برای یک بار هم شده تا آخرش بخون ....وقتی درک ها متفاوت است فهم ها متفاوت است .....شوهرش ، سه سال قبل، از سر نداري، دختربچه ۹ ماههشان را ميبرد و ميفروشد. زن اشک ميريزد: «الهي بميرم... بچهام مثل قرص ماه بود...» اينجا يک نفر چون پول نداشته، دخترک ۱۶ سالهاش را به عقد مرد ۵۰ ساله در آورده... نداري بيداد ميکند. گويا تا نبيني باور نميکني که فقر چطور ميتواند همه آنچه را که يک آدم دوست دارد، به تاراج بکشاند. اينجا، در يکي از شهرهاي کوچک استان خراسان جنوبي، آدمهايي را ديدم که شايد همانند آنها در هر کجاي اين کشور نفس ميکشند و گم شده در بيتفاوتي ماها! به خدا پناه بردهاند... و اين روايت آن آدمها است...
با يکي، دو نفر از اهالي شهر قائن، در جاده بيرجند ـ قائن در حرکتيم. تا چشم کار ميکند، بيابان است و بيابان است و بيابان. راننده که از اهالي خيّر شهر قائن است همينطور که دارد رانندگي ميکند و از محروميت منطقه حرف ميزند، دستهايش را ميکوبد روي فرمان؛ «خب اين همه از سياست و هر چيز ديگري ميگوييد، از ايتام و فقيرها چرا چيزي نميگوييد؟ ناسلامتي اينجا کشور اسلاميست. اين همه پول خرج تيمهاي فوتبال و فيلمهاي مختلف ميکنيد، آن وقت فکر ميکنيد مردم نميفهمند؛ به خدا اين يتيمها و بچههاي فقير، بچههاي اميرالمومنين هستند. پسفردا همهمان را بازخواست ميکنند.»
و من نميفهمم که مخاطب اين حرفهاي تند او منم يا ديگران...؟!
ماشين ميپيچد توي جادهاي خاکي که در دوردستش چند خانه گلي ديده ميشود. نزديک يک در زنگ زده که گويا در خانه است ايستادهايم. دختربچه تا ما را ميبيند، ميدود توي خانه و ما هم با هدايت خاله دخترک وارد اتاقشان ميشويم.
ز
ن شروع ميکند به حرف زدن: «پول نداشتيم. پدرمان يکي از خواهرهايم را وقتي ۱۶ ساله بود، داد به يک مرد ۵۰ ساله و خواهر ديگرم ۲۵ ساله بود که به خاطر نداري مجبورش کردند به عقد يک پيرمرد ۷۰ ساله در بيايد. اينهم بچه برادرمان است که چند وقت پيش فوت کرد.» و به دخترک اشاره ميکند.
ميگويد: «پدرمان ۷۰ سال دارد ولي باز هم مجبور است کارگري کند.» در لابه لاي صحبتها ميفهمم خود زن هم چند سال است عقد کرده ولي چون پول جهيزيه ندارد توي خانه پدر مانده و ميفهمم که اين خانواده حتي پول آمدن به شهر قائن را هم براي انجام کارهاي ضروري ندارند.به دخترک ميگويم: «فاطمه جان کلاس چندمي؟» و او در حالي که روسرياش را صاف ميکند، ميگويد: «سوم»
يکي از بچههاي همراهمان بعداً ميگفت: معلوم نيست فاطمه تا کلاس چندم بتواند به درسش ادامه بدهد.
---
ای خدا...............----
در حاشيه شهر قائن از کنار چند باغ که از وسطشان عمارتهاي کلاه فرنگي قد علم کردهاند ميگذريم و به يک خانه کوچک ميرسيم.
شوهر ندار بوده و ميرود دختر ۹ ماهه خانواده را ميفروشد. زن خودش را ميزند... «الهي بميرم... بچهام مثل قرص ماه بود.» و بعدتر هم نداري خانواده را از هم ميپاشاند ولي زن کنار مادر پير و ۳ تا بچه ديگرش ميماند. يکي از بچهها هم استثنايي است.
فاطمه دختر کوچکتر است. کنار ديوار نشسته و ما را نگاه ميکند. ميگويم: «فاطمه جان بيا جلوتر ببينم کلاس چندمي...؟!»
و او سرش را پايين مياندازد و ميخندد. مادرش ميگويد: «شما ببخشيد... صغير است بچه...» و همينطور ادامه ميدهد. «پول درمان هم نداريم. خودم مريضم و بچهها هم.» به مادرش هم نگاه ميكند. پيرزن فقط ميتواند روي چاردست و پا راه برود... اما من دارم به فاطمه کوچک فکر ميکنم. اينکه صغير يعني چي؟ اصلاً چرا فاطمه بايد در جواب من بخندد... و اينکه بچهاي که صغير است چرا در مقابل ديگران فقط ميخندد...؟!
سر راه برگشت از عمارتهاي کلاه فرنگي که گفتم چند تا عکس هم ميگيرم.
عمده فعاليتهاي مردم منطقه، کشاورزي ديم بوده اما حالا خشکسالي بيش از ۱۵ سال توي قائن خيمه زده و اين اتفاق محل اصلي درآمد مردم يعني کشاورزي و بعد دامداري را به مسلخ برده است.
اشتغال، دغدغه اصلي مردم و جوانترهاست و البته آمارهاي متناقض و حرفهاي پشت پردهاي هم از وضعيت اشتغال شهرستان وجود دارد اما نکته واضح، خشکسالي شديد و بعد محروميت منطقه است که براي اثبات نيازي به ارائه آمار و اقداماتي از اين دست ندارد.
خشکسالي کمر اشتغال را ميشکند و اين چيزي نيست که هيچ اظهار نظر يا رقمي بخواهد يا بتواند آن را انکار کند.
همراه ما ميگويد: «اين مردم خيلي احساس تنهايي ميکنند. »
===
پيرزن ميگويد: «روستايمان خيلي از اينجا دور است. تمام عمرم رخت شستهام و بچههاي يتيمم را بزرگ کردهام.» و ميزند زير گريه... هق هق کنان ادامه ميدهد: «خب ننه پول کميته را که ۳ بار بيايم قائن و برگردم که تمام ميشود... کل دارايي من و بچههايم يک دنگ آب توي روستا بود که خشکسالي همان را هم ازمان گرفت. حالا هيچ درآمدي نداريم. من هم که ديگر دستهايم رمقي ندارد مادرجان. دلواپس ۲ تا دخترهايم هستم که پول جهيزيه ندارند.» اشکهايش را پاک ميکند و ادامه ميدهد: «الهي همه جوانها خوشبخت بشوند.»
حرفهايش که تمام ميشود، مردي که آنطرفتر ايستاده، بيمقدمه و بياعتنا به آنهايي که دارند نگاهش ميکنند، ميگويد: «توي محله ما دو تا بچه يتيم هستند که مادرشان همين چند وقت پيش چون سرطان داشت، مرد. يک ثوابي بکنيد به آنها هم کمک کنيد.» و بعد انگار تازه ميفهمد که دويده وسط نوبت ديگران.
صورت و دستهاي زن آفتاب سوخته است. ميگويد: «دو تا بچه يتيم دارم و براي ديگران کار کشاورزي ميکنم.» لهجهاش غليظ است. يک زن ميانسال ميگويد: «او بايد مثل مردها کار کند تا ارباب بيرونش نکند حتي وقتي هم مريض است بايد برود سر آب» و زن، خودش ادامه ميدهد: «من تمام تلاشم اين است که بچهها گرسنه نمانند و لااقل بتوانند بروند مدرسه درس بخوانند. ولي از آينده ميترسم.
ارباب نخواهد ديگر برايش کار کنم، کار تمام است.»
همراهم می گوید که بسياري از اين خانوادهها در ۱۴۵ روستاي قائن هيچ حامي خاصي ندارند و پول بهزيستي يا کميته امداد و يارانه دولتي هم به هيچ وجه نميتواند با مقدار فعلي حتي بخشي از مشکلات آنها را هم حل کند.
و همان زن در ادامه حرفهايش ميگويد: «يکي از بچههايم از طرح اکرام يک حامي دارد که ماهي ۱۰ هزار تومان ميريزد به حسابش. ولي اوضاع طوريست که اگر کار نکنم بچهها گرسنه ميمانند.»
&&&&
همراهم می گوید :«واقعا مسئولين چرا خيلي از کارها را انجام نميدهند. وقتي ما ميتوانيم اين کارها را انجام بدهيم، يعني آنها نميتوانند؟! حمايت از اين مردم درمانده کمترين کاريست که ميتوانند انجام بدهند.»
او ادامه ميدهد: «اصلاً از اين کمکها گذشته، اين مردم به يک دست مهربان نياز دارند که بالاي سرشان باشد. بچه يتيم غير از کمک، احترام هم ميخواهد. اينها روي چشم ما جا دارند. شايد مرگ پدر و مادر درد بزرگي باشد که به اين زوديها درمان نشود اما ساير دردها را که جامعه اگر بخواهد ميتواند درمان کند...»
بين همه يک دانشجو هم هست. ميگويد: «پدر و مادرم به فاصله کمي از هم فوت کردند.» و گريهاش ميگيرد... «هيچکس را نداشتم. اگر اينجا نبود که کمک کند معلوم نبود چي ميشد...»
و بعداً ميفهمم که مجموعه، ديگر توان چنداني هم براي کمک به موارد اينچنيني ندارد و اگر از ساير جاها کمکشان نکنند، معلوم نيست چه اتفاقي بيفتد.
++++
درب خانه کوچکشان را باز گذاشتهاند و پرده، مردد ميان داخل خانه و کوچه تلوتلو ميخورد. ميفهمم که چون کولر ندارند و هوا گرم است، در خانه را باز گذاشتهاند.
فاطمه... (اسم او هم فاطمه است) دخترک ۸ سالهاي که بابايش را چند سال قبل از دست داده، دوزانو جلوي ما نشسته. مادرش دارد برايمان از مشکلاتشان ميگويد. پدربزرگ يک بار به فاطمه گفته «کاش تو دختر پسرم نبودي» و بعد يک ۲۰۰ توماني را انداخته جلوي فاطمه. و فاطمه با اين كه كوچك است و شايد خيلي چيزها را نميفهمد از آن روز با همه کمتر حرف ميزند.
فاطمه کلي هم دوست دارد برود پارک و اين را همه هم ميدانند ولي مادر صبح تا شب بايد کار کند و ديگر رمقي براي پارک بردن فاطمه نميماند. دارم به پدربزرگ فاطمه فكر ميكنم كه ميشنوم، معلم فاطمه هم وقتي دخترک، روز معلم يک شاخه گل را برايش هديه برده آن را قبول نکرده و گفته: «تو يتيمي... از تو هديه نميخواهم...»
«بعضي از مردم فکر ميکنند چون فلاني بچه يتيم است، ميتوانند به او سرکوفت بزنند.»همه من جمله صدا و سيما در بحث ايتام کمکاري ميکند و آنها را فراموش کرده اندبه فاطمه ميگويم: «فاطمه خانم! ميخواهي چه كاره بشوي؟» و فاطمه جواب ميدهد: «مدير مدرسه»
با يک خيّر در يکي از روستاهاي اطراف هم آشنا ميشنويم. او ميگويد: «خودم درآمدي ندارم که بچه يتيمها را حمايت کنم. ولي کساني که ميتوانند حمايت کنند را ميآورم اينجا. توي روستاي ما آدم نيازمند زياد است. الآن ۱۳ سال است که خشکسالي شده، ديگر مردم نميتوانند کار کنند.»
و ما را ميبرد به خانهاي در روستا که سرپرست ندارد و مادري پير و دخترش در آن زندگي ميکنند.
پسر خانواده مثل اينکه رفته است شهر کار کند ولي هنوز نتوانسته پولي براي خانه بفرستد. معصومه کوچک است ولي چادرش را محکم نگه داشته.
ميگويد: «تا حالا فقط دو دفعه رفتهام مشهد.» و در حين و بين صحبتهاي ما ميرود از درخت زردآلوي خانه که ميان اين همه درخت خشک شده در روستا هنوز سالم مانده و براي معصومه و مادرش ثمر ميدهد، ميوه ميچيند و ميگذارد جلويمان.
به کسي که ما را به ديدار اين خانواده آورده، ميگويم: «خب، چرا شوراي روستا کاري نميکند؟»
و او جواب ميدهد: «از دست شورا که کاري ساخته نيست. کار و بار اين مردم کشاورزي ديم بوده که حالا چندين سال است خشکسالي آن را از مردم گرفته. کاري نميشود کرد.»
او معتقد است براي مشکل مردم محرومي که در اين روستاها هستند دو راه را بايد رفت. اول ارائه يکسري امکانات براي رفع نيازهاي فوري مردم که نقش مسکّن را ايفا کند و دوم اشتغالزايي.
#####
او ميگويد: «مشکل اصلي بعضي از مردم در روستاهاي ما اين است که صدايشان به جايي نميرسد. از طرف ديگر اين نکته هم هست که به هر حال برخي مسئولان ما هم حال ضعفا را نميفهمند. مثلا وزيري که چندين ميليارد سرمايه دارد، خب طبيعي است که اين چيزها را درک نکند.»
در ميانه صحبتهايي که شنيدهام، ميفهمم که بعضي مجبور شدهاند به خاطر بيپولي حتي .......»
يک نفر در اين باره ميگويد: «فقر که از يک در خانه بيايد تو، دين از در ديگر ميرود بيرون. خب وقتي طرف گرسنه است و يا گرسنگي خانوادهاش را ميبيند، معلوم است که ............. حالا اگر مرد باشد ميرود سراغ مواد مخدر و قاچاق و...»
توي شهر قائن پسري هم ازمان سراغ ميگيرد و سر راه به ما ميرسد. و ماجرايش را اينطور تعريف ميکند: «۲۴ سالهام. دو سال قبل ازدواج کردم. اما هنوز که هنوز است نتوانستهام با همسرم برويم سر زندگي خودمان. شايد با ۳ ميليون تومان مشکلاتم حل بشود ولي همين پول از کجا بايد جور بشود، خدا ميداند.»
&&&
همراهم ميگويد:«اگر تلويزيون هم اين چيزها را ميگفت و افکار عمومي را با درد اين مردم آشنا ميکرد اوضاع خيلي بهتر بود.
من نميدانم آقاي ضرغامي اين معضلات را نميبيند...؟! نميشنود...؟!»او خاطره تلخي هم برايم تعريف ميکند: «براي بچههاي يک خانواده بيسرپرست مقداري اقلام از جمله لباس برده بوديم. مادرشان ميگفت ايکاش لباس کهنه ميآورديد. و تعجب و چراي ما را که ديده بود، گفته بود:
اگر بچهها فردا اين لباسهاي نو را بپوشند، مردم آبادي ما را به دزدي متهم ميکنند.»===
ای خدا....
====
همراهم ادامه ميدهد: «چرا فرهنگ ما بايد اينطور بشود؟ بچههاي يتيم تاج سر ما هستند. خب وقتي راحت ميشود جلوي اين باورهاي غلط را گرفت، چرا کسي کاري نميکند...؟!»
حالا ديگر ساعتهاي زيادي از آشنايي من با اين مردم گذشته است.
نه اينکه حال و روز همه اهالي شهرستان اينطور باشد. يا اينکه مثلاً اين قسمت از کشور ما تافته جدابافته باشد و مثالهاي محروميت آن در هيچ کجاي ديگر يافت نشود. اما برخي مناطق در کشورمان دست به گريبان مشکلاتي است که معلوم نيست چه زماني حل خواهند شد.
%%%%
«حالا گيريم که مشکل فقر مردم به هر وسيلهاي حل شد. مشکلات اجتماعي که بر اثر فقر به اين مردم عارض شده تکليفشان چيست...؟!»
«خب چه کسي بايد به اينها آموزش بدهد و توي اين قبيل آسيبها کمکشان کند و دستشان را بگيرد...؟!»
=========
نه که این ها را ندانند .. می دانند ..می فهمند ....
خیلی از چیزهایی که دیدم و شنیدم رو ننوشتم هموطن کمی فکر کن کمی فکر کن
بنی آدم اعضای یک دیگرند
که در .....