Google

* آخرین فعالیتهای دسته جمعی توسط اعضای تالار تخصصی

موج مثبت


سپیدار سیستم


آموزش حسابداري جهت مصاحبه و استخدام


گپ وخنده


ختم قرآن ویژه ماه مبارک رمضان


انجمن کوهنوردی و طبیعت گردی متا


یاران محک


کاربازی-بازی کار


دفتر جناب آقای کیانی


دفتر جناب آقای فریدون مظفر نژاد


حسابداری تک کاربره IR




veryhot_post - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا نویسنده موضوع: داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز  (دفعات بازدید: 413959 بار)

0 کاربر و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

آفلاین Elnaz

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
« : ۳ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۲:۰۱:۴۹ »
کاغذ سفید را هر چه قدر هم که تمیز و زیبا باشد

کسی قاب نمی گیرد ، 
برای ماندگاری در ذهن ها،
باید حرفی برای گفتن داشت.

Linkback: https://irmeta.com/meta/b1839/t89/
الناز یعقوبی

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز
« پاسخ #1 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۲:۰۰ »



گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #2 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۰۴:۵۹ »
بخشش
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد.
حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد.

شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند آ».
مرد ثروتمند خنديد و گفت: «به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران يكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم آ». مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم.. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم.آ»
مسيح گفت : آ« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود. امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند.آ» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #3 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۰:۰۵ »
آرامش
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.


آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.


پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.


تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.


این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.


پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :


" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #4 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۲:۵۲ »
مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت های یک نمایشگاه به سختی را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .


مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .


بلاخره روز فارغ التحصیلی فرار سید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا , که روی آن نام او طلاکوب شده بود , یافت .
Calm - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا

با عصبانیت فریادی برسر پدر کشید و گفت : با تمام ما و دارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟


کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .


سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش , حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که در , تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .


هنگامی که به خانه پدررسید . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .


چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #5 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۵:۰۱ »
زندگی ما
پدر و پسر در كوه ها قدم می زدند.ناگهان پسرك زمین خورد و صدمه دید فریاد كشید ووواو... و ...
با كمال تعجب شنید صدایی در كوهستان تكرار كرد ووواو...و. با تعجب فریاد كشید" تو كی هستی؟"
و جواب شنید" تو كی هستی؟" پسرك فریاد كشید" من تو را تحسین می كنم" صدا جواب داد "من
تو را تحسین می كنم" پسرك عصبانی شد و فریاد زد "ترسو" و جواب شنید"ترسو"
پسرك به طرف پدرش برگشت و پرسید "داره چه اتفاقی می افته؟" پدر لبخندی زد و گفت:"پسرم دقت كن" و فریاد كشید،تو یك قهرمان هستی" صدا پاسخ داد "تو یك قهرمان هستی."
پسرك شگفت زده شد اما چیزی دستگیرش نشد.پدر پاسخ داد : مردم این پدیده را اكو می نامند اما در واقع این زندگی است.هر چیزی كه انجام دهی یا بگویی بسوی تو باز خواهد گشت و زندگی انعكاس كارهای ماست. اگر در دنیا بدنبال عشق باشی، در حقیقت عشق را بوجود می آوری. اگر رقابت بیشتری بخواهی، رقابت را بوجود می آوری. و این هماهنگی میان همه چیز و در همه جوانب زندگی برقرار است.تو هر چیزی را كه به زندگی بدهی،زندگی همان را به تو خواهد داد.
زندگی تو یك اتفاق نیست،آن ها انعكاس وجود خود تو هستند.



آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #6 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۸:۲۶ »
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. ?کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود،?پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. ?باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب


آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #7 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۲:۰۲ »
تصميم مهم

در يکي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود که ديگران را با کارهايش ناراحت
ميکرد.
روزي پدرش جعبهاي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار طويله بکوب.
روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را ميآزارد،کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.
يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت وگفت،آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست.
avalin%20shab%20aramesh - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا

وقتي تو عصباني ميشوي و با حرفهايت ديگران را ميرنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انسانها فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب کند.

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #8 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۴:۲۷ »
فرشته يک کودک

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد : فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد : از ميان تعداد بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفته ام.و او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد .
کودک دوباره پرسيد : اما اينجا در بهشت ، من هيچ کاري جزء خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند .
خداوند گفت : فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر رو به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود .
کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم ؟
خداوند اورا نوازش کرد و گفت : فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني .
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند . چه کسي از من محافظت خواهد کرد ؟

خداوند ادامه داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد اما من هميشه به خاطر اينکه ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم شد .
خداوند گفت : فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ،اگرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود .
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد . کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند . او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد : خدايا ، اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد .
خداوند بار ديگر او را نوازش کرد و پاسخ داد نام فرشته ات اهميتي ندارد به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني !

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #9 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۷:۴۷ »
مرگ

به او گفتم که غمگين ترين و سوزناک ترين شعرهايت را برايم بخوان چشم هايش را بست و آرام اشک ريخت و گفت:
وقتي مُردم تابوتم را چون روزگار سياه نماييد تا همه بدانند در ظلمت مُردم.
و دستانم را از تابوت بيرون بگذاريد تا همه بدانند چيزي با خود نبردم.
چشمانم را باز بگذاريد تا همه بدانند چشم انتظار بودم.
تکه يخي بالاي قبرم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد به جاي يارم اشک بريزد.
ديوار

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش جلو دويد و گفت:مامان مامان!وقتي من داشتم در حياط بازي مي کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي کرد تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد نقاشي کرد!
تامي از ترس زير تخت قايم شده بود مادر فرياد زد تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيکهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد.
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرايي شد قلبش گرفت.تامي روي ديوار باماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود مادر دوستت دارم!
مادر در حاليکه اشک مي ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد.
تابلوي قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذيرايي بر روي ديوار است!


NOROUZ%2520%2520%2520%2520%25201384%2520022 - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #10 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۲:۱۴ »
راز زندگي

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريدفرشتگان را نزد خود فرا خواند و از انهاخواست که براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند.
يکي از فرشتگان گفت:خداوندا آن را در زير زمين مدفون کن.
فرشته ديگر گفت:آن را در زير درياها قراربده.
و سومي گفت:راز زندگي را در کوهها قرار بده.
ولي خداوند فرمود:اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد کمي از بندگانم
قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز زندگي در دسترس همه
بندگانم باشد.


در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت:فهميدم کجا اي خداي مهربان راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچکس به اين فکر نمي افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون
خودش نگاه کند .

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #11 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۵:۲۴ »
فرشته بيکار


روزي مردي خواب عجيبي ديد.ديد که رفته پيش فرشته ها و
به کارهاي آنها نگاه مي کند.
هنگام ورود دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول
کارند و تند تند نامه هايي که توسط پيکها از زمين مي رسند باز
مي کنند و آنها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد:شما داريد چه کار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد گفت:اينجا بخش
دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خدا تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي
را داخل پاکت مي کنند و آنها را توسط پيک هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد: شماها چه کار مي کنيد؟
يکي از فرشتگان با عجله گفت ما الطاف و رحمتهاي خداوند را براي
بندگان به زمين مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد:شما اينجا چه کار مي کنيد و چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است.مردمي که دعاهايشان
مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي

جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد:مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد بسيار ساده فقط کافيست بگويند
خدايا شکر
تکه پارچه سفيدي دور پيکرم بپيچيد تا مادرم تن بي کفن فرزند خود را نبيند.

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #12 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۰۶:۵۰ »


هر زني زيباست

روزي پسري از مادرش پرسيد:مادر چرا گريه مي کني؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت:نمي دانم عزيزم نمي دانم.
پسر نزد پدر رفت و گفت: بابا چرا مامان هميشه گريه مي کنه؟ او
چه مي خواهد؟
پدرش گفت:همه زنها گريه مي کنند بي هيچ دليل!
پسر بزرگ شد ولي هنوز از اينکه زنها زود به گريه مي افتند
متعجب بود.
يک بار در خواب ديد که دارد با خدا صحبت مي کند از خدا پرسيد:
خدايا چرا زنها اين همه گريه مي کنند؟
خدا جواب داد:من زن را به شکل ويژه اي آفريدم:
به شانه هاي او قدرتي دادم تا سنگيني زمين را تحمل کند.
به بدنش قدرتي دادم تا بتواند درد زايمان را تحمل کند.
به دستانش قدرتي دادم تا اگر تمام کسانش دست از کار کشيدند او به
کار ادامه دهد.
به او احساسي دادم تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتي
اگر او را هزاران بار اذيت کنند.
به قلبي دادم تا همسرش را دوست بدارد از خطاهاي او بگذرد و

همواره در کنار او باشد.
و به او اشکي دادم تا هر هنگام که خواست فرو بريزد.
اين اشک را منحصرا براي او خلق کردم تا هر گاه نياز داشته باشد
بتواند از آن استفاده کند.
زيبايي يک زن در لباس موها يا اندامش نيست زيبايي زن را بايد
در چشمانش جستجو کرد زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #13 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۱۰:۴۱ »

و این آغاز انسان بود...

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود.

آفلاین امیر شهباززاده

xx - داستان ها و خاطرات و مطالب زیبا و پند آموز - متا
پاسخ : داستان های بسیار زیبا و پند آموز...
« پاسخ #14 : ۱۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۱۵:۰۷ »
چرا ادمها این قدر نگرانند ؟
ادمها همیشه خدا مشکلاتی دارند و بابت این مشکلاشون نگران می شن ! این مشکل ها رو می تونی حل بکنی یا نمی تونی؟
اگه می تونی پس چرا نگرانی ؟؟
اگه نمی تونی.... یا می تونی فراموشش کنی یا نمی تونی ؟ اگه می تونی پس چرا نگرانی؟؟
اگه نمی تونی.... دو حالت داره .. یا دست خودته یا دست دیگران...
اگه دست خودته که با نگرانی کار پیش میره ؟ پاشو... این تن نازنین و این مغز پر از فسفر را به کار بنداز.... پاشو بهانه در نیار ..
اگه دست خودت نبود چی ؟ اگه دست خودت نیست و دست دیگرانه ! نگرانی تو دردی رو دوا می کنه ؟ به صرف نگرانی تو که مسئله حل نمی شه ! می شه ؟؟!!.. پس باید باز دنبال چاره باشی ..
اما گاهی بعضی مشکلات .. نه دست خودته ... نه دست دیگران....
مثل وقتی که مریض می شی ...
ادمها فقط وقتی مریض می شن .. شاید نگران شن .. چون دست کیه .. خوب شدنشون...؟؟؟
دست خودشه ؟ دست دکتر ها ... دست ...؟؟؟

اما همین هم دو حالت داره :
اینکه خوب می شی یا نمی شی !
اگه خوب میشی .. پس چرا نگرانی ؟؟
اما اگه خوب نمی شی .... یا می میری یا نمی میری ! اگه نمی میری .. پس چرا نگرانی ؟؟ یادت باشه که یادم مونده زندگی از هر چیز دیگر بهتر است! یادم مونده وقتی یادم رفت زنده ام به چشمان حیوانی که به قتلگاه می رود زل بزنم تا معنا بودن را بفهمم!
اما اگه نمی میری ... دو حالت داره ...
اگه می ری بهشت .. پس چرا نگرانی ؟؟
اگه می ری جهنم خب توبه کن و به خدا توکل کن انشا ءالله میری بهشت


اشتراک گذاری از طریق facebook اشتراک گذاری از طریق linkedin اشتراک گذاری از طریق twitter

xx
پیشنهاد سورت مطالب

نویسنده DELFAN

1 پاسخ ها
1595 مشاهده
آخرين ارسال ۱۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۹:۱۰
توسط DELFAN
xx
عکسهائی مربوط به خاطرات گذشته

نویسنده A.Ehsani

55 پاسخ ها
16867 مشاهده
آخرين ارسال ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۰:۲۶
توسط حبیبی
xx
معرفی آپلود سنتر های مناسب برای اشتراک گذاری مطالب و عکس

نویسنده nikpar

1 پاسخ ها
1351 مشاهده
آخرين ارسال ۲۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۲۰:۲۱:۰۳
توسط کـوکـبـی
xx
خاطرات تلخ و شیرین دوستان متایی در این بخش(خاطره نویسی)

نویسنده elahe

22 پاسخ ها
11826 مشاهده
آخرين ارسال ۱۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۶:۵۶:۴۲
توسط m.amiri
wireless
زیبا پرستی و علاج آن(۱)

نویسنده darkshine1391

4 پاسخ ها
1573 مشاهده
آخرين ارسال ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹:۵۳:۲۰
توسط آیلان
xx
آخر داستان قهوه تلخ لو رفت؟

نویسنده DiYakO

0 پاسخ ها
1817 مشاهده
آخرين ارسال ۱۶ آبان ۱۳۸۹ - ۱۷:۴۳:۵۵
توسط DiYakO