تالار گفتگوی تخصصی متا

مرجع علوم انسانی متا => مرجع شعر و ادبیات => سایرمباحث و فعالیتهای ادبیات => نويسنده: DELFAN در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۴:۵۹

عنوان: قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۴:۵۹
هزار و یک‌شب مجموعه‌ای از داستانهای افسانه‌ای قدیمی عربی، ایرانی و هندی است که به زبان‌های متعددی منتشر شده‌است.

اکثر ماجراهای آن در بغداد و ایران می‌گذرد و داستان‌های آن را از ریشهٔ ایرانی دانسته‌اند که تحت تاثیر آثار هندی و عربی بوده‌است. اینکه داستان‌های هزار و یک شب مشخص و روشن باشند و تعداد آنها دقیقا هزار و یک باشد چندان واقعی به نظر نمی‌رسد. اما داستان‌های زیادی زیر نام هزار و یک شب نوشته شده‌است.


(http://www.ibna.ir/images/docs/000028/n00028598-b.jpg)

پیشینه

به‌گفته علی‌اصغر حکمت این کتاب پیش از دوره هخامنشی در هند به وجود آمده و قبل از حمله اسکندر به فارسی (پهلوی) ترجمه شده و در قرن سوم هجری زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود از پهلوی به عربی برگردانده شده‌است. اصل پهلوی کتاب ظاهراً از زمانی که به عربی ترجمه شده از میان رفته‌است. او دلیل آنکه کتاب پیش از اسکندر به فارسی درآمده به مروج‌الذهب مسعودی متوفی به سال ۳۴۶ ه. ق و الفهرست ابن ندیم متوفی به سال ۳۸۵ ه. ق مراجعه می‌دهد و سپس با اشاراتی به مشابهت هزار ویک شب با کتاب استر تورات استدلال می‌کند که هر دو کتاب در یک زمان و پیش از حمله اسکندر نوشته شده‌اند و ریشه واحد دارند. هزار افسان وقتی به عربی ترجمه شده، نخست الف خرافه و سپس الف لیله خوانده شده، و چنانکه حکمت می‌گوید در زمان خلفای فاطمی مصر به صورت الف لیلة و لیله (هزار شب و یک شب) در آمده‌است.

در سال ۱۲۵۹ هجری قمری، در زمان محمد شاه به دست عبداللطیف طسوجی به فارسی ترجمه شده ( این کتاب دارای ارزش تاریخی است اما در کل یک سوم کتاب اصلی را هم شامل نمی شود.)و میرزا محمد علی سروش اصفهانی اشعاری به فارسی برای داستان‌های آن سروده‌است که تا زمان ناصرالدین شاه ادامه داشته‌است. داستان‌های این کتاب دارای محتوی بسیار بوده از جمله طنز، تعالیم اخلاقی چه بد و چه خوب (بعضی از داستان‌های آن دارای تعالیم فاسده بوده و تشویق به عیش و نوش و لهو و لعب می‌نموده برای همین از این حکایات صرف نظر شده‌است ولی در بعضی حکایات هم تشویق به عدالت و ایثار و جوانمردی نموده‌است.)، آداب و سنن ملل مختلف، مشکلات اجتماعی، مسافرت و سیاحت و...

نسخه کنونی فارسی را عبدالطیف طسوجی در زمان محمد شاه و پسرش ناصرالدین شاه به فارسی درآورد و به چاپ سنگی رسید. «هزار و یک شب» نامی است که از زمان ترجمه طسوجی در دوره قاجار در ایران شهرت یافته و نام قدیم آن هزار افسان بوده‌است. چاپ کتاب تا زمان انقلاب اسلامی به همان سیاقی که چاپ کلاله خاور درآمده بود، مشکلی نداشت. بعد از انقلاب هم انتشارات هرمس این کتاب را در سال ۱۳۸۳ منتشر کرد که در ۱۳۸۶ به چاپ دوم رسید.

نخستین ترجمهٔ هزار و یکشب به زبان‌های اروپایی در قرن شانزدهم میلادی به دست آنتوان گالان به فرانسوی درآمد و در سال ۱۷۰۴ میلادی منتشر شد. سر ریچارد برتون نخستین ترجمه انگلیسی این کتاب را در ۱۸۸۵ عرضه کرد. بورخس همه آثارش را مدیون هزار و یک شب می‌دانست و تأثیر آن بر بسیاری از نویسندگان معروف جهان از جمله کسانی چون جیمز جویس انکارناپذیر است.

حکمت برای اصل و نسب هندی کتاب دو دلیل می‌آورد. یکی از آنها قصه‌های تو در تو (حکایت در حکایت) است که در ادبیات هند سابقه دارد و ایرانیان نیز به گفته علامه قزوینی با این شیوه آشنایی داشتند.


(http://elenasadr.persiangig.com/image/xfc9z9.jpg)

شخصیت‌ها

    * علاالدین
    * شهرزاد قصه‌گو

(http://www.shaeraneha.com/gelareh/archives/shahrazad2.jpg)
عنوان: شهرزاد قصه‌گو
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۸:۱۲
شهرزاد قصه‌گو نام شخصیت اصلی تخیلی در رشته‌داستان‌های هزارویکشب است.

شهرزاد روایت‌کننده قصه‌ها برای شهریار، شاه ایران است. هسته اصلی داستان‌های هزارویکشب کتابی فارسی به نام هزارافسانه بوده که امروزه در دست نیست و در سده‌های پیش ترجمه عربی آن با اضافات دیگر به زبان‌های اروپایی نیز ترجمه شد و در غرب به عنوان بهترین کتاب «ادبیات عرب» شناخته شده است[نیازمند منبع]. از اینرو در سطح جهان شهرزاد را نیز به عنوان فردی عرب می‌شناسند و بسیاری از گروه‌ها و انجمن‌های فرهنگی اعراب مهاجر در اروپا و آمریکا نام شهرزاد (با تلفظ شَهرَزاد) را برای خود برگزیده‌اند.[نیازمند منبع]


دو برادر از سلسله ساسانی به نام شهرباز و شاه زمان به خیانت همسران خود پی می‌برند. شاه زمان که پادشاه سمرقندست به کنج عزلت می‌نشیند ولی شهرباز یا شهریار تصمیم به اتنتقام می‌گیرد بنابراین تا ۳ سال هر شب باکره‌های را تزویج کر.,/ده و صبح به قتل می‌رساند.وزیر که وظیفه یافتن دختران را دارد به جان می‌اید ولی کاری از دستش بر نمی‌اید تا وقتی که شهرزاد دختر وزیر قدم بجلو میگذارد و تصمیم بازدواج با شاه را می‌گیرد و هر شب برای شاه قصه می‌گفته و بقیه داستان را برای شب بعد می‌گذاشته به مدت ۳ سال این کار را ادامه می‌دهد و برای شاه فرزندانی می‌آورد. لازم به ذکر است که اصل کتاب هندی است که ایرانیان آن را به زبان فارسی باستان ترجمه کرده‌اند[نیازمند منبع].

از نکات قابل توجه، بودن عناصر مهم قصویت در این کتاب هفت جلدی (ترجمه کامل فارسی و بدون سانسور) است. به عبارتی بهانه روایت و تعلیق یا سوسپانس و عناصر خردتر داستان‌های مدرن در این رمان واره دیده می‌شود. مهم‌ترین خصوصیت داستانی مدرن همان بهانه روایت است. یعنی قصه گفتن بهانه برای زنده ماندن است، زنده ماندن شهرزاد. دنیازاد خواهر شهرزاد قبل از اینکه شهرزاد به همخوابگی با شاه برود از او می‌خواهد که قصه‌ای بگوید تا خوابش ببرد. و شهرزاد مهم‌ترین قصه و بهترین قصه‌اش را می‌گوید. و گلوی شاه پیش قصه‌های شهرزاد گیر می‌کند. از دیگر سو طرح پیچالی ( لابیرنتی ) ( تودرتویی یا هزارتویی) هزارویک شب بسیار مثال زدنی است. قصه در دل قصه دیگر. و جذاب آنکه در آخر می‌فهمیم که شهرزاد با هر قصه زهر انتقام را از دل شاه بیرون می‌کشد تا دست آخر هم شاه را درمان کرده باشد و هم خودش زنده مانده باشد.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۲:۲۴
سرگذشت هزار و یک شب شاهکار هنری دوران قاجار


بنابر مطالعات خاورشناسان کتاب هزار و یکشب در اصل مجموعه ای از افسانه های هندی بوده است، که در آنها از حکمت و سیاست کشورداری به سبک کلیله و دمنه یعنی قصه اندر قصه و اغلب از زبان حیوانات سخن می رفته است.

   این کتاب در حدود چهار صد سال قبل از زایش مسیح به ایران آمد و از زبان سانسکریت به فرس قدیم (هخامنشی) برگردانده شد و بمرور زمان داستانهای حماسی و مذهبی ایرانی و سرگذشت برخی از شاهان و پهلوانان ایران به آن اضافه گشت و هزار افسان یا هزار دستان نامیده شد.

   یوسیفوس مورخ اسراییلی معتقدست که هزار افسان قبل از حملۀ اسکندر مقدونی در زمان پادشاهی «بهمن» اردشیر اول هخامنشی بتوسط دخترش همای یعنی شهرزاد قصه گوی تصنیف شد.

   برخی خاورشناسان اروپایی مانند «دگویه» هلندی و «اُسترُپ» دانمارکی معتقدند که هزار افسان از بسیاری جهات با استر در تورات و با قسمتی از داستانهای اساطیری شاهنامه شباهت دارد.

   مسعودی (مرگ 340 ه.ق) صاحب مروج المذهب و جهشیاری (مرگ 331 ه.ق) مصنف الوزراء و ابن الندیم (مرگ 378 ه.ق) صاحب الفهرست بارها از نام شهرزاد قصه گو و خواهرش «دنیا زاد» یاد کرده اند.

   این مورخان همه شهرزاد قصه گو را همان دختر اردشیر درازدست می دانند که از طرف پدر نوه اِستر ملکه یهودی خشایارشاه هخامنشی ست.

   در تاریخ طبری نیز از دختر اردشیراول هخامنشی هما یا شهرزاد قصه گو بعنوان مصنف هزار افسان یاد شده است.

   فردوسی نیز در شاهنامه هما دختر بهمن اردشیراول را همان شهرزاد قصه گوی داستانهای ایرانی هزار افسان می شناسد:

  دگر دختری بود نامش همای                 هنرمند و با دانش و نیک رای

همی خواندندی ورا چهرزاد                      ز گیتی به دیدار او بود شاد

   جالب است که نخستین داستان هزارافسان به نام «حکایت ملک شهریار و برادرش شاه زمان»، با داستان اِستر در تورات مشابهت فوق العاده ای دارد.

   در هزار افسان، ملک شهریار بواسطۀ نافرمانی ملکه یا به دلیل خیانتی که از وی دید، او را بقتل می رساند و شهرزاد قصه گو را به زنی می گیرد. ملکه جدید با خوشرفتاری و پندشنوی از خواهرش «دنیازاد» یا «دینارزاد»، که مستحفظ زنان شاه بود می تواند از کشته شدن زنان و دختران جلوگیری کند و پدرش نیز به وزارت می رسد.

   در داستان اِستر خشایارشاه هخامنشی از ملکۀ خود خواست که با آرایش جالبی با زینتها و گوهرهای گرانبها در جشن عمومی نوروز حاضر شود، تا مردم زیبایی و جلال او را ببینند. ملکه از این خودنمایی و ظاهرسازی امتناع کرد شاه در غضب شد و ملکه را طرد کرد یا بقتل رساند. آنگاه برادرزاده مَردُخای یهودی دربان قصر شاه را به زنی گرفت، و او را پس از آنکه ملکه شد اِستر نامیدند. ملکه جدید با فرمانبرداری از مستحفظ زنان شاه، که بانویی دانا بود، روزبروز نزد شاه محبوب تر شد. در نتیجه عموی وی مردخای نیز صاحب نفوذ فراوان گشت و توانست از حکم قتل قوم یهود که به دستور «هامان» وزیر پادشاه صادر شده بود جلوگیری کند و هامان وزیر را برکنار سازد و خود به وزارت رسد.

   آنچه مسلم است هزارافسان تا اواخر قرن چهارم هجری قمری وجود داشته است، زیرا در فرهنگ جهانگیری ابیاتی از قطران تبریزی (مرگ 440 ه.ق) آورده شده که مؤید این نظرست:

هزار و یک صفت از هفت خوان رویین تن     

                                                       فرو شنیدم و خواندم من از هزارافسان

   در دوران ساسانیان هزار افسان از زبان فرس قدیم به زبان پهلوی ساسانی برگردانده و افسانه های پهلوانی و عشقی برآن افزوده شد.

   پس از هجوم اعراب هزارافسان هم چون سایر نفایس دیگر به دست اعرب افتاد و در قرن سوم هجری قمری به زبان عربی برگردانده شد و الف خرافة یا خُرافة نزهة نام گذاری گردید.

   از قرن چهارم هجری قمری به بعد این کتاب به فرهنگ اسلامی منتسب گشت و بتدریج حکایاتی از دوران جاهلیت اعراب و صدراسلام و دورانهای شکوفایی خلفای اموی و عباسی بر آن افزوده شد و از قصه های هندی و ایرانی آن حذف گردید. به این ترتیب اثر اصلی با افزودن اشعار و امثال و اسامی عربی تغییر شکل یافت. از آن پس نویسندگان عرب بخصوص در مصر و مراکش و دمشق داستانهای بیشتر بر آن افزودند.

   در اواخر قرن نهم هجری قمری این کتاب به مصر رفت و با تغییرات زیادی در حدود قرن دهم هجری قمری برابر قرن شانزدهم میلادی بصورت کتاب کنونی الف اللیلة و اللیلة تدوین یافت. اکثر قصه های آن حکایاتی است که بتدریج در کشور مصر در عهد سلاطین ممالیک و از نقالان یهودی بر آن افزوده شده است.



ترجمه «هزار و یکشب» به زبان فارسی


در مقدمۀ کتاب کنونی هزار و یکشب ذکر شده که نخستین ترجمه فارسی آن در حدود سال 1260 ه.ق (1840م) بنا به اشارۀ بهمن میرزا، فرزند عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه قاجار انجام شد. مترجم آن عبداللطیف تسوجی تبریزی از نویسندگان و مترجمان مسلط به ادب زبانهای فارسی، عربی و ترکی بود. میرزا محمدعلی سروش اصفهانی شاعر نیز مأموریت یافت تا بجای اشعار عربی ضرورت ابیات موردنیاز را خود بسراید و جانشین اشعار عربی سازد.

   این ترجمۀ فارسی برای اولین بار در سال 1260 هجری قمری، با چاپ سنگی بسعی و اهتمام آقا محمدرضاباقر کاشانی در دارالطباع آقامیر انتشار یافت.

   ترجمۀ منظوم هزار و یکشب بوسیلۀ ابوالفتح خان دهقان سامانی اصفهانی در اوایل قرن چهاردهم هجری سروده شد. شاعر در این منظومه از ترجمۀ فارسی کتاب استفاده کرده و در سراسر داستانها، روزها و ماهها را به فارسی نام برده و این منظومه را به نام هزاردستان نامیده است.

   از کتاب هزار و یکشب فارسی نسخه های متعددی چه به صورت دستنویس و احیاناً مصور و منقش و چه به صورت چاپ وجود دارد، ولی شاید بتوان گفت شش مجلد کتاب هزار و یکشب خطی کتابخانه کاخ گلستان، از نظر هنرهایی که در آفرینش بکار رفته، نسخه ای منحصر به فرد باشد. این شاهکار هنری سبک قاجار در مجمع الصنایع یا دارالصنایع یا نقاش خانه مبارکه، همایونی ناصری که همواره پیوستگی و ارتباط با کتابخانه سلطنتی داشت آفریده شده است.

   مجموعۀ شش جلدی هزار و یکشب به قطع رحلی بزرگ در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه قاجار طی هفت سال (1269 تا 1276 ه.ق) با همکاری سی و چهار تن از چهره پردازان، نگارگران، مُذهبان، زرافشانان، نقاشان، صحافان، جلدسازان، خوشنویسان و طلااندازان ماهر و چیره دست زمان بوجود آمد.

   امتیاز این نسخه بر سایر نسخه های خطی مصور کتاب هزار و یکشب قدیمی و یا همزمان مربوط به مجالس نقاشی آن است که با قلم سحرنگار میرزا ابوالحسن خان صنیع الملک استاد مسلم نقاشی و صورتگری دوران قاجار آفریده شده و یکی از بهترین نمونه های عصر قاجار بشمار می رود. شایسته یادآوری ست که کاتب این نسخه محمد حسین تهرانی خوشنویس نیز با خامه شیوای خود در آراستگی این مجموعه سهمی بسزا دارد.

   این اثر ارزشمند هنری از هنرنماییهای کتاب آرایی تذهیب و جلدسازی و صحافی استادان غلامعلی مذهب باشی، میرزا احمد مذهب، میرزا جانی جلدساز، و میرزا یوسف صحاف و مذهب باشی بهره ای بتمام دارد. تصاویر مجالس و تجسم مناظر و طرح داستانها در نهایت مهارت انجام شده و نمایانگر آرایش لباس و طرز زندگی خانوادگی و اجتماعی و حکومتی عصر قاجارست.

   این مجموعه در شش مجلد به قطع رحلی و ابعادی در حدود 45×30 سانتیمترست. کاغذ آن در متن خانبالغ و حواشی دولت آبادی آهار مهره شده نخودی رنگ است. هر صفحه سی سطر کتابت دارد که در آن رقمهای نستعلیق، رقاع، شکسته نستعلیق خفی و جلی بکار گرفته شده است.

   روی جلدها: مقوای روغنی بوم مشگی منقش به گل و بوته زرین و رنگین با ترنجهای بیضی شکل مذهب است. در حواشی در میان یک کتیبه تزیینی، اشعاری در مدح ناصرالدین شاه بخط نستعلیق جلی با سفیداب نگاشته شده که با پیچک ها و اسلیمیهای زرین تزیین یافته است.

   توی جلدها: بوم گلی رنگ، با طرح اسلیمیهای دهن اژدی مزین و مرصع است. در وسط ترنج دور کنگره و دو سر ترنج زمینه مشگی مزین به گل و بوته های رنگین و زرین است.

   تمامی صفحات مجدول کمندکشی تسمه اندازی زرین و شنگرفی و لاجوردی ست. بین السطور تمامی صفحات کتابت طلااندازی دندان موشی با تحریر مشگی ست. در هر شش مجلد بر یک صفحه متن داستان نوشته شده و بر صفحۀ مقابل آن مجلس نقاشی مربوط به داستان است.

   برخی از صفحات، سه یا چهار مجلس نقاشی دارد که با ترسیم جداول تزیینی تسمه ای مذهب از یکدیگر متمایز شده است.

   مجموعاً در این شش مجلد 1144 صفحه کتابت و 1134 صفحه مجالس نقاشی به شرح زیر وجود دارد:

ـ جلد اول- کتابت 128 صفحه- نقاشی و تصویر 214 صفحه.

ـ جلد دوم- کتابت 170 صفحه- نقاشی و تصویر 170 صفحه.

ـ جلد سوم- کتابت 160 صفحه- نقاشی و تصویر 160 صفحه.

ـ جلد چهارم- کتابت 208 صفحه- نقاشی و تصویر 208 صفحه.

ـ جلد پنجم- کتابت 220 صفحه- نقاشی و تصویر 218 صفحه.

ـ جلد ششم- کتابت 168 صفحه- نقاشی و تصویر 168 صفحه.

   فهرست تحقیقی و توصیفی این شش مجلد هزار و یکشب با ارائۀ هشتاد و اندی عکسهای رنگین از مجالس نقاشی و نمونه هایی با عکسهای سیاه و سفید از خطوط آن بوسیلۀ نگارنده فراهم آورده شد، که ضمیمۀ جلد دوم فهرست دیوانهای خطی مصور و مذهب کتابخانه کاخ گلستان در اردیبهشت ماه 1355، در هزار مجلد در تهران بچاپ رسید.


منبع: کتاب«سرگذشت‌ها»

از سایت مقاله فارسی
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۸:۴۰
نگاهی به کتاب «شهرزاد قصه بگو!» اثر محمد بهارلو

(http://www.shaeraneha.com/gelareh/archives/shahrazad2.jpg)

ساختمان هر چهار قصه مجموعه داستان شهرزاد قصه بگو، نوشته محمد بهارلو، همان ساختمان رمان بانوی لیل است که نویسنده حدود چهار سال پیش از این منتشر کرده بود. در بانوی لیل همه حوادث حول جنایتی می گذرد که قبلا اتفاق افتاده است، و خود جنایت در رمان نیست. در واقع موضوع اصلی خود جنایت نیست، مسائل یا مباحثی است که پیرامون آن می گذرد. اینک نویسنده در نوشتن قصه های شهرزاد قصه بگو همین شیوه را به کار گرفته است.
در اولین داستان این مجموعه که عنوان کتاب را نیز به خود اختصاص داده، موضوعی مورد جستجوست که دیگر به گذشته تعلق دارد. شهرزاد – نام قهرمان داستان هیچ جا ذکر نمی شود و ما نمی دانیم نام واقعی او چیست - که به ترفند داستانی که در درون داستان می گذرد، یادآور شهرزاد هزار و یک شب است، ناگهان ناپدید شده و درباره ناپدید شدن او شایعاتی بر سر زبانهاست. قصه زمانی آغاز می شود که او پیدا شده و در خانه حضور یافته و اکنون همسایگان و دوستان می خواهند بدانند بر سر شهرزاد چه آمده است. بدینسان بی آنکه خواننده با یک داستان پلیسی سروکار داشته باشد، ماجرا قدری پلیسی می شود. نیز بی آنکه با داستان طنزآلودی رو به رو باشیم، قضیه تا حدی طنز آمیز.
قهرمان داستان، دختری داستان نویس است که یکی از داستان های هزار و یک شب را شاید برای جوانان بازنویسی کرده و ظاهراً به همین دلیل گرفتار اداره امنیت شده است. داستان داستان یک غلام دروغگوست که هر سال با یک دروغ روابط خواجه خود را با دیگران به هم می ریزد. او را می زنند که این داستان چیست و چرا « از میان اینهمه خلق خدا » سراغ « یک کذاب » رفته است. او توضیح می دهد که این داستان را او ننوشته بلکه فقط آن را رونویسی کرده است ولی توضیحات او را باور نمی کنند و در واقع شخصیت او را با شخصیت قهرمان داستانش اشتباه می گیرند. سرانجام او ناگزیر می شود به دروغ هایی متوسل شود که قهرمان داستانش به عمد مرتکب می شده ولی او برای رهایی خود باید به اجبار بدان شیوه متوسل شود.

در خواب به خواب ماجرای زن و مردی تعریف می شود که یکی عمرش سپری شده و آفتاب عمر دیگری بر لب بام است. قهرمان زن داستان مرده و صرفا در ذهن عاشق خود به زندگی ادامه می دهد. راوی، (مرد) وضع و حال امروز خود را حکایت می کند که هر چند با گذشته اش و با گذشته معشوقش پیوند ناگسستنی دارد، اما به هر حال دیگر گذشته نیست. هر آنچه او در خواب می بیند یا در رویا و تمام چیزهایی که بطور خلاصه زبان حال او را می سازد، ماجراهایی است که در گذشته با همسر یا معشوقش داشته ولی این ماجراها به نحو شگفت انگیزی در ذهن او ادامه یافته و زندگی امروز او را می سازند. در واقع گفتگوهای خیالی بین آن دو به نحوی جریان می یابد که اگر معشوق زنده بود جریان می یافت.
دو داستان دیگر، کبوترهای هوایی و چاه کن ها نیز با ماجراهای مربوط به خود از همین نوع اند، یعنی به این سبب روایت می شوند که گره از ماجرا و ماجراهایی بگشایند، نه اینکه صرفاً ماجرایی را تعریف کنند.


(http://www.dibache.com/images/Picturse/Book%20Cover/Shahrzad-Ghese-Bgoo-Small.jpg)

مسئله ذهنی بهارلو در داستان هایش، گذشته و ماجراهای گذشته نیست بلکه موجباتی است که این ماجراها را ساخته اند یا می سازند. نزد او این صحنه واقعی رویداد نیست که باید روایت شود بلکه شکل تجریدی آن است و از آنجا که نویسنده از بازسازی ماجرای اصلی صرف نظر می کند ناگزیر به فشرده نویسی جانکاهی روی می آورد که کاری بس دشوار است. او تمام کوشش خود را به کار می گیرد تا از چشم راویانی که وارد ماجرا می کند روشن کند چرا ماجرا رخ داده، علت آن چه بوده و حالا که رخ داده تاثیرش روی اطرافیان و دیگران چیست. واقعیت در چشم او ناپایدارتر از آن است که در گذشته بماسد و از جایش تکان نخورد. درک امروز ما از آنچه در گذشته روی داده، چه بسا اهمیت بیشتری از درک دیروز و زمان واقعه داشته باشد.
به این ترتیب روایت های بهارلو در واقع به نحوی مفهوم تئاتری به خود می گیرند. بدین معنی که داستان ها و ماجراها در گذشته اتفاق افتاده اند و دیگر وجود عینی ندارند اما راوی یا نویسنده اکنون به تعریف کردن آنها می پردازد تا به ما بگوید ماجرا و علت ماجرا چه بوده است.
چنین است که ماجراها به خاطر جستجوی علت و سبب شکل گیری آنها گاهی قدری پلیسی می شوند چنانکه ماجرای شهرزاد قصه بگو چنین می شود، یا قدری خاطره گونه و نوستالوژیک چنانکه خواب به خواب چنین حالتی به خود می گیرد.
در آثار بهارلو، بازسازی ماجراها به شکل داستانی و نه به شکل خاطره گونه، مرز میان زمان حال و زمان گذشته را درهم می شکند. روایت ماجراها آنگونه که در زمان حال به ذهن می آیند، جای واقعیتی را که در گذشته اتفاق افتاده می گیرند. این روایت دیگر همان چیزی نیست که در گذشته اتفاق افتاده بلکه صرفا آن چیزی است که از گذشته به یاد مانده، در واقع صورت محوی از واقعیت از دست رفته است که حس و مفهوم گذشته را در خود تقطیر کرده و در عین حال پیوستگی امروز با گذشته را انکار ناپذیر ساخته است.
داستان های بهارلو به یک لحاظ درخشان است و آن گذشتن از سیر و پیاز روایت و خلاصه کردن آن تا به حدی است که صرفا خواننده در جریان قرار بگیرد. برای او حتی مهم نیست که برخی مسائل پوشیده و تعبیر بردار بمانند. همین اندازه که خواننده ماجرا را دریابد برای او کافی است. فشرده کردن ماجرا تا به این حد به مثابه آن است که یک رویداد بزرگ و پرماجرا را که قابلیت گنجانیدن در یک داستان بلند و گاه در یک رمان دارد، در یک داستان کوتاه خلاصه کنیم. به نظر می رسد در آثار او مفهوم تازه ای از داستان کوتاه در حال پدید آمدن است.
یادداشتی از سینا سعدی
مشخصات کتاب
شهرزاد قصه بگو
محمد بهارلو
چاپ اول بهار ۱۳۸۴
تهران - انتشارات آگه

*********
افسانه های هزار و یک شب
علاقه زیاد ایرانیان به افسانه و داستان و نقالی باعث شد تا افسانه ها و داستان های ملل دیگر رو هم گردآوری کنن و در بستر داستان های ایرانی از نو تعریف کنن. این باعث شده که داستان های 1001 شب که ریشه ای ایرانی داره رو کشورهای دیگه هم متعلق به خودشون قلمداد کنن . مخصوصا کشور های هند و مصر و حوزه بین النهرین . حتما تا به حال شنیدید که به 1001 شب در غرب ، شب های عربی گفته می شه . که تبلیغات فراوان کشورهای عربی هم تاثیر گذار بوده . قدیمی ترین نسخه ی کتاب 1001 شب ، نوشته شده در قرن 8 هجری در کشور سوریه پیدا شده . ولی خود داستان ها بسیار قدیمی هستند.
روایت از اونجایی شروع می شه که در زمان سلسله ی ساسانی ، شهرباز فرمانروای هندو چین و برادر کوچک ترش شاه زمان فرمانروای سمرقند متوجه خیانت همسرانشون می شن . شهرباز بسیار پریشان فرمان گردن زدن زنش رو می ده و از شدت خشم دستور می ده تا هر شب دوشیزه ای رو برایش بیاورند و صبح هنگام گردنش رو بزنن.
شهرباز 3 سال به این امر ادامه داد تا جایی که مردم از شدت ترس جان دخترانشون کشور رو دسته دسته ترک کردند
و دیگر دختری نبود تا به نزد پادشاه ببرند . وزیر اول پادشاه 2 دختر داشت به نام شهرزاد و دنیازاد . شهرزاد دختر بزرگتر بسیار زیرک بود او به پدرش گفت که امشب حاضر به نزد پادشاه بره . او لباس نو پوشید آرایش کرد و شب هنگام نزد شهرباز رفت .
روایت اینجا متفاوت می شه عده ای می گن که شهرباز از شهرزاد پرسید تو چه فنی بلدی تا منو سرگرم کنی و شهرزاد می گه که من قصه گو هستم .در روایت دیگه شهرزاد هنگامی که به نزد پادشاه می ره گریه می کنه و می گه " من خواهر کوچکتری در خانه دارم که عادت داره هر شب قصه های منو بشنوه اجازه بدید این شب آخر من برای آخرین بار براش قصه بگم " و پادشاه قبول می کنه .
در هر حال شهرزاد شب اول تا سپیده دم داستان تعریف می کنه ولی داستان رو تا نصفه رها میکنه هنگامی که سپیده می زنه جلاد برای بردن شهرزاد می یاد ولی پادشاه که می خواست ادامه داستان رو بشنوه از گردن زدن شهرزاد در اون روز جلوگیری می کنه .
بدین ترتیب شهرزاد 1000 شب قصه می گه و طی این مدت دارای 3 پسر از پادشاه می شه . شهرزاد در شب هزار و یکم ،همراه با 3 فرزندش به نزد شهرباز می ره و از او می خواد که از جانش بگذره . پادشاه با چشمانی اشکبار به او می گه که" مدت هاست از فکر کشتن او دست برداشته و عاشقش شده "
شهرباز و شهرزاد در یک جشن باشکوه با هم ازدواج می کنن و امنیت دوباره به ایران بر می گرده .


از سایت میهن باگ
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۸:۰۳
هزار یک شب
شب نخستین
عبداللطیف تسوجی



حکایت شهریار وبرادرش شاهزمان

چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریارو دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت وهر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود رابه احضار او فرمان داد. وزیربرفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد وبا وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت . بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارلملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت ودیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت . پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود؟
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم با خود خلق به غم انبار کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.
شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، و خاتون را به خیانت با غلامکی مسعود نام بدید!

چون شاهزمان حالت ایشان بدید باخود گفت که:محنت من پیش محنت برادرهیچ ننماید.نشاید که از این پس ملوم شوم.پس ازآن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی وتن نزارش توانا گشته.شهریار شگفت مانده گفت:مراازحال خویش آگاهی ده که چراپیش ازاین تنت کاسته وگونه ات زرد می شد واکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟

شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم ، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی وکشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان وغلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد برخاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.

شاهزمان گفت:به نخجیرده روزفرمان ده وچنان بازنمای که به نخجیرهمی روم.چون لشکریان به نخجیرشوندتو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی.شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظره ای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون وکنیزکان وغلامان به باغ اندرشدند ودرکنارحوض بنشستند.

شهریارآنچه ازبرادرشنیده بود به عیان بدید وبا برادر گفت:پس ازاین ما را شهریاری نشاید.آن گاه سرخویش گرفتند وراه بیابان درپیش.چند شبانه روزهمی رفتند تا درساحل عمّان زیردرختی که درپیش چشمه ای بود لختی برآسودند.پس ازآن عفریتی بلند وتناور،صندوق آهنین برسرازدریا به درآمد.

ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر رنج نقّاش وآفت بتگر
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام،اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است.پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد.سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند.ماهروی ایشان را به خود اجابت کردند.پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود.گفت:می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا... . دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده،انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیب تر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند.

شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست . اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند . روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور . وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین ، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت:
بر دل ، غم روزگار تا کی داری بگذار جهان وهر چه در وی داری
با یار شرابی طلب وپای گل در دست کنون که جرعه می داری
وزیر قصّه بر وی فرو خواند . دختر گفت:
ای مبارک رای دستور ، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید ودولت او را مجیر
مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید . دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟


حکایت دهقانی وخرش

وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی .روزی به طویله رفت.گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک می برد و می گوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن می گزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.
ترا شب به عیش وطرب می رود ندانی که بر ما چه شب می رود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیار افراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی.اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد.چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد.سستی گاورابه خواجه بازنمود.خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه.خادم چنان کرد.به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت.خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود . روز دیگر باز خر را به شیار بستند . وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت . گاو به شکرگزاری پیش آمد . درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر . اگر سستی نماید، به قصّابش ده . من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام . چون گاو این را بشنید رضامندی کرد . گفت: فردا ناچار به شیار روم . اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما . چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد . خاتون سبب خنده باز پرسید . خواجه گفت که : سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است ! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود . آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند . خواجه شنید که سگ با خروس می گوید: وای برتو ، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی ؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا می کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی دارند با او چگونه رفتار کند . چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمی زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد . در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت . چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود . اکنون ای شهرزاد ، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید . وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید ، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد . اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که : چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند . چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم . پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد . شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک،خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم . ملک ، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت . پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم،طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم . ملک را نیز خواب نمی برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت ؛شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.




شهرزاد در شب نخستین گفت:




حکایت بازرگان وعفریت

ای ملک جوانبخت ، شنیده ام بازرگانی سرد وگرم جهان دیده وتلخ و شیرین روزگار چشیده سفر به شهر های دور ودریاهای پر شور می کرد . وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد وهمی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید. چون برآسود ، قرصه نانی وچند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده بخورد وتخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد وگفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد وهمان لحظه بیجان شد، اکنون ترا به قصاص او بایدم کشت.
بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان،من مالی بی مرّ وچند پسر دارم؛ اکنون که قصد کشتن من داری مهلت ده که به خانه بازگردم ومال به فرزندان بخش کرده وصیتهای خود بگزارم وپس از سالی نزد توآیم . عفریت خواهش او را پذیرفت.
بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان ازبهر چیستی؟ بازرگان ماجرا بازگفت: پیر راعجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیر دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده پرسید که : در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟ ایشان ماجرا باز گفتند. هنوز پیر دیگر نشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده سبب بودن درآن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند. ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند. پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است؛ آن را بازگویم اگر ترا خویش آید از سه یک خون او درگذر. عفریت گفت: بازگوی.


حکایت پیر و غزال

پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عمّ و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیزپسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد . مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز وپسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت . من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواسته که قربانی کنم .
شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود، من آتشین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم . گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان راگفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود . چون گوساله مرادید ، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست . من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور .
چون قصه بدینجا رسید ، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست . دنیا زاد گفت : ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی . شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم . ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود . در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.


برگرفته از خانواده ی ما

از سایت امرداد
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۵۷:۰۴
هزار یک شب شب دویم
عبداللطیف تسوجی
چون شب دویم بر آمد


دنیا زاد گفت: ای خواهر، حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک جواز داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت ، خداوند غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان ، چون گوساله رها کن . همین غزال که دختر عمّ من است، به پیش من ایستاده نظر می کرد و در کشتن گوساله همی کوشید و می گفت: همین گوساله را بکش که گوساله است فربه . ولی من کشتن گوساله رابه خود هموار نکردم. به شبانش دادم. شبان گوساله گرفته برفت.
روز دیگر شبان پیش من آمده و بشارت داده گفت: مرادختری است که در خردسالی از پیر زالی ساحری آموخته بود. چون من گوساله به خانه بردم آن دختر روی خود پوشیده بگریست. پس از آن بخندید و گفت : ای پدر ، چون است ای مرد بیگانه به خانه همی آوری؟ گفتم: مرد کدام است و گریه وخنده تو از بهر چه بود؟ گفت : این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او را با مادر او به جادو گاو و گوساله کرده است وسبب خنده همین بود. اما گریستنم از برای این بود که مادر او را پدرش سر بریده .
ای امیر عفریتان،چون این را ازشبان بشنیدم ازخانه به درآمدم واز نشاط پای از سرنمی دانستم وهمی رفتم تا به خانه شبان رسیدم. دختر شبان برمن سلام داد و دست مرا ببوسید و به کناری ایستاد . پس از آن همان گوساله پیش آمد و روی بر زمین مالیده بر خاک غلتید . من با دختر شبان گفتم : آنچه از این گوساله گفته ای راست است ؟ گفت: آری ، این فرزند تو است . اگر او را از این رنج خلاص کنی چندان مال بر تو بذل کنم که بی نیاز شوی. دخترتبسمی کرده گفت: مرا به مال تو حاجتی نیست . اما با من عهد کن که اگر من از این گوساله سحر بردارم مرا بدو کابین کنی و اجازت دهی که به جادو کننده او جادو کنم و گرنه از بد او ایمن نخواهم بود. گفتم : خون دختر عمّ خود را بر تو حلال کردم، آنچه دانی بکن. پس طاسی پر از آب کرده وافسونی بر آن خوانده بر گوساله پاشید. فی الحال گوساله به صورت انسان برآمد . من او رادر آغوش کشیده به چشمش بوسه دادم و دختر شبان را به زنی او در آوردم.او نیز دختر عمّ مرا به جادو غزالی کرد. او همین غزال است. به هر سوی که می روم آن را با خود می برم .
چون به اینجا رسیدم بازرگان را همین مکان دیده حکایت او را شنیدم؛ بایستادم تا از انجام کار او آگهی یابم.
ای عفریتان، این است حکایت من و این غزال .


حکایت پیر دوم و دو سگش

عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او گذشتم . درآن دم پیر دوم ، خداوند سگان شکاری ، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند . چون پدر من سپری شد ، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت . آن در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت . پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده ، هزار دینار سرمایه بدو دادم، چند روزی با هم بودیم . پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند . من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم . رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم . ایشان نیز ترک سفر کردند .
شش سال بدان منوال ، هر یک جداگانه ، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم ؛ شش هزار دینار بود .من گفتم:نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم . تدبیر من ایشان را پسند افتاد . بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم .
یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم . متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم . پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم . دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نیکو یابی ؟ گفتم: آری ، با تو نیکویی کنم ، گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد .
او را برگرفته به کشتی آوردم ، جامه های گرانبها بر وی پوشانده ، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده ، شب و روز با او بسر می بردم . برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند . هنگامی که با دختر خفته بودم ، مرا با او به دریا انداختند .
آن دختر در حال عفریت شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته ، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام . چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت رابه مکافات بدکرداری بخواهم کشتن . مرا حدیث او عجب آمد . او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم : ایشان درهر حال برادرمن هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم . ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود . پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند . چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان را شنیدم . از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی ، از سه یک خون او درگذشتم.



حکایت پیر و استر

چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیّم ، خداوند استر، به عفریت گفت:مرا نیز حکایتی است طرفه تر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم . اگر ترا پسند افتد از باقی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت:ای امیر عفریتان ، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد . یک سال در شهرها سفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش درآمدم. زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید.
من درحال سگی شدم ، مرا از خانه براند . من از در به در آمده ، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم.چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید . روی از من نهان کرده گفت:ای پدر، چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت:همین سگ مردی است که زنش به جادویی او را بدین صورت کرده و من می توانم اورا به صورت نخست بازگردانم . قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی براو دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش . هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سر بجنبانید و به اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است ، گویم . ملک با خود گفت که : طرفه حکایت می گوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم .
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذارانید.


برگرفته از خانواده ی ما

از سایت امرداد
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۱۸:۲۱
هزار و یک شب(شب سوم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب سوم بر آمد

حکایت صیاد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت ، صیّادی سالخورده، زنی سه پسر داشت و بی چیز و پریشان روزگار بود.همه روزه دام برگرفته به کنار دریا می رفت و چهار دفعه بیشتر دام در دریا نمی انداخت .
روزی دام برداشته به کنار دریا شد. دام در آب انداخته ، ساعتی بایستاد. پس از آن خواست که دام را بیرون آورد دید که سنگین است.آنچه زور زد به درآوردن نتوانست . درکناردریا میخی کوفته دام فروبست و خود در آب افتاده غوطه خورد. با توانایی تمام دام از آب به درآورد دید که به دام اندر خری است مرده. محزون گردید وگفت:سبحان ا... امروز عجب رزقی من شد. پس دوباره دام درآب انداخت زمانی بایستاد. چون خواست بیرونش آورد دید که سنگین تر از نخست است. گمان کردکه ماهی بزرگ است . خود در آب فرو رفت . به مشقت تمام بیرونش آورد دید که خمره ای بزرگ است، پر از ریگ و گل. چون این را پدید به حزن اندر پیوسته گفت:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندرآمدی
پس خمره را بشکست ودام فشرده به دریا انداخت. پس از زمانی دام بیرون کشیده دید که سفالی و شیشه شکسته ای به دام اندر است. این بیت برخواند:
به جدّ و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
پس از آن سر به سوی آسمان کرده گفت: خداوندا من بیش از چهارم دفعه دام در آب نمی اندازم و همین دفعه چهارم است. پس نام خدا بر زبان رانده دام در آب انداخت.
پس از زمانی خواست بیرون آورد، دید که بسی سنگین است. بند دام را به میخ فرو بسته خود را به دریا انداخت.به زور و توانایی دام را بیرون آورده دید که خمره ای است رویین که ارزیزبرسرآن ریخته،به خاتم حضرت سلیمان علیه السلام مهرش کرده اند.چون صیاد این را بدید انبساط ونشاطش روی داد وبا خود گفت که سراین بباید گشود. پس کادرگرفته ارزیزازسرآن رویین خمره دورساخت وآن راسرنگون کرده بجنبانید که اگرچیزی درمیان داشته باشدفروریزد.دودی از آن خمره بیرون آمده به سوی آسمان رفت.
صیاد را عجب آمد و حیران همی بود تا آنکه دود در یک جا جمع شد و از میان دود عفریتی به درآمد که سر به ابر می سود. چون صیاد او را بدید از غایت بیم بلرزید و آب اندر دهانش بخشکید. اما عفریت چون صیاد را پدید به یگانگی خدا و پیغمبری سلیمان زبان گشوده گفت: ای پیغمبر خدا، مرا مکش پس از این سر از فرمان تو نپیچم. صیاد گفت: ای عفریت، اکنون آخرالزمان است و سلیمان هزار و هشتصد سال سپری شده حکایت خویش بازگوی.
چون عفریت سخن صیاد بشنید گفت: ای مرد،آماده مرگ باش صیاد گفت:سزای من که ترا ازچنین زندان رهاکردم این خواهد بود؟ عفریت گفت: آری ترا از مرگ چاره نیست. اکنون درخواه که ترا چگونه بکشم؟ صیاد گفت: گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟ عفریت گفت: حکایت مرا بشنو. صیّاد گفت: بازگوی ولکن سخن دراز مکن که نزدیک است از بیم، جان از تنم جدا شود.
عفریت گفت که:من وصخرالجن عصیان سلیمان کرده به خدای اوایماننیاوردیم.او وزیر خود آصف بن برخیارا نزد من فرستاد.اومراپیش سلیمان برد. ازمن پرستش و فرمانبرداری خواستند.من سر پیچی نمودم. همین خمره رویین را بخواست و مرا در اینجا به زندان اندر کرده با ارزیز سر آن را بیندود و مهر کرده فرمود مرا بدین دریا انداختند.
هفتصد سال در قعر در یا بماندم و در دل داشتم که هرکه مرا خلاص کند او را تا ابد از مال دنیا بی نیاز گردانم.کسی مرا از آن ورطه خلاص نکرد.
هفتصد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر که مرا رها کند گنجهای زمین را از بهر او بگشایم. کسی مرا نرهاند. چهار صد سال دیگر بماندم با خود گفتم: هر کس مرا برهاند او را به هر گونه که خود خواهد بکشم. در این مقال بودم که تو مرا بیرون آورده مهر از خمره برداشتی، اکنون بازگو که ترا چگونه بکشم؟
چون صیاداین را بشنید به حیرت اندرشد وبگریست واورا سوگند داده بخشایش تمنا کرد.عفریت گفت: بجز کشته شدن چاره نداری.
چون صیاد مرگ را عیان بدید گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی درشرط ما نبود که با من تو این کنی
بر دوستی تو چو مرا بود اعیّاد هرگز گمان نبردم بر تو که دشمنی
عفریت گفت: درحیات طمع مبند که بجز مرگ چاره نداری. صیاد با خود گفت: تو آدمیزاده هستی و این از جنیّان است. تو باید درهلاک این تدبیری کنی . پس به عفریت گفت: اکنون که تو با هیکل بزرگ در این خمره اندر نبودم؟ صیاد گفت: تا عیان نبینم باور نکنم .
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

از سایت خانواده ما
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۲:۱۳
هزار و یک شب(شب چهارم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب چهارم بر آمد


گفت: ای ملک جوانبخت، چون صیاد به عفریت گفت تا عیان نبینم باور نکنم، عفریت دودی گشته بر هوا بلند شد و به خمره اندر فرود آمد . فی الحال صیاد مهر بر سر خمره گذاشته بانگ بر عفریت زد که بازگو اکنون با تو چه کار کنم؟
عفریت خواست که بیرون آید، به در آمدن نتوانست و دانست که صیاد او را در زندان کرده و مهر سلیمان نبی بر آن نهاده است.
پس صیاد رویین خمره را بر گرفته به کنار دریا شد. عفریت گفت: چه خواهی کردن؟ گفت: ترا به دریا خواهم افکند که تا ابد در آنجا بمانی.
عفریت بنالید و گفت: مهر از سر خمره بردار و مرا رها کن که به پاداش نیکو خواهی رسید .صیاد گفت: دروغ می گویی و مثل من و تو مثل وزیر ملک یونان و حکیم رویان است و آن این بوده که :



حکایت ملک یونان و حکیم رویان



در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند . روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی ، و سود و زبان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوشیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته . من می خواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم .
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه می توانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آروز داری بر آورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو . چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوّت بازو بر گوی بزن تا دست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید . چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید .
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکم شعربه انجام رسانید.ملک برپاخاسته اورا درآغوش گرفت و درپهلوی خویشتن بنشاند. پس ازآن خوانها ی طعام بنهادند وخوردنی بخوردند وتا پسین به صحبت ومنادمت بنشستند . آن گاه ملک دو هزار دینار زر و هدیه های گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همی گفت.
چون روز دیگر شد ، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید. ملک او را درپهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیه ها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
واما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود . چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک ، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند.ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندرافتد.من ملک را در طریق ناصواب می بینم که بردشمن و بدخواه خویش چندین عطا وبخشش می کندوازاین کاربس هراس دارم.ملک چون این بشنید به هم برآمد ورنگش پریدن گرفت.بس هراس دارم.وازوزیرپرسید که:بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت:چگونه بدخواه است که بی معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم . بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .


از سایت خانواده ما
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۹:۰۰
هزار یک شب(شب پنجم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب پنجم برآمد


حکایت ملک سند باد

شهرزادگفت:ای ملک جوانبخت،وزیرگفت:چون است حکایت ملک سندباد؟گفت:شنیده ام که ملکی ازملوک پارس همیشه به نخجیررفتی وتفرج دوست داشتی وشاهینی داشت که دست پرورد بود وشب وروزآن را ازخود دورنکردی وطاسکی زرین ازبرای آن شاهین ساخته ودرگردنش آویخته بود که هنگام تشنگی آ ب ازآن طاسک می خورد.
روزی ملک، شاهین به دست گرفته با غلامان به نخجیرگاه شد و دام بگستردند. غزالی به دام افتاد . ملک گفت:هرکس که غزال از پیش او رد شود بخواهم کشت.سپاهیان به غزال گرد آمدند. غزال به سوی ملک بیامد واز بالای سر ملک بجست.غلامان به یکدیگر نگاه کردند.ملک با وزیر گفت: چه می گویند ؟گفت: ای ملک، تو گفته بودی که غزال از پیش هر کس بجهد او را بکشی. اکنون غزال از پیش تو جسته. ملک گفت: ازپی غزال خواهم رفت تا آن را به دست آورم. پس ملک از پی غزال بتاخت وشاهین برسرغزال نشسته به چشمانش همی زد تا آنکه غزال کور گشت وگریختن نتوانست. آن گاه ملک رسیده غزال را ذبح کرد و از فتراکش بیاویخت ولیکن بسیار تشنه شد. به سایه درختی آمده دید که آبی قطره قطره از درخت همی چکد . طاس از گردن شاهین بگرفت پر از آب کرده خواست بخورد . شاهین پری بر طاسک زد و آب ریخت . ملک دوباره طاس پر از آب کرد. چنان یافت که شاهین تشنه است. آب به پیش شاهین گذاشت. شاهین پربر طاسک زده آب بریخت . ملک باز آن را پر از آب کرده به پیش است گذاشت. شاهین پر زده آب بریخت.
ملک درخشم شد و گفت: نه خود آب خوردی ونه من و نه اسب را گذاشتی که آب بخورد. پس تیغ برکشیده پرهای شاهین را بینداخت . شاهین به اشارت بر ملک بنمود که بر فراز درخت نگاه کند . ملک به فراز درخت نگاه کرده ماری دید که زهر از آن مار قطره قطره می چکید . آن گاه از بریدن پرهای شاهین پشیمان گشته و شاهین به دست گرفته به مقر خود بازگشت غزال را به خوانسالار سپرده خود بر تخت نشست و شاهین دردست داشت . پس شاهین فریادی برکشیده بمرد. ملک پشیمان و محزون شد.
چون ملک یونان حکایت بدینجا رسانید، وزیر گفت: ای ملک، اگر نصیحت بپذیری برهی وگرنه هلاک شوی، چنان که وزیر به پسر پادشاه حیلت کرده خود هلاک شد . ملک گفت: کدام است آن حکایت؟



حکایت وزیر وپسر پادشاه

وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت . او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود.نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان . با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم . سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود . از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم . ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می خواند و می گوید که : آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملکزاده چون این بشنیددل به مرگ نهادوازبیم جان برخود بلرزید.غول چراترسانی؟ آخرنه توملکزاده ای؟چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ملکزاده گفت:دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر.غول گفت:چرا پناه ازخدا نمی خواهی؟ملکزاده سربه آسمان کرده گفت:((امّن یجیب المضطرّ اذادعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر))(ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می دهی،اوراازمن برکناردارکه تو برهرچه خواهی توانایی) غول چون این بشنید ازملکزاده به کناری رفت.
ملکزاده به پیش پدربازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
تو نیز ای ملک،اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی،درکشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی ، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم . اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن . در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست . حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
و باز برخواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
وباز گفت :
اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همّت بلندت ماند پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: ((لایعلم الغیب الا اللّه )) (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست ) . ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده ، گفت : به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی ، من ترا بکشم . آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد.ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی . حکیم گفت: ای ملک،پاداش نیکویی من نه این است . ملک گفت : ناچار باید کشته شوی . حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد وبگریست واز نیکو ییها که با ملک کرده بود،پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست دربنه آخر الزّمان هان ای حکیم پرده عزلت بسازهان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان
آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت:ای ملک،پاداش من نه این بود.تومراپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیادرا.ملک گفت:چون است حکایت نهنگ باصیاد؟حکیم گفت:ای ملک،درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟توازمن درگذروبه غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید.پس در آن هنگام یکی ازخاصان،پایه سریرملک را بوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک،از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم . ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم . از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم . مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده،اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند،پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود.روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت . طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن .
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم،خطی در کتاب ندیدم . حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان.ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید،گفت:ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی کرد خدای تعالی او را نمی کشت.تو نیز ای عفریت ، اگر نمی خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی کشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.


از سایت خانواده ما
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۹:۲۴
هزار یک شب (شب ششم)
(عبداللطیف تسویجی)

چون شب ششم بر آمد


باقی حکایت صیاد

شهرزادگفت:ای ملک جوانبخت،صیاد باعفریت گفت که:چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا دراین رویین خمره به زندان اندرکنم وبه دریا بیفکنم.عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالیدوصیّاد رابه نام بزرگ خداسوگند داد وگفت:توبدکرداری مراپاداش بدمده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد.صیّادگفت:چگونه بوده است حکایت ایشان؟
عفریت گفت:من چون توانم که به زندان اندرحدیث کنم،اگرمرابیرون بیاوری حکایت بازگویم. صیّاد گفت: ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی . من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم. تو برمن رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی وبه پاداش اینکه من ترا از زندان به در آوردم تو در هلاک من همی کوشید. اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم ونگذارم که دیگر کس ترابه در آورد که تا ابد در همین جا بمانی وگونه گونه رنجها ببری.عفریت گفت: اکنون وقت جوانمردی و مروّت است. مرا رها کن، من نیز با تو پیمان بربندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم.
پس صیّاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده، مهر از سر رویین خمره برداشت. درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت. پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و آن را به دریا انداخت.
چون صیّاد دید که عفریت خمره به دریا افکند، مرگ را آماده گشته با خود گفت که: این علامت نیک نبود. پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت: ای امیرعفریتان، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد. آن گاه عفریت بخندید و گفت: ای صیّاد، از پی من بیا و صیّاد دل به مرگ نهاده همی رفت تا به کوهی برسیدند، به فراز کوه برشده ازآنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود . عفریت بر آن برکه بایستاد و صیّاد راگفت: دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر.صیّاد دید که در برکه ماهیان سرخ وسفیدوزرد و کبود هستند اورا عجب آمد ودام به برکه بینداخت. پس از زمانی دام بیرون آورد . چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت .
پس عفریت به او گفت که : ماهیان را به نزد سلطان ببر که مرا ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی ازمن رفت ببخشای وعذر مرا بپذیر که من هزار هشتصد سال به دریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام.تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام.
پس زمین شکافته شد وعفریت به زمین فرورفت و صیّاد به شهرآمد وازسرگذشت خود با عفریت در عجب بود . پس به خانه بیامد . ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنان که عفریت آموخته بود برداشته به بارگاه ملک آمد وماهیان رابه پیشگاه ملک برد. ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت: این ماهیان به کنیز طباخ بسپارید و آن کنیز راسه روز پیش، ملک روم به هدیه فرستاده وهنوز چیزی نپخته بود. چون ماهیان به کنیز سپردند وزیر به فرمان ملک چهار صد دینار زر به صیّاد بداد . صیّاد زرها به دامن کرده شادان و خرّم به خانه خویش بازگشت.
اما کنیز طباخ ماهیان را به تابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماهروی به مطبخ درآمد که درخوبی چنان بود که شاعر گفته:
شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود هر که اندرصدر دیبا بود، زیبا بود
عاشقان رادل به دام عنبرین کرده است صید صید دل باید چو دام ازعنبرسارا بود
هست دریا ی ملاحت روی او،از بهر آنک عنبرومرجان ولولوهرسه در دریا بود
گربه حکم طبع،یغما رسم باشد ترک را آن صنم ترک است ودل دردست او یغما
و در دست آن دختر شاخه خیزارانی بود . آن شاخه را بر تابه زد گفت: ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ چون طبّاخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرّر می کرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت: آری،آری.پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند:
اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم زمهر و دوستی دیگران کرانه کنیم
دخترک چون این بشنید تا به را سرنگون کرده ازهمان جا که درآمده بود به در شد و شکاف دیوار به هم پیوست. چون کنیز به هوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند.
کنیزملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می گفت:شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد . کنیز با خود گفتگو همی کرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست . کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت. وزیر را عجب آمد وصیّاد رابخواست وگفت: ازآن ماهیان چهار دیگر بیاور. صیّاد به سوی برکه شتافت ودام بینداخت. پس از زمانی دام بیرون کشید، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان به دام اندرند. ماهیان راپیش وزیر آورد . آنها را به کنیزک بداد.
کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت . در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی به مطبخ اندر آمد و شاخه خیزران برتابه زد و گفت: ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست .


از سایت خانواده ما
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۴:۵۸:۰۴
هزار یک شب (شب هفتم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب هفتم برآمد

گفت:ای ملک جوانبخت،چون ماهیان آن بیت نخواندند، دختر تابه را سرنگون کرده ازهمان جا که در آمده بود بیرون گشت. وزیر گفت:این کاری است شگفت. ازملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را ازماجرا آگاه گردانید.ملک گفت:من نیز باید ببینم. پس صیّاد بدادند . پس ملک با وزیر گفت که : در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت: تابه حاضر کردند وماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه وچوبی اندر کف داشت.بازبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت:آری آری .و همان بیت پیشین برخواند.پس ازآن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد وماهیان هر چهار بسوختند وغلامک ازهمان جا که درآمده بود، بیرون شد.
ملک گفت: باید این راز بدانم. درحال صیّاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیّاد گفت:از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیّاد گفت:ای ملک،نیم ساعت بدانجا توان رفتن.ملک راعجب آمد وهمان ساعت سپاهیان و صیّاد بیرون رفتند . صیّاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت:
زبداصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن
پس به فراز کوهی برشدندودربیابان بی پایان که درمیان چهارکوه بودفرود آمدندکه ملک و سپاهیان درتمامت عمرآنجاراندیده بودند.پس به کناربرکه رفته چهاررنگ ماهی در آنجا دیدند.ملک به حیرت اندرایستاده از سپاهیان پرسید که:تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه؟گفتند:لا واللّه.ملک گفت: دیگر به شهر بازنگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم.آنگاهسپاهیانراگفت:فرودآمدندووزیررابخواست.وزیر،مرددانشمندهشیاربود.پیش ملک آمده زمین ببوسید.ملک گفت:من همی خواهم که تنها نشسته ازچگونگی این برکه وماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسیارکه پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود.وزیرچنان کرد که ملک بفرمود.
چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید.نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو درآهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود . خرّم وشادان به نزدیک درایستاده به نرمی دربکوفت. آوازی نشنید. بار دوم وسیّم در بکوفت.جوابی نرسید. در چهارمین کرّت به درشتی دربکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد . فریادی برکشید که : ای ساکنان قصر ، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دوبار وسه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصردرآمد.درآنجا حوضی است از بلور وبه چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان دّر و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنّم بود:
نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی نه در صلاح کار زچرخم هدایتی
ازحبس من به هرشهراکنون مصیبتی است وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج از دوست طعنه وزدشمن شکایتی
ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته . چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی،که یک ذراع جدا از زمین جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته وآن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته:
چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر گر آفتاب گل وماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او مه است در روزه و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکفتن زلف او شده است حجاب ستاره را گره جعد او شده است سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل به زیر هرشکنی حلقه حلقه ازعنبر
ملک را از دیدن آن جوان خرّمی وانبساط روی داد واما جوان ملول ومحزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت:وازجای خویشتن برنخاست واز برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه وماهیان رنگین وازاین چهار کوه واین قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی . جوان چون این بشنید گریان شد ودامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است. پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهرونامش محمود صاحب صاحب جزایرالسود بود. هفتاد سال درملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عمّ را به زنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی وبی من سفره نگستردی وخوردنی نخوردی.
پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد وبه خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم.با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا ودیگری به بالین من بنشستند وباد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم. پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه که به زن بدکردار دچار گشته وآن دیگر گفت : الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند وخود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.
چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دختر عممّ از گرمابه به درآمد، سفره گستردند . خوردنی بخوریم وزمانی به حدیث اندر شدیم . پس از آن شراب حاضر آوردند. دختر عممّ قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که می گفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر وزرّین بپوشید وخویشتن بیاراست ودرگشوده برفت.
من نیز از اثر روان شدم وهمی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد واز شهر به در شدیم وهمی رفتیم تا به حصاری برسیدیم . دختر به خانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن به فراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم.دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد وزمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند وهر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود می دانی که مرا شوهری است . او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر می کردم.غلامک گفت: ای روسپی ، دروغ می گویی.به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم ودست برتنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.
الغرض،غلامک از این سخنان می گفت و دختر بر پای ایستاده می گریست و می گفت: ای سرور دل وروشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست. اگر برانی ام از در درآیم از دردیگر.
القصّه،دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد وبه نشستن جواز داد. دختر خرّم بنشست وبا غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم . غلامک گفت: درآن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و درآن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد وبنوشید وجامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید.
من از روزنه خانه ایشان را می دیدم وسخن ایشان می شنیدم. آن گاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم وخواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد . من گمان کردم که کشته شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۰۱:۳۰
هزار یک شب (شب هشتم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب هشتم بر آمد

گفت:ای ملک جوانبخت،جوان جادوگشته باملک گفت:مراگمان این بود که غلامک کشته شد.پس من ازخانه بیرون آمده به قصربشتافتم ودرخوابگاه خویش بخسبیدم.چون بامداد شد، دخترعمّ خودرادیدم که گیسوان بریده وجامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت:دوش شنیدم که یک برادرم رامارگزیده وبرادردیگرم ازفرازبام به زیرافتاده وپدرم به جنگ وشمنان رفته، هرسه مرده اند.اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان وملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن . سالی به ماتم داری واندوه بنشست. بسازم وآنجا رابیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم.گفتم : هر آنچه خواهی بکن . پس خانه وصندوقی بساخت وغلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود. ولی ازآن زخم ، به رنجوری همی زیست وسخن گفتن نمی توانست . پس دختر همه روزه بامداد وشام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می نهاد وشربت وشراب به او همی خوراند.تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می خروشد وسینه وروی خود می خراشد و این ابیات را می خواند:
مرا خیال توهرشب دهد امید وصال خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا به روز بیم فراق و به شب امید وصال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز کنار من وطن خویش داشتی همه سال
چون این ابیات برخواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم : ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند وبا ایشان درآمیزند. چون مرا دید که به قصد کشتن او تیغ بلند کرده ام ، دانست که غلامک را نیز من بدان روز انداخته ام .آن گاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و بامن گفت: افسون من نیمه ترا سنگ کند. در حال من بدین سان شدم. پس از آن به شهر و مردم شهر جادوی کرد. چون به شهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم ونصاری ویهود ومجوس، چها رگونه ماهیان شدند وشهر نیز برکه آبی شد وچهار جزیره ،چهار کوه شدند. پس ازآن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه می سازد وبا تازیانه چندان زند که خون از تن من برود. آن گاه جامه پشمین بر من بپوشاند.
چون جوان این سخنان بگفت،گریان شد و این دو بیت برخواند:
گویند صبر کن که ترا صبر بردهد آری دهد ولیک به خون جگر دهد
ما عمر خویش را به صبوری گذاشتیم عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
چون جوان ابیات به انجام رسانید،ملک گفت:ای جوان،به اندوه من بیفزودی.بازگوکه آن دخترکجاست؟جوان گفت:بامداد وشامگاه به کنارصورت قبری که غلامک درآنجاست بیاید وهنگام رفتن من آمده تن مرا بدان سان که گفتم: ازتازیانه نیلگون کند. ملک چون سخنان او را بشنید گفت:ای جوان ، به تو نیکیها وخوبیها کنم که پس از من به دفترها نگاشته در زبانها بگویند. پس ملک برخاست و به مقر خویش بازگشت. دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته وعود سوخته اند وزنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود. درحال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامه های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت.چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد وپسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد واو همی نالید ومی گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است . دخترک گفت:پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانیده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد وگریان گفت:ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش وبا من سخن بگو. آن گاه این دوبیت برخواند:
سست پیمانا به یک ره دل زما برداشتی آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
خاطر از مهرکسان برداشتم از بهر تو لیکن ای جانا تو هم خاطر زما برداشتی
پس از آن بگریست وگفت: یا سیّدی، با من سخن بگو.پس ملک شبیه زبان زنگیان ومانند سخن گفتن حبشیان گفت:آه،آه سبحان ا... . چون دختر آواز اوبشنید از فرح وشادی بیهوش شد.چون به هوش آمد گفت:ای خواجه،مرا امیدوارکردی.آن گاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید . دختر گفت:سبب چیست؟ گفت:ازبرای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه می زنی واورا شکنجه می کنی . فریاد وناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صد باره از بیماری خلاص می شدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.
درحال دختر نزد پسر عمّ رفته، طاسکی پر از آب کرد وافسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست برآمد . دختر اورا قیصر بیرون کرد و گفت: دیگر بازمگرد وگرنه کشته می شوی . آن گاه دختر به بیت الاحزان درآمد وگفت:ای خواجه ، با من سخن بگو که پسر عمّ خود رااز جادوخلاص کردم . ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه آن کدام است که نکرده ام ؟ ملک گفت: این شهر ومردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرانفرین همی کنند وبدین سبب من از بیماری خلاص نمی شوم . دختر سخنان ملک می شنید وگمان می کرد که غلام با او سخن می گوید . آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پاره ای از آب برکه برداشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد وشهرزاد لب از داستان فرو بست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۱۵:۳۸
هزار یک شب (شب نهم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب نهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند.درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیره ها شدند . پس ازآن دختر به بیت الاحزان برآمد وکردار خویش به ملک باز نمود . ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی . دختر نزدیک آمده گفت:ای خواجه ،
پایت بگذار تا ببوسم چون دست نمی دهد درآغوش
درحال ملک تیغ برسینه دخترزد،دختردو نیمه بیفتاد.ملک برخاسته ازخانه بیرون شد.جوان رادید که به انتظارملک ایستاده.چون چشمش برملک افتاد شکربه جا آورد ودست وپای اورا بوسه داد.ملک نیز خلاصی اوراتهنیت گفت وازاوسوال کردکه اکنون درشهرخویش بسرمی بری یابا من همی آیی؟جوان پاسخ داد:تا جان دارم ازتو جدا نخواهم شد.پس جوان گفت:ای ملک،ازاینجا تا به شهرتویک سال راه است.ملک راتعجب زیاده شد.ملکزاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که:من قصد زیارت مکّه معظمه دارم.
پس ملکزاده درموکب ملک یک سال همل رفتند تا به شهر ملک برسیدند وسپاه و رعیّت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند وبه سلامت اوشادان شدند.
ملک به قصراندرآمده برتخت بنشست وصیّادرابخواست.خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید.صیّاد گفت:پسری با دو دختردارم.ملک یکی ازدختران اورابرای خودودیگری رااز برای ملکزاده جادوگشته تزویج کردوامارات لشکربه پسراوسپردوحکومت شهرملکزاده وجزایرالسودرابه صیّاد تفویض کرد وبه کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان دررسید واین حکایت عجیبتروخوشترازحکایت حمّال نیست وآن این بود که:



حکایت حمّال با دختران

در بغداد مرد عزبی بود . حمّالی می کرد . روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری ، خداوند حسن و جمال، پدید شد، بدان سان که شاعر گفته :
مشک بازلف سیاهش نه سیاه است و نه خویش
سرو با قد بلندش نه بلند است ونه راست
او سمن سینه ونوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشید رخ و زهره لقاست
وباحمّال گفت: سبد برداشته با من بیا . حمّال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید وبه حمّال گفت: این را در سبد بنه وبا من بیا. حمّال زیتون در سبد گذاشت وسبد برداشته همی رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمّانی و انگور حلبی وشفتالوی دمشقی ولیموی مصری وترنج سلطانی ، از هر یکی یک من ، بخرید و به حمّال گفت: اینها را برداشته بامن بیا . حمّال آنها رانیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند . دخترک قدری ریحان واقحوان ویاسمن وشقایق خریده با حمّال گفت: اینها را بردار وبا من بیا . حمّال آنها رانیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصّابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمّال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند . دخترک همه گونه حلوا بخرید وبا حمّال گفت: اینها را در سبد بنه.حمّال گفت: اگر با من گفته بودی،خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد.دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطّاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمّال سپرد . بعد از آن به دکان شّماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمّال بداد. حمّال همه آنها رادر سبد گذاشته دلاله از پیش وحمّال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت. دختری نکوروی در بگشود. حمّال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:
پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار
جعدش چویکی هندوی عاشق که به رویش حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
حمّال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد ازدوشش بر زمین افتد. با خود گفت: امروز مبارک است فالم . پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:
نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین وقندهار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
دختر ازتخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمّال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمّال داده گفتند: بیرون شو. حمّال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود وهمه گونه خوردنی ومی و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی نهاد. دختران گفتند:چرا نمی روی ، اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان . حمّال گفت:نه وا... ، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرانشسته اید و درمیان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد وزنان را بی مرد تا با شما انس گیرد وزنان رابی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل وسخن دان وراز پوش باشد . دختران گفتند که : ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
حمّال گفت:به جان شما سوگند که من بسی امینم،نیکیها بگویم وبدیها بپوشانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح اورابدیدند به اوگفتند:تومی دانی مالی بسیاربه این مجلس صرف کرده ایم اگرترازرنباشد نخواهیم گذاشت که دراینجا بنشینی وبرجمال صبیح وملیح ما نظاره کنی.مگرنشنیده ای محبت بی زردردسراست وبه عاشق بی مال اقبال نکند.حمّال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم .
آن گاه دلاله گفت: ای خواهران ، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او غرامت کشم . پس ایشان سخن دلاله بپذیرفتند و حمال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند. آن گاه دلاله قرّابه پیش آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید ودو پیمانه به دربان و خداوند خانه و پیمانه ای به حمّال بداد. حمّال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
واین بیت نیز بخواند:
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد نهیب حادثه بنیاد ما زجا ببرد
پس ازخواندن شعر ، دست دخترکان ببوسید وقدح بنوشید ، قدحی دیگر پر کرده دربرابر خداوند خانه ایستاد وگفت: ای خاتون، من ترامملوک وخادمم.
من ایستاده اینک به خدمتت مشغول مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول
خداوند خانه گفت: بنوش که ترا گوارا باد.حمّال دست او را بوسه داد وگفت:
نعیم روضه جنت به ذوق آن نرسد که یار نوش کند باده و توگویی نوش
الغرض،به می کشیدن و غزل خواندن ورقص کردن همی گذراندند اینکه مست شدند.دلاله برخاسته جامه برکنده وخود را به حوضی که به میان قصراندربود درافکند وآب شناهمی کرد تا اینکه شسته بیرون آمد ودرکنار حمّال نسشت ودرآخرصاحب خانه خود راشسته وپهلوی اونشست وبه شوخی ولهب مشغول شدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۳:۵۲
هزار یک شب (شب دهم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب دهم بر آمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، حمّال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید با ایشان به شوخی و لهو مشغول شد. ایشان بخندیدند و به مزاح او را همی زدند و چَنگُل همی گرفتند تا هنگام شام شد. دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی و زحمت بر ما کم کنی. حمّال گفت: بیرون شدن جان از تن، آسانتر است که خود از اینجا به در شوم. یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم چون بامداد شود از پی کار خویش خواهم رفت. دلاله گفت: سهل باشد که یک امشب این را نگاه داریم. دو دختر دیگر گفتند: به شرط آنکه هر چه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید. حمّال شرط بپذیرفت. پس گفتند که: برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان. حمّال برخاسته دید که نوشته اند: از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو. حمّال با ایشان پیمان بسته بنشستند.
آن گاه دلاله برخاسته شمع بر افروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد. آن گاه درِ قصر کوفته شد. دلاله برخاسته به در آمد. سه تن گدای یک چشمِ زنخ تراشیده بر در یافت. بازگشته با خواهران گفت که: کوبندگان دو سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخ شان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند، اگر به خانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود. پس آن دو دختر جواز دادند به شرط آن که از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند. دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه در آورد. ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند. چون حمّال را دیدند با هم گفتند که: این هم به صورت ماست. حمّال این بشنید. برآشفت و به تندی گفت: لب از یاوه بر بندید و هیچ مگویید. مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید؟ دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمّال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود. پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند.
حمّال به گدایان گفت: ما را دمی مشغول کنید. گدایان را شور در گرفت و آلت طرب بطلبیدند. دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد. هر سه گدا بر پا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود. دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرّشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند. چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت: همی خواهم که سبب این حالت بدانم. آن گاه مسرور را کوفتن در فرمود. چون در گشوده شد جعفر گفت: ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم. در پیش رفیقی مهمان بودیم. اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه به منزل ندانیم و رفتن به سویی نتوانیم. یک امشب به ما جا دهید و منتی بر جان ما نهید. چون دلاله ایشان را به صورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه اندر آورد. چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه بینید سوال مکنید و نپرسیده سخن مگویید. چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت. پیمانه پیش خلیفه آورد. خلیفه گفت: ما حاجی هستیم. آن گاه دربان ظرفی از لیمو به شکّر گداخته آمیخته پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد. خلیفه با خود گفت: فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد. چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند. دخترکان از خانه به در آمده در کنار حوض بایستادند و حمّال را پیش خود بخواندند. حمّال به نزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند. پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمّال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آورد. حمّال زنجیر یکی از آن دو برگرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت. آن گاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسار و جبینش بوسه داد. پس از آن به حمّال گفت: این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور. حمّال چنان کرد. دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود. خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس. جعفر به اشاره گفت: سخن مگو. پس از آن خداوند خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت به در آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان به در آورده تارهای آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند:

اگر زکوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان درِ شادی به روی من نگشاد
خیال روی توام دیده می کند پرخون
هوای زلف توام عمر می دهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد
و این ابیات نیز برخواند:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد. اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت. خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همی نگریست. دربارن برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید.
خلیفه به جعفر گفت: من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت. جعفر گفت: خدا خلیفه را موید بدارد، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم.
پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند:
دوش در حلقه ما قصۀ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرّۀ هندوی تو بود
چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت. دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید. پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت: بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده. دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند:
خجسته حال آن عاشق که معشوقش به بر باشد
نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد
الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد
چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدید شد. گدایان گفتند که: کاش ما به خرابه اندر خفته بدینجا نمی گذشتیم. خلیفه گفت: مگر شما از اهل این خانه نیستید!؟ گفتند: گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم. گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمّال کردند. حمّال گفت: به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم.
آن گاه گفتند که: ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند. ما از حالت ایشان باز پرسیم اگر به رضا پاسخ ندهند به قهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت: این رأی ناصواب است. ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم. اکنون از شب ساعتی بیش نمانده، هر کس از ما به مقام خویش باز خواهد گشت. چون فردا شود قصّه باز پرسیم. خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت: بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسیم. خلیفه سخن کدام یارای پرسیدن نداشتند. قرعه به نام حمّال زدند. حمّال برخاسته با خداوند خانه گفت: ای خاتون، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همی شوی و بازگو که اثر ضربت تازیه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسّلام. دختر گفت: ای جماعت، سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه؟ همگی گفتند: آری صحیح است، مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت. چون دختر این بشنید گفت: ای مهمانان بدعهد، ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید به رنج اندر افتد. پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده به در آمدند. دختر گفت که: این مهمانان پرگو را دست ببندید. غلامان دست ایشان را بسته گفتند: ای خاتون، جواز ده که اینها را بکشیم. دختر گفت: ای خاتون، مرا به گناه دیگران مکشید این جمع گناهکاران اند که سر زده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام، عیش بر ما حرام کردند. پس حمال این بیت برخواند:
امروز یار با ما در بند انتقام است
جرمِ نکرده ای کاش دانستمی کدام است
چون حمّال این بیت برخواند دختر بخندید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۹:۳۱
هزار یک شب (شب یازدهم)
(عبداللطیف تسویجی)

چون شب یازدهم بر آمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند: ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.
دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید. نخست حمّال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمّال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت، آن چه گذشت مرا حدیث همین است والسّلام. دختر گفت بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.


حکایت گدای اول

پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.
پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عمّ بازگشتم عمّم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمدم به گورستان رفتم، سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم. از دوری پسر عمّ فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به درآمده به سوی پدر بازگشتم.
چون به دروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالبِ بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود، از این که مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی می سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بین بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تیر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عمّ پی سپر شدم. به پیش عمّ رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفتم. عمّم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی چندی است که پسر عمّت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عمّ را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمّم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو می کردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آن جا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم. عمّم پرده برداشته پسر را با همان دختر بر فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه اندر آتش زدند. پس عمّم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست «و لعذاب الاخره اشد و ابقی» (=عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگار تر است).
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۶:۳۴
هزار یک شب (شب دوازدهم)
(عبداللطیف تسویجی)


چون شب دوازدهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، گدای نابینا گفت: چون پسر عمّم را با دختر بدان سان یافتیم محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمّم بس عجب آمد. با او گفتم: ای عمّ، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین همی کنی و طعنه همی زنی. عمّم گفت: ای فرزند، این پسر در خُردسالی خواهر خود را دوست می داشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که: هنوز طفل است. چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم در آمیختند. چون این را بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم: از این کارها بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم. پس دختر را از او دور و مستور داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود. چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان همی دارم به رهنمونی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روزها که من به نخجیر رفته بودم فرصت یافته بدین مکان آمده اند. اما خدای تعالی از کردار ایشان در خشم شده و ایشان را بدین سان که دیدی سوخته است. پس هر دو گریان از نردبان به فراز آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سُم اسبان جهان را فرو گرفت. عمّم از حادثه باز پرسید. گفتند: وزیر برادرت او را کشته اکنون بدین شهر آمده. چون عمّم تاب مقاومت نداشت به مطاوعت پذیره شد. من با خود گفتم: اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان نخواهم برد. ناچار زنخ بتراشیدم و جامه ای کهن در برکرده به قصد دارالسّلام از شهر به در شدم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند. امشب بدین شهر رسیدم؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم پدید شد. من غریبی خود به او بنمودم. او گفت: من نیز غریبم. پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و پیشرونده مرا بدین جای پرخطر رهنمون گشت. دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد. او گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.

حکایت گدای دوم

گدای دویم پیش آمده گفت: ای خاتون، من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاه زاده ام. در ده سالگی، قرآن به هفت قرائت خواندم و همۀ علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم به زبان ها افتاد و آوازۀ ادیبی و دبیری ام گوشزد ملوک اقالیم شد. پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من تجویز کند. پدرم کشتی کشتی هدیه های ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند به کشتی برنشاند. یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم. خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست. پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند. چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان خُتنی در زیر و نیزه های ختایی در کف داشتند. به ایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم. گفتند که: ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم. پس سواران به ما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیّةالسیف بگریختند. من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه به جایی نمی دانستم. به فراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آن جا بسر بردم. پس به زیر آمده همی رفتم تا به شهری آباد رسیدم. از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود. به دکان خیاطی رسیده سلام گفتم. با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم باز پرسید. ماجرا بیان کردم. غمین و محزون ماجرا بیان کردم. غمین و محزون شد و گفت: ای فرزند، حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیّه با خبر گردد کسی که با پدرت کینۀ دیرینه داشته باشد. پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدین سان گذشت. پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعتی داری؟ گفتم: مردی حکیمم و همۀ علوم را نیک دانم. گفت: کالای تو در این شهر نارواست و به علم و کتابت کسی مایل نیست. تیشه و ریسمانی به دست آور و با خارکنان به خارکنی مشغول شو و خویشتن به کسی نشناسان که کشته می شوی. پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان به صحرا فرستاد.
من همه روزه پشتۀ هیزم آورده به نیم دینار می فروختم. سالی بدین سان گذشت. روزی به صحرا رفته به جایی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان. من تیشه برگرفته پای درختی را همی کندم تا اینکه حلقۀ مسینه ای پدید شد. خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته ای استوار است. پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم. نردبانی پدید آمد. از نردبان به زیر رفتم و از آن در به اندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی. چنان که شاعر گفته:
بتی که حورِ بهشتی بدون شود مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون؟
چون دختر را بر من نظر افتاد گفت: تو از جنّیانی یا از آدمیان؟ گفتم: از آدمیان. گفت: بدین مقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است در این مکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام؟ گفتم: ای پریروی، منّت خدای را که مرا بدینجا رسانید تا به دیدار تو اندوه من ببرد.
هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم
پس ماجرای خویش بیان کردم. بر احوال من گریان شد و گفت: من نیز دختر پادشاه جزیرۀ آبنوسم. مرا به پسر عمّم به زنی بدادند. در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدین مکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در این جا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدین مقام آمده در کنار من می خسبد و به من آموخته است که اگر کاری روی دهد به این دو سطری که به قبّه نوشته اند دست بنهم. چون دست بر آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد. آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی؟ گفتم: آری منّت پذیر هستم.
پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه برکند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. منّت خدای را که ترا بدینجا رسانید.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمۀ سلطنت آن گاه و فضای درویش
چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.
شبی که اوّل آن شب سماع بود و سرور
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
بامداد گفتم: ای شمسۀ خوبان، می خواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسّمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من می خسبد و نُه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبّه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:
چه حاجت است که بدنام خون ما گردی
زمانه ایّ و سپهریّ و روزگاری هست
من به سخن او گوش نداشتم و قبّه را بشکستم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
عنوان: پاسخ : قصه های هزار و یک شب
رسال شده توسط: DELFAN در ۱۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۳۲:۱۸
با سلام

در سایت خانواده ما که بقیه شبها و حکایات رو از روش برداشتم شب دوازدهم رو نداره و داستان شب سیزدهم رو قرار داده در شب دوازدهم و هر چه سرچ کردم در جای دیگه هم پیدا نکردم و فقط به صورت PDF بود.

 سعی می کنم شب دوازدهم رو براتون خودم تایپ کنم.


Users found this pages searching for: