قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفسهای شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل: هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما ؟
خشت میافتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان میگذرد ،
رنگ میریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
گاه میلرزد باروی سکوت:
غولها سر به زمین میسایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب میپایند !
تکیهگاهم اگر امشب لرزید ،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفسهای شبم پیوندی است:
قصهام دیگر زنگار گرفت.