Google

* آخرین فعالیتهای دسته جمعی توسط اعضای تالار تخصصی

موج مثبت


سپیدار سیستم


آموزش حسابداري جهت مصاحبه و استخدام


گپ وخنده


ختم قرآن ویژه ماه مبارک رمضان


انجمن کوهنوردی و طبیعت گردی متا


یاران محک


کاربازی-بازی کار


دفتر جناب آقای کیانی


دفتر جناب آقای فریدون مظفر نژاد


حسابداری تک کاربره IR




veryhot_post - شعر،شعر،وفقط شعر - متا نویسنده موضوع: شعر،شعر،وفقط شعر  (دفعات بازدید: 95793 بار)

0 کاربر و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

آفلاین elahe

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #30 : ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۸:۱۹ »
پرواز را به خاطر بسپار:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است.

سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .

آفلاین اجـاقـی

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #31 : ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۸:۵۱:۳۸ »
کمال همنشین در من اثر کرد


  گِلی خوشبو در حمام روزی   
 رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری       
 که از بوی دلاویز تو مستم                   
بگفتا من گِلی نا چیز بودم               
 ولیکن مدتی با گـل نشستم
 کمال همنشین در من اثر کرد       
وگرنه من همان خاکم که هستم

گزیده ای از گلستان سعدی
mahak2 - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
دفتر تلفن مشاغل سامانه پیام کوتاه ویژه اعضای دفتر تلفن مشاغل

آفلاین DELFAN

  • کاربر متایی
  • ******
  • index - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
  • تعداد ارسال: 1.834
  • متا امتیاز 18141 تومان
  • لیست کدهای من
  • تشکر و اهداء امتیاز به DELFAN
  • رای برای مدیریت : 21
  • يکي باش براي يک نفر،نه تصويري مبهم در خاطر صد نفر.
  • تخصص: حسابداری
  • سمت: حسابدار
  • سپاس شده از ایشان: 29
  • سپاس کرده از دیگران: 4
xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #32 : ۲۱ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۹:۴۸ »
یک شب آتش در نیستانی فتاد               سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد             هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست        مر تورا زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش بی سبب نفروختم                 دعوی بی معنیت را سوختم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود         همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار             برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است         درد بی دردی علاجش آتش است
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

آفلاین A.Ehsani

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
کیمیای مراقبه
« پاسخ #33 : ۲۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۸:۱۷ »
در جهان تنها یك فضیلت وجود دارد

و آن آگاهی است

و تنها یك گناه،

وآن جهل است

و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،

تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است

نخستین گام برای رسیدن به آگاهی

توجه كافی به كردار ، گفتار و پندار است.

زمانی كه تا به این حد از احوال جسم،

ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،

آن گاه معجزات رخ می دهند.

در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او

زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان

سراسر طنز است!

چرا كه انسان نا آگاهانه

همواره به جست و جوی چیزی است

كه پیشاپیش در وجودش نهفته است!

اما این نكته را درست زمانی می فهمد

كه به حقیقت می رسد!

نه پیش از آن!

مشهور است كه "بودا" درست در نخستین شب

ازدواجش، در حالی كه هنوز آفتاب اولین صبح

زندگی مشتركش طلوع نكرده بود، قصر پدر را در

جست و جوی حقیقت ترك می كند. این سفر سالیان

سال به درازا می كشد و زمانی كه به خانه باز می گردد

فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی كه

همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان

"بودا" می دوزد، آشكارا حس می كند كه او به حقیقتی


بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.

بودا كه از این انتظار طولانی همسرش

شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال

زندگی خود نرفته ای؟!

همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها

همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش

می گشتم! می دانستم كه تو بالاخره باز می گردی

و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را

از زبان تو بشنوم، از زبان كسی كه حقیقت را

با تمام وجودش لمس كرده باشد. می خواستم بپرسم

آیا آن چه را كه دنبالش بودی در همین جا و در

كنار خانواده ات یافت نمی شد؟!

و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از

سیزده سال تلاش و تكاپو این نكته را فهمیدم كه

جز بی كران درون انسان نه جایی برای رفتن هست

و نه چیزی برای جستن!"

حقیقت بی هیچ پوششی

كاملا عریان و آشكار در كنار ماست

آن قدر نزدیك

كه حتی كلمه نزدیك هم نمی تواند واژه درستی

باشد!

چرا كه حتی در نزدیكی هم

نوعی فاصله وجود دارد!

ما برای دیدن حقیقت

تنها به قلبی حساس

و چشمانی تیزبین نیاز داریم.

تمامی كوشش مولانا

در حكایت های رنگارنگ مثنوی

اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست

او می گوید:

معجزات همواره در كنار شما هستند

و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند

فقط كافی است نگاه شان كنید

او گوید:

به چیزی اضافه تر از دیدن

نیازی نیست!

لازم نیست تا به جایی بروید!

برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت

نیازی نیست كاری بكنید!

بلكه در هر نقطه از زمین،

و هر جایی كه هستید

به همین اندازه كه با چشمانی كاملا باز

شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید،

كافی است!

این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق میكند!

تمامی راز مراقبه

در همین دو نكته خلاصه شده است

"شاهد بودن و گوش دادن"


اگر بتوانیم

چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم

عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم!

تقدیم به همه عاشقان و سالكان راه حق و حقیقت

آفلاین DELFAN

  • کاربر متایی
  • ******
  • index - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
  • تعداد ارسال: 1.834
  • متا امتیاز 18141 تومان
  • لیست کدهای من
  • تشکر و اهداء امتیاز به DELFAN
  • رای برای مدیریت : 21
  • يکي باش براي يک نفر،نه تصويري مبهم در خاطر صد نفر.
  • تخصص: حسابداری
  • سمت: حسابدار
  • سپاس شده از ایشان: 29
  • سپاس کرده از دیگران: 4
xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #34 : ۲۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۲:۲۵:۵۸ »
ديد موسي يك شباني را به راه
كو همي گفت اي خدا واي اله

توكجايي تا شوم من چاكرت
چارقت دوزم كنم شانه سرت

دستك بوسم بمالم پايكت
وقت خواب آيد بروبم جايكت

اي فداي توهمه بزهاي من
اي به يادت هي هي وهي هاي من

زين نمط بيهوده مي گفت آن شبان
گفت موسي با كه هستت اي فلان

گفت با آن كس كه ما را آفريد
اين زمين و چرخ از او آمد پديد

گفت موسي،  هاي خيره سرشدي
خود مسلمان ناشده كافر شدي

اين چه ژاژاست وچه كفراست و فشار
پنبه اي اندر دهان خود فشار

گرنبندي زين سخن تو حلق را
آتشي آيد بسوزد خلق را

گفت اي موسي دهانم دوختي
وز پشيماني تو جانم سوختي

جامه را بدريد و آهي كرد و تفت
پافتاد اندر بيابان و برفت

وحي آمد سوي موسي از خدا
بنده ي ما را ز ما كردي جدا

تو براي وصل كردن آمدي
ني براي فصل كردن آمدي

درحق او مدح و درحق تو ذم
در حق او شهد و درحق تو سم

ما بري از پاك و ناپاكي همه
از گران جاني و چالاكي همه

من نكردم خلق تا سودي كنم
بلكه تا بربندگان جودي كنم

ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را

خون شهيدان را زآب اولي تر است
اين خطا از صد ثواب اولي تر است

لعل را گر مهر نبود باك نيست
عشق را درياي غم غمناك نيست

در دل موسي سخن ها ريختند
ديدن و گفتن به هم آميختند

چون كه موسي اين خطاب از حق شنيد
در بيابان در پي چوپان دويد

عاقبت دريافت او را و بديد
گفت مژده ده كه دستوري رسيد

هيچ آدابي و ترتيبي مجوي
هر چه مي خواهد دل تنگت بگوي
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

آفلاین اجـاقـی

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #35 : ۳۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۶:۴۰:۳۷ »
پرواز

در پيله تا به كي بَرِ خويشتن، تني؟                  پرسيد كرم را، مرغ از فروتني
تا چند منزوي در كنج خلوتي ؟                        در بسته تا به كي در مَحبَسِ تني ؟
در فكر رستنم، پاسخ بداد كِرم                        خلوت نشسته ام زين روي منحني
هم سالهاي من پروانگان شدند !                     جَستند از اين قفس، گشتند ديدني !
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ                     يا پر برآورم بهر پريدني
اينك تو را چه شد كاي مرغ خانگي ؟                 كوشش نمي كني پرّي نمي زني؟

                                                                               (نيما يوشيج)
mahak2 - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
دفتر تلفن مشاغل سامانه پیام کوتاه ویژه اعضای دفتر تلفن مشاغل

آفلاین DELFAN

  • کاربر متایی
  • ******
  • index - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
  • تعداد ارسال: 1.834
  • متا امتیاز 18141 تومان
  • لیست کدهای من
  • تشکر و اهداء امتیاز به DELFAN
  • رای برای مدیریت : 21
  • يکي باش براي يک نفر،نه تصويري مبهم در خاطر صد نفر.
  • تخصص: حسابداری
  • سمت: حسابدار
  • سپاس شده از ایشان: 29
  • سپاس کرده از دیگران: 4
xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #36 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۳:۲۱ »
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت

                                                               گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

                                                              گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #37 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۴۵:۴۱ »
 شیشه
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا
 

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #38 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۱:۵۴ »
مبادا خاليت شکر ز منقار

الا اي طوطي گوياي اسرار

که خوش نقشي نمودي از خط يار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد

خدا را زين معما پرده بردار

سخن سربسته گفتي با حريفان

که خواب آلوده‌ايم اي بخت بيدار

به روي ما زن از ساغر گلابي

که مي‌رقصند با هم مست و هشيار

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب

حريفان را نه سر ماند نه دستار

از آن افيون که ساقي در مي‌افکند

به زور و زر ميسر نيست اين کار

سکندر را نمي‌بخشند آبي

به لفظ اندک و معني بسيار

بيا و حال اهل درد بشنو

خداوندا دل و دينم نگه دار

بت چيني عدوي دين و دل‌هاست

حديث جان مگو با نقش ديوار

به مستوران مگو اسرار مستي

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

به يمن دولت منصور شاهي

خداوندا ز آفاتش نگه دار

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #39 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۲:۵۳:۴۹ »
اشعار فردوسی
يکي جامه افگند بر جويبار
بفرمود رستم که تا پيشکار
بخوابيد و آمد به نزديک شاه
جوان را بران جامه آن جايگاه
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
گو پيلتن سر سوي راه کرد
همي از تو تابوت خواهد نه کاخ
که سهراب شد زين جهان فراخ
بناليد و مژگان به هم بر نهاد
پدر جست و برزد يکي سرد باد
سرافراز و از تخمه پهلوان
همي گفت زار اي نبرده جوان
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه
بکشتم جواني به پيران سرا
کرا آمد اين پيش کامد مرا
سوي مادر از تخمه‌ي نامدار
نبيره جهاندار سام سوار
جز از خاک تيره مبادم نشست
بريدن دو دستم سزاوار هست
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
کدامين پدر هرگز اين کار کرد
دلير و جوان و خردمند را
به گيتي که کشتست فرزند را
همان نيز رودابه‌ي پرهنر
نکوهش فراوان کند زال زر
که دل‌شان به گفتار خويش آورم
بدين کار پوزش چه پيش آورم
چو زين سان شود نزد ايشان نشان
چه گويند گردان و گردنکشان
چه گونه فرستم کسي را برش
چه گويم چو آگه شود مادرش
چرا روز کردم برو بر سياه
چه گويم چرا کشتمش بي‌گناه
چه گويد بدان پاک‌دخت جوان
پدرش آن گرانمايه‌ي پهلوان
همه نام من نيز بي‌دين کنند
برين تخمه‌ي سام نفرين کنند
بدين سال گردد چو سرو بلند
که دانست کاين کودک ارجمند
به من برکند روز روشن سياه
به جنگ آيدش راي و سازد سپاه
کشيدند بر روي پور جوان
بفرمود تا ديبه‌ي خسروان
يکي تنگ تابوت بهر آمدش
همي آرزوگاه و شهر آمدش
سوي خيمه‌ي خويش بنهاد روي
ازان دشت بردند تابوت اوي
همه لشکرش خاک بر سر زدند
به پرده سراي آتش اندر زدند
همه تخت پرمايه زرين پلنگ
همان خيمه و ديبه‌ي هفت رنگ
همي گفت زار اي جهاندار نو
برآتش نهادند و برخاست غو
دريغ آن همه مردي و راي تو
دريغ آن رخ و برز و بالاي تو
ز مادر جدا وز پدر داغدل
دريغ اين غم و حسرت جان گسل
همه جامه‌ي خسروي کرد چاک
همي ريخت خون و همي کند خاک
نشستند بر خاک با او به راه
همه پهلوانان کاووس شاه
تهمتن به درد از جگربند بود
زبان بزرگان پر از پند بود
به دستي کلاه و به ديگر کمند
چنينست کردار چرخ بلند
بخم کمندش ربايد ز گاه
چو شادان نشيند کسي با کلاه
چو بايد خراميد با همرهان
چرا مهر بايد همي بر جهان
همي گشت بايد سوي خاک باز
چو انديشه‌ي گنج گردد دراز
همانا که گشتست مغزش تهي
اگر چرخ را هست ازين آگهي
که چون و چرا سوي او راه نيست
چنان دان کزين گردش آگاه نيست
ندانم که کارش به فرجام چيست
بدين رفتن اکنون نبايد گريست
که از کوه البرز تا برگ ني
به رستم چنين گفت کاووس کي
نبايد فگندن بدين خاک مهر
همي برد خواهد به گردش سپهر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
يکي زود سازد يکي ديرتر
همه گوش سوي خردمند کن
تو دل را بدين رفته خرسند کن
وگر آتش اندر جهان در زني
اگر آسمان بر زمين بر زني
روانش کهن شد به ديگر سراي
نيابي همان رفته را باز جاي
چنان برز و بالا و گوپال اوي
من از دور ديدم بر و يال اوي
که ايدر به دست تو گردد تباه
زمانه برانگيختش با سپاه
برين رفته تا چند خواهي گريست
چه سازي و درمان اين کار چيست
نشستست هومان درين پهن دشت
بدو گفت رستم که او خود گذشت
ازيشان بدل در مدار ايچ کين
ز توران سرانند و چندي ز چين
به نيروي يزدان و فرمان شاه
زواره سپه را گذارد به راه
ازين رزم اندوهت آيد به روي
بدو گفت شاه اي گو نامجوي
و گر دود از ايران برآورده‌اند
گر ايشان به من چند بد کرده‌اند
نخواهم از ايشان همي ياد کرد

آفلاین elahe

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #40 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۰۹:۱۶ »
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست

هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود

چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد


همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #41 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۲:۳۹ »
اشک رازي‌ست
لب‌خند رازي‌ست
عشق رازي ست

اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...

من درد مشترک‌ام
مرا فرياد کن.

درخت با جنگل سخن‌می‌گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گويم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ريشه‌های تو را دريافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گريسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مرده‌گان اين سال
عاشق‌ترين زنده‌گان بوده‌اند.

دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخن‌می‌گويم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دريا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گويد

زيرا که من
ريشه‌های تو را دريافته‌ام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #42 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۷:۵۸ »
نمره ي سهراب نوزده بود!

 

 

سالها رو در روي رؤيا و رايانه زمزمه كردم
و كسي صداي مرا نشنيد!
تنها چند سايه ي سر براه،
همسايه ي صداي من بودند!
گفتم: دوستي و دشمني را با يك دال ننويسيد!
گفتم: كتاب ِ تربيت ِ شگ و تربيت ِ كودك را
در يك قفسه نگذاريد!
گفتم: دهاتي حرف ِ بدي نيست!
گفتم : تمام اين سالها
صادق و سهراب برادر بودند
مي شود صداي پاي آب را،
اتز پس ِ پرچين ِ نيلوفر پوش بوف كور شنيد!
هرگز حرفهاي قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسايه ها كركس نيست!
كبوتر و كركس را در آسمان مي خواستم!
گفتم: قفسها را بشكنيد
و با نرده هاي نازكش قاب ِ عكس بسازيد!
و جواب ِ اين همه حرف،
سنگ و ريسه و دشنام بود!
ولي، اين خط! اين نشان!
يك روز دري به تخته مي خورد!
باد قاصدكي مي آورد،
كه عطر ِ آفتاب و آرزوهاي مرا مي دهد!
اين خط ! اين نشان!
يك روز همه دهاتي مي شويم،
سقفهاي سيمان و سنگ را رها مي كنيم
و كنار ِ سادگي چادر مي زنيم!
اين خط ّ اين نشانّ
يك روز دبستان بي تركه و ستاره بي هراس مي شودّ
كبوترها و كركس ها،
در لوله هاي خاليِ توپ تخم مي گذارند
و جهان از صداي ترقه خالي مي شود!
يك روز خورشيد پايين مي آيد،
گونه زمين را مي بوسد
و آسمان ِ آرزوهاي من،
آبي مي شود!
باور نمي كني؟
اين خط!
اين نشان! ?

 

                                                                                           

                                                                                            يغما گلرويی

 

آفلاین fatima.asemuni

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #43 : ۱ آبان ۱۳۸۹ - ۲۳:۳۰:۰۶ »
 شب همه ی دوستان بخیر

نخواب اي حسرت سفره گل گندم

نباش تو دالو ناي قصه سر در گم

نخواب رو بالش پرهاي پروانه که فرياد تو رو کم دارن اين مردم

لا لا لا لا ديگه بسه گل لاله بهار سرخ امسال مثل هر سال هنوزم تيرو ترکش قلب و مي شناسه

هنوز شب زير سرب و چکمه مي ناله نخواب آروم گل بي خار و کينه

نمي بيني نشسته گوله تو سينه ؟

آخه بارون که نيس رگبار باروته سزاي عاشق هاي خوب اما اينه؟

نترس از گوله ي دشمن گل لادن که پوست شيره پوست سرزمين من

اجاق گرم سرماي شب سنگر دليل تا سپيده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم نا باور گل دلنازک خسته گل پر پر نگو باد ولايت پر پر ت کرده

دلاور قد کشيدن رو بگير از سر دوباره قد بکش تا اوج فواره

نگو اين ابر بي بارون نمي ذاره

مث يار دلاور نشکن از دشمن ببين سر مي شکنه

تا وقتي سرداره نذاشتن همصدايي رو بلند باشيم

نذاشتن حتي با همديگه بد باشيم کتاباي سفيد ودوره مي کرديم

که فکر شبکلاهي از نمد باشيم

نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب نگو کو تا دوباره بپريم از خواب

نخوون با من نترس از گوله ي دشمن بيا بيرون بيا بيرون از اين مرداب 

نگو تقواي ما تسليم و ايثاره نگو تقدير ما صد تا گره داره به پيغام کلاغاي سيا شک کن

که شب جز تيرگي چيزي نمي آره نخواب وقتي که همبقضت به زنجيره

نخواب وقتي که خون بي هراس ازضرب شلاق هاي آويخته بر پيكر دشت

، ساقه پير زمان را ميجويم. و بي خود تر از ما ارباب،حلقه مفقود آفرينش سرمست

از اين رقص روزانه برلاشه پير شکارش، آواز جسارت سر ميدهد. تف ميشود هر روز،

بر سايه تقدير يک مشت، افکار پست خلط آور. ما بردگان اين قرن تبعيدي تابوت مان بر پشت،

تقديرمان دردست ميخوانيم با هم بر مزار آشفته دشت آواز سرزمين مادريمان را.

آواز جسارت پدرانمان را مي خوانيم با هم مرگ آزادي ماست...

 

 

شهیار قنبری

 

آفلاین A.Ehsani

xx - شعر،شعر،وفقط شعر - متا
پاسخ : شعرهائی که من دوست دارم.
« پاسخ #44 : ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۹:۳۷:۱۸ »
شهری زیبا از مولانا

چه دانستم که اين سودا مرا زينسان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جيحون

چه دانستم که سيلابی مرا ناگاه بربايد

چو کشتيم در اندازد ميان قلزم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ريزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دريا را

چنان دريای بی پايان شود بی آب چون هامون

شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو اين تبديلها آمد نه هامون ماند و نه دريا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرقست در بيچون

چه دانمهای بسيار است ليکن من نميدانم

که خوردم از دهان بندی در آن دريا کفی افيون


اشتراک گذاری از طریق facebook اشتراک گذاری از طریق linkedin اشتراک گذاری از طریق twitter
 

anything