهربان راست بگو:
دل من صاف نبود؟
کودک قلب من آرام نبود؟
پی تو تند دوید
تو را افتاده به خاک
سر سجاده نور
لب حوض ملکوت
پی تکبیر زمان
غرق یک حس غریب
غرق معراج دعا
غرق اندیشه نور
غرق یک سیر وسلوک
کمی نزدیک خدا
غرق ایمانت دید
کودک قلب من آرام گرفت
دلش از جا پرید
با تو ایمان آورد
به صداقت کلام
به کرامت نماز
به دعای دم صبح
مهربان
گوش بده کودک قلب من آرام گرفت
از سر دولت عشق
دلم آرام گرفت
از سر دولت
عشق دلم ایمان گرفت....
"پونه"
-
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امین پور
-
مرا اگر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشاهی کنم درگدائی
-
درقبول زندگانی قبول از من نبود
من دراین وحشت سرا بی اختیار افتاده ام
-
غروب تلخ اربعین است
ودلم غمگین
دلم زخمی
دلم مجنون
بیاد آن سفر کرده
بیاد تشه لب رفته
بیاد کودک گریان
بیاد دشت گرد افشان
غبار غم به دل افشان
بیاد سروروسالار حق گریان
بیاد زینب شاهد وشیر افکن
بیادعشق بی پایان نور افشان
دلم خون است
دلم بیتاب مجنون است
دلم غمگین وسرگردان
پی سالار دین وجان
دلم اندوه او دارد
دلم در ماتمش پوسید
دلم در ماتمش لرزید
دلم لبریز از غم شد
ز انکه حسین (ع)
از این جهان رخت بست
خدایا دشمنش نابود
خدایا دشمنش نفرین
خدایا دشمنش صد مرگ بر او باد
"پونه"
-
ای بهانه بودنم
ای دلیل ماندنم
دلم بیقرارتوست
تورامن چشم به راهم
سکوت من
فریاد دوست داشتن توست
تورا خواهم فریاد زنم
بی تو...
جاده زندگی قدم زدن
معنای سرد سکوت
مردن...
من ازاین سکوت بیزارم
پاهایم خسته می روند
اما...
روح من با دلم
دلم به انتظار
به انتظار مسافراین جاده
سکوتی سرد
به اندازه مرگ
بایداین سکوت راشکست
صدای پای تو
شکستن سکوت
صدای زندگی می دهد
من...
حس میکنم که این مسافر
این امیدزندگی
بااین سکوت
بیگانه است
باد...بوی خوش عطراورا
هرلحظه به مشامم می رساند
من...
صدای شکستن سکوت را
بادلم می شنوم
من حس زندگی را
دردلــم میبینم ...ای مسافر
"نیـــــــازی"
-
به موقع بگو دوستت دارم
وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي...
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 20 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم
سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از اين كه منو از دست بدي وحشت داشتي
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 25 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده كردي وبرام آوردي ..پيشونيم رو بوسيدي و
گفتي بهتره عجله كني ..داره ديرت مي شه
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتي اگه راستي راستي دوستم داري
.بعد از كارت زود بيا خونه
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم كه دوستت دارم
تو داشتي ميز شام رو تميز مي كردي و گفتي .باشه عزيزم ولي الان وقت اينه كه بري
تو درسها به بچه مون كمك كني
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 50 سالت شد و من بهت گفتم كه دوستت دارم تو همونجور كه بافتني مي بافتي
بهم نكاه كردي و خنديدي
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي 60 سالت شد بهت گفتم كه چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدي...
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم در حالي كه روي صندلي راحتيمون نشسته بوديم من نامه هاي عاشقانه ات رو كه 50 سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم بود
---------------------lllllllllllll---------------------
وقتي كه 80 سالت شد ..اين تو بودي كه گفتي كه من رو دوست داري..
نتونستم چيزي بگم ..فقط اشك در چشمام جمع شد
---------------------lllllllllllll---------------------
اون روز بهترين روز زندگي من بود ..چون تو هم گفتي كه منو دوست داري
---------------------lllllllllllll---------------------
به كسي كه دوستش داري بگو كه چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني كه از دستش بدي،
مهم نيست كه چقدر بلند فرياد بزني
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد
-
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شایدو اما دارد
/با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد/
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد/
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد /
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد /
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
(http://s1.picofile.com/file/7250691933/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg)
-
مرد با هر زخم تازه می شود جان سخت تر...
نیست موجودی از انسان در جهان جان سخت تر
هیچ سنگی در زمین از قلب انسان سخت تر
سخت بی رحم است قانون در قمار عاشقی
هر چه آسان تر ببازی نرخ تاوان سخت تر
هر چقدر از عشق بگریزی به دام افتاده ای
در کمند افتاده آهوی گریزان سخت تر
هیچ گاه از خویش پرسیدی که آهنگر چرا
می کشد بر تیغه ی شمشیر سوهان سخت تر ؟!
شیهه ی شلاق پشتم را نوازش می کند!!
بردگان سخت جان را کار آسان سخت تر
جنگل تندر زده آموخت رازی را که نیست –
سوختن در باد از رستن به گلدان سخت تر
چشم هایم را نمی بندم ! بخوان قلب مرا !
رازهای برملا را رنج کتمان سخت تر
بیم دارم این بهار بی تو نابودم کند
گر چه گفتی نیست فصلی از زمستان سخت تر
علت کم حرفی لبهات می دانم که چیست ؟-
از رطوبت می شود کار نمکدان سخت تر
اینکه در آغوش تو اینقدر بی آرامشم
می وزد در دشتهای صاف طوفان سخت تر
اینکه می لرزند دستانم کمرگاه تو را
راندن هر مرکبی در دور میدان سخت تر
کاش مولانا ببیند قهر چشمان تو را
تا نگوید " نیست در عالم ز هجران سخت تر "
مکر شیرین زلیخا هر چه گیراتر شود
" یوسف گمگشته باز آید به کنعان " سخت تر
تا فروپاشی من تنها دروغی مانده است
می شود با هر گناهی کار وجدان سخت تر
تکیه بر روی عصایش هر چه محکم تر زند
وقت مرگش بر زمین افتد سلیمان سخت تر
نیست جولانگاه اسب ترکمن در سنگلاخ
راه ناهموار بر چابکسواران سخت تر
کشتن جنگاوران زبده کاری مشکل است
کشتن مردی که دستش بسته از آن سخت تر
زخم بر من هر چه می خواهی بزن ! آماده ام
مرد با هر زخم تازه می شود جان سخت تر
اصغر عظیمی مهر
-
"مادری دارم بهتراز شبنم ونور"
مادری دارم بهتر از :
شبنم ونور
بهتر از تنگ بلور
بهتر از سنگ صبور
مهربون وبا صفا
تو دلش نور خدا
یه فرشته است یه پری
پر رحمت پر شور
یه تیکه آیه نور
پر صافی و صفا
توی دنیای پر از
مکر و ریا
یه عزیز با وفاست
یه عزیز بی ریا ست
میدونه دوستش دارم
میدونه بدون اون جون ندارم
میدونه نبودنش نابودیمه
میدونه نباشه نیستم میدونه
میدونه شادی من تودنیا اونه میدونه
میدونه سنگ صبورم اونه میدونه
میدونه بدون اون نا ندارم
توی دنیا دیگه من جا ندارم
میدونه اگه بره رفتنیم
میدونه دنیای من پر از اونه
میدونه دستای مهربون اون جای منه
میدونه تو دل من جای اونه
میدونه که شونه هاشو دوست دارم
گریه کردن ونذاشتناشو دوست دارم
میدونم چه زشت باشم چه نباشم
میدونم چه خوب باشم یا نباشم
میدونم زرنگ باشم یا نباشم
میدونم براه باشم یا نباشم
منو خیلی دوست داره
تو نمازش تو دعاش همیشه حرف منه
توی خواب و بیداری همیشه حرف منه
راه براه دعای گرمش با منه
راه براه چشمای مهربونش
دنبال منه
میترسه گرمم بشه
یا که من سردم بشه
میگه پونه جون:
گشنه شدی ؟
نکنه تشنه شدی؟
نکنه خسته شدی؟
نکنه غصه تو کنج دلته ؟
دخترم غصه هاتو بده به آب
ببره بده به باد
دلتو شادکنه
جای اون نور خدا
بپاشه تو قلب ما
میدونه دوستش دارم
میدونه بدون اون جون ندارم
مادرم خیلی خوبه
یه فرشته است بخدا
میدونه دوستش دارم
میدونه دوستش دارم
"پونه"
-
مرد با هر زخم تازه می شود جان سخت تر...
نیست موجودی از انسان در جهان جان سخت تر
جان سخت بودیم ودنیا سخت بود
کار ما در هر دو عالم سخت بود
در قمار عاشقی قلبی نبود
در قمار عاشقی جانی نبود
سخت بود قلب عاشق یافتن
سخت بود مرد هنرمند یافتن
زخم تازه در کمین عشق بود
زخم تازه در کمین عشق بود
مرد بایدبود تا زخمی نشد
تا اسیر این دل عاصی نشد
-
"مادری دارم بهتراز شبنم ونور"
مادری دارم بهتر از :
شبنم ونور
بهتر از تنگ بلور
=D>
بهتر از سنگ صبور
مهربون وبا صفا
تو دلش نور خدا
یه فرشته است یه پری
پر رحمت پر شور
یه تیکه آیه نور
پر صافی و صفا
توی دنیای پر از
مکر و ریا
یه عزیز با وفاست
یه عزیز بی ریا ست
میدونه دوستش دارم
میدونه بدون اون جون ندارم
میدونه نبودنش نابودیمه
میدونه نباشه نیستم میدونه
میدونه شادی من تودنیا اونه میدونه
میدونه سنگ صبورم اونه میدونه
میدونه بدون اون نا ندارم
توی دنیا دیگه من جا ندارم
میدونه اگه بره رفتنیم
میدونه دنیای من پر از اونه
میدونه دستای مهربون اون جای منه
میدونه تو دل من جای اونه
میدونه که شونه هاشو دوست دارم
گریه کردن ونذاشتناشو دوست دارم
میدونم چه زشت باشم چه نباشم
میدونم چه خوب باشم یا نباشم
میدونم زرنگ باشم یا نباشم
میدونم براه باشم یا نباشم
منو خیلی دوست داره
تو نمازش تو دعاش همیشه حرف منه
توی خواب و بیداری همیشه حرف منه
راه براه دعای گرمش با منه
راه براه چشمای مهربونش
دنبال منه
میترسه گرمم بشه
یا که من سردم بشه
میگه پونه جون:
گشنه شدی ؟
نکنه تشنه شدی؟
نکنه خسته شدی؟
نکنه غصه تو کنج دلته ؟
دخترم غصه هاتو بده به آب
ببره بده به باد
دلتو شادکنه
جای اون نور خدا
بپاشه تو قلب ما
میدونه دوستش دارم
میدونه بدون اون جون ندارم
مادرم خیلی خوبه
یه فرشته است بخدا
میدونه دوستش دارم
میدونه دوستش دارم
"پونه"
-
در تلاش شب كه ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می كشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش می ریزد، -
می كشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های كند و سنگینش
پیكری افسرده را خاموش.
مرغ باران می كشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
كاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منكوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاریك است.
***
رعد می تركد به خنده از پس نجوای آرامی كه دارد با شب چركین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می كند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی كه وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
كه تواند داشت منظوری كه سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه كشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیكن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
كه به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع كشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
كه به گرما گرم وصلی كوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسكین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارك زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسكین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریكی
كه چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی كور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می تركد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های كند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی كه
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می كشد دریا غریو خشم
می كشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی كه دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یك اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
-
به به، چه نمازی! !!!
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالَم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
-
نادر جان درود =D>
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت میکنی بگذر ز عادت.
-
قاصدک
الهی خوش خبرباشی ای رهگذر
تازه ازراه رسیدی یاعازمی به سفر
ازکجاآمدی ازکجاداشتی گذر
به کجامیری ازچه هاداری خبر
قاصدک راستی ازآن طرفها چه خبر
ازآنکه بی خبررفت به سفر
ازآنکه پرزدازاین شهر
آنکه پرمیزنه درهوای قهر
بگوببینم حالش چطوره بی همسفر
شب وروزش چطورمیره به سر
نگفت کی برمیگرده ازسفر
قاصدک اگربه آنجامیکنی سفر
سلامم راتاعزیزی ببر
که آزرده خاطررفت به سفر
رفت بی آنکه نگاهی کندبه پشت سر
بگو هنوزچشم به راهم پشت در
-
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
برهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
-
امشب ای زيباي من
از خوشی می خندم و
سربرروی شانه هایت می نهم
قصه خواهم گفت از شادی
و کاری هم به کار غم نخواهم داشت
امشب ای زيباي من
مست از شمیم روی تو
غرق در بوسه به رویا می روم
خواب چشمان زيباي تو را می بینم و
می خندم و
اشک شوقم را به روی گونه جاری می کنم
امشب ای زيباي من ... ...
-
نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
رنگ آب راكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای كشیده ام از حضور دوست - مرتعی
كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی كه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانی اند
طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
حسین منزوی
-
نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
حسین منزوی
آیلان میهمان نواز کجایی
چای بیاور که میهمان داری
سعید عزیز آمده اینجا
بیا وتو باش از ایشون پذیرا
خوش آمدی عزیز برتر
باشد که باشیم متا یاور
-
الهی من فدای مرضیه جان
دل و جانم به قربان یه مهمان
نوای آشنایی همچو یاران
دل من شد اسیر تو به آن سان
سعید و امیر و تقی و نقی
بفرما جانا اینم قندو چایی
به به ازین فی البداهه گویی به جان داداش شدم مدعی
-
چه خبر؟
آه نپرسید که خبر دست شماست
خبر عالم و آدم در دست شماست
یک نفر هست که گم کرده دلش را ،آنرا
به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست
ابرو بادو مه وخورشید و من وچرخ وفلک
آه ،نفس چند نفر در دست شماست؟
-
تقدیم به دوست رنجیده خاطر
منم شعر فراموشی
تویی مملو از فداکاری
منم محتاج یاد آوردن
تویی نشان بخشیدن
ای که صدای دلت بی تاب وتبست
ای که کودک دلت ناآرامست
ذهنم غافل بود از احوالت
اما تو خود دانی که هستم جویایت
به همان شبنم ونورت
به همان تنگ بلورت
تو همان جنس لطیفی
تو همان دشت وسیعی
که منم محتاج یاد آوردن
که منم محتاج یادآوردن
(http://s1.picofile.com/file/7259070963/%DA%AF%D9%88%D9%84.jpg)
-
دل من یه روز پر زد ورفت
پشت پا به رسوم زد ورفت
یه دفعه به کودک درونم پیوست ورفت
چادر به سرکردو آستین بال زدو رفت
کسی رو دید و آشفته شد ورفت
تو نیمه راه رفتنش دستش رها شد ورفت
میان بودن ونبودنش گم شد ورفت .........
-
عشق یعنی بی سر وسامان شدن
عشق یعنی این چنین راهی شدن
عشق یعنی با خدا تنها شدن
عشق یعنی با خدا آشنا شدن
عشق یعنی مرتضی شیر خدا
عشق یعنی زینبی در نینوا
عشق یعنی عاشق زهرا شدن
عشق یعنی با خدا همراه شدن
عشق یعنی بی دل وشیدا شدن
عشق یعنی بی دل و بی جان شدن
عشق یعنی ذره ذره آب شدن
عشق یعنی ذره ذره ناب شدن
عشق یعنی این من واین ما شدن
عشق یعنی همنفس همراه شدن
عشق یعنی بی دلیل شیدا شدن
عشق یعنی بی دلیل رسوا شدن
عشق یعنی بی ریا دریا شدن
عشق یعنی بی هوا صادق شدن
عشق یعنی لیلی و مجنون شدن
عشق یعنی مجنون لیلی شدن
"پونه"
-
تقدیم به دوست رنجیده خاطر
منم شعر فراموشی
تویی مملو از فداکاری
منم محتاج یاد آوردن
تویی نشان بخشیدن
ای که صدای دلت بی تاب وتبست
ای که کودک دلت ناآرامست
ذهنم غافل بود از احوالت
اما تو خود دانی که هستم جویایت
به همان شبنم ونورت
به همان تنگ بلورت
تو همان جنس لطیفی
تو همان دشت وسیعی
که منم محتاج یاد آوردن
که منم محتاج یادآوردن
(http://s1.picofile.com/file/7259070963/%DA%AF%D9%88%D9%84.jpg)
تو عزیزی
توبزرگی
تو صداقت کلامی
تو سلامی
تو صفایی
تو یه دوست بی ریایی
-
"تقدیم به محضر مقدس آقا امام زمان"
ای که درپــس پــرده ای
ای پــنهان ازدیــده
رخ بنــما ای همه وجـودم
غایبــی ولـی
آشـکارترازهمـه
روزهـایـم رنگ خامــوشی
شبــهایم تیره وغمــگین،ساکت
روزها رومی کــنم گذرباامید
امید دیدار
دیدارروی تو ای نازنــینم
ای صـــاحب وجودم ،ای مـولایم
دیگرجمـعه برایم
مـعنی غریبــی دارد
مـی بینم تورا هرلحــظه
تویـی تمام لحــظه هایم
از بــس جمـعه هارو شمـــردم
خســته شدم ازتکرار
شــاید
شــایدجمعه نبــاشـدوعده دیــدار
تورامن هرلحــظه
چشــم به راهــم
بی تــابم ازاین حجــران
بیــاتا کنم به قربانت جــان را
بیــا تا فرش قدمهایت کنم
دیـدگان اشـکبارم را
شبهای خاموشم را
به نورت روشن گــردان
می بینمت دردل
تورامن چشــم به راهــم ...تورا
"نیـــــــازی"
-
"تقدیم به محضر مقدس آقا امام زمان"
ای که درپــس پــرده ای
ای پــنهان ازدیــده
رخ بنــما ای همه وجـودم
غایبــی ولـی
آشـکارترازهمـه
روزهـایـم رنگ خامــوشی
شبــهایم تیره وغمــگین،ساکت
روزها رومی کــنم گذرباامید
امید دیدار
دیدارروی تو ای نازنــینم
ای صـــاحب وجودم ،ای مـولایم
دیگرجمـعه برایم
مـعنی غریبــی دارد
مـی بینم تورا هرلحــظه
تویـی تمام لحــظه هایم
از بــس جمـعه هارو شمـــردم
خســته شدم ازتکرار
شــاید
شــایدجمعه نبــاشـدوعده دیــدار
تورامن هرلحــظه
چشــم به راهــم
بی تــابم ازاین حجــران
بیــاتا کنم به قربانت جــان را
بیــا تا فرش قدمهایت کنم
دیـدگان اشـکبارم را
شبهای خاموشم را
به نورت روشن گــردان
می بینمت دردل
تورامن چشــم به راهــم ...تورا
"نیـــــــازی"
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
-
صـدایم کــن...
مـست ومـی زده
خسـته ورنجـــور
افتــاده ام درگوشــه ای
بی تــاب ازاین دوری
بی قــرارتــو
صدایم کن
نوایــی خوشتــر ندیدم ازنــوای عشــق
ای لیــلای مــن
صـدایم کـن که صـدایت زیبـاترین نـوای عالــم است
درگوشـه این خــلوت دگــر
پیــاله ها بیــزارند ازمن
دیـگر...
مستــی نیز تســکین نمـی دهد
وجــودم راگـم کـرده ام
طلــب خودکنــم و
توراخـواهــم
دانـم خـواستــگاه من تویی
بانــوای تودرمن
روح زندگــی جـاریست
پــس
صـدایم کــن...
صـدایم کــن...
"نیــــازی"
-
تقدیم به دوست رنجیده خاطر
منم شعر فراموشی
تویی مملو از فداکاری
منم محتاج یاد آوردن
تویی نشان بخشیدن
ای که صدای دلت بی تاب وتبست
ای که کودک دلت ناآرامست
ذهنم غافل بود از احوالت
اما تو خود دانی که هستم جویایت
به همان شبنم ونورت
به همان تنگ بلورت
تو همان جنس لطیفی
تو همان دشت وسیعی
که منم محتاج یاد آوردن
که منم محتاج یادآوردن
(http://s1.picofile.com/file/7259070963/%DA%AF%D9%88%D9%84.jpg)
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.
برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.
برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.
برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.
برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.
برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم"
برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.
برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.
برای همه وقت هایی که در چشمانم
نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.
برای همه ی وقت هایی که تا پاسی از شب نشستی
و کامپیوتر یادم دادی.
برای همه ی وقتایی که ناراحتت کردم و تو دم نزدی
ازت ممنونم .
-
" شاید این آخر خط بود برام "
گله از خاک نبود
گله از چشم من
و یک دل ناپاک نبود
گله از دوری عشق
گله از دوری حس
گله از بود ونبود
گله از تنهایی
گله از شیدایی
گله از بدو ورود
گله از خلقت خویش
گله از بطن وجود
گله از خوف و رجا
گله از رفتن بی حاصله بود
رفتن ودم نزدن
رفتن وفرصت گفتن به طرف
که تویی همره وهمرازمنو
که تویی مونس و دمساز منو
که تویی ....
شاید این آخر خط بود برام
شاید این آخر خطی
که نگفتم به عزیزم
که چه بوده برام
شاید این دم دم آخرین من
دم لحظه های خوب
دم لحظه های بد
دم بودن و نبودن با تو دوست
دم آخرین من
شاید این آخر خط بود برام ....
" پونه"
-
"به کجا چنین شتابان"
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری؟
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم....
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
"دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی "
"م.سرشک"
-
بگذر از نی من حکایت میکنم...وز جدایی ها شکایت میکنم.
نی کجا این نکته ها آموخته؟..نی کجا داند نیستان سوخته؟
بشنو از من بهترین راوی منم...راست خواهی هم نی و هم نی زنم.
نشنو از نی نی نوای بی نواست...بشنو از دل دل حریم کبریاست.
نی بسوزد خاک و خاکستر شود...دل بسوزد خانه ی دلبر شود.
-
از دستهاي خواهش من هيچکس نگفت
کزباغ پرستاره شب خوشه اي نچيد
مفهوم آشناي غروبم دراين کوير
وقت سحر ، طلوع مرا هيچکس نديد
-
مقام انسان از ديد او ...
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
-------------------------------------------------
خود را دست كم نگيريم
-
مرگ انسانیت
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ ، آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا زخوبی ها تهی است
صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست
قرن موسی چنبه ها است
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
"فریدون مشیری "
-
تقدیم به .....!!!
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگتون
سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهتون
یه دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود
چشم تون مثل یه سایه همجا همسفرم بود
شما همون لحظه اول آخر راهو میدیدید
تپش عشق و تو رگها عاشقانه می چشیدید.....!!!
[/size][/color]
(http://s1.picofile.com/file/7266394622/3r6p5nxbbegz2adumisg.jpg)]
-
دل ما هر چه کشید از تو کشید
هرچه از هر که شنید از تو شنید
گر سیاه است شب و روز ...دلم
باید از چشم تو، از چشم تو دید
غنچه از راز تو بو برد، شکفت
گل گریبان به هوای تو درید
موج اگر دعوی دریا دارد
گردن ناز به نام تو کشید
خواب سنگین ز سر صخره و کوه
رنگ از روی شب تیره پرید
روشن از روی تو چشم و دل روز
صبح از نام تو دم زد که دمید
-
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
-
حس می کنم حریر حضورت را در لحظه های سختی تنهایی
بوی تو در فضاى زمان جارى ست مانند عطر پونه ى صحرایی
در برف زارِ سردِ دلم کرده ست اى نرگس بهارى من سبزت
تقدیر ، این مقدّر بى برگشت، تقدیر، این سفیر اهورایى
می گوید از یکی شدنم با تو احساسم ، این لطافت سحرانگیز،
حسّم به من دروغ نمی گوید درپیشگاه اقدس شیدایى
بوی تو را شنیده ام از باران، بارانِ چشم هاىِ غزلْ کاران
در آبسال سبز غزل کاری با رمزِ صبح شرجى ِرؤیایی
آتش زدى به ظلمت ایمانم ، برداربستِ طاقت ِ بنیانم
با چشم و روى ِ روشن ِ خورشیدى ، با گیسوى طنابى یلدایى
عاشق که مى شدم نهراسیدم از فتنه هاى واهى بدنامى
از آن که گفته اند که مى ارزد ، عاشق شدن به فتنه ى رسوایى
-
ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
میریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خواندهای به گوش من این، مهربان من
-
دور از نگه چشم تو آرام ندارم
افسانه ام از عشق تو فرجام ندارم
مي خوارگي از حد گذرانم كه نگوئي
ظرفيت نوشيدن يك جام ندارم
اندوه و بلا هست مرا مايه هستي
هستي چو نباشد غم ايام ندارم
هرگز نكنم شكوه ز بيگانه كه چون شمع
در بزم رفيقان دمي آرام ندارم
-
دلم پر است
پر پر پر
آن قدر كه گاهي اضافه اش از چشمانم ميچكد . . .
نيما
-
اناری را می کنم دانه و به دل می گویم ، خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود.
سهراب سڀهری
-
ای دبستانی ترین احساس من
خاطرات كودكی زیباترند
یادگاران كهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مكارو دزد دشت وباغ
روز مهمانی كوكب خانم است
سفره پر ز بوی نان گندم است
كاكلی گنجشككی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمكت جا میشدیم
ما پرازتصمیم كبری میشدیم
پاك كن هایی زپاكی داشتیم
یك تراش سرخ لاكی داشتیم
كیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ كاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جارو ی بابا روی برگ
همكلاسیهای من یادم كنید
بازهم در كوچه فریادم كنید
همكلاسیهای درد ورنج وكار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دكه خوراك سرد
كودكان كوچه اما مرد مرد
كاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
كاش میشد باز كوچك میشدیم
لا اقل یك روز كودك میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها كه بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
-------------------------------------------------
يادش بخير
-
حکایت مترسک
ایستاده در باد
شاخهی لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامهای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایهاش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایهی امن کلاهش اما
لانهی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قاروقار از تهِ دل میخواندَ:
- آن که میترسد
میترسانَد! قیصر امینپور
------------------------------------------------------------------
نهراسيم از مترسك ها
-
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
چراغ هاي رابطه تاريکند
چراغ هاي رابطه تاريکند
کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
فروغ فرخزاد
-
عشق طرح ساده لبخند ماست
معنی لبخند ما پیوند ماست
عشق را با دست های مهربان
هر که قسمت می کند مانند ماست
عشق یعنی اینکه ما باور کنیم
یک دل دیگر ارادتمندماست
دوستی همسایه ی نزدیک ما
مهربانی نیز خویشاوند ماست
شرح مبسوط زیان و سود عشق
چشم غمگین و دل خرسند ماست
گرچه ما خود را نصیحت می کنیم
عشق اما بی خیال پند ماست
دست خوبت را به دست من بده
دستهای ما پل پیوند ماست
در همه قاموسهای معتبر
عشق تنها واژه پیوند ماست
کیست عریان تر زما در متن عشق
ارتفاعات غزل الوند ما
سهیل محمودی
-
روزای سخت نبودن بی تو
خلا امیدو تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
همنفسم شد سایه ی سردم
تو رو میدیدم از اونوره ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو خط خطی کردم
چجوری میتونی انقده بد شی
سکوته قلبتو بشکنو برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخره قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو
دوره نبودنت رو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهره ی عشقمو غلط کشیدم
عشق تو دارو نداره دلم بود
اومدی دارو نداره دلم رو بردی
بیا سکوت قلبت رو بشکنو برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
که هنوزم تو دل من نمردی
سکوته قلبتو بشکنو برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخره قصه همین شه
-
رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده
ترک های قلبم، شکست تو بوده
من و با یه لبخند، به ابرا کشوندی
با یک قطره اشکت، به آتیش نشوندی
مدارا نکردی، با دل واپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو
با این آرزویی که بی تو محاله
یه شب خواب آروم، فقط یک خیاله
چقدر حیفه این عشق، همینجور هدر شه
یکی از من و تو، بره در به در شه
باید سر کنم با، همین جای خالی
حالا تو نبودن، بگو در چه حالی
مدارا نکردی، با دلواپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو
-
چه غم انگيز است
عمري گداختن از غم نبودن كسي
كه تا بود از غم نبودن تو مي گداخت....
-
غزلی از ویلیام شکسپیر
تو از کدامین گوهری؛ که هزاران هزار سایه های شگفت خود را در تو می آویزند
و این چگونه تواند بود، که هر سایه ای را صورتی و هر صورتی را طرزی و طرازی دیگر می بینم،
و تو تنها یک ذات، و تو تنها یک چیز.
اگر آدونیس را وصف کرده اند خطی از جمال تو خوانده اند،
و اگر چهره ی هلن را که مجموعه ی زیبایی است،
به تمام و کمال ستوده اند،
شبهی ناتمام از خیال تو تصویر کرده اند،
و اگر از بهار و تابستان سخن گفته اند،
این یک سایه ی حسن تو،
و ان یک سفره ی احسان توست،
و ما تو را در تمامی صورتها می شناسیم،
اما در چشم عاشقان وفادار نه هیچ کس به تو ماند و نه تو به هیچ کس مانی.
-
در كودكي كه خوانديم سارا انار دارد
در دست كوچك خود دارا انار دارد
آن روزها كه سارا ساراي مشق شب بود
يك صفحه مينوشتيم " سارا انار دارد"
آن روزها كه گفتند از درس ومشق سارا
" سارا " كه خواندني نيست املا " انار " دارد
آيا سوال كرديم ساراي مشق شبها
ساراي كودكيمان غم يا انار دارد؟
حالا كه چند سال است از آن زمان گذشته
بانوي دفتر ما - تنها انار دارد -
دارا كه رفته جنگ و سيني شكسته حالا
معلوم نيست سارا فردا انار دارد؟
-
يك عمر خوانده بوديم , سارا انار دارد
در دستهايش امروز , دارا تفنگ دارد
با دشمنان دارا , او قصد جنگ دارد
هنگام جنگ داديم , صدها هزار دارا
هم كوچه هاي ايران , مشكين ز اشك سارا
دارا لباس پوشيد با جبهه ها عجين شد
در فكه و شلمچه دارا به روي مين شد
صدها هزار سارا چشمي به حلقه در
از يك طرف و ديگر , چشمي زخون دل , تر
سارا سئوال مي كرد : دارا كجاست اكنون؟
ديدند شعله ها را در قايقش به مجنون
در آن زمانه رفتند صدها هزار دارا
در اين زمانه گشتند دهها هزار دارا
هنگام جنگ گشته دارا اسير و دربند
داراي اين زمانه با بنز رو به دربند
داراي آن زمانه بي سر درون كرخه
ساراي اين زمانه , در كوچه با دوچرخه
در آن زمانه دارا , با جبهه ها عجين شد
در اين زمانه ناگه , چادر لباس جين شد
با چفيه اي كه گلگون از خون صد چو داراست
سارا خود از براي , جلب نظر بياراست
آن مقنعه ور افتاد , جايش فوكل در آمد
سارا به قول دشمن , از املي درآمد
دارا و گوشواره! حقا كه شرم دارد
دردست هايش امروز او بند چرم دارد
با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه رانديم
اما به ماهواره در خانه اش كشانديم
جاي شهيد , عكس خواننده روي ديوار
آن ها به جبهه رفتند اينها شدند طلبكار
يارب تو شاهدي بر اعمالمان يكايك
بدم المظلوم يا ا... عجل فرجه وليك
-
چقدر می نوشتیم
سارا انار دارد
من یار مهربانم
چه روزها که گفتیم
برپا
آزاد
معلم! اجازه بفرما
چقدر دیکته گفتیم
چقدر هم نوشتیم
از آقای حسنک
سرکار خانم - کبری
از ریزعلی فداکار
چقدر چوب خوردیم
چه گوشها کشیدند
یادش بخیر اما
حالا کجای کاریم
نه ذوق کودکستان
نه مدرسه -دبستان
ای کاش خاطراتم
دوباره زنده می شد
ای کاش می نوشتم
سارا انار دارد ...
-
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
هوشنگ ابتهاج
-
حافظ
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند «و ان یکاد» بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند که «گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست، که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید»
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که «از مصاحب ناجنس احتراز کنید»
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فِتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش به لب یار دلنواز کنید
-
روزای سخت نبودن بی تو
خلا امیدو تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
همنفسم شد سایه ی سردم
تو رو میدیدم از اونوره ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو خط خطی کردم
چجوری میتونی انقده بد شی
سکوته قلبتو بشکنو برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخره قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو
دوره نبودنت رو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهره ی عشقمو غلط کشیدم
عشق تو دارو نداره دلم بود
اومدی دارو نداره دلم رو بردی
بیا سکوت قلبت رو بشکنو برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
که هنوزم تو دل من نمردی
سکوته قلبتو بشکنو برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخره قصه همین شه
آیلان جان عاشق این اهنگم ایول وممنون
-
سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک دعایش
پرزدن آنسوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
*
خاک هرشب دعا کرد
از ته دل خدارا صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک را برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به اوقرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پرگرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
اینهمه از خدا دور هستم!
"عرفان نظر آهاری"
-
"محكمه الهي . شعر طنز خليل جوادي"
يه شب كه من حسابي خسته بودم
همينجوري چشامو بسته بودم
سياهي چشام يه لحظه سر خورد
يه دفعه مثل مردهها خوابم برد
تو خواب ديدم محشر كبري شده
محكمه الهي برپا شده
خدا نشسته، مردم از مرد وزن
رديف رديف مقابلش واستادن
چرتكه گذاشته حساب كتاب ميكنه
به بندههاش عتاب خطاب ميكنه
ميگه :
چرا اينهمه رج ميكنيد؟
راهتون رو بيخودي كج ميكنيد؟
آيه فرستادم كه آدم بشيد
با دلخوشي كنار هم جمع بشيد
دلاي غم گرفته رو شاد كنيد
با فكرتون دنيا رو آباد كنيد
عقل دادم بريد تدبركنيد
نه اينكه جاي عقلو كاه پر كنيد
من بهتون چقدر ماشاالله گفتم
نيافريده باريك الله گفتم
من كه هواتونو هميشه داشتم
حتي يه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازي نكرده باختيد
نشستيدو خداي جعلي ساختيد
هر كدوم ازشما خودش خدا شد
از ما و آيههاي ما جدا شد
يه جو زمين و اين همه شلوغي؟
اين همه دين و مذهبه دروغي؟
حقيقتا شماها خيلی پستيد
خر نباشيد گاوو نميپرستيد
از توي جمع يكي بلند شد ايستاد
بلند بلند هي صلوات فرستاد
ازاون قيافههاي حق به جانب
هم از خودي شاكي، هم از اجانب
گفت چرا هيچكي روسري سرش نيست؟
پس چرا هيچكي پيش همسرش نيست؟
چرا زنها اينجوري بد لباسن؟
مرداي غيرتي كجا پلاسن؟
خدا بهش گفت بتمرگ ، حرف نزن
اينجا كه فرقي ندارن مرد و زن
يارو كنف شد ولي از رو نرفت
حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت
چشاش ميچرخن ، نميدونم چشه؟
آهان ، ميخواد يواشكي جيم بشه
ديد يكمي سرش شلوغه خدا
يواش يواش شد از جماعت جدا
با شكمي شبيه بشكه نفت
يهو سرش رو پايين انداخت و رفت
قراولا چندتا بهش ايست دادن
يارو وانستاد ، تا جلوش واستادن
فوري درآورد واسشون چك كشيد
گفت ببريد وصول كنيد خوش باشيد
دلم براي حوريا لك زده
دير برسم يكي ديگه تك زده!
اگه نرم حوري دلگير ميشه
تورو خدا بزار برم دير ميشه
قراول حضرت حق دمش گرم
با رشوه خيلي كلون نشد نرم
گوشاي يارو رو گرفت تو دستش
كشون كشون برد و يه جايي بستش
رشوه حاجي رو ضميمه كردن
توي جهنم اونو بيمه كردن
حاجيه داشت بلند بلند غر ميزد
داشت روي اعصابا تلنگر ميزد
خدا بهش گفت: ديگه بس كن حاجي
يه خورده هم حبس نفس كن حاجي
اينهمه آدم رو معطل نكن
بگير بشين اينقده كلكل نكن
يه عالمه نامه دارينخونده
تازه ، هنوز كرات ديگه مونده
نامه تو پر از كاراي زشته
كي به تو گفته جات توي بهشته؟
بهشت جاي آدماي باحاله
ولت كنم بري بهشت؟
محاله
يادته كه چقدر ريا ميكردي
بندههاي مارو سياه ميكردي
تا يه نفر دورو برت ميديدي
چقدر والضالين و ميكشيدي
اينهمه كه روضه و نوحه خوندي
يه لقمه نون دست كسي روسوندي؟
خيال ميكردي ما حواسمون نيست؟
نظم و نظام دنيا كشكي كشكي است؟
هر كاري كردي بچهها نوشتن
ميخواي خودت برو ببين تو زونكن
خلاصه
وقتی يارو فهميد اينه
بازم درست نميتونست بشينه
كاسه صبرش يه دفه سر ميرفت
تا فرصتي گير مياورد در ميرفت
قيامته اينجا ، عجب جائيه
جان شما خيلي تماشائيه
از يه طرف كلي كشيش آوردن
كشون كون همه رو پيش آوردن
گفم اينا رو كه قطار كردن
بيچارهها مگه چكار كردن؟
ماموره گفت : ميگم بهت من الان
مفسد فيالارض كه ميگن همين هان
گفت: اينا بهشتفروشي كردن
بيپدرا خدارو جوشي كردن
به نام دين حسابي خوردن اينها
كفر خدارو درآوردن اينها
بدجوري ژاندارك و اينا چزوندن
زنده توي آتيش انو سوزوندن
روي زمين خدايي پيشه كردن
خون گاليله رو توي شيشه كردن
اگه بهش بگي كلاتو صاف كن
بهت ميگه بشينو اعتراف كن
هميشه در حال نظاره بودن
شما بگو؛ اينا چه كاره بودن؟
خيام اومديه بطري هم تو دستش
رفتو يه گوشهاي گرفت نشستش
حاجي بلندشد با صدای محكم
گفت : اين آقا بايد بره جهنم
خدا بهش گفت تو دخالت نكن
به اهل معرفت جسارت نكن
بگو چرا به خون اين هلاكي؟
اين كه نه مدعي داره نه شاكي
نه گردو خاك كرده و نه هياهو
نه عربده كشيده و نه چاقو
نه مال اين نه مال اونو برده
فقط عرق خريده رفت ِ خورده
آدم خوبيه خودم هواشو داشتم
اينجا خودم براش شراب گذاشتم
يهو شنيدن ايست خبردار دادن
نشستهها بلند شدن واستادن
حضرت اسرافيل از اون ور اومد
رفت روي چارپايه و چند تا صور زد
ديدن دارن تخت روون ميارن
فرشتهها رودوششون ميارن
مونده بودن كه اين كيه خدايا
تو حشر اين كارا چيه خدايا
فكر ميكنيد داخل اون تخت كي بود؟
الان ميگم ، يه لحظه
اسمش چي بود؟
همون كه كارش عالي بود
اون كه تو دنيا مثل توپ صدا كرد
همون كه اين لامپا رو اختراع كرد
همون كه كار عالي بود؛ اون ديگه
بگيد بابا ؛ توماس اديسون ديگه
خدا بهش گفت ديگه پايين نيا
يه راست برو بهشت پيش انبياء
وقتو تلف نكن توماس ؛ زود برو
به هر وسيلهاي اگر بود برو
از رويپل نري يه وقت ميفتي
ميگم هوايي ببرند و مفتي
باز حاجي ساكت نتونست بشينه
گفت كه مفهوم عدالت اينه؟
توماس اديسون كه مسلمون نبود
اين بابا اهل دين و ايمون نبود
نه روضه رفته بود؛ نه پاي منبر
نه شمر ميدونست چيه نه خنجر
يه ركعتام نماز شب نخونده
با سيم ميماش شب رو به صبح رسونده
حرفاي يارو كه به اينجا رسيد
خدا يه آهي از ته دل كشيد
حضرت حق خودش رو جا به جا كرد
يه كم به اين حاجي نگانگا كرد
از اون نگاههاي عاقل اندر
سفيهشو بايد بيارم اينور
با اينكه خيلي خيلي خسته هم بود
خطاب به بندههاش دوباره فرمود
شما عجب كلهخراي هستيد
بابا عجب جونورايي هستيد
شمر اگه بود آدولف هيتلرم بود
خنجر اگر بود رولورم بود
حيفه آدم خودشو پير كنه
و سوزنش فقط يه جا گير كنه
ميگيد توماس من مسلمون نبود
اهل نماز و دين و ايمون نبود
اولا ً از كجا ميگيد اين حرفو
در بياريد كله زير برفو
اون منو بهتر از شما شناخته
دليلشم اين چيزايي كه ساخته
درسته گفتهاند عبادت كنيد
نگفتهان به خلق خدمت كنيد؟
توماس نه بمب ساخته نه جنگ كرده
دنيا رو هم كلي قشنگ كرده
من يه چراغ كه بيشتر نداشتم
اونم تو آسمونا كار گذاشتم
توماس تو هر اطاق چراغ روشن كرد
نميدونيد چقدر كمك به من كرد
تو دنيا هيچكي بيچراغ نبوده
يا اگرم بوده تو باغ نبوده
خدا براي حاجي آتش افروخت
دروغ چرا ؛ يه كم براش دلم سوخت
طفلي تو باورش چه قصرا ساخته
اما به ايجا كه رسيده باخته
يكي مياد يه هالهاي باهاشه
چقدر بهش مياد فرشته باشه
اومد رسيد و دست گذاشت رو دوشم
دهانشو آورد كنار گوشم
گفت تو كلهآت پر قرمه سبزيست
وقتي نميفهمي بپرسي بد نيست
اون كه نشسته يك مقام والاست
مترجمه ، رفيق حق تعالي است
خود خدا نيست ، نمايندشه
موذد اعتمادشه ، بندهشه
خداي لم يلد كه ديدني نيست
صداش با ان گوشا شنيدني نيست
شما زمينيا همش همينيد
اون ور ِ ميزي رو خدا ميبينيد
همينجوري ميخواست بلند شه ، نمنم
گفت كه پاشو بايد بري جهنم
وقتي ديدم منم گرفتار شدم
داد كشيدم ؛ يكدفعه بيدار شدم
-
به اینترنت بدیدم یک کلوزآپ / نمی دونم که اصل یا فتوشاپ
بدل یا اصل ، مو کاری ندارم / دلم در سینه افتاده به تاپ تاپ
***********
خوشا آنان که پاریس جایشان بی/ درون کافه ها ماویشان بی
اگر گشتن چو بابا نیمه عریون/ خدا را شکر شلوار پایشان بی
***********
خدایا دین تو اندر خطر بی/ دلم بازیچه ی اهل هنر بی
پشیمونم بگو تقصیر مو چیست / گناه مو فقط حظٌ بصر بی
***********
مکن کاری که "بهزاد" ننگش آیو/ با ملاهای نادون جنگش آیو
تو بهر جایزه لغزیده پایت / در اینجا سوی بابا سنگش آیو
***********
به کافی نت روم آنجا ته وینم/ به اینترنت روم درجا ته وینم
به هر وبلاگ و هر سایتی که آیم / نشان از قامت رعنا ته وینم
***********
یکی لختو و یکی عریون پسنده / یکی با چادرو و تومون پسنده
به هرچه آفریدی طالبی هست/ دل مو عنچه ی خندون پسنده
***********
مو گشتم "شیفته" بر اون"گل" ناز/ گریبونش مثال غنچه ها باز
ندونم حکمت این جلوه ها چیست/ خدایا مو برقصم با کدوم ساز
***********
یکی آنسوی دنیا گشته عریون/ یکی اینجا شده غمگین و دلخون
گناه هر کسی بر خود نویسند/ چه باید کرد با مخلوق نادون
***********
خدایا کار تو خوب و خفن بی/ ولی این بنده بی چاک و دهن بی
ببخشا گر قصوری رفته از دست/ همش تقصیر این فی_لتر شکن بی
-
"محكمه الهي . شعر طنز خليل جوادي"
يه شب كه من حسابي خسته بودم
همينجوري چشامو بسته بودم
سياهي چشام يه لحظه سر خورد
يه دفعه مثل مردهها خوابم برد
تو خواب ديدم محشر كبري شده
محكمه الهي برپا شده
خدا نشسته، مردم از مرد وزن
رديف رديف مقابلش واستادن
چرتكه گذاشته حساب كتاب ميكنه
به بندههاش عتاب خطاب ميكنه
ميگه :
چرا اينهمه رج ميكنيد؟
راهتون رو بيخودي كج ميكنيد؟
آيه فرستادم كه آدم بشيد
با دلخوشي كنار هم جمع بشيد
دلاي غم گرفته رو شاد كنيد
با فكرتون دنيا رو آباد كنيد
عقل دادم بريد تدبركنيد
نه اينكه جاي عقلو كاه پر كنيد
من بهتون چقدر ماشاالله گفتم
نيافريده باريك الله گفتم
من كه هواتونو هميشه داشتم
حتي يه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازي نكرده باختيد
نشستيدو خداي جعلي ساختيد
هر كدوم ازشما خودش خدا شد
از ما و آيههاي ما جدا شد
يه جو زمين و اين همه شلوغي؟
اين همه دين و مذهبه دروغي؟
حقيقتا شماها خيلی پستيد
خر نباشيد گاوو نميپرستيد
از توي جمع يكي بلند شد ايستاد
بلند بلند هي صلوات فرستاد
ازاون قيافههاي حق به جانب
هم از خودي شاكي، هم از اجانب
گفت چرا هيچكي روسري سرش نيست؟
پس چرا هيچكي پيش همسرش نيست؟
چرا زنها اينجوري بد لباسن؟
مرداي غيرتي كجا پلاسن؟
خدا بهش گفت بتمرگ ، حرف نزن
اينجا كه فرقي ندارن مرد و زن
يارو كنف شد ولي از رو نرفت
حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت
چشاش ميچرخن ، نميدونم چشه؟
آهان ، ميخواد يواشكي جيم بشه
ديد يكمي سرش شلوغه خدا
يواش يواش شد از جماعت جدا
با شكمي شبيه بشكه نفت
يهو سرش رو پايين انداخت و رفت
قراولا چندتا بهش ايست دادن
يارو وانستاد ، تا جلوش واستادن
فوري درآورد واسشون چك كشيد
گفت ببريد وصول كنيد خوش باشيد
دلم براي حوريا لك زده
دير برسم يكي ديگه تك زده!
اگه نرم حوري دلگير ميشه
تورو خدا بزار برم دير ميشه
قراول حضرت حق دمش گرم
با رشوه خيلي كلون نشد نرم
گوشاي يارو رو گرفت تو دستش
كشون كشون برد و يه جايي بستش
رشوه حاجي رو ضميمه كردن
توي جهنم اونو بيمه كردن
حاجيه داشت بلند بلند غر ميزد
داشت روي اعصابا تلنگر ميزد
خدا بهش گفت: ديگه بس كن حاجي
يه خورده هم حبس نفس كن حاجي
اينهمه آدم رو معطل نكن
بگير بشين اينقده كلكل نكن
يه عالمه نامه دارينخونده
تازه ، هنوز كرات ديگه مونده
نامه تو پر از كاراي زشته
كي به تو گفته جات توي بهشته؟
بهشت جاي آدماي باحاله
ولت كنم بري بهشت؟
محاله
يادته كه چقدر ريا ميكردي
بندههاي مارو سياه ميكردي
تا يه نفر دورو برت ميديدي
چقدر والضالين و ميكشيدي
اينهمه كه روضه و نوحه خوندي
يه لقمه نون دست كسي روسوندي؟
خيال ميكردي ما حواسمون نيست؟
نظم و نظام دنيا كشكي كشكي است؟
هر كاري كردي بچهها نوشتن
ميخواي خودت برو ببين تو زونكن
خلاصه
وقتی يارو فهميد اينه
بازم درست نميتونست بشينه
كاسه صبرش يه دفه سر ميرفت
تا فرصتي گير مياورد در ميرفت
قيامته اينجا ، عجب جائيه
جان شما خيلي تماشائيه
از يه طرف كلي كشيش آوردن
كشون كون همه رو پيش آوردن
گفم اينا رو كه قطار كردن
بيچارهها مگه چكار كردن؟
ماموره گفت : ميگم بهت من الان
مفسد فيالارض كه ميگن همين هان
گفت: اينا بهشتفروشي كردن
بيپدرا خدارو جوشي كردن
به نام دين حسابي خوردن اينها
كفر خدارو درآوردن اينها
بدجوري ژاندارك و اينا چزوندن
زنده توي آتيش انو سوزوندن
روي زمين خدايي پيشه كردن
خون گاليله رو توي شيشه كردن
اگه بهش بگي كلاتو صاف كن
بهت ميگه بشينو اعتراف كن
هميشه در حال نظاره بودن
شما بگو؛ اينا چه كاره بودن؟
خيام اومديه بطري هم تو دستش
رفتو يه گوشهاي گرفت نشستش
حاجي بلندشد با صدای محكم
گفت : اين آقا بايد بره جهنم
خدا بهش گفت تو دخالت نكن
به اهل معرفت جسارت نكن
بگو چرا به خون اين هلاكي؟
اين كه نه مدعي داره نه شاكي
نه گردو خاك كرده و نه هياهو
نه عربده كشيده و نه چاقو
نه مال اين نه مال اونو برده
فقط عرق خريده رفت ِ خورده
آدم خوبيه خودم هواشو داشتم
اينجا خودم براش شراب گذاشتم
يهو شنيدن ايست خبردار دادن
نشستهها بلند شدن واستادن
حضرت اسرافيل از اون ور اومد
رفت روي چارپايه و چند تا صور زد
ديدن دارن تخت روون ميارن
فرشتهها رودوششون ميارن
مونده بودن كه اين كيه خدايا
تو حشر اين كارا چيه خدايا
فكر ميكنيد داخل اون تخت كي بود؟
الان ميگم ، يه لحظه
اسمش چي بود؟
همون كه كارش عالي بود
اون كه تو دنيا مثل توپ صدا كرد
همون كه اين لامپا رو اختراع كرد
همون كه كار عالي بود؛ اون ديگه
بگيد بابا ؛ توماس اديسون ديگه
خدا بهش گفت ديگه پايين نيا
يه راست برو بهشت پيش انبياء
وقتو تلف نكن توماس ؛ زود برو
به هر وسيلهاي اگر بود برو
از رويپل نري يه وقت ميفتي
ميگم هوايي ببرند و مفتي
باز حاجي ساكت نتونست بشينه
گفت كه مفهوم عدالت اينه؟
توماس اديسون كه مسلمون نبود
اين بابا اهل دين و ايمون نبود
نه روضه رفته بود؛ نه پاي منبر
نه شمر ميدونست چيه نه خنجر
يه ركعتام نماز شب نخونده
با سيم ميماش شب رو به صبح رسونده
حرفاي يارو كه به اينجا رسيد
خدا يه آهي از ته دل كشيد
حضرت حق خودش رو جا به جا كرد
يه كم به اين حاجي نگانگا كرد
از اون نگاههاي عاقل اندر
سفيهشو بايد بيارم اينور
با اينكه خيلي خيلي خسته هم بود
خطاب به بندههاش دوباره فرمود
شما عجب كلهخراي هستيد
بابا عجب جونورايي هستيد
شمر اگه بود آدولف هيتلرم بود
خنجر اگر بود رولورم بود
حيفه آدم خودشو پير كنه
و سوزنش فقط يه جا گير كنه
ميگيد توماس من مسلمون نبود
اهل نماز و دين و ايمون نبود
اولا ً از كجا ميگيد اين حرفو
در بياريد كله زير برفو
اون منو بهتر از شما شناخته
دليلشم اين چيزايي كه ساخته
درسته گفتهاند عبادت كنيد
نگفتهان به خلق خدمت كنيد؟
توماس نه بمب ساخته نه جنگ كرده
دنيا رو هم كلي قشنگ كرده
من يه چراغ كه بيشتر نداشتم
اونم تو آسمونا كار گذاشتم
توماس تو هر اطاق چراغ روشن كرد
نميدونيد چقدر كمك به من كرد
تو دنيا هيچكي بيچراغ نبوده
يا اگرم بوده تو باغ نبوده
خدا براي حاجي آتش افروخت
دروغ چرا ؛ يه كم براش دلم سوخت
طفلي تو باورش چه قصرا ساخته
اما به ايجا كه رسيده باخته
يكي مياد يه هالهاي باهاشه
چقدر بهش مياد فرشته باشه
اومد رسيد و دست گذاشت رو دوشم
دهانشو آورد كنار گوشم
گفت تو كلهآت پر قرمه سبزيست
وقتي نميفهمي بپرسي بد نيست
اون كه نشسته يك مقام والاست
مترجمه ، رفيق حق تعالي است
خود خدا نيست ، نمايندشه
موذد اعتمادشه ، بندهشه
خداي لم يلد كه ديدني نيست
صداش با ان گوشا شنيدني نيست
شما زمينيا همش همينيد
اون ور ِ ميزي رو خدا ميبينيد
همينجوري ميخواست بلند شه ، نمنم
گفت كه پاشو بايد بري جهنم
وقتي ديدم منم گرفتار شدم
داد كشيدم ؛ يكدفعه بيدار شدم
احسنت...حرف حق
-
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارق از جام الستش کرده بود
گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق ، دل خونم مکن،
من که مجنونم ، تو مجنونم مکن،
مرد این بازیچه دیگر نیستم،
این تو و لیلای تو ، من نیستم!
گفت ای دیوانه ، لیلایت منم،
در رگت پنهان و پیدایت منم،
سالها با جور لیلا ساختی،
من کنارت بودم و نشناختی!
??? ??? ???
-
سلام هرچند تکراری بود. ولی خیلی جالب وپر محتواست .اگه هر دقیقه هم بخونیمش تازگی داره.
-
الیس اله بکاف عبده..؟؟
-
الیس اله بکاف عبده..؟؟
سلام جناب امیری
آقافارسی صحبت کن ماهم بفهمیم
-
سلام دوست گرامی
آقای امیری L-)
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست (سوره زمر آیه 36)
(http://s2.picofile.com/file/7284637204/%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%B3.jpg)
پاسخ:
و من یتوکل علی الله فهو حسبه »
هر کس بر خدا توکل کند خدا او را بس است
-
سلام دوست گرامی
آقای امیری L-)
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست (سوره زمر آیه 36)
(http://s2.picofile.com/file/7284637204/%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%B3.jpg)
پاسخ:
و من یتوکل علی الله فهو حسبه »
هر کس بر خدا توکل کند خدا او را بس است
سلام خانوم زهری
مرسی
-
قابلی نداشت
موفق باشید
-
دل کوچک خویش را به چه چیز این دنیا خوش کنم
" وقتی که تو می گویی : من دیگر با تو نیستم ..."
کاش یارای نگه داشتن دنیا را داشتم ....
واستا دنیا میخوام پیاده شم ...
آری نگه می داشتم و پیاده می شدم از آن
آری نگه داشتن.... پیاده شدن ....
راست میگفت شاعر:
"خرم آن روز کزین عالم ویران بروم"
" وقتی که تو می گویی من دیگر با تو نیستم "
چگونه میتوانم ادامه دهم حیات را
یادت هست گفته بودم :
همه امیدم هستی ؟؟؟؟؟؟ همه امیدم
یادت هست گفته بودم :
همه زندگی ام هستی ؟؟؟؟؟؟ همه زندگی ام
یادت هست گفته بودم :
همه نفسهایم هستی ؟؟؟؟؟؟ همه نفسهایم ....
نه یادت نیست ....
اگر یادت بود میفهمیدی
و
کنارم میماندی
"وقتی که تو می گویی من دیگر با تو نیستم "
یعنی:
تمام شدن امید پیوستن به نا امیدی
"وقتی که تو می گویی من دیگر با تو نیستم "
یعنی:
قطع شدن زندگی و رسیدن به مرگ
"وقتی که تو می گویی من دیگر با تو نیستم "
یعنی:
پایان تمام نفسها .....
حال بگو من وقتی بی تو هستم ...
چاره ای جز به
یکباره مردن
خواهم داشت؟؟؟؟؟؟؟؟
یکباره تمام شدن
یکباره تباه شدن
.........
حال بگو به من...
"دل کوچک خویش را به چه چیز این دنیا خوش کنم"
"پونه"
-
اولين و آخرين
خورشيد ، جاودانه مي درخشد
در مدار خويش
ماييم كه پا ، جاي پاي خود مي نهيم
و غروب مي كنيم ، در هر پسين.
آن روشناي خاطر آشوب
در افق هاي تاريك دور دست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين.
-
همره باد از نشیب و فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر
چرخ گردون از آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تارغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ، در به در خکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالباس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،فرزند خود را ، مادر من
********
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز کن در
باز کن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر
-
هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم
دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم
به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زير خاك بيرونم كشيد.
نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه
را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت.
بروي سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سيصد و شصت و يك متولد و در سال هزار و سيصد و
هشتاد و سه مرد.
دروغ بود.
سال شصت و يك سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها
مرگ تحميلي در سال هشتاد و سه شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را.
به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت.
من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم.
چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند
( كارو )
-
گر خیال تو در این خانه نبود
یاد تو در همه روز و شب عمر
آشنای دل دیوانه نبود
اگر آن زلف فرو ریخته تا شانه نبود
در دیاری که در آن رشته امیدی نیست
به چه می پیوستم...
بخشی از سروده خانم افسانه هاشمی
-
«ریشه در خاک»
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک - اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست ، می مانم.
من از اینجا چه می خواهم ، نمیدانم.
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا از دل این خاک
با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه
چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت...
فریدون مشیری
-
احسنت...حرف حق
احسنت به این درک قشنگ
احسنت به این فکر بلند
-
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …
من چراغم را در، آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
---------------------------------
اميدوارم هيچ گاه چشم به راه نمانيد
-
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
-
شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست
-
ارزویم این است/نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد/نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز/و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی/ آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد/ و تو را دوست بدارد هر آن اندازه که دلت می خواهد..
-
مهربان باش و بگو ..... دل شكستن چه ثمر داشت كه تو خنديدي؟
-
وقتی دلگیری و تنها
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار
حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
-
نازک دل من که حکم چینی دارد
گه گاه کمی بزرگ بینی دارد
در نقشه شهر داری عشق آمد
دیوار دلم عقب نشینی دارد
" مهدی مرتضوی دراز کلا"
-
وقتی که خدا عاشق خورشید نشد
شیدای زمین و آنچه می دید نشد
من در عجبم که او بشر را می ساخت
یک لحظه چرا دچار تردید نشد
" سید محمود بزرگی "
-
" دیرآمدی فرشته من ... خیلی دیر......
امروز به میهمانی دل کوچکم رفته بودم...
خیلی وقت می شد
که گذرم به آن طرفها نیفتاده بود
که به او سر نزده بودم...
بیچاره دل من!
تنها بود،
و چشم براه...
هر روز صبح خانه اش را آب و جارو می کرد،
گلها را آب میداد،
اسپند بر آتش می ریخت،
عود می افروخت،
سماور آتش می کرد،
پنجره ها را می گشود تا خورشید را هم به خانه مهمان کند،
اما... خورشید هم نبود،
خورشید هم او را تنها گذاشته بود.
بیچاره دل کوچک من!
وقتی همه ی کارهایش تمام میشد،
تازه نوبت می رسید به چشم انتظاریَــش.
می رفت بیرون خانه،
و می نشست همانجا کنار دَر...
می نشست و تسبیح می گرداند،
به امید،
در انتظار...
در انتظار من!
بیچاره دل کوچک من!
وقتی که دیدم او را،
نشناختمش....
پیر شده بود؟؟؟؟
نه!!!!
عوض شده بود؟؟؟؟
نه!!!!
پس چه؟
هان، فهمیدم...
دلش شکسته بود!
از این همه انتظار
از این همه بی وفایی...
دیگر رمقی در بدن نداشت.
اما هنوزهم می آمد دَم در
و می نشست به انتظار...
زیر بازوانش را گرفتم
با مهر نگاهی به من انداخت
اشکی گوشه ی چشمش رقصید
اشکی از سر شوق
انگار رنج تمامی آن سالهای چشم انتظاری به یک باره از دلش رفته بود.
چه دل کوچکی داشت این دل کوچک من!
مرا به خانه ی کوچکش برد
خانه ای محقر،
ولی با صفا،
پر ازعشق،
تازه، در و دیوار خانه هم پر بود از عکسهای من!
نشستیم،
نگاهم می کرد،
نگاهش می کردم،
و انگار همه دنیا یک چشمی زُل زده بودند به ما!
برایم فنجانی عشق و تکه ای لبخند آورد.
چه مهربان بود این دل کوچک من!
کوچک؟
نه، دیگر کوچک نبود،
بزرگ شده بود،
به بزرگی یک دل بزرگ.
آخر می گویند رنج فراق بد چیزی ست.
آری، ولی او با این رنج به یک گنج رسیده بود!
دل کوچک و زمینی من، بزرگ و آسمانی شده بود!
من فرشته بودم و او آسمانی شده بود!
چند صباحی گذشت...
چشمم افتاد به گوشه ی اتاقش.
انگار کسی چمدانش را بسته بود،
انگار کسی عزم سفر داشت!
پرسیدم از او،
گفت باید بروم.
گفتم کجا؟
گفت به آسمان،
آنجا خدا در انتظار من نشسته است،
من که می دانم رنج انتظار چقدر ملال آور است،
باید زودتر بروم و او را بیش از این منتظر نگذارم.
من فرشته بودم و او به آسمان می رفت!
زیر لب گفت:
دیر آمدی فرشته ی من، خیلی دیر....!
اما خوب شد که باز آمدی.
خیلی ها را میشناسم که اصلا نمی آیند
همین همسایه ی کناری ام
دیروز پر کشید و رفت
با چشمی گریان پر کشید و رفت
با دلی شکسته پر کشید و رفت
بی آنکه کسی بیاید و انتظارش به سر رود.
باز خوب شد که تو آمدی!
چشمانم پر شده بود از یک چیزی...
آهان!
قدیم تر ها به آن اشک می گفتند.
چندی بود که چشمانم بیگانه شده بود با اشک،
با احســـــاس،
با نگـــــــــــــــاه.
همین که قطره ی اشکی چکید از چشمم
انگار جوان شد دلم
انگار دوباره مثل کودکی هایم شده بود
دیگر خبری از چمدان نبود
دیگر خبری نبود از رفتن
او نمی رفت چون من برگشته بودم!
....
حیف است به خدا
نگذاریم این قلبهای کوچکمان،
غریبه شوند با ما،بیایید زود به زود به میهمانی دلهایمان برویم!
"سمیه فراهانی"
-
زخمي بر پهلويم است ، روزگار نمك ميپاشد و من پيچ و تاب ميخورم ،
و همه فكر ميكنند كه ميرقصم .........احمد شاملو
-
زخمي بر پهلويم است ، روزگار نمك ميپاشد و من پيچ و تاب ميخورم ،
و همه فكر ميكنند كه ميرقصم .........احمد شاملو
زخمی بر پهلو
استخوانی بر گلو
وقلبی مملو
قلبی آکنده
آکنده
از غبار تنهایی
در کوره راه
زندگی
رفتن
در این کوره راه
هی به این سو
هی به آن سو
رقص را ماند
برای آن کس که نمی داند
رقص را ماند
برای آن کس که نمیداند
-
بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
... دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
"زنده یادحسین پناهی"
-
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره
رنگ چشای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگیم فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم اگه بی تو باشه جون میکنه
من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو مثه وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مثه شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثه یک قصه پر از حادثه ای
تو مثه شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا میسازن
گلای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازن
اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازن
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
" شعر شهریار قنبری - خواننده فریدون فروغی "
-
هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسانها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشق بازان کم شدند
نسلی از بیگانگان آدم شدند
-
بر درت می آمدم هر شب مرا وا میزدی /
گفتمت نا مهربانی دم ز حاشا میزدی
دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا به سحر /
کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی . . .
-
دیروز اومده بود دیدنم ، با یه شاخه گل سرخ و همون لبخندی که همیشه آرزوش رو داشتم
گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ، ولی من فقط نگاش کردم ،
وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود . . .
-
مدتهاست درگیر دلتنگی ام...
دلتنگ از هر چه که مرا از تو دور میکند...
دلتنگ از خوشی های لحظه ای
از کسانی که در ظاهر هستند ولی باطن چیز دیگریست...
نمی دانم چرا اینقدر ضعیفم...
ضعیف تر از آنچه که تو آفریدی...
مدتهاست نگاهم با توقهر کرده...
این رو سیاهی از من است نه تو...
همیشه امیدم بودی وهستی وخواهی بود...
این بار هم عشقم را بپذیرکه تنها تو لایق دوست داشتنی
-
برای بدست آوردنت از کدام جاده باید گذشت
برای با تو بودن کدام لحظه ها را باید فدا کرد
همیشه با من بوده ای...همیشه ناجی من از تنهایی و دلتنگی حضور تو بود
نگاه که میکنم از تو تا من فرسنگ ها فاصله هست
اما من...نه من ...ما به فاصله ها اعتقادی نداریم
به تو تکیه کردن و تو را داشتن برای تمام تنهایی و دلتنگی هایم...
تنها یک رویاست........
ولی دیدن ورسیدن به نقطه ای نورانی در تاریکی وتنهایی دلم شاید...
شاید بتواند مرا مجبور به زندگی کند...
حرف از نا امیدی نیست...حرف از تنهایی هست و دلتنگی
-
ســـــکوت یعنی
آغــازشــروع
یعنی باتــو بــودن،باتــومــاندن،باتــورفتــن
ســکوت مــن
آغاز جــداگشتن
وصـــال تو...
من به ســــکوت ایمــان دارم
مــرابـــخوان...
توان گفتــــنم نیــست
می خواهــــــم
بی تونباشــــم
"نیـــــازی"
[/size][/color]
-
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را
....
از : عباس صفاری
-
سلام وعرض ادب، دوستان سپاسگزار بابت شعرهای قشنگی که میگذارید*/، نمیدونم نظرمنه اگر این تایپیک به مرجع شعروادبیات ببرید بهترنیست اونجاهم رونقی بگیره به مرجع شعروادبیات کم لطفی شده ، بااحترام.
-
سلام وعرض ادب، دوستان سپاسگزار بابت شعرهای قشنگی که میگذارید*/، نمیدونم نظرمنه اگر این تایپیک به مرجع شعروادبیات ببرید بهترنیست اونجاهم رونقی بگیره به مرجع شعروادبیات کم لطفی شده ، بااحترام.
سلام سپیده جان به نظر من اگه اینطور بشه دوستان میرن به سمت بحث و انتقاد از شعرهایی که ارسال میشه.در حالیکه من فکر میکنم کاربرایی که اینجا شعر می گذارن صرفا برای تلطیف فضاست. وتقدیمی به دیگرکاربران.
-
از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد تو ، مو شکافی میکنند
و بدهایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند ، پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند ...
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو
کشیش تر ببینند
از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند ، آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام
از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری
دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان
را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
-
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
-
تا لب ايوان شما
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ايوان شما
از دلم تا لب ايوان شما راهی نيست
نيمه جانی است درين فاصله قربان شما
بهاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل جهان با من است
لحظه ها و احساس فريدون مشيری
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پيشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من ايی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گويم به خويش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بياسايد از هر غمی
چو بينم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دهان با من است
-
بوف کور *
دلم گرفته از دلم که از تو دور ِ
خاطره هات همیشه در حال عبور ِ
...
چیزی ازم نمونده و هنوز میسوزم
یاد تو مثل آتیش ِ ، مثل تنور ِ
دردی که از تو با من ِ مرد میخواد و ...
مردی که بی تو باشه از اهل عبور ِ
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چی ِ ، سیل نمیتونه بشور ِ
زخم که نه جدایی از تو دلخراش ِ
یاد تو مثل خوره ، مثل بوف کور ِ
چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت
طفلی هنوز دنبال ِ ی ِ سنگ صبور ِ
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چی ِ ، سیل نمیتونه بشور ِ
زخم که نه جدایی از تو دلخراش ِ
یاد تو مثل خوره ، مثل بوف کور ِ
-
نمیدانم !
دل مـن نازک است یـا چشمان تـو تــــیز!
هــر گاه نگـــاه بــه تــو می دوزم
...
بنــــد دلــم پاره می شــود...
هر گاه لبخند میزنی
پای منطقم می لنگد
احساس حکومت می کند....
روایت من و تو عجب جنس غریبی دارد !!
-
تفسیر کن مرا....
این سکوت را که زبان دل شده است...
و شمارگان نفس های غم آلود...
...
بوسه های ی درد است بر قلب...
یادت هست که مرا...
از صدف چشم هایت به موج خاطرات سپردی...
حال چه غریبانه شدم...
که تو سکوت ام را تفسیر می کنی...
از آن عاشق مغرور...
جز تلی از شکستگی چیزی نیست...
-
بـــاتوام...
بـــاتوای همـــدم شبــهای تنهــاییم
تـــوای زیباتریــن نغمــه آشــنایی
مـن وایــن غـــم سنگیـــن فــراق
تــوای صــبورمهــربان
درایــن ســرمای سخت دوری
استــخوانم تــرک خــورده
گـرمی دستــان مهــربان تــورانــوازش می خواهــم
کنــج خانــه،گوشــه یک اتـاق،کنـــاربخــاری...
نه،ســرمای مــن ازدوری نگــاه گــرم مهــربان توســـت
پیالــه ای مـی نوشــم ازایـن شــراب
تسکـــین نمــی دهدمـــرا
فــزونی دردمـی خواهــم
کــه دیــگربازندگیـــم وداع کنــم
برای لحظــه مرگــم درانتظارم
امــید دیــداردرآن لحظــه دارم...
"نیــــازی"
[/color]
-
تو كجايي سهراب؟...آب را گل كردند، چشم ها را بستند و چه با دل كردند...
صبر كن اي سهراب...قايقت جا دارد؟ من هم از همهمه داغ زمين بيزارم...
-
فعل مجهول
بچه ها صبحتان به خیر سلام
درس امروز،فعل مجهول است
فعل مجهول چیست ؟می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است.....
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ ،میلغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شدم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم
ژاله از درس چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت.......
" د جوابم بده !کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟........."
خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله ،چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و یاران
خشمگین و انتقام جو گفتم :
بچه ها گوش ژاله سنگین است !
دختری طعنه زد که نه خانم!
درس در گوش ژاله یاسین است
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر میرسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله ارام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم،
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زن ،در دو چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیره ی او
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول،فعل آن پدری است
که دلم را زدرد ،پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
از غم آن دو تن ،دو دیده ی من
آن یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود ناله ی او
شسته میشد به قطره ها ی سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او
ناله ی من به نا له اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم :
درس امروز ،قصه ی غم تو ست .
تو بگو من چرا سخن گفتم
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه میسوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد.
«سیمین بهبهانی»
-
امشب چه شبی روشن و زیبا و مصفاست / احسنت، به این جشن دل انگیز که برپاست
گویا که گلی پای نهاده ست به گیتی / کز فرّ و شرف، آبروی جمله ی گلهاست . . .
تولدتون مبارک
دوستدار و آرزومند آرزوهایتان آیلان
-
الفبا برای سخن گفتن نیست / برای نوشتن نام توست اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستاده اند
تا راز زاد روز تو را بدانند
تولدت مبارک
.
.
.
-
هبوط دلپذیر من
گام برمی داشتم
قدم قدم بسوی تو
دوست می داشتم تو را با تمام وجود
به تو نزدیک می شدم ؛نزدیک و نزدیک تر...
از خودم دور می شدم ؛دور و دورتر...
آنقدر که دیگر هیچ می شدم؛نقطه می شدم؛و همه تو بودی...
تو بودی با تمام وجود،
تو بودی زیبا و بزرگ،
دوست داشتنی و مهربان،
تو بودی و دیگر من نبودم...
من در تو جریان می گرفتم؛
نه،دیگر منی نبود که در تو جریان بگیرد؛
این تو بودی که در من جریان می گرفتی،اوج می گرفتی؛
و چه با شکوه بود این صعود تو و نزول من؛
چه زیبا بود این بی خودی...
چه زیبا بود این حضور تمام وجود تو.
منم در تو ذوب شد.
منم در دستان زیبای تو شکل گرفت و معنایی دوباره یافت.
منم دیگر من نبود؛
منم تو بودی و تمام باورهایت؛
منم تو بودی با تمام وجودت....
منم..
-
شعر! دردا که سفر نامه ی من غمگین است
ورنه سر تا به قدم بال و پرت رنگین است
گفته بودم غزلم! درد و بلایت به سرم
تا ابد ورد لبم زمزمه ی آمین است
خون رگ های من از گرمی تو می جوشد
بی سبب نیست لبت روی لبم آذین است
چهره افروخته ای، مثل دلم سوخته ای
واژه ات پنجه ی باران زده ی شاهین است
دیشب از کوره بدر گشته به دل خندیدم
که چرا لحن غزل های خوشم غمگین است؟
عشق خندید به من، گفت که شاعر نشوی
ورنه پرونده ی عاشق شدنت سنگین است
٭٭٭٭٭
گرچه از تلخی پرونده به جانم به سرت
حسرتی نیست رواداری دل شیرین است
فرصتی ده که شبی طعم لبت را بچشم
بین ما فاصله مانند مه و پروین است
عاقبت وسوسه ی بوسه مرا خواهد کشت
متهم کسیت منم؟ یا دل بی تمکین است؟
-
آیا تو خوشبختی
آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری
بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری
لحظهای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت.
-
بنام خدایی که همین نزدیکیست...
درس اول
یک نفر پنجره رابازکند
تا هوا تازه شود.
تخته ی خاطره را باز کنید
زان همه خط خطی دیرینه
بشمارید نفس ها را از یک تا هیچ
درس درس عشق است...
ننویسید به نقش دل خود خیره شوید
درس من جزوه ندارد
زهوا می گویم وز دل خود
من الفبا را از«ی»به «الف»می آرم
درس اول:«یا یار»
بس کنم خسته شدید
بچه ها تکلیف امشبتان تا سحر« یا یار» است
روز دیگر زشما می پرسم:
چه کسی خوب نفس می شمرد؟
چه کسی فاصله ی خود را با یار به هیچ آورده است؟
چه کسی می گوید« یا یار»و
صدای نفسش را که صدای یار است
از پس تخته ی دل می شنود؟
من الفبا را از«ی»به «الف»می آرم
روز دیگر سخن از حرف سین خواهم گفت
سین سیمرغ وسفر
سفر دورودرازهستی
سربداران وسحر
سرمستی
-
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی ...
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد
انگار در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند
-
پدر، پدرآنشب اگر خوش خلوتي پيدا نميكردي
تو اي مادر اگر شوخ چشميها نميكردي
تو هم اي آتش شهوت شرر برپا نميكردي
كنون من هم به دنيا بينشان بودم
پدر، پدر آنشب خيانت كردهاي شايد نميداني
به دنيايم هدايت كردهاي شايد نميداني
از اين بابت جنايت كردهاي شايد نميداني
-
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک!،
اشک سردی همچون مروارید
میدود در جام چشمانش،
میچکد بر خاک،
سادگی در چهره اش پیداست!
گاه یک لبخند
میدمد در آسمان گونه هایش گرم،
می شکوفد در بنا گوشش
غنچه آزرم.
گاه ابر تیره اندوه
بر جبینش میگشد دامن
سر فرو می آورد نا شاد،
چون نهالی نرمو نازک تن
در گذار باد
زندگی زیباست:
ساده و مغموم،
چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
بر عقیق بوته اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک،
زندگی زیباست
-
مرد یعنی کار و کار و کار و کار * یکسره در شیفت های بیشمار
مثل یک چیزی میان منگنه * روز و شب از هر طرف تحت فشار
مرد موجی است هی در حال دو * جان بر آرد تا برآرد انتظار
او خودش همواره در تولید پول * لیک فرزند و عیالش پول خوار
با چه عشقی دائما در چرخشند * گرد شهد جیب او زنبور وار
چون که آخر شب به منزل می رسد * خسته اما با لبانی خنده بار
جای چای و یک خدا قوت به او * می شود صد لیست در پیشش قطار
از کتاب و دفتر و خودکار ، تا * اسفناج و پرتقال و زهرمار
آن یکی می خواهد از او شهریه * این یکی هم کفش و کیفی مارک دار
هر چه می گوید که جیبم خالی است * هر چه می گوید ندارم ، ای هوار
نعره می آید : "به ما مربوط نیست * ما مگر گفتیم ماها را بیار"
مرد یعنی آن که با پول و پله * می شود در خانه ، صاحب اعتبار
مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو * ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار
خلقتش اصلا به این خاطر بود * تا درآرد روزگار از وی دمار
-
مرهبا برتو ای هانیه جان که نمودی نمایی ز حال مردان
بنده نیز در تکمیل فرمایش عزیز رو میکنم نمایی ز حال بانوان
یک دهان خواهم به پهنای فلک تابگویم وصف زن را یک به یک
زن مگو دریای راز مرد هاست مرجع رازو نیازو دردهاست
زن چه باشد آشنایی ناشناس هرزمان پیداشود در یک لباس
یک زمان گردد نکوتر از ملک پا گذارد از بلندی بر فلک
می شون کان وفا، کانون مهر قلب او رخشان تر از قلب سپهر
همچو گل شاداب و خوشرومی شود چشم خاموشش سخن گومی شود
گر بخواهد زن، به توجان می دهد هرچه می خواهد دلت، آن می دهد
وای از آن وقتی که زن پستی کند باده پستی خورد مستی کند
اندر آن دم می شود دریای قهر می چکاند در گلوی مرد، زهر
سخت اندر حیرتم کاین جنس زن گه فرشته باشد و گه اهرمن
گر بگویم او فرشته نیست ؟ هست باملک خونش سرشته نیست؟ هست
وربگوبم دیو سیرت هست؟ نیست یا وجود بی بصیرت هست؟ نیست
L-) من که حیرانم از این جنس دوپا در تحیر مانده ام واحیرتا! ;) ;)
=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>
-
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم
درویش و فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهـان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار به جز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
بر خاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم، پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه توحید
حاجت به می و خانه خمار نداریم
در روي زمين چون دل ما گنج معانيست
دينار چه باشد غم دينار نداريم
بشنو ز دل زنده شمس الحق تبريز
از دوست به جز وعده ديدار نداريم
-
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
-
مرا چه به فلسفه ؟؟؟
من هنوز در منطق چشمانت مانده ام !
.
.
.
امشب کم توقع شده ام !
آرزویم کوچک است و کم حرف ، هیچ نمیخواهم جز ”تـو”
.
.
.
عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !
به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند ؛ تبر ها مگر کاری کنند !
.
.
.
من تا همیشه می توانم تو را از میان تمام مردم دنیا تشخیص دهم !
به شرط آنکه چشمانت را نبندی !
.
.
.
کاش میدانستی که جهانم بی تو الف ندارد !!!
.
.
.
قدش به “عشق” نمی رسید ؛ “غرور”م را زیر پا گذاشت تا برسد !
.
.
.
لعنت به همه قانون های دنیا که در آن شکستنِ دل پیگرد قانونی ندارد !
.
.
.
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم ، نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه ؛ نمک را بگذار برای من که می خواهم این زخم همیشه تازه بماند !
.
.
.
به بند دلت میاویز رخت خاطره ام را ، گردبادهای فراموشی حرمت نمی شناسند !
.
.
.
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
.
.
.
قبول که ما دو خط موازی هیچگاه به همدیگر نمی رسیم !
ولی فقط کمی فاصله را کمتر کن ، میخواهم بهتر ببینمت !
.
.
.
از این آمد و رفت های مکرر دلم گرفته !
یا نیا ، یا نرو !
.
.
.
هر که به من می رسد ، بوی قفس می دهد ! جز تو که پر می دهی تا بپرانی مرا !
.
.
.
دلم می خواهد در آرامش آغوشت طولانی بمیرم !
.
.
.
همه آرزویم این است که ببینمت دوباره !
.
.
.
جهنمی به پا میکند دلم وقتی آرزویی در ذهن بیاید و تو میان آن نباشی !
.
.
.
از هر مسئله ای که تنها راه حلش ، گذر زمان است بیزارم !
.
.
.
گاهی ارزش واقعی یک لحظه را تا زمانی که به یک “خاطره” تبدیل شود نمی فهمیم !
.
.
.
آخرش هم نفهمیدم ، اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من ؟
.
.
.
دیگر احتیاط لازم نیست ؛ شکستنی ها شکست ! هر جور مایلید حمل کنید !
.
.
.
رفتن هم حرف عجیبی است ، شبیه اشتباه آمدن است !
.
.
.
در اوج آسمان به دنبال تو ، هر جا میروی باز هم یکی هست به دنبال تو
تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام
دیگر به دنبال بهترین ها نیستم ، من شیفته آن خوبی های توام
.
.
.
چندیست در نبودنت به ساعت شنی می نگرم ، یک صحرا گذشته است !
.
.
.
تکلیفم روشن شد ؛ خاموش میشوم شیرینم !
فرهاد وار اینبار باید به جای کوه ، دل بکنم !
.
.
.
مرد نیستم اگر... ! اما حرفم یکی است !
“تو”
-
یادمان باشد
یادمان باشد به دل کوزه آب،
که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبّت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند،
آبرویش نرود ...
یادمان باشد فردا حتما،
ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان
و به انگشت نخی خواهیم بست،
تا فراموش نگردد فردا ...
زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد ...
و بدانیم که شبی،
خواهم رفت
و شبی هست که نباشد پس از آن،
فردایی ...
فروغ فرخزاد
-
" به سکوتم برس "
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید
من ترا در سکوت دمادم خویش
غریبانه فریاد میزنم
هیچ گوش شنوایی نیست
وتو انگار ... از همه ناشنواتر...
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید
من در این سکوت ترا آه کشیدم
وبه آیه تنهایی سپردم
همه آیات تنهایی من پر ز فریاد سکوتم شد
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید....
" پونه"
-
آسمون غرید که ای عاشق
ستاره ات گم گشت
دلم امیّدواره که شاید اون برگشت
زیر این گنبد کبود کسی غیر از خدا نبود
یه ستاره ساکت وتنها پشت ابرها نشسته بود
ابرای تیره وتار به ستاره دل نمیدند
نمیخوان بارون ببارند ولی از آسمون نمیرند
ستاره ساکت وتنها می درخشه پشت ابرا
به امید اینکه روزی شاید خورشید بشه
میرسه اون روزی که ابر شرمنده میشه
شب بارونی قشنگه ستاره پرنور میشه
شب بارونی قشنگه ستاره پرنور میشه
-
" به سکوتم برس "
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهد رسید
من ترا در سکوت دمادم خویش
غریبانه فریاد میزنم
هیچ گوش شنوایی نیست
وتو انگار ... از همه ناشنواتر...
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهد رسید
من در این سکوت ترا آه کشیدم
وبه آیه تنهایی سپردم
همه آیات تنهایی من پر ز فریاد سکوتم شد
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید....
" پونه"
-
"مرگ اعتماد"
وقتی دیوار اعتماد فروریخت
قلبم شکست
نه یک گوشه ای از قلبم
که تمام قلبم شکست
لطفا"
... آهسته در سرزمین قلبم گام بردار
وبا وضو قدم بگذار
چرا که قلب شکسته حرمت دارد
حرمت قلب شکسته را میدانی ؟
گمان نمیکنم بدانی...
لیک من حرمت قلب شکسته را
میدانم
چرا که در سرزمین دوست
قلبم شکست
تمام اعتمادهایم فروریخت
حتی اعتماد به خود
من زین پس
حتی به سایه خود هم اعتماد نخواهم کرد
چرا که فروریختن دیوار اعتمادرا دیده ام ...
لطفا"
اگر خواستی به سرزمین قلبم وارد شوی
با وضو وارد شو
چرا که قلب شکسته حرمت دارد...
"پونه
-
" به سکوتم برس "
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید
من ترا در سکوت دمادم خویش
غریبانه فریاد میزنم
هیچ گوش شنوایی نیست
وتو انگار ... از همه ناشنواتر...
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید
من در این سکوت ترا آه کشیدم
وبه آیه تنهایی سپردم
همه آیات تنهایی من پر ز فریاد سکوتم شد
ای دلیل همه سکوتهای من
به سکوتم برس
به فریادم خواهند رسید....
" پونه"
صد درود وصد سپاس وصد سلام
-
امشب من ودل باده به دست خواهیم بود
در دیر مغان مست تا الست خواهیم بود
من بر لب دل برم و دل بر لب دوست
با باده ودوست تا صبح سحر خواهیم بود
"پونه"
-
شعر خدا بابا ...
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای کوچه های رد پای عشق پیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد :
بر پا ،
همه بر پا چه بر پایی شده بر پا
*
معلم نشئتی دارد
معلم علم را در قلب میکارد
معلم گفته ها دارد
*
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا
بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم بفرما جان من بنشین
چه درسی...... فارسی دارید؟
کتاب فارسی بردار
آب و آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را
*
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم
ببین بابا .... بخوان بابا......بدان بابا
عزیزم این یکی بابا...........پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با...با
اگر نصفش کنی با میشود با....با
*
تمام بچه ها ساکت
نفسها حبس در سینه
و قلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه بن بست
که میزش جای آخر هست
و همچون نی فقط نا داشت
و قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد و لبانش زرد
ندارد گوییا همدرد
فقط نا داشت
به انگشت اشاره سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد
تو گویی درسهایی بر زبان دارد
*
صدای کوک اندیشه می آید
صدای بیستون ....فرهاد یا شیرین ....صدای تیشه آید
صدای شیرها از بیشه می آید
*
معلم گفت:
فرزندم سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر
آقا اجازه
این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت آری جان من
بابا همان باباست
پسر آهی کشید
اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت فرزندم
بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟
*
پسر با بغض گفت :این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم چرا جانم؟
مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت : این درس رنگین است
دوتا بابا یکی بابا؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من نالان و غمگین است
ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار میگیرد؟
چرا بابا مرا یکدم در آغوشش نمیگیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم میکارد؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابا مرا یکدم نمیبوسد؟
چرا بابای من هر روز میپوسد؟
چرا در خانه آرش گل زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
*
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیده است
ز روی گونه اش اشکی ز دل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را میریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
*
بگفتا دانش آموزان
بس است دیگر
یکی بابا در این درس است
و آن بابای دیگر نیز
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند و معلم گفت :
بجای آن یکی بابا
خدا را در ورق بنوس
و خواند آن روز
خدا بابا.... خدا بابا
تمام بچه ها گفتند :
خدا بابا
خدا بابا...
-
شعر خدا بابا ...
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای کوچه های رد پای عشق پیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد :
بر پا ،
همه بر پا چه بر پایی شده بر پا
*
معلم نشئتی دارد
معلم علم را در قلب میکارد
معلم گفته ها دارد
*
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا
بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم بفرما جان من بنشین
چه درسی...... فارسی دارید؟
کتاب فارسی بردار
آب و آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را
*
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم
ببین بابا .... بخوان بابا......بدان بابا
عزیزم این یکی بابا...........پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با...با
اگر نصفش کنی با میشود با....با
*
تمام بچه ها ساکت
نفسها حبس در سینه
و قلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه بن بست
که میزش جای آخر هست
و همچون نی فقط نا داشت
و قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد و لبانش زرد
ندارد گوییا همدرد
فقط نا داشت
به انگشت اشاره سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد
تو گویی درسهایی بر زبان دارد
*
صدای کوک اندیشه می آید
صدای بیستون ....فرهاد یا شیرین ....صدای تیشه آید
صدای شیرها از بیشه می آید
*
معلم گفت:
فرزندم سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر
آقا اجازه
این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت آری جان من
بابا همان باباست
پسر آهی کشید
اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت فرزندم
بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟
*
پسر با بغض گفت :این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم چرا جانم؟
مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت : این درس رنگین است
دوتا بابا یکی بابا؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من نالان و غمگین است
ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد؟
ولی بابای من هر دم زغال از کار میگیرد؟
چرا بابا مرا یکدم در آغوشش نمیگیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم میکارد؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابا مرا یکدم نمیبوسد؟
چرا بابای من هر روز میپوسد؟
چرا در خانه آرش گل زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است؟
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
*
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیده است
ز روی گونه اش اشکی ز دل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را میریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
*
بگفتا دانش آموزان
بس است دیگر
یکی بابا در این درس است
و آن بابای دیگر نیز
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند و معلم گفت :
بجای آن یکی بابا
خدا را در ورق بنوس
و خواند آن روز
خدا بابا.... خدا بابا
تمام بچه ها گفتند :
خدا بابا
خدا بابا...
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای اندیشه های ناب می آید
درود برتو اجاقی جان که تو اندیشه ات زیباست
که تو سرزنده وپاکی
درود برتو درود براندیشه نابت
به آن قلب پر احساست
به آن صافی رفتارت
درودبرتو
درود برتو
-
راز عشق شقايق
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
-
چه زیبا.. گفتم دوستت دارم! چه صادقانه.. پذیرفتی! چه فریبنده.. آغوشم برایت باز شد! چه ابلهانه.. با تو خوش بودم! چه كودكانه.. همه چیزم شدی! چه زود.. به خاطر یك كلمه مرا ترك كردی! چه ناجوانمردانه.. نیازمندت شدم! چه حقیرانه.. واژه غریب خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه.. من سوختم!
-
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدمن!
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام
در میان عاقلان دنبال عاشق گشته ام
در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجیست در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام
خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام...
علیرضا بدیع
-
همیشه خواسته ام از خدا فقط او را
چنان که خسته تنی چای قند پهلو را !
سفر که فاصله انداخت بین ما ، امروز
دوباره سوی من آورده این پرستو را
دوباره از تو نوشتم هوا معطر شد
بریده اند به نام تو ناف آهو را
گرفته اند به نام غنایم جنگی
سیاه لشگر مو ها کمان ابرو را !
مرا دلی ست پر از آه و آرزو ...
مشکن برای روز مبادا چراغ جادو را
تو شاعرانه ترین اتفاق عمر منی
بگو چکار کنم چشم ماجرا جو را ؟
علیرضا بدیع
-
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
قسمتهایی از شعر بسیار زیبای "کیوان شاهبداغی"
-
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید
صدای اندیشه های ناب می آید
درود برتو اجاقی جان که تو اندیشه ات زیباست
که تو سرزنده وپاکی
درود برتو درود براندیشه نابت
به آن قلب پر احساست
به آن صافی رفتارت
درودبرتو
درود برتو
سلام ممنون خانم شاعر خیلی قشنگ گفتی...
شما همیشه محبت دارید
موفق باشی و مانا
درود بر تو:)
و ممنون از همه دوستان برای سروده های زیباشون... موفق باشید
-
سلام ممنون خانم شاعر خیلی قشنگ گفتی...
شما همیشه محبت دارید
موفق باشی و مانا
درود بر تو:)
و ممنون از همه دوستان برای سروده های زیباشون... موفق باشید
صد سلام وصد درود
زنده باشی و بلند
همچوسروی استوار
قلبت از نور و وفا
لحظه هایت پر ز انوار خدا
-
تعریف زندگی از دید سهراب سپهری
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
زنده یاد سهراب سپهری
-
میروم دیگر چون پرستو ها
میکنم ترک آشیان دیگر
برنمیگردم زین ره رفته
چون نمیگردی مهربان دیگر
خسته از تاریکی شبها
میروم افسرده و تنها
پر کشم تا قصر رویاها
تا ببینم طلوع فردا را
به جز اشک غم تو بارانی
به کویر دلم نمیریزد
چون نوای غم و پریشانی
ز دل ساز من نمیخیزد
روم آهسته از سر راهت
برو دست خدا به همراهت
-
"تقدیم به همه مادران ایران زمین و مادرجان عزیزم که مهربانتر از من با من است "
مهربان مادر من
دل من از دل تو وام گرفت
عشق را...
مهربان بودن با هستی را
***
مهربان مادر من
طپش قلب من از
عشق تو الهام گرفت
دم به دم یاد خدا بودن
و
از او گفتن
دم به دم
زمزمه نور به محراب خواندن
***
مهربان مادر من
دل من نورانی
ز انوار دل مومن توست
***
مهربان مادر من
روز تو روز منور شدن باغ دل است
روز میلاد شکوفه زهرا(س)
روز زیبایی وجشن دلها
***
مهربان مادرمن
روزتو فرخنده
مهرتو پاینده
عمرتو پر خنده
دل تو تابنده
همه لحظه ها خدا
با تو ودر دل تو باد
مهربان مادر من
روز تو فرخنده
روز تو فرخنده ...
"پونه"
-
تو كجايي سهراب؟...آب را گل كردند، چشم ها را بستند و چه با دل كردند...
صبر كن اي سهراب...قايقت جا دارد؟ من هم از همهمه داغ زمين بيزارم...
چه کسی بود صدا زد سهراب ؟
در پس زمان گم شده سهراب ولی ...
دل ما پرشده از خواب ولی ...
چشمها خون شده اما ولی ...
پس این بودنها رفتنها
چه کسی از پی سهراب رود ؟
چه کسی نام برد سهراب را
دیر زمانیست که یادی نکنند
مهربانی به فریاد برند...
توی بازار جهان نام مردان بزرگ
یاد خوبان همه تاراج برند...
-
محاکمه ی حضرت آدم!
نامت چه بود؟
آدم
فرزند ؟
من را نه مادری نه پدر..... بنویس اول یتیم عالم خلقت
نام محل تولد؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟
زمین خاک
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا...اینک به اندازه بختم به روی خاک
اعضای خانواده؟
حوای خوب و پاک
قابیل خشمناک
هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
درروز جمعه ای به گمانم که روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ز شرم چنان گتاه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران که ببارد از آسمان
وزنت؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست
نه آنچنان وزین که بشینم بر این زمین
جنست؟
نیمی مرا ز خاک...... نیمی دگر خدا
شاکی تو؟
خدا
نام وکیل؟
آنهم فقط خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه !
تنها همین؟!!!!!!!!!!!
همین.......
حکم ؟
تبعید در زمین!!!!!!!!!!
همدست در گناه؟
حوای آشنا
ترسیده ای؟
کمی
ز چه؟
که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی.
چه کسی؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه .........ولی
ولی چه؟
حکمی چنین آنهم به یک گناه......!!!
دلتنگ گشته ای؟
زیاد
برای که ؟
تنها فقط خدا
آورده ای سند؟
بلی
چه؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟
بلی
چه کسی؟
تنها کسم خدا
در آخرین دفاع؟
میخوانمش چنان که اجابت کند دعا...
-
چو گرد کشید آتش هولناک .
به بیچارگی تن بینداخت خاک..
چو آن سرفرازی نمود این کمی.
از آن دیو ساختند .از این آدمی..
-
چو گردن کشید آتش هولناک .
به بیچارگی تن بینداخت خاک..
چو آن سرفرازی نمود این کمی.
از آن دیو ساختند .از این آدمی..
-
ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین
ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم
ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من
همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار
در صداقت برتر از آیینه ای در رفاقت باده ای بی کینه ای
ای سپیدار بلند و بی پایدار می برم نام تو را با افتخار
هر چه دارم از تو دارم ای پدر ای که هستی نور چشم و تاج سر
رحمت بارانی روشن تبار مهربانی از مانده یادگار
ای پدر بوی شقایق می دهی عاشقی را یاد عاشق می دهی
با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر هر چه دارم از تو دارم ای پدر
-
خورشید ازگل پونه پرسید:
کجا میروی گل پونه من ؟
گل پونه گفت:
به بازار مکاره
خورشید باحیرت گفت :
تو آنجا چه میخواهی ؟
گل پونه گفت :
میروم دل شکسته ام را بفروشم
خسته ام از این دل شکسته
هر بار از کنارش رد میشوم
زخمی و خراشی بر من وارد میشود ..
زخمهایم را ببین...
این زخم ؛
زخم بی اعتنایی است..
آن یکی زخم انتظار..
واین یکی زخم تنهایی...
.
.
.
به نظرت خریدار دارد؟
خورشید خم شد گل پونه را بوسید گفت:
تنها خریدارش خداست ...
دل شکسته ات را میخرد
همچون جنس عتیقه ای که قدمت دارد
خدا دل شکسته ات را مرهم میشود
و دلی آرام وپر امید به تو میدهد
گل پونه خندید وگفت:
پس میفروشمش به خدا...
"پونه"
-
تقدیم به تمامی پدران عزیزپیشاپیش روز این اسطوره های زندگیمان مبارک باد
سکوتِ عمرت
در عمق ِ چروک های ِ دستانت، بافته شده است
و حراج ِغصه های ات بر پیکره ی ِ قلب
بازار ِ خون ِ دل هاست از سوداگری ِ روزگار
نگاه های ِ بغض آلودت
پژواک ِآهنگ ِانتظار را
تا بی کرانه ها در جستجوست
و نجابت و شکوه ِ تجربه های ات
زخم ها را شرم ِخویش کرده است
اشک های ِ پنهانت را
در رنج ِ سپیدی ِ موهای ات دیده ام
چه دیر، امروز
تو را در آیینه ی ِ خویش، یافتم
آن هنگام که
تلخ و سرد ی ِ غروب ِ روزها صدایم می کند
تکه ای از گرمای ِ محبت ات
بر تاول ِتب و تاب هایم
آرامش خواهد بود
...
دوباره هوای ِ کودکی ام هست تا
مرحم ِ ترک های ِقدم های ام شوی
...
خسته ام از غبار ِ حکایت های ِ غریب
همچنان زندگی
آیاتش را با قهر می خواند
...
برای ِ لحظه ای گفتن از تو
باید، بی پروا از دریا عبور کرد
...
دوباره آسمان ِ آبی ات
شوق ِگشودن ِ بال هایم شده است...
-
نمی خواهم بمیرم
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان،
روي كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم.
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي!
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است ...
نمي خواهم بميرم، اي خدا!
اي آسمان!
اي شب!
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است؟
فريدون مشيري
-
آفتابگردان تنها...
این روزها سربه زیرتر از همیشه ...
پس آفتاب کی طلوع خواهدکرد؟
دلتنگ سر افراشته اش هستم
وصورت پر خنده اش...
آفتاب مهربانی طلوع کن ...
بگذار ببینم یکبار دیگر صورت خندانش را...
"پونه"
-
در سايه ديوار نشستم تا بيايی
با جلوه چشمت مرا از من بربايی
با يك نظر از گوشه آن چادر گلدار
گردهای روی آيينه را صاف نمايی
مهتاب! بيا نورفشان خانه من را ...
و نوش كنيم هردو باهم فنجان چايی
تو ابر بهاری و منم سبزه سوخته
بارانی شو كه سوخت مرا سوز جدايی
-
امشب از تنهایی خود ، زیر باران گریه کردم
هم صدا با شعر باران در خیابان گریه کردم
از نگاهت دور گشتم ، تا که اشکم را نبینی
در دل شب ، عاشقانه ، باز پنهان گریه کردم
در خیالم بود یکدم ، بی تو و عشقت نمانم
بر مزار این خیالم ، زار و نالان گریه کردم
وای ، وقتی یادم آمد ، بی تو خواهم ماند دیگر
قدر هر شب بی تو بودن ، از دل و جان گریه کردم...
-
امشب از تنهایی خود ، زیر باران گریه کردم
هم صدا با شعر باران در خیابان گریه کردم
از نگاهت دور گشتم ، تا که اشکم را نبینی
در دل شب ، عاشقانه ، باز پنهان گریه کردم
در خیالم بود یکدم ، بی تو و عشقت نمانم
بر مزار این خیالم ، زار و نالان گریه کردم
وای ، وقتی یادم آمد ، بی تو خواهم ماند دیگر
قدر هر شب بی تو بودن ، از دل و جان گریه کردم...
=D> fvhبراوووووووووووووووووووووو خيلي قشنگ بود. =D>
-
از آن دم که نمی دانم به اجبار یا اختیار
دلت از دلم بیرون رفت
هیچ میدانی دلم همنشین رود جیحون هست؟
چگونه شاد شود اندرون رنجورم به اختیار
که اختیار ازکفم بیرون است!!
به چه طریق گویم که به اجبار
دلم با زبانم یکی نمی باشد
دلم گوید که سخن بگو که کلامت لطیف وموزون است
زبانم گوید به درشتی که دلت از دلم بیرون است
-
از آن دم که نمی دانم به اجبار یا اختیار
دلت از دلم بیرون رفت
هیچ میدانی دلم همنشین رود جیحون هست؟
چگونه شاد شود اندرون رنجورم به اختیار
که اختیار ازکفم بیرون است!!
به چه طریق گویم که به اجبار
دلم با زبانم یکی نمی باشد
دلم گوید که سخن بگو که کلامت لطیف وموزون است
زبانم گوید به درشتی که دلت از دلم بیرون است
می دانستم به زبان سراعتباری نیست
کار زبان دل از حد زبان سربیرون است
من ضربان قلبت را نشانه رفتم
قلبت جور دیگری سخن میگفت :
سخن از قلب من و
اشاره اش به احساس من
به سکوتم
وبه حرفهای ناگفته ام ...
راستی میدانی همه جا زبان دل
با زبان سر ؛سر ناسازگاری دارد..
کار زبان سر انکاراست
وکار زبان دل اصرار
کار زبان سر منطق است
وکار زبان دل بی منطقی
آنزمان که سرشار از احسا س درگیرسوختنی
زبان سر ترا دعوت به بی تفاوتی سردمیکند...
به آغاز فصل پاییز احساس
ولی شعله های احساس را نادیده نتوان گرفت...
بسان نادیده گرفتن خورشید در ظهر تابستان...
-
نمی خواهم بمیرم
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان،
روي كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم.
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي!
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است ...
نمي خواهم بميرم، اي خدا!
اي آسمان!
اي شب!
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است؟
فريدون مشيري
نخواهم مرد
مگر آندم خدا خواهد
ولی آندم که من بارسفربندم
خداوندا به یارانم
به دوستان و عزیزانم
بگو بار سفر بسته اگر پونه
امیدش بخشش است بخشش
اگر آزرده او قلبی
اگر بیهوده گفت حرفی
ببخشیدش که بخشش
توشه اش باشد
برای او که
هیچ اندوخته ای درکف
بجز بار گناهش نیست ...
-
امشب از تنهایی خود ، زیر باران گریه کردم
هم صدا با شعر باران در خیابان گریه کردم
از نگاهت دور گشتم ، تا که اشکم را نبینی
در دل شب ، عاشقانه ، باز پنهان گریه کردم
در خیالم بود یکدم ، بی تو و عشقت نمانم
بر مزار این خیالم ، زار و نالان گریه کردم
وای ، وقتی یادم آمد ، بی تو خواهم ماند دیگر
قدر هر شب بی تو بودن ، از دل و جان گریه کردم...
=D> fvhبراوووووووووووووووووووووو خيلي قشنگ بود. =D>
سپیده جان براوووووووووووو را بسان شعر میگفتی چه خوش بود
امیدم ای وگوری وخی وخی برو یک بیت شعری از خودت در کن که لنگ ظهرس وآفتاب داغس
-
ای طیبه گل ومهربون من کجا و شعر کجا
-
ای طیبه گل ومهربون من کجا و شعر کجا
]
ای فدای تو همه اشعار من
ای فدای من همه گزهای تو
-
می دانستم به زبان سراعتباری نیست
کار زبان دل از حد زبان سربیرون است
من ضربان قلبت را نشانه رفتم
قلبت جور دیگری سخن میگفت :
سخن از قلب من و
اشاره اش به احساس من
به سکوتم
وبه حرفهای ناگفته ام ...
راستی میدانی همه جا زبان دل
با زبان سر ؛سر ناسازگاری دارد..
کار زبان سر انکاراست
وکار زبان دل اصرار
کار زبان سر منطق است
وکار زبان دل بی منطقی
آنزمان که سرشار از احسا س درگیرسوختنی
زبان سر ترا دعوت به بی تفاوتی سردمیکند...
به آغاز فصل پاییز احساس
ولی شعله های احساس را نادیده نتوان گرفت...
بسان نادیده گرفتن خورشید در ظهر تابستان...
از آن دم که نمی دانم به اجبار یا اختیار
دلت از دلم بیرون رفت
هیچ میدانی دلم همنشین رود جیحون هست؟
چگونه شاد شود اندرون رنجورم به اختیار
که اختیار ازکفم بیرون است!!
به چه طریق گویم که به اجبار
دلم با زبانم یکی نمی باشد
دلم گوید که سخن بگو که کلامت لطیف وموزون است
زبانم گوید به درشتی که دلت از دلم بیرون است
-
درکدام مسیر ایستاده ای
که بوی مهربانیت پر کرده
تمام جاده های خاطرم را
همچو آفتابگردان تنها
بسمت تو می آیم
بسمت آفتاب مهربانی
امروز مهربانتر از دیروزی
وفردامهربانتر از امروز
پیرزن که نان میپزد
بوی مهربانیش پر میکند فضا را
تجسم کن گرمای مهربانی تو
بوی مهربانی پیرزن
و بوی سرخوشی چمنزار
وشور لبخند آفتابگردان
چه آرام است زندگی درجاده مهربانی...
"پونه"
-
کوچه باغ خاطره ها پر میشود
از عطر حضورت
آنزمان که خرامان خرامان از کنار
پنجره ی احساس
بی هیچ توجهی میگذری
از هر قدمی که برمیداری
درخت های تمنا
بارور میشود
به آفتاب نگاه کن ...
گویا تو را بر دستان
مهربان وگرمش حمل میکند
همچو قدیسی
که به محراب دعا میبرد ..
لحظه ای درنگ کن ...
نگاهم کن!
چه عاشقانه مینگرم ترا
مرا به مریدی می پذیری ؟
ای سراپامراد؟؟؟؟؟؟؟... "پونه"
-
تکه تکه
می شکند قلبم
از حرف تو
وقتی می گویی
دوست نمیدارمت هیچ
من هیچ ؛ من نگاه
من تا انتها گناه
من هیچ ؛ من نگاه
من پر از اندوه و آه
من هیچ ؛ من نگاه
من بغض بی پروا
من هیچ ؛ من نگاه
من نبض بی فردا
من هیچ ؛ من نگاه
من تنها قلب تکه تکه دنیا ...
"پونه"
-
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است
نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است
به امید ظهورش
-
شعر پارسی – قصيده اي از دكتر محمد رضا شفيعي كدكني:
ای شعر پارسی ! که بدین روزت اوفکند کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند
ای خفته خوار بر ورق روزنامه ها! زار و زبون،ذلیل و زمینگیر و مستمند
نه شورو حال و عاطفه ، نه جادوی کلام نی رمزی از زمانه و نی پاره ای ز پند
نه رقص واژه ها ،نه سماع خوش حروف نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند
یا رب کجا شد آن فر و فرمانروایی ات از ناف نیل تا لبه رود هیرمند
یا رب چه بود آن که دل شرق می تپید با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند
فردوسی ات به صخره ستوار واژه ها معمار باستانی آن کاخ سربلند
ملاح چین،سروده سعدی، ترانه داشت آواز برکشیده بران نیلگون پرند
روزی که پایکوبان رومی فکنده بود صید ستارگان را در کهکشان کمند
از شوق هر سروده حافظ به ملک فارس نبض زمانه می زد ،از روم تا خجند
فرسنگ های فاصله، از مصر تا به چین کوته شدی به معجز یک مصرع بلند
اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش پیوند بر قرار نیاری به چون و چند
زیبد کزین ترقی معکوس در زمان از بهر چشم زخم ،بر آتش نهی سپند
جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را آکند از مزخرف و آزرد زین گزند
جای بهار و ایرج وپروین جاودان جای فروغ و سهراب و اومید ارجمند
بگرفت یافه های گروهی گزافه گوی کلپتره های جمعی درجهل خود به بند
واکنون سخنورانت یک سطر خویش را در یاد خود ندارند از زهر تا به قند
در حیرتم ز خاتمه شومت ای عزیز ای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند
-
قاصدک تند نرو
قاصدک لختی بمان
قاصدک گوش بده
آرزویم همه این بوده وهست :
دوستم سالم وشاد
غرق یک شور اهورایی پاک
دوستم غرق سرور
غرق یک حس سماواتی ناب
دوستم غرق شکوه
غرق یک روح دل انگیزصواب
دوستم غرق گل و شاخه نبات
دوستم غرق یک آموزه پاک
دوستم غرق شکوفایی عشق
در دل سوخته بر بستر خاک
....
ببر ای قاصدک
خوش پروبال
آرزویم بر, درگاه خدا
بسپارش به فرشتگان , مهر
پی آروزی من
آمین ا ش بسرایند روان ...
...
"پونه"
-
هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت
هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفتم
من راست گفتم
من راست گفتم که برای تو زنده ام ...
-
گفتمش بي تو چه مي بايد کرد ؟
عکس رخساره ي ماهش را داد ..
گفتمش همدم شبهايم کو ؟
تاري از زلف سياهش راداد ..
وقت رفتن همه را مي بوسيد
به من ازدور نگاهش را داد ..
يادگاري به همه داد و به من...
انتظار سر راهش را داد...!
آخه این کاره میکنی ؟؟؟ :)=
-
بابا اینجا همه ام عاشقن ... L-)
زده ام فالی و فریاد رسی می آید :
مگه بده ، ببین حافظ چی میگه»
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بنابراین مشغول باشید
سربلند و پیروز هم باشید
-
با من از تنهایی نگو...
هجمه ی لحظه های اضطراب...
روح مرا از نا مهربانی ها و بی وفایی ها، زخم کرده است...
با من از تنهایی نگو...
این بغض، التهاب دارد از...
رویاهایی که همه در سکوتی سرد، مردند...
با من از تنهایی نگو...
چه معصومانه، غنچه واژه ها در آرزوی باز شدن پنجره، پژمردند...
با من از تنهایی نگو...
اگر صدایم گرفته...
از فریاد بی کسی شعرهایم بوده است...
با من از تنهایی نگو...
می دیدم که چگونه گل احساسم، منتظر نوازش باران بود...
با من از تنهایی نگو...
بارها...
قصه ی غریبی ام را در گوش آسمان خوانده ام...
-
ماهی که باشی تازه همه ی ادمها برایت یکی میشوند
همه ی حرفها بی مفهوم
گوشهایت فقط صدای فریاد عشق را از بی نهایت میشنوند
و همه نگاهها فقط زیباییت را تماشا میکنند
ماهی که میشوی تازه رنگ دنیا تغییر میکند در نگاهت
بی هراس از مرگ
بی ترس از صیاد
و ادمهایی که فقط یک موجود ناشناخته را برایت تداعی میکنند
ماهی که باشی همه فقط حسرت دریایی بودنت را میخورند
ماهی که باشی تازه میفهمی عشق یعنی چه
ماهی که باشی اسیرت هم بکنند
یک معمای حل نشده ای
زیبا و مغرور وساده
ماهی که باشی گردش خونت یک طرفه است
که دورنگ نباشی
که دورو نباشی
ماهی که باشی تازه میفهمی بودن یعنی چه
ماهی که باشی عاشق که باشی
در تنگ شیشه ای هم دلت دریاست
ماهی که باشی حرف نمیزنی
نگاه میکنی و فکر
و رنگ نگاهت عشق است و صداقت
ماهی که باشی
خدا می اید درون تنگ شیشه ای
درون اب
در گوشت میگوید
ماهی من
زیبای من
بی رنگ دنیای من
دوستت دارم
و تو پر میشوی از عشق و از زندگی
ماهی که باشی
انقدر ساده ای که فکر میکنی خدا بیرون تنگ ایستاده به تماشای تو
خودت را که پرت میکنی باچند حرکت ساده در کنار خدایی
این بار تو رفته ای
به خدا بگویی دوستت دارم
ما هی که باشی ...................
-
مرغ باران- احمد شاملو
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج بارانداز خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است ...
-
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم- مهدی اخوان ثالث
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پیر جاوید برنا ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمایه، دیرینه ایران ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان بزرگ آفرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من هم اندیشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، یا متن تاریخ وگر نقد و نقل سیر دوست دارم
اگر خامه تیشه ست و خط نقر در سنگ بر اوراق کوه و کمر دوست دارم
وگر ضبط دفتر ز مشکین مرکب نئین خامه، یا کلک پر دوست دارم
گمان های تو چون یقین می ستایم عیان های تو چون خبر دوست دارم
هم اورمزد و هم ایزدانت پرستم هم آن فره و فروهر دوست دارم
بجان پاک پیغمبر باستانت که پیری است روشن نگردوست دارم
گرانمایه زرتشت را من فزونتر ز هر پیر و پیغامبر دوست دارم
بشر بهتر از او ندید و نبیند من آن بهترین از بشر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان ست مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابر مرد ایرانئی راهبر بود من ایرانی راهبر دوست دارم
نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد ازینروش هم معتبر دوست دارم
من آن راستین پیر را، گرچه رفته ست از افسانه آن سوی تر، دوست دارم
هم آن پور بیدار دل بامدادت نشابوری هورفر دوست دارم
فری مزدک، آن هوش جاوید اعصار که ش از هر نگاه و نظر دوست دارم
دلیرانه جان باخت در جنگ بیداد من آن شیر دل دادگر دوست دارم
جهانگیر و داد آفرین فکرتی داشت فزونترش زین رهگذر دوست دارم
ستایش کنان مانی ارجمندت چو نقاش و پیغامور دوست دارم
هم آن نقش پرداز ارواح برتر هم ارژنگ آن نقشگر دوست دارم
همه کشتزارانت، از دیم و فاراب همه دشت و در، جوی و جر دوست دارم
کویرت چو دریا و کوهت چو جنگل همه بوم و بر، خشک و تر دوست دارم
شهیدان جانباز و فرزانه ات را که بودند فخر بشر دوست دارم
به لطف نسیم سحر روحشان را چنانچون ز آهن جگر دوست دارم
هم افکار پرشورشان را، که اعصار از آن گشته زیر و زبر دوست دارم
هم آثارشان را، چه پندو چه پیغام و گر چند، سطری خبر دوست دارم
من آن جاودنیاد مردان، که بودند بهر قرن چندین نفر دوست دارم
همه شاعران تو و آثارشان را بپاکی نسیم سحر دوست دارم
ز فردوسی، آن کاخ افسانه کافراخت در آفاق فخر و ظفر دوست دارم
ز خیام، خشم و خروشی که جاوید کند در دل و جان اثر دوست دارم
ز عطار، آن سوز و سودای پر درد که انگیزد از جان شرر دوست دارم
وز آن شیفته شمس، شور و شراری که جان را کند شعله ور دوست دارم
ز سعدی و از حافظ و از نظامی همه شور و شعر و سمر دوست دارم
خوشا رشت و گرگان و مازندرانت که شان همچو بحر خزر دوست دارم
خوشا حوزه شرب کارون و اهواز که شیرینترینش از شکر دوست دارم
فری آذر آبادگان بزرگت من آن پیشگام خطر دوست دارم
صفاهان نصف جهان ترا من فزونتر ز نصف دگر دوست دارم
خوشا خطه نخبه زای خراسان ز جان و دل آن پهنه ور دوست دارم
زهی شهر شیراز جنت طرازت من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم
بر و بوم کرد و بلوچ ترا چون درخت نجابت ثمر دوست دارم
خوشا طرف کرمان و مرز جنوبت که شان خشک و تر، بحر و بر دوست دارم
من افغان همریشه مان را که باغی ست به چنگ بتر از تتر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را، با کویرش که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج تو را، چون وَراَزورد که دیوار چین راست در دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را چو پوری سرای پدر دوست دارم
چو دیروز افسانه، فردای رویات بجان این یک و آن دگر دوست دارم
هم افسانه ات را، که خوشتر ز طفلان برو یاندم بال و پر دوست دارم
هم آفاق رویائیت را؛ که جاوید در آفاق رویا سفر دوست دارم
چو رویا و افسانه، دیروز و فردات بجای خود این هر دو سر دوست دارم
تو در اوج بودی، به معنا و صورت من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
دگر باره برشو به اوج معانی که ت این تازه رنگ و صوردوست دارم
نه شرقی، نه غربی، نه تازی شدن را برای تو، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهانست، پیروز باشی برومند و بیدار و بهروز باشی
-
...
دیدنی بسیار بود و گفتنی بسیار
گو بماند گفتنی ها نیز
لیکن تنها یک سخن یک چیز
من نمی دانم
راستی را بدرستی که نمی دانم
بر خراب این ابر شهر شگفت انگیز
بر مزار آن شکوه وشوکت دیرین
ما پریشان نسل غمگین را
بر سر اطلال این مسکین خراب آباد
فخر باید کرد یا ندبه
شوق باید داشت یا فریاد ؟
بارها پرسیده ام از خویش
نسل بدبختی که مایانیم
وارث ویران قصور و قصه اجداد
با چه باید بودمان دلشاد؟
یادها یا بادها . یا هر چه بودا بود . باداباد
....
من دگر از این تماشا ها و دیدن ها
شوکت افسانه ئ پارین نهادن در بر نا چیزی امروز
شاهشهر قصه را دانستن و آنگاه
دیدن این بینوا چرکین
همچو مسکین روستای کور و کودن . پیر
پوزخند طعنه و تسخر
از نگاه دوست یا دشمن شنیدن ها و دیدن ها
خسته شد روحم . به تنگ آمد دلم . جانم به لب آمد
...
مهدي اخوان ثالث
-
(http://upload.iranvij.ir/image_mordad91/83491271073231530567.jpg)
"سکوت خدا"
خدا می دید و هیچ نمیگفت...
و رد پای گرگ بودبرروی برفها...
و
جای دندان گرگ بر گلویم ...
با خود گفتم :"بی شک خدا مرا دوست ندارد"
زخمی که از سکوت خدا برقلبم نشسته بود
دردناکتر از جای دندان گرگ بود...
با بغض میرفتم
و
مهتاب که درآنشب سرد...
تنها شاهد نبرد من وگرگ وسکوت خدابود
به من خیره شده بود
مهتاب تاب نیاورد و آرام به سخن درآمد :
میدانم قلبت شکست از سکوت خدا
اما میدانی چرا خدا سکوت کرد؟...
با بغض گفتم : نمیدانم!!!!
مهتاب گفت :
سکوت کرد تا تو به خود ت
وقدرتی که در وجودت نهاده ایمان بیاوری
سکوت کرد تا تو به خلیفه الهی خودت پی ببری
تو جانشین او بر زمینی ...
پس تو قدرتی داری که گرگ ندارد...
قلبم رفته رفته گرم شد ...
به خدا نگاه کردم وخندیدم
همچوفرزندی که به :
"فلسفه پرورشی پدر پی برده باشد"...
آرام آرام
حس غرور به من دست داد
از سکوت خدا...
"پونه"
-
(http://upload.iranvij.ir/image_mordad91/83491271073231530567.jpg)
"سکوت خدا"
خدا می دید و هیچ نمیگفت...
و رد پای گرگ بودبرروی برفها...
و
جای دندان گرگ بر گلویم ...
با خود گفتم :"بی شک خدا مرا دوست ندارد"
زخمی که از سکوت خدا برقلبم نشسته بود
دردناکتر از جای دندان گرگ بود...
با بغض میرفتم
و
مهتاب که درآنشب سرد...
تنها شاهد نبرد من وگرگ وسکوت خدابود
به من خیره شده بود
مهتاب تاب نیاورد و آرام به سخن درآمد :
میدانم قلبت شکست از سکوت خدا
اما میدانی چرا خدا سکوت کرد؟...
با بغض گفتم : نمیدانم!!!!
مهتاب گفت :
سکوت کرد تا تو به خود ت
وقدرتی که در وجودت نهاده ایمان بیاوری
سکوت کرد تا تو به خلیفه الهی خودت پی ببری
تو جانشین او بر زمینی ...
پس تو قدرتی داری که گرگ ندارد...
قلبم رفته رفته گرم شد ...
به خدا نگاه کردم وخندیدم
همچوفرزندی که به :
"فلسفه پرورشی پدر پی برده باشد"...
آرام آرام
حس غرور به من دست داد
از سکوت خدا...
"پونه"
وقتی سکوت خدا را در برابر راز ونیازت دیدی
نگوخدابا من قهر است...
اوبه تمام کائنات فرمان سکوت داده
تا حرف دلت را بشنود...
پس حرف دلت را به او بگو...
-
(http://upload.iranvij.ir/image_mordad91/89886528408373797182.jpg)
"شرط بسته بودیم "
پرده شب که برسرمان افتاد...
نگاه خدای مهربان بود...
در پی ما ...
من بودم ؛ تو بودی و شب وجیرجیرکها
وضو گرفتیم من و تو و شب وجیرجیرکها
به نماز ایستادیم
به دور از هیاهو در دل شب
شرط بسته بودیم ...
تو میگفتی :
آن تنگ می است که مستانه میکند و رها دلت را
ومن شرط بسته بودم که:
که این می است که ننوشیده با یادش سرمست می شوی
نیت کردیم برای دوستی با خدا
توگفتی:
تو بخوان وشب بخواند وجیرجیرکها
من خواندم وشب خواند وجیر جیرکها
"الله اکبر "خدا بزرگست پس از چه میترسی
"بسم الله رحمان الرحیم "بخشنده ومهربان است ...
پس دنبال کدام نامهربانیم برای رسیدن به مهر...
خواندم وشب خواند وجیرجیرکها ...
گوش کردی و گوش کردی آرام ...
شب رفته رفته میپیوست به صبح ...
صدای موذن بود
و اذان...
دلنشین ترین کلام...
غرق بودی در افسون اذان ...
غرق بودی در سکوت زمان...
من بودم وتو بودی...
شب رفته بود وجیرجیرکها...
مات ومبهوت صورتت غرق نور ...
مست مست که چه رازیست بین سکوت شب وتنهایی ...
چه رازیست دراذان دم صبح وجیرجیرکها...
چه رازیست در سخن گفتن با خدا...
چه رازیست می نخورده مست مست بودن ...
مستی مستانه ای بود...
آفتاب مهربانانه به تو خندید...
وتو غرق این پندار...
من مستم بی می و شراب ...
من مستم بی دلشوره و سراب ...
من مستم بی دردسر ورنج و عذاب...
بخود که آمدی شرط را باخته بودی ...
و من نبودم وشب نبود وجیرجیرکهانبود...
"پونه"
-
(http://upload.iranvij.ir/image_mordad91/89886528408373797182.jpg)
"شرط بسته بودیم "
پرده شب که برسرمان افتاد...
نگاه خدای مهربان بود...
در پی ما ...
من بودم ؛ تو بودی و شب وجیرجیرکها
وضو گرفتیم من و تو و شب وجیرجیرکها
به نماز ایستادیم
به دور از هیاهو در دل شب
شرط بسته بودیم ...
تو میگفتی :
آن تنگ می است که مستانه میکند و رها دلت را
ومن شرط بسته بودم که:
که این می است که ننوشیده با یادش سرمست می شوی
نیت کردیم برای دوستی با خدا
توگفتی:
تو بخوان وشب بخواند وجیرجیرکها
من خواندم وشب خواند وجیر جیرکها
"الله اکبر "خدا بزرگست پس از چه میترسی
"بسم الله رحمان الرحیم "بخشنده ومهربان است ...
پس دنبال کدام نامهربانیم برای رسیدن به مهر...
خواندم وشب خواند وجیرجیرکها ...
گوش کردی و گوش کردی آرام ...
شب رفته رفته میپیوست به صبح ...
صدای موذن بود
و اذان...
دلنشین ترین کلام...
غرق بودی در افسون اذان ...
غرق بودی در سکوت زمان...
من بودم وتو بودی...
شب رفته بود وجیرجیرکها...
مات ومبهوت صورتت غرق نور ...
مست مست که چه رازیست بین سکوت شب وتنهایی ...
چه رازیست دراذان دم صبح وجیرجیرکها...
چه رازیست در سخن گفتن با خدا...
چه رازیست می نخورده مست مست بودن ...
مستی مستانه ای بود...
آفتاب مهربانانه به تو خندید...
وتو غرق این پندار...
من مستم بی می و شراب ...
من مستم بی دلشوره و سراب ...
من مستم بی دردسر ورنج و عذاب...
بخود که آمدی شرط را باخته بودی ...
و من نبودم وشب نبود وجیرجیرکهانبود...
"پونه"
=D>
-
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند – ملک الشعرای بهار
دعوی چه کنی؟ داعيه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید: « چه نشينی؟ که سواران همه رفتند »
داغ است دل لاله و نيلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هيچ عجب نيست
کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجينه طرازان معانی
گنجينه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
-
آرام وبی صدا...
نگاه میکنی شکستنم را...
حتی صدای شکستنم ...
با شکوه است برایت ...
همچو خش خش برگهای شکسته قلبم ...
در فصل پاییز احساست ...
"پونه"
-
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لبست....
آری افطار رطب در رمضان مستحب است..
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه ی خود را بخیالی که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
گو چرا نقطه ی خال تو به بالای لبست....
طاعات و عباداتتون قبول درگاه احدیت
-
بسپار تن به سکوت ...
آرام باش وصبور ...
چونان که قبل ازتو آرام بودند و صبور...
سکوت شاه کلید غصه هاست...
سکوت بقول شاملو"" سرشار از ناگفته هاست ""...
سکوت؛
دیوانیست ازاشعار تو ...
سکوت؛
رمانی است از اسرار تو...
سکوت ؛ سکوت ؛ باز هم سکوت ...
سکوت کن؛
به حرمت خونهای بی صدا...
سکوت کن ؛
به حرمت فریادهای خاموش...
سکوت کن؛
به حرمت دلهای شکسته...
سکوت کن ؛
که سکوت تو آتشیست زیر خاکستر...
سکوت کن ؛
چرا که تو از سکوت به فریاد می رسی...
برای رساندن غرش فریادت...
باید از سکوت آغاز کنی...
بگذاری سکوت جاری شود در روحت ...
وپر از سکوت که شدی...
فریاد به سراغت می آید ...
همچو رودی که درپی رسیدن به دریا جاریست ...
سکوت کن ؛
چرا که تواز سکوت به فریاد می رسی ...
"پونه"
-
سکوت بقول شاملو"" سرشار از ناگفته هاست ""...
"پونه"
سکوت سرشار از ناگفته هاست
اشعار مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
٭٭٭
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم
٭٭٭
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
٭٭٭
از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
٭٭٭
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
٭٭٭
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
٭٭٭
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری ...
٭٭٭
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش...
... ادامه دارد
-
سلام
یاد شاعر آزادی ایران - احمد شاملو گرامی باد . سالروز درگذشت ایشان چند روز پیش بود . روحش شاد و قرین رحمت الهی باد
-
درود
یاد شاعر آزادی ایران - احمد شاملو گرامی باد . سالروز درگذشت ایشان چند روز پیش بود . روحش شاد و قرین رحمت الهی باد
تا باد اینچنین باد
-
سلام
یاد شاعر آزادی ایران - احمد شاملو گرامی باد . سالروز درگذشت ایشان چند روز پیش بود . روحش شاد و قرین رحمت الهی باد
شاملو یادش بخیر
زنده بوده
زنده هست
نام او با اشعار پاینده هست
شاملو هر روز با من وباتو؛ با همه در گفتگوست
نام ویادش هر کجاوهر زمان در خاطرست
-
کاش این غم
پایان من بود در این دنیا ...
بسان نقطه در پایان هر متنی...
بسان یک غروب تلخ ..
بسان آخرین تیر کمانگیر...
همانی که نام او بودست آرش...
بسان آخرین سوسوی یک نور بیابنگرد...
بسان آخرین برگ کتاب هستی وگیتی ...
کاش این غم
آخرین غم بود در این دنیا ...
بسان نقطه در پایان هر متنی...
"پونه
-
دلتنگم
دلتنگ تو
میخواهم ببارم اما نمیدانم اشک من چه چیز را می تواند به تو دهد
در امتداد نفسهایم به دنبال تو میگردم
و دلم در جستجوی بوی روشنیهایت
اما تا رسیدن به تو چقدر راه است؟
نمیدانم
برای رسیدن به تو آسمان را زیر پا میگذارم
اما آسمان هم با من قهر است
حال تنهای تنها
راه را به نظاره مینشینم
تا تو باز آیی
تا گرمی دستانت
سردیهای دلم را مملو از عشق کند
-
شاملو یادش بخیر
زنده بوده
زنده هست
نام او با اشعار پاینده هست
شاملو هر روز با من وباتو؛ با همه در گفتگوست
نام ویادش هر کجاوهر زمان در خاطرست
احمد شاملو - روزي كه ديگر نباشم :
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه يی ست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب
ترانه یی ست
تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم
-
هرچند بنده علاقه اي به آقاي شاملو ندارم
اما اين شعرشون كه آقاي كياني هميشه مي نويسه .....
سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. "احمد شاملو"
-
قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
سهراب سپهری
-
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را؟
نمی دانم که حس کردی سکوتم در حضورت را؟
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم،
وجود ساده ات بوده
که من اینگونه دل بستم.
تقديم به تمام عاشق هاي دنيا.....
-
هرچند بنده علاقه اي به آقاي شاملو ندارم
اما اين شعرشون كه آقاي كياني هميشه مي نويسه .....
سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. "احمد شاملو"
وسخت تر از آن انکار نگرفتنشان است وبس...
-
نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را؟
نمی دانم که حس کردی سکوتم در حضورت را؟
و می دانم که می دانی ز عاشق بودنت مستم،
وجود ساده ات بوده
که من اینگونه دل بستم.
تقديم به تمام عاشق هاي دنيا.....
وگر کسی عاشق نبود آنرا چه باید...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
وگر کسی عاشق نبود آنرا چه باید...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دگر حس شقایق را نداری هوای قلب عاشق را نداریًَ
از آن چشمان خون سرد تو پیداست ، که قلب تنگ سابق را نداری
-
من که تصویری ندارم در نگاه هیچکس ،
خوب شد هرگر نبودم تکیه گاه هیچکس.
کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من ،
تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچکس.
بهترین تقدیر گل ها چیدن و پژمردن است
سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس
-
دلم خوش نیست،غمگینم. ..
..کسی شاید نمیفهمد..
..کسی شاید نمیداند..
..کسی شاید نمیگیرد..
.. مرا از دست تنهایی..
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی:
!... عجب احساس زیبایی...!
!!...تو هم شاید نمیدانی...!!
-
مــــی گــــویــنــد ســـــاده ام
مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با
یــک جمـــــلـــه
یـــک لبـــــخـنـــد
بــه بــازی میـــــگیــــری ... ... ...
مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــد هـــایت، شـــیطنـــت هــــایت
و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم ... !!
مــــــی گویند ســــاده ام
اما تـــــو این را باور نکن
مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم،
همیـــــــــن!!!!
و آنــــها ایــــن را نمـــــــی فــــهمنــــد.....!
-
در شبی مهتابی ...
من ودوست قماری کردیم ...
بازی سختی بود !!!!
دوست شد حاکم وحکم دادبه دل...
بی خبر بود که من بی دل بی دل بودم ...
من همان اول راه شدم بازنده ...
"پونه"
-
فردوسي و تازيان - نامه رستم فرخزاد به برادرش و پيش بيني آينده ايران پس از يورش تازيان
هميشه به يزدان پرستی گرای بپرداز دل زين سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار نبيند مرا زين سپس شهريار
تو با هرکه از دوده ما بود اگر پير اگر مرد برنا بود
همه پيش يزدان نيايش کنيد شب تيره او را ستايش کنيد
بکوشيد و بخشنده باشيدنيز ز خوردن به فردا ممانيد چيز
که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم
رهايی نيابم سرانجام از اين خوشا باد نوشين ايران زمين
چو گيتی بود تنگ بر شهريار تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزين تخمه نامدار ارجمند نماند بجز شهريار بلند
بکوشش مکن هيچ سستی بکار به گيتی جز او نيست پروردگار
ز ساسانيان يادگار او است و بس کزين پس نبيند از اين تخمه کس
دريغ اين سر تاج و اين مهر و داد که خواهد شدن تخم شاهی به باد
.....
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد اين رنجهای دراز شود ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهر ز اختر همه تازيان راست بهر
بپوشند از ايشان گروهی سپاه ز ديبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه کفش نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد يکی ديگری بر خورد بداد و ببخشش کسی ننگرد
شب آيد يکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب ديگرست کمر بر ميان و کله بر سرست
ز پيمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پياده شود مردم جنگجوی سواری که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر کمتر آيد ببر
ربايد همی اين از آن ؛ آن از اين ز نفرين ندانند باز آفرين
نهان بهتر از آشکار شود دل شاه شان سنگ خارا شود
بد انديش گردد پسر بر پدر پدر همچنين بر پسر چاره گر
شود بنده بی هنر شهريار نژاد و بزرگی نيايد بکار
بگيتی کسی را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
ز ايران و از ترک و ز تازيان نژادی پديد آيد اندر ميان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زير دامن نهند بميرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنام بکوشد از اين تا که آيد بدام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کين سيم آورد خورش کشک و پوشش گليم آورد
زيان کسان از پی سود خويش بجويند و دين اندر آرند پيش
نباشد بهار از زمستان پديد نيارند هنگام رامش نبيد
چو بسيار از اين داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
بريزند خون از پی خواسته شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از ميان چنين تيره شد بخت ساسانيان
چنين بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببريد مهر
[color]
-
فردوسي و تازيان - نامه رستم فرخزاد به برادرش و پيش بيني آينده ايران پس از يورش تازيان
هميشه به يزدان پرستی گرای بپرداز دل زين سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار نبيند مرا زين سپس شهريار
تو با هرکه از دوده ما بود اگر پير اگر مرد برنا بود
همه پيش يزدان نيايش کنيد شب تيره او را ستايش کنيد
بکوشيد و بخشنده باشيدنيز ز خوردن به فردا ممانيد چيز
که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم
رهايی نيابم سرانجام از اين خوشا باد نوشين ايران زمين
چو گيتی بود تنگ بر شهريار تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزين تخمه نامدار ارجمند نماند بجز شهريار بلند
بکوشش مکن هيچ سستی بکار به گيتی جز او نيست پروردگار
ز ساسانيان يادگار او است و بس کزين پس نبيند از اين تخمه کس
دريغ اين سر تاج و اين مهر و داد که خواهد شدن تخم شاهی به باد
.....
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد اين رنجهای دراز شود ناسزا شاه گردن فراز
نه تخت و نه ديهيم بينی نه شهر ز اختر همه تازيان راست بهر
بپوشند از ايشان گروهی سپاه ز ديبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرينه کفش نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد يکی ديگری بر خورد بداد و ببخشش کسی ننگرد
شب آيد يکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند
ستاننده روز و شب ديگرست کمر بر ميان و کله بر سرست
ز پيمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی
پياده شود مردم جنگجوی سواری که لاف آرد و گفتگوی
کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر کمتر آيد ببر
ربايد همی اين از آن ؛ آن از اين ز نفرين ندانند باز آفرين
نهان بهتر از آشکار شود دل شاه شان سنگ خارا شود
بد انديش گردد پسر بر پدر پدر همچنين بر پسر چاره گر
شود بنده بی هنر شهريار نژاد و بزرگی نيايد بکار
بگيتی کسی را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا
ز ايران و از ترک و ز تازيان نژادی پديد آيد اندر ميان
نه دهقان و نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زير دامن نهند بميرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد بنام بکوشد از اين تا که آيد بدام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کين سيم آورد خورش کشک و پوشش گليم آورد
زيان کسان از پی سود خويش بجويند و دين اندر آرند پيش
نباشد بهار از زمستان پديد نيارند هنگام رامش نبيد
چو بسيار از اين داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
بريزند خون از پی خواسته شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از ميان چنين تيره شد بخت ساسانيان
چنين بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببريد مهر
[color]
زيان کسان از پی سود خويش بجويند و دين اندر آرند پيش
-
آسمان دل تو آفتابی
سهم آسمان من مهتابی
آسمان دل تو صاف و قشنگ
آسمان دل من رنگ به رنگ
آسمان دل تو نورانی
آسمان دل من طوفانی
آسمان دل تو غرق غرور
آسمان دل من خاک نمور
آسمان دل تو آفتابی
سهم آسمان من بارانی
تو بتاب به آسمان دل من
تا به رسم آفتاب زنده شوم ...
" پونه "
-
آسمان دل تو آفتابی
...
آسمان دل تو صاف و قشنگ
آسمان دل تو نورانی
آسمان دل تو غرق غرور
" پونه "
"پونه" اي شاعر شيرين گفتار
نظري كن سوي اين روح نزار
روزها از پي هم مي گذرند
خواجه در خواب و مصيبت بيدار
"ريزگرد" آمد و مهمان من است
آسمان دل من پر زغبار
-
"پونه" اي شاعر شيرين گفتار
نظري كن سوي اين روح نزار
روزها از پي هم مي گذرند
خواجه در خواب و مصيبت بيدار
"ريزگرد" آمد و مهمان من است
آسمان دل من پر زغبار
چه کسی بود به من گفت شاعر ؟
من که جز حرف دلم دادی ندادم به سخن...
بردیا ! خدا برایت کافیست...
اوکه بیند دل تو ...
آن خدایی که پر از آگاهیست ...
ریزگردهای غمت را ببرد ...
آنزمان خواهی دید ...
دل تو آفتابیست ...
بردیا آرزویم اینست :
آسمان دل تو آفتابی ...
آسمان دل تو صاف وقشنگ...
آسمان دل تو نورانی...
-
آن خدایی که پر از آگاهیست ...
ریزگردهای غمت را ببرد ...
گرچه اومید مرا نیست که در این شب تار صبح شادی بدمد ؛ غم ز دل ما ببرد
آرزویم همه آنست که یزدان بزرگ شهرت شاعریت تا حد نیما ببرد
نظر لطف کند یک دم و هر غصه و غم از دل پاکدلان همه دنیا ببرد
-
گــاهی از دوســت داشتنهایم احــساس پــرواز می کــنم
گــاهی از دلــتنگی هایم احــســـــــــاس مچــالــگی ..
گاهــی از انــسان بودنم احســاس خــستگی ...
... ...
هــر لــحظه احساســی و پــارادوکــس اینها با یــکدیــگر .
یک لــحظه خــنده ،
یک لــحظه اشک ،
یک لحظه لبــریز از حس دوست داشــتن ،
یــک لــحظه حــس تنهائی محض ...
چقدر ســخت اســت انــسان بــودن
-
دو قدم مانده به صبح
لب سجاده نور
من دعایت کردم ...
که خدای مهربان
گره از کارتو باز بگشاید...
دلت آرام شود
لب تو پر خنده
تن تو سالم وشاد
هر چه ظلمت ببرد از دل تو
هر چه نور است وشعف
خانه کند در دل تو
دم به دم از دل تو
برود ماتم وغم
دو قدم مانده به صبح
لب سجاده نور
من دعایت کردم...
"پونه"
-
گرچه اومید مرا نیست که در این شب تار صبح شادی بدمد ؛ غم ز دل ما ببرد
آرزویم همه آنست که یزدان بزرگ شهرت شاعریت تا حد نیما ببرد
نظر لطف کند یک دم و هر غصه و غم از دل پاکدلان همه دنیا ببرد
دو قدم مانده به صبح
لب سجاده نور
من دعایت کردم ...
که خدای مهربان
گره از کارتو باز بگشاید...
-
کوچه پس کوچه های کودکی
پر بود از خاطره ها
یه طرف لی لی و خط پا
یه طرف سنگها و توپها
یه طرف عروسکهابود
یه طرف دوچرخه ها
یه طرف یار کشی وشیر یا خط
یه طرف پلم پولم
هر طرف شادی و شور
قلب بچه ها زنور
یاد آن روزها بخیر
یاد روزهای قشنگ
تیله های رنگارنگ
یاد جیغهای بلند
یاد اون دویدنها ؛چرخیدنها
یاد اون بدو بدو پریدنها
یاد اون گریه ها وخنده هامون
یاد اون قهرها وآشتیهای زود
یاد اون قهر تا قیامت
یه ساعت بعد قیامت ...
یاداون زخمهای زانو
یاد اون پنبه بتادین
یاد اون منچ ودبلنا
یاد اون قرار فردا
یاد اون تفنگ بادی
یاد اون تفنگ آبی
یاد اون اسبهای گاری
یاد اون بازی سگا
آتاری
یاد اون همه هیاهو
یاد اون همه شلوغی
یاد اون همه صداقت
یاد اون همه رفاقت
یاد بچه های خوب
یاد بچه های بد
یاد بچه های شر
یاد بچه های آروم
یاد اون روزها بخیر...
"پونه"
-
در این دنیا که شب با روز می جنگد
که یلدایی کند هر شب؛
چگونه بال بگشایند مرغان هوایی بر فراز ساحل دریا؟
در این دنیا که آدم ها
چه در خواب و چه در بیدار،
بهر کشتن همسایه می کوشند..
چگونه راحت و آسوده بگذارند بر هم چشم خسته؟
در این دنیا که ذهن آدم صد چهره ی مکار،
برای انهدام کاگلین دیوار می فکرد
چگونه می توان در فکر رستن از بلایای طبیعی بود؟
در این دنیا که مردان نظامی
آدمیت را به زیر چکمه هاشان می فشارند و
بدون لحظه ای تردید،
جان صد هزاران بی گنه را قبضه می دارند،
چگونه ابن سینا ها به تألیف کتاب طب بپردازند و
بهداران و بهیاران
پرستاری کنند از پیرمرد مفلس بیمار..؟
در این دنیا که مردان سیاست،
سالروزی را برای مرگ انسان جشن می گیرند..
چگونه می توان...
سنگ صبوری را برای ناله های کودک بیمار پیدا کرد؟
در این دنیا که چرچیلان و هیتلر ها
مشاهیر کلاس درس تاریخ اند،
چگونه می توان دنبال گاندی ها و کوچک خان جنگل بود؟
در این دنیا که می میرند هر ساعت یتیمانی گرسنه،
نهال سبز زیتون با چه امیدی بروید؟
صبح هر روز بهاری ابر پر باران غمگین
با چه امیدی ببارد؟
بر کدامین مزرعه؟
آیا توان بارش و رویاندن گندم در او ماندست؟
در این دنیا که جالوتان فراوانند و
همت نیست در بازوی لشکر های بی سامانِ
ملت های بی ایمان،
چگونه می توان در انتظار شورش طالوت دوران بود؟
در این دنیا که روشنفکر می دانند مردم،تارک دین را
جهان سومی خوانند،پابندان آیین را
چگونه می توان صلحی به پهنای جهان گسترد و
گاز و نفت و ثروت را به آسانی و آزادانه قسمت کرد؟؟؟؟
-
خطاب به فرنگیان - شعری از اشرف الدين گيلاني "نسیم شمال"
ای فرنگی ما مسلمانیم و جنت مال ماست
در قیامت حور و غلمان، ناز و نعمت مال ماست
ای فرنگی اتفاق و علم و صنعت مال تو
عدل و قانون و مساوات و عدالت مال تو
نقل عالم گیری و جنگ و جلادت مال تو
حرص و بخل و کینه و بغض و عداوت مال ماست
خواب راحت، عیش و عشرت، ناز و نعمت مال ماست
ای فرنگی از شما باد آن عمارات قشنگ
افتتاح کارخانه، اختراعات قشنگ
با ادب تحریر کردن آن عبارات قشنگ
جهل بیجا، شور و غوغا، فحش و تهمت مال ماست
خواب راحت، عیش و عشرت، ناز و نعمت مال ماست
گر زنی بی سیم از دریا به ساحل تلگراف
گر کنی خلق غرامافون و سیماتوگراف
گر نمایی بهر خود از اطلس و مخمل لحاف
سندس استبرق اندر باغ جنت مال ماست
خواب راحت، استراحت، ناز و نعمت مال ماست
ای فرنگی کشتی جنگی دریایی ز تو
راه آهن، علم طی الارض صحرایی ز تو
در هوا با زور «زبلین» عرش پیمایی ز تو
در زمین بیماری و جهل و فلاکت مال ماست
استراحت، خواب راحت، عیش و عشرت مال ماست
اختراعات جدید و علم و صنعت زان تو
از زمین بر آسمان رفتن ز همت زان تو
مکتب و تشویش بر اطفال ملت زان تو
غوطه خوردن اندر این دریای ذلت مال ماست
خواب راحت، استراحت، جهل و غفلت مال ماست
شیخ عبدالقادر از تو، شافعی از ما بود
مالک از ما حنبل از ما یافئی از ما بود
بو حنیفه بو جریره رافعی از ما بود
اختلاف اعتقادات جماعت مال ماست
خواب راحت استراحت ناز و نعمت مال ماست
شیخی از ما بابی از ما پطر و ناپلئون ز تو
دهری از ما صوفی از ما مکتب قانون ز تو
خرقه و عمامه از ما مکتب و قانون ز تو
گمشو ای احمق مجاز از تو حقیقت مال ماست
حور غلمان، باغ رضوان، عیش و عشرت مال ماست
مال دنیا مارو گنجش راحت پرمحنتست
نوش او نیشست، سودش دود شربت ضربتست
ای فرنگی گر از این دنیا شما را لذت است
اندر آن دنیا سرور و عیش و لذت مال ماست
خواب راحت، استراحت، ناز و نعمت مال ماست
...........
رنگ قحطی کس نمی بیند به رشت و انزلی
ماهی دریا ز یک سو میوجات جنگلی
از خط مازندران تا رشت و تربت مال ماست
خواب راحت، استراحت، ناز و نعمت مال ماست
آن شنیدستم حسین کرد با جنگ و نبرد
شد روان از اصفهان، هندوستان را فتح کرد
در فرنگستان کجا دارد چنین شیران مرد
رستم و گودرز یل با آن شجاعت مال ماست
خواب راحت، استراحت، ناز و نعمت مال ماست
گرچه در ظاهر مسلمانیم باطن کافریم
منکر حق، خصم دین، غافل ز روز محشریم
مال موقوفات را چون شیر مادر می خوریم
با وزیران گفتگوی رمز و خلوت مال ماست
باغ رضوان، حور غلمان، ناز و نعمت مال ماست
گشته عالم گیر بادمجان مثال بلشوییک
جوجه ها بر گردن از غوره فکل بستند شیک
بر سر دیگ فسنجان می کشد یارو کشیک
سرکه شیره از شما، این دوغ و شربت مال ماست
خواب راحت، استراحت، اسب و خلعت مال ماست.
-
این زمین می لرزد
لحظه هایی تاریک
همه غافل هستیم
یک نفر می خندد
یک نفر بر دل خواب
ثانیه پر تپش از لحظهی درد
و زمین می لرزد
زلزله خاطرهی تلخ مرا باز به یادم آورد
من چرا میخندم؟
او چرا میگرید؟
خاطرش طعم بد تنهاییست
چه گناهی دارد؟
کودکی را که به زیر تپ خروار دلی میمیرد ...
لحظههای خونیناند ...
شب قدری که گذشت ...
و دعایی که نشد ...
و پدر مادر من ...
از برای دل امثال خودش می گرید ...
و زمین می لرزد ...
به نظر بسپاریم ...
خندهها هدیهی یک ساعتِ با هم بودن ...
زلزله آمد و رفت ...
و هنوز ...
این زمین می لرزد ...
تقدیم به کودکان یتیم تنها ...
زلزله زدگان آذربایجان ...
به فلم حسام الدین خضری
دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی، استان بوشهر
-
شقایق عاشق.....
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد....
-
احمد شاملو - دختراي ننه دريا
...
مگه زوره؟به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده
موش کورم که میگن دشمن نوره،به تیغ تاریکی گردن نمیده!
دخترای ننه دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلشو بست ،خونه تکوند
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اون جور چیزا پیدا نمیشه.
دنیا زندون شده:نه عشق،نه امید،نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه مرده س و گور.
نه امیدی،چه امیدی؟به خدا حیف امید!
نه چراغی،چه چراغی؟چیز خوبی میشه دید؟
نه سلامی؛چه سلامی؟همه خون تشنه هم!
نه نشاطی،چه نشاطی؟مگه راهش میده غم؟
-
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانیات کنند ....
فاضل نظری
-
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت...
-
باران که میبارد…
باید آغوشی باشد…
پنجرهی نیمه بازی…
موسیقی باران…
بوی خاک…
… سرمای هوا…
گرهی کور دستها و پاها…
گرمای عریان عاشقی…
صدای تپش قلبها…
خواب هشیار عصرانه…
باران که میبارد…
باید کسی باشد
-
قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
سهراب سپهری
-
یعنی کسی رو دوست داشته باشی واسه خودش نه برای خودت...
یعنی هر روز صبح نفس عمیق بکشی و از زنده بودنت لذت ببری...
یعنی وجود خدارو تو تک تک سلولات احساس کنی ...
یعنی امیدوار باشی..یعنی...عشق مانند هوا همه جا جاری هست تو نفسهایت را کمی جانانه بکش..
-
گون از نسیم پرسید
به کجا چنین شتابان...؟
دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری؟؟
زغبار این بیابان همه آرزویم اما .....
چه کنم که بسته پایم....!
-
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه ها ی برجش از عاج و بلور
برسر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و توفان، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
برسرم باران گُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از برکردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانة خوب خداست !
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
باوضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوی یاس
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
بازبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
« پیش از اینها فکر می کردم خدا
قیصر امین پور
-
به مناسبت 19 مهر و 73 سالگی استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
"به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما، چه کنم که بسته پایم...
"به کجا چنین شتابان؟"
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم...
سفرت به خیر اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ،
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را.
-
با درود و شادباش و آرزوی تندرستی و طول عمر برای استاد شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون موج
درگریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم
نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم
-
17 مهرماه هم سالروز تولد سهراب سپهری عزیز بود
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم
-
20 مهر ماه روز بزرگداشت حضرت حافظ هم مبارک
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما
-
و نيز فرخنده و خجسته باد روز 20 مهر که روز بزرگداشت حافظ بزرگ است.
همو که چه خوش فرمود:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
پس از تحریر:
با پوزش از بانوی فرهیخته سرکار خانم رهی . متوجه ارسال شما نشده بودم.
-
گوشه ای از زیبایی های غزل های حافظ (به عنوان نمی از یمی)
استاد در غزلی می فرمایند:
زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست پيرهن چاك و غزل خوان و صراحى در دست
نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان نيمه شب يار به بالين من آمد بنشست
که اگر به تعداد "واو" های هر مصرع دقت کنیم الگوی زیر را خواهیم یافت:
....و....و....و..... ....و....و.....
.........و......... ................
که به زیبایی تداعی کننده حرکت یک موج, از اوج تا سکون و رسیدن به ساحل و آرامش است
-
25 مهر سالروز قتل فاخته دهان دوخته فرخی یزدی است. به پاسداشت شجاعت و آزادگی این شاعر دل سوخته که شور بختانه حتی مزارش نیز بر ما نامعلوم است؛ چند قطعه زیبا از سروده هایش را نقل می کنیم:
گر در همه شهر، یکسر نیشتر است در پای کسی رود که درویشتر است
با این همه راستی که میزان دارد میل از طرفی کند که زر بیشتر است
****************
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم
************************
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روحبخش جهان است، نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان، احترام آزادی
چگونه پای گذاری به صرف دعوت شیخ به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزاربار بود به ز صبح استبداد برای دسته پابسته، شام آزادی
به روزگار، قیامت بپا شود آن روز کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یکروز کِشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد چو «فرخی» نشوی گر غلام آزادی
:**************
هر خامه نکرد ناکسان را توصیف هر نامه نکرد، خائنان را تعریف
آن خامه ز پافشاری ظلم شکست آن نامه به دست ظالمان شد توقیف
****************
نقل است که حکم قتل فرخی درزندان به دلیل سرودن قطعه زیر صادر شد:
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد؟ مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان، که چرخ کجروش تا کی به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد؟
زاشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابیها بود خوش زانکه می دانم خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
زبیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش علمدار علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین نه هرکس کوهکن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زآن رو که بنیاد جفا و جور بی بنیاد می گردد
زشاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد بلی هرکس که شاگردی نمود استاد می گردد
-
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
__________________
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
===============================
چمدانم را برداشتم و
آمدم
اما اين فقط يك شوخي ست
ويا لااقل تو باورنكن!
جدايي
بريدن درخت از ريشه است
و اره كردن زندگي
كه مرگ را رقم مي زند
اما من زنده ام
واين يعني من آنجايم
كنار تو
كنار تو و درخت توت و اسب.
-
این روزها که میگذرد، جور دیگرم
دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم
دیگر دلم برای تو پرپر نمیزند
دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم
دیگر خودم برای خودم شام میپزم
دیگر خودم برای خودم هدیه میخرم
دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم
دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم
اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس
این روزها من اسم کسی را نمیبرم
این روزها شبیه «رضا»های سابقم
هر چند بدترم ولی از قبل بهترم
من شعر مینویسم و سیگار میکشم
تو دود میشوی و من از خواب میپرم
-
[blink]در اين زمانه[/blink]
در اين زمانه هيچكس خودش نيست
كسي براي يك نفس خودش نيست
همين دمي كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نيست
همين هوا كه عين عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نيست
خداي ما اگر كه در خود ماست
كسي كه بيخداست، پس خودش نيست
دلي كه گرد خويش ميتند تار،
اگرچه قدر يك مگس، خودش نيست
مگس، به هركجا، بهجز مگس نيست
ولي عقاب در قفس، خودش نيست
تو اي من، اي عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پيش و پس نيست
تو دستكم كمي شبيه خود باش
در اين جهان كه هيچكس خودش نيست
تمام درد ِ ما همين خود ِ ماست
تمام شد، همين و بس: خودش نيست
[blink]تقصير عشق بود[/blink]
باران گرفت نيزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گويي که آسمان سر نطقي فصيح داشت
با رعد سرفه هاي گران سينه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامي بيان شود
با آب ديده آتش دل ائتلاف کرد
جايي دگر براي عبادت نيافت عشق
آمد به گرد طايفه ي ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضريحي دگر نيافت
در گوشه اي ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصير عشق بود که خون کرد بي شمار
بايد به بي گناهي دل اعتراف کرد
[blink]حسرت پرواز[/blink]
ديرياست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اينهمه در عين بيتابي صبورم
پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني
سرشاخههاي پيچدرپيچ غرورم
هر سوي سرگردان و حيران در هوايت
نيلوفرانه پيچكي بيتاب نورم
بادا بيفتد سايهي برگي به پايت
باري، به روزي روزگاري از عبورم
از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد
همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم
خط ميخورد در دفتر ايام، نامم
فرقي ندارد بيتو غيبت يا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگپشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي ميگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
-
باران سلام
امیدوارم حال تو باشد همیشه روبه راه
شکر خدا من هم ندارم غصه ای جز دوری آن روی ماه
از راه دور سوسن سلامت می کند مریم دعاگوی شماست
هان ! راستی پروانه اینجا پیش ماست او هم دعاگوی شماست
یادش به ... خیر
با آن صدای شرشرت ما روزهایی داشتیم
یا راستش ، آن وقت ها در قلب تو ما نیز جایی داشتیم
باران من
ما منتظر ،ما تشنه ایم
دیگر بیا ،دیگر غم دوری بس است ، ما بیش از اینها تشنه ایم
باور بکن ،لبخند ما را تشنگی از روی لب دزدیده است
اصلا بپرس در باغ ما این چند روز
آیا گلی خندیده است
باران من
این نامه راکوکب نوشت
از جانب گل های باغ
حتما بیا ، دیگر خداحافظ تمام
قربان تو:مینای باغ
-
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پرواز دشتهای استغنا
اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقان آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر می شود گاهی
مبر به موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان دیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی
-
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را …
و بهاران را باور کن!
باز کن پنجره ها را …
و بهاران را باور کن!
- فریدون مشیری -
شادباشيد وسبز
-
ما عابران رهگذري بي نشانه ايم
جاماندگان قافله اي جاودانه ايم
پائيزلحظه ها چه شتابان رسيد وما
دلواپسان رويش چندين جوانه ايم
-
ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای!
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گامهای مرا گوش کرده ای
هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگهای تو با پای خسته ... آه!
عمری به خیره پیکر خود را کشانده ام
ای سنگفرش! هیچ در این تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم، دگر
ای سنگفرش، گمشده ام راندیده ای؟
:(
-
هر وقت به يادت بودم غير ممكن و محال بود كه بي خبر از حالت بمانم
غيرممكن محال در تنهايي هايم ياد تو را به آغوش ميكشم
-
دلمان که میگیرد
تاوان لحظه هاییست
که دل می بندیم
-
امشب عشق مقدس دل را ......
با نگاهم برایت ترجمه خواهم کرد
ترجمه ای از عشق برای عشق
ترجمه ای از دل برای دل
امشب دل دریائیت ............مهمان چشمانم
من با نگاهم حدیث دل خواهم گفت
من با سکوتم ..............نگاه را برایت تر جمه خواهم کرد
من با سکوتم عشق را برایت معنا خواهم کرد
من با سکوتم................پاکی را ارمغان دلت خواهم کرد
ای عزیز پس به نگاهم گوش کن
و سکوتم را برای عشقی پاک تر........
-
در میان من و تو فا صله ها ست...
گاه می اندیشم ،
_می توانی تو به لبخندی این فاصله را بر داری !
تو توانایی بخشش داری .
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
_که مرا ،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا ،
سطربرجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر ،
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی؛
باد را می مانم.
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم.
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
_سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه ی بی سر و سامانی من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت.
باد با من می گفت :
ابر باور می کرد.
من درآیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم !
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
_هیچ .
من چه دارم که سزاوار تو؟
_هیچ.
تو همه هستی من ،هستی من
تو همه زندگی من هستی .
تو چه داری ؟
همه چیز .
تو چه کم داری
_هیچ.
بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
_راستی شعر مرا می خوانی؟_
نه، دریغا ،هرگز،
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.
_کاشکی شعر مرا می خواندی!_
-
ياد سهراب بخير ............
آن سپهري كه تا لحظه ي خاموشي گفت ...........
تو مرا ياد كني يا نكني ...........
باورت گر بشود گر نشود حرفي نيست ........
اما.... نفسم مي گيرد ، در هوايي كه نفسهاي تو نيست ............
-
تو کیستی؟
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
-
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
-
سلاااااااااااااااممیگریزم میگریزم از عزیزان میگریزم
داغ بر دل آه بر لب اشکریزان میگریزم
سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا
تند باد بیقرارم در بیابان میگریزم
مرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هراسان
کشتی بشکسته ام از خشم طوفان میگریزم
میگریزم تا غم خود با جهانی بازگویم
چون سرشک رازگو از دل بدامان میگریزم
مردم از بیگانه سوی آشنا آیند و آوخ
من خود آن بیگانه ام کز آشنایان میگریزم
در ره آزادی من هر چه پیش آید خوش آید
چون اسیر بیگناه از کنج زندان میگریزم
تا نگیرندم چو عطر گل درون شیشه مفتون
با نسیم صبحدم از دیده پنهان میگریزم
-
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
شعر از : فريدون مشيري
-
سلام
يادش بخير ياران به دور هم جمع بودند
بي غم وباغم ،دركنار هم به ياد هم بودند
-
بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
لقمهی زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد زانک آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز بخلوتگاه حق آرام نیست کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پامزد و بی دق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی میگذارد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر ترا با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر ترا مونس بود کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدست کان خیالات فرج پیش آمدست
آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیابد سر کله حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زانک در چشمت خیال کفر اوست وان خیال ممنی در چشم دوست
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او ممن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم ممن باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهی چپش سیاه نیمهی دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مرورا زشت دید چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهی آن چشم دان هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز زیرا در جهات ششدرهست و ششدره ماتست مات
تقدیم به اونایی که زبون کنایشون خیلی قوی
-
گر گریزی بر امید راحتی *** زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست *** جز به خلوتگاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگریز *** نیست بی پا مزد و بی دق الحصیر
«دق الحصیر» = حصیر کوبی، و آن کنایه از زحمت و مشقت زندگانی است.
ابیات یاد شده همچنین تلمیحی است به آیت «لقد خلقنا الانسان فی کبد» (بلد، آیه ی 4) و معنای آیه این است که: خلق الانسان ان یکابد و یتحمل مضایق الدنیا و مصائبها مادام حیا = انسان را آفریده اند برای اینکه تا زنده است تنگی ها و اندوه های دنیا را بیازماید و برتابد). و همچنین به حدیث « الدنیا سجن المؤمن و جنت الکافر» که پیش از این یاد شده است.
-
برخی افراد چاره رهایی از غم و افسردگی را در فرار از محیط زندگی و رو آوردن به محیطی به ظاهر دلخواه خویش می دانند، غافل از آنکه هر جا بروند آسمان همین رنگ است و مردمان همین مردمان. پس چاره کار در چیست؟
مولوی به این پرسش، چنین پاسخ داده است:
گر گریزی بَرْ امید راحتی
ز آن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوت گاه حق، آرام نیست
و الله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان.
بله از دست اسمان ومردمان نمتوان گریز کرد. اما میتوان خود را اسیر زیاده خواهی بعضیا نکرد.
-
بله گهگداری شعر ترا هم میخوانم
-
خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جادست
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ همین حالا خداحافظ
-
لحظه خداحافظی
به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد
دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود
به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش
اگه یه وقت آزردمت
گفتی به من غصه نخورمیرم و بر میگردم
همسفر پرستو ها میشم و بر می گردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و بر می گردم
عزیز رفته سفر کی بر می گردی
چشمونم مونده به در کی بر می گردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای زحالم بی خبر کی بر می گردی
غمگین تر از همیشه به انتظار نشستم
پنجره امیدمو هنوز به روم نبستم
پرستوهای عاشق به خونشون رسیدن
اما چرا عزیز دل هرگز تو رو ندیدم
-
روزِ وصلِ دوستداران یاد باد یاد باد! آن روزگاران یاد باد!
کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حقگزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشمم روان زنده رود باغِ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا! رازداران یاد باد!
[/size][/size]
-
هر ديداري در زندگي ما توسط نيروي الهي طرح شده است و اگر ما به سمت غريبه اي سوق داده مي شويم ، حتما بايد چيزي از او بياموزيم .
بنده به این جمله تون در واقع امضاتون خیلی اعتقاد دارم
-
دوست داشتن را از زنبور نياموز
زيرا زنبور از گلي به گل ديگر ميرود
دوست داشتن را از ماهي بياموز
كه اگه از اب جدا بشه ميميره
-
نيا باران
زمين جاي قشنگي نيست
من از اهل زمينم خوب ميدانم
گل در عقد زنبور است
ولي سوداي بلبل دارد
پروانه را هم دوست دارد
-
سلام
يادش بخير ياران به دور هم جمع بودند
بي غم وباغم ،دركنار هم به ياد هم بودند
یاران چه غریبانه
رفتند از این خانه
-
نيا باران
زمين جاي قشنگي نيست
من از اهل زمينم خوب ميدانم
گل در عقد زنبور است
ولي سوداي بلبل دارد
پروانه را هم دوست دارد
[blink]سلام چه بوي اشنايي
خانوم گل دوست قديمي تحويل نميگيري؟؟[/blink]
-
عید قربان که پس از وقوف در عرفات و مشعر و منا فرا مى رسد
عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است
در این روز، اسماعیل وجود را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کردیم
قربانى کنیم تا سبکبال شویم.
-
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من ...
سیمین بهبهانی
-
یاد دارم یک غروب سرد سرد/ می گذشت از کوچه مان یک دوره گرد/ دوره گردم دار قالی می خرم/ دسته دوم، جنس عالی می خرم/ گر نداری کوزه خالی می خرم/ کاسه و ظرف سفالی می خرم/ اشک در چشمان بابا حلقه بست/ عاقبت آهی زد و بغضش شکست/ اول سال است و نان در خانه نیست/ ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟/ سوختم، دیدم که بابا پیر بود/ خواهر کوچکترم دلگیر بود/ بوی نان تازه هوشم را ربود/ اتفاقا مادرم هم روزه بود/ خم شده آن قامت افراشته/ دست خوش رنگش ترک برداشته/ مشکل ما درد نان تنها نبود/ فکر می کردم خدا آنجا نبود/ باز آواز درشت دوره گرد/ پرده اندیشه ام را پاره کرد:دوره گردم دار قالی می خرم/ دسته دوم جنس عالی می خرم/ خواهرم بی روسری بیرون دوید/ آی آقا!
سفره خالی می خری؟؟؟
قیصر امین پور
-
زادگاه دُر
ضـربان هــای تـو چــه منظـوم اند ، در تنت صـد گروه کُر باشد
زن و مـرد تـو از تبـار گــُل اند ، نسـل تـو شیـرِ پـاک خـور باشد
ســرزمیـــنِ ابــــو علـــی سینــــا ، کشــور جــابـــر ابــن حیـانی
حــک شــده بــر کتیبه هــای جهــان ،" دامنــت زادگـاه دُر بـاشد"
خواستــی تــا کــه بــا همـه بـاشی ، دور از هر چـه همهمه بـاشی
نـــه کــــه مثــــل مجسمـه بـــاشــی ، دلـــت از آفتــاب پُـــر بــاشد
مـاه و خـورشید از نگاهت مـست ، آسمان زیـر پـا زمین در دست
چون که روحـت ستاره بـاران اسـت ، جسمـت آبستــن تـرور باشد
ســـرخ و سبــز و سفیــد پیــراهن !، چـه کسی گفته ای دیــار کهن
روز و شــب لحظه ی جـوانه زدن ، بـر گلـوی تــو تیـزبُـر بـاشد!؟
مهــربــانی و مهـــر بـــارانی ، مــــادر علـــم و عشــق و ایمـــانی
بــر ســر سفر ه ی پُراحسانت ، ترک و کُـرد و بلوچ و لــُر بـاشد!
ســال هــا در قصیــده هــا خفتــی ، ســال ها در غـزل بــر آشفتی
بــــا همــه فـــارســی سخــن گفتــی ، گفتگـوی که فولکلور باشد!
شاعر:افرا عسکریان
-
غزل جنگ
همه جــا زیــر آه و آتــش و خــون ، همــه جــا زیـــر نــاله و شیــون
این طرف زخـم هـای کاری مــرد ، آن طــرف دسـت های خــالی زن
شهــر مـانند مــاه در بـُنِ چـــاه ، خــانه هــــا بـــی چـــراغ بـــی درگاه
کـوچـه هـا هــم بـدون خاطـرخــواه ، خاطـراتـی بـدون غسـل و کفـن !
پشـت سـر تــا دلــت بگیــرد گــرگ ، پیش رو تــا دلــت بفهمـد مــرگ
پشـت و رو بـاد می وزد بر برگ ، کـار سختی اسـت رانـدن دشمن---
حــاجـی و سیـــد و بـــرادرهــا ! ، آمــدند از جنـــوب شـــرقی شهــر
جــاده هــا را ســـدی بــزرگ شـدند ، تــک و تنهــا ، ولـی دلـی روشن
بی خبــر در غـــروب شهریــور ، نــاگهان ریخــت آه و آتــش و شــر
همـه در شهــر پشــت یــک سنگــر ، جنگ شد ، جنگِ عشق با آهن!
آسمــان بــــر ســـر زمیــن افتـــاد ، تـــن خـــورشید روی میـــن افتــاد
از لـــب مـــاه نقطــه چیــن افتــاد! ، پـــر نــــزد کبـــک بعـــد آویشــن
صــادق و ناصــر و رضــا مُردند ، نــه که مُـردند ، نـه ...شهید شدند
مثــل اینکه نبــود آزادی ، سهـــم تــــو شهـــر گـُــل ، عـــروس وطـن
فکــر تسلیم زهــر می پاشید ، در فضــای بـــه غـــم نشسته ی شهـــر
در همیــن لحظه یــک نفــر بــا خشـم ، بــا همــان عینک سیاه خَفن!!
گــُر گــرفت و بلنـــد شـــد از جـــا ، گــُر گــرفت و بلنــد زد فریــاد:
" کا دَمِت گـرم ، ایچو شهرِ مونه ، مَگه از روی نعشِ مو رد شَن!! "
شاعر:افرا عسکریان
-
وقتی همه ی حوصله ها سر می روند
خوب است که بیایی
و زیر اجاق دلتنگی را خاموش کنی ...
06__09__92
-
ونگاهت
که همان کهنه شراب ست مرا
می زند چنگ به تارهای دل ام پی در پی
و چه آهنگ عجیبی ست نمی دانم من ..
شاید این ساز که همساز من است
ساز دمساز دل_ عاشق توست
این چه حسی ست که در من جاریست ؟
مثل یک خمره پر از مستی مست
حس یک مست _ خراب
مثل یک شاخه ی انگو ر پر از حس شراب
و نگاهت
که همان کهنه شراب ست مرا ...
4__8__92 "پونه"
-
خدایا
نعمت سلامتی مبدأ همه نیاز هاست
و
عاقبت به خیری مقصد همه نیازها
بین این مبدأ تا آن مقصد
والاترین نیازها دلخوشی ست
به بزرگیت سوگند
در این آخرین روزهای سال
آن را به تمامی دوستانم عطا فرما.
-
بس که در تدبیر فردا مانده ایم ،
با همیم اما چه تنها مانده ایم ،
در کلاس جمع و تفریق زمان ،
عاشق جمعیم و منها مانده ایم .
[/color][/size]
-
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
[/size]
-
بهار می شود دل ام
ماهی قرمز کوچکی در من
تندتند نبض می گیرد
و تو که از راه می رسی
سفره ی دل ام پهن می شود
گونه هایم سیبی سرخ می شود
و یادات سکه می زند در خاطرم
طرحی از نیمرخ ترا...
و زمزمه می شود در من نگاه تو:
یا مقلب القلوب و الابصار
ویا مدبر الیل و النهار
و تو که می خندی
شتاب میگیرد در من زمزمه ها:
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال ...
28__اسفند__92___پونه
+ عیدتون مبارک سالهای پیش رو امیدوارم بهترین
سالهای عمرتون باشه
-
آوار
شده است در من
ته مانده های زن
ته می کشد دنیا
ته دیگ می بندد
یک لشکر از ماتم
خط می کشد قرمز
قانون _ مردانه
محدودیت یعنی :
یک زن کمی تنها
یک زن کمی عاشق
سنگسار یک دنیا
ته می کشد در من
ته مانده های زن ...
پونه___20___اسفند ____92
-
ماهی ها هم عاشق می شوند
با آن چشمهای گرد کوچکشان
با آن آبششها
مانده ام وقتی مجنون می شوندچه میکنند ؟
یا
وقتی غمگین می شوند
یا
وقتی دنیا برایشان تنگ تنگ می شود
به اندازه یک حباب __ ؟
دل که ندارند بشکند پس خودشان می شکنند
فرو می ریزند و دست به خودکشی می زنند
چشمهایشان را نمی بندند
با چشمان کاملا" باز
شنا می کنند بسمت دهان ماهی بزرگتری ...
ماهی ها هم عاشق می شوند
باورت می شود نازنین ؟؟؟
پونه__25 __بهمن ماه __92
-
هــــیچ نــبـود !
آدمش کردم ...
با تعریفـــــــــ های من شـخـصـیـت پیدا کرد !
غــــــرورش را مــدیــون مـــن اســـــــت...
زیـــاد مــغــرور شــد ،
زیـاد از خوبیـــــهای نــداشــتــه اش بــرایــش گــفــتــم ...
بــــــاور کـــــــرد و مــرا کــوچکـــ دیـد و رفــــتـــ
-
زندگي را دوست دارم
در كنار تو
در يك روستاي دور_دور
سر سبز _ سر سبز
مزرعه اي ؛ و با غچه اي
پر از گلهاي دلخواه تو ؛
پر از گلهاي دلخواه من
به همين سادگي ...
2_1_93
-
جمعه
بن بست بدی ست
ته بن بست ؛ سیاهی تلخی ست
و یه دیوار بلند
که سالها
منتظر پنجره ای ست
یا که دری باز شود
رو بسمت کوچه ی خوشبختی ...
15 فروردین 93
-
زیر چادر_ شب
پنهان می شوم
به یاد بازیهای کودکی
و
چادر نماز مادرم
شاید بیایی و پیدایم کنی...
12 فروردین ماه 93
-
روح فراموش نمي كند
التيام هم نمي يابد
وقتي كه خسته مي شود
رو ح ني لبكي مي شود
پر از سا زهاي غمگين
روح ترميم نمي شود
وقتي كه خسته مي شود
فقط
هزار پاره مي شود
وتمام ساز هاي دنيا
هم ناكوك مي شود
هيچ چيز كوك نيست
نه كيف تو كوك است
و نه ساعت روي ديوار
و نه ساز روزگار
تنها چيزي كه كوك است
ساز هاي مخالف دنياست
و تو مي ماني بلاتكليف
روي دست خدا...
2__تير ماه _93
-
بچگی می کند دلی
در من
دلتنگ که می شود
پا می کوبد و ترا می خواهد ...
24 خرداد 93
-
تمام راه ها
به تو ختم مي شود
و تو
كه بن بست شده اي
نه راه عبوري هست
از تو
و نه راه گريزي ...
24 __خرداد__93
-
[i] ماه
از دستان شب
افتاد و شكست
دل ستاره پينه بست
سياه شد،
تارشد،
شكست...
2 1 __خرداد__93
[/i]
-
پروردگارا به من بیاموز ، در این فرصت حیاتم
آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند
-
رفته ای ؟؟؟
بعضی ها بهش میگن قسمت
اما من تازگیها بهش میگم به درک . .
-
اینجا آسمان صاف تا قسمتی به رنگ دوستی
آدم ها فقط آدمند!!!
آدم ها فقط آدمند،نه بیشتر و نه کمتر....
اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای...
و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی آنها تورا میشکنند....
بین این آدمهای آدم،فقط باید عاقلانه زندگی کرد ، نه عاشقانه
-
با سلام و احترام خدمت اعضای گرامی از شعرزیبایی که اقای احسانی نقل کرده اند تشکر می کنم
امااسم شاعر این شعر کیست
با تشکر
-
با سلام و احترام خدمت اعضای گرامی از شعرزیبایی که اقای احسانی نقل کرده اند تشکر می کنم
امااسم شاعر این شعر کیست
با تشکر
سپیده می زند , غروب می شود
و همان پرده های تکراری تکرار می شوند
و ماه کنار می رود از پشت صحنه شبی!
سکوت بهترین واژه از هزاران می شود
وقتی دلی پر از حرف داری و
نمی خواهی .......
-
دختر با اخم اومد پیش مادرش و گفت:مامان من دیگه از دختر بودن خسته شدم!
مادرش با تعجب پرسید چرا؟
دختر گفت:خسته شدم از این تبعیضی که بین دختر و پسر قائل میشن!
پسر تا نصف شب هرجا دلش بخواد میره کسی نمیگه اشکال داره اما دختر بره
میگن خوب
نیست.پسر دوست دختر داشته میگن پسره دیگه!!
دختر دوست پسر داشته باشه میگن خرابه!
پسر سیگار بکشه میگن مرده دیگه حتما دردی داره!
دختر سیگار بکشه میگن معتاده!
پسر چش چرونی کنه میگن ذاتشه!
دختر چش چرونی کنه میگن وله!
خلاصه همه چی واسه پسرا عادی واسه دخترا بد!
مادرش با لبخند گفت:عزیزم اگه شیطان کار خلافی انجام بده کسی تعجب نمیکنه!
اما کسی از فرشته انتظار بد بودن رو نداره!
سلامتی همه دخترا . . .